۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

سلامی باعطر نارنج وترنج



سلام به شنبة هفته به هفته
من اگر زودتر به کاربرد واقعی این شنبه‌ها پی برده بودم، یقین تا حالا خیلی چیزها که نشدم، شده بودم
کمه کم چهار پنج‌تایی اثر جاودان بعد از مرگم می‌رفت در موزه‌های هنر
یه هفت هشت ده تایی نوبل می‌گرفتم
یه سی‌چهل تایی هم برج فرستاده بودم بالا
انقدر ازبچگی همه کارها حوالت به شنبه کردیم که شنبه دون‌مون دراومده بود و از شنبه‌ها بیزار
نگو فوت آخر کوزه گری به شنبه‌ها افتاده بود

هفتة پیش که ناگهانی خودش خوب شد.
امروز هم حالم خوب نیستا، غمگینم.
دل تنگم. اما یه حال دیگه‌ام خوبه
از صبح عین ماشین چاپ کارم اومده. جبرئیل شماره خونمون را گرفته و گوشی رو گذاشته روی میز. دیگه منم هرچی می‌شنوم کپی برمی دارم.
خدا را چه دیدی؟ شاید قراره شنبه‌ این کتاب نوشته بشه؟
بابا بهابل رو می‌گم. من‌که کرم تفرش نشینی و هم‌چنان به هزار و ششصد چهل و سه مورد از صبح اون‌جا ولم. تازه
دست گوگل مپ درد نکنه که می‌رم روی تفرش و از اون بالا آه می‌کشم
پس لابد تا زنده‌ام هنوز دارم بهابل می‌نویسم؟
نه که تموم نشده. سی چهل شصتایی نسخه کامل ازش دارم. اما می‌خوام پوز رشدی رو بزنم
حالا
اگه عمری بود منظورم را متوجه می‌شی. تازه از یک دوست فهمیدم نباید به کتابی صرفا قابل چاپ فکر کنم
من فقط باید اونی که تو سرم هست رو بنویسم. به وقتش خودش چاپ می‌شه
پس یعنی از نو یک حکایت تازه
ولی خب حالشم خیلی زیاده
راستی
سلام زهرا، سلام، حسین، حسام و سلام به بانو به فرهود به کامن و اونایی که تقریبا هر روز به این‌جا میان
این سلام اول هفته پراز انرژی بود.
خدا کنه گوشی‌های همه‌تون روی زمین بمونه و تا آخر شب از خودتون حسابی راضی باشید
اوه سلام به بردیا به نارنج به ترنج و به یک دوست دیگه در بلژیک که نمیتونم اسمش را بخونم.
لطفا " کامن " اگه می‌شه بگو این اسم در ولایت شما چطور تلفظ می‌شه؟

hi to NAGOLORE &
اینم از اون رفقایی‌ست که با نقش و تصویر با من رفیق شده . خلاصه که آخر هفتة شماواول هفتة ما برای همه بی‌نظیر و رضایت بخش

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

گناه یعنی چه؟




یه سوال
اگه من دلم یه چیزی بخواد گناه؟
مثلا اگه اون چیز یک گپ و گو لازمش بشه چی؟
اگه لازم بشه از خونه برم بیرون؟
یا لازم بشه یکی بیاد این‌جا؟
یا مثلا اگه لازم باشه یهو لباس عوض کنم و به خودم برسم چی؟
مثلا بیست بار برم جلوی آینه و بزکم را چک کنم، گناه؟
خب حالا این میون یه نموره هم ذوق کنم چی؟

یا از خوشی دو تا راست دوتا چپ قر بدم چی؟

یه شام عشقولانه بپزم و یه مهمون بیاد برام ؟
یا مثلا یکی الان زنگ بزنه و مجبور بشم برم بیرون و بعد باهم شام بریم بیرون چی؟ گناه؟
خب پدر بیامرز اینا که هیچ کدومش گناه نداره؟
پس چرا یه‌کاری نمی‌کنی که هم خودت که در من به تجربة عشق به زمین آمدی حالشو ببری و هم من که این‌طور عاطل و باطل این‌گوشه تنها موندم؟
می‌دونی چند هزار ساله که حرف نگفته دارم؟
اووووووووووووه از عصر ابراهیم نبی تا حالا
، نه شاید کمی این ور تر
از عصر همین دیروزا و رسول گرام فرهاد. شایدم یوزارسیف؟ به هر حال خودش که فرهاد بود
خب آدم هم کم می‌آره، هم گلو درد می‌گیره
هم ممکنه فکش از فرم عاشقانه گویی خارج بشه و بعد یواش یواش بهش بگن تلخی
حالا من اگه بگم: آقا یه عالم حرف عاشقونه دارم
یه عالم نوازش و ناز مهربان
خروار خروار بغل خالی برای گرفتم یه حس خوب
یه حس، زیبا
حسی که می‌گه، چه زندگی زیباست
تو زیبایی، من زیبام، دنیا زیباست
با این حساب؛  چرا  در هرکار کوچک و بزرگ لنگ می‌زنیم؟
شاید چون زمین بازی امن پیدا نمی‌شه؟ 

هرجا یه لحظه بایستی، زیر پات زلزله می‌شه
بهتر جایی نرم که نرفته برگردم
 

فقط به‌خاطر، من



خب یه جمعه هایی هم هست که مخصوص حسنک و من است
همان جمعه‌ها که وقت مکتب رفتن است. همونا
امروز جمعه خنکی نبود بشه رفت باغبانی. در نتیجه پنجره‌ها هم بیشتر بسته و مردم هم سر خونه زندگی و کسی به‌فکر من نبود و خدا خواست و روزکار شد
با همه بی‌عشقی و ملات جاذبه برای کار، خب یه‌وقتایی هم براثر نشست و برخاست با جبرئیل یه امواجی هم ناخواسته به سمت من می‌آد و مجبورم یه کاری‌ش بکنم.
می‌شه جوهر قلم و کتابت. حالا چه‌قدر این ثبت و تحریر به دلم می‌شینه و ازش راضی‌ام، باشه برای خودش
بی‌شک با اونی که همه‌جوره از درون و برون درجوشش آمده یکی نمی‌شه
اون رنگ و لعابی خاص و درونی داره. این مثل رادیو کار می‌کنه. امواج رو از هوا می‌گیره
در نتیجه جای کار بیشتری داره تا اونای دیگه. منظور این‌که امروزم به اینا گذشت و کمی کار کردم. البته اگه یه‌نموره دیگه کار کنم می‌تونم تا آخر شب برای امروزم راضی باشم
نه که فکر کنی شدم دستگاه چاپ.
ننویسم چه کنم؟
می‌افتم یاد تنهایی و ذهنم سر از محلة ابلیس درمی‌آره
تورم منه بیچاره و خلاصه مصبیت‌های دیگری که داره
وگرنه کاش منم امروز کار دیگری داشتم
شاید عصر اگه خانوم بودم
خودم رو مهمون کنم بیرون؟
نباید بذاریم تنهایی به زندگی رنگ خاکستری بده.
من همه چیز می‌خوام به‌خاطرمن
پس ارج من برمن

کفر



گاليله در كليسا :
در هفتادمین سال زندگی در مقابل شما به زانو درآمده‌ام و در حالی که کتاب مقدس را پیش چشم دارم و با دستهای خود لمس می‌کنم توبه می‌کنم و ادعای خالی از حقیقت حرکت زمین را انکار می‌کنم و آنرا منفور و مطرود می‌نمایم.

این دو خط امروز به دستم رسید. ببین چه عمق و وزنی داره. چند لحظه‌ای نفسم بند آمد. این یعنی کفر. البته در مورد گالیله عرض نمی‌کنم. معنای کفر یعنی، تو به صبح اکنون اعتقاد داشته باشی و ببینی و بگی : نه نیست. به خاطر مصلحت یا هرچیزی.. آنچه که باور داری را نفی کنی، کافری

خب ما بد وضعی گیر کردیم. من این رو از مقیاس اقلیدسی در می‌آرم و می‌برم بالا.
بالا و بالاتر تا عرش خدا
هیچ یک از ما فکر نمی‌کنیم، بدیم. فکر می‌کنیم درست،
توهم ماست. دنیا آنی‌ست که ما فهمیدیم. در نتیجه هر لحظه به آن‌چه حقیر یا عظیم می‌بالیم. اگر غیر این زندگی کنیم، کافریم
من اگر تا مرگ شعورم بیشتر از این نشه تفاوتی نخواهم داشت تا مرگ. سعی نکردم بد باشم. خاصیت و ذاتم این بوده
مرا چه جای جهنم است و برزخ؟
خدایا رحم تو که مثل بندگانت نیست؟
امیدوارم همین باشه وگرنه خدا نمی‌شدی. الکی که نیست برای هرکار ساده بیست هزار و ششصد پنجاه و چهار حرکت و قصد و اندیشه می‌کنیم تا یه دفعه به یک طرح به یک دریافت به یک شهود بگیم، باش
خدایی که حسابش از من و تو جداست
نه یا نیستی یا اگر باشی، حقیقتا خدایی و شایسته و سزاوار که خلقت تنها تو را سزاست. فقط بد نیست یه نوازشی به سر من بکنی
لطفا

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

سبزه روز


سلام و صبح زیبا و رضایت بخشت بخیر
به قول سقراط رنج و راحت حلقه‌های یک زنجیرند که از پی هم می‌آیند
دیروز خاکستری با هر جان کندنی که بود سپری شد
ولی اول صبح که چشم باز کردم، اصلا از نور و دمای اتاق پیدا بود روز خوبی شروع شد
حالا به دیروز ربط داره یا نه اصلا مهم نیست. دیروز گذشته و به تاریخ پیوست
تنها حقیقت موجود اکنون است. و خداوند تنها در اکنون حضور دارد و من فقط باید مراقب باشم تا با امواج تیره و تار ابلیس وارد بازی نشم
و مثل دیروزها خودم را در ببرم
باور کن همه ما از این روزها و لحظات داریم. به اسامی مختلف نگاهش می‌کنیم و یا ازش می‌گذریم
یه روز می‌شه روز خوب و روز بعدی روز خوب
همین‌جوری‌ها هم هرموقع که دلیلی برای دلخوشی باشه به خودمون می‌گیم: چقدر زندگی زیبا و دوست داشتنی‌ست
و فردای تار می‌شه: مرده شور این زندگی را ببرم
پس دیروز چه شد که از حساب بماند؟
سعی می‌کنم یادبگیرم این روزها نیستند که رنگ بندی و تعریف دارند. این احوال غریب آدمی‌ست که هر روز رنگی داره و نمی‍شه تعریف ثابتی براش پیدا کرد
همه روزها روزها زندگی هستند، بستگی داره ما چگونه با آن‌ها روبرو بشیم؟
چراغ‌ها سبز و مسیر بی دست انداز. جای پارک هم به وفور در انتظار و ............ خلاصه که خدا این روز منو حسابی سبزش کن
آمین

ساحری یعنی همینا



ساحری یعنی همینا
بتونی خودت رو در تلخ‌ترین ثانیه‌ها نگه‌داری و مراقب باشی که سه‌ای نکنی
پشیمونی به‌بار نیاری
با بازی‌های ذهن و من، بیچاره نری
اگه تلفن زنگ زد و از شانس دیر رسید و نفهمیدی بالاخره ، خودش بود یا نه؟
حق نداری تا صبح بی‌خواب بشی و به خودت لعنت بفرستی که حالا چطور بفهمم کی بود؟
چون تو آیدی کالر کوفتی‌ت خراب و دیگران فکر می‌کنند
دلت بخواد خودت زنگ می‌زنی
تو هم نه که نخواهی
می‌مونی توی سردرگمی مُرکب که این
کی بود این وقت شب؟
بعد طبق معمول پاک کن، حتما مصلحت این بود
را برمی‌داری و صورت مسئله رو پاک می‌کنی تا بتونی امشب رو
بی دردسر و آرام‌بخش بخوابی

همین
.
خسته‌ام
.
دیگه حرفم نمی‌آد
شب خوش

هدیة عقاب



مهم نیست، جواب یا کمک از کجا بیاد. مهم فقط رسیدن جواب و دگرگونی به سمت بهبودی‌ست
ساحری یعنی مستقیم بودن. ساحر می‌دونه چی می‌خواد. از قصد یا اراده‌اش کاملا آگاهی داره و تمام نیرو و باورهاش را در اون جهت به‌کار می‌بره
به هر حال کاری با تعریف ساحر در فرهنگ لغات ندارم
منظورم از این ساحر همان ساحری‌ست که این‌جا تعریفش آمد
و بریم به‌سراغ اعمال ساحری امروز. جونم برات بگه : همة خونه رو جارو کشیدم. حتا زیر صندوق‌های خانوم‌جان که کار هند است و برتنش چرمی کشیده و داغ نقش نشسته داره
بعد جای همه خالی تی مفصلی هم کشیدم. حسابی سرامیک‌ها رو برق انداختم
موزیک، 

گشتم موزیکی پیدا کردم که شنیدنش مساوی با حال خوب می‌تونه باشه
و نسکافة عصر در بالکنی
از عود هم غافل نبودم و از قصد
وقتی هر حرکت را به نیت، تغییر انجام بدی، می‌شه قصدی که انرژی‌ش با گرانش هستی پیوند می‌خوره
تا ارادة خداوندی می‌ره
و از اون‌جا که این روح و ارادة یا انگیزش هستی را در نهایت باور دارم و بخشی از شکل و فرم زندگی و باورهام شده
در نتیجه بالاخره جواب می‌ده
فقط بدیش اینه دیگه مثل قدیم تو کار ساحری از راه دور و اینا نمی‌رم. و در نتیجه فصلخماری می‌زنه بالا
که ناگفته نماند این خماری‌های میان پرده‌هم از مهمات همان ساحری و قصد و اراده و ایناست
تا بالاخره من جواب گرفتم
بذار برم و برمی‌گردم می‌گم از کجا یا چطور

فقط از یاد نبریم که، بد کردی شریفی بیا

عبوری روان وخنک



هنوز که هیچ اتفاقی نیفتاده
فکر کنم به زمان احتیاج داره تا سحر فعال بشه؟
می‌دونی چند صد هزار بار با همین جنگولک بازی‌ها ثانیه‌های تلخ رو برداشتم و از خونه ریختم بیرون؟
مهم نیست آخرش قراره یکی از سقف اتاق بیفته تو من عاشقش بشم یا این‌که فقط بتونم بی‌خط انداختن به روح و وجدانم این احساس تلخ رو عبور کنم؟
وقتی مجبوری و راه دیگری جز گذشتن از طناب بالای یک پرتگاه نداری، اون بالا انواع چشم بستن و ندیدن و تمرین می‌کنی تا بتونی زنده برسی اون‌سر، طناب
منم یه‌کاری توی همین مایه‌ها می‌کنم
ثانیه‌ها رو می‌شمرم
لحظات را ورق می‌زنم ، برگ برگ می‌کنم، عقربه‌ها رو هول می‌دم
خلاصه هرکاری بشه می‌کنم فقط برای این‌که این مودهای تلخم را می‌شناسم
خودم رو بیشتر می‌شناسم. تا حالا چه‌قدر به‌خاطرش جریمه و هزینه پرداخت کردم؟
اگر بدونی بین آت آشغالای ذهنی، وجدان درد من چه‌قدر از همین تلخ‌های تبدیل به فاجعه شده وجود داره که هر کدوم می‌تونست به نوعی سرنوشتم تغییر بده؟
چه افسوس‌ها که از همین تلخ‌ها در امروزم خال نشده .
حتا در این لحظات تلخ ، سرشار از توهم، عشقم را ترک کردم
موجودی که هنوز کسی نتونسته فضایی را که او به خودش اختصاص داده را پر کنه
هر کسی آنی نداره.
و من حتا در آن لحظة فشردة تلخ نتونستم جلوی این زبون تلخ چون شلاقم را بگیرم

یه‌وقتی گفتم می‌رم که کاش همون‌موقع لال شده بودم
اینه که انقدر ازعبور این لحظه‌های تلخ خوف دارم و با هر دوز و کلکی در صدد مقابله و یا
فرار ازش بر بیام
لابد تو هم مثل من و به مدل خودت یه‌کارایی می‌کنی؟
مگه می‌شه بی‌تفاوت باجریان رفت؟

قصد، ساحری









یه‌کارایی کردم، به محاسبات سرانگشتی و قدیمی خودم که بارها جواب داده، امیدوارم این‌بار هم بده
خب همین‌که قصد به تغییر می‌کنی، یک روند، یک جریان، یک پرونده جدید .......افتتاح می‌شه. جز پوشهو متن‌های داخلش محتوی انرژی تصمیم و ارادة ماست
خب ببین. بدجنسی نکن. من این‌ها رو در همین حد بلدم که همیشگی هم نیست. گاهی علامة دهرم و اون بالا و در همسایگی رفقای جبرئیل پرسه می‌زنم
و وقتی که تهی از انرژی ، مهر می‌شم مثل بهمن با سرعت همه چیز را خراب می‌کنم و گوله رو به پایین
اون‌جام خب پیداست می‌شم، همساده ابلیس اینا و دارو دسته‌اش
از کوزه همان طراود که دراوست
اما حال خرابی یعنی همه اینا رو بریز دور من حال خوبی ندارم: منیم بیلمیرم
یعنی بخواهی هم قدرت باور همان اعتقادات درت نیست و ترجیح می‌دی چادر رو ببندی به کمرت و مثل قمر خانم بگی: آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآای
نففففففففففففففففففففففس کش
کو این خدا؟
این فعلا اخبار تا این‌جا
چیه؟ خب مگه من دل ندارم مثل این بنگاه دروغ‌پراکنی از خودم را به راه اخبار بگم؟
برم فعلا به ادامة حرکات ساحری که ابزار سحر معطلند و ممکنه سحرش و قصدش و رنگش با هم بپره
برمی‌گردم می‌گم کار این قصد، ساحری به کجا کشید
منتظر باش
بزودی
خب چیه؟
از تبلیغات و بوق و کرنا غافل نباش

اگر نبودی، چی؟



خیلی دلم گرفته و بغض به قلب و روحم فشار می‌آره. اما اشکم درنمی‌آد
این از اون تلخ‌ترین لحظات زندگی آدم‌هاست. احساس غربت و بی‌کسی. بی انگیزه‌ای و بی‌نتیجه طی شدن
نمی‌توان همة عمر را قورت داد
همیشه همه کار می‌کنیم به نیت فردا. و چون دلخوش بخش انجام داده هستیم. در انتظار زمان و آینده می‌شینیم
ولی این آینده است که نمایش‌گر آنچه پشت سر نهادیم و کاشتیم و چه بسا بیشتر غلط بوده‌‌ست

و در این لحظه زندگی من به تمام اشتباه و دوست نداشتنی از کار درآمده و تحمل مواجه شدن حتا با خود را ندارم
از خسته گذشته‌ام
هم امید و هم خدا و آینده و همه‌چیز را با هم از دست دادم

وحالا نمی‌دونم به کی آویزون بشم که کمی دلم را خنک کنه؟ وقتی بعد، هر تلخی می‌گم: عیب نداره، خدای منم بزرگه
موندم و کارهای نکرده برای خدایی که در ابعاد بزرگی و کوچکی
یا حتی در حضورش ایمان داشته باشم

اگه الان بی‌بی این‌جا بود، بین انگشتاش رو گاز می‌گرفت و زود می‌گفت: بچه بدو برو دهنت رو بشور بوی شیطون گرفته
و من از ترس شیطانی که الان خداوندش را همرد و یا به زیر سوال کشیدم که هست یا نه
همیشه هزار هزار باری سادگی‌ها ، کودکی‌ها، بخشش خواستم و توبه کردم
من انسانم و
تو خالق منی؟
خب منم اگر مثل شما ، یکی یکی پس بندازم و برم دنبال کار و زندگیم که می‌شم لنگة پدر بی‌غیرت و منقلی که به کل از یاد برده بچه‌هایی که بر زمین زار می‌زنند زاد و رود اوست
منم می‌شدم یکی مثل پدر دخترا و تو هم می‌شی یکی مثل او
خجالت آور چمی‌دونم دردآور نیست؟
یا نمی‌دونم اُفت نداره رفتار و عملکرد تو با یک منقلی بی‌مسئولیت ، بی‌غیرت یکی باشه؟
خب نمی‌شه که همیشه با جبرئیل نشست و برخاست کرد
حالام ما موندیم و تاریکی جهان، بی‌خدا
خوبیش به اینه وقتی خدا را برداری، جا برای ابلیس هم نمی‌مونه. وگرنه ما می‌ماندیم و ابلیس بدخواه و بی‌خدا
گو این‌که آخرش اسکار می‌گیره برای خلق بهترین جلوه‌های ویژه
و برای یگانه عاشق و دوستدار خدا
وای که اگر آخرش بفهمیم همه‌اش سیاه بازی بوده بین او وخدا تا سرشون رو با ما گرم کنند
ای وای که بعد از مرگ هم تو نباشی
واقعا فکر می‌کنم بعدش بفهمیم هیچ خبری نبود. هیچی نبود و عمر به سرکاررفت

گفتند خدا مرده
گفت : آری غم انسان او را کشت

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

ملنگستان



این‌همه چیز، جدید کشف کردیم یه چیز تازة دیگه هم روش
من پُرم
نه
من پُر از حس، کار، اما کارم نمی‌آد. نه اسمش تنبیلی‌ست و نه ولگردی. همین‌طور تصویر پشت هم می‌آد و می‌ره و در خاطر گم می‌شه
اما همه کار می‌کنم جز ثبت تصاویر
بعد باز بیشتر از خودم شاکی می‌شم. یه‌جور حس، طلبکاری. خب این فقط تقصیر منه که هیچ اتفاقی نمی‌افته
شاید انگیزة حرکتی درم نیست؟ شاید هم ذوقی نیست. وقتی نقاشی می‌کردم، همیشه به این نیت بود که حتما قاب می‌شه می‌ره روی دیوار
الان هم وقتی بلاگ می‌نویسم، بلافاصله نتیجه می‌شه می‌ره تو اینترنت
اینم می‌دونم که تا چهار سال آینده وقت دارم تا سر صبر روش کار کنم. اما موضوع اینم نیست
من گم شدم، واژه باهام نیست
هر چه می‌گردم حرفی تا به نخ بکشم و به یه چیزی آویزونش کنم، دم، دستم نیست
البته امروز روز من و همه چیز تا این‌جا خوب بوده. اما من در یک بلاتکلیفی عذاب آور شناورم.
یک نوع انتظار. یک حس نمی‌دونم چی
مثل یه جور ملنگی
راستی ملنگ یعنی چی؟ گو این‌که ما خودمون از باب تجسمش، تعریفی مهیا کردیم. اما ادراکی از ملنگ، موجود نیست
پس به نیت خودم، قربتا ا.....

خلاصه که آقای شریفی بیا بد کردی.

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

پرورش، سمعی و بصری ، بی‌بی‌جهان




شبای تابستون ما باید زود می‌خوابیدیم و تی‌وی شزم نشون میداد
وقت بچگی ما هر خونه‌ای تی‌وی نداشت. اونی هم که داشت فیسی می‌داد و صدای تی‌وی همسایه تا سر محل می‌رسید
در نتیجه فیلم‌هایی که به ساعت خواب بچه‌ها می‌خورد را توسط قوة تجسم و خلاقیت می‌ساختیم
یا وقتی صدای داستان شب جانی دارل از رادیوی دایی جان تا بالا می‌امد از بخت بد فقط صدای ترمزهای ماشین و تیراندازی‌هاش نصیب ما می‌شد
معمولا این شب‌ها من بدخواب می‌شدم. چون عادت کرده بودم هر صدایی را تصویری بشنوم
اما جان از صبح‌های زود وقتی می‌خواستیم بریم مدرسه تی‌وی امریکا مضحک قلمی داشت. خدا می‌دونه این مراسم صبحانه چه‌قدر کش می‌آمد تا من از کرسی و تی‌وی و خونه بکنم
به هر حال ازبچگی تی‌وی قاطی زندگی ما بود و یادم نمی‌ره . جمعه‌ها دایی‌جان‌ها و زن‌ها و بچه‌ ریزه‌هاشون که همه از من کوچکتر بودن جمع می‌شدند خونه‌مون

بی‌بی سفره می‌انداخت از این اتاق تا اون اتاق . با قیچی قدیمی از حیاط سبزی خوردن تازه می‌چید یا ترشی‌هایی که از کوزه در می‌آورد و در کاسه‌های طرح مرغی می‌ریخت، همه محصول خودش بود. بی‌بی‌جهانی بودها. از هر پنجه‌اش هنر می‌بارید

یادش بخیر بشکه‌های نفت زمستون گوشه حیاط. اول پاییزعروس‌ها و عده‌ای خانم دیگردر حیاط جمع می‌شدند با هم ذغال گوله می‌کردند برای زمستون
خدایی‌ش به زن‌های حالام می‌گن زن، این بیچاره‌ها هم زن بودن؟
شنیدم قدیم‌تر بر اسب می نشسته و تفنگ‌دارهای پدربزرگ دو طرفشتا مامورین رضا خان به حجاب بی‌بی بی‌حرمتی نکنند.
در آتش اسفند می‌ریخت و دور سر نوه‌ها می‌گرداند که مبادا جمع زاد و رودش را همسایه‌ها چشم بزنن
این عادت موند تا وقتی همه تی‌وی داشتن ولی باز جمعه می‌شد
نه بی‌بی‌جهانی بود که در حیاط این‌ور و اون‌ور بره
نه دایی‌جان‌ها ریسه می‌شدن به خونة ما
حالا نمی‌دونم جمع خانوادة ما به خاطر تی‌وی گرد و جمع بود یا به‌خاطر، بی‌بی؟
آخ که کجایی بی‌بی دوباره در حیاط سفیدآب بسازی و بوی گند خونه رو برداره ولی باشی
بودی و تو تخمه بو می دادی. من می‌خندیدم. با هم می‌خندیدم تا دهان تخمه‌ها باز بشه.
مادر از ترس شما جرئت نداشت از نزدیکی من رد بشه
با هم راشد می‌شنیدیم به روضة منزل آقا که در همسایگی و تبرک محل بود
می‌رفتیم. من زیر چادر ادای گریستن درمی‌آوردم و قد می‌کشیدم
بزرگ می‌شدم، شکل تو. نه مثل دخترت، عین تو

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

به کی پناه ببرم؟

نه دیگه اینو بذار بگم: خاک به سرم
ما که یه عمر ترسیدیم عبادات‌مون به‌خاطر بهشت و ترس از خدای مذهبیون باشه
آخرش شدیم مخمل و ................ عطر .. و اینا
تازه نه فهمیدیم شمس وقتی از مولانا پرسید محمد مهتر عالم بالاتر یا بایزید؟
مولانا جرئت نکرد جلوی نوچه‌هاش جواب بده. بردش توی پستو
که حالا به ما هیچ ربطی نداره اگه گفته باشه بایزید. این‌ چیزها را باید در تذکرة الاولیا بخونی
تازه همه که قرار نیست بشن شیخ خرقانی؟ هر کی هر چی دستشه، بسشه
حالا ما هم اگر هیچی دست‌مون نیست بازم بسه‌مونه که بهتر از .......چیزایی‌ست که بعضی........ دیگه بیشتر از این نمی‌تونم خودم را کنترل کنم و یه چی نگم
باب " شیخ محمد شیرازی هم از همین‌جا شروع کرد
سری اول گفت بابم. بعد شد امام زمان و آخر هم خدا که خدمتش رسیدن
حالا من نمی‌گم
شما از این مشت‌های گره کرده بپرسید بت پرستی که خداوند ر‌به ر در قرآن شماها را ازش منع کرده یعنی فقط همون بت چوبی‌ها که هزارچهارصد سال پیش مد بود؟ یا امثال اون‌ها که از جهل شما نون می‌خورن؟
البته در اسلام همیشه یه چندتایی از این سازنده‌های احادیث بوده و هم‌چنان هم هست
چیه مگه ندیدی همین سه روز پیش دو اثر جدید موتزارت برای اولین بار در خانة کودکیش اجرا شد؟ به‌خدا باور کن راست می‌گم
از توی کمد پیدا شده.
یکیش را درشش سالگی و یکی هم نفهمیدم کی ساخته
چه بسا هنوز برگ‌هایی از مصحف مقدس پیدا نشده باشه و به زودی پیدا بشه
پس چی فکردی؟
الان که دیگه عصا به نیل نمی‌زنن. بالاخره یه سه‌ای در این تکنوآلرژی‌های نوین خواهد آورد
حالا این‌جوری معجزات را رو می‌کنند

من ، بی‌سوادم. گفته باشم


از اول می‌دونستم بی‌خودی نباید دنبال کارهای عمر حرام کن و مشکوک برم
خداوکیلی در این روشنگری مش‌قاسم نقش بسزایی داشته. همیشه صداش توی گوشم تکرار می‌شه که می‌گفت: از این اینگیلیسی‌ها با اون چشای چپشون غافل نباش بابام جان
اصلا انگار پام که همة عمردر کتونی سفید چینی بود به پله‌های موسسه کیش که می‌رسید سُست می‌شد
هی یه حسی بهم می‌گفت: نرو نرو . تو کسی پیدا نمی‌کنی به همین زبان فارسی که مادریته حرف بزنی
با این می‌خوای با کی صحبت کنی؟
خب منم معمولا یکی دو ترمی طول می‌کشید که دوباره به همین نتیجه برسم
حال می‌گم: ای‌ول
ای‌ول به این دیگری و ناخودآگاه من که خودش از پیش می‌دونست هر زبان تازه که یاد بگیری
یه روزی یه جایی باید تاوان بدی
بیا حالا بشینید و پاشید پز تافلاتون رو بدید. اسباب خیانت و شرمساری و براندازی
خوبتون شد؟
حالا هی پز بدید که نمی‌دونم کلاس‌مون مدرکش مال فرانسه یا چمی‌دونم انگلند و ایناست
من هیچ زبونی یاد نگرفتم افتخارم می‌کنم که پریا می‌ره کنسرواتوار موسیقی وابسطة روسیه
ببین آدم شانس هم می‌آره این‌طوری بیاره. شاید زبون استادش حالیم نشه
ولی زبان جناب پوتین رو دولت ما خوب بلده
شکر یه‌بار ما درست هیچی نشدیم و حالا سرمون رو بالا می‌گیریم که نه به مدارج بالای علمی در دیارات فرنگ رسیدیم
نه با بورسیه به فرنگ رفتیم
نه اینگیلیسی‌مون رو بلد شدیم
تازه فکر کنم همین دیس ایز ا پن هم تا فردا یادم بره

تحول ژنتیکی، پسران آدم


ببین نسل ما همین‌طوری از سادگی زیادی بدبخت شد رفت پی‌کارش

الان مجبوری و از فرط خستگی ذهنی موفق شدم یک ربع فیلم غریبة یادگار عهد دوربین سنگی سینمای فارسی را ‌دیدم. بابازی آقای وثوقی و مرحوم فنی‌زاده اسم اون خانم هم تا جایی که یادمه باید نگار باشه
خلاصه که پسرا دختره رو توی کوچه دوره کردن بهرو نجاتش داد و دختره گفت مرسی
من این تیکه رو قبلا هم دیده بود. برای همین این‌بار با دقت بیشتر به تماشای فرهنگ عشقولانة نسل پیش از خودم و قبل‌تری ها نشستم
اوه چه می‌کنه این مرد ایرانی
در غیرت، تا بخوای دور از جون جمیع برادرا خر
در خودخواهی بی کله
به همون مرسی تا صبح صد دفعه دختره رو بغل کرد و گرفتش و خونه دار شدن وووووووو الی آخر که یهو از خواب پرید.
به هر ترفندی بود آمار دختره را گرفت که تشریف برده بودن گرمابه
یک ساعت که با خودش کلنجار رفت که چی به دختره بگه؟
به‌قدری فاجعه اسف‌ناک بود که دست به دامن رفیقش شد" فنی زاده" اونم یکی از این بی‌دست و پاهای عقده‌ای که به هر مناسبت یه قصة عاشقونه داشت از دخترای تهرون تعریف کنه.
یه دفعه دختره با یکی از اون ماشین آخرین مدلای قرمز................سوار شدم............از اون بچه مایه دارا بود. عاشقم شد
یه‌بار یه دختره من زیر درخت نشسته بودم از پنجره اتاق نخ داد و ما رفتیم تو.......... از اون بچه پولدار .....عاشقم شد
تنش بوی گلاب می‌داد. بدنش رو با شیر شسته بود. موهاش بوی یاس می‌داد..........چشمای آقا از حیرت حرف‌های خودش چپ شده بود
اون یکی هم که خودش رو لعنت می‌فرستاد که چرا سواد یادنگرفته که الان بتونه دوتا کلوم حرف عاشقونه بزنه؟
...................
بالاخره به یه چتول ..........متوصل شد تا بتونه حرف بزنه. یهو آمپرش زد رو جوش. دیگه به حرف قانع نبود. هی در هپروت می‌دید دختره از حموم می‌آد بیرون و ایشون به مدل‌های مختلف بغلش می‌کنه
................دردسرت ندم
وقتی دختره راست راستی جلوش ایستاد و گفت که از بچگی ناف بر پسرعموش بوده و شب جمعه عقدشه
دیگه مگه بی‌خیال می‌شد؟
تا فکر دزدیدن دختره رفت. چون در خیال باهاش کلی اوه ه ه زندگی و عشق و حال کرده بود
حالا رو ببین و فکر کن چطور در یک جهش ژنی این پسران آدم هم‌چی به‌هوووووو متحول شدن؟ اینم از شانس ما بود. یا انقلاب و یا جنگ و موج سبز حالام کشف تحول ژنتیکی بردرا

روان گردان، بلاگردان


سلام
سلام
سلام به
شب جمعه ، اون‌ور آبی‌ها و صبح یکشنبة این‌ور آبی
والله دروغ چرا؟ گاهی فکر می‌کردم کاش منم اون‌ور آبی بودم. از وضعیت موجود به تنگ اومدم


شب‌ها تا صبح در درگیری‌های خیابانی و ...
اینا همه‌اش یعنی کابوس‌های این شب‌های من
البته اگر مثل دیشب نذاره بخوابم که می‌شه مثل امروز که هم‌چنان بین دوجهانی و در ابعاد موازی جامونده‌ام می‌شه شب و روزم که نه بیدارم و نه خواب
نه اسمش رویاست و نه هوشیاری. مثل کسی که از روان‌گردان استفاده کرده باشه. به گمانم کالبد اختریم
در جهان رویا جامونده و دارم بی" ‌کالبد، انرژی" بال بال می‌زنم؟
در نتیجه هیچ یک از این‌ها که دارم می‌نویسم را جدی نگیر و بذار به حساب یه شوی تی‌وی. جدیدا هم زیاد مرسومه و ممکنه این وسطا منم از خلق خدا کم بیارم و عقب بمونم
آقا توی زندگی از هیچی نباید کم آورد و عقب موند. حتا در رذالت
اوه
این کالبد انرژی اگه برنگرده، ذهنم جسمم رو به تصرف در می‌آره و رادارهای ارتباطی‌م بابالا از کار می‌افته و هیچ امدادی هم از کیهان نمی‌رسه و از جبرئیل هم خبری نیست. در نتیجه بهتره این ته ماندة انرژی را هم برم بخوابم شاید کالبدم برگشت؟
خدا رو چه دیدی؟
چیه؟
حالا دیگه حرفای منم مورد دار شد؟ بیا ببین این کلاس‌های علمی و زبان و اینای وابسته به خارجه همه جاسوس پرور از آب درآمدند. من که منم
حرجی هم به منه من روا نیست چون محصول ابلیس و گناهش پای خودش به‌من چه؟ راستی به‌من چه که این‌قدر از قیامت می‌ترسم
همه چیز که به ارادة خدا و یا محصول ابلیس و نتیجة شرط بندی خالق با ابلیس
اگه خیلی هنر کنم خودم رو بیدار کنم
که ممکنه کالبد انرژی هم از یادم بره و دیگه نمی‌دونم چی می‌مونه برای ادامة این سفر؟
روزاول که اومدیم شهربازی، بازی کنیم انقدر این اسباب بازی‌هاش رنگا و وارنگ بود و نورانی که چنان مسخ اون‌ها شدیم که بازی کردن هم از یادمون رفت. بازگشت از یادمون رفت. خونه!!!
از همه مهمتر، خونه یا همون مدینة فاضله‌ستکه اون‌هم از یادمون رفت
حتا خودمم فراموش کردم. یه ته بلیط مونده روی دستم که روش یه شماره هست که نشون میده وارد شهربازی شدم. همین و بس. دیگه این‌که با کی اومدم؟ الان باید دنبال کی یا چی بگردم؟ در کدوم طرفه؟
از کدوم در اومدم؟ از کدوم در باید به کجا می‌رفتم؟
همه رو از یاد بردم و عمرم نوک یکی از این اسباب بازی‌ها گیر کرده
به گمانم من وارد تونل مامان بازی شده بودم که راه رو گم کردم
از تو خبر ندارم؟

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...