۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

وحدت وجود، تو


اگر جهان را متشکل از رشته‌های ظریف مسی فرض کنیم
برای رسیدن به وحدت وجود چه راهی داریم؟
اتصال سیم‌ها به‌هم بی وجود عایق و مانع؛ برسر راه
اما اگر بنا باشه این رشته‌ها همین‌طوری ول باشن و هر یک سازخودش را بزنه
نتیجه مساوی‌ست با صفر
نمی‌شه ساکن گیتی بود و وابستة اتکایی، خدا شد
ارتباطی که یک سو همیشه مهر ورز و ما همیشه مهر طلب
این یک چرخة بده و بستونه که باید از کوتاه‌ترین راه به مقصد رسید
از من تا خدا فاصله‌ای‌ست از من تا عرش
برای رسیدن چاره‌ای نیست جز گرفتن دست هم و رسیدن به دورترین و نزدیک نقطة هستی تا هر یک از ما
این‌طوری می‌شه یه‌جورایی با وحدت وجود به آرامش بیشتری رسید
وقتی در جمع حل بشی و یکی از کل باشی. نمی‌تونی به دردها و اندوه‌های انفرادی خودت فکر کنی
درست مثل هنگامی‌ست که بعد از چند روز بالاخره تصمیم می‌گیرم از خونه برم وسط آدم‌ها
انگار درخشش همه چیز چند برابر می‌شهو من انرژی تازهای دریافت می‌کنم
با گفتگو از بیرون رفتن لذت می‌برم و راضی که از خونه بالاخره دل کندم
بدهی زیادی دارم که می‌دونم باید بپردازم.

 اولیش به‌خاطر باز گشت خودم از مرگ بعد بخاطر معجزة پریا
باز بعد به‌خاطر معجزة پریا
نصف یکی‌ش کافی‌ست که باور کنم شما هستی و من از این همه موهبت سرشارم
اما چه دردناک است زیبایی‌ها را تسهیم نکردن و رد نکردن
حیف نیست حال خوش من از باور شما دست به دست نگرده و ازدیاد نشه؟
سجدة شکرانه تو همیشه به‌من واجب و هر لحظه آماده خدمت به
مخلوق، تو.
از گل و گیاه و پرنده تا اشرف مخلوقات تو
هر گاه سه نفر در نقطه‌ای جمع شده باشند، من آن‌جا هستم: انجیل

تق تق تق ، بیداری؟


ببخشیدا، می‌شه بدونم الان که این‌جا شبه، اون‌جا روزه؟
منظورم اون بالا در عرش شماست؟
بالاخره بعد از این همه تفکیک زمان‌ها از هم و تفکیک زمان ما از خودت
باید یه تفاوت‌های زمانی باشه یا که نه؟
می‌دونی چرا؟
چیزهایی که صبح رات تعریف می‌کنم، به سه سوت مثل معجزه
می‌شه
اما حرفای شبم هیچ‌کدوم نمی‌شه
می‌خواستم بدونم شما شب‌ها خوابید که این ر زومه انتظارم به دستت نمی‌رسه؟
یا صرف نداره و حال کردی ما همین‌طور توی خماری طی کنیم؟
یا اصلا منظورم رو از بغل بی‌منظور و پدرسوخته بازی متوجه نمی‌شی
یا بغلی که انقدر مهربون باشه که نکنه من از یادت غافل بشم؟
یا حال کردی همه چیز بهم بدی جز این یه قلم که این ارتباط نیم بند با دود و پتو که یادگار جد شمن‌مان است
باقی بمونه
یا چی؟
خب من اگه صبحم دلم عشق و بغل و امنیت و مهر بخواد. مثل الان و این وقت شب که دارم از خستگی غش می‌کنم
و شما به روی‌تان نمی‌آرید؟
ها؟ تکلیف کار و زندگی و اینا چی می‌شه؟
نظر خودت چیه.
البت اگه بیداری و به روی خودت نمی‌آری
تاحالا فکر نمی‌کردم شما خواب هم داری
اگر خوابی راستی راستی که از فردا صبحم رو با یه ذکر، العشق و الساعت آغاز کنم؟
یا با امه یوجی بو ..........؟ هر مدلی حال می‌کنی بگو ایکی ثانیه سرچ می‌کنم و تاصبح تحویلت می دم
فقط منو یه نگاه کن
ببین تو خودت خوشت می‌آد هیچ مخلوقی نداشتی و در تاریکی کائنات سماق نوش جان می‌کردی؟
خب به من چه که ما را انسان و محتاج عشق آفریدی؟
به ما چه ربطی داره که بی‌خواست شما برگی از درخت نمی افته؟
به‌ما چه که شما تا حالا نتونستی عاشق بشی تا بدونی عشق چه طعم، خوشی داره؟
حالا منو یه نگاه کن
ببین چه‌قده گناه دارم.

بیا تسهیم کنیم



متن پایین نوشته من نیست.
ایمیل ارسالی‌ست.
اما به‌قدری قشنگ و دل‌نشین بود که حیفم آمد خودم به تنهایی ازش لذت ببرم
آدم باید قشنگ‌ها را تسهیم کنه
با تسهیم زیاد می‌شه، گسترش و وسعت پیدا می‌کنه
دست به‌دست می‌ره
و باز به خودت برمی‌گرده
من این قشنگ را با تو امشب تسهیم می‌کنم
هیچ لذتی به تنهایی بردنی نیست
بار سنگینی‌ست که بر دوشت سوار می‌شود
درد وجدانی که شب مل خوابت می‌شود
من و این قشنگ، با توی قشنگ چه زیبا می‌شویم



يكي بود يكي نبود
مردي بود كه زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .
وقتي مرد همه مي گفتند به بهشت رفته است .آدم مهرباني مثل او حتما به بهشت مي رفت.
در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي كيفيت فرا گير نرسيده بود.استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.دختري كه بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر كس به آنجا برسد مي تواند وارد شود .مرد وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت:
اين كار شما تروريسم خالص است!
پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد چه شده؟
ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:
آن مرد را به دوزخ فرستاده‌ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده.
از وقتي كه رسيده نشسته و به حرف‌هاي ديگران گوش مي‌دهد...در چشم هاي‌شان نگاه مي كند...به درد و دل‌شان مي رسد.
حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي‌كنند...هم را در آغوش مي‌كشند و مي بوسند.
دوزخ جاي اين كارها نيست!!
لطفا اين مرد را پس بگيريد!!


با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي... خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند

ب ب




کسی همین‌طوری بابت این‌که انسان خوبی‌ است به شهرت نمی‌رسه

کسی هم همین‌طوری بابت اینکه کاری کرده به شهرت نمی‌رسه

معمولا شهرت نصیب کسانی می‌شه که با باور خودشون یک‌تنه تاختند
مهم نیست به کدام سو؟

گلی که می‌گه: گرگ بد، قیصه‌ها از همه مشهورتره
هم توی قیصه سه خوک کوچولو هس.
هم تو قیصه شنگول و منگول
تازه تو کتابان درسی‌ام هست.
درس چوپان درغگو
یا تو قیصه شنل قرمزی
خلاصه که ایی گرگ بد، تو همه داستان‌ها هست

این حکایت، من و ب ب است
در آستانة تولد هفتاد‌پنج سالگی بانو مکرمة معظمه بریژیت باردو که سردم‌دار هنر لخت و پتی در سینماست
داغ دل من تازه شد که هیچی نشدم

خب، ببین!

این یه چیزایی داشته که هنوز برای تولدش سینه چاک می‌کنن و نمایشگاه اسرار مگوش رو برگذار می‌کنند؟
شاید برای اولین بار در برابر دوربین‌های هالیوود برهنه و عور شدن شجاعت نخواد، ولی فضاحت لازم داره
اما اگر کرد، خوبش رو کرد.

هم‌چین کرد که در دهة پنجاه بمب جاذبه و سکس بود و این قدرت را داشت بیننده‌هاش رو چنان به هیجان بیاره که کسی نگه این چرا؟

مثل لیدی آنجلینا جولی خانوم یا
بانو مدونا نجیبه
هر یک خودشون بودن
پدیدة آخر زمانی‌شون که از همه آس‌تره
کلکسیون سلاح‌سرد داره و از افریقا بچه آداپت می‌کنه اونم رنگ و وارنگ

من به همه‌شون می‌گم: ای‌ول.
سعی کردن در چیزی که ذات‌شون حال می‌کنه
حتا به ذم ما بد و ناپسند، بهترین و همیشه موندنی باشند
مهم لذتی است که انجام کاری که انجام می‌دی، می‌بری

همیشه ب ب یعنی برژیت باردو، بمب سکس
آنجلینا یعنی جذاب، مشکوک حال
و مدونا یعنی، یک ضد ....................همه‌چی.؟

من شنم، دریا زندگی‌ست



هر چه کمتر بدونی، راحت تر زندگی می‌کنی


بار دانستن همیشه به گرده‌ها فشار می‌آره. 

دانستن و نیافتن، ندیدن، نشدن یا نگفتن
سکوتی که تو را به میهمانی هستی دعوت می‌کنه
بی‌شناخت. حضوری شاهد و بی‌قضاوت، درحضوری در لحظة الان
حضوری با خدا و در حضور خدا. 

حضوری جهانی و کیهانی
حضوری که تو به نقطه و از نقطه به صفر می‌رسی، در کیهان حل می‌شی
و از کوچکی‌ت به آرامش می‌رسی.

 آرامش این‌که هیچ چیز به قدر، لحظة الان اهمیت نداره
و به‌قول مترلینگ، برای تو چه تفاوت داره این دانه‌هاشن در این دریای خروشان
چه نقش ایفا می‌کنه؟
صحیح فقط تکامل این ذرة شنی‌ست که به این دریا خیلی اتفاقی رسیده
شنی که یا چنان اقتداری را داراست که صدفی یابد و در لدش مسکن گزیند
یا شنی در بین مرجان‌های رنگارنگ
من شنم، یک صدف فقط کم دارم

۱۳۸۸ مهر ۳, جمعه

مکمل آفرینش و شناخت



خب دست شما درد نکنه که اول و وسط و آخر همه چیز خودتی
دوم هم دست کامن درد نکنه با آقای علی طهماسبی که به من معرفی کرد
دست آقا طهماسبی هم درد نکنه که بالاخره تکلیف ما رو در این یک قلم روشن کرد
خب می‌خوای من این‌طوری به وحدت وجود و اینا برسم؟
یا که فکر کردی این‌طوری درک می‌کنم که وقتی می‌گی:

ما کوه‌ها را برافراشتیم که به وقت اضطراب به آن‌ها پناه ببرید، من باید بفهمم منظور شما اولیا انبیا نیست و واقعا به هرم انرژی کوه اشاره می‌کنی؟

خودت سیستم ما رو یه‌جورایی برنامه ریزی کردی که تا به شناخت و درک خود نرسیم به تو راه نمی ده
تازه
این شناخت و درک کاش یک‌طرفه بود؟
تازه باید؛
این زن و مرد که به‌قول افلاطون و حالا هم جناب طهماسبی، دو تیکه شده
هم رو پیدا کنند تا بتونن در یک دیگه به شناخت خود برسند و خلاصه که اول باید عشق درک بشه
خب از من مومن تر توی بنده‌هات داری که از صبح تا شب ورد عشق داشته باشه حتا در خواب؟
مام که فقط به‌خاطر درک و رسیدن هر چه زودتر به گل روی شما بود که عشق می‌خواستیم
وگرنه که خودمون چند بار امتحانش کردیم و مالی نبوده
این معرفت شناسی و دوستی و ذات و فطرت آبرو واسه خودمون نذاشته
بس‌که همه
هر لحظه
خبردار می‌شن که چه‌طور اسیر تنگدستی عارفانه شدم
شکر این یکی هم انگ و ننگش از سرمون باز شد
دیگه دلم می‌خواد یکی‌تون پیام بدین چرا من هی دلم بغل می‌خواد
شما چه می‌دونید عرفان و خداشناسی و نفخه فیحه من الروحی چیه؟
صبح تا شب مشغول مناجات و مکاشفه‌ام
ای خدا هی می‌گفتم من یه چی‌م با بعضیا فرق داره
نگو از دار و دسته خط سومی‌ها بودم و نمی‌فهمیدم
خب حالا که درک شما بنده، این شده
پس سی چی عشق نمی دی؟

مشی و مشیانه در اسطوره‌های ایرانی





شما که ما رو نمی‌گوشی.
مام که مثل همیشه فقط می‌گیم
پس هیچ‌کی از هیچ‌کی طلبکار نیست. از صبح یه نموره یه‌جوریم شده که گیر بدم به کی بود و چی شد؟
بین کتب کتاب‌خونه به جد بزگوار برخوردم که مرورش خالی از لطف و حیرت نبود
البته من که تصمیم خودم رو هفته پیش گرفتم که دین عوض نکنم
حتا اگه شده صرفا باب گل روی جناب پیمبر
اما این قدیمی‌ها هم بی‌ربط یه چیایی نمی‌گفتن‌ااااا . والله ما که هر چی امثل و حکم روزگاری خونده بودیم
یکی‌یکی با آب طلا نوشتیم. حالا چه دلیلی داره که فکر کنیم بچه ریواس بودن، شایعه است
خب حالا چی دیدن و یا شنیدن که به این نتایج و گیومرث رسیدن، لابد شما بهتر خبر داری
اما این رویش ریواس و بذر گران ، جناب گیومرث بین سنگ و اینا حکایتی خوردنی‌است
اول گیومرث می‌میره. حالا این جناب گیومرث کی و چرا و از کی پدید آمد رو جهشی می‌رن و نمی‌گن چی بود که چی شد؟
خدا در روز ششم گیومرث را آفرید که هفتاد روز طول کشیده. اندازه‌هام عجیب غریب بوده البته که جای فکر داره

بلندای کیومرث شش نای، و درازا و پهنای او به یک اندازه بود.
کیومرث سه‌هزارسال پس از خلقت بی‌حرکت بود و وظایف دینی انجام نمی‌داد ولی به آن می‌اندیشید.
همین موقع‌ها بوده که در زمین یورش و شورش باهم می‌شه دارو دسته اهریمن که ساکن زمین بودند جنگ و ستیز راه انداختند و گیومرث فنا پذیر شد
حالا چه کرد این وسط که اون‌ها حمله و جنگ داشتن این چرا فناپذیر شد هم لابد خود شما بهتر می‌دونی؟
سی سال بعد هنگام مرگش، چون به پهلوی چپ بر زمین نطفه‌اش بر زمین ریخت
از این نطفه نخستین جفت زن و مرد به شکل بوتة ریواس برآمد که در نه ماه اندام‌شاه کامل شد.
نام این دو مشی و مشیانه شد
اولین نقطه که فعال شد شکم به پایین بود
چهل سال با هم به خوبی و خوشی در باغ‌های بهشت زندگی می‌کردند.
روزی اهریمن با ظاهری پیر مرد می‌آد و با وسوسه آن‌ها را به خوردن و نوشیدن از میوه‌های درختان باغ بهشت واداشت
با هم خوابیدند و بچه‌ای جفت متولد شد. به‌قدری بچه لذیذ بود که بچه‌ها را خوردن
از آن پس لذت بچه را از مش و مشیانه گرفت
خدا دلش به رحم آمد و شش جفت بچه‌های بعدی را در غلاف خون و کثافت به دنیا آورد.
از این شش جفت زن و مرد نسل بشر پدید آمد

حالا پیدا کنید پرتقال فروش رو
دوباره باید شکرانه بدم که ریواس به دنیا نیومدیم


۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

نقالی، آخر هفته



این صحنه که می‌بینی آفرینش آدم و حوا در بهشت رو نشون می‌ده
طبق معمول از اول هم اینا نتونستن دو دقیقه دل سیر باهم تنها باشن
نگاه کن
تازه این اسمشم بهشته، اینه
زمین که دیگه حرف و حکایت خودش را داره
این دو تا بدبخت رو گذاشتن این وسط و همه ایستادن چارچشی نگاشون می‌کنن
خب بیچاره‌ها بی‌خودی نبود که سیب و خوردن و بی‌خیال بهشت شدن؟
آدم نماد نفس و سوار بر اژدهای آتشین و
حوا هم بر طاووسی خوش خط و خال سوار و جلو چشم این همه خب معلومه سر از درخت سیب در می‌آرن که تنها نقطه ممنوعه بهشت بوده و لابد ملائک از طرفش هم نمی‌گذشتند
این‌ها هم که در اطراف می‌بینی کارگذاران باغ بهشتن که مراقب هستند این دو تا یه وقت یه کار خلاف نکنن
حالا تو فکر می‌کنی با این سابقه آفرینش می‌شه آدم و حوا رو بابت خوردن یک سیب کوفتی، ناقابل تبرعه کرد؟
من می دونم تا این دوتا تبرعه نشن گناه از گردن ما باز نمی‌شه و همین‌طور آوارگی ها ادامه داره
این پیر مرد ریش سفید را در گوشة سمت چپ ، پایینی تصویر نگاه کن
نمی دونستم در بهشت هم جماعت پیر می‌شن ولی این
باید حاکم شرع بهشت باشه که مراقبه این دو تا در بهشت تنها نمونن که حد شرعی داره
این پایین دستی‌ها هم که هنوز تو کف خلقت خدا موندن، دارن از حالا پیش بینی می‌کنند
مگه نه که به خدا گفتند: می‌خواهی آدم را بیافرینی تا نسل کشی و خونریزی راه بندازه؟
خب لابد خداوند عالم چنین پیشینه‌ای مبسوط به سابقه داشته که اینا ردش رو گرفتن و به روش آوردن؟ یا نه؟
تازه خود شیطون هم می دونست پروژه ایراد داره و راه نمی ده
فکر کردی خدا برای یک سیب ما رو از بهشت بیرون کرد؟
نخیر بس‌که این‌ها ازش انتقاد کردن و داشت کل سیستم خدایی به زیر سوال می‌رفت، دید بهتره ما انقدر توی دست و پا نباشیم و سوت‌مون کرد به زمین
آدم که انقده زار زد که رود گنگ راه افتاد، حوا هم چنان مبهوت در سرزمین جده نشسته بود و تا چشم کار مي کرد صحرا و بیابون دید و از زنی‌ت رفت و شد تو سری خور قبایل وحشی ساکن در شرق عدن
تازه همه این‌ها با نگفتن حکایت مشی و مشیانه‌است که از بوته ریواس دراومدن
باز جای شکرش باقی‌ست که ریواس نبودیم که باید همه‌اش نگران خورشت کردن‌مون می‌شدیم

هبوط، مشی و مشیانه


سلام، جمعه
خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟
من که خوبم. یعنی قرار نیست چیزی جز این باشم
باورهای ماست که جهان را تعریف و اداره می‌کنه، حال از جهان اصغر تا اکبر
یعنی چیزی جز این جهان را پیش نمی‌بره. حال اگر حال می‌کنی قصور کاستی‌ها را به گردن
بخت و اقبال و شانس و این چیزا بندازی که می‌شه همون حکایت، کی‌بود کی بود؟ من نبودم
یه مقصر بیرون از خود برای تبرعه خود
خدا هم که بی‌حساب و کتاب مارو در زمین ول نکرد. وقتی قرار بود خودش در ما برای درک عشق به تجربه بیاد
شک نکن همه امکانات رو برای سفرش به بهترین شکل مهیا ساخته
تو خودت یه سفر نیم بند می‌ری، صد تا ساک و وسیله بار می‌کنیم.
او که دیگه خداست و می دونسته چه در پسه ماجراست و قراره چه‌کار کنه
در نتیجه مناسب احوالی خدای گونه، وسایل سفر را هم با خودش آورد
از کلمه تا قصد و تجسم خدای‌گونه و خلاصه آن‌چه که در لحظه آفرینش آدم اراده کرد
حالا گو این‌که نفهمیدیم چی شد که اولش قرار بود همه جفت باشیم و وسط کار پشیمون شد و دو شقه مون کرد؟
کرد دیگه. گرنه که می‌گه من آدم را جفت آفریدم
نگفت آدم را با خانم همسرش آفریدم
آدم آفریده.
جفت آدم هم همانی خواهد بود که خودش نیست
یعنی جهت عکس ماجرا
خب البته کمی درام و رومنس بهش نگاه کنیم دوریالی عهدی قجری همه با هم می‌افته که
ما رو تا نزدیک زمین فرستاد و به‌قول افلاطون به صاعقه گفت: تقسیم به دومون کنه
آدم رو انداخت هند و خانم حوا در جده فرود آمده که نامش شد جده
حالا این دو باید چه پوستی از خودشون بکنن تا این سعی بین صفا و مروه به پایان بیاد و در عرفات این دو با هم ملاقات کنند
یعنی بالا بری پایین بیایم باید از این سعی بین صفا تا مروه رو همگی یه جوری طی کنیم تا به جفت خودمون برسیم
که اونم کم از این آتش ایمان الست نداشت که هیچکی جفت خودش رو پیدا نمی‌کنه و
شده اسباب پر کردن دادگاه‌های مدنی خاص

یه عمره، سینه سوخته‌تیم



آقا خب ما حسابی خانومیم و حرف هم نداریم


خدایی شما هم روی دیده می‌ذاریم از اول هفته تا الان هرچی که گفتیم بس
نوبة نبود، عشق و عاشقی رسید
سر نماز مغرب و عشا هرچه سعی‌ام را گذاشتم و به درون و برون تمرکز کردم هم هیچ افاقه نکرد
موضوع قلب خالی‌ست که با هیچ ژنریکی پر شدنی نیست
وسط، وسط نماز بودم ها. 

هی قلبم می‌پرید این‌ور اون‌ور به بازیگوشی
هی یه جوری مالش می‌رفت و بالا و پایین می‌کرد
خلاصه اخبار خالی بودن سینة من بود که حالی برام نذاشت خیلی شما رو حس کنم
منم که صبح تا شب کاری جز فکر به شما و نگرانی از خوش و ناخوش آیند شما ندارم
اگه بنا باشه با این تهی سینه زندگی کنم از دوری شما می‌میرم
بهتر نیست یه عشق بدیم دست قلبم و بذاریم نون و ماستش رو بخوره
ما به مناجات هر روزه بپردازیم؟
گمان مبری برای خودم
نه به جان، مادرم
از باب کلافگی ، نبود شماست
گرنه که این عمر ما بی‌عشق گذشت
باقیش هم که خیلی نمونده باشد روش
فقط به‌خاطر، تو

هولوکاست، بشری



هنگامی که موسی از کوه طور به پایین آمد و سامری را دید
خشمگین الواح مقدس را بر زمین کوبید و خداوند
کوه طور بالا برد و قوم موسی را تهدید کرد
چطور می‌شه که همین قوم که جرمش گوساله پرستی بود و خدا شناس شد
حالا محکوم به فنا می‌شه؟

مگر نه این‌که همه مخلوقات خداوندیم
خداوند در قرآن می‌فرماید، ستاره پرست شرف دارد به مردم منافق و کور دل
که در ظاهر مسلمان و مومن و در باطن
پیرو شیطان فریب‌کار
همانانی که آبروی خداوند و ادیان به باد می دهند تا هم‌دستی کنند با شیطان
همان‌ها که می‌فرماید به رخت دین می‌برند آبرو از انسان

چه کسی بین ما و یهودیان زمان نازی داوری خواهد داشت
چه کسی بین ما و سایر ادیان تفاوت گذاشت؟
در جایی که بارها خداوند به محمد تاکید می‌کند:
بین پیامبرانم تفاوتی قائل نیستم
تو هم کم سینه چاک کن.
وظیفه‌ای جز پند و اندرز یا ترس براین‌ها نداری


چه کسی به خودش حق می ده ساکنین اسرائیل فعلی که در
همین کتاب ما وارثان ارض موعود یا زمین مقدس‌ خطاب می‌شوند و بارها خداوند می‌فرماید:
من این سرزمین مقدس را برای شما قرار دادم
را نفی و انکار کنه؟


یا به سخره گرفتن شش میلیون انسان بی‌گناهی که زنده زنده در کوره‌های هیتلر در آتش سوختند را تکذیب کنه؟



همان‌ها که تیغ بر فرزندان مسلمان‌مان برمی‌کشند و می‌خندند؟
همانی که برابر چشم‌های ما پرپر کردند و رفتند
یا آن‌ها که جمعیت روز قدس را ابلهانی دیدند که بعد از سی سال هنوز در خواب دینار و درهم و نان شبند؟

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

شنگول و منگول


بی‌شک تقصیر از قصه‌گوها نیست که همه مادر بودند و مهربان
تقصیر از قصه‌ها هم نبود که همه قصه بودند و ماندگار
تقصیر از چی بود که ما از این قصه‌ها پندی نگرفتیم؟
مثلا از قصة شنگول و منگول در بزبز قندی و گرگ بدجنس
مرحوم بی‌بی‌جهان من این روایت را به هر زبان زنده و از یاد رفته که می دانست برایم گفته بود
منه خنگ همیشه فکر می‌کردم این ها فقط توی قصه بود. 

نگو بی‌بی‌جهان داشت درس زندگی یاد می‌داد
می‌ترسید. 

ما هم می‌ترسیم که گرگ نابه‌کار یه روزی بیاد و به گله‌مون بزنه
موهای پریا فری شده. گفتم: 

پریا کله‌ات مثل مرینوس شده
اول قند به دلش آب شد که از الهه‌های باستانی‌ست. 

پرسید: چیست؟
گفتم: نوعی، میش
لب برچید و گفت بهتر از این تشبیهی نیست؟
دروغ چرا؟

 برای این کله نه. 
برو ده تا نون در راه خدا بده که من مستقیم می‌گم. 
نه مثل بی‌بی‌جهان در پرده که گرگاومد و نفهمیدم
نه دست و پاش حنایی بود و نه خط و خالش رو دیدم که از جنس گرگان بود
بی‌خبر در را به روش باز کردم
من الان می‌گم بهت شبیه مرینوس که بتونی دست و پای سیاه گرگ نابه‌کار را هم ببینی
و یادت باشه اون از راه تعریف و تمجید وارد جهانت می‌شه. نه با زشتی و ناسزا
به قول، خانم غول در جسن و خانم حنم حنا؛ کسی نمی‌آد بگه: تق تق تق
من اومدم گولت بزنم

پرویز مشکاتیان، رفت






پرویز مشکاتیان، نوازنده‌ برجسته‌ سنتور و آهنگساز، صبح امروز به دلیل ایست قلبی در منزل شخصی‌اش درگذشت


در سوگ دوست!
برای من او هرگز نمی میرد.....
برای او که سپیدی زودرس مویش نشان درد موسیقی ما بود، اشک ناچیز است که بریزم،
همین بس که چشم ببندم و در آغوش چکادش با او باشم هر آن کجا که بود و به هر کجا که رفت.

او که در بهار عمرش با شیدائی و شورانگیز به چمنزار آمد، زندگی اش خزان ندارد.
برای من او هرگز نمی میرد......

حمید متبسم
سی‌‌ام شهریور هزار و سیصد و هشتاد و هشت

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

بزرگداشت، سال‌های دفاع مقدس




ما بچه بودیم و نسل قبل از ما همیشه بزرگ و سرور
ما بچه بودیم و دنبال فوتینا و شانسی می‌گشتیم و پسرا سواری مفتی پشت، کالسکه
نسل بزرگ اهل قلم و بحث‌های متجددانه و اکثرا سر و شکل‌ها یا شبیه هدایت بود
و یا تب فروغ داشت و رنگ، تابلوهای سهراب
بعد ما یه نموره قد کشیدیم و شدیم تو سری خور خونه که آدم هر چی بشه، بچه کوچیک خونه نشه
بزرگا شدن هیپی، ما رفتیم تو خواب گران هیپی‌ها و بزرگا برامون سمبلی شدن زودتر بزرگ بشیم و شلوار پاچه گشاد و کفش لژ دار بپوشیم و در جهان ول بزنیم
تا این‌جا که ما فقط تماشاچی بودیم و نون و ماست خودمون رو می‌خوردیم
که نوبة ما ‌شد و تب بانی‌ام
بزرگترا چاتانوگا و سورنتو می‌رفتن و کاخ جوانان شد رویای طلایی نسل ما
نفهمیدم هنو در تب و تاب داریوش و گوگوش بودیم که دیدیم بزگترا نعره می‌کشن و ریختن در خیابان‌ها و می‌گن مرگ بر شاه
این مرحلة ورود به کما بود
از این‌جا دیگه بزرگترا یا سبیل کمونیستی داشتن یا ریش و اوور کت آمریکایی
ما هم ک
ه هنوز بچه بودیم پشت پنجره‌ها
در مدارس هم تب انقلاب
تازه داشتیم یک هویت سیاسی برای خودمون دست و پا می‌کردیم که در دانشگاه کم نیاریم که
ضد هوایی ها راه افتادن و غم والدین شد فراری دادن بزرگا
باقی هم که یا بسیجی  و یا

زوری رفتن جبهه و بعضی هم پشت جبهه
مام که دیدیم تا اطلاع ثانوی درس و مشق تعطیله،  جمیعا مزدوج شدیم
از اون به بعد ما صف‌های کوپن و دفترچه بسیج را حفظ می‌کردیم و بزرگا یه درمیون افقی برمی‌گشتن
نسل ما و نسل های بعدتر هم در وقت مرگ و شهادت اومدن جزو بزرگترا و یکی‌یکی یا عمودی رفتن و افقی برگشتن
یا سالم رفتن و بی‌دست و پا برگشتن
بعضی هم که حتا خبرشون هم برنگشت و به افسانه‌ها پیوستن
ما موندیم بچه به بغل و آوارة پناه‌گاه و زیر پله‌های گوناگون
جنگ که تمام شد
بزگترا از اوور کت‌ها درآمدن و یقه‌های سفید و ریش و ماشین‌های چنین و مال‌های باد جنگ آورده
ما بودیم اعصاب‌های له شده و مردای از رده سلامت خارج شده
منقل و
وافور بود که
مثل قارچ از زمین سبز می‌شد
ما موندیم و منقل و وافور یا شلوارهای چندگانه بزرگترا و نسل‌های خودمون و بعدی
این اموال بادآورده و ماشین‌های رنگ و وارنگی که وارد بازار شد موجب پدید آمدن خانه‌های خالی شد
دیگه گروهی از اونایی که نیمی عمر را برای صف‌ها و کوپن‌ها خرج کرده بودن سر از زیر پل پارک وی و حاشیه عباس‌آباد درآوردن
و بزرگترای خسته از جنگ و لم داده در پای بساط منقل و وافور اون‌ها را هم پای بساط‌ها نشاندن
این همه زن بی‌صاحب و بی‌شانس ازدواج بعد از جنگ راهی داره غیر از رجوع به عصر پیغمبر و حرمسراهای قجری؟
مام سر از دفاتر تلاق
از این‌جا خونه‌های مجردی با خونه‌های تیمی جا عوض کرد و خانم نجیبای پشت اندرونی به پستو ها کشیده شدن
مرگ نسل‌های بعد از ما از این نقطه آغاز شد.
شدن لاستیک یدک بزرگترایی که از تو خواب صف و نداری را به‌طور موقت می‌گرفتن
ولی تهش معتاد می‌شدی یا زن خراب به هر حال فرقی نمی‌کرد
چون هالة جذاب جوانی و بکری رو از دست داده بودن، این دسته که دیگه نه این‌وری بودن و نه اون‌وری
بخش دیگه‌ای به
جامعه ما داد که بهتره اسمش را نبریم
پسرامونم که از صدقه برکت جنگ همه موجی و چند جنسیتی زیر پل کریمخان صاحب سرقفلی شدن
ما هم‌چنان
در پی تعریف یه هویتی به بزرگی هیپی‌ها، مایکل جکسون و یا عرفای چرخان بودیم
بزگترا یواش یواش آلزایمر گرفتن و مام دنبال بچه‌ها راه افتادیم
حالا ما و بزرگترا از برکت سال‌های دفاع مقدس از زندگی هیچ نفهمیدیم و
هنوز فکر می‌کنیم یه روز همه چیز درست می‌شه
به امید موجی سبز، بنفش یا آبی‌رنگ
بعد از این‌همه انتظار
از پی،دفاع مقدس

قند آب‌کنان، دل ما



ببین وقتی می‌گم خودخواهم مال حالت‌های متفاوت خودهواه‌ گونه ای‌ست که از خودم می‌بینم
مال نیاز شدیدی که به حضور تو در زندگی خالی‌م دارم
مال همه کاستی‌ها و نیستی‌هاست
مال این نیش بی‌موقع است که هر بار به یمن باور شما تا بنا گوشم کش می‌آد
وقتی یهو یادت می‌افتم که از اون گوشه نگاهم کردی
وقتی باور می‌کنم هستی
وقتی راه رو نشونم می‌دی
وقتی بهم چشمک می‌زنی و می‌خندی
منم تو دلم قند آب می‌کنند از این‌که
تو هستی و خاطر نجیب من شادمان باشه به این که به پارتی شما ول می‌زنه
و از شما می‌گه و برات یه‌خروار ذوق می‌کنه و این‌همه باورت داره که هستی
عشق هم نوعی خودخواهی‌ست .
این‌که چیزی‌نیست .
بردگی و ارث پدری‌ست
از تو نخوام که ساپورتر منی، از گضنفر بخوام؟

سحری با جبرئیل


من اگه قرار بود مثل همه هر روز کارت بزنم و مثل بنی آدم زندگی کنم
یا پوست کار رو می‌کندم
یا پوست خودم را
دیروز در ته جهنم زندگی می‌کردم حالم بد شد
کارم به چه جاها که نکشید چون امروز باید از صبح رخت جنگ به‌تن می‌کردم
خب قربون اون شکلت برم، تو مگر نگفتی از هر یک از ما به قدر توان‌مون انتظار داری و دردسر در مسیرمون قرار می‌دی؟
نمی دونی من مال، جنگ و دعوا و دادگاه نیستم؟ از بچگی این چیه توی کاسه ام گذاشتی؟
از غیرش که باکی نیست، از پس، خودی چطور بربیام؟
ساعت پنج از همون نیم چرت پریدم و یکراست اومدم پای سیستم
بالاخره این آشنایی با قرآن بی‌فایده نخواهد بود وقتی مملکت اسلامی‌ست
یک هفته می‌دونستم یه جای قرآن در مورد مشکلم یه چیزایی خونده بودم ولی هرچی گشتم نبود
اما صبح بلافاصله در دومین صفحه سرچ قانونش رو پیدا کردم
این از همون حالایی بود که یکی بیدارت می‌کنه و خواب آلود می‌آرت این‌جا که یک صفحه برات بازکنه بده دستت
قابل توجه دوستان محترم که گاهی تیکه می‌اندازن که تو کار و زندگی نداری جز خدا؟
من که دنبال خدا نمی‌گردم. همه ما خودخواه تر از اونیم که به خاطر او یا غیر کاری بکنیم
حتا اونی که صبح تا شب پای ذکر و سجاده و دعاست هم برای بهشت بال‌بال می‌زنه
فقط از بچگی حال کردم داستانام به مدل ساحری خودم ردیف بشه نه با مدل همه
در نتیجه الان تازه کمی قوت قلب گرفتم از این‌که کلید گم شده پیدا شده
حالا باید یه وکیل گوش نبر پیدا کنم که اونم امیدوارم خود خدا اسبابش رو محیا کنه
من که دیگه جون ندارم این پله‌ها رو بالا و پایین کنم. فکر کنم همین حالا هم دارم از خستگی می‌میرم
توکل به فردا و صاحب فرداها

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

عید با طعم، پای سیب



یکی از اقوام هر موقع صداش کش می‌اومد می‌فهمیدیم، یادگار عصر قجری و منقل و وافور درون اندرونی‌هاست
دیگر از اقوام، وقتی صداش کش می‌اومد و یه نموره هم چشماش خمار می‌زد، می‌فهمیدی می‌گساری کرده
دیگری، می‌فهمیدی، خماره عشق
و الا ............نقطه
اما من وقتی صدام کش می‌آد که مثل الان از باب بی‌خوابی دیشب دستم خط خورده و آرام بخش خوردم
حالا من اگر برم معتاد و کارتن خواب بشم، شما دل خدایی‌ت خنک می‌شه؟
آرزومه بدونم ایوب در این‌گونه مواقع چی مصرف می‌کرد؟
من لوس و دردونه‌ات بودم از همیشه
از هرموقع که به یاد دارم
در نتیجه من که برای رسالت که نه، به جد خدایی آمدم
و قرص خواب آور
نتیجه هم از پیشینه پیداست
یه فردایی هم کوفت تاثیر قرص می‌شه
که ما یه دیشب رو نتونستیم بخوابیم
امروزم که نه ..... خداوکیلی عید خوبی بود از مراسم ناهار روز عید که کم از سلام دربار ما نداشت
تاخرید خونه و پختن، پای سیب برای عصرانه
تمام مدت فکر می‌کردم: سال دیگه اگه فطر نباشم، پریا چه قصه‌ها که نداره برای گفتن تا حرص پریسا رو که همیشه غایبه در بیاره
خلاصه که امشب‌مونم رویا بینی تعطیل و با قرص خواب آور می‌رم
حالا با علم به این‌که بی‌ارادة شما برگی از درخت جدا نمی‌شه
تکلیف مزارع خشخاش افغانستان هم به ارادة شماست؟
معتادین کارتن خواب چی؟
فکر نمی‌کنی بهتر باشه قصه رو یه دستکاری کوچولو بکنید و بخش تاریکی‌ها را به گردن ابلیس بندازیم بهتر نیست؟
مثل دین زرتشت.
شما که از پسش بر نیامدی و اونم که همراه بانو لیلیت هر روز کلی بچه تولید می‌کنه
پس جمیعت اولادان شیطان تا باشندگان شما خیلی هم مشخص نیست
بد نیست در این قسم وا بدید و جهان شر و سیاهی را به ابلیس واگذارید تا ردای خداوندی‌تان آلوده به وساوس ابلیس نشه
و اجازه بدی مسئول شر عالم ابلیس باشه
و موضع خیرات و برکات هم مال شما باشه؟
حالا شما هم خیلی حرفای الانم رو جدی نگیر که از محصولات زاناکس لاکرداره

فالون دافا، بازار




اجازه است ما بریم بودایی بشیم؟
می‌دونم به حال شما فرق چندانی نمی‌کنه که کی به چه دین و آیینی با شما رابطه داشته باشه
مهم اینه که ارتباطش با تو قطع نشه، حالا به هر اسمی که حال می‌کنه
من از باب بی‌آبرویی بعدیش گفتم. یعنی بعد از بیست سال مطالعه ادیان و انتخاب مجدد اسلام، برای نبی مکرم اسلام، بد نیست تغییر دیدن بدم؟
من فقط نگران شریف‌ترین مرد عربم که سینه‌اش گذرگاه حضور تو بود
ممکنه برای ایشان کمی مایة شرمساری بشه که ادد در مرز نیم قرن حوصله، ببرم و بزنم به جاده خاکی با این همه فاصله؟
دیگه قربونت بشم، شبی که اون‌طوری ختم به خواب بشه، روزش که بهتر از این از آب در نمی‌آد
تا تونسته خوابم ببره شد، دم صبح با صدای عبور کامیون از خواب پریدم تا خوابیدم شده بود، صبح
دوباره از این شونه به اون شونه نچرخیده که کفتر لاتای محل سر و کله‌اشون پیدا شده و نشده بخوابم
الان یه‌چیزایی بین خواب و بیدارم و از وقتی از تخت جدا شدم باخشم و سنگین کار کردم، غذای مخصوص روز عید و باغبانی ........ هر چه ترفند ساحری برای کسب انرژی و بازگشت به شما بود ردیف کردم
اما نتیجه‌ای حاصل نشد که هیچ تازه دارم از دین هم برمی‌گردم
به‌قول دایی‌جان: فاصلة خائن تا خادم یک قدم. می‌گی نه؟ نمونه‌اش من
بعد از تلاش بسیار که نتونستم ذهنم رو ازکولم پایین بیارم خواستم توجهم را به چیز دیگری بدم بلکه بی‌خیالم بشه
کتاب فالون دافا کنار تختم بود برداشتم.
مباحث تزکیه، کارما سوزی، پرداخت کارما و الی آخر داشت منو با موج خودش می‌برد
نه که فکر کنی خدایی نکرده در جهت رد، شما
نه به جان خانم والده.
فقط سی این‌که سعی داشتم شما را تبرئه کنم
مگه خدای بی‌عدل و داد هم می‌شه؟
نه که نمی‌شه گرنه خدا نیست.
داشتم با جد و جهد دنبال نشانی‌های خوبی شما و بدی، خودم می‌گشتم که دیدم داره اسلامم به کل برباد می‌ره
باز اینم به خاطر ختم رسول که بعضی می‌گن و نگین انگشتری رسالت که برخی دیگر گفتند ، کتاب را بستم و به گوشه‌ای انداختم
نمی‌شد این‌ها را در یک کفه گذاشت
کش اومد، بیا

پست پایینی

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...