۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

اعتبار خلقت



یه نگاه کردم دیدم:
این یکی بهم می‌گه خدا هستم و قادر مطلق؛ دیگری تا جایگاه موجودات سطوح پایین که حتاقادر نیستند ساختار حقیقی جهان را مشاهده کنند تنزلم داد.
موجود نگون بختی که همیشه اسیر کارماهای زندگی‌های گذشته است
محکوم به رنج کشیدن است به نام کارما سوزی، یا پرداخت کارماهای زندگی‌های گذشته
حاضره، باور کنه بارها آمده و رفته
و به‌قدری پست بوده که به‌جای ترقی پایین فقط رفته
اختیاری هم که از خودش نداره و همیشه در معرض مواد مختلف کائناته
اما
حاضر به پذیرش حضور خداوند نادیده در دل لامکان‌ و لا زمان‌ نیست
خب عزیزم
آدم باید خودش عاقل باشه و ببینه کدوم رو بیشتر در شان‌ش می‌بینه؟
من‌که ترجیح دادم نه تنها آبروی شما را بخرم، بلکه آبروی رسول گرامی اسلامت را هم دوباره بچسبم که مبادا از خدایی‌ام کاسته بشه
نه منظورم که خودم نیست
همه سوژه عشق به شماست
بفرما اینم از عید فطر این رسول گرام. به جای معجزة دیشب و سایر ایام که دریغ داشتی، به‌جای عیدانة روز فطر و به‌به دستت درد نکنه تو چقده خانم خوبی هستی.
به‌قول نازنین سید که به گلی می‌گفت: نازی ، نازی. تو چقده نازی
من باید به شما عیدانه بدم؟؟
خب شما فکر نمی‌کنی من اگر لادین و بت پرست بشم شرف داره تا این‌طور به بزرگتری به شما بیاندیشم؟
کمی فکر کنیم باهم به یه نتیجه‌ای برسیم، یا نه؟


راستی، هیچی




راستی


می‌دونی ساعت چنده؟
نه قیمتش
منظورم تایم، زمان بود
می‌دونی؟
خب الهی شکر نگران شدم یک لحظه نکنه یادت بره
ساعت چنده و هنوز بیدارم
شب خوش

دم صبحت، بخیر



شما، راحت باشید

کاری نداشتم، مزاحم خواب و استراحت‌تون، البته اگر دارید نمی‌شم
همین‌طوری یه گوشه برای خودم ایستادم
شما که موذب نمی‌شی، خدایی نکرده؟
شما بخواب
من خودم تنها مواظب خودم هستم
حالا گور بابای درک که خوابم نمی‌بره
اصلا
شایدم ترسیدم؟
من که نمی‌دونم اسم این احوال بی‌وقته که تازه ماه هم کامل نیست به زبون شما یا ما چی می‌شه؟
همین‌طور ساکت و بی‌صدا خیال راحت و دل خوشتون رو از این همه خلقت نگاه می‌کنم
اگه ناراحتی برم؟
اصلا مهم نیست که من تنهام؟
شما استراحت کن
گور بابای درک، عمر ما که رفت و یه دل سیر عاشق نشدیم
من که از شما انتظاری ندارم
شما بخواب استراحت کن.
آه اگه دیگه کلام حرف از من شما شنیدی
آه
آه
من اصلا لال ، لالم
می‌گی نه؟ به‌خدا باور کن. الان از سنگ صدا در بیاد از من در نمی‌آد
شما استراحت کن. مزاحم نمی‌شم
فقط اگه این سکان خدایی زندگیم رو درست و درمون می‌دادی به دستم
اون‌وقت بهتون می‌گفتم، خواب خوش و راحت برای بشر یعنی چی؟
بچگی ها هم همین مصیبت بود. بس‌که به‌جای خواب فکر می‌کردم؛ تازه دم صبح نخوابیده، هنوز آفتاب نزده سرویس می‌اومد در خونه دنبالم و باقی مراسم رویا بینی در مینی‌بوس مدرسه کامل می‌شد
این به‌نظر بیشتر نقص فنی نمی‌آد که از بچگی هم بوده؟
پس باز به شما مربوطه؟
نخواب
نخواب پاشو یه‌کم درباره‌اش گپ بزنیم.
شاید این حکم خدایی شما هم یه‌جاهایی‌ش............... استخفر.............توبه
من رفتم دیگه لال
باپای خودم رفتم
آه ، آه اگه دیگه منو دیدی

تخیلات، عرفانی


یه‌خورده که فکر می‌کنم، می‌بینم من ازبچگی بی‌خواب بودم
بیشتر که فکر می‌کنم، یادم می افته همیشه ذهنم درگیر تخیلات هفتاد رنگ بوده، حتا سرکلاس
بارها معلم بعد از بیست و پنج بار صدا زدنم تونسته منو از شیشه به درآره و برگردونه سرکلاس
شی شی شیشه شکست که نه از داخل تصویر رو یا پشت شیشه
ساده گویی‌ش می‌شه من هیچ‌وقت پاهام روی زمین نبود
وقت خواب از همه بدتر بود
چون همه‌جا ساکت و پنجرة اتاق من که رو به حیاط بزرگ خانه ویلایی‌مان گسترده بود
منو از شب و ماتم تنهایی و خواب می‌کند و با خودش به سرزمین رویاها می‌برد
کاری که هنوزم به نوعی با نوشتن مشغولش شدم
نوشتن از جهان تخیلاتی که از کودگی تا کنون با خودم یدک کشیدم
حالا که نگاه می‌کنم از دور می‌تونم منصفانه به خانم والده حق بدم که چرا همیشه نگران احوال و بهداشت روانی‌ام بود
شاید واقعا یه‌جایی،‌يه‌چیزی تک یا سه کار می‌کنه و من بین دو زمانی واقع شدم
مثل لای جرز که قدیما بیشتر شننیده می‌شد
حالا هم‌چنان ما موندیم و تخیلات روز افزون که با نبود عشق به سمت کیهان سرعت گرفته
ممکنه از ماده به انرژی و یه روزی همین‌طوری مام یه معراجی و اینا و..............؟
خب به چی فکر کنم این وقت شب که نه گناه باشه
نه اخم کسی را در هم کنه
نه بعد سی روز روزه داری
گناه کبیرة عشقی باشه؟
خود کرده را تدبیر نیست. شما که ماشالله برای بنی اسرائیل دریا شکاف دادی
ما را هم با یک معجزه نیمه شبانه از سر خودت باز کن
چی می‌شه؟
خب منم وقتی خوابم نمی‌بره، اگر به تو پناه نیارم پس به کی ببرم؟

قصورات الهی



به وقت ما زمینی‌ها می دونی پروردگارا ساعت چنده؟
به وقت شما را نمی‌دونم
اما به وقت ما ساعت ، وقت خوابه
حالا اگر گفتی چرا بعضی بنده‌های بی‌کارت هنوز بیدارن؟
چون هجوم وسواس ذهن اون‌ها رو به محلة بد ذهن می‌بره و باید در سربالایی رختخواب هی دست و پا بزنن
من می‌گم وساوس شما فکرت رو درگیر نکن چون این هم از همان دست تجربیاتی‌ست که شما توان درکش را نداری
ای خدا نمی‌ردیم مام واسه شما فیس می‌آیم
وقتی دردت مایة فیس شد، تو حتما از خوشبخت‌ترین‌های دنیایی
تازه هجوم ذهن بازم چیزی نیست
بدبختی بزرگم جایی ست که بخواهی هم قدرت درکش را نداری. گرنه ما رو تنها نمی‌ذاشتی
ولی دروغ چرا گاهی هم از سر جود و سخا شما را می‌بخشم به این‌که تو خودت تنها ترین‌های عالمی
گاهی دل خوشم به این‌که تو هم به قدری تنها بودی دست به‌کار آفرینش شدی؟
ولی با همه این‌ها چیزی از درد من در این وقت، شب عیدی کم نمی‌کنه
ما هم‌چنان تنها و اگر بدونی چه‌قدر نیاز به چارتا کلام مهرآمیز دارم
کمی نوازش
یک عطر امن
یک شانة استوار
یک گوش شنوا
یک، نگاه مشتاق که بهم یادآوری می‌کنه، هستم. مهمم، و درخور دوست داشته شدن
این‌ها که در محضر الهی شما از گناهان کبیره نیست انشالله؟
نیست چون اگر تواراده به بودنش حتا اگر گنگ و نامفهوم نمی‌کردی ما به تجربه‌اش این‌چنین بی‌تاب نبودیم
این وقت شب
تازه من که می‌دونم گناه بی‌تابی‌های الانم هم به اراده شماست
یعنی وقتی برگ بی اذن شما ازدرخت جدا نمی‌شه
نمی‌گیم بی اذن، طبیعت و زمان که باز می‌رسه به خواست شما
بی اذن مستقیم شما آب از آب تکون نمی‌خوره
پس من چرا همیشه با منم، با خودم درگیرم؟ یه بسم‌الله بگم برم جلو چاره کار نیست؟
بی‌شک شما اگر مخالف باشید، با بردن نام تان حتما راه‌ها بسته می‌شه
وقتی بسته نشده می‌شه:
من که راضی.
خدام که راضی
گور بابای ناراضی؟
به‌قول مجید« خدام که با عاشقیت نرو نیست» اییییییییییی
فکر کنم دون کارلیونه هم همین‌طوری ها وارد بهشت بشه؟ یا نه؟
اون از اراده شما خارج بود؟
وای یعنی روی خواست شما خواستی هم می‌تونه باشه؟
من که نه گمانم
پس تنهایی منم گردن شماست؟
خب از این‌که همگی حال‌مون گرفته‌ست شما به سلامتی حال می‌کنی؟
خب الهی شکر
عیدتم مبارک گور بابای ساعت و ما. زمان شما سریع جلو می‌ره
مال ما کند
پس شما برو تا از امورات زمان‌ها جا نموندی

سورپرایز، خلقت


یعنی می‌گی ماه رو امشب کسی با این هوا قراره ببینه؟
شنیدم بناست با یک بالون به قراز ابرها برن و ماع رویت کنند
این رو خیلی نمی‌فهمم
یعنی متوجه حساسیت شما نسبت به‌ماه نمی‌شم
یا نسبت به ایام، خاص
نمیدونم این خاصان برای ما بنده‌ها خاص است؟
یا حتا برای شما؟
گاه و بیگاه به آن‌ها قسم می‌خوری
به خاموشی‌های‌شان
به تولد‌شان
به زمان های مختلف
به گردش کواکب
باور کن خیلی دلم می‌خواد ببینم اگر به فرض آن‌طور که در تورات گفته ای ما را به شکل خود ساخته باشی، آیا شما هم پشت هابل می‌نشینی؟
یا از همان عرش ستارگاه و منظومه‌ها را تماشا می‌کنی و یک در میون به خودت تبارک الله می‌گی؟
یعنی شما می‌گی چی به چه مداری بگرده؟
یا نه جذابیتش به دیدن اتفاقیشه؟
من گاهی نگران می‌شم از این‌که شما غیر از عشق مفاهیم خیلی چیزهای دیگر را هم درک نکرده باشی
مثلا: سورپرایز
کی می‌تونه شما رو سورپرایز کنه؟ در حالی‌که هیچ اتفاقی بی‌خواست شما نمی‌افته؟
کسل کننده نیست که از همه چیز عالم خبر داری و با هیچی به هیجان نمی‌آیی؟
اوه ه ه تازه فهمیدم شما هیجان یا دیگر احساسات انسان را نمی‌تونی درک کنی. چون خالقی
به نظر می‌رسه
زندگی شما از مال من کسل کننده تر باشه
این‌طور نیست خالقا؟
یا همین‌که در درون ماهستی برای تجربه همین انسانی‌هاست؟
برای خالق چه لذت از شعف و تجربة انسان بودن؟

شب عید



هیچ پیدا نیست رمضان دیگه هم باشم و ببینم
در این یک مورد که دیگه مطمئنم چیزی نمی‌دونم
ولی خدا کنه سال دیگه هم همین‌طور و حتا بیشتر از مرور و احیای خودم لذت ببرم
به تو و به خودم نزدیک تر بشم
نمی‌دونم فردا فطره یا نه؟ من‌که دو سه روزی‌ست به استقبالش رفتم و می‌فهمم دوباره چطور انرژی‌ها زیر و زبر می‌شه
خدایا بابت همه آن‌چه که به‌ما بخشیدی و نبخشیدی ، برای همه لطف و مهری که به وجودم بخشیدی
برای نعماتت که جاری و سر موقع‌است
نه تردید بردار است و نه قابل باور
امسال فهمیدم که هنوز خودخواهی دارم.
فهمیدم که چطور آسمان‌ها را بی ستون برافراشتی؟
فهمید شکل اذکار با تفاوت داره، یکی قیفی و یکی بی‌انتها می‌ره
فهمیدم در تنهایی رمضان چه‌قدر متفاوت تر است
فهمیدم که ..............
برم نماز

قورباغه رو بنداز بالا ، برو جلو



چه سبزم
خنکم
عشقم امروز
به این هوای عاشق کش و دو نفره می‌گن چی؟
شاید به‌من ربطی نداشته باشه، چون کوپنم تک نفره اعلام ‌شده . حالا کی کار این تسهیم رو به عهده داره؟
شرمنده تم خدا که نمی‌تونم بندازم گردن شما
تصمیم دارم صادقانه قصور را به گردن بگیرم
به شما چه ربطی داره که من بلدم یا نیستم با مردم چطور برخورد کنم؟

برای همین بهتره کماکان به آسمان تهران بپردازیم که قشنگ است و عاشق کشده دقیقه پیش یهو گونی تگرگا پاره شد و واوووووو چه کرد با آسمون تهرون
دیگه روزای آخر بی سرو زبونیش رو پشت سر می‌ذاره
بعد از فطر دوباره خیابون‌ها رو سر و صدا و بلوا برمی‌داره و ما حتا آرامش کیهانی را از دست می‌دیم
خدا این روزای قشنگ و خوب و بیشتر بذاره که مام باهاش کمی حال کنیم
منتی هم نداره
پاییزه
مگه می‌شه بگیم: اوه. داره بارون می‌آد!!!! چه عجیب؟ ولی تگرگ کمی عجیبی داشت
من‌که پریا بیرون بود. تازه از در رفته بود، زنگ زدم که زود برگرد خونه
خندید گفت:
مامان. این موسمی‌ست و من کارم جدی. شاید پس فرداهم از این بدتر بباره
بذار برم کارم را تموم کنم
فوقش گاهی زیر سقف و مغازه و بعدش هم که با مترو می‌رم
راست می‌گفت.
باید اول از همه زشت ترین قورباغه رو خورد وقتی
نمی‌شه ازش اجتناب کرد
این بچه‌ها همیشه به ما درس می‌دن.
اما چون بچه می‌بینیم بهش توجه نداریم
خدا می‌دونه در زندگیم چند تا کار را نکردم چون یه دلیل هواشناسی براش داشتم
یا چه چیزها که بیهوده نکردم چون دربارهاش همین‌طور با وسواس فکر کردم

منه، بد




در این روزهای گذشته و داستان تولد بازی در نت‌لاگ کمی داستان راستان از دستم به در و شهر حسابی شلوغ شد
یکی دوتا از برگذاران حقیقی تولد از شور به در کردن و کامنت‌ها از قاعده من، نه خودشون خارج شد
و همین کافی بود تا تمام سرهام یهو سربرآره
دوسال پرسه گردی در راهروهای ارشاد و جواب کسانی را دادن که حتا در حد اکابر حس می‌کنی سوادی ندارن
مواخذه و تصحیح و حذف
و بررس خون‌آشامی که بخشی از کابوس‌های شبانه من و گلی شده باهم
و سین جیم‌های متعددی که پاسخ دادم و خلاصه راهی که به هر شکل پیش رو دارم، همه درم وحشتی بوجود آورده که از اون بی‌خبر بودم
درن تیجه موجب شد گوش یکی از دختران حوا که سرکردة شلوغی‌ها بود را در پرایوت مسیج بکشم و بهش یادآوری کنم
یادت رفت من ....................
ترجمه‌اش می‌شد این‌ها
که من چقدر خسته‌ام؟ چه ترسیده‌ام؟
نمی‌دونی پنج سال برای کتاب فعلی پوست انداختم
نمی‌دونی از ازمابهترونی‌ها که همه‌جا ول و سرگردونن چه حسابی می‌برم
ته همه‌اش منی بود به اندازه همه من هایی که فکر می‌کردم شسکته و ازشون گذشتم
قراره بنویسم حتا اگر فقط یکی این پیام رو بگیره
این بی‌چاره‌ها هم که از صبح تا شب دارن پیام می‌گیرن و
تمرین می‌کنند.
تو برای کی قراره بنویسی؟
از کجا معلوم که تو فقط مسئول رسیدن پیام فقط به همین یکی نباشی؟
از کجا فردا باشی و وقتی برای گفتن باشه؟
دلش رو شکستی چون تو رو نمی‌فهمه؟
و الی آخر.................... دیدم عجب سه‌ای کردم
مجبور شدم یک پست فقط به‌خاطر لی‌لی در بلگ بذارم
و ازش معذرت خواهی کنم. تا چشم چهارتا و دیگه حال کسی رو برای خودم نگیرم
خودخواهی به‌ما اجازة رشد نمی‌ده، راه‌ انرژی‌های سفید کمال یا تذکیه را می‌بنده
و در نتیچه دچار هچلی تازه می‌شم
خدایا منو ببخش برای همه خودخواهی که در وجودم گردآورده‌ام
که بی تو خسی بیش نیستم

ب، بسم الله



به میمنت و مبارکی از دیروز ظهر اینترنت نداشتیم
یعنی داشتیم‌ها فقط بعضی سایت‌ها باز می‌شد. هر جا که ممکن بود خط ارتباطی برای ارسال خبر باشه، از جمله بلاگر، یاهو، جی‌میل باز نمی‌شد
والله‌ مام که همین‌قدر برسیم اخبار خودمون رو نشر کنیم. هوس فیلتر شدن دوباره و خونه به دوشی و لینک جدیدم ندارم
در نتیجه برگشتم که دوباره صادقانه‌های خودم را بگم
یک کشف مهم کردم درباره خودم
احساس اهمیت و احساس ترس
به یه چیزی چار چنگولی چشبیدم و حواسم بهش نبود
شاید به اهمیتی که زیر زیرکی داره دوباره من‌رو به سمت خودخواهی می‌بره؟
خودخواهی که طی این ده دوازده سال گذشته پوستم کنده شد، تا از شرش رها بشم
یا حداقل خودم که فکر می‌کردم شدم و الان دیگه آدم خوبی هستم
اما از دیروز یه رکب به خودم زدم
و یکی هم یکی دیگه بهم زد و دیدم هنوز خودخواهم. خب اظهرالمن الشمس که نتیجه خودخواهیچیزی جز رنج
اندوه و جذب عوامل همراه خودخواهی و در آخر دوباره سقوطی به سمت پایین و راهی که با این همه زحمت طی کردم را برگشتن
طولانی شد برمی‌گردم باقیش رو می‌گم

صبح بخیری ، با عطر کاج



سلام
سلام
سلامی به رنگ اول هفته ما و آخر هفته نارنج ترنج
امروز رو حال کردم با نارنج و ترنج آغاز کنم که از گزیده و اندک گویی‌های مستقیمش لذت می‌برم
هوا که معرکه و عشقولانه و همه چیز تموم
حتا رعد و برقش هم عشق می‌طلبه
دیگه خودت تجسم باقی‌ش را بکن که تویی وسط گل‌های بالکنی، غنچه‌های سرخ و صورتی ، رز باید صبحی پر از اقتدار را شروع کرده باشیم
حتما همین‌طور خواهد بود چون دیروزش که حسابی سبز و نشاط آور
و قشنگ بود
صبح اول هفته بخیر و رضایت بخش

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

سفرة جمعه


جمعه، جمعه است. حالا اگر یه مواقعی مثل بعضی روزهای من جمعه کج وکولی‌ست از آغاز می‌شه به عنوان هر روز معمولی گفت: حالم خوش نیست
ولی اگر ناخوش نیستم باید حتما جمعه را جدی بگیرم
چرا نه؟ جمعه‌های پشت سر مانده از کودکی که ناب‌ترین خاطرات مارا در خودش جای داده، مگر جنس دیگری داشت
که حالا کیفیتش را از دست داده باشه؟
می‌شه برای هر روزی مناسبتی داشت. به مناسبت با هم بودن خانواده
خب ما یه روزگاری زیر مجموعة خانة پدری بودیم و حوض محبت وسط حیاط و حوض‌خونه‌های کاشی‌کاری شدة فیروزه‌ای که مرکز گردهم آیی خانواده در روزهای گر گرفتة تابستون بود
و حتا اتاق‌های تمیز و رفت و روب شدة به‌دست خانم خونه
بوی غذای جمعه و عصرانة بعدش که همه و همه حس و حالی دیگه داشت
ما همه به‌نوعی خوش‌ترین روزهای عمرمون را در این جمعه‌ها ثبت و به یادگار داریم
پس نفس جمعه ایراد دار نیست
ماییم که نتونستیم جمعه‌‌ای که تحویل بگیریم بسازیم و به بچه‌هامون تحویل بدیم
یه چندتا خاطرة خوب. یه چندتا عکس قشنگ از جمعه‌ای نیکو
اصلا من می‌گم، بیایید و جای جمعه‌ها از روزهای دیگر هفته جدا، متبرک کنیم و برای نسل بعدی به‌جا بذاریم
و این جمعه‌ها را از سیاهی به‌در کنیم و به روزهای زرین خانواده بدل کنیم
نسل‌های پیشین چنین سعی‌ نداشتن چون روزها خودش طلایی بود
مامجبوریم بسازیمچون در عصر تلخی‌های انسانی زندگی می‌کنیم و مبارزین راه آزادی از بند چرا و ما و منی بشیم
ما می‌تونیم
من‌که با تمام قوا در این سال‌ها سعی کردم در خونه ثبت بشه
غذای روز جمعه، یا غذای روز عید. یا مراسم پختن شیرینی در عصر تعطیل
استفاده از بشقاب‌های چینی برای روزهای خاص
این خاص بودن‌های ایام را باید برای نسل بعد علامت گذاری کرد
گرنه ما مفهوم پر مهر و محبت خانواده و جمعه را از دست خواهیم داد. بچه‌ها آنی می‌کنند که از کودکی بهش عادت کردند
بیا بچه‌ها را به مهرورزی و حفظ رسومات عادت بدیم و برای آن‌ها هم روزهای خاص و قشنگ خانواده را ترسیم کنیم
ما در پیری به خانواده و بچه‌ها نیاز داریم. ولی در میان‌سالی بچه‌های این عصر از خونه می‌رن
بیا پیش از رفتن‌ها بودن‌ها را قشنگ تعریف کنیم.
خودمونم حالش‌رو می‌بریم
باور کن
به جمعه‌های کودکی سوگند

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

عشق‌های، قجری


اسمش اعظم بود.
وقتی من باهاش آشنا شدم پنجاه و چند سالی داشت. یادم نمی‌ره چقدر هیجان داشتم
خیلی سال قبل درباره‌اش شنیده بودم: شاه هوسش را کرده بوده


نه حالا. همون وقتا که نوزده بیست سالش بوده
یکی دوبار هم می‌برنش دربار و شاه رو می‌بینی و حتا قرار می‌شه
به خونه‌ای بره که در اختیارش گذاشتن و ماشین و زندگی و........... اما
یه کله خر از نژاد قجر به اسم فروز خاطرش رو می‌خواست
دانشجو پتروشیمی
حتا می‌فرستنش بورسیه لندن
دو روزه برمی‌گرده و انقدر می‌ره در خونه اعظم شیون و فریاد که شاه بی‌خیال اعظم می‌شه
چون فروز دولو بود و شاه ژانتی تر از این‌که بخواد لقمه از سفرة
قجر بدزده و حوصله حرف و حدیثش را نداشته، اعظم رو دست نخورده پس می‌فرسته
اما داغی داستان وسطای نزدیک به آخرای داستان بود
فروز که بعد از مدتی آتیش عشقش فروکش می‌کنه می‌شه موش خونگی و
می‌زنه به رفقای اعظم
انقدر این موضوع تکرار
وشد که اعظم فریک می‌زنه در سن پنجاه سالگی عاشق، رفیق پسره بیست چهار ساله‌اش
کامی شد
عشق‌ها
عشقی که عالم و آدم فهمیدن
به عبارتی فریک شوک جایگاهی که ازش پایین کشیده شده
و به دستمال کاغذی رسیده رو
یهو زد
وقتی سر وصدا زیادی بالا می‌گیره با کامی می‌رن ژاپن
و کنار خیابون شروع به دستفروشی می‌کنه
خبر چنان دست به دست می‌گرده تا به فروز می‌رسه که یه روز مثل اجل معلق می‌ره بالای سرشون
کتک مفصلی کامی جون می‌خوره و دست اعظم رو می‌کشه با تو سری برمی‌گردونه تهرون
دو تا پسر بیست و چهار و بیست ساله داشتن اون وقت
که اعظم با رفیق پسر بزرگش عاشقیت پیدا کرد
بعد از این ماجرا پسرها را فرستادن خارج
از روزی که برش گردوند تهران و با توسری نشوندش کنج خونه
اعظم هم قاط زد و دیونه شد
یه روز صبح بیدارشد و نقاشی ازش بیرون زدکه من‌که باورم نمی‌شد
وقتی دیدم در پنج دقیقه با یک قلم‌مو و آبرنگ روی کانسون چطور در دو دقیقه روح کار رو در می‌اره
شاخ درآوردم
حالا اون اسیر خونه و فروز جلوی چشمش خانم بازی می‌کنه
از این عشقا خدا نصیب‌مون نکنه

ماچ‌ت کنم؟


خدا
چقدر دشمن داری
دوستات هم که ماییم
یه مشت علیل بدبخت که در حقشون دشمنی کردی.

خودت مصیبتی
گریه کن نداری
تنور اونا تافتونی بود تنور تو سنگکی
کله تو هم شده، کوم بوزه
ای
چشی تر کردیم.
صوابش برسه به داش حبیبم
که بعد، مرگ آقام نشست پای مصیبت من

جمعه ، جمعه آقام و
شنبه شنبه آقامه


بازار زرگرات، کو؟
آتیش گرفت
می‌خرم برات، بی ترش و

اولیش نبودی
اما بدون، آخری
دختر قاب عکسی
عکاسی چهره نما
بلیط فروش باجة، سینما روشن
من با اونام عاشقیت داشتم
اما تا وقتی پای قبر آقام خاکم کنن
بدون فقط تویی
تو

ماچت کنم؟
ماچت می‌کنما

افطاریه



موقع افطار و یه نموره دلم گرفت


ماه مبارک رو به اتمام و مردم بعد از اون از مود خوب بودن در می‌آن و فضا سنگین می‌شه
رعد برق می‌زنه، آسمون نگاه عاشقانه است
کوبنده، تاثیر گذار
به‌خاطر ماندنی
منم که مثل همیشه احوالم دانستنی‌ست
یعنی هر کی ندونه خودت که می‌فهمی یا نه؟
مثل من که دو روزه باطری خالی دارم بال بال می‌زنم که باورم رو سرجای باحالی که رفته نگهش دارم
من شرمنده‌ام که نتونستم ژنراتورم رو کاربندازم
شما هم که کمکی نمی‌کنی
منم که نمی‌خوام بگم نمی‌کنی، یعنی می‌کنی و کردی
الله اکبر
چی می‌گه؟
چرا این صوت این‌قدر به دل همه می‌شینه؟
چرا این مدلی وارد می‌شه؟ کلامی‌ست از دیگر اصوات هستی
اما شکوهمندی که همه وسعت بی‌نهایت را پوشش می‌ده
خدایا نگاهم کن

محلة بد، ابلیس آباد



وقتی ناراحتم و ذهنم درگیره مثل لودر می‌افته روی مغزم و همه وجودم باهاش درگیر می‌شه
برای همین نمی‌شه باهاش کار کرد
ده روزی هست که کار نکردم. اما تا دلت بخواد نماز خوندم
می‌خونم برای این‌که به مرکز وصل بشم و انرژی بگیرم
می‌خونم تا انرژی تازه منو بالا بکشه و از دسترس ذهن ومحلة بد ابلیس خلاص بشم
می‌خونم تا دقایقی به او نزدیک بشم و پره انرژی‌ش به منم بگیره
نمی‌دونم این چه روح الهی‌ست که قدرت براومدن از پس این رو نداره؟
این‌مواقع شک به سراغم می‌آد و مبارزه من و شک می‌شه جهنم مسلم
اما
از روزی که عشق در قلبم جاری‌ست
بی‌خود نمی‌گن بعد از چگالی انفجار اتمی دومین چگالی عشق است
بیشترین تاثیر در کوتاه‌ترین زمان. و این‌طوری می‌شه که وقتی عاشقی در هر مسیر برنده‌ای
تو همین‌قدر وقت داری به عشقت فکر کنی
با فکرش بخوابی، بیدار بشی، بپزی، ببری و بیار. حتا خلاقیت
من جوهر عشق می‌نویسم
می‌کشم
و با قلمش سنگ را شکاف می‌اندازم
وقتی عاشق نیستم مثل حالا به همه چیز گیر می‌دم
ایمانم را گم می‌کنم و در محلة بد ابلیس اسیر یکی از پنجره‌هایی می‌شم که پشتش چیزی جز کابوس جریان نداره
و بهش می‌چسبم و هر چه سعی می‌کنم از مقابلش بگذرم و منظر زیباتری برای تماشا پیدا کنم
نمی‌شه
نمی‌شه حتا دقیقه‌ای ازش جدا بشی و من در این مبارزه آخرش سردرد می‌گیرم چون تمام توجهم به کاسة‌سرم رفته
و همین‌جوری صدتا درد و مرز دیگه کافی‌ست تا همه زیر صد عمر کنیم و از عمرهای نوحی و آدمی اثری به‌جا نمونده باشه

تولد چند باره



نمی‌دونم چه نیازی بود به این عبور از آتش ایمان در الست؟

شاید روحت به یک جلا و در کوره رفتن نیاز داشت که ما را آفریدی؟
شما مگر می‌تونی نیازی هم داشته باشی؟ نیازمندی شما برای من جای تعجب بسیار داره
نیاز شما در اثبات به شیطان
نیاز شما در اثبات به فرشتگانت
نیازی شما به پاسخ گویی به ابلیس و یا عهد و شرط و قرارهای پی‌در پی
برای همه نیازمند اثباتی جز برای ما که از روح خودت و از قصد شما موجود شدیم؟
ما که جانشین تو در زمین خلق شدیم؟
این خدایی و جانشینی‌ش چه حکمت داشت که ما همه‌اش از رنج، آتش الست بسوزیم و دم برنیاریم و باور داشته باشیم حتا اگر شده در دقیقه نود
به قول خودت در وقت معین
به دادمون برسی؟
این چه حکمتی‌ست که از رنج بردن خودت برای باور خودت علم کردی؟
ما باید جون بکنیم ، بسوزیم و دم برنیاریم که شما باور کنی ما بهت ایمان داریم
مگه چند دوز به ما رویتت رو تزریق کردی که انتظار مقابله با این همه را داشته باشی؟
ایمانی که در منه، گاهی هم می‌ره. یعنی یه‌جای کارش محکم نیست
تولد دوباره‌ای‌ها.
معتادان بهبودی یافته‌هم حتا برای باز نگشتن به برزخ دور هم جمع می‌شن تا به هم قوت قلب بدن و با هم راهی
و هم‌دردی از این آتش بگذرند. به هم یادآوری کردن
به خاطر داشتن، سپردن و حمایت از تازه در برابر باور کهنه
یعمی برای ما راهی نیست که حداقل هم‌دیگه رو نگه‌داریم؟
فکر نمی‌کنی ضعیف تر از دردسرهایی باشم که این ابلیس نابکار هر روز برام می‌سازه؟
شمام که معمولا سرت شلوغ و تا بخوای به دادم برسی نیمی از انرژی‌م را برده
نمی‌شه یه کمکی چیزی بفرستی؟

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

بی‌کس ، مشکوک



خب اینم شد زندگی؟
تولد امسال داره به هفت شب و هفت روز می‌رسه
دیشب نت‌لاگی ‌ها برام تولد گرفته بودند
ولی از حسی که بین جمع داشتم خیلی ناراضی و ترجیح می‌دادم اصلا چنین میهمانی برگذار نمی‌شد
همه همیشه منو تنها می‌بینند. چون تنها هم هستم
تنهای ظاهری و باطنی
بعد به زیر سوال می‌رم
به طنز و مزاح تیکه‌هایی هم می‌شنوم
شاید اگر زشت پیر و از کار افتاده بودم این‌طور به زیر سوال نمی‌رفتم؟
فوقش در دل می‌گفتن طفلی
اما این‌طوری آبرو ریزی است
نگاهم می‌کنن با دومتر زبان. زبانی که باعث دور هم جمع شدن این گروه شده
وقتی معادلات‌شون به جواب نمی‌رسه
گزینه‌های بعدی می‌آد وسط
نکنه حس زنانت را از دست دادی؟
نکنه از غرور زیادی نمی‌تونی عاشق کسی بشی
نکنه فکر کردی هنوز جوانی و انتظار شاهزاده‌ای با اسب سفید در راه تواست
نکنه زیر آبی می‌ری؟
شایدم اخلاقت سگه؟
هزار یک شاید برای تنهایی حضور من باعث شد که خودمم به خودم شک کنم
شاید همه پندارهای در این باره درست باشد و وقعا ایراد بزرگی دارم که نمی‌تونم هر کی می‌گه سلام
من نمی تونم بگم علیک سلام؟
خدایا مراچه آفریدی؟
خودت خبر داری یا شما هم مثل من؟

دستم بگیر



نمی‌دونم چه طرح و نقشه‌ای برای زندگی من داری.
ولی فکر نمی‌کنید باید ظرفیتش را هم به قدر همه این‌ها به من می دادی؟
نمی‌تونم از پس، آزمون‌های شما به این سادگی بربیام
نمی‌تونم درک کنم مفاهیمی را که هر لحظه در زندگی جلوه‌ای تازه پیدا می‌کند و ظاهری تلخ دارد و
و در نهایت به قند می‌رسد
خدایا ادراکی بده تا بتوانم نقشه‌های تو را بفهمم
رد پایت را در در مسیر ببینم
و این‌گونه از درد و رنج این آتش ایمان به تو
این آتش الستی این‌گونه از خود و زندگی بیزار و وحشتزده نشم

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

اندرونی



ما که اومدیم، یعنی به ما که گفتی باش، نمی‌شد یه پنجاه سال زودتر می‌فرمودید؟
عاشق خونه‌های قدیمی و بندهای رخت و ملافه‌های لاجورد زده‌ام
حیاط‌های اندرونی و بیرونی، اتاق هشتی، بهار خواب، شیشه‌های رنگی و نور ظهر وسط اتاق
صدای موذن از مسجد محله شنیدن و عصرها آب و جارو کردن حیاط برای اومدن حاجی به خونه
ها والله
باور کن
من عاشق زندگی سنتی و قدیمی هستم که ظهر که می‌شد مرد می‌اومد خونه و جانمازش را در اتاق رو به حیاط پهن می‌کردی و سفره‌اش را در اتاق هشتی
سبزی تازه‌ها رو از حیاط می‌چیدم و حتا نون می‌پختم
عاشق نون پختنم .
بخصوص نان‌های محلی. فطیر، شیرمال یا کلوچه
باور کن کنار تنور نشستن لذتی داره که هیچ گیم نرم‌افزاری نداره
هنوز دوست دارم لباس‌هام را در صندوق بذارم و زمستونا لاش نفتالین بریزم تا در زیرزمین
بید نخوره
در یک خونه چند خانوار نسل از پی نسل زندگی می‌کرد و پدر همیشه سالار و نخ تسبیح خانواده بود
زن‌ها طی روز در حیاط وراجی می‌کردند و به کار روزانه هم می‌پرداختند
از همسایه ها تا دختر دلاک حموم زیر گذر نقل محفل می‌شد
زندگی ساده بود حتا اگر مجبور می‌شدی تابستونا رُب درست کنی و برای زمستون ترشی
سبدهای به خط نشستة بادجون در سرکه جوشیده و خیار در آهک خوابیده
و پختن مربای به در دیگ سفیده شدة مسی خان جونی
دختران حوا
به من می‌گن امل
همین حالا هم حاضرم چنین خونه‌ای زندگی کنم حتا اگر مجبور بشم به شوهرم بگم: حاج آقا و براش حوله بیارم و منتظر بمونم
همه این‌ها بهم حس امنیت می ده
حس خوبی که خیلی بهش احتیاج دارم
دلم می‌خواد برم زیر چتر حمایت یک قدر قدرت که دیگه به بیرون از دیوارهای اون خونه حتا فکر نکنم
هر روز چهل تا پله رو برای پهن کردن رخت بالا برم و خم به ابروم نیارم
ولی دیگه این وقت شب از سر تنهایی وبلاگ ننویسم که یادم نیفته چی‌ها ندارم

غروب




بین دو زمانی، مرز شب و روز
تغییر انرژی‌های کیهانی و احوالات انسانی
غیر از ماه رمضان همیشه غروب دلم می‌گیره.
یعنی شنیدم دل همه تقریبا می‌گیره
مثل جمعه‌ها. اونم ته، آخر ماجرای هفتة طی شده است
شاید دلم می‌گیره از این‌که یک هفته دیگه هم رفت و من هنوز عشق ندارم
خیلی بدجنس‌اند اون‌ها که این بغل نوشتن‌های من رو به هر تعبیری می‌گی رند الا اونی که منظور من بوده
باشه عیب نداره
می‌بینی خدا حالا که من عشق ندارم
دلم یه چیزایی می‌خواد که شما نمی‌دی یا شایدهم شما نباید بدی؟ نکنه خودم باید برم دنبالش و پیداش کنم؟
ولی من نمی‌تونم همه دنیا رو بگردم؟ یعنی بخوام هم شدنی نیست
هیچ پیدا هم نیست اونی که قراره بهش دل بدم، ساکن تهران یا ایران باشه؟
با این حساب بهتره من حواله به هستی بدم خودش بیارش
باور کن به همین سادگی هاست
منی که می‌بینی، جنسم پررو است و متکبر و مغرور در نتیجه تنها موندم
منم اگه آدم بودم حداقل این دو ماه اخیر را این‌جوری به تنهایی سر نمی‌کردم
خلاصه که این غروب بد جور عشقولانه می‌طلبه. اصولا بوی عشق داره هوا
پنجره رو باز کن
بو بکش
نمی‌فهمی؟
تو این بوی محبوب شب را نمی‌فهمی؟
اوه شرمنده یادم نبود محبوب شب‌ها پشت پنجره منه

جذبة بهشت





از بهشت می‌آم
باور کن، یه دوری توی بهشت زدم امروز و کلی حال کردم
وقتایی چلک هستم، پنج دقیقه یک‌بار ناخودآگاه ذوق می‌کنم و روزی خدا می دونه چند بار
دارم می‌رم، یهو سجده لازم می‌شم، سجده می‌کنم
با اشک شوق زمین را می‌بوسم و نگاهم دوباره با شعف با کوه و جنگل اطراف برمی‌گرده
بهش می‌گم: جذبه
یه حال خیلی خوبه که توانگار با چشم همون‌لحظه داری خدا رو می‌بینی
یه‌جور درک زیبایی بی حضور ذهن
وقتی با ذهن به چیزی نگاه می‌کنم، همون لحظه ذهنم داره کدهای شناسای اون چیز را تعریف می‌کنه
مثلا: مونالیزا. بلافاصله ردیف می‌کنه
می‌گن، تصویر خودش یا یه عبارتی بخش مونثش را کشیده
در لور و کار لئوناردوداوینچی
اهل ونیز. از این‌جا پرونده داوینچی باز می‌شه و اگر نگاهم را برندارم تا مرگ داوینچی رو می‌گه و می‌ره روی سر فصل بعدی
وقتی خفه است
من مونالیزا را برای اولین بار می‌بینم. تازه و می‌شه هردفعه نکته تازه‌ای درش یافت
مثل کتاب‌های کاستاندا که هربار مرور می‌شه کلی موضوع تازه درش می‌بینم که این همه سال ندیده بودم
چلک معمولا ذهن فکش می‌چسبه به زمین و به‌قدری موضوعات ناشناخته و تعریف نشده می‌بینه که نمی‌دونه راجع به کدومش چی بگه. اونم سخت در حال شناسایی‌ست
در نتیجه من بیشتر در سکوت درون به‌سر می‌برم
مثل تجربه کویر
هیچی نیست، خالی و یک دست.
نمی دونه چکار کنه، انرژی بالای محیط دم دهنش رو می‌گیره و تو می‌تونی اون‌جا با خود، برهنه‌ات روبرو بشی
با خدای درون
آه حالا بریم سر بهشت امروز
سر نماز ظهر وقت گفتن الحمداله الله رب العالمین، یهو چشمم افتاد به آسمون آبی. دلم ذوق کرد از آبی فیروزه‌ای‌ش و گفت: شکر که تو هستی
همون‌جا دوباره وارد جذبه شده بودم
ساده‌اش یعنی، در سکوت درونی آسمون را نگاه می‌کردم. پر از ذوق، اشکی به چشمم دوید و شور برم داشت و به خودم لرزیدم
به همین سادگی
نه بیشتر و در این لحظه تنها چیزی که حس می‌شه
روح همیشه ساکت درونی‌ست که از مرکز داره انرژی می‌گیره
برای همین هم فکر کردم، اصلا مهم نیست خدا رو چه شکلی فرض یا باور کنی
مهم یه شماره تلفن، یک کد، یک نشانی‌ست که تو براش تعریف کردی
با تمرکز به اون زنگ خدا به صدا در می‌آد
مهم قصد تواست که ارتباط با اوست
باقی بهانه است
دنیا را روزی قصد خالق بنا کرد و هر لحظه با قصد به پیش خواهد رفت
بهشت بودن تو در لحظة اکنون است

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

اکنون




هیچ چاره‌ای نداریم
راهی برای نجات نیست
جز زیستن در لحظه اکنون
رنج همیشه در گذشته یا در آینده
به‌سر می‌برد
که حقیقت نیست
خداوند تنها در اکنون حقیقت دارد

ما


دوستی باری در قدیم گفت: شما زن‌ها وقتی خوش‌حالید، دوست داشتنی تر می‌شید
البته من هم در پاسخ گفتم: خب چرا بیشتر سعی نمی‌کنید تا ما دوست داشتنی تر بشیم؟
می‌شه حال و احوال من و الان و شما و
وقتی ناامیدی به سراغم می‌آد،‌فراموش می‌کنم چه‌قدر می‌تونم روی شما حساب کنم
وقتی شما زیر سوال می‌رید، خودم برهنه و تنها اون وسط می‌مونم
احساس بی‌پناهی و عدم امنیت وجودم را به تاریکی می‌کشه و سر از محلة‌بد ابلیس درمی‌آرم
یاس یعنی من روزی می‌دونستم شما هستید، و حالا شک کردم و ناامید شدم
این از بدترین رنج‌هاست
نه از باب این‌که شما حمایتم می‌کنید، بغل بغل معجزه به زندگیم می‌پاشی
از باب این‌که دو دهة اخیر غیر از گشتن دنبال آدرس خودم و شما کاری نکردم
بهم حق بدید که وقتی می‌ترسم، با وسوسه‌های مکار ابلیس می‌رم که : خدا مرده
خدا روزی مرد که در خلقت آدم خطا کرد
و اگر تو به زیر سوال روی من کجا گم بشم؟
و وای از وقتی که مثل امروز خوش‌حالم. نمی‌دونم کجا را می‌شه نگاه کرد که تو نباشی
خب منم نوکر پدر بزرگوارتم چرا شمام یه‌کاری نمی‌کنی، به‌جای آه و ناله از من فقط خوش‌خوشانه ببینی؟
فکر نکنی یادم رفتا. یه بغل آخرش به ما ندادی

هنر زن بودن



خب
دختره با نامزدش می‌ره لب چشمه. پسره می‌گه:
عزیزم. ببین چه آسمون آبی، چه آفتاب زرینی، چه نسیم خنکی. اگه گفتی جون می ده برای چی؟
- معلومه . جون می‌ده امروز رخت بشوری بندازی زیر این آفتاب
حالا اینم حکایت منه
اصولا خانواده رو دوست دارم. کار کردن و حتا خسته شدنش را دوست دارم
عاشق آشپزی و تهییه انواع شیرینی و ترشی‌جاتم
تازه این‌ها که چیزی نیست. من عاشق بوی پیرهن مردونه زیر اطو هستم
وقتی ته موندة ادوتوالتش با بخار در فضا می‌پیچه
عاشق سنت‌ها و مراسمم. غذای روز عید، مناسبت‌های خاص
هرچیزی را پاس داشتن و به خانواده مهربخشیدن و چراغ روشن خونه‌ام را دوست دارم
دوست دارم چشمم به انتظار روی در بشینه
دوست دارم برای خاطر خانواده هر کاری بکنم
این‌ها همة زنانگی‌ام را سیراب می‌کنه و ازش لذت می‌برم
با عشق آشپزی می‌کنم تا حس خوب بودن به غذام هم پاشیده بشه
به‌موقع‌اش هم در همین اجتماع کوچکترین بویی از زنانگی نبردم
اون‌جا هم یک زن مقتدرم که با کسی شوخی نداره
با کارگر جماعت هم به‌جاش اربابم که خراب نشه
این مجموعه کامل یک زن می‌تونه باشه. حالا این دختران حوا که بیرون کار می‌کنند و مثل مردها راه می‌رن
مثل مردها لاتی حرف می‌زنند فکر کردن خیلی هنر کردن
هنر زیستن بر مدار ذات ماست
این یعنی سلامت. نه حقارت . نه کسر شان
این همه یعنی زیبایی و من امروز چه‌قدر زیبا شده‌ام
کیف کردم از صبح و صبحانه تا
لوبیا پلوی زعفرونی ظهر که عطرش خونه رو برداشته بود و هر آن‌چه که طبق علاقه ام انجام دادم
و انتظار افطار و احوال خوش ما با شما........ همه اینها یعنی
امروز یعنی یک روز قشنگ

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

شکر که خدا داریم



حتما بندة خوب تو هستم
حتما این همه کلنجار و کشتی که با خودم و زندگیم برای درک بیشتر تو می‌گیرم بی‌نتیجه نبوده
قطعا تو هستی و من شهادت می دهم برای هزارمین‌بار که تو مدبر الاموری
چه کسی شایستة خدایی‌ست جز تو؟
از وقتی بیدار شدم همین‌طور بغض دارم و اشک می‌ریزم
اما این نه شور و نه تلخ. شیرین مثل عسل. اشک شوق
اشک باور تو، دیدن تو، لمس حضور تو در زندگیم
اشک سپاس برای این‌که از مسیر دور نرفتم.
برای این‌که همیشه همراهمی و در تلخ‌ترین لحظات انسانی تنهام نذاشتی
شکر برای تو که از مرگ برم گردوندی تا شاهد عدل و حضورت در این جهان هستی باشم
حتا اگر عاطفه‌ام تنهاست
باز هم شکر که در همة زندگیم تنها نیستم
و حتما دلیلی برای هرآن‌چه که می دهی و یا نمی دهی داری که من از آن مطلع نیستم
از آتش ایمان الست با دلبستگی به تو می‌گذرم و تو را باور دارم که کاردانی و نظم هستی گواه تواست
با تو من بندة هیچ کس نیستم مگر شما که لایق خدایی
با تو من سرور زمینم که از روح تو در من جاری‌ست
با تو من هستم، معنای حقیقی باشنده، با تو من هستم، معنای صحیح انسان خدا
بی‌تو من پستم، درگیر سیاهی و ظلمات برزخ و دوزخ مکر ابلیس
با تو من هستم
سایة خدایی بر جهان بی‌منتها با تو ما هستیم
با تو ما انسان خداییم
با تو ما شادییم با تو هستی بر محور عدل می‌گرده
تنها کافی‌ست باورت داشته باشیم
خدایی فقط سزاور پروردگار عالم است که شمایید و بس

شکرانه‌ات واجب

این شمع‌ها هم ارسالی نت لاگی‌هاست
کلی برام مراسم و تبریک و خلاصه که دو ساعته فقط دارم جواب تبریک می‌دم
سرشب یک بغل گل و هدیه فرستادن و خلاصه که بازار سورپرایز امروز حسابی داغ بود
خدایا برای این‌همه قشنگ
این همه لطف سجده‌ات واجب و شکرانه‌اش جاری
متشکرم که واقعا هستی و
در تاریک‌ترین لحظات درخشیدی

قصد، ساحری



قدیمی‌ها بهش می‌گفتن: جادو جمبل، ساحری .............. یه چیزای بی‌خود و خرافی
مام بهش می‌گیم ساحری
اما نه از اون مدلا
از این مدل‌ها
مجموعه اعمالی که ما به نیتی به طور مشخص یا مداوم انجام می‌دیم
یا مواقعی که فشارهای سخت روی وجود آدم می‌آد
لحظاتی که به دلیل مجموعة عجایب
رفتاری خاص
انجام می‌دیم
یا بانیت کارهایی می‌کنیم
مثلا صبح طبق یک برنامه مشخص سر ساعت نه، یک لیوان آب از پنجره بر‌یزی بیرون
مهم اینه که تو با یک قصد واحد کارهایی را می‌کنی که مجموعی از انرژی گرد می‌آره
نتیجه‌ای اتفاقی می‌افته که تو انتظار داشتی
البته من انتظاری مشخص نداشتم از تنهایی و تاریکی چراغ خونه‌ام شاکی بودم
دلم مهر می‌خواست و از این همه تلخ به عذاب آمده بودم
کل احوالاتی که این چند روزه همگی شاهدش بودید
همه و همه ادامه داشت تا جایی که من ازخواستن دست برداشتم
از هر نوع خواستن
از برگشت پریا تا برگشت نیمه عشق ، آخر
از فکر بغل
از فکر سفر
از هر چه که انتظارش خسته‌ام کرده بود و اتفاق نمی افتاد
دست شستم و به نظارة مرگ نشستم
این هم از جمله حرکات ساحری بود
این‌ها در هم برهم شدن انرژی‌ها و قصد و همه چیزهایی‌ست که خیلی نمی‌شه با زبان ارقام و الفاظ راجع بهش گفت
یک داستان تجربی‌ست
من می‌گم ساحری، ذهن شماها می‌ره سمت گربه سیاه و جاروی پرنده
اما من می‌گم ساحری به معنی استفادة هدف‌مند از انرژی‌ها
خدایا بابت این همه قشنگ تو را سپاسگزارم

تولد چهل هفت سالگی


هر ژانگولر بازی که این مدت درآوردم تا بتونم خودم و تنهاییم را تحمل کنم
به یک سو
تحول و دگرگونی سوی دیگر
نزدیک افطار داشتم با موسیقی تا پوست حال می‌کردم که وسط صدای طابلا صدای زنگ اف‌اف دراومد
پریا بود
طبیعی‌ست که باورم نشد و بعد هم منتظر بودم ببینم این لحظه مرا چه هدیه خواهد داد؟
اول کیسه‌هاش از آسانسور بیرون اومد و بعد خودش
با اسباب اثاثیه‌ای که این مدت ریز ریز برده بود برگشت
می‌شه گفت، هدیه تولد خوبی بود
البته دیگه این‌بار می دونم باید فاصله‌های طبیعی را حفظ کنم
و زیادی بهش نچسبم و هر دو زندگی کنیم
خدایا به هر دلیل و به هر شکل
که امشب خونه دلم رو روشن کردی، ازت سپاسگزارم
بیش‌تر از این فعلا چیزی نمی‌گم تا بعد برگردم و از سورپرایز دختران حوا مقیم نت لاگ بگم
خدایا این هفت مقدسی که امسال به سنم افزودی همین‌طور سعد بفرما

پیچ ،لا اله الا الله



آخرین بار که وسط نماز خندیدم یادم نیست کی بود. گاهی پیش می‌آد ولی نه همیشگی
یکی از اون شیریناش بود امروز.
یهو وسط نماز یه چیزی فهمیدم که ترکیدم از خنده
خنده‌ها ....من یه چی می‌گم؛ توهم یه خنده می‌شنوی
با صدای بلند می‌خندیدم و نمازم رو می‌خوندم
الانم که به‌یادشم و می‌نویسم هم‌چنان نیشم در حال حرکات موزون و تا نهایت کش اومده و نزدیکی گوشم رسیده
نیشم رو گفتم که نیش، مراد از خوش‌خوشانی‌ست که برچهره می‌نشیند و گواهی گویان است
موضوع؟
رسیده بودم به اینجا که دو رکعت اول برای گرم شدن موتور و گریبکس. تا موتور به حال نرمال بیاد یه چند دقیقه وقت می‌بره
پرسه‌گردی های ذهن، وقت نماز. اون چی شدو این چه خواهد شدها
رکعت سوم با ریتم سبحان الله و الحمدالله و لا اله الا الله و الله اکبر داشتم می‌گشتم ببینم در چه جهت در درون چرخش داره؟ درواقع درگیر بودم با جهت گرانش
قاعده می‌گه چرخة هالة انرژی ما باید با چرخة گرانش یا موتور خالق باشه؟ مثل جهت حرکت سیارات
جدی چرا یکی به چپ نمی‌ره یکی به راست؟
چی این‌ها را می‌تونه جز اراده تو در تداوم نگه داره؟
خلاصه که متوجه شدم
ریتم موج انرژی درونی گفتن، سبحان الله و الحمدالله و لا اله الا الله و الله اکبر
ریتم قیفی داره
یعنی از یک دایره باز ، پیشانی حرکت شروع می‌شه تا وقتی که به یک نقطه می‌رسه و در قلب خاموش می‌شه
مثل قیف از بالا وسیع تا به صفر می‌رسه. دیدم، اه!! چرا باز این‌جام می‌سوزه؟
اومدم طبق عادت این چند ماه بگم آی قلبم، که یادم افتاد
باید از قصد، تازه در برابر عادت کهنه حمایت کرد
گفتم: فوقش می‌میرم؟ بذار در این سماء روح بمیرم
یهو ساکت شد. رفت . اون‌جا بود که ترکیدم از خنده
عجب ناکسیه این ذهن به خدا.
اگه بنا باشه از صبح بشینم تا دست این‌و بخونم و بشناسمش باز به عمرم کفاف نمی‌ده
مگه این‌که یک اسم اعظم، یک کُد یک کلید براش پیدا کنم
مثلا لا اله الا الله اون مثل فنره، در یک سمت و سو ادامه داره و تا بی‌نهایت می‌تونه بره
مگه این‌که یه جا قیچیش کنی که ریتمش شکل فنر پیدا می‌کنه
مثل سماء در چرخش مدام گرد کعبة خویش
یا مثل حرکت یک سیاه‌چاله
انرژی اینم خیلی خوشگل‌مزه است و دوست دارم
آرامش بخشه. مثل دم‌کرده گل‌گاوزبان و سنبل‌طیب .
وقتی باهاش به درون می‌ری بعد زمان و مکان مفهومش را از دست می‌ده.
تو شناوری
در ناکجا
چون هیچ اسمی مفهومی نداره، مگر برای ذهن
و در خاموشی ذهن آن‌که سخن می‌گوید
روح خداست

با مرگ مشورت کن


باز یه مچ کواکبی از خودم و یا به عبارت بهتر، بیگانة مزاحم، ذهن گرفتم
این چند سال و خستگی‌هاش به یک سو. اینکه بالاخره من یه منی دارم هم یک سوی دیگه
منی که سعی بر تسلط و کنترل بهش دارم
البته فقط سعی می‌کنم. قسمت نتیجه همون سازی‌ست که صداش صبح درمی‌آد
این دوسال گذشته همیشه قفسة سینه‌ام می‌سوخت و مام می‌گفتیم این منزلگه عشق‌ست که خالی مونده
تا وقتی سراز سی‌سی‌یو و داستا سکته درآوردم
جایگاه عشق شد قلب بیمارو منم به مداوا چسبیدم
هر روز هم حالم بدتر می‌شه. البته اگر از زیر بار انژیو در نرم اینم می‌شه درست کرد
من همیشه در می‌رم.
نمی‌خوام با مرگ مبارزه کنم.
چون جنسش رو شناختم، صداش کنی اومده

به‌قول استاد: در هر کاری بامرگ مشورت کن.
ببین به‌تو زمان می‌ده؟
جوابی نخواهد آمد.
گاه پشت‌ترا می‌لرزاند. یک لرزة خفیف و سرد. می‌گه: کنارتم.

در هر کاری با من مشورت کن. چون نمی‌توانی،
پس هرکار را طوری انجام بده که ممکنه این آخرین کار و یا مبارزة زندگی‌ت باشه

منم ای یه چیزایی فهمیده بودما. ولی نه خیلی درست و درمون.
هر از چندی هم خودم رو لوس می‌کردم و داروها رو نمی‌خوردم. مثلا : ای بمیرم راحت بشم
چیزی نمی‌کشید با یک درد خفن می‌پریدم و قرص‌ها رو می‌انداختم بالا
این پست طولانی شد.
حوصله ام را سر برد. بیا پست پایین

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...