۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

اهالی، عشق آباد



وسطای این پرسه گردی‌ها بود که بین کانال‌های مه‌پاره چشمم به یک فیلم فارسی متعلق به عهد شزم افتاد
گاهی دلم حس بلاهت می‌خواد و دیدن بلاهت ناب
نام فیلم چرخ و فلک.
لزومی به دیدن تا آخر نداشت. بی‌شک عصر لوط صدبار دیده بودم و داستانش یادم بود
اما نکتة مهم‌ترش بگو چی بود؟
درد بزرگ انسان
آقا این تهران با این عظمت ، تا دلت بخواد خلوت و بیابونی. خب برای همین همه هم رو پیدا می‌کردن و حتا کسی نمی‌تونست مجنون رو بپیچونه و دنبال‌شون راه افتاد
بچه‌ یه عکس می‌گیره. بعد از پانزده سال از زندان می‌اد و در بزرگی همون دختر رو می‌بینه و دختره اصلا نمی‌خواد بدونه بابا و ننه‌اش کی هست
تا هم رو دیدن دختره پرید بغل مرحوم فروردین که: ممل
صحنة بعدی خانم وسط بیابون نشسته و آقا دراز کش و سرش روی پای خانوم
به همین زودی عشق‌ها متولد و کسی به کسی خیانت نمی‌کرد
برای هم کلاس و افه و اینا نمی‌ذاشت
مسئول این بخش ماجرا والدین بودن که همه چیز را با ریال محک می‌زدن و وسط کار گیر می‌دادن
هیچکی به‌خاطر ثروت بابای دختره عاشق نمی‌شد و دختر شاه پریون عاشق ممل میشد
خب سی چی به خومون ایی‌طوری کردیم؟
چه دردی بود ایی شهر نشینی؟
مه که هنو ولم دن سر از ده خومون در می‌آرم
قدیم همه چیز هم بزرگ‌تر و باعظمت تر بود و هم امنیت از هر آجرش می‌زد بیرون
حاضرم برم ده زندگی کنم
از سرچشمه هر روز آب بیارم و آفتاب خوب رو مناسب رخت شستن بدونم
ولی عاشق باشم
بالاخره یعنی کدخدها زناشون نمی‌میرن؟
یا اهالی آبادی؟
عشق باشه، باقیش کوفت باشه
مهم اینه عشق نمی ذاره تو کوفت رو ببینی و به قول شمس
خاصیت عشق این است
که عیب هنر نماید

تله انفجاری، ذهن



وقتی خوابت نمی‌بره، چه اصراری‌ست به خواب زوری؟
سیستم رو خاموش کردم به تخت رفتم و به جبران زاناکس‌های دیروز دارو نخوردم
در نتیجه خواب هم کمی دشوار می‌شه
وقتی بخوای به زور بخوابی، تبدیل به تلة انفجاری ذهن می‌شی که هر چی هراس و دلهره است به‌یادت می‌آره
یعنی خب اگه عشق داشتم، به اون فکر می‌کردم تا بالاخره خوابم می‌برد
اما در برهوت بی‌عشقی، هبوط آدم
تو مجبوری برگردی چراغ و سیستم و خودت را با هم روشن کنی و این‌جا بنویسی
تا حداقل کنترل ذهن به دست خودت باشه
نره محله‌های پرت ابلیس آباد، قم
نمی‌دونی که چه جای کوفتیه لاکردار و می‌مونه به قصه‌های بی‌بی درباره جهنم
خلاصه که اگر در دلی عشق وجود داشته باشه آرامش هم هست
وقتی آرامش نیست می‌شه تغییر کاربری زندگی تا مرگ

تولد یا مانم؟

این‌همه شعار دادیم و فاز پروندیم و به خودمون و دیگران گفتیم، پیری مال ذهنه و صورت و سجلد احواله. تا دلم شاده پیری معنا نداره
بر منکرش لعنت
هنوزم می‌گم
اما موضوع اینه که هر چی زور می‌زنم که اگه شده حتا یک دلیل کوچیک برای رضایت از اوضاع کنونی پیدا کنم که بابتش بگم
ای‌ول خدا باشه. دمت گرم . نمردیم و این سنم دیدیم
نمی‌تونم
من اصلا خوشحال نیستم چون بی رودروایستی دارم به پنجاه نزدیک می‌شم
این یعنی آتش بس
به نظر من که این یعنی آتش بس
یعنی آقا تا حالا نیومد، تیر خلاص. تا صد سال دیگه هم لازم نکرده بیاد
در مرز چهل همین حس رو داشتم با اندکی روی بیشتر
الان ندارم شاید چون، افسرده‌ام و تا این‌جا رسیدیم و هنوز هیچی؟
اینا یعنی ناخوش آیند. یعنی ناامیدی به فردا
مردامون که قرار نیست با معجزه عوض بشن و نژاد مرد ایرونی همینه که بهتره تنها بمونی تا غرود و چیزهای دیگرش را براش حمل کنی
مردها از حمل این‌چیزها خسته می‌شن به ما پناه می‌آرن. غافل از این‌که یه ماهایی هم هستیم که اونام خودشون خسته‌ان و به یکی دیگه احتیاج دارن
نه می‌تونم مامان کسی باشم نه خواهر خونده ونه معشوقه
یه چیزی بینا بین زنی‌یت
یعنی دیگه فکر نمی‌کنم مردی بیاد که من به‌خاطرش دلم بیاد پشت آینه بشینم
خب اینا لابد همون پیش درآمد پیری؟ گرنه بذر مبارک مرد رو که ملخ نخورده که ما تنها موندیم؟


برزخ بین آمدن و رفتن



از وقتی اومدم خونه و وارد اینترنت شدم، جرات نداشتم صفحه نت‌لاگم را باز کنم
یعنی یک‌بار باز کردم و بستم
17 پیغام تبریک تولد. حالا کو تا دو روز دیگه؟ من همین‌طوریش از زمین و زمان شاکی‌ام
شاکی‌ام اصلا چرا هستم
داروهای قلبم رو نمی‌خورم که زودتر وایسته
اینا بهم پیام تبریک می‌گن
خب وقتی دوستی‌ها و شناخت در حد نت باشه و سنبلة نت‌لاگ که دائم داره خالی می‌بنده که وای
چه دنیای زیبایی! وای من چنی خوشم. وای بیا غروب آفتاب رو این‌بار از اتوبان کرج نگاه کنیم
یا بریم فول مون اول اتوبان صدر؟
و همین چاره درمون‌های الکی که برای خودم دیگه شفا نمی‌کنه
منی که دلم می‌خواد کلة خودم رو بکنم که چرا نمی‌تونم کاستی‌ها را درست کنم؟
چرا نمی‌تونم خودم را از این تنهایی رنج‌آور رها کنم
منی که تو کار خودم دیگه درموندم
واقعا فکر می‌کنی دلیلی برای شادی تولد داشته باشم؟
کاش شبونه برم شمال تا آخر شهریور برگردم که تب و تابش با هم افتاده باشه
پارسال خوشم بود. خودم برای خودم به پیشواز رفتم
پارسال هنوز اندکی امید و انرژی بود
اما امسال هیچی ندارم و صبح یکی از تلخ‌ترین لحظات زندگی‌م شده که دوباره چشم باز می‌کنم
و می‌بینم باید امروز را هم دنبال خودم بکشم

مکث در زمان



یه فکری
ممکنه شما مکث در زمانی که آرام، جان می‌شوی
وقایع از پی هم می‌آیند و می‌روند. دردها همچنین
من کاری که باید را هم می‌کنم، اتفاقات با روند منطقی پیش می‌ره
من در این زمان تحمل کم می‌آرم. ناخودآگاه سربه آسمون می‌کنم و می‌گم خدا
یک لحظه مکث و بعد دوباره راه می‌افتم این مکث نمی‌دونم چه‌قدر طول می‌کشه
ولی توی اون یک لحظه یه اتفاقی می‌افته که من مثل شیرین‌عقلان هربار سر به بالا می‌کنم
و می‌گم: خدایا
در حالی که تا حالا نشده در جوابم بگی
بله
داستان چیه؟
من مثل بچگی‌هام شدم. مثل همون وقتا که بی‌بی‌جهان بغض می‌کرد و زیر لب آواز سوزناک لُری می‌خوند
مثل اون‌وقتا که می‌ترسیدم بره و منو با خودش نبره
مثل وقتایی که از ترس شب تا صبح خوابم نمی‌برد
تمام وجودم را اضطراب گرفته تا قلبم مدام مضطربه
خدایا من از حقیقت موجود
از این دنیا از این هستی از این آدم‌ها ترسیدم
من از هم‌خون های خودم
از نیمه‌های دیگرم
هراسیده‌ام
من در این دنیای تو تنها و غریب افتادم
نمی‌بینی؟ چقدر ترسیده‌م؟

هستی؟


هرچی از صبح‌م سگی و عذاب آوره، این موقع که می‌شه همه عشقم به اینه که نرم افطار و به‌جاش با تو گپ بزنم
شاید این موقع‌ها نزدیک تر به خودم شده باشم؟
شاید این من، از صبح تا حالا چنان له شده که الان می‌تونم انقدر خودمونی و پدرانه باهات گپ و گو کنم
انگار با خودم، با شما صادق‌ترم
انگار که شما بهتر و با دقت بیشتر به حرفام گوش می‌دی
و انگار
پنجره‌های اتاق‌تون باز و صدای من ازش وارد اتاق خدایی شما می‌شه
انگار که همین کنارا ایستادی و نگام می‌کنی
انگار می تونم، سر خسته ام رو به امیدی به زانوهات بذارم
و باور کنم شما واقعا این‌جا نشستی
این وقت‌هاست که میتونم بگم:
شاید پیش بنده‌هات مغرورم، شاید پیش سایرین دچار توهم باشم، شاید زیادی حس قلدری داشته باشم
اما پیش تو خودت که بهتر می دونی، هیچی‌ام
.
.
.
.
خدایا تو واقعا هستی؟
یک لحظه تردید به جونم ریخت
هستی؟
وای وقتی شک می‌کنم نکنه نباشی
مثل همین حالا
یهو تو دلم خالی می‌شه؟ چرا؟
بین ایمان تا شک تو انقدر باریکه؟

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

جمعه و من و زاناکس





یه نگاه به ساعت بنداز ببین چنده؟
از صبح که با نفرت و تهی از مهر از تخت به زور کندم. بعد از سی‌هزار فحش و ناسزا که به کفترچایی‌های لات و بی‌سروپای محل دادم که صبح‌ها میان تو بالکنی ول گردی بیدار شدم

و به قهر و نفرت از دیدن حتا خورشید از بستر جدا شدن یعنی
تو داری به مرز آسایشگاه روانی نزدیک می‌شی
فقط فعلا داغی و حالی‌ت نیست

هیچ حسی برای مبارزه و خواستن و حق درم نیست
حسی برای خوابیدن و بیدار شدن درم نیست
با عشقی دیوانه‌وار از بستر کندن و فهمیدن این‌کهخواب بوده کافی نیست تا شب سگت کنه؟

تفکراتم هم که به بیخ دیوار تنهایی و اندوه چسبیده
حالا ما شیک و شما هم می‌تونید ازم توقع نداشته باشید از این حرف‌ها بزنم
به ایمان به خدا و اینام ربطی نداره
برای تداوم ایمان و ایستادگی
کم آوردم و بریدم
مثل یه آدم.
چرا یه آدم؟
مثل همه آدم‌های دنیا که در انفرادی تعادل روانی‌شون به هم می‌خوره
نمی‌فهم چرا همه اون چیزها که حق عادی و طبیعی ساده‌ترین مردم اطرافمه
در حیطة حقوقی من نیست؟
خاطرخواهیم هم که عار و ننگی بوده همیشه.
گشتم از یک کسایی خوشم اومده که به خودشون می‌گفتن دنبالم نیا بو می‌دی
بسکه هنوز فکر می‌کنم مرد باید متشخص باشه. تعبیر تشخص، غرور تا شخصیت کاذب و پرمدعا می‌تونه برام جاذبه داشته باشه
خب پس چی فکر می‌کنی تنها موندم؟
چون از آدم‌های معمولی و بی‌ادا و کلاس و افه و برو و بیا خوشم نیومده
همیشه یا دل به حقه بازهای کلکی دادم که دنبال خودم نبودن
یا اونا که پوز خودم رو از نکبت و غرور زدن
در نتیجه ترجیح دادم اتفاقی آغاز نشه که به حال گیری تهش برسه
فقط می‌مونه حقه بازهای کلاهبردار که بی‌خیال غرور و شخصیت پای همه چیم می‌ایستادن و مبارزه مدتی به خوشی ادامه می‌یافت
البته نه که عاشق هم نشده باشم صد دفعه از اونا که می‌گی: این دیگه خودشه
یه ده پنج بارم از اونا که آدم یادش می‌مونه
در اولین تجربه از اولاد ذکور در رشته حقه‌بازان چترباز پی‌اچ‌دی گرفتم و از این یک قلم خلاص شدم
وگرنه هم‌چنان داشت باورم می‌شد، آخی، طفلی واقعا چک‌هاش برگشت خورده،
کشتی‌های چیز فیلش غرق شده و ........
از همون صبح نکبت یک چهارم، یک چهارم آرام بخش خوردم تا الان
کل بلاگ امروز محصول مستقیم 2 قرص کامل زاناکس
به عبارتی در لحظة اکنون اوور دوزو چپ با هم کردم
نه خوابم می‌بره و نه هوشیارم
دیگه شما به قاعده عقل خودت به این‌ها توجه کن


آشتی کنان



می‌آی آشتی کنیم؟
خب معلومه. من با تو
من با هرکی که فکر می‌کنه ازم رنجیده
هر کسی یه نموره ازم دل‌خوره و وقتی به یادم می‌افته مثل ترشی قره قروت دهانش جمع می‌شه
اونی که یه وقت فکر می‌کرد دوستم داره و حالا دشمنم شده
اونی که یه روزی اشتباه فهمیده
همون سوء تفاهم‌ها که خیلی هم مده
یا اونی که یهروز وقتی که خیلی رفته بودم تو حس که خیلی حالیمه و بی‌شعوری‌م بدفرم و نافرم حالش رو گرفتم

یا با اونی که از خوشی روزگار یادم رفته سراغش رو بگیرم و اسمم رو در دفترش دیلیت کرده

اونایی که اگر عاشق هم نشدیم
می‌شد که دشمنم نباشیم
مثل دوتا دوست خوب
اونایی که از عهد قوم عاد و ثمود ازم دلخورن و هنوز منتظرا برم دست‌بوسی و انقده زیادن که نمی‌دونم کی به‌جا ازم دلخوره؟ کی نابه‌جا؟
چمی دونم هر کی که یه جوری حالش رو گرفتم
که الان با نبودش حال من گرفته است
یا اونا که با بی‌توجهی ازم دل‌شون تاریک شده
هرکی هر مدل دلخوری داره ببخشه به آگاهی خودشون و اشتباه من که
انسان را خدا جایزالخطا آٰفریده
جان مرام‌تون این انرژی های منفی را با انرژی‌های زلال مهر جابه‌جا کنیم . بلکه حال همگی خوب شه
من که الانه است بمیرم

اذان مغرب



چایی پنیر افطارم روی میزه
اما نمی‌خوام افطار کنم
یعنی نه که نخوام، نمی‌تونم. بغض عالم جمع شده روی قلبم نشسته
به‌قدری سنگین که به‌زور می‌تپه
طبقه هم‌کف ساختمان یک دفتر سینمایی‌ست
کلی از این بچه‌مومنا هر شب این‌جا تو حیاط افطار می‌کنند
همونا که بی‌ربط صورتاشون نورانی‌ست
حالا اینا رو از کجا میاره هر سال نمی‌دونم . معنای ناب بسیجی
امشب مراسم احیا دارن
دو تا مداح هست که با هم بداهه می‌خونن و پاس‌کاری می‌کنند
صدای این دو از بین شاخه‌های تنومند انجیر یادگار تفرش می‌پیچه و خودش را بالا می‌کشه
تا همه جونم می‌گذره
بعد میاد و روی قلبم متوقف می‌شه
الان دارن نماز جماعت می‌خونن
آخ که کاش همین حالا می‌مردم و مجبور نبودم این‌طور غریبانه روزگارم رو به شب سر کنم

اگه فرهادی، شیرینت کو؟



یکی بیاد جلوی منو بگیره تا یه کاری دست خودم ندادم. از جنس کارهایی که ممکنه یه عمر از بابتش پشیمون بشم
خب الکی که آدم یهو تب عشق نمی‌گیره
لابد یه چی شده و من یادم نیست. شاید اصلا همه عمر عاشق بودم و دچار نسیان شدم
چه بسا از همون دیشب و در جهان رویا عاشق شدم
وای خدا! ایی کجا بود؟
خب پس بی‌دلیل نیست نمی‌أآىي سروکله‌اش پیدا بشه. لابد هنوز بامن کارهایی داری که مونده
با اوضاعی که من می‌بینم نه گمانم به وقت رویت نفسی برام بمونه و دوباره بالا بیاد
راستش همین حالام نمی‌فهمم، قلبم ناراحته و آزارم می‌ده؟
یا تب عشقولانة جهان دیشب که خفتم کرده
طبق معمول همیشه ذهن می‌گرده دنبال آخرین کسی که با دیدنش دل من تاپ تاپ به هیجان می‌اومد
بعد این تصویر انقدر بزرگ‌نمایی می‌شه که آخرش مجبورم باور کنم اونی که دیشب در خواب دل و دینم را ربوده همون آخرین کسی‌ست که به شوقش برابر آینه نشستم
بعد هی خیز برمی‌داره که: خره پس چرا کاری نمی‌کنی؟
به صدای قلبت گوش بده، الانه است که از هیجان بایسته. نکنه نشستی تا به سبک مجنون بمیری؟
این‌طوری اصلا لی‌لی نمی‌فهمه تو براش مردی
این قاب اتوپیایی که بغل کردی، لی‌لی‌ّ کجاست؟
لاقل اس‌ام‌اسی، ایمیلی، ردی، نشونی یه کاری بکن که اگر مردی
اسمت در ردة عشاق جاوید تاریخ ثبت بشه
یا که نه پاشو یه کاری بکن
لطفا یکی بیاد جلوی منو بگیره که سر از محلة ابلیس درآوردم

اصلاح الگوی مصرف




تو خود بخوان از این
حدیث مفصل برای آینده این بچه
که معلوم نیست با چه باری از عدم بهداشت روانی قراه در جامعه زندگی کنه
که این مادر چهارتا کهنه نشوره؟
وحشت از جای تنگ
وحشت از این‌که کسی دستش را بگیره و وقت خواب لابد باید این‌طوری به تخت بسته بشه تا خوابش ببره؟
در آینده این موجود دچار بیماری تنگی نفس حاد خواهد شد

تمرین، رویا بینی



والله آقا دروغ چرا؟
اون قدیما که ما تمرین رویابینی را مثل مشق شب واجب داشتیم همین‌طوری‌ها اتفاق می‌افتاد
ان‌قدر از صبح به فکرش بودیم و مشخص می‌کردیم در رویا کجا بریم و چی ببینیم و اینا که بالاخره راه افتاده بودیم
اما خیلی سال که تمرین ممرین تعطیل و ما هم دکان رویابینی را تخته کردیم تا مثل بچه آدم از مواهب طبیعی زندگی به قدر دیگران سود بجوییم
بعد از هزار سال که به گمانم آخرین رویا را من در عصر بناپارت دیده بودم، بس‌که دیروز این‌جا از دامن تافتة جدا بافتة الهی آویزون شدم که تا دم صبح خیری که نه دیدیم هیچ
از معجزه و جبرئیل و اینام خبری نشد.
اما یه چی شد بدتر از همه

صبح چنان عاشق چشم باز کردم که یک‌ربع فقط درسرم دنبال جای ضربه‌‌ای چیزی می‌گشتم

گفتم نه که شب تو خواب سرم خورده باشه جایی؟
خب حق بده
انقدر عاشق بودم که حتا تنم بوی عشق می‌داد
فکر کردی الکی؟

تمام خواب هم فقط عشقولانه بود و بس
نتیجه این‌که من به‌جای این‌که روی مخ خدا کار کرده باشم، فقط مخ خودم رو زدم.
حالا نمی‌دونم از این دلتنگی سر به کدامین چاه برده و فریاد کنم؟
آدم بی‌جنبه.
همیشه همین‌طوری می‌شه نیمه خواب و سرگردون راه می‌افتم توی خونه و تا نزدیک ظهر هنوز در ادامة نیمه تمام‌های رویا قدم برمی دارم
شما خودش رو نگران نکن که من در اولین شماره خودم می‌رم پیش روان پزشک
این همه وقت می‌ذارید مطالب جدی و کهنه و خشک می‌خونید
بذار معلوم بشه عمری داشتین توهمات یک سیب تلخ کرم خوردة دیوانه را دنبال می‌کردید؟
یا نه
شاید
دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
تو چطور؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

یا وَجيهاً عِندَاللّهِ اِشفَع لَنا عِندَاللّه




ببخشید اگه زیادی می‌پرسم و احیانا حوصله شما رو سر می‌برم
ولی خب می‌دونی خیلی دست خود، منم نیست
منم خوابم می‌گیره اگه با شما حرف نزنم. شمام فکر کن دارم برات عربی بلغور می‌کنم و بذار به حساب دعای توسل امشب
مثا انا توجهنا و استشفعنا و اینا
به من توجه کنی چی می‌شه؟
اگه تا پیش از سپیده، یعنی هنوز هوا تاریکه، بیدار بشینیم و با شما گپ و گو داشته باشم، پرونده به جریان می‌افته و شما پاش یه امضا مبارک می‌زنی؟
یا مدلش برعکسه؟
باید خفه خون بگیرم تا شما حواست پرت نشه
البته منم قصد ندارم حواس الهی شما رو برهم بزنم. اما آدم یه نموره فکری می‌شه
آخه اون‌وقتا که ما درس می‌خوندیم همه‌چیز حواله به روز قبل امتحان بود.
بعد به شب پیوند می‌خورد. دیگه نیمه شب خودم منطقی می‌پذیرفتم
این‌وقت شب که خوندن نداره
یعنی من از خوندنش باکی نداشتم اما مخم نمی‌کشید
کتاب رو می‌بستم و با وجدانی آسوده که من خواستم بخونم ولی بیشتر از این راه نداشت
می‌خوابیدم تا صبح.
صبح هم با ورد ساحری این‌که انشالله یا معلم مربوطه بلایی سرش اومده باشه یا پنچر کرده باشه
به مدرسه نیاد راهی مدرسه می‌شدم
حالا نمی‌دونم با کدوم روش باید امشب هم به حاجاتم حتما حتما برسم
هم با پرچونگی شما رو کلافه نکرده تا بتونید سر صبر به حاجات همه رسیدگی کنید؟
هم من حتما حتما از شما جواب بگیرم
انا توجهنا


زنبیل گذاشتم



فقط دیگه روم نمی‌شه چیزی بگم
یه‌وقت فکر نکنی خوابیدم
نخیر این دیگه رای‌مون نیست
بشینیم رو هوا بزننش
امشب من نشسته‌ام حاجت بگیرم
فعلا فقط راه می‌رم و محبوب شب‌ها را نفس می‌کشم



طفلی روحم آشفته است
آروم و قرار نداره
نمی‌دونه به کدوم سو بپره؟
طفلی هوای عشق داره
چی می‌شه بهش گفت جز درک و کنار اومدن باهاش؟
می‌گن موسیقی غذای روح
یه پرس غذای کیهانی میل نموده

عجب کار زیبایی‌ست
غزل
کار، کیهان کلهر و شجاعت حسین خان
اما باز بهونه می‌گیره. اگه در این شب احیایی سوسکمون نمی‌کنی
اسباب شرمساری، خداوندگاریت
ایی طفلی دلش یه بغل گرم می‌خواد
بغلی که بشه درش گم شد
شما تو اون سیستم خدایی‌ت یعنی نداری؟
اسباب خجالت

دیگه حرفی ندارم تا دقایقی بعد
چیه ؟
دیگه اتوبان کرج هم عوارضی نداره
این‌که دهکده جهانی‌ست
و ارث پدری همه


بی‌خوابی، پر صواب



عطر محبوب شب آدم رو دیوونه می‌کنه. تمام خونه عطر محبوب شب و من فقط راه می‌رم
خوابم نمی‌بره. یک حس گنگ و ناشناس. نمی‌دونم شایدهم شناس باشه و برای لوس نشدن بهتره نامی ازش برده نشه
همون نیازهای همیشگی که نه شب احیا می‌شناسه نه شب قدر و نه خدا و پیغمبر
من الان به چه زبون حالی گلی کنم کسی نیست باهاش حرف بزنی؟
می‌پرسه: مگه قحطی آدم شده؟
می‌گم: نه خره.
ملت خوابیدن. بیدارم باشن الان وقت به حرف‌های تو گوش دادن نیست
می‌پرسه: خب اگه تو هی دعوام نکنی و بذاری مدل خودم واسته خودم عشق پیدا کنم
یه کوچولو قد خودم. نه قده خودت گنده که همه‌اش تهنا بمونه
همین بسمه
ولی تو نمی ذاری و هم من تنها موندم هم خودت
بعد از الکی میگی، گلی و قراره نیمه مون بیاد
کدوم نیمه بابا توهم دل خوشی داری؟

ایی چه نیمه‌ایه که تا هنوز خودش نفهمیده نیمه اس باهاس نیمه دیگه اش هم باشه
بعد بیاد منو پیدا کنه
این قصه‌ها رو از الکی واسه خودت درآوردی که هیچکی نره عاشق بشه
همه بشینن تا یکی پیدا بشه که رو پیشونیش نوشته باشه نیمه
اونم تازه ذکی خانوم
خواب دیدی خیره
گلی می‌ره توی اتاقش
من می‌رم تازه چای دم می‌کنم
خب امشب شب احیاست
می‌گن تا سپیده واویلاست
انگاری بخت و اقبال قسمت می‌کنن .
گفتم نکنه بخوابیم مثل ننه زمستون بازم شانس بیاد و بره و ما خواب باشیم
یه سی‌دی تازه هم به مناسبت بیداری امشب رایت کردم که تازه دارم می‌شنوم
وقتی کسی نیست به‌خاطرش مناسبتی برپا بشه
خودت مناسبتی
شادی کن نداری

تکامل، آگاهی خدایی



من هنوز این تو گیر کردم و نمی‌تونم بیرون بیام. شاید برای همین این همه سال با این شب‌ها کاری نداشتم
شایدم چون از درکش عاجز بودم و بهتر دیدم کار نداشته باشم
اما از اون‌جاکه وقتی گیر می‌کنم باید در بیام این‌دفعه گیر کردم
شاید تا سال‌های پیش این‌طور به سیستم گیر سه پیچ سر در بیاری نداده بودم
اگه من بندة خوبی‌ام به شرط ایمان و باور تو و گذر از آتش الست برای اثباتم به تو
اگه بناست هرآن‌چه هست بر مدار مشیت تو قرار بگیره؟
اگر حکم افتادن برگی به دست تو می‌نشینه
اگر بود و نبود قومی به ارادة تو انجام می‌گیره؟
اگر همه چیز صرفا به خواست تو انجام پذیرفته
من چطور به درگاه تو روی آورم که بر من تعلق پذیره؟
یا مورد نظرم و در امنیت حضور تو در خود
یا در آشوب پرتلاطم برزخ در مسیر دوزخی که هرگز مرا یارای فهمش نیست؟
اگر بنده تو باشم
چه حاجت به التماس به رحم تو که خود چنان بزرگی که همه را بهتر و زودتر از من می‌دانی
که تو پیش از امروز
شاید چند ده هزاران سال پیش
اینم را دیده‌ای بر حال من خندیده‌ای
حال چه حاجت به التماس؟
خلاصه که تا آخرش هم‌چنان همیناست.
باید بپرسم شما مگر از اول خدا و آگاه به همه نبودید؟
ممکنه تصمیم بگیرید چیزی را تصحیح کنی؟
به‌خاطر هر نفر در تقدیر چند نفر می‌خواهی دست ببری؟
می‌دونی این‌ها کمی از شما بعید به نظر می‌رسه
لطفا یکی از این امداد های غیبی‌تان را برای نجات من از این همه چرا به پایین فرستید تا نگفتم
تو را که گفت: خدا؟

شب احیای من



وقتی بعضی هندی‌ها وارد تجربة غار تنهایی می‌شن، استاد توصیه می‌کنه بلافاصله شروع به تجسم و تعریف رویایی برای دوام آوردن در آن غار تاریک و بی‌روزن کنند
یک‌سال زمانی‌ست که شاکرد روزی قدری بادام و آب می‌گیره
البته ندرتا کسی تا پایان یکماه دوام می‌آره.
مثل چله نشینی ما
یادم باشه یه خاطره از چله نشینیم تعریف کنم
خلاصه اونی که پوست و رشته‌های اراده‌اش قوی بود ، پایان یکسال که بیرون می‌آمد برای خودش اهل و عیال و زندگی داشت
برای همین هم بعضی حاضر به خروج از غار نمی‌شن
ما که قرار نیست بریم توی غار و اینا .
قراره امشب رو در جهت احیای خودم تصمیمات مهم جدی بگیرم و با خدا پای میز مذاکره بشینم
اه
باور کن
همین حالا این حسین درستکار در برنامة بعد از افطار تشریح می‌کرد
خدا رو شکر این ماه رمضون فقط سی روزه
گفتند رمضان آمده
ماه خداست
گفتیم :
پروردگار لطف فرموده روزهای‌تان را در دفتر مشخص کنید تا ما بقی عمر را به زندگی بپردازیم
باید دید تا سپیده قراره چی بشه؟
گو این‌که اشاره فرمودند اصل موضوع شب بیست و سومه
نمی‌دونم کی حساب این ایام رو نگه می‌داره؟
که هیچ کدوم یک تاریخ مشترک نداره
مام می‌خوایم باور کنیم امشب خدا قراره سفرةرحمتش را بر فراز هستی باز و بتکانه
به دل‌های‌مان آرامش و صبوری
به راه‌مان روشنی، همواری
به مال‌مان، وسعت و فراخی
به دستمان بخشش و رحمت
به دل‌هامان شفا و از حسد دور
به باورهامان شیرینی و از بلا دور
پروردگارا شفای بیماران را در مقام اول ارادة امشبت رقم بزن
شفای دل‌های بیمار را هم از یاد مبر
آزادی فرزندان غرور آفرین و پرافتخار مامم را از اراده ات دور مدار
خدایا هرآن‌چه از ذهن من دور است
تو به‌یاد آر
مراهم نگاه کن


وحدت حضور



در سال سیصد شصت پنج روز این بلندگوی مسجد محلة ما اذان می‌گه
اما هیچ موقع کسی بهش این‌طور توجه نمی‌کنه
پشت یک سکوت دیدم
همه محل دارن به صدای این اذان گوش می‌دن
یک وحدت
وحدت در نقطه‌ای در لحظه‌ای مشخص
انتظار
برم افطار برمی‌گردم باقی رو می‌گم.
ترسیدم حسش رو از دست بدم و یادم بره
سکوت عجیبی بود، در حدی عجیب که من از داخل اتاق توانستم به راحتی صدای مرحوم‌موذن‌زاده را تشخیص بدم
انگار برای لحظاتی دنیا از صدا رفته بود.
بی‌شک من کر نشده بودم، چون صدای اذان را به وضوح می‌شنیدم
اما همه‌جا به معنای مطلق واژه در خواب فرو شده بود
نبض طبیعت می‌زد
و من صدای پچ‌پچ زمین را با گل‌ها می‌شنیدم
ارغوانی افق بر
نیلی آسمان گسترده و سرخی هم‌چون خون از وداعی تکراری می‌سرود
هم‌چنان سکوت جاری بود.
کسی پیدا نبود اما حس می‌کردم همه سرها از پنجره بیرونه
نمی دونم چند نفر به راز این سکوت اسرار آمیز غروب امشب پی بردند؟
خدایا در این شب قدر منو احیا کن
که از خود ملول شده‌ام
تا تو چه باور کنی که چه‌سان هم
ملول شده‌ام

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

لبة تیز جهنم


قصة شب
روزی زنی برای بیماری خود نزد حکیمی رفت. حکیم به او دارو داد و دستورالعمل هایی تجویز کرد. گفت:
بعد از انجام دادن تمام این کارها باید پاهایت را تا زانو در آب دریا خیس کنی. فقط مراقب باش در آن لحظه به میمون فکر نکنی!!
بعد از مدتی زن دوباره به نزد حکیم امد و گفت:
پدر آمرزیده من در تمام عمر دلیلی برای اندیشیدن به میمون نداشتم
چه دردی داشتی گفتی به میمون فکر نکنم؟ دیشب تا صبح از در و دیوار زندگیم میمون رفته بالا
تو اگر اسم میمون را نیاورده بودی محال بود بهش فکر کنم.

حالا شده حکایتی من، وسط وقت احساسات عشقولانه می‌افتیم یاد خدا و تردید الهی یا شیطانی بودن عشق
گریبان‌مون رو می‌گیره
یه وقتم می‌بینی حالا، هر چی سعی می‌کنم یه سه چهارتا آرزو مشتی دست و پا کنم بلکه امشب از صاحبش بخوام
یه حال عرفانی و حس، وحدت وجود و اینا
این ابلیس بلا گرفته و عشقش اومدن وسط ماجرا و به تنها چیزی که نمی‌تونم فکر کنم حاجات معنوی از شماست
اینم صراط امشبه نکنه؟
عقلم به هیچ طرف نمی‌کشه الی اونی که اصلا نباید امشب بکشه
اگه تا سپیده صبح من سنگ نشدم
شما شاهد
تازه این‌که چیزی نیست. اون قدیماو وقت بچگی‌مون که بود. شنیدم دو تا محل اون‌ور تر شب عاشورا با هم سکس داشتن، سنگ شدن درجا
خب می‌خوای با این همه انحنای انحرافی که از بچگی بارمون کردنن
عشاق سر بلندی از آب در بیایم
اصلا شما همه رو ول کن
به من نگاه کن.
اگه قراه من بخوام تا تو اجابت کنی؟
من به تمام زبان‌های زنده و مرده دنیا ازت می‌خوام
که آرامش و عشق را به زندگیم ببخشی
از تنهایی خسته شدم و خونواده‌ام رو می‌خوام

گناه کبیره



به‌قول گلی که چه راست‌هم می‌گه:
ما اگه بفهمیم ایی عشق رو خدا ساخته یا شیطون؟
تکلیف‌مون توش در می‌آد
می‌آی یه آرزوی عشقولانه بکنی، یهو یاد جهنم و ابلیس و گناه سیب و اینا می‌افتی
به‌کل از هر چی آرزو‌ست می‌ری
شاید مشکل من در همین نقطه است که این ارزو هیچ‌وقت برآورده نمی‌شه؟
چون هنوز قلبا باور ندارم که خواست ، عشق مقوله‌ای معتبر و مقدس‌ست
یا گناهی کبیره؟
برای همین در حساس‌ترین لحظات بی‌کسی هم جرات نمی‌کنم کسی‌ رو از خدا بخوام
زود به خودم تشر می‌ِزنم که
هوی دوباره یه چی نخوای بشه دردسر بیست برابر براش تاوان بدی همین کافی‌ست تا وارد رابطه‌ای بشم که قراره به سه چهار شماره حالم گرفته بشه چون قلبا به حقانیت عشق که هیچ، به حقانیت برخی شما پسران آدم ایمان ندارم یعنی نمی‌دونم دیگه کی رو ممکنه بشه شناخت یا براش مرزی تعریف کرد.

و چه بسیار کسان که به اعتبار امتیازات‌شون وارد مسیرم شدند و پادویی هم برازنده‌شان نیست منظورم به معنای حقارت برادران هابیلی نیست، سوی نظرم با قابیلیان است اونایی که وقتی اومدن کلی ذوق کردم که، این دیگه خودشه اصلا مگه ممکن این به این آقایی و با شخصیتی کسی غیر از خودش باشه؟

یا اونا که اولش انقده دلم رو بردن که به دو روز دوم نرسیده فکر می‌کردم، این چطور این همه سال بی‌من زنده مونده؟
همه اونا که هیچ وقت دوستم نداشتن و هر یک به دلیلی اداش رو در می‌آوردن رومئوهایی که چه شب‌ها زیر پنجره بالا و پایین نشدن و رد پاشون روی برف‌های پیاده رو حک می‌شد هیچ‌کدوم عشقم نبودن اما من به قدر همون کلک‌هایی که بهم زدید حال کردم
خلاصه که همیشه اول پل هوس و گناه شناور بودم وهیچ‌وقت
پام به زمین نرسید که لااقل حالش رو برده باشم
ممکنه اگر ته ماجرا شما تشریف نداشتید به ما وقت اضافه‌ای
چیزی داده بشه؟
منو باش که برای نبودن شما هم باز از شما تائیدیه می‌خواهم
بدونم کجا منو این‌طور سحر کردی
خیلی خوب می‌شه

ان شب قدر که آن تازه براتم دادند



شما که یه آدرس درست درمون از این شب قدر ارائه نفرمودید
ماهم که به راویان احادیث اعتباری نیست
ولی خب در این‌که شما شب قدری دارید و قراره یه‌کارایی صورت بدی رو درک نمی‌کنم
شاید پاک کن برمی داری و بعضی چیزها رو تغییر می‌دی
بازم من‌که نمی‌فهمم این همه حدوث وصل به‌هم و حدوث قدیم که شما تا آخرش را دیدی و گفتی باش
این پاک کن بازی را هم اون‌موقع دیدی و الان می‌خوای به دست بگیری؟
یا چی؟
حالا اصلا به‌من چی . هرچی که هست شما می‌گی قدر
مام با پاس‌داشت قدرو میزان در هر لحظة زندگی
عدل و انصاف و داوری و هر چه که به قدر شما شایسته و به قدر ما بایسته شده
ای من نوکر هر چه آفرینشت
من قربون هرچه قصد، خلقت و آفرینشت
تو رو قسم به اقتدارت و مهرت به لطفت و رحمت
به بخشش و رحمتت به به هرآن‌قدر که بزرگی
به قطر هستی
به شعاع و قطر جهان‌های در همت
به هر چه که قدردش برای تو مکرم است و به هرآن‌چه که در ید، خواسته تو است
امسال‌مان را رقمی تازه
خوش
پر مهر
پر سعادت
پر خیرو روزی
پر لطف و بهروزی
ببخش حقارت‌ها و کوچکي هایم
ببخش هر آن‌چه که تو دادی و ندیدم من
ببخش اگر حقیرم من
که بزرگی تو را سزاست و بقا از تو باشد و مرگ در ید، اختیار تو
قلمی نیک و زیبا به امسال‌مان بکش


۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

زمان، نامیرا



خب اگر قرار باشه تو نرسونی و خودم تنها تنها فکر کنم، به پشتوانة این‌که هرچه تو خواهی آن کنم
عقلم تا اینجاش رسیده الان که
اگه شما هم‌چنان اصرار داری فورمول پایین رو، تنها چیزی که می‌مونه اینه که ما
نور ستاره‌های مرده‌ایم
یا تجربة فیزیکی تجسم شما
پس تکلیف اون داستان الست هم می‌رسه به کیفیت زمان و انرژی که نامیراست
یک لحظة شما، همة عمر ما بود که به تجسمش نشستی و گفتی باش؟
و ما تصویری در رویای شما از یاد یکی از خلقت‌های بسیارتان؟
شاید بهتر باشه غوری هم در ماهیت زمان داشته باشم بلکه منم کن فیکونی بکنم؟ اگر شما بخوای همه چیز ممکن می‌شه. حتا رسیدن دو خط موازی به‌هم
این‌طوری می‌تونم درک کنم آدم‌های رویابین کجا می‌رن سرک می‌کشن؟
لحظه‌ای در لایه‌ای از زمان؟
ما در زمان به آینده سرک می‌کشیم، رویا می‌بینیم
در روز هم به‌یاد می‌آریم و به این فکر نمی‌کنیم
مثلا :
چطور منی که هنوز ازدواج نکردم، می‌تونم دو دختر داشته باشم و اون‌ها را در خواب، ببینم؟ یا مثلا سال 53 آمدن آقای خمینی؟؟
مثلا. نه که راستی
این ساده‌ترین نوع پرسشی‌ست که مخلوقی مثل من می‌تونه از خالقش داشته باشه
دلم پفک نمکی خواست یهو
همین‌طوری
اما با طعم عصر خنک شهریور بچگی
وقتی که سایة محزون مهر نمایان می‌شد و با یک بسته پفک می‌شد چند ساعتی فراموشش کرد

اَلَسْت‌ُ بِرَبَّكُم‌ْ ؟ قالُوا بَلى‌


نمی‌دونم من دلم خواست مخلوق بشم یا
شما اراده به خلقتم کردی؟
همون‌طور که هیچ‌وقت نمی‌فهمم که در رویا
این منم که خواب شاپرک را می‌بینم یا شاپرک سرگرم دیدن خواب من است؟
شاید به نظرت مهم نیاد اما برای من از حلقة گمشدة داروین حیاتی تر شده
البته چیزهای مهم دیگری هم هست که هم‌چنان از اون‌ها سر در نمی‌آرم و می‌خوام هرطور شده در بیارم
خب ما که کاری جز ولگردی نداریم، پس بذار بینش به این چیزام فکر کنیم
مثلا نمی‌فهمم وقتی که اراده به آفرینش هستی از هیچ کردید، هنگامة
یقول له کن فیکون
شما با کلام مبارک به چه چیز گفتی باش که ما شدیم؟
نی‌سیتی که از اسمش پیداست
نیستی
باید به چیزی برابرت دیده باشی که بهش گفتی: باش؟
گیریم تجسم کردی و به تک‌تکش گفتی باش
گیریم یه آدم تجسم کردی و گفتی باش
گیریم که دیدی نتیجه این باش تا قیامت به کجا رسید و به اونم گفتی باش؟
گفتی دیگه.
وگرنه نمی‌گفتی بی‌ارادة من برگی از شاخه جدا نمی‌ شه.
طبیعت به‌ارادة شما در زمان طی شد و الی آخر و به مبحث معروف
تره به تخمش می‌بره ، حسنی به باباش می‌رسیم
حالا بازم که گیریم همه ما رو تا آخرین نفر تا آخرین نفس تماشا کردی و بهش گفتی باش
به‌فرض اینکه این موجودات باشنده در ازل و در الست همگی احضار و به هم معرفی و جفت ها هم را شناختند. بعد اینا چی به‌سرشون اومد؟
مثل فیلم بردی عقب تا دیگه نباشندگان بشیم؟
این‌که نمی‌شه؟
پس من از اون روز معروف تا روز معروف به میلاد سجلدیم کجا تشریف داشتم؟
گیریم که اینم بُعدی است غیر قابل تعریف برای ابزار گفتگوی ذهنی
ما در الست شما را دیدیم، باور کردیم، عهد بستیم که نه دچار نسیان و نه انکار بشیم
باور می‌کنیم برای همین از بچگی و بی‌ربط در قلب باورت داریم

بعد از آتش ایمان گذشتیم.
برخی هم بچه پرو بودن نگذشتن.
گیریم که ما گذشتیم که انقده با شما انتیم و رفیق فابریک دراومدیم
لابد بعدم باید بگم : نه من هیچ کجا کم نمی‌آرم. می‌دونم تو هستی و خودت در جهت رشد و تکامل هستی رای می‌دی و .......اینا.
بعدم این‌طوری برگ برگ پوست آدمیتم ور بیاد و دمار از روزگارم در بیاد
و بگم اینا تاول بعد از سوختگی، عبور از آتش ایمان؟
شایدم بشه گفت همون جهنمی‌ست که گفتی همه ازش عبور خواهیم کرد؟
بسته به اقتدار و آگاهی که در طی زندگی کسب کرده باشیم؟ یا چی؟ پذیرش و باور تو؟
خیلی از ایوب بازی حال کردی نه؟
این دیگه راه نمی‌ده. با بنده‌های امروزت که اصلا راه نمی‌ده کتره‌ای بهت بگن، باشه

حالا ما از الست تشریف‌مون رو آوردیم؛ ایی گُله
مثل بلال هم که بر آتیشت، جزجز
بعدش که بلیط باطل و سفر تموم می‌شه

ما برای ر
سیدن به نیستی و مرگ اینقده داریم خودمون رو تاجر می‌کنیم؟
یا شما تا سر این‌جاش بیشتر برامون نگفتی؟
دارم کم کم نگران می‌شم نکنه دیر به
این راز پی ببرم و از حزنش همون‌جا دق کنم
نکنه همه همین‌طوری می‌میرن؟
لحظه‌ای که باور می‌کنند فانی‌اند و پیش رو هیچ چیز نیست؟
امیدوارم یه آیه‌ای ، خبری، چیزی بفرستی کمی دلم آروم بگیره وگرنه خودم از غم عمری که رفت قالب تهی خواهم کرد
شایدم بازم بسته فوتیناست که توش، پوچه؟
همه سوژه فوتینای توی پاکت بود و ما ریختیم زمین تا به کاغذ وسطش برسیم
حیف آرد نخودچیام که حروم شد
لطفا یکی از فرشته‌هات رو بفرست بیاد کمی به من قوت قلب بده


قصد، عاشقی



برخی از دوستان، نگرانم از آشفتگی‌های اخیر چنان برآشفتند که قصد کردن هرطور شده منو شفا بدن
ما که بخیل نیستیم بدن
ولی کاش از راهش قدم بردارن که منم به یه خیری برسم
البته تشخیص اطبا کاملا صحیح و برمنکرش لعنت
چندسالی فقط دادم
بی‌تربیت
منظورم عشق و انرژی محبت و رسیدگی بود. اما خودم از جایی تغذیه نشدم
باطریم که خورشیدی نیست همین‌طور راه برم و شارژ بشه. باید به یه‌جایی وصل باشم تا منم انرژی تازه بگیرم
در نتیجه اهل فن در صدد برآمدن منو عاشق کنن. حالا از کی و چطور می‌شه با قصد و تصمیم دل داد رو لابد اون‌ها بهتر می دونن
ولی تا جایی که یادم مونده، عشق به تدریج یا ناگاه حادث می‌شه. محصول حضور دوموجود در کنار هم
این دو موجود باید خیلی دلایل مختلفی داشته باشند تا یه روز به خودشون بیان و ببینن حالااگر هنوز عاشق نشدن
ولی از ظواهر امر پیداست امکان این حدوث بین‌ها موجوده
مثل آهن ربا جذب هم می‌شن و از فکر به هم رهایی‌شان نیست
ناخواسته و بی‌اراده رد هم را می‌گیرن و هم دیگه رو کم دارن
کسی دیگه‌ای را جایگزین نمی‌دونن چون به این مفهوم رسیدن که اون‌یکی یک آنی داره
این ها همه درونی و غیر ارادی‌ست
ولی اطبای گرام من معتقدند: این‌ها همه حرف مفته. تو بخواه تاعاشق بشی
تو خودت نمی‌خوای، بهونه می‌گیری، دنبال ایده‌آل می‌گردی . ............. از این حرف‌ها
خب شاید درست بگن. اما در این عمر مانده هنوز به لیاقت درک عشق نرسیدم؟
گرنه از این روابط هرکی هرکی که همه‌جا ریخته و زیر دست و پا موجوده
خلاصه که می‌شه با تصمیم عاشق شد؟
وقتی یکی رو بهم پیشنهاد می دن دیگه نمی‌تونم بگم : نمی‌خوام آقا بذاریدم خودم بهتر می دونم .
ذره‌بین‌ها از توی کیف‌ها بیرون می‌آد و روی سرم قرار می‌گیره که:
نکنه تو فکر کردی تافتة جدا بافته‌ای؟
- غلط کرده باشم .
من ژنی از پدر گرامم که فقط به مدل خودش دل می‌ده
یه‌موقع هم می‌بینی در همون دیدار اول می‌فهمم این پروژه راه می‌ده.
حالا شما اسمش را بذار شرطی شدن
آیا نباید این موجود تعریف شده و شرطی با مدل خودش دل بده؟
شاید هم راست می‌گن این ژن مرحوم ابوی خیال برش داشته، تحفه‌ای‌ست که حاضر نیست کسی را تست کنه
خب آخه پدر جان اینم اردور یا عطر اشان‌تیونه که تست کنم؟
یک انفجاری احساسی ناگاه و بی‌جا که به‌یکباره رخ می ده. چگلایش هم بعد از انفجار اتمی حرف اول را داره
البته برخی از اساتید هم بر این رای هستند که مادر آقای شوهر گرام بیست سال پیش بختم را در حمام جهودا بسسته
خب اگه این‌طور بود اینا که فکر کردیم در این بیست سال اسمش عشق بوده چیه؟
پس لطفا یکی اهل کیمیا
تا دیرتر از این نشده این طلسمم را در حمام جهودا باز کنه
تو هم فکر می‌کنی برای عاشق شدن کافی‌ست تصمیم بگیریم؟
یا کار از حمام جهودا بسته است؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

سربزنگاه، بیستون





نگفتم ؟
همیشه همین‌جاها
اتفاق می‌افته
نه؟
معمولا همین موقع‌ها شده؟
سر بزنگاه
نقطه‌ای که مطمئنی هیچ غباری در خط افق پیدا نیست



بعد از خودت می‌پرسی:
چرا همیشه همین‌طوری‌ها می‌شه؟

تو چی فکر می‌کنی؟



بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد

توهم پشت سر




کفش‌هایم کو؟
چه کسی بود صدازد، سهراب؟
خدا می‌دونه چند بار به این نقطه رسیدم تا حالا
درست وقتی که دیگه تنهایی امونت رو بریده و قصد کردی راه بیفتی
به سفر بری
نگاهی تازه جستجو کنی، یا به تجربه‌اش بنشینی
درست وقتی از تاریکی داری شب کوری می‌گیری و یه روزنه پیدا شده
تو باز داری بهونه می‌گیری
کیف نیست. سوئیچ نیست برعکس ترانه قدیمی که می‌گفت
شمع کو ؟
گلاب کو؟
اون تنگ شراب کو؟
گل کو؟
شیشة گلاب کو؟
تو می‌تونی بری
اما پاهات یاری نمی‌کنه. در دلت ذوقی نیست
هیجان نداری. نمی خوای باور کنی کسی از هیچ کجا که تو بشناسی قرار نیست پیدا یا برگرده
واقعیت مسیر پیش روست
پس چرا راه نمی‌افتی؟
نکنه به عزلت عادت کرده باشی
تا نبینی ، نشنوی، نمی‌تونی کسی را به جهانت راه بدی
اما باز انگار کشش می‌دی تا یک خبری برسه، زنگی، صدایی، چیزی که برات مانوس و آشنا، دوست داشتنی
دلخواه باشه
گو این‌که اگر چنین کسی بود الان هم باید بود . نه غایب که تو چشم به راهش باشی
کفش‌هایم کو؟
چه کسی بود صدا زد ، شهرزاد؟
.
.
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد.

بايد امشب بروم.
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم.
هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود.
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

می‌شه سر وقت بیای؟



کاش می‌شد همیشه سر وقت می‌اومدیم،
می‌اومدن،
می‌رفتیم
می‌آمدیم،
می‌رفتند،
می‌آمدند
یا نیومده وقت، رفتن می‌شه
یا خیلی وقت باید بری، نمی‌ری
هزار ساله باید بیای
نمی‌آي
می‌ذاری یه‌وقت می‌آی که به قاعدة یک روز دیر کردی
فقط یک روز تازه اینم چیزی نیست
گاهی می‌بینی فقط یک‌ساعت دیر راه افتادی
و همة عمر دیر رسیدی
کاش اندازه بیایم
اندازه بریم
کاش به‌موقع بیایم
به‌موقع بریم
نه که یه‌جوری که خراب کنیم بریم
یه جوری که یاد خوش، خنک و معطری از ما در اون خاطره باقی مونده باشه
ای‌کاش به‌موقع بیای

استاد محمد رضا شجریان، نامی ماندگار و سبز


روی ریسمان نازکی قدم برمی داریم در تاریخ هنر ایران
کم نظیر
هنرمند کسی است با قابلیت‌های ویژه
رتبة هنری تا استادی را به خودش اختصاص بده
هنرمند الگویی شفاف
تیز و برا
آزاده و بی‌ سیاست
به مردمی تعلق داره که او را داوری یا ستایش می‌کنند
خیلی اهل شنیدن همة کارهای استاد شجریان نبودم
برخی، آری
اما همه نه
در مصاحبه برنامه صدای امریکا هر چه نگاه می‌کنم، همان مرد سخت و سرد همیشه برابرم نشسته
اما جایی که نشسته با جایگاهی که پیش از این به او اختصاص یافته بود فاصلة بسیار داره
انگار به اندازه سروگردن ملت ایران به قدر و اعتبارش افزوده شده
من تمام احترام نگهش می‌کنم.
این ظاهر، در چارچوب و قامت استادی
زلال ا‌ست، یکی از اهالی ایران
با ته لهجة مشهدی
حالا دیگه از لهجة مشهدی‌ش هم خوشم می‌آد
حالا می‌تونم بگم، سمبل همیشه سبز آزادگی در هنر ایران است
می‌شه گفت بخشی از پیکرة هنر ایران، پیکرة ملت ایران
شجریان مساوی با مردم، ایران
استاد
به احترام
برابر شما
تعظیم می‌کنم که خسرو خوبان آواز ایرانی

مافیای دبیرستان مرجان



به سن بلوغ که رسیدم، انگاری یهو ترکیدم.
از طول و عرض باهم. البته ارتفاع خیلی بیشتر از پهنای باندم بود
هر کجای حیاط دبیرستان مرجان که ایستاده بودم خانم مامقانی مدیرة مقدتر و البته از بستگان جناب ابوی ردم رو می‌زد
تنها سری که بهآسمون نزدیک‌تر بود
کله من بود. در نتیجه همیشه می‌رفتم پشت مشتا و بی‌اون‌که بفهمم این‌جا هم یک باند درست کردم
متاسفانه دیگه هم‌کلاسی‌های پسرم نبودن. اما در هر دبیرستان دخترانه در هر نسلی چندتا شر و از زیر درس برو هست
اعضای باند منم اونا بودن
یادش بخیر، عصمت مرادی، مهنازکیانی...نوشین، ..... یکی دوتا از چهارقلوهای گستری" گستری‌ها پنج‌قلویی بودن که تحت سرپرستی فرح و با ما درس می‌خوندن. چهارتا دختر و یک پسر که پسر می‌رفت پسران
و خلاصه همه و همه جز گنده لات مدرسه که خودش مادر خوانده بود و در عرض و ارتفاع با من رقابتی تنگاتنگ داشت
البته معیار طول و عرض که نبود.
بس‌که دراز بودیم، عقل‌مون به پامون یا برعکس نمی‌رسید
کوتوله‌های مدرسه هم که فکر می‌کردن اون بالاها خبرای بیشتری‌ست جمع می‌شدن دورم
به مناسبت نور چشمی و اینا بودن، همیشه یک پخش پرتابل تو کیف مردسه‌ام بود
زنگ تفریح نوچه‌ها جمع می‌شدن و گوگوش و داریوش گوش می‌کردیم و یا سلف را قرق و هره کره فقط می‌خندیدیم و موسیقی گوش می‌دادیم که این البته بیشتر مربوط به فصل سرما می‌شد
ما بین باقی مدرسه مثل، طبقة کارمند به اشراف بودیم
البته نه از اون لحاظ.
مثلا، نوشین دختر سناتور نصیریان بود.
یا رقیب مافیایی من رویا محققی یا محرری. من اسم اینو خیلی مطمئن نیستم درست تلفظ می‌کنم. دختر رئیس " زندان قصر بود" یعنی اراذل و اوباش مملکت.
ما در رده کارمندی، اوباشی بودیم
دل‌مون به جیم زدن از کلاس و هره خنده خوش بود. دائم زیر درختای بلند دبیرستان غوطه ور در رویا ول می‌زدیم
اندازه مون بیش تر از این نبود. ما و چه به گنده لاتی؟ همه سوسول خونه‌هامون بودیم
دبیرستان اصولا برای بیمارستان ساخته شده و بعدها شده بود مرجان و الان هم به گمانم پسرانة رجایی باشه، اون‌وقت یکی از خبرسازترین مدارس ایران بود.
از قاچاق مواد مخدر تا اعتصابات عشقولانه و سقط جنین در دستشویی مدرسه اون‌جا مد بود و هر روز خبرنگارا دم مدرسه ما ول
مابقی زمانی هم که زیر درختا ول می‌زدیم، موشک کاغذی‌های پسرهای هنرستان روبرو را جمع می‌کردیم
از نقطه نظر جغرافیایی هم یکی از بورس‌ترین مناطق تهران بود.
دور تا دور مون از هشترودی گرفته تا........ دبیرستان و هنرستان پسرونه بود. دخترها زودتر تعطیل می‌شدن. اما تا بزک هول هولی آخر را انجام بدن زمان کش می‌اومد تا تایم تعطیلی رجال مملکت
البته اغلب یا با سرویس می‌رفتیم یا با دوست پسرهاشون. پوز زنی بود سر ماشین آخرین مدل دوست پسر فلانی

و من باید جنسن باغت آبد انگوری و فابریک ضد همه چیز بین اینا می‌موندم؟
ابوی بنده که به جنسش اعتماد داشت و حضور خانم مامقانی ما رو ول کرد وسط یه ایل اراذل اوباش که روی خودم رو کم کردن
امروز به این نتیجه رسیدم که پشم‌وپیلی مو دخترای مرجان کز دادن. از همون تاریخ از هرچی درس و مدرسه بیزار شدم
حالا حاضرم برای یک ساعت مرور دوباره‌اش چهار روز روزه بگیرم و انرژی جمع کنم
هیچ وقتی چیزی که داریم رو نمی‌خوایم
همیشه بیرون از خود ناکجا سیر می‌کنیم.
نه خیری از اون‌موقع دیدیم و نه از حالاش

یکی یه منجی ندیده؟




این پست به دلیل داشتن صحنه‌های دل‌خراش حذف و تصحیح شد
...............................
...............
.......................................
...................
..................................
...........................................
خب همینا می‌شه که آدم نمی دونه دلش رو به چی خوش کنه؟
من حتا جرات ندارم یه نموره ناله کنم
اهل کجام؟
چی دارم ؟
چی ندارم؟
کی هستم؟
اصلا مهمه یا نه؟


شئونات انسانی


جدی که پاک مارو مسخره کردن
دیشب متوجه شدم فیلتر سیب‌تلخ را برداشتن
با کلی ذوق رفتم یک پست گذاشتم که
البته
بگم: من دیگه گندم تلخ شدم و در آدرس جدید کلی دوست و رفیق تازه دارم
همینا را هم اون‌جا نوشتم
ولی خب یه ذوق بیهوده کردم
صبح دوباره دیدم ، فیلترش کردن
یعنی ما انقدر نیروی بیکار و علاف داریم که از صبح تا شب نشستن کی چه موقع
انگشت اشارة مبارکش را در بینی می‌کنه؟
اگر این ها دنبال تحقیق درمورد یک پروژه بودن، چه بسا به کشفیات بزرگی هم نائل می‌شدیم
خب این همه انرژی و نیرو برای این‌که حرف یک عده را عدة دیگر در ایران نشنوند؟
کاش یه حرف دندون گیری داشتیم و دل‌مون نمی‌سوخت و پیش خودم فیس می‌دادم : منم از فعالین حقوق بشری، چیزی هستم
که نه هستم نه توان شدنش را دارم
درست‌ترش این‌که آی‌کیو جواب نمی ده، من می‌تونم یا در حیطة دل بپرم
یا در مرز کواکب و عرش الهی، بیش از تخیل راه نمی ده
شاید همه گیر کارم هم همینه که تنها موندم
همه‌اش درپی موجودات تخیلی و یا افسانه‌ای می‌گردم که خدایی نکرده، شان مبارکم لکه دار نشه
شان هم می‌برم توی گور که اون دنیا هم تنها نمونم

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...