۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

همه عمر دیر رسیدیم وباختیم



وقتی ما بچه بودیم که دنیا و امکاناتش این‌همه بی‌شمار نبود. تابستون که می‌شد بچه‌ها تو کوچه پس‌کوچه‌های امن و باصفای بچگی ول بودن و بعد از رو رو اک که " اسکیت‌بورد " اون زمان بود، بهترین بازی لی، ‌ لی دخترانه و یا کش بازی بود

اما باور کن همة دل خوشی بودن.

بچه‌های برادر من از قبل شروع تعطیلات عزا دار کلاس‌های رنگارنگ و راه‌های زیر آفتاب تابستون می‌شن

گو این‌که آفتاب همون آفتابی‌ست که ما به‌خاطرش جیم می‌زدیم، اما اون برای خاطر دل بود و این به زور، ذلت

لی‌، لی بازی مهم و با ارزشی بود که من تازه دارم به مفهوم عمیق و فلسفی لی‌، لی و زو بازی پی می‌برم. البته باید چند واحد هم دست رشته و شعبده بازی را هم رد کنم تا شاید بتونم اوضاع روز را درک کنم

لی، لی یعنی طرف سنگ می‌اندازه با یک پا میاد جلو. همون سنگ رو تو می‌اندازی سه تا خونه پیش روی می‌کنی

و گاهی یه سنگ بی‌جا و بی‌‌هدف،‌می‌اندازی که می‌سوزی و باید بیای بیرون یا زو بازی. تو زو می‌کشی و وحشیانه یار جمع می‌کنی.

برنده یار پر نفسه که آخر بازی همه رو برده در کش بازی که معمولا بازی دخترها بود.

همه چیز خوب پیش می‌ره تا تو یه‌جا بپیچی به خودت و این ملت سی‌ساله پیچیده به خودش اما نه تاب داره و نا باوری که بخواد ادامه بده.

مثل الله و اکبرهای شبونه که داره بی‌رنگ می‌شه و این‌که من خیلی از قوانین این بازی‌ها به درستی اطلاعی ندارم باعث می‌شه نه این‌جا درست و به‌وقت ازش یاد کنم و نه بلد باشم در این موقع چه نقشی را بازی کنم؟ جز این‌که می‌فهمم این همون نقطة صراطی‌ست که سی‌ساله پیش ما را در برزخ و دوزخ تلمبار کرد و خودش به پیش رفت الان دنیا به ناگاه صدای ما رو شنید. نمی‌تونه بگه آقا هر روز اعتراض کنید ما پشت شما هستیم.

مثلا اوباما می‌گه نتیجه را مردم ایران تعیین می‌کنن واقعا فکر می‌کنی چطور باید مقابل این خاموشی، برخاست امتداد یافت و به سوی جلو به‌سوی فرداها. جهنم‌ها.

جنگ‌ها و تحریم‌ها آدم وقتی انرژی زیادی از دست می‌ده دید محدودی پیدا می‌کنه و از ترس به خودش پناه می‌آره. و در زمان همان آدم به پشت سر و حقارت و ترس‌های این اکنون نگاه می‌کنه.

ازخودش می‌پرسه: چرا کسی کاری نکرد اون‌موقع؟

چرا همه نشستن ؟

و چه زود دیر می‌شود برای انسان

خداوند می‌گریست



اینم اسمش زندگی‌ست. اونم زندگی‌ست. اصولا هرلحظه که نفس می‌کشیم، کل زندگی‌ست
مجموعة زشت و زیبایی که ما می‌سازیم و جهان نام می‌گیره. البته جهان، آدمی. انسانی که برای جانشینی خداوند بر زمین موجود شد. ولی از همان آغاز خودش را به بند کشید
بند سرپیچی، بند، ندانسته‌هایی که بی‌محابا می‌طلبه
بند، منه خودخواه و سیب‌تلخ حوا، گندم پوسیدة آدم. اولاد طاق و جفت ، زشت و زیبا
همه این‌ها یعنی ما
این همه صغری کبری برای این بود که سر، نماز چشمم به آسمون آبی قفل شده بود و از یادم رفت چه می‌خواندم. چند لحظه‌ای بر آسمان گشتم. چرخیدم و خدا را دیدم
پر از حزن. پر از اندوه تلخ از دست انسان
پیشانی به دست داده و نم نمک اشک می‌ریخت. خیلی بی‌معنی بود. او که بی‌اراده‌اش اشکی نمی‌افتد، برگی نمی‌ریزد برای انسان می‌گریست
فقط نگاهش می‌کردم. انگار سوالم بر وجود کبریایی‌ش سنگین می‌نمود. بی آن‌که سر بلند کند گفت: برو
گفتم: به چشم. اما مگر همه این ارادة تو نیست؟ مگر تو نخواستی ما چنین اسیر و در بند باشیم؟ راستی چرا؟
هزار چرا گفتم و او هیچ نگفت. حداقل انتظارم کمی تغییر بود. با نگاهی به آسمان داد و بغض تلخش را فرو داد و پرسید:
کدام را به من نزدیک تر دیدی؟ اگر نفخه‌ای از روح مرا حس کرده بود، این‌چنین ظالم بود
نگفتمتان که این ابلیس تا ابد شما را دشمن است؟
نگفتم که در پی شر و فتنه. دروغ و خیانت، مکر و سیاست گم نشوید؟
نگفتم خود را به اندک، ندهید؟
کدامتان شبیه به من است؟ کجای این همه اراده من است؟
نگفتمتان پت پرستی، زر پرستی، خود پرستی بر شما موقوف؟
نگفتم روزی فرا خواهد رسید که از بیم همه را به یکباره رها خواهید کرد؟
نگفتمت قتل نفس، خیانت در امانت بر شما ممنوع؟
می‌خواست ادامه بده که زنگ تلفن محکم از آسمان به زمینم انداخت و به سجاده برگشتم. چه زنگ به‌موقعی که کم مانده بود کلی هم بدهکارش بشم
خلاصه که بدجوری داریم سه می‌کنیم به نام این خدا. وای برما

گفتند خدا مرده
گفت: آری غم انسان او را کشت

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

اندر سکرات باغچه

امروز که نه از چند روزه که روزهای من نیست
یکی از پررنگ هاشم می‌شه امروز. نه از پریشب شروع شد که بی ربط حالم به طریقة خفنی گرفته بود و تا صبح نشد خوابی ممتد داشته باشم
در نتیجه سالی که نکوست از بهارش پیداست

حالا دیگه همه چیز حتا تنفس مصنوعی و غیر مصنوعی
از دهان به دهان تا تنفس انفرادی رو به موت هم مجوز می‌خواد

به همین مناسبت کرکره ها رو دادیم پایین و از صبح در بالکنی ول زدیم


این یاس رازقی‌ست



اینم رازقی‌ست اما از شوق سبز کم مانده بود بترکه.
این گل البته غیر طبیعی‌ست و سایز طبیعیش عکس بالاست
خدایا این عشق چه‌ها که نمی‌کنه. عشق چیه؟ شعف ، شوق، امید و فرداها




این جناب فلفل
ازکجا فهمیدم؟
خب پیداست. بسکه تند و تیزه. پیداست آقاست



اینم خانم‌های محترم گوجه فرنگی. با وضع موجود بعید نیست برم تو کار صادرات گوجه فرنگی؟ چطوره؟



می‌شه از محصول امسال شروع کرد. نه؟
خب بالاخره که باید یه کاری کرد؟




و این هم حکیت منه که به تابستان مشرف به پاییز نرسیده ترک خورده و دستی از شاخه نچیده
از خودم می‌پرسم: بکنم که چی بشه؟


بذارم پهلوی انارهای پارسالی تا خشک بشه؟
و چون خیلی حیف بود نه خودم خوردم نه پریا انقدر موند تا ...........حالا که کمی تا ریختن صد دانه یاقوت دسته به دسته‌اش مانده

و این انجیر مقدس
هندی‌ها معتقدند درخت انجیر مقدس و زیر چترش مکان بسیار متناسبی‌ست برای مدیتشن
البته نه گمانم به عمر منو مدیتیش کردن زیر درخت قد بده
امیدوارم در آینده پریا ساعت‌ها زیرش مدیتیشن کنه




مهم نیست امکانات کم و یا محدوده
مهم اینه که با هزار زبان بتوان گفت: من هستم
i am
و وای از وقتی که کسی جلوی دهانت را با چسب ببنده

اینا آپاچی‌های محل ما هستن که در یک نبرد یکسال و نیمه تونستم حالی‌شون کنم بالای کولر من مکان بچه درست کردن و رفت و آمد و کثافت کاری نیست



حالا از اون دور به کمین می‌شینن
تا من میرم تو، میان لب بالکنی
آخه نری حق جفت گیری داره که از خودش لونه داشته باشه
ببین کفترام اینو می‌فهمن

خلاصه که برای تغییر ذائقه و فراموش کردن فیلتر شدن سیب تلخ چرخی بد نبود در احوال بالکنی
ولی اگه قرار باشه نه بنویسم و نه بگم و نه بشنوم، پس دیگه چکار کنم؟ دیگه نقاشی و کار در کارگاه حال نمی‌ده و فقط با نوشتن فاز می‌پرونم. حالا دیگه چی مونده برام؟
دیگه دلم می‌خواد از ایران برم
خدایا راهم را باز و هموار بدار

ناشناسی



و اما بگم از حسن خانة نو
از حسن آزادی
کاش می‌شد با یک کاروان همیشه در سفر بود. این طوری مجبور به تثبیت خود، قدیمی‌ت نیستی
هر لحظه می‌تونی آدم تازه‌ای باشی. راستش این آخرها خودم با ترس و لرز می‌نوشتم. بسکه رفقا رفتن و اومدن پیام دادن حواست هست؟
گو اینکه با خودم بریدم که لعنت به من اگه دیگه پا به اون سازمان تفتیش عقاید بذارم
اما خب همین که همه‌اش باید مواظب باشی یه چی نگی بی‌خود و بی‌ربط بیان حالت رو بگیرن هیچ حس، خوبی نیست
اگر قراره بند، یک لینک و سابقه و نشان باشم که دیگه آحر حیرت و تاسف است
البته نه حیرتی به جرم، نتیجة شمارش آرای مفقود شده.
اما خب همه کا نمی‌تونن روی دست دیوید کاپرفیلد بلند بشن و یه هو بیست و چهار میلیون رای را هپلی کنن
خیلی هنر کنم ذهن خودم رو هپلی کنم که دنبال ماجرا سازی و سخن پراکنی نره
حالا با اجازه بزرگترها و کوچکترها
همسایه اروپایی، امریکایی
آسیایی
استرالیایی. نمی‌خوای افریقایی.
باور کن یه ذره طعنه نمی‌زنم. از حس، خوب، وحدت وجودی که در این پیام بین‌المللی سبز این مدت شنیدم فقط در وطنم احساس غربت می‌کنم. اونم نه از مام وطن که از
متصرفان سیاهی که به نام خدا مسله می‌کنند این مردم شریف و نجیب را
وطن مظلومانه و بی‌صدا شاهد، ویرانی خود است
خدایا مرا در برابر نگاه پر سوال نسل‌های بعد شرمنده نساز
آمین

۱۳۸۸ تیر ۹, سه‌شنبه

......................


بدرور







من که حرفی دیگه برای گفتن ندارم.
وقتی مزنة نخود لوبیا هم با ارزش می‌شه یا احوالات غریب یک سیب تلخ به زیر سوال میره.
بهتره بگم
بدرود
شاید وقتی دیگر

فیلترینگ سیب



نمردیم و از شخصیت کم نیاوردیم و فیلتر شدیم
حالا چراش را نمی‌دونم. خدا را شکر که از هیچ گونه فعالین سیاسی که هیچ. شعور درک سیاستم ندارم
شاید همینام که می‌نویسم اضافه است؟
شاید بعد از وزارت فخیمه از ما بهترون باید چشم‌مون به یه چیز تازه روشن بشه؟
والله من که از ازل بی‌گناه بودم و هستم. خدا خودش بهم رحم کنه

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...