۱۳۸۸ شهریور ۱۴, شنبه

صد سال تنهایی


ما هی زمین می‌خوریم
دوباره برمی‌خیزیم و راه می‌افتیم
البته این هی افتادن و هی برخاستن هم تابع شرایط خاص ماست
بسته به شدت ضربة سقوط و یا قدرت عکس‌العمل به‌موقع و برخاستن سریع دوباره است
اما بعضی از ما فطرتا برای بشین و پاشو ساخته نشدیم
برای خیلی چیزها ساخته نشدیم، ولی گرفتار همه‌اش شدیم
بعضی دختران و پسران حوا رو می‌بینم که به رنگ روزهای ماه دل می‌بندن و فارغ می‌شن
بعضی هم مثل من چندین سال برای برخاستن دوباره وقت لازم دارن
البته این مورد صرفا برای عشق صادق است و در دیگر موارد همیشه روی زیادی خرج دادم
از هرجا که افتادم خاک از رخت تکاندم و راه افتادم
چطور می‌شه که دل ما مثل تاب می‌ره و می‌آد؟
دیشب می‌گفت: تمومش کردم. دیگه تحملش را نداشتم. بیشتر دردسر بود تا رابطه
هر روز باید با یک بازی می‌رفتم
گفتم: پس تا اطلاع ثانوی خالی از عشق می‌مونی؟
گفت: تو چه ساده‌ای . اون مال یک‌هفته پیش بود. همون بهتر که تموم شد. چون اصلا خودش نبود
پرسیدم: خب سوژة تازه انشالله خودشه؟
پاسخ داد:
آره مثل قبلی دیگه خودشه. هر دفعه دارم می‌گم، اون نبود، این یکی دیگه خودشه
من اگر بتونم انقدر راحت هی برم و هی بیام شما فکر می‌کنید این‌طور دچار یاس تنهایی می‌شم؟
خوش به حال اون‌ها که از بچگی زیاد تاب بازی کردن و راهش رو بلدن
امروز نشد فردا بعدی
خدایا
لطف فرموده دل منم ، تاکسی کنید که دیگه از این رابطه به اون رابطه
رمان، صدسال تنهایی نشه

شبت ستاره بارون، مهر






حتا
اگر نصف این پست هم ....................نقطه چین بذارم
باز نمی‌شه کتمان کرد
انرژی من رو به تخلیه است
نمی‌دونم تا کی
آسمون دلم بناست همین‌طوری
کمی تا قسمتی نیمه ابری بمونه؟
حرف تلخ هم که اصولا گفتن نداره
پس
بی‌نقطه چین
آسمان عشق‌تان
تابان
هوای دل‌تان
خنک
رنگین کمان مهرتان
مانا
دل‌هاتان
شاد و امیدوار


۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

در دهکدة جهانی


خب خدا رو شکر اگر در جهان واقعی تنهام
در این دهکدة جهانی در چهار جهت جهان کس و کار و آشنا هست
یک‌ساعت به این فکر می‌کنم از زمانی که افتادم دنبال نوشتن و خونه نشین شدم
ناخودآگاه معاشرت‌هامم رفت توی قوطی
البته قدرت انتخابم بیشتر شده بود و بُعد زمان و مکان بی‌معنا
خلاصه که در این جهان من گلی رو پیدا کردم.
حضور گلی یکی از موفقیت‌های شخصی من برای زندگی من بود
با بیشترش کار ندارم
اما آینه‌ای شد برابر من
نه شهرزاد حالا هر دو باهم یکی در آینه و دیگری این سو
چرا که نه؟
آینه هم مثل آب جهان را در خودش منعکس می‌کنه. همه از پروژة شهادت آب خبر دارید
خب آینه‌هم کودک درونم را انعکاس داد
تونست حرف بزنه، از آرزوهای در کودکی مانده‌اش بگه و نشونم بده چه‌قدر
می‌ترسم
من هنوز خروار خروار ترس از بچگی داشتم و یادم نبود. فقط درونم ترس بود
دیگه دوستای خوب، همشهری بامرام. یکی از زیبایی های منظر نت یافتن این فرار مغزهای هم ولایتی بود
خب ما چه قدر معجزه برای بشریت داشتیم که از این همه امکاناتش بهره مند شدیم؟
باید بابت تمام ارتباط‌های این دهکده به تمام قدر دانی کنم

قدردانی‌ ، نیمه جهانی




از اون‌هایی که نمی‌شناسم‌شون
اما اونا منو می‌شناسن
از اون‌هایی که
وقتی لاستیک حیاتم پنچر می‌شه
حتا اگر با یک نیم خط منو
بهخودم می‌آرن
از اون‌هایی که غلط‌های دیکته‌ایم را می‌گرفتن
از اون‌ها که نشونم دادن
مردم هزاران نقاب می ذارن
ازاون‌ها که یادم دادن می‌شه
بی‌چشم‌داشت، بی‌رابطة هم‌خونی
بی‌اون‌که هر روز با یکی چشم تو چشم بشی
از این‌که به دلیلی از کسی چیزی بخوای
تو رو دوست دارن، با تو ارتباط برقرار می‌کنند
از غیبتت نگران می‌شن
باید تشکر کنم از همه اون‌ها که
به وقت زایش و درد به امید بودن‌شون، نوشتم
و آرام‌تر شدم
از اون‌ها که به‌خاطرشون دائم مواظبم
کم نیارم و هم‌چنان نشون بدم
تا سیب هست
تا انارهای بالکنی و
امین الدوله‌ها هستند
انسان خدا هم حقیقت دارد

ای سبدهاتا پر خواب


شکر که می‌شه هنوز به لحظه
به تنهایی‌ها و امیدها دل خوش کرد
چه خوبه که می‌شه هنوز دلیل برای دوست داشتن زندگی
و انتظار عشق داشت
چه خوب که ماهنوز، زنده‌ایم و آدمیم و عاشق می‌شیم و فارغ می‌شیم و
هستیم
سرشب یه صدای غریب پشت تلفن آدرس‌م رو باهام چک می‌کرد و اصرار داشت که
حامل بسته ای‌ست که نه اسم صاحبش رو درست می‌دونست
و نه حتا اسم خودم رو درست بلد بود و تلفظ می‌کرد
و خیلی ساده است که تو شک کنی و بگی
از پذیرش که هیچ اصلا از اومدن پایین دم، در معذورم
خلاصه که از اون بیچاره رانندة آژانس اصرار که جان مادرت من الان نزدیک خونه‌تونم
بیا بگیر شاید توش نامه‌ای چیزی باشه
منم هی بیشتر شک می‌کردم که این چه اصراری داره منو بکشونه توی خیابون
هی بیشتر دل منو می‌برد که خانم
یه خانم یک دسته گل و یک بسته داده من برای شما بیارم
خلاصه که نه
و مرغ یک‌پا داره
پنج دقیقه بعد دوباره تلفن زنگ زد.
دیگه داشت شکم به سمت سی‌آي ا یا کا‌گ‌ب می‌رفت که پشت خط لی‌لی‌ گفت:
چرا نمی‌‌گیری؟
تازه دوریالی مبارکم افتاد که عصر در نت‌لاگ پیغام داده بود « خونه باش دارم برات انرژی مثبت می‌فرستم»
چه‌قدر باید مد نظر خدا باشم
تا این‌طور عشق دریافت کنم؟
نه با کاری دشوار، با هرچه در سبد دلش داشت
لیموترش. کی برای کسی همراه گل لیموترش می‌بره یا می‌فرسته؟ کارهاشم مدل خودشه
شخصیت این لی‌لی هم حدیث خودش را داره
که خدا زیادترش کنه
خدایا بابت همه لطف، زیبایی، مهر، و ثروتی که نصیبم کردی
تو را سپاسگزارم


تلخ و سرد، مثل رازقی


از وقتی ژنریک بازار مد شد مام یاد گرفتیم برای خیلی چیزها یک تعریف ژنریک پیدا کنیم
نه که فکر کنی واسه چیزی
نه
فقط برای پرهیز از انواع تحریماتی که از اول خیلی هم به ما ربطی نداشت
ولی آتشش دامن ما رو گرفت
یکی از موارد ژنریک انرژی‌ست
وقتی راه نمی‌ده انرژی
بگیریم
که تبدیل به ماده بشه
ما
ماده رو به انرژی بدل می‌کنیم
تا دوباره به شکل دیگری از انرژی بدل بشه
از انرژی فکر بگیر تا تجسم و تنفس و ترقص و تبسم و ترنم............... منم دارم سعی می‌کنم
دیشب نمی دونم از کجا یه سی‌دی زد بیرون که مال خودمه اما تاحالا گوش نداده بودم.

فکر نمی‌کنم هیچ وقت مثل دیشب شنیدنش بهم حال می‌داد.

دلم ریتم می‌خواست. محکم و کوبنده. مقتدر، جدید ولی نه غریب
انگار موسیقی پس زمینه‌ای که در فکرم می‌شنیدم رفت به هستی و برگشت
آلبوم مکشوفه دیشب یکی ابزار دگرگونی و جابجایی از ماده به انرژی‌ست در این غروب تلخ و خنک جمعه
آلبوم باباعزیز که لینکش را گذاشتم، اهالی موسیقی حتما لذت خواهند برد
مثل عطرتلخ و سرد که دوست دارم
باید بازم سعی کنم. موزیک با صدای بلند صدای ریتم تمبک و محزون حاشیه‌ای اوبوآ و ضربات با هم دف
ویلون‌سن‌ها همزمان و پروازی نرم
چنین میانة میدانم آرزوست
جون می ده برای سما کردن
میرم برقصم
چرخه از من آغاز می‌شه، گریز از مرکز به گرانش می‌رسونه و دور من با طبیعتم نزدیک‌تر می‌شه و از این
تلخ
می‌کشم بالا

فاز و نول



باور کن ما از گوشی موبایل بدبخت تر نیستیم
که با هیچی شارژ نشیم و همین‌طوری فابریک همه چیز اوکی باشه
الان وضعیت من بسیار شبیه به گوشی است که شارژش رو به اتمام و اگر بهش انرژی نرسه
یهو خاموش می‌شه
چرا که نه

مگه نه این‌که هستی جمع ضدین و مثبت و منفی مکمل هم؟

خداوند هستی، جانوران و حتا نباتات را جفت آفریده
اینا با هم کامل و به زیستن ادامه می‌دن
در این معادله فقط ما از این چرخه خارج شدیم، اونم چون فکر کردیم کسی هستیم و به کس دیگری هم نیاز نداریم
و گور بابای درک
در حالی که ماهم به انرژی مخالف نیاز داریم و بگیم نه
دروغ گفتیم مثل، سگ خیس
مال من که یحتمل
دیگه الاناست از حال بره



ای جوووونم هربار این دو را نگاه می‌کنم، دلم ضعف می‌ره
چی می‌شه که مال بعضی این‌طور می‌شه
زندگی بعضی هم اصلا و هیچ جوره هیچ مدله این طوری راه نمی ده؟

خدایا پیری من را به تنها سپری نکن
گرنه به‌قول ماری برم دار








.

جمعه‌ای پر از عطر بی‌کسی


به قول آقا مجید ظروفچی جوب‌چی، اداره چی
آدم عزب دکمه‌اش می‌افته، شب خوابش نمی‌بره
تازه اگرم برد
جخت دم صبح باهاس بپره خزینه
شده حکایت ما. یا از غصه خوابمون نمی‌بره.
یا از غصه با قرص می‌خوابیم و فرداش هم پنچر و ورشکسته بیدار می‌شی و باید خودت را به زور تحمل کنی
مثل همین حالا
نه می‌تونم دروغ بگم و نه ادا در بیارم
........................
..................................
.........................................
.................................
و از آن‌جا که احوالاتم بر بعضی اثر می‌ذاره از این به بعد حرف‌های نگو و مگو رو
با نقطه می‌گم
هر کی هرچی دوست داره درنقطه چین بذاره
که امروز بدجور حوصله خودم را ندارم

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

جادو گر قبیله


یه روز ماری توی چارچوب در راهم رو بست. با لهجة بندتمبانی، نیمه آلمانی، نیمه فارسی : منو ببر پیش اون بابات
گفتم: جانم؟
ابوی بنده به رحمت خدا و اینا.
نه خنگه ببر هندوستان پیش اون بابای سیات « ساتیا سای بابا » که عکسش توی معبدته « حالا منظورش یه صندوق چوبی بود با یک مصحف کامل قرآن بالای سرش» اگه اون نتونه به من بگه.
پس اون عکس رو از اون‌جا بردار.
که من فکر نکنم چون تو دوستش داری، معجزه بلده؟
چرا فکر می‌کنی من باید آدم‌های معجزه دار بشناسم؟
من فقط معجزه دوست دارم
حالا چی باید بگه؟
به من بگه بالاخره عشق پیدا می‌کنم یانه؟ دیگه حوصله این آدم‌ها رو با این زندگی ندارم
این خانم همون موقع که من سی ساله بودم و این‌ها رو به من می‌گفت، سن الان من بود. « بیوه پولداری با یه خروار مگسان گرد، شیرینی»
و من خندیدم. بعد از یه مدت دیگه حتا جواب تلفنش رو هم نمی‌دادم. بیچاره‌ام کرده بود
می‌خواست خودش رو بکشه، مجوز از دیگری می‌خواست
اگه بدونم تا آخر عمر قراره همین‌طور تنها بمونم، ترجیح می‌دم همین الان بمیرم
و
من
الان
می‌فهمم ماری چی می‌گفت
اما به‌خاطرش حاضر نیستم بمیرم
حتا حاضر نیستم ذره‌ای از شانم پایین بیام
چون همین‌طوری هم
همین‌جا که ایستادم رو دوست دارم
با عشق کامل می‌شم
قشنگ و خلاق.
اما بی‌عشق هم هستم.
برای خودم هم بس‌ام
ولی خدایا نشه یه روز به حرف الانم تاسف بخورم؟

شب، جادو



شاید اسم این حس، نوعی سحر باشه؟
شایدم یک فول مون دیوانه کنندة دیگه‌است؟
شاید دوباره قاطی کردم و در سیارة عشق اسیر شدم؟
آره؟
نکنه تو سحرم کردی؟
مثلا در اون شبی که پشت به ماه داشتی و از گندم‌ز‌ار گذشتی؟
یا
یک شبی در رویا؟ اون شب که در رویایم سبد‌های پر مهر حرف آورده بودی
من مهر چیده بودم
تو عشق برداشته بودی؟
یادت هست؟
شاید در یکی از رویاهای بلوغ
سحرم کردی
.

تا اناری ترکی برمی داشت
دست فوارة خواهش می‌شد؟
.

شد
شاید توبا لمسم، جادوم
کردی؟
همه چیز شاید
جز این‌که
تو نباشی
من پر از توام.
پر از گنگ خوابدیدة توام
هزاران سال، هزاران بار تو را در خاطره دارم
نمی‌شه بگم دروغی یا خوابی از عصر بچگی ماندی؟
حتا حق نداری فکر کنی نیستی
این حقیقت، منه که تو را در یاد داره و به انتظارت یا‌س‌های سفید مهتابی به نخ می‌کشه
این ثانیه‌های منه که
در تپش‌های انتظار و حسرت آه می‌کشه،
شبی در زیر مهتاب، حس
لمسی
تازه
خوابم کرد
لمسی نو، لمسی آشنا، شایدم کهنه؟
مهم باور تو است که هستی
نه باور تو که من باشم. دلم خوش است به این‌که هستی
هستی چون باورت در من و با من است
پس هستی، حاشا نکن
هستی

شب جمعه و فول مون پارتی


تازه فهمیدم امروز پنجشنبه‌است
و انسان موجودی شرطی شده است و حرفه‌ای ترینش می‌خوای من
یهو از حس کار و بار و زندگی رفتم
دلم خواست مثل همه یه برنامه برای امشب و امروزم داشته باشم
حالا نه مثل همه.
مثل آدم حسابیای کس وکار دار.
بدبختی، ما نه از خونواده شانس داشتیم نه از عشق که حداقل دل‌مون رو به این نشد
به اون خوش کنیم
نشنیدی ؟ لب دریا برم خشک می‌شه؟
این ها که بوی نق و نوق نداشت؟ دیگه جرات نمی‌کنم ناله کش دار بکنم.
با اجازه بزرگترها و کوچکترها و جمیع همسایه‌ها، حوصلة من سر رفته و دیگه از این لحظه کارم هم نمی‌آد
از قدیم گفتن ناز کش داری ناز کن
نداری
دست و پا دراز کن
ما که همین‌طوری دراز خدایی هستیم
از این دراز تر نمی‌شه . از نردبوم دزدا بالا می‌زنه. بریم تی‌وی ببینیم و به خودمون بگیم
به به من چه موجود خوشبختی‌ام. تا الان کار کردم مثل، خر و از این بابت راضی‌ام باقیش‌ هم هرچی نداریم گور بابای درک
یعنی چاره‌ای ندارم
خداوند خودش این شب جمعه را بخیر بگذرونه. من که به یمن آزادی حتا مرده‌ها در شب‌جمعه، نزده می‌رقصم
وای به شب جمعه‌ای که فول مون هم باشه
دیشب تا چهار صبح نذاشت بخوابم
امشب‌مونم حواله می‌کنیم به خداوند عاشقا

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

صبحت بخیر، زهرا جان



سلام و صبح زیبا، خنک، پر از عطر امین الدوله و رازقی‌تان سپید، قشنگ، پر مهر
از اولش که بی وقته بیدار شدم، فهمیدم روز خوبیه
چون من خوب بودم. با دلخوری از تخت نکندم و با روی باز و گشاده به گل‌های بالکنی غذا دادم و چای صبح را کنار نسترن‌ها خوردم
این یعنی یک شروع عالی
دروغ چرا زهرا جان خیلی به‌موقع بود
سیلی که با مهر نواختی و آینه‌ای که برابرم قرار دادی
خیلی بعد از آدرس جدید به دوستان جدید افزوده شدن که حتا نمی‌شناسم و قدماهاشان روی چشم
اما برای بعضی، مثل تو که رفیق زمزمه و ولوله‌های این چند سال اخیرم بودی، حتما جایگاه ویژه‌ای هم تعریف شده
جایگاهی به نام اهمیت. مثل اهمیتی که تو نسبت به گذران و احوال من داری
منو به تو متعهد می‌کنه. به تو و همه اون‌ها که چند سالی‌ست رفیقیم و این‌جا شاهد احوالاتم هستند
در احوالات بد من در این سال‌ها می‌تونستی سکوت کنی.
صفحه را ببندی و دیگه صبح اول وقت بازش نکنی
می‌تونستی خیلی کارهای متداول دیگه انجام بدی
اما تو رفیقی. به‌موقع کشیدیم بیرون.
این از معجزات مهر و توجهی‌ست که ما از زندگی
و زندگی از ما می‌گیره
صبحت پر مهر زهرا جان.
گو این‌که معمولا آخر هفته‌ها نیستی
اما من به تو سلام می‌کنم.
به تو که هستی و مایة دل‌گرمی من

راز درخت هلو



اون‌وقت چی می‌شه که این نوابغ روزگار خس و خاشاک می‌شن؟
الله و اکبر، الله اکبر
چشمم کف پاها ایی بچه پنج‌ساله که هم به احمدی نامه می‌ده و هم از ایشون جواب‌های قانع کننده هم تحویل می‌گیره
که امروز روز این جناب فیسش را به ما بده که پوزمون رو بزنه
جل‌الخالق این بچه‌هان که آخرش یه چیزی از آب در میان مثل طباطبایی که اصلا دیگه معلوم نیست چه به سرش آوردن؟
از محصولات خاک حاصل خیز ایران هستند که گاه زعفران و گاه بوتة چهارشنبه سوری
گاهی یه‌کارایی می‌کنن که آدم آه
فکش می‌چسبه به زمین

اما این بچة فهیم پنج‌ساله که لابد هم فرزند یکی از بیست شهید ... اخیر بوده،
موضوع خیلی مهم‌تر از به تمسخر گرفتن ادعای ایشان در گفتمان با این نوظهور پنج ساله است
البته این القاب رو من به ایشان هبه کردم
چون هرچی زور زدم سر در بیارم چطور همه این‌ها در یک بچه پنج ساله جا می‌شه ؟ فقط به علاقة شخصی بعضی به انواع میوه علی‌الخصوص از نوع هلو رسیدم
.
.
احمدی:
با کودک 5ساله هم که نامه نوشته بود گفت و گو کردم. با یک کودک ده ساله که چند نقاشی کشیده بود و پیشنهاداتی درباره ترافیک و.. داشت 20 دقیقه صحبت کردم و از او سئوال کردم که چی به نظرت می رسد
.
.
.
چقده ما خنگیم.
بچه پنج ساله فهمید
ما نفهمیدیم

بفرما تو، عاشق بشیم



در روز اول اراده کرد
در روز دوم هم اراده کرد تا روز ششم همین‌طور هی اراده کرد و اراده کرد تا جهان را آفرید
بعد نشست نگاه کرد
نگاه کرد و نگاه کرد تازه فهمید این‌ها که ساخته به چه دردی می‌خوره؟ به فکر افتاد به‌درد خورش کنه
دیگه همه‌جا بهشت و آهوان و رود و فلان و اینا تا عشق را دید
متوجه جک و جونورایی شد که به حکم غریزه برای هم پر می‌گشودن و غمزه و .......عشق‌ می‌ورزیدن
تصمیم گرفت بفهمه این چیه که باعث می‌شه اینا این‌طور از سر و کول هم بالا برن؟
شاهکار کرد و ما را ساخت که بتونه از طریق ما چیزی رو تجربه کنه که خودش حادثی بین دو موجود بود
یک چگالی عظیم به قدرت چگالی انفجار اتمی
چاره‌ای جز ذره شدن در وجود ما نبود چون، جفتی نداشت که بخواد مهرورزی را درک کنه
نفهمید این منه خداوندگاری ایشون در هر که و هرجا که باشه
عشق از اون‌جا دور می‌شه
حتا اگر به قاعدة بنی بشر ریز شده باشه هم، در ابعاد خودش زیادی می‌شه
و باز عشق راه نداد
حالا ما موندیم و خماری عشق و خدا
یکی نبود بپرسه، چی می‌شه که خلقت شما سمت و سوی تکاملی لازم می‌شه؟
شما از اول مگه نمی دونی چی می‌خوای خلق کنی؟
خب عزیز من کمی به عقوبتش فکر کن
خدایی و عشق باهم؟
خب اینم که در نهایت شد حکایت لیلیت و آدم
هر دو می‌خواستن رئیس بشن، شدنی نبود
لیلیت و زدی کنار و برای ابد دشمن تراشیدی
به‌جاش
حوای توسری خور بیچاره را آفریدی
خب راه نمی‌ده و برای همین ملت مجبورن، دون آدمیت برن
خدا رو بذار پشت در
بفرما تو
تا عاشق بشیم

نترس، بپر


یه دوسه ساعتی زور زدمو همه نیروهام رو صدا زدم بلکه یه حرف خوبی بزنم
البته معانی خوب و بد هم خیلی متفاوت و نحوة گفتنش هم فرق داره و می‌تونه به صداگی مفاهیم را زیر و زبر کنه
اما در هر نوعی که باشه شنونده باید خودش عاقل باشه
خب در این‌که حالم بد می‌شه، هیچ شکی نیست. حال همه‌مون بد و خوب داره. ما غیر از احوالات درونی خود با هزار چیز حال‌مون بالا و پایین می‌شه
نخند
دارم حرف جدی می‌زنم شاید
از کواکب و انواع شهاب زمینی و زیر زمینی گرفته تا.......... همسایه‌های اطراف و هر کی که طی روز به‌ما فکر می کنه
برماتاثیر می‌ذاره. کار زیر سر امواج انرژی‌ست
می‌گم نخند
تو ، من، این گلدون رازقی، آسمون بالا سر. کوه و دشت و دمن همه اشکال مختلفی از انرژی هستیم
خب پس تا افکارما انرژی ساطع می‌کنه. تا این‌جاش که خرافی و اینا نگفتم؟
من این‌جا خیلی ساده یه درمیون از ایمانم می‌گم
یه درمیون از دردهای ایمانم می‌گم. دردهایی که منو به چالش کشونده
به مبارزه و انتخاب و آزمون و خطا و این‌که باید بهترین تصمیم بهترین انتخاب را داشته باشم
از باب اینه که پذیرفتم همه چیز زیر سر افکار و تصمیم گیری‌های منه
من فقط از خودم، آرزوهام، انتخاباتم ............... هر چه هستم می‌ترسم. من از خودم می‌ترسم
از تصمیمی که بیست هفت سال پیش گرفتم و هنوز تاوان می‌دم
از خروج احمقانه‌ام از خونه به وقت خشم، تصادف و مرگ
من از همه این‌ها خسته ام. می‌ترسم. ازعملکرد خودم
من
نه بیرون از من. نه خواست خدا. نه باعثش ، تو. همه حاضرن کلاهت را بردارن. تویی که باید مواظب کلاهت باشی
بیرون از تو خبری نیست
کمکی نیست
چون به این نقطه رسیدم. بالا رفتم. هر چه بالاتر
در نقطه‌ای که فقط زمین را دیدم و بعد حتا زمین هم پیدا نبود
من حقیر شدم. به صفر رسیدم و فهمیدم هیچ چیز نمی‌دونم و باید بدانم
باید مراقب باشم. کسی مسئول مراقبت از من نیست . کسی جز من حقیقت این من نیست
من فقط نمی‌دونم باید چکار کنم
خسته شدم بسکه به خودم فکر کردم. از خودم ترسیدم و مراقبش بودم
من دلم می‌خواد مثل گلی پابرهنه روی علف‌های خیس بدوم
دلم می‌خواد شاد و آزاد باشم و از این همه تنهایی مثل همه آدم‌ها خسته‌ام
زهرا جان تو با من یکی نیستی
تو اول راهی . مسیرت را انسان خدا گونه بساز
من فقط تصویرم که آینه توام. فقط برای این‌که بگم، همه ما تنهاییم. تو تنها نیستی
همه ما مبارزه می‌کنیم
همه ما هستیم
حتا اگر اکنون در تاریک ترین لحظه شب ایستاده باشیم
همیشه سپیده هست، طلوع هست و حیات جاری و سبز ادامه دارد
به زلالی چشمة گیان که تو نمی‌شناسی

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

رجعت


حتا باور تو
حضور تو، در من
کمکی نمی‌کنه. شاکی‌ام بدفرم شاکی
من به رفتن راضی بودم. هنوزم هستم. حالا بیشتر از اون زمان که رفتم ولی بی‌رحمانه برم گردوندی
چند سالی که فکر می‌کردم چه تاجی به سرم زدی
چه حمالی‌های مفت و بیگاری که بابت پرداخت بدهی بازگشت نکردم
چه ذوق‌های احمقانه که بابت بودن نداشتم
حالا چی؟
به چشمم نگاه کن.
روت می‌شه به خودت بگی خدایی؟
بنی بشر کارش زندگی در جهل و خرافاته؛ منم راضی بودم.
یا شاکی نبودم
چه لزومی داشت این‌طور زابراه و بی‌کسم کنی؟
چه لزومی داشتی ادراکم را از هستی، خودت و زندگی که همه‌اش در حیطة زمینی و خاکی کاربرد داشت دگرگون کنی. من به اون‌ها با همان سادگی که همه می‌دیدن و باور داشتن عادت کرده و اسم همه‌اش زندگی بود
بی معجزه، بی‌دگر سو، بی ابعاد موازی و بدون بعد زمان
بین درختای سرو و کاج نقره‌ای همین‌طوری هم قد کشیده بودم
عاشق می‌شدم. گر و گر. دل می‌ستاندم. بغل، بغل. خوش بودم به قدر کودکانه‌هایم. به‌قدر بهشت بی‌بی‌جهان
چه لزومی داشت همه را خراب کنی؟
آدم زمینی به باورهای زمینی نیاز داره که تا وقت مرگ لی ‌لی بره و یکی بگه، هستی؛ یکی بگه، نیستی
همین‌طوری بالا و پایین یه جوری عمر را سر می‌کردم، مثل همه
نه تو نخ ابر بودم و نا با ابر ریسمان‌های تو مرا کاری بود
نه با سیاه‌چاله ، سفیدچاله‌ها آشنایی و سنخیتی
حالا نه احل زمینم و نه از احالی آسمون
نه این‌جا هم‌دمی دارم نه تو کهکشون. باید باز احساس دین و بدهی کنم؟
باز یه چی به شما بدهکارم؟
نپرسیدی می‌خوام این‌شکلی با باورهای واژگون شده؟
خواستی بهم بگن: طرف خل شده؟
نترس اگر هم به روم نگن در دل هزاران بار گفته‌اند. اولیش مادر که خدا می دونه دنبال چندتا دعا نویس و باطل سحر رفته؟ چندتا روانپزشک و روان‌پژوه برام قطار کرده
نکردی یه چهار پنج‌تا روح مقدس و اموات و پیمبری چیزی نشونم بدی
نوک جهنم و دیدن یک لحظة نکیر و منکر هم کافی بود تا وقتی برمی‌گردم
چنان مذهبی چهل تیکه‌ای باشم که برخلاف کلام امامی نفس نکشم
اینم شد بساط به زندگیم چیدی؟
یه کاری می‌کردی حالا که بیخودی این‌جا هستم بدونم چه غلطی بکنم؟
من
خسته‌ام
زندگی،‌ پیشکشی؛ هبة خودت
نه بدهکارم نه موهبتی عطا شده.
من یک طلبکارم. نظمم را بهم زدی
خدا کنه جاده یه‌باره دیگه بپیچه و من نپیچم
من می‌دونم شما

صبح مزخرف






تا به حال ماهی افتاده بیرون از آب را دیدی؟
بالا و پایین می‌پره. خودش رو به زمین می‌کوبه که برگرده به آب
که به زندگی ادامه بده
من الان افتادم روی شن‌های داغ و سوزان کویر
اما همه تکان‌هام از این است که به آب برنگردم
و همین‌جا ماجرا تمام شود
طاقتم تاب شده و امروز اصلا آدم نیستم. عصر و غروب از خوشی نمی دونم چه کنم
شب از تنهایی دلم می‌خواد بمیرم
صبح با حزن شب پا می‌شم
و هم‌چنان دلم می‌خواد بمیرم
این شده همه معنای زندگی که به سمت بیزاری می‌رود و
انزجار از بودن، نفس کشیدن
بی‌امید زیستن ناممکن است

اول چرایی عالم


تقصیر من چیه تو اگر انقدر معمایی؟
تقصیر من نبود من اگه انقده فضول از آب دراومدم
البته تقصیر تو بود، که منو این‌شکلی اراده و آفریدی
البته قربان ناگفته نماند که شما هر چه خواستی را همان‌طور آفریدی
انداختی گردن ما
می‌گی نه؟ یکی‌ش ما
اما وقتی سرت پر از سوال می‌شه و الانه که بترکه باید بگی
خب تقصیر از منه تو نمی‌ذاری کس و کار دار بشم
یعنی جلوم رو که قطعا نگرفتی، اما یه‌چیزایی هم یاری نکردی، شایدم بی‌ربط و بی‌دلیل برای این‌که تو رو تبرعه کنم مثل همیشه مجبورم بگم تقدیر الهی بوده؟
تقدیراتی مشابه آن‌چه که به هنگامة آفرینش برما رقم زدی؟
یا آتش‌هایی که از عدم آگاهی شخص خودتان و یا حکمت شخصی‌تان " شکر شما خدایی می‌شه باهات شوخی کرد و بی‌ظرفیت بود. ولایت مطلقه که نیستی.از خود مایی " به خبر تقدیر انسان انداخته‌ای!؟
مثل تحریکات موضعی و غیر موضعی
از جمله اتهامات شما، تحریک آدم و حوا از باب خوردن سیب است.
اگر شما نفرموده بودید. اون آدم زیر سایه لم بده و حوای وراج تا ابد هم وقت نمی‌کردن به کشف سیب نائل بشن
شما گفتی نخور، اونام همه رو ول کرد و رفتن همون رو خوردن
وقتی هر جا می‌رم رد پای شما هست.
یه مدرک جرمی دال بر اسباط مشارکت با ابلیس خائن می‌بینم
وقتی نمی‌تونم سر در بیارم شما چرا انقدر سعی بر اثبات خود حتا به ملائک مخلوق داشتید؟
چرا آدم را به مصاحبة اسم اعظم کشوندی؟
چی را خالق به مخلوق اثبات می‌کنه؟
اما شما نسبت به ما که ازخودت‌یم، خیلی بی‌تفاوت و سگ خوری اراده فرمودی
یه آتیش آمادة انفجار.
آتشفشان دماوند خفته در انتظار
اصلا به ابلیس چه شما چی خلق می‌کنی یا نه؟ او باید سجده‌اش را می‌کرد. همان‌طور که ما فقط بندگی می‌کنیم و باور کردیم بی‌ارادة شما برگی از درخت نمی‌افته
حالا نمی دونم ارادة جانی قاتل در هنگام جرم هم ارادة شما محسوب می‌شود یا نه؟
یا مخلوق چرا باید به خالق چرا و باید بگه؟
نوبتی ما که مدلش بی چون و چرا از آب دراومده
چطوره که اون‌موقع که تازه هیچ امکاناتی هم نبود و ابلیس بیسواد تر از این روزگار بود
شما بهش وقت و قرار تا زمان قیامت دادی
اما با ما هر لحظه دنبال به خط کردن و پوست کندن و دمار درآوردن و .......... اینایی
خب پس من سی‌چی ایی طور والة شمایم؟
آخر، همه معجزات و شفا و درمان هم که به انبیا و اولیا ختم می‌شه
خب آخرش چی؟
از امشب می‌خوام روی وجه مونث شما هم فکر کنم. کمی آثار خاله زنک بازی و حسادت و آتش بیاری در رد پای شما موجوده
چه بسا از این راه به وجه مونت شما هم رسیدیم
از آوای برنادت که دیگه وانموندیم؟
تازه اون خدا نشناس ارمنی بود ما که از منتظران مهدی

تو، چی سی؟


یه چی بگم؟
حالا مونده تا وقت افطار، من
دو روزه دارم به یه چیزی فکر می‌کنم. یه چیزی که شکل هیچ چیزی نیست
و براش معنایی نمی‌شناسم و یا تجربه نکردم
همیشه خیلی مطمئن بودم که، عشق الهی نداریم
عشق یعنی تاچ و ماچ و لاو.
دیدارهای عاشقانة درهم
هنوزم همین رو می‌گم. پروردگارا سوء تفاهم نشه. اما یه حس دیگه ای هم جدیدا کشفیدم که اسمش نمی‌دونم چیه
مطمئنم ترس نیست چون، باهات یقه گیری می‌کنم
باهات قهر می‌کنم و لب و لوچه‌ام یه من آویزون می‌شه، عین بچگی
برات می‌خندم، اخم می‌کنم. به خاطرت سر خلق خدا فریاد می‌کنم
تنها می‌مونم . مبادا حضور کبریای‌ت کمرنگ یا کسی با بی‌تفاوتی از کنارت رد بشه
با این همه تنها میمونم.
اسم اینا یعنی چی
خودم می دونم
عشق نیست. حرف توی دهنم نذاری که بدفرم شاکی می‌شم
اما تو چی‌سی؟
کی‌سی؟
اصلا من باتو چکار دارم؟ تو که با من کاری نداری؟
چطوری وارد باورم شدی؟
من این‌همه از دنیا و زندگی‌هاش قصه شنیدم. تو رو نه دیدم و نه می‌بینم
چطوری یواشی اومدی و درم ساکن شدی؟
حسابش رو داری هر لحظه در منی، مغزم را چرخ کردی، پر کردی با حضورت
پروردگارا تو یعنی چی؟
اینا یعنی چی؟
من حتا تو خواب هم وقتی بیدار می‌شم، وسط سیگار خواب‌آلودة بعد از بیداری بی‌جا
باز دنبال تو می‌گردم و ایمانم رو وزن می‌کنم
نکنه من از یه چیزی
مثلا تنهایی می‌ترسم که انقدر به تو پرداخت‌ام؟
نه ولی. من در داغ‌ترین لحظات ناب عشق هم به‌یاد توام
چرا؟
نکنه این جادو زیر سر بی‌بی‌جهان بود؟
تو بچگی خام توام کرد و خودش رفت که رفت؟
ولی ببخشیدا. شمام که تاجی به‌سرم نمی زنی که بگم نیازت پا بندم کرده
سهمم بیش از شهد، درد دادی
به اینا چه اسمی می‌دن. خدا رو چه دیدی؟ شاید آخرش پیدا شد این نوعی از بیماری روانی‌ست؟
چمی‌دونیم پیش از ما چه‌قدر دیگه آدم مثل ما روانی که نشده باشن؟
همه به‌نوعی توهُم زدن، رفتن تو مایه‌های اشراق و شیخی‌یت؟
من چرا به بچه‌هام قدر تو فکر نمی‌کنم؟
وقتی عاشق می‌شم، چرا به اندازه تو بهش فکر نمی‌کنم؟
تو چکار می‌کنی با من؟
.
صدای آژیر آتشناشی بود. خودت به خیرش کن. دلم رو لرزوند و از تو کند
برم افطار کنم

اندر احوالات شکم گرسنه





اینم بگم و جدی برم دنبال افطار
یه چیز خوب دیگه این ماه برای من لذتی‌ست که از موسیقی می‌برم
مرد همسایه امروز در خیابان می‌گفت:
تا باشه رمضان باشه و ما چنین موزیک‌هایی بشنویم
امسال آش ندادید هنوز
خبری نیست؟
ما به امید این ماه‌یم و آش‌های شما
البته همه حرفاش در حد اغراق

یعنی یک تفاوتی داشته که او هم فهمیده؟
یا این مردا الکی به هر مناسبت خالی می‌بندن؟

طبقه هم‌کف یک شرکت سینمایی است و تا چشم کار می‌کنه هنرمند درش می‌آد و می‌ره
منظور این‌که چیزی که او پسندیده را لزوما همه نمی‌پسندن و منم بالاخره در موسیقی سبک خودم را برای شنیدن دارم
خلاصه که حواس چارچنگولی تیز و راه می‌افته
البته تا آخرای ماه رویاها هم خیلی واضح و شفاف می‌شه
خیلی صادق و خیلی گران‌بها
عبوری از بعد زمان
از بعدهای موازی که برخلاف معمول در خاطر می‌مونه و گم نمی‌شه
.
.
.
دیگه رفتم
آه آه

راستی امروز هم کلی کار کردم
هم از خودم کلی راضی
دیگه اگه یک کلام گفتم.
.
..
آه

فقط اینم بگم
یه‌خروار هم باغبونی کردم و
حالش رو بردم و
خانوم شدم
قدردانی و سپاس از محبوب شب‌های شبانه که تنها حضور قابل حس در خونه هستند


با عطرشون می‌گن
هوی ، پاشو غم‌برک نزن
خلاصه که مام هستیم.
همه نیستن اما تو هستی
و از حضور ما لذت می‌بری. موهبتی که در اختیار هرکس نیست
.

.
.
.
دیگه خلاص
فقط همیناست تا بعد افطار

کشفیات منو رمضان باهم


آخرین بار که چلک بودم، ماه مبارک بود. یه ایامی مثل حالا.
روزایی که با نوع دیگری از رمضان آشنا می‌شدم
قفل و مهر سکوت بر ذهن ابلیس، ساده‌ترش این بود که
افکار احمقانه و منفی و حتا خشم و کین درم موجود نبود.
حتا
باور کن ، حتا جنگل هم با اون سر و صداهای عجیب ، همیشگی
ساکت بود و شب‌ها می‌شد تا سپیدة صبح عمیق خوابید.

این درکی بود که از طبیعت و خودم و ماه روزه کردم
حالا نمی‌گم آخراش کار به ژانر وحشت کشیده بود که برگشتم تهران
اما از ماه رمضان پارسال متوجه یه حس خوب شدم. معمولا در طی روز غذا نمی‌خورم
قوتم چایی و قهوه‌است و سیگار. انگیزه پشتش دارم. وقتی بدن به انرژی نیاز داره مجبوره تامینش کنه
وقتی بدن فیزیکی راه به جایی نداره، بدن انرژی وارد عمل می‌شه و در یک جهش کیهانی به مرکز می‌ره و با انرژی تازه و سرشار از آگاهی و تلطیف شده از مهر به جسم از حال و نا رفته برمی‌گرده
اون سرشار از حال خوش و اگاهی‌ست. که به‌طور روزانه عادی شده و چیزیش عجیب نیست
منظور منم گرسنگی نیست
منظورم به یه چیز دیگه است، به قصد، نیت، اراده هر اسمی که حال می‌کنی بهش بدی
ما قصد و اراده به تغییر حال اکنون به حال خوب داریم که روزه می‌گیریم. جسم حسش رو می‌شناسه و دوست داره.
مثل عهدی که در الست با جانان بسته‌ام
در نتیجه ناخودآگاه روزه ‌ام رو می‌گیرم. و البته بخش آگاهانه اش از باب تقویت رشته‌های اراده است
همان‌ها که گفت:
"
به ریسمان‌های الهی چنگ بزنید " بعد یه مشت از خدا بی‌خبر جلوش پرانتز باز کردن که یعنی " ائمه و اولیا " کتاب را باید بی‌تفصیر خواند
وقتی هم می‌گه:
کوه‌ها را برافراشتیم تا به هنگام اضطراب و اندوه به آن‌ها پناه ببرید .
باز در پرانتز گفته " منظور ، ائمه و ایناس..." یعنی شماها بی‌خود به خودتون نگیرید که بی‌واسطه می‌شه با خدا بده و بستون و اینا داشت
از این خبرا نیست. رشته‌ها فقط به دست اولیاست
شماهم بی‌خود کردید فکر کنید از روح خدایید و به ولی بی نیاز
امسال فهمیدم قصدی که باعث می‌شه همین چای و اینا را هم از برنامه کنار بذاری
مثل یک حرکت ساحری، دارای انرژی اراده و قصد انسان خدایی‌ست
همان قصدی که باهاش آفرینش را صورت داد یا به من و تو گفت باش
همون قصدی که همراه روحش در کالبد ما دمید و گفت
تبارک الله احسن الخالقین
چه شیرین است قصد اتصال یه مرکز هستی
چه خوش‌گوار است عبور ثانیه‌ها
چه دل‌نشین است صوتی که در خانه جاری یا عودی که در مجمر در حال سوختن است
و من که به تو چه‌قدر نزدیکم
آن‌قدر نزدیک که اجازه نمی‌دهی خود ببینم و همه از چشم تو نبینم
که این خود چه بی‌معنا می‌شود هنگامی که تو خود، منی

۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

صبحت بخیر، عشق من


یکی از نکات عمده‌ای که به‌طور معمول پیش می‌آد و همه بی‌تفاوت از کنارش می‌گذریم
تاثیرات احوال دیگران برماست در شروع صبح یا حتا درمیانة روز یا شب
بذار اول بگم
صبحت بخیر عشق من
این یه جمله از وقتی بیدار شدم تا برسم این‌جا همین‌طوری مونده بود توک زبونم و نه بیرون می‌جست و نه برمی‌گشت به ذهنم
خب همین‌طوری که الکی آدم به کسی نمی‌گه، عشق من
ولی تو وقتی صبح چشم باز می‌کنی و یک خروار حرف عاشقانه و نگفته در دهان تجمع بی‌مجوز و غیر قانونی کردن
چه می‌تونی بکنی جز سرکوب، اعمال خشونت خود برخود، خفقان و در نهایت
شکنجه و .............. اوه حتا فکرش را هم نمی‌تونم بکنم
بهتره در همین حیطه‌های زمینی مثال بزنیم
حرمت ایران که بازی و مزاح نیست و سرکوب شده‌ها قهرمان ملی، ربطی به من زپرتی ندارن
خلاصه که برای کنترل این جملة نجیب و عاشقونه مجبوری خودت رو ریز ریز کنی و ممکنه کار به جاهای خیلی بالایی بکشه
حالا باید دید که کی و چرا شب گذشته به من در نهان عشق ورزیده؟
باور کن همین جوری‌هاست.
وقتی زیادی و بیخودی ذهنت درگیر یکی می‌شه، مال اینه که خط رو خط افتاده و اون در حال پخش همان جنس عواطف و احساساتی‌ست که صبح وقت بیداری تو از خواب با خودت برگردوندی
حالا گو این‌که یه عالمه راه و دلیل دیگه هم هست که دیگه زیادی می‌ره تو مایه ساحری و دون خوان بازی که جای اونا این‌جاها نیست
کاش می‌شد بری خفت یارو رو بگیری و ادعانامه بدی به آقا منو بی‌وقته زابرا کردی
داشتم نون و ماست خودم رو می‌خوردم. تو اومدی و با فکر به من منو از جای خودم بلند کردی و در نقطه عشق نشاندی
حالا چشمت دراد بیا و باقیش را تمام کن
البته از اونجایی که معلوم هم نیست او آدم مال و به درد بخوری برای عاشقیت باشه، زیاد روش معتبری به حساب نمی‌آد
پس بهتره فقط به این بسنده کنم که عقده ها را فرافکنی و از خود خارج کنم
آی زندگی سلام
سلام عشق من صبح بخیر
چه‌قدر خوبه که تو بتونی در اولین جملة آغازین روز از واژگان مهر استفاده کنی و روزت را با زیبایی و عشق بپیوندی
سلام به اونی که نمی دونم کیست و انرژی خوش‌رنگ عشقش منو امروز قشنگ کرده
سلام به عشق که اسباب همة زیبایی هاست
عشق من سلام

یاس جانماز مادر


حمد به خدای خالقین که هنوز یه امیدایی هست، انگار
هنوز یه نقشه وو نشونه‌های معطری هست، انگار؟
می‌شه آدرس یه چیزای خوبی داد
گوش کن ببین جناب افتخاری چه قشنگ
خروارها قشنگ از قشنگ می‌گه. از یک بغل امن و فراخ به نام جانماز مادر
دو تا گلدون، یه گلاب‌پاش یه کتاب رو رحل چوبی
مشت یاسی که می‌ریزی
روی جانماز مادر
گل مریمی که روزی روی سنگی می‌شه پر پر
توی آینه نگاه کن می‌گه:
فرصتی نمونده
می‌گه : خوش‌بحال اون‌که آیه های عشق رو خونده
وای الانه است که نفسم حبس بشه و از یاد عشق
از یاد زیبایی و سادگی بالا نیاد
چطور می‌شه این همه قشنگ را تجسم کرد و آروم گرفت؟
خوب من
چشمات رو وا کن
روبروت آبیه دریاست
روبروت غرق ستاره است
شهر خورشیدی فرداست
چی می‌مونه توی دنیا
غیر یه بدی یه خوبی؟
می‌بینی ما همه می‌دونیم چمونه و چی کم داریم و چی می‌خوایم
اما چه دردمونه که نمی‌تونیم بخوایم؟
خوب نمی‌تونیم دیگه، این‌ها همه آرزو خاطره‌هایی در دور دست بود
زمانی که چادر نماز مادر حرمت بهشت را داشت
ما بلدیم و کم داریم و مثل مشهدی‌ها
مودونوم و نموگوم

محبوب شب بی‌عاشقان




حالا من، نه.
اصلا ، من هیچی
شما به‌جای من.
هر شب در فراق عشق بسوز و در این بی‌علتی عطر محبوب شب
چنان خونه‌ات را پر کنه که دلت می‌خواد از حرص این‌که چرا یکی دیگه جز تو این‌جا نیست
که تو تنهایی لذتش رو نبری.
یکی دیگه که با تو شریک بشه درک این که، محبوب شب بوی عشق می‌ده
یکی که وقتی نگاهش کردی زودی بفهمه داری از عمق شب، اوج مهر درباره محبوب شب
چه قشنگ و چه زیبا
حرف می‌زنی

من نمی‌فهمم شما چطور می‌تونی بی وجود ماها کنارت در بهشت، حالش‌رو ببری؟
نکنه موضوع کمبود جا و ایناست
بالاخره ما کمی جمع تر هم جا می‌شیم.
ولی منه مخلوق تو نمی‌تونم به تنهایی قشنگ را نگاه کنم و افسوس نخورم از این‌که
به تنهایی شاهد این همه قشنگ ولی بی‌خاصیت زندگی‌ام؟
مثل اوقاتی که دلم نمی‌آد تنهایی به یک موزیک خوب و تازه گوش بدم و از لج این‌که چرا یکی دیگه نیست، شاید بهش بگم: ببین چه می‌کنه
این تیکه‌ رو .....وای
و او هم مثل من از شنیدنش لذت ببره. در نتیجه بعضی وقتا از گوش دادنش پشیمون هم شدم
ولی اسم شما خداست
مدلت که باید خیلی بالاتر ازما بنده‌هات باشه یا نه
مهم نیست خیلی و شاید شما هم همچنان در حال رشد و آموزشی؟

تک درختی اون وسطا


اگر بر حول محور هستی بخوای بچرخیم و به دنیا نگاه کنیم، همچین هم بنا نیست هر چی می‌خواهیم همون بشه و همه چیز سفید و شفاف باشه
نگاه من و سهم من از این تصویر همان‌قدر به سفیدی‌ش احتیاج داره که
نگاه یکی دیگه به اون رنگی محتاج که تو بهش رنگ سیاه، رنگ نفرت می گی
شری که در نقطة ایکس معنی شر می ده
در ایگرگ معناش عوض و خیر می‌شه
مثل بارون.
وقتی نباره خشکسالی و زیادی بباره سیل می‌شه
شب نباشه زمین نابود ، می‌سوزه و خشک می‌شه و روز هم نباشه باز همین حکم را داره این چرخة تعادله
ولی یه مرز وسطی هم هر چیزی داره که چون نه یک است و نه دو
نمی‌شه گفت اصلا نیست
مثل هیچ یا نیستی، این‌ها هم نبود یک خبر را اعلام می‌کنه
غایب.
یکی بود یکی نبود
اون‌جا که وسط این دو جاست و من ایستادم
منگی و خنثی‌ست.
همیشه که نمی‌شه یا خوشم باشه یا ناخوشم
یه روزایی هم فیوزاتم ضرتش قمصور می‌شه و به کل خواجه از آب در می‌آم
خواجه نسبت به همه چیز.
بی‌تفاوتی محض.
البته این خیلی بهتر از حرص و جوش زیاده است
اما باز انتهای بی‌عشقی و حزن بی‌هم‌کلامی‌ست
نگاه کن درخت بر بلندای سهم‌گین صخره
چطور ایستاده و قد کشیده است؟
بلکه هم کلامی ببیند

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

می‌شه برگردی؟

خب دروغ چرا؟
لحظات از پی هم می‌گذره و عمر ما پیدا نیست چقدرش باقی مونده
دو روزه فکر می‌کنم با این حساب من بازم ناکام از این دنیا خواهم رفت
بی درک عشق
بی لمس حقیقی و در معنای فراخ و عمیقش
هی فکر می‌کنم که در گذشته ها کی آنی داشته؟ البته خیلی‌ها داشتن
اما آنی که برای من خاطراه‌اش همیشگی شده باشه
لابد مریض می‌خوام؟ می‌خوام بدونم کجا باید غرور نمی داشتم و به خرج دادم؟
امیدوارم فکر نکنی چنین قصدی دارم غرورم رو به زیر پا بذارم و برم دنبال یکی از اون با ارزش‌ترین‌هاش که خودم
هول هولی بهش گفتم: من می‌رم
نه از باب بیچارگی و تنهایی
فقط از این رو که می خوام با هرچه شده ته مونده غرورم را بریزم دور یا به عبارت خودی تر بشکنم
اما به جرات قسم می‌خورم ته هیچ تصویری با تمام آن و اینی که داشتن ظرفیت این رو ندیدم که برم و باقی عمرم را زهر مار کنم
باز شاید غرور لحظه مرگ احساس سربلندی بهم بده؟
شایدم احساس شکست
نمی‌دونم هر چه که هست دچار غرور مزمن شدم. انقدر که حتا نمی‌تونم دنبال پریا برم
یا نازش رو بکشم
شایدم اسمش غرور نیست و خستگی باشه
خستگی از تکرار مکررات و خستگی از تنهایی و قدم‌های یک سویه‌ای که همیشه به طرف دخترا برداشتم
اما باور کن دارم از تنهایی و بی‌عشقی از صفحه روزگار محو می‌شم
خدایا یه آنی برسون که مایة دلخوشیم باشه
چند روزه دوباره کارم نمیاد و ارتباطات بالا و پایینی دوباره قطع شد و جبرئیل اصلا گوشی برنمی داره
چه برسه به زمین بذاره و تقلب برسونه
به خاطر این آرام بخش‌های احمقانه‌ای‌ست که می خورم
خدایا ببین با این نبود امکانات عاطفی تو داری به ادبیات کشور هم لطمه می‌زنی. کسی چمی‌دونه شاید اگر عشق داشتم
جلد دوم شاهنامه
جلد دوم نهج البلاغه
و از همه مهمتر مجلد بعدی شب‌های دوهزار و دو شب
جلد دوم جنگ و صلح را تا حالا نوشته و یه سی‌چهل تایی هم نوبل ادبی گرفته بودم
حالا خود دانی
اگر معتاد شدم
گردن شما و شمایی‌ست که بدتر از من مغروری یا نمی‌دونم یا تقصیر اونی که
منو از خاطر برده

خاطرة‌، دلتنگی



شده؟
انقدر دلت برای یکی تنگ بشه که ندونی چه خاکی به سر کنی؟
پریشان احوال و بی‌تاب و بی‌قراری. و تا پس افتادن از فرط دلتنگی راهی نداری
تو گویی که همین حالا جان به جان آفرین تقدیمکنی
امانه جانی از بدن می‌رود و نه تو هنوز فهمیدی که ، برای کی این همه دلتنگی؟
ها والله
دلتنگی بی‌دلیل دیدی؟
چنی دلتنگ که الانه که بغضت بجه و قلبت وایسته
ضربان قلبم تند و محکم می‌شه، تاپ‌تاپ می‌زنه و پر از هیجانی است که
نمی‌دونم چیه؟
شاید تصویری این وسط پنهان و نمی‌بینم؟
یکی که از یه وقتی قرار بوده که باشه و به وقتش هم بوده
و تو با این همه او را به‌یاد نمی‌آری
تصویر در پشت همه تصاویر" هید " شده و تو به تمام از یادش بردی
وای فکر کن چه فاجعه‌ای می‌شه.
حتا تاب تصورش را ندارم. فکر این‌که یکی یه‌جا
همین نزدیکا باشه
منم یه وقتی این‌طور شیفته و واله‌اش شده بودم و حالا در فراموشی، گمش کردم
وای
نفسم تنگ شد
بیش از این تاب از تو گفتنم نیست
آهسته نیا، نرم بیا

سفره ایرانی




از هرچی فرار کنی، دنبالت می‌آد
منم از بچگی از تنهایی می‌ترسیدم و فرار می‌کردم. حتا اگه شده با مورچه‌ها حیاط هم ارتباط برقرار می‌کردم
یا نه با گنجشک‌های ساکن، بین درختا
خلاصه که همیشه با یه چیزی در ارتباط بودم که تنها نمونم
می‌بینی که این سال‌ها هم با پشت سر در ارتباط موندم و از خورجین بی‌بی‌جهان و گذشته هم در نمی‌آم
یاحتا هی و هی و هی نوشتن بهابل.
بهابل در هفده سالگی من و تفرش
خلاصه که وقتی به عقب برمی‌گردم، هنوز یه کسایی را دارم و اون‌جا تنها نمی‌مونم
سال به سال دریغ از پارسال و پیرارسال و پس پیرارسال
خدایا می‌شه بگی منو برای چی نگه داشتی، وقتی هیچ کس قرار نیست
از بودنم بهره‌ای ببره یا به جایی از کائنات متصل باشم؟
خودم هم که از دم گشت از زندگی و بساطش شاکی، این چه اصراری که داری؟
دو روزها دلم قورمه سبزی می‌خواد.
ولی قورمه‌ سفرة بی‌بی‌جهان
از این سر تا اون سر اتاق
دلم خوش بود با ازدواج کس و کار دار می‌شیم که اونم بدتر از کس و کار خودم از آب دراومد
یعنی تا کی و چه وقت قراره من همین‌طور زیر آوار بمونم؟
عزرائیل............. خسته شدم. بیا منو ببر
شاید اون‌دنیا عشق هنوز وجود داشته باشه و همه کس و کار هم باشن
و یا اصلا لازم‌ نداشته باشن؟
بیا.......... منو ببر، جان مادرت

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...