۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

بلایای بی‌ربط و مود بد



با این‌که دیروز عصر یک دوش مشتی گرفتم و انرژی‌های منفی روی هاله ام رو شستم
باز
مودم منفی شده بود و درست شدنی نبود
نتیجه اخلاقی
بعد از افطار ان‌قدر حالم بد بود و گر گرفته و محزون بودم که زدم بیرون
مسیر همیشگی اتوبان به اتوبان
حوصله کسی را هم نداشتم. گرنه برای این مواقع دوستان به قدر یک فنجان قهوه را دارم
اما ترجیح می‌دم کسی مودهای کج و کوله‌ام را نبینه
یه نموره هم گریه کرده بودم. خسته‌ام
خستگی مفرط. دل و جونم خسته‌است
از تنهایی از بازی‌های زندگی و آدم‌هاش از همه چی فله‌ای روی هم خسته‌ام
دارم یه کارایی می‌کنم که اگر همین‌طور خوب تا آخر بره، می‌شه بعدش زد به سفر نمی دونم از کجا شروع کنم
فقط می‌دونم تحمل تنفس در تهران را ندارم
دلم کوهستان می‌خواد با یک کلبة چوبی. حتا اگر برقم نداشت، نداشت؟ نه چرا پس تکلیف سیستم میستم چی می‌شه؟
از بی‌عشقی که داریم می‌میریم، بذار در سکوت مجنون نشیم
خلاصه که آخر شب دیشب یه اجل معلق اومد و از پشت بهم زد و اومد پیچید جلوم ایستاد
که اه
چرا زدی؟
کپ کرده بودم! این کیه دیگه؟ چرا بدهکارش شدم؟ اون زد که.
خلاصه که آخرش هم افتاد گردنم و از صبح کله سحر بیمه و اینا بودم
نه مال من چیزی شده بود
نه مال اون شد
اما یه تصادف کهنه داشت می‌خواست بندازه گردن من
تو بیمه هم کارشناس بهش گفت ولی از اون‌جایی که حتا گواهی‌نامه نداشت و گفتن: بله، آقای صابری. حتما
یعنی سفارشات لازمه به ایشون شده بود
اینم یه جور دیگه‌اش
خسته‌ام با این همه دل‌خوشی نمی‌دونم کجا برم؟

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

وکیل الرعایا



نگفتم؟
شروع شد. از فردا باید با این قلب زپرتی راه بیفتم دادسرا، ثبت، شهرداری و جنگ و دعوا
خب من که مال این چیزا نیستم و همیشه یکی دیگه جای من این کارها رو کرده
اما حالا به دلیل حجم بالای پرونده‌ها نه گمانم کل میراث من از پس هزینه وکیلش بر بیاد
آخی ، یادش بخیر. اون ده پونزده سال پیشا یه خواستگار وکیل داشتم.
ترسیدم نکنه خودش سریع‌تر از قبلی هر چی مونده رو زیر آبی بزنه و در بره الان خوب بود.
یعنی اصولا که خوب می‌شد و دیگه الان کسی جرات نداشت را به راه بکشتم به دادسرا
البته اگه خودش نمی‌کشید
ای خدا این چه زندگی مزخرفیه آویزون گردنم کردی؟
سه روزه دارو تعطیل.
یه جورای می‌فهمم تنفسم مشکل شده و همچی پاری وقتا قفصه سینه‌ام گر می‌گیره و می‌سوزه
بعد نیشم باز می‌شه و زیر لب می‌گم: تا سپیده راهی نمونده
این موقع دیگه می‌گم: گور بابای درک.
من که آماده برای مرگم. چیزی برای از دست دادن ندارم
پس همه کارایی که پیش می‌آرن را باید برم
تا جایی که ببرم
خدایا چندتا بنده‌ات مثل من این‌طور به دل‌خوشی مرگ زنده‌اند؟

جمعه بی‌ربط



روزها اسامی خودشون را دارند، ولی احکام برنمی‌دارند، چون تابع ابروباد و مه و خورشید و فلک در همه
اما چه‌جوری دیدن، چه‌طور با اون‌ها مواجه شدن و تعبیر کردن
فضیلت خودش را داره
مثل اچار فرانسه، بالاخره یه چیزی رو می‌چرخونه و کانون ادراکت یه نموره از حال بد دور می‌شه
که جای بسیار امیدواری‌ست
بعضی با مصائب همراهی می‌کنند و دل به دریا دنبالش می‌رن
این نه تنها فضیلتی نداره بلکه چنان کانون عادت‌ها رو یه سفت می‌کنه که تو ناخودآگاه همون‌جا برای همیشه می‌مونی
این می‌شه، اول پیری
اختیار باماست
البته در این لحظه خیلی هم به اختیار باور ندارم
وقتی وسط گیره باشی و هی بپیچونن و سفت ترش کنن، باور خودتت هم از دست می‌دی
خیلی عادت نکنین من همیشه رو هوا باشم و سفت به تاق باورام چسبیده باشم
روزای برزخی، جهنمی، دوزخی، ابلیسی هم دارم
که نمی‌دونم چرا این صبح‌ها اصلا دیگه چشم باز می‌کنم؟
خلاصه که مثلا قرار به
بودن در هرلحظه. اکنون و حالا و در هر لحظه در عرض لحظه، شناور بودن
یا با سرعت با جریان رفتن و در نتیجه سرت بکوبه به هر چی که در مسیر این جریان قرار گرفته
نه که فکر کنی رفتم بالا منبرها
خودم یکی از واجدین شرایط فعلی هستم که دارم حتا با نوشتن و گفتن این‌جا باهاش مبارزه می‌کنم که در جریانش نیفتم
پس با خنده و روی زیاد می‌گم: وای چه صبح دل نشینی! البته دیگه نزدیک به ظهره
اما از هشت صبح با خودم کشتی گرفتم تا راضی شدم به مبارزه برخیزم و اینا رو با صدای بلند و محکم
به خودم بگم
سلام زندگی که خیلی هم مالی نبودی
سلام جمعه که وفادار کودکیم بودی

کی گناه‌کاره؟



اگه یه وقت بفهمم
که تو نبودی
و یا اصلا
نمی‌تونستی باشی
کی رو باید سرزنش کنم
تو
یا خودم؟

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

من چه سبزم ام......



اصلا یادمون می‌ره چون انرژی نداریم. یادمون می‌ره چون آگاهی از نوع انرژی بالایی‌ست
یادم رفته چون پوستم را کندی. من‌که نفهمیدم باهام چه‌کار داری؟
اما کشیدة خوب و محکمی بود و دستت درد نکنه. نمی‌دونم الان مثل خر تو کیفم
یا یه انرژی محسوس و شیرین و لذت بخشی بهم دادی که از جنس آگاهی بود و به‌یاد آوردم
پشت این همه سیاهی یه سفیدی‌هایی دیدم که کس به خواب ندیده
یادم اومد روزایی که چار چنگولی به تاق چسبیده بودم و جز زخم بستر و سقف بی‌روح سفید هم‌دمی نداشتم
یادم اومد که حتا مدتی امید زنده موندنم نبود
اون وقتی که بیست روز در کما بودم و نود چهاردرصد خونم عفونت بود. حتا چرک مغزم را خشک کرده و کوچیک شده بود
عجب دنده‌ای تختی برای من ابتیاع فرموده بودی
عجب استقامتی که الان فکر می‌کنم، همه‌اش کابوس یک شب بلند و تموم نشدنی به نظر می‌رسه
دخترک در ماه عسل با ریزی جثه‌اش خوابوند تو گوشم. تو گوش منی که چند روزی‌ست مغزش ورم کرده بس‌که در عذابه
آخه نمی‌تونم باور کنم تو این همه بد بشناسی. موضوع این‌جاست. من نمی‌تونم برای کسی، حتا دشمنم بد بخوام
تو چطور می‌تونی این‌طوری دهنم رو صاف کنی و باز در من باشی؟
چطور می‌تونی این همه خودت را به عذاب بندازی، از دست من؟ منه من؟
بعد یهو مثل الان یه حال بی‌ربط می‌دی که تا اور دوز فاصله‌ای نداره.
یهو می‌کوبیم به تاق آسمون، بي‌گاه و ناگاه خودت رو نشون می‌دی
کرشمه می‌ای و دوباره می‌ری

این انرژی زیادی که یهو ریختی و رفتی، کی باید چه‌کارش کنم؟
حتا نشد برم نماز
نشده برم افطار
نمی‌دونم چه‌قدر چند فاز و ..... چه‌کارم کردی؟
اما خب، خوبه که اگه همیشه نیستی، یه وقتایی که می‌آی
چنان می‌آی که هیچ محبوبی ندیده




۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

شهر خالی، از عشق



عشق می‌گن رنگش سرخ
یاقوتم، سرخ
نسل من و پیش از من یاقوت رو می‌شناسن
مصداق کامل ، عشق بود
جنون بود
زنی که سی و چند سال در میدان فردوسی، هم‌چنان سر، قرار بود
زنی که از عشق ناامید نشد چون عاشق بود
فرشته ترانه‌ای به‌نام شهر خالی برای او خوانده و جدیدا بازسازی و هر ازگاهی از مهپاره پخش می‌شه

وقتی از سیاست و حساب و کتاب و بگیر و ببند حرف می‌زنی
وقتی از اکنون بیرونی و در آینده سیر می‌کنی
وقتی به دنبال تا کی و تا چه‌قدر و تا کجا هستی
تا وقتی اهل حساب و کتاب و عمرم تباه شدی
عاشق نیستی
عاشق یعنی یاقوت
بی‌خواست و بی‌نیاز
وابستة عشقش بود.
خب عشق جنونش بود
بچه بودم وقتی از پشت شیشه ماشین در حین عبور او را دیدم که با بساطش کنار میدان نشسته
یکی همون وقت قصه‌اش را گفت. شاید مرد راننده؟
بعد از انقلاب هم باز دیدمش
یه لچک قرمز به لباسش اضافه شده بود که بی‌شک زوری و از امریه‌های کمیته‌ تازه وارد
با همه جنونش بالاخره یه‌جوری حالیش کرده بودن با لچک مجبور پزش رو تغییر بده
خدا را چه دیدی؟
شاید در آخرین لحظات مرگ نفرینش را به سپاه فرستاد که
با قرار دادن یک لچک
مانع از دیدن و شناختنش شدنش باشن
و نه این‌که او نیامد
آمد و لچک نذاشت بشناسش؟
آدم عاشق لحظه‌ای به باور، عشقش خیانت نمی‌کنه
حتما او آمد ولی یاقوت را ندید
خاصیت عشق این است که عیب هنر نماید
و غیبت سادة یک مرد
زنی را به افسانه‌ها پیوند داد
تو که نیستی منو حیرون تو خیابون ببینی

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

بوی باران




هوا ساکن و آسمان به خوابی نا‌زیبا فرو رفته
نه ستاره‌ای نه ماه می‌بینی
نه رعدی و نه صدایی می‌شنوی
همه‌چیز به‌کباره خاموشی گرفت
زمان ایستاده
مکان همین‌جا
ولی نا‌قشنگ
درونم خالی
برونم تنها
همه چیز در خوابی سکر آور
به تماشای باران رفته
هنوز
بوی امید و باران را دوست دارم
نه بوی باران و کاه‌گل، کودکی
نه بوی بارانی در پسه زندگی
برای اینکم بوی بارانی می‌خواهم
چون
فردا را با امید آغاز خواهم کرد
پس باران خواهد بارید
دلم این‌طوری خوش‌حال تراست
گرنه
صبحی بی‌طعم آغازمی‌شود

باورت دارم



هنوز اتفاقی نیفتاده
هنوز هرم گرما هست و کوچکترین نسیمی وزیدن نداره
چشم می‌بندم
سعی می‌کنم تمام حواسم را فعال کنم
می‌خوام ببینم چه‌قدر از من تابارون راهه؟
بو می‌کشم
نفس عمیق
سعی می‌کنم در جهات مختلف، حسش کنم
به خودم می‌گم: بی‌شک خواهد بارید
کمی صبر کن
بوی بارون تو هواست
صبر کن
فقط اندکی راه است از رعد
تا امید و ایمان

من شبم، اما خنک



از باد زنگ شروع می‌شه
.
.
تا از پنجره عبور می‌کنه و
.
.
.
از من می‌گذره
یه‌کمی هُرم گرما داره
تاب می‌آرم. می‌دونم رعدها می‌گه
بزودی
بارون می‌زنه و خنک می‌شه
آخ اگه بارون بزنه
خب سر و ته زندگی همین امید و نگاه به کمی اون‌ور تراست
باور، باران، در راه

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...