۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

بانو جان، وطن یعنی دخُت ایران، یعنی، شما




اوه
وطن یعنی همینا بانو جان
وطن یعنی بغضی که در گلوم نشسته
وطن یعنی تو
وطن یعنی شب‌های کوچه پس‌کوچه‌های خیابون بهار
وطن یعنی هر جا دلت گرفت، کافی‌ست سر از پنجره بیرون کنی
یکی از یه‌جای دنیا که هنوز بوی ایران میده
جوابت رو می‌ده
بانو از این قشنگ تر
تاکید می‌کنم بر، قشنگ که واژة واژه‌هاست
از این قشنگ‌تر نمی‌شد از کانادا به این‌جا صدام بزنی
بتکونی
در بُعد زمان به حرکت در بیاری
و برگردونی، همین جایی که هستم
صدای شما در فضای خونه طنین انداز، کلام من بود و
مثل همیشه
من و تو باهم چه‌قدر قشنگ شده‌ایم
بانو از ذوق نمی‌دونم چی بگم
وقتی تکرار واژة وطن را با صوت تو می‌شنیدم



به‌قدری همگی نو بودند
که عطر عید می‌داد
نو بود و تازه








بانو زبان از بیان احساسم ناتوان و گنجشک تب کردة دلم
در سینه بال بال می‌زند
بانو به امید شب‌های دوباره
به‌امیذ ساز شما و نگاه مشتاق من
که دنبال شما
پابه پا و پیاده همه‌جا می‌اومد

هیس................ همه خوابن


آه
هیچی نمی‌شه گفت
یا بهتره در حال حاضر فقط سکوت کنم
تا
شاید دقایقی دیگر که حرفم بیاد
همه سواتمون از اسلام همین قده
قده همساده مون که بلت نیست بگه
سینزده

تئاتر شهر



نمایش‌نامه تازه‌ای که به اجرادرآمده در نوع خود شاهکاری مضحک و جاهلانه است. مجموع دیالوگ و سر فصل‌هایی که قدم به قدم همه رو هول می‌ده فقط و فقط به سمت عدم تخلف در جریانات
این در تمام شکل و صحنه‌آرایی قابل مشاهده و لمسه
واقعا روی پیشونی ما نوشته، هالو؟
من امروز یک تئاتر دیدم. عده‌ای که چهل روزه از دنیا بی‌خبرند.
چه بسا حتا فکر کنند کدخدا و ریش سفیدای ده هم پشت دیوارند
البته از سر و شکل همه پیدا بود که در چه شرایطی می‌شنیدند، دنیا رو آب برده. همه دربند و دست‌ها رو و فقط مونده خودت را نجات بدی
از هیچی خبر ندارند
از ندا
از دنیا
برای همین سحرخروس خون رفتن سراغ‌شون.
چمی‌دونن، ندا ها چه طوردنیا را
لرزوندن
نمی‌دونن که چقدر گل پر پر شده هر روز
نمی‌دونن چه ملت غیوری قراره به این ندانستم‌ها گوش بدن و داوری‌شون کنند
خبر ندارند که مردم چطور یکپارچه و متحد دنیا را به احترام واداشتند
و چه چیزهای دیگری که از بیرون نمی‌دونند و دیالوگ اجرا می‌کنند
خدایا پناه می‌برم به تو
این ده ما رو ازگزند دد و دشمن رهایی ده

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

اگه گفتی؟


یه خبرایی هست که ناخواسته بر طیف انریم اثر می‌ذاره و حالم رو به سمت تاریکی هول می‌ده
اثرات کیهانی، انسانی، دم، دستی، دور از دستی، خلاصه که این پیچ گیرندة من از بچگی هرز شده و همچنان ول بین زمین و آسمون مونده
خیلی طبیعی‌ست که یک در میون احوال غریب ناخوشی یا خوشی‌های البته کوتاه داشته باشم
حالا من می‌گم ، من. فردا برام دست نگیرید که من ریپ می‌زنم. دارم اخبار صبحگاهیم رو می‌دم. همگی تابع همین شرایطیم فقط یا بهش توجه نداریم و یا نمی‌دونیم
به هر حال که طیف ساکن بر احوالاتم بوی تعفن دارهو بیزارم می‌کنه. همیشه که نباید این‌جا براتون یه توپ دارم بخونم یا جوک بگم
آری طنز جوهرة خون من، اما من، خود، منم
این دوتا با هم کمی تفاوت دارن. پست بعدی رو لطفا نخونید که به جای دادگاه لاهه به این‌جا شکایت آوردم
ممکنه مواردی با هم مشترک داشته باشیم. اما جان مادراتون تخم سوء تفاهم نپاشید
من هنوز گمان می‌برم خل نشدم. حالا اگر شدم، بدم نیست. مطمئن بشم که شدم. می‌زنم دنده خل بازی. چه از امین آباد سر در بیارم چه یک آسایشگاه شیک خصوصی تفاوت چندانی نداره
چون اون موقع من فقط به یک درخت نیاز دارم که برم اون بالا بنشینم و بگم: به سال 1846 که ناپلئون فرمود: گلی پری جون، بله. دوستم داری، بله.............. این دیگه معرف حضور همگی هست اگه حال می‌کنی باقیش رو خودت بخون
والله آقا بد ریتمی نیت برای شروع جمعه
ها؟
خب نا جدی‌ها صفحه منو ببندن. شوخی بس می‌خوای بازی کنی، برو تو کوچه
دیگه از این‌جاش تلخ و جدی‌ست. ممکنه حال گرامت را بگیره
عجیبه نه؟ ما حتا در این شرایط هنوز دنبال نوشته‌های شیرینیم
کی کامش شیرینه الان که قلمش شیرین باشه؟

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

وطن یعنی................



من ایرانی‌ام
یعنی من دلم می‌خواد ایرانی باشم یا تو.
هرموقع هم که نخواستی می‌تونی هجرت کنی و با موهای بلوند که البته به تو نمی‌آد و یک نام آلا پلنگی، اجق وجق ندید بدیدی؛ هویت تازه اختیار کنی
تا حالا نکردی، چون فرهنگی در خون تو جوشش داره، اصیل ، ناب، پرآوازه، پر افتخار
این تو رو توی این‌ خاک نگه می‌داره. می‌دونی هیچ کجای این دنیا حس و خلاقیتی که در ژن تو در این‌جا فعال می‌شه ، نداری
وطن یعنی با همه خواسته‌هات بسازی چون این‌جا
کوچه‌پس کوچه‌های پر از تخم سگش خواب ظهر تابستون رو کوفتت می‌کنن
یا صبح جمعه
با صدای : آی، یخچال، کمد، آهن پاره، تانک ، کاتیوشا، آدم...خبر..... می‌خریم.
همسایه‌ها به‌خاطر پارک جلوی در خونة هم، از ِگل هم آویزون می‌شن و ترتیب خوارمادر هم رو می‌دن. اما کافیه نصف شب زنگشون رو بزنی و کمک بخوای، همه محل بسیج می‌شه

این به‌خاطر فرهنگ ایرانی یا بهتره بگم ذات پهلوانی و قلندری در ماست
وطن یعنی مش‌شمس‌الله که میری یه ماست ازش بخری یک‌ساعت باهاش گپ می‌زنی
وطن یعنی امین‌الدوله‌های کوچه های خاطرات ما، که همیشه از زیرش عبور می‌کنیم و به کودکی بازهم قبل‌تر می‌ریم
وطن یعنی گلی و عشق آب تنی در حوض لاجوردی، بی‌بی
در ظهر تابستان و زیر شاخه‌های آویزان و پُر بار سیب
وطن یعنی نخودچی کیشمیش‌هایی که بی‌بی گوشه چارقدش گره می‌زاد تا تو بیایی
وطن یعنی ترس‌های نمرات سه کرده و یاد خشم و غضب پدر
وطن یعنی، شاهنامه خوانی‌های پدرجان
یاس‌های سفید جانماز بی‌بی‌
وطن یعنی صدای بنان در ظهر جمعه
وطن یعنی، چشم تو چشم هم نگاه کردن، فهمیدن، رسید، خندیدن
وطن یعنی شب جمعه‌های ناب کودکی.
یعنی سندباد، یعنی پینوکیوی ژاپنی و سیندرلای والت‌دیسنی
یا سیاه خیمه‌شب بازی، جوهر
یا به روایت شهر قصه


شهرما یه شهر ایده‌ الیه
مردمش مردم دار
همه خوب و مهربون چشمشون در انتظار مهمون
همه پاک و بی‌ریا
همه در صلح و صفا
ما در این شهر قشنگ یکدونه ملا نداریم
دزد و جیب بر نداریم
شاعر ...یوز و جلمبر نداریم
رمال مفت خور نداریم
حاجی، نزول خور نداریم



شب‌های الله اکبر
وطن یعنی جایی که تو درش عشق را تجربه کردی
عشق را تجربه می‌کنی
عشق را به ادراک خواهی کشید
وطن یعنی همه دل‌بستگی‌ها. بچگی‌ها، ذوق‌ها و فال‌گردوهای دزدانه

همجنس‌گرایان، خلقت



رادیو زمان مطلبی چاپ کرده به نظرم جالبه .

نامه‌ای است با عنوان " ما همجنس‌گرا هستیم" نامه‌ای از سوی پسری 28 ساله که از بچگی متوجه تفاوت خود با دیگران می‌شه و .... الی آخر
خب مگه این جناب خدا نمی‌گه هر چیز حتا افتادن برگی از درخت به ارادة اوست؟ بی‌شک و به‌طور قطع و یقین این هم ارادة او بوده
نبوده خالقا؟
ببخشید اگر شما را خشمگین نمی‌کنم، خدای دیگری هم هست؟
مثلا خداوندگاری خالق قوم لوط؟ این‌ها از چه رو بر خلاف غرایز ظاهری‌شان شنا کردند؟ نفس تا این حد؟
خاکم به دهان، در صفحه‌ای از عهد عتیق یکی از رباعیات عاشقانة داود نبی در فراق یار سیمین پیکر مذکرش را هم دیدم
در قرآن هم دیدم. گفته بودید. تورات و انجیل و زبور و ....... را هم شما فرستاده‌اید
پس اصل داستان، کیست؟
اما همه این چراها و مگرها را بندازیم دور و از یک سوی دیگه به این موضوع نگاه کنیم
هر یک از ما 55 درصد ساختار جنسیتی‌مون آنی‌ست که در سجلد نوشته شده. 45 درصد دیگر آنی‌ست که در سجلد نوشته نمی‌شه. رسمیت نداره
قانونی نیست
حکمی به‌نامش در هیچ‌کجا تا قانون اساسی نیست
این بخش پنهان و در انزوا کار خودش را می‌کنه. در من زنانگیم خلق می‌کنه، 45 درصد مردانگیم تصمصم می‌گیره. نمی‌بینی برای هر کتاب به عمر نوح مثل خر توی گل می‌مونم؟
چون زنم می‌نویسه، مردم می‌آد ویرایش کنه، می‌زنه کل کارم را بهم می‌ریزه
یا وقتی قراره خودش بکشه، بسازه می‌سازه، میکشه. اما اسم استاد و نمایشگاه که می‌آد. مرد، می‌زنه بیرون و زنم می‌ترسه و به‌کل خلاقیتم خشک می‌شه
یعنی به همین سادگی ما بین این دو سو در تعادل و هماهنگی نیستیم. اما چون همگانی‌ست بهش توجهی نداریم
این هم‌جنس دوست‌های بدبخت چه کنند وقتی بدتر از ما گرفتار خودند؟
سلام به همه بی‌جنس و نا جنس و هر جوری که خدا آفریده
البته نخواه تو را همجنس خودم بدانم.
اما قول می‌دم اونی باورت دارم که تو دوست داری

به تو هم به عنوان« با کما شرمندگی» از سه کاری‌های دیگر خدا به‌حساب می‌آرم که بندش از دستش در رفت و ترجیح داد فراموشش کنه
فراموش کنه که این بدبخت ناعادلانه خلق شد
برای یک بار تجربة زمین این زیادی زیاد نیست؟ مگه قول بدی دوباره برای تجربة شکل کامل تر برمی‌گردن. من نه‌ها. اشتباه متوجه نشید لطفا منو بردی دیگه به هیچ گورستانی برنخواهم گشت


خلقت ناقص



سلامی به رنگ آرزوهای خلقت ناقص، خدا
یکیش من که نه عاقلم و نه دره دیونه
شایدم بیماریم حتا از دیوانگی هم فراتر رفته باشه
شاید مثل شب‌های امتحان که فقط خر می‌زدیم که یه‌کاری کرده باشیم و صبح خواب آلوده سه می‌کردیم. خدا هم گاهی در چنین حالاتی. کمی تا اندکی متمایل به سکرات بعضر مخلوقاتتش را آفریده؟
خب قربونت شما نیافریده هم عزیز بودی
چه اصراری‌ست بیست و چهارساعته خلقت؟ کمی هم استراحت، کیف و لذت
بعدش بدعت
فکر کن!
دو روزه دلم لک زده برم پشت سازم بنشینم
اما ساز در اتاق پریا و من پر از بغض دوری نمی‌تونم لحظه‌ای در اتاقش بمونم
خدایا چه‌قدر زندگی ما آدم‌ها را سخت و پیچیده طراحی کردی
همیشه اونی که می‌خوای، تو رو نمی‌خواد
اونی که تو نمی‌خوای، دنبالت می‌آد. من در این تجربة نکبتی هیچ چیز مالی نبودم که آخرش بگم، یک راه
تنها یک راه
جز تنهایی هیچ تجربه‌ای را به کمال در زمین نیافته‌ام
اگر از خودم شرمم نمی‌شد، هم الان یک کار احمقانه را تکرار می‌کردم
من عاشق لحظه‌ای هستم که در حدود ده کیلومتری هراز به آمل جاده خیلی ناگهانی و ناغافل می‌پیچیه
بپیچه و تو نپیچی
وای نمی‌دونی چه حالی می‌ده. شاید چند ثانیه سقوط طول بکشه. ولی لحظاتی به حجم، عمره ندیده، به تماشای مرگ ایستادن
و لحظات آخر زمین را بلعیدن و با لبخندی بدرود گفتن به همه آرزوهای انسانی که پایانی‌ش نیست
انقده خوبه
یه‌ بار امتحان کن، جاده می‌پیچه. ولی تو نه

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

مجردین، همیشه عاشق



حکایت، عشق هیچ وقت تمومی نداره
مگه این‌که یا مثل دندون خراب به‌کل بکنم و بندازمش کنار
یا...؟ باید برای این معذل فکری اساسی کرد. غیر اساسی می‌شه وضعیت اکنون با یک حساب سر انگشتی باور ، خواست ، قصد، حرارت، شوق یا ............... دیگه که از مشخصات و ملزومات ورود عشق می‌شه مثل چاه خشک می‌شه
نه که فکر کنی فقط لای پر، قنداق همه عاشق می‌شن. از اونجا شروع می‌شه. تعریف مفهوم عشق و امنیت
از سینة گرم و امن مادر، بعد در امنیت حضور پدر
در بلوغ با توجه به یکی از دخترای همسایه که با امکانات این دوره بسیار هم جای پیشرفت داره و می‌شه برای دست گرمی از مهد کودک و محوطه‌های بازی برج‌ها و مجتمع‌های مسکونی شروع کرد
خب عزیز جون برای همین الان از کلاس اول ابتدایی عاشق می‌شن
تجربه
آقا از این تجربه و تکرار و تائید غافل نشوکه نصف عمرت برفناست
تجربه بد چیزی، آقا. همچین با آدم تماس می‌گیره که خودت هم حالیت نمی‌شه
وای از وقتی که حیطة مکاشفات به دختر و پسرهای فامیل و و قربونش برم برو دانشگاه می‌رسه.
راه نداد؟
زیر پل میرداماد؟
نه؟
یه ماشین و یه خروار ژل
یادت باشه شلوارت در حال افتادن از پاها باشه و خانم‌ها هم حتما ابروها را شیطانی و بالا برده باشند ( این خدا حالیش نبود چی به ما می‌آد. ابروها را بتراش و نخ بکش. انقده خوبه ) یک دور در خیابان پهلوی کافی‌ست تا شکل تازه‌ای از عشق را تجربه کنی
باور کن مال همه‌مون همین شکل شده. جوانی من مد برک شیلز بود و ابروهای پاچه بزری
دورة شما نخ قیطونی. مهم اینه که توجه یکی را بدزدی. نصف کار انجام می‌شه
باقیش یه چند روزی طول می‌کشه تا بفهمی اون نیست. اینم باز دو حالت داره
یا میری و یا هم از ترس تنها موندن چارچنگولی به رابطه می‌چسبی. این در ادامه به جنگ اعراب و اسرائیل شبیه می‌شه
با بالا رفتن سن، اون عده که به دام ازدواج گرفتار افتادن که هیچی از این‌جا به بعد موضوع ما به اون‌ها هیچ مربوط نیست بهتره به زن و شوهر و زندگیشون فکر کنن
اما ما که همچنان مجردیم و تا هنگامی که مجردیم در تلاش حفظ سطح سنی و ظهور، قالب جسمی نویی برای خودیم
هم‌چنان عشق را تجربه می‌کنیم
نه که خدایی نکرده به هرزه بدل شده باشیم. خب تو هی فکر می‌کنی، این دیگه خودشه. با باورش یه چند روزی می‌ری تا بفهمی خودش نبود یا نه؟
همون چند روزه هم خوبه. به ما انرژی و باور دوباره برمی‌گردونه که هستیم و همچنان حق داریم
عاشق بشیم. فارغ بشیم. بریم ، بیایم و سعی کنیم خودمون را تا ظهور عشق
در سطحی به‌روز حفظ کنیم
می‌گی: نه؟ شما در مجامع دقت کن. خانم‌ها و آقایان مجرد از شش فرسخی تابلون
و متاهلین از شش فرسخی پیرتر از سن‌شون به نظر می‌رسند
تفاوت این دو فقط در حفظ یا وا دادن، قصد پیری یا جوانی‌ست
که باز دو حالت داره
یا انقدر تجربة زشت و نابجا داشتی و از سرت فکر عشق را بیرون انداختی که اینم باز، چندحالت داره و جای گفتنش حالا نیست
در نتیجه به تدریج باور عشق را از سرت می‌اندازی بیرون و به انتظار پیری می‌شینیم
اما
اما اگه بلیطت ببره. یه آدم ضایع هم نیاد به کل باورت از عشق گند نزنه
تو می‌تونی تا دقیقه نود حس جوانی و عشق و شور و اشتیاق را با خودت نگه‌داری
پیری یعنی پذیرش عادت‌های کهنه
یعنی از دست دادن باور، عشق
..................
یعنی انتظار مرگ
یعنی خیلی چیزها ولی اگر ثانیه‌ها را می‌شد نگاه کنی، می دید که با چه سرعتی داره عمرت می‌گذره
عشق را جستجو کن

میای؟ بیا


سلام، سلامی پر از مهر و باور، صمیمیت
سرشار از محبت و سبزی
امروز باور می‌کنم آسمان آبی و سراسر عشق و فقط برای من است
امروز ، روز من است که د ر آن طرحی نو و شگرف خواهم زد
امروز روز موفقیت برای تو است ، اگر باورش داشته باشی
امروز روز عاشقیت برای تو است
به شرطی باور و ایمانش در قلبت باشه
اصولا ما همانیم که می‌اندیشیم
همانیم که باور کردیم
بیش از کِشتة باور ذهن از دنیا سهمی نداریم
مگر ما به ذهن مسلط بشیم
با حمایت از اندیشه، قصد و نیاز تازه‌ای که باید برای خود تعریف کنیم
کائنات سریع الاجابه است. ما می‌گیم و بهش فکر می‌کنیم
هستی در زمان به ما برمی‌گردونه. همه خواسته‌هایی که حتا شاید زمانی به ناگه از ذهن‌ ما عبور کرده
بیا ذهنی زیبا بسازیم
برای این‌کار باید با باورهای زشت و غلطی که در زمان کسب کرده به مبارزه برخیزیم
من هستم، تو هستی، ما هستیم
زندگی را می‌سازیم همان‌گونه که باور داریم
من ماه‌ام، من خدایم، من انسانم، من شادم، من دارم، من می‌بخشم
من می‌بینم و باور خواهم کرد.
مثل تو. و هستی هم ما را مجبور با دیدار زشت‌ترین‌هایش نخواهد ساخت
هستی بسیار مهربان است. بیا با زندگی آشتی کنیم و زیبایی ها را ببینیم و برای بهبود زشتی‌ها دعا کنیم
زمین در شرف انهدام از پلیدی‌هاست
بیا برای مهر، زمین، با هم مهربانی کنیم

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

به کی بگم؟


ما یک نیاز مبرم داریم. نیازی که می‌تونه مقابل بسیاری از حوادث و وقایع نامیمون را بگیره
نه. این‌طوری شد از آخر. بذار از اول بگم
یه عالم حرف، از نوع مرقوب، جنس اعلا
حرف‌های صمیمی و بی‌همتا
حرف‌های تکرار نشده
حرف‌های تازه و نگفته
حرف‌هایی که نمی‌شه به کسی گفت مگر اونی که با تو هم‌درده
هم راه و یا هم‌دل توست
یار، محبوب ، معشوق، یه جنس خوب و بی‌کلک
ناب، اصیل و صمیمی
یک گوش، گوشی مهربان، بی‌قضاوت که بلد باشه
بی‌کینه و مرض به حرف‌هات گوش بده
حرف‌هایی از جنس عشق
با عطر، صداقت، صفا ، صمیمیت
حرف‌هایی که تا پشت باورهام گم نشده، قابلیت گفتن داره
حرف‌هایی که اگر گفته نشه تورم گلو و عاطفه با هم می‌آره
باور کن، من مدت‌هاست گلو درد دارم
فکر می‌کردم همه‌اش بغض آلودم
تازه فهمیدم، یه عالم حرف دارم و کسی برای گفتنش‌ون نیست
خدایا من یک عالمه حرف دارم
یک عالمه احساس نگفته
نهفته
ندیده ، نشنیده

می‌رم آدم بشم



به ما می‌گن: آدم. البته اگه خداوند و صد و چند هزار پیامبرش که دیگه در اکنون به مرز هفت میلیارد رسیدن رضایت بدن
به ما می‌گن: انسان. تازه این‌که کمه. خودش گفته: اشرف مخلوقات.
البته که: ذکی
به خودم بودم.
نیشت رو ببند. لاکن می‌خواستم چیز دیگه بگویم که تو زود به خدا گرفتی
آخرش از خونه تکون نخورد م و فقط دور خودم چرخیدم و مثل چیز، خونه سائیدم و تی کشیدم
خلایق هرچه لایق
این انسان موجودی‌ست که گاهی کار می‌کنه. گاهی تفکر داره و گاهی ذهنش داره سرویسش می‌کنه. این انسان
مسئولیت داره. مسئولیت همان چیز یا تعهدی‌ست که به‌تو می‌گه : تو مهم نیستی. تو آزاد نیستی که هر موقع هرکاری دلت خواست بکنی
این انسان عاشق می‌شه. البته نمی‌دونم آخرین عشق حقیقی زمین کی و چه وقت رخ داده؟ اما نیم‌بندش رو هنوز فکر می‌کنه، عاشق می‌شه
این انسان فارغ می‌شه. متنفر و منزجر می‌شه، از همونی که زمانی عاشقانه می‌پرستیده
این انسان باید کار کنه، پاسخ‌گو باشه
دو دره باز می‌شه. این انسان همیشه و همچنان به محبت، هیجان
احساس، شوق برای ادامه نیاز داره
این انسان با این‌که حق نداره، حتا عاشق هم می‌شه. مجبوره به‌خاطرش دروغ بگه و واقعیت هستی وارونه جلوه داده می‌شه
این انسان، هرزه می‌شه
دفعات اول با وجدانش درگیری داره. بعد عادی می‌شه. او حق داره عشق را بیرون از خونه همیشه داشته باشه
این یکی انسان در خودش می‌پیچه. فساد نمی‌پذیره. راهب می‌شه
از نوع کوه آتشفشان
سرکوب‌های فراوان
این انسان هم خطرناک می‌شه
همه این‌ها روگفتم که بگم: این انسان باطری عشقش ته کشیده. نه تراکتوره نه گاو آهن
نه نوشتنش می‌آد نه حتا بودن
کارم نمی‌آد.
اما وجدانم یقه‌ام رو گرفته نمی‌ذاره برم راست کاری که
دلم می‌خواد
اصلا، تازه
دیگه غلط بکنم از دیار اهل ادب و حرف ، مفت باشم
می‌خوام دیگه و فقط نقاشی بکشم
خلاف ترین نوع هنرمندان هر عصر نقاشان، مجسمه‌سازان و این اواخر هم که سینماگران هم به ما پیوستند.
اصلا میرم خلاف می‌شم و خودم یک نفس زندگی می‌کشم
در گمانمی
دور از نام و رنگ و جنگ و بنگ
می‌رم آدم بشم
البته نه که همین حالا
اما بزودی و یه‌روز از صبح
.
.
.
.
می‌رم آدم بشم
کاری از، سنبله
بزودی در " چلک، نوشهر" برنده هیچ سیمرغ بلورین
زرشک بلوری برای بهترین ترسیم از تصویر زشت آدمیت
برندة جلوه‌های ناویژه
و نامزد نقش اول، زن از آخر
در جشنوارة فیلم، آدمیت

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...