۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

ای خانم، بده در راه خدا



وقتی ساعت پنج بعداز ظهر، آخر تیرماه چرتت رو زنگ اف‌اف پاره می‌کنه. برای خودش بهتره که زنگ را درست زده باشه
تو گوشی را برمی‌داری و انگار که یک نوار از پیش ضبط شده خیلی محکم و مسلط داره برات می‌گه:
که بچه‌های یتیم داره و برای گدایی به در خونه‌ات اومده

همون وقتی که فقط بره خدا رو شکر کنه که یه چی بهش نگفتم از خودم می‌پرسم:
یعنی راست می‌گفت؟ این رافت انسانی منه.
روحیة رابین هود درونی هر یک از ما
بی‌پاسخ نگذاشتن، دست نیاز. اما نیاز.

به جان مادرم چنان قلدرانه داشت از بی‌پدری بچه‌هاش می‌گفت که " البته بعید هم نبود مردک از دست بانو سر به بیابون یا به گور سرد سپرده باشه؟ " کافی بود در یک کارگاه چیه؟
در یک کارخونه به حکم سرکارگر استخدامش کنن
یک نعره بزنه کافی‌ست تا ملت سوراخ موش بخرن
من چرا باید به حکم، انسانی‌ت خودم به یک باج گیر خوشبختی باج داشته‌هایی رو بدم که هر یک را به قدرت لیاقت و سختی به‌دست و یا حفظ شده
و او که انگلی زیستن را خوب شناخته و به فطرت کثیف ابلیس خود را باخته
مرا با ید یک شب تا صبح با خودم درگیر کنه. که آیا راست می‌گفت و من موجود نفرت انگیزی هستم؟
یا نه
تشخیصم درست بوده و از حق انسانی خودم دفاع کردم
شکر هنوز نسل ما مونده. وگرنه تا حالا به عصر آدم‌خوری رسیده بود این بشر

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

حدیث قدسی، گلخانه



از بچگی هر موقع مقابل چشم خانم والده پیدام می‌شد، زود می‌گفت: باز داری ول می‌گردی؟ و من سوراخ موش را به بها در لحظه می‌خریدم
لاجرم مجبور بودم از نقاطی رفت و آمد کنم که در مسیر دید خانم والده نباشه
از پنجره اتاق، از راه‌پله پشت بام. اگر راه می‌داد از کانال کولر هم دریغ نداشتم برم توی اتاق اما راه نمی‌داد
در نتیجه بیشتر سعی می‌کردم در حیات وحش پرسه بزنم تا در سرا
یا وسط درختا بودم یا بالای درخت، یا روی بوم و یا توی گلخونة بزرگ شیشه‌ای پنهان می‌شدم
درواقع خونه زاد گلخونه‌ام تا خونه
شاید هم به همین دلیل باشه که توی چهاردیواری بند نمی‌شم و دلم دار و درخت و گلخونه می‌خواد؟ خب مادر عادته دیگه. ما از سن صفر تا پنج شکل می‌گیریم
مام که شکر خدا تا سیزده چهارده سالگی مقیم گلخونه بودیم. بعد که آپارتمان نشینی اختیار کردیم شدیم مقیم ییلاق
هی دلم می‌خواست تابستون بشه و بریم تفرش بلکه من یک نفسی بکشم
در آپارتمان تو جایی برای پنهان شدن نداری و هر لحظه زیر ذره بین خانم والده و مثلا مشغول خواندن درس
چه درسی اونم. یه روز ناغافل وارد اتاق شد و من کتاب به دست روی تخت غرق " من یه غرقی می‌گم شما یک غرقه می‌شنوید" اما غرقه چنان که وقتی کتاب را از دستم درآورد هنوز نفهمیده بودم کتاب را سر و ته به دست گرفته بودم
خب از کجا معلوم شاید من سرو ته چیز یاد می‌گرفتم؟
ولی چه کسی می‌تونست اینو حالی، خانم والده کنه؟
القصه که از مکاشفات امروزم همین بود که تا به حیات وحش و گلخانه برنگردم حال من چنین و چنان
آقا مجید جوب چی، اداره چی، ظروفچی رو می‌بردن امام‌زاده داود
من باید برم گلخونه
حالا علی‌الحساب شما ها گلخونه ندارید من بیام یه چند تا نفس حبس شده از کودکی تا حالا را در آنجا رها کنم؟

یا صاحب، اقبال




کاش زندگی و حساب و کتاب برو و بیاش دست خودم بود
چه می‌ساختم. ها؟
نه من یه چی می‌گم، شما باور نکنید. اون مال مواقعی‌ست که بوی عشق گرفتم و پرت و پلایی می‌گم
مثل تب سرماخوردگی مدت داره خودش می‌ره. انسان خدایی و اینام مال همون وقتاست
همون وقتا که چشام از عشق برق افتاده و دلم از شوقش تاپ و تاپ می‌کوبه و یه چیزی رو می‌خواد
اما وای وای از وقتی که بی‌بال و پر باشم. مثل حالا بریم دنبال باقی قضایا
آره همین‌که با این‌همه سختی و جون کندن هیچی اون مدلی که ما احتیاج داریم نیست و یا از آب در نمی‌آد و یا قسمت نبوده و یا بخت‌مون رو بستن........ و اینا و همه چی جز این‌که چیزی تقصیر خودمون باشه
برمی‌گرده به چرخش ، کواکب و سرور انجم و دل کائنات
نفخة هستی و باد صبا و اینا تا یه فالی خوش بیاد و کار بشه مثل همه زندگی من که هی من خواستم و به جد تلاش کردیم و نرسیدیم
حالا گو این‌که آدم همه‌جاش می‌سوزه از این‌که یه عمر بیهوده دویده ولی همین‌که می‌فهمیم که هیچ کجاش تقصیر ما نبوده
از انواع خوش شانسی‌ست که به اندازة بدبختی‌هاش ده بریک
دیدی ما فقط خاطرات خوب به یادمون می‌مونه در نتیجه اگه امیدوار باشی عمری به سن نوح نصیبت بشه ممکنه تا اون‌موقع این نشده‌هام از یادت بره و وقتی برای نواده‌ها رفتی بالا منبر یه قصه‌ای در سطح ابراهیم، نبی به یادت بیاد

هوا بس ناجوانمردانه گرم است



یک بعد از ظهر داغ سپری شد و به یک عصر تب کرده و خواب بدل شد به چرت ناب ظهر تا شب تابستان که زیر پنکة سقفی و قدیمی اتاق، بی‌بی‌جهان نفس خسته و منتظرت را به تنگی کشونده تو رو با وحشت ازمرگ و خفگی به مهتابی رو به حیاط هل می‌ده تا نفسی تازه کنی
به پشت سر برمی‌گردم و
از اتاق غبار دل‌تنگی می‌گیرم و گیسوی بافتة ماهتاب را به زلف پریشان امین الدوله‌ها گره می‌زنم
گرما و عطش سیری ناپذیر ظهر تابستان را در بام کاه‌گلی بی‌بی‌ به چفت شب می‌دوزم و رنگ ‌ها را به شکل آسمون بند می‌زنم
حوض لاجوردی رو دوباره پر و باور می‌کنم
هنوز صدای مرحوم راشد از رادیوی چوبی و سیاه بانو رعنا و از حیاط پشتی شنیده می‌شه
صدای ریز خنده‌های زیر پشه‌بند که تا خواب به چشمامون بیاد ستاره می‌شمردیم و خبیثانه از این‌که هنوز یواشکی بیداریم می‌خندیدیم
چه لذتی داشت رکب زدن به خانم والده یا جنابان، دایی جان
چه در ظهر تابستان یا به وقشت شب و قصة هزارویک‌شب
کاسة سکنجبین خیار بی‌بی، لب پاشویه
و عکس ماه
که روی یخ‌های، کاسه سُر بازی می‌کرد
و من
که هنوز پوستم از طراوت کشیده برق می‌زد
در باورم تنهایی با هیچ طرح از آن جا نمی‌شد و خانه همیشه پر از مهمان بود و کوزه‌های ترشی لب ، ایوان
بوی برنج و روغن کرمانشاهی بی‌بی تا هفت محله می‌پیچید و سهمیه همسایه‌ها دست تنگ به ناگاه می‌رسید
و همه
انسان بودیم

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

یکی بود، یکی نبود




همیشه وقتی پیدا می‌شه که تو منتظرش نبودی
همچین پیداش می‌شه، که حتا خوابت را نمی‌دره
ولی یه‌جور می‌آد که هرگز از یادت نمی‌ره
یه جوری در حد، معجزه می‌آد
اما همه این‌ها در بی‌خبری می‌آد. در لحظه‌ای پیدا می‌شه که تو نه دامی گستردی
و نه چشم انتظاری به پنجره کاشتی
شاید هنوز با لباس خواب وسط اتاق ایستادی تا خواب از سرت بپره
ها والله
خو په چی؟
نه که یه حدوث ناگهانی بناست با معادله و حساب و اینترنت بیاد؟
البته واضح و مبرهن است که با وجود علم ما می‌توانیم به اتکای اینترنت گاه معجزات بزرگی از کابل نکبتی مخابرات هدیه بگیری
اما این نه به این معنی که شما بشینی منتظر و چشم به مانیتور بدوزی بلکه یه چی ببینی
باید به کار و زندگی و اینات برسی اون وسطا یهو خودش مثل یه جرقه یه گله آتیش می‌افته وسط فرش زندگیت
و من بندة آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
ای خدا چی می‌شه همین‌طوری که بعضی شب می‌خوابن صبح که بیدار می‌شن، مدرک دکتری دارن
مام شب بخوابیم و صبح بیدار بشیم ببینیم وای قیامة القیامه شده و هرکی هرکیه و تو عاشقی
عاشق ها
نه از این عشقای الکی پلکی
هم چین یه چی درست و درمون
از همونا که هر وقتی اومده گفتیم: این دیگه خود، آخریشه
خود، خودشه
اولیش که نبود البته، آخری هم نشد
مگه وقتی یکی می‌میره نمی‌گیم انشالله غم آخرت باشه؟
لابد اینم قرار عشق آخر باشه و بعدش بمیریم که هر دفعه می‌گیم: این دیگه خود، آخریشه
خدایا یه چی به زندگی ما نازل کن که وقت نزولش پشت آدم عرق سرد بنشینه
نه همون باشه نه همین باشه
خودش باشه

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

تست کنکور، ورودی امسال



یه چیزهایی هست که سن، تجربه‌اش بفهمی نفهمی به عصر نوح می‌رسه و ان‌قدر دور از یاد و خاطر می‌شه که تو گاهی از یاد می‌بری این یک روز از نیازها و واجبات حیاتی، زندگیت بوده
و ما مثل همیشه به نبودن‌ها
نداشتن‌ها
نخواستن‌ها
عادت می‌کنیم
باور کن. ممکن است کمی دشوار. کمی سخت. اما به‌خدا باز عادت می‌کنیم
یعنی غیر از عادت کار دیگه‌ای نمونده تا بکنیم
البته یک راه دیگه هم هست اون این که با ملاج بری تو دیوار که
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
اما تغییری در وضع موجود داده نمی‌شه
اما همه اون‌چیزا که جبری نمی‌شه و نم نمه از سرمون افتاده باعث می‌شه که حس خواست، زندگی از یادمون بره
و این از طوفان عظیم سونامی وحشتناک تره
از موضوع منحرف شدم، مثل همیشه
داشتم . یعنی سعی داشتم اینو بگم که بعضی امراض با علائم خاص خودشون پیدا می‌شن
مثل تب و زکام که مخصوص سرماخوردگی‌ست
حالا اگه یه سری علائم تازه رویت بشه یعنی یک کشف تازه‌ای در راهه؟
مثلا: دقت کنید من فقط گفتم مثلا. تازه شایدم دارم ازتون امتحان می‌گیرم
مثلا: اگر از شنیدن چند بارة صدای یکی در طی روز خسته نشی یعنی چه؟
یا مثلا از دیدن شماره یکی روی گوشی تلفن ذوق کنی یعنی چه؟
اصلا نه
اگه مثلا
مثلا یکی بیاد که تو منتظر اومدن و رفتنش یا شنیدنش یا دیدنش باشی
یا مثلا ممکنه در شکل حاد تر تو هر بار با دیدنش دچار التهاب و شدت ضربان قلب بشی و حتا چمی‌دونم باقیش دیگه خالی بندی‌ست که پسران حوا باب کردن و اینا
حالا تا هر کجای این علائم به نظر آشنا می‌آد، به من بگو علائم چه مرضی‌ست؟
خدا کنه فقط نه مخملی باشه و نه سبز که من حوصله چرا و آیا ندارم
من به شما علاقه‌مندم
من تعجب می‌کنم
من خیر و صلاح شما رو می‌خوام
شماهم از ملات تشخیص کم نذارید . فقط خدا کنه فکر نکنید علائم این مرض مال خودمه.
ضمن این‌که قویا چنین موارد اتهامی را رد و با اجتناب از هر گونه وابستگی به عوامل مخرب آسایش درون
رد و انکار و انزجار شدید خویشتن، خویش را ازطریق این تریبون مفت خالی بندان اینترنتی به جهانیان اعلام و استفادة از هرگونه ترفند و فریب عاشقانه را در این شرایط حساس مملکتی محکوم می‌نمایم
ببین همین‌طوری ماست بندی سر محل ما تعطیل شد. نمی‌دونم چی شدکه یهو اکبر آقا ماستی شد ضد انقلاب و سر از زیر هشت درآورد
ببین چه متن اعلامیه‌ای نوشتم. ماشالله. انگار یه عمره همگی این‌کاره بودیم
نه؟
آب نمی‌بینیم
نه؟

.............




اگه یه روز از خواب بیدار بشی و ببینی همه چیز یه جورایی عوض شده که ترجیح می‌دی یا فکر کنی؛
مردی و اون دنیا چشم باز کردی و یا به جن و چراغ جادو با هم رسیدی
می‌شه فکر کردم همیشه همه این‌ها بوده و تو نمی‌دیدی
یا نمی‌شه هیچ مدل اینا که گفتم را باور کرد
اما همه بدون استثنا هر روز به همین امید صبح را شب می‌کنیم
به امید معجزات بزرگ بزرگ. گو این‌که عصر معجزه ور افتاده. اما ذهن انسان همیشه برای پذیرش آزاده
اما توجه داشته باش
پذیرش هر آن‌چه که بهش امید میده که زنده بمونه
شاید اگر هر یک از اول می‌دونستیم قرار نیست تا آخر هیچ معجزی بکنیم این ویزای ترانزیت نکبتی دیار، ابلیس را نمی‌گرفتیم
باور کن. فقط واسه‌مون مونده اسم بد نومیش
تکون می‌خوری می‌گن نفس نکش که داری راه کج می‌ری
الحمداله رب العالمین که همه راه ها هم از بد روزگار به سمت کج می‌ره
پس این همه نوبه به نوبه و را براه ما تاوان چی را داریم می‌دیم؟
نه زمینش بهشتی بود و نه زندگیش بهاری
نه دلخوشیش دل‌خوشی بود و نه معجزاتش حقیقی
خدایا پس برای چی منو آفریدی؟
تازه اینا فقط غر غره نبود عشقم بود
من که هنوز چیزی نگفتم از چیزهای دیگری که بهم ندادی و یا هی دادی و هی گرفتی

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

به به چه حال خوبی



چه موجودات خوب و دوست داشتنی هستیم ما بشر جماعت
فقط یه کم گول خورمون ملس از آب دراومده که یقین از حکمت خالق
که فضولیش به ما نیومده
مهم اینه که گاهی با یک آب نبات ترش هم ذوق می‌کنیم و گاه با شهری از طلا نیم بنده نیش‌مونم باز نمی‌شه
البته یه‌وقت خدا نکرده فکر نکنی عید شده و خبرایی هست. اتفاقا از این حال خرابتر هم مگه ممکن هست؟
اما خب از اون‌جایی که سیستمم از ازل یه‌نموره اتصال داره، بی‌ربط و بی‌وقته قاط می‌زنه و حال مانیتوری پیدا می‌کنه که هی برای خودش صفحه اکسپلور باز می‌کنه و تو کلافه می‌شی
الانم فکر کنم فیوز پرونده و خل شده
ترس همسایه‌ها نبود چه بسا الان یه گان‌ز ان روزس؛ می‌ذاشت و با صدای بلند اون وسط گوش می‌کردم و گیتار بیس به دستش
یعنی شما زیاد جدی نگیر
هرموقع حالش خراب می‌شه. می‌زنه شبکه خبر و لاتا الات می‌بافه
حالا منم از تاریک‌ترین ثانیه‌های تاریکی‌‌، شب به خودم می‌گم: به‌قول سقراط
رنج و راحت حلقه‌های یک زنجیرند
پس اگر حال خراب شده
اونم این همه خراب، پس پای کوبی رو از یاد نبر که راحت بزرگی در راست

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...