۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

کارتن خواب جهنم



من از رو رفتم
می‌رم زوری خودم رو بزنم بخوابم
و چون خوابم نمی‌بره و آشفته‌ام
ذهن می‌آد و گولم می‌ماله
سر از محلة بدنام ابلیس در می‌آرم
تا بالاخره اشکم در بیاره و به ریشم بخنده
و شاید این‌بار
غیر قابل کنترل، آبرو بر، خون جلوی چشمام رو گرفته باشه، برگردم
نمی دونم بعدش چی ممکنه بشه
می‌دونی من الان قاطی کردم
ولی از خواب می‌خوام بمیرم
تو که می‌دونی امروز
این طمع، ابلیس اینای ذلیل شده
چه تنی که ازم نلرزونده
حالا می‌رم باقی‌مونده انرژی امید و انتظار و رویا و اینامم از دست می‌دم
اصلا شایدم از غصه مردم
تا دل تو خنک بشه
بعد من روز قیامت یقه‌ات رو می‌گیرم که
عجب خدای ضعیفی سهم ما کردی
خودش رو نتونست جمع کنه
بنا بود عشق رو تجربه کنه؟

تو بساز





این شمع رو گذاشتم پشت پنجره

تا تنهایی من از یادت
نره
به کارت برس
منم همین دور و برهام
نگاهت می‌کنم که چه‌قدر جدی

در حال خلقتی؟!
شما هم نکنه دیرت شده؟

فکر کردم گاهی کنار می‌کشی و تنفس می‌کنی
ولی انگار که نه
سخت سرگرم ساختنی
نوکرتم قدری بساز که به درد دل‌شون برسی
اینم شد خزانه بانک مرکزی بی‌پشتوانه امر می‌کنی
یه مشت بیچاره و بدبخت و رو زمین ریختی
هیچکی هم نیست به دادشون برسه
بعد فریاد مرگ برها می‌زنیم
دیگه حرف نمی‌زنم
قول می‌دم

منو هپروت، خماری



خاموش کردم
بستم
رفتم
برگشتم
روشن کردم و نشستم
حالا تو بگو از چی؟
ترسیده‌ام
خیلی وحشتزده
مثل بچگی‌ها وقتی یه خواب بد می‌دیدم
یا وقتی کار بدی می‌کردم و پنهان می‌شد
نه خیلی هم شبیه این نیست
بس‌که خنگول بودم همیشه خودم و دستی دستی لو می دادم
یه نیاز دیگه است
بیشتر ترجیح می‌دم سقف باز بشه و یکی بگه: شزم و بیاد همه چیز رو تموم کنه

یا یکی بگه :
پخ و من از خواب بپرم و ببینم همه‌اش کابوسی طولانی بوده
درست مثل وقتی که بعد از بیست روز کما چشم باز کردم
اون‌موقع هم خیلی خسته شده بودم
ماه‌ها بعد هنوز خسته بودم
انرژی زیادی حرام شده بود در حالی‌که جسمم تمام مدت روی تخت مراقبت‌های ویژه افتاده بود
معنای جهنم رو اون‌جا درک کردم. معنای توهُم رو
و توهم ما از دنیا
اما همون موقع هم می‌دونستم این‌ها نمی‌تونه صحیح باشه
اینا فاجعه است
در تاریخچة من اون بیست روز با تصاویر توهُم کما در خاطرم ثبت شد
حتا بعد از تجربة مرگ هم
این‌طور نشکستم
که از خودم هر لحظه دارم آب می‌شم
حاضرم صبح رو نبینم
اما دیگه با این رنج چشم باز نکنم
از صبح حالم خوب بود
اما بس‌که از عصر به مشکلم فکر کردم و دنبال وکیل گشتم
کانون ادراکم رفت و به دو سال پشت سر چسبیده
تو فکر کن کی می‌تونه منو از این جهنم در بیاره
تا صبح پرپر نزنم؟
جز جناب عزرائیل
یا
معجزة چگالی عشق؟
این بشو نیست روم رو کم می‌کنم.
این وقت شب حتا ملائک هم حال ظهور ناگهانی ندارند
چه به
موجود دو پایی مثل خودم
خب بسه دیگه زیادی غر زدم
حالمم هیچ سبک تر نشد
برم اگه نشد دوباره برمی‌گردم. دست خودمم نیست با این احوال ناکجا ابادی چی بلغور می‌کنم
پس از حالا بگم مسئولیت اینم بذارکنار خواست، افتادن برگ از درختت

راستی
بیا پایین
یه چی ........ بگم

مسافر



یه وقتایی یکی پیدا می‌شه و فکر می‌کنی این همون خودی‌ست که گم بود
با همین توهم و باور می‌ری جلو
هر آمدنی یک موج تازه انرژی در پی داره که می‌تونه مدتی تو رو گرم نگه‌داره
و تو درست در همان لحظات یک تصمیمی می‌گیری
که دور از جون تو
دور از جون جناب خر، مثل چیز توی گل می‌مونی
خیلی مواقع شده ما یکی رو از ته دل خواسته باشیم
که در طی زمان
از خودت بپرسی:
این یعنی خودش بود یا یکی دیگه بود؟
یه وقتایی هم طرفت یه آدم خیلی خوبه، اما دیگه اونی که می‌خواستی نبوده
ولی وقتی که می‌رفت، تو مطمئن بودی خودش بود که رفت
و
وای از زمانی که برگرده
و تو نتونی نبینیش و مجبور باشی یه حرف بزنی
یه چی بگی که نه دلش بشکنه
نه تو دوباره بیفتی توی هچل
بعضی از خوب بودن ها هم بی‌موقع‌است
کاش یکی به موقع و سر وقت بیاد
نه حتا کمی زود که تو نبینی اومد
و نه ان‌قدر دیر که
نخواهی اومده باشه
واقعا به کدوم عشق می‌شه اعتباری داد که بابتش زندگی بنا کنی؟

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

سلام به هفتة عشقولانه



خب بسم‌الله...........رحیم


حالا بگم از امروز و حس، عشقولانه‌ای که از وقت بیداری دارم
خاک به‌سرم که انقده با یه بی‌بیدی بابیدی بوم از این رو به اون رو می‌شم
دیشب با نیت به عاشقی به بستر رفتم
از صبح با چنان عشقی از تخت کندم که انگار یه هفت هشت ده لیتر بهم عشق تزریق شده
نمی‌دونم شاید باید روی قصد و اراده‌ام بیشتر کار کنم؟
شاید گیرم سر همین اراده و یا باوری‌ست که باید به وقت لزوم بگه
موجود باش و بشه
درم آب رفته
یا حالش به‌طور معمول نیست در باب مقولات یافت می‌نشود، جسته‌ایم ما دیگه انرژی بدم
وقتی هرچی بگردی و یه همزبون خودت نباشه، خب باید دل به کی داده بشه؟
برگردیم به امروز که هوا اصولا عشقولانه است برام
حالا یکی باید منو امروز پشت این میز نگه‌داره
خب به من چه ناقصم آفریدی
یا اینوری می‌افتم و یا اون‌وری
یه روز چهار فصل کار می‌کنم
یه هفته یک صفحه هم نوشتنم نمی‌آد
البته به برو بیای جبرئیل هم مربوطه
یه وقتایی مهربون و سر کیف، از اون بالا شماره می‌گیره و گوشی رو می ذاره زمین و من مثل چی تقلب می‌نویسم
یه وقتایی هم که اونم ناخوشه و چند روزی این‌ورا پیداش نیست
بدبختی نیست؟ باید نگران احوالات جیرئیل هم باشیم
تا به ما هم برسه.
خب
سلام به شنبه‌ای سرشار از مهر و عاشقونه
سلام به هفته‌ای که ستاره‌هاش عاشقند و دل من در هوای مهر
سلام شنبه
سلام هفته

دری به بهشت


همیشه پشت یک در بسر می‌برم
دری که هر روز به جهان باز می‌شه
و شب‌ها به جهان بسته و به سوی رویا گشاده می‌شه
نمی‌دونم در این آمد و شد پشت این درها چی‌می‌شه
که این‌جوری می‌شه؟
یعنی یه‌روز مثل دیروز از در برزخ به جهان برمی‌گردم
یا مثل امروز از در جنت به بیداری بازگشتم
همین من، آشفته و سرگشتة دیروز
یهو امروز خدا می‌شه و مثل شزم از تخت می‌کنه
پر از انرژی
پر از حس خوب، برای شروع یک هفته
همه‌چیز از صبح شروع می‌شه
آن‌چه که صبح هستم نقاب همان روز است
تا غروب
حالا ربطش به ماه و خورشید
یا حتا ربطش به
بین دو زمانی چیه؟
بین دو زمانی، غروب یا طلوع خورشید
همان بین دو زمانی که خدا بارها به آن اشاره و تاکید داره
بی‌شک کل کیهان روی حال‌م تاثیر می‌ذاره. نه. نه تنها من. بر همه تاثیر داره
از دعوای زناشویی در سیارات دیگر تا بازگشت به عصر آفرینش و دعواهای بانو لیلیت و آدم و چه بسا
گیس و گیس کشی بین بانو لیلیت و حوا و هر چه هست
حتا چه بسا خشم خدا و راندن ابلیس و یا
شرم از هبوط آدم
همة آن‌چه که انرژی‌هاش از بین نرفته و نخواهد رفت و همیشه در کیهان جاری‌ست
چیه؟
تو هم بیا جای من و معاشرینت بشند گل‌های بالکنی و پریا
که البته پریا خودش موهبته اما نه هم‌زبون زنی به‌سن من.
دروغ چرا فکر نمی‌کردم بناست مادر نمونه باشم تا یک زن، معمولی و مادری ساده
خودشون که کاری نکردن، خدا کنه می‌ریم اون‌دنیا قبالة بهشت راست باشه
وگرنه که ما جون کندیم و عمرمون به نام مادری بی ارج و بها رفت
شما جای من باش، ببینم احوالات چه جک و جونوری را می‌خوای به عنوان تاثیرات کیهانی روی هوا بزنی؟
در هر حال امروز که نیک آغاز و نیک انجام است
به ناله و نوله حروم نکنیم که رسم زندگی اینه
البته تقصیر زندگی هم نیست. همه‌اش برمی‌گرده به آنتن هامون
بسته به این‌که چه‌قدر حساس باشه و چی از کجا بتونه حالش رو بگیره
کاش رفته بودم سراغ برنامه‌نویسی" نرم‌افزار" شاید دست می‌داد یه برنامه انسانی بنویسم
بلکه شب برنامه ریزی می‌کردیم و صبح در همون کانال بیدار می‌شدیم
مثلا هر روز صبح بخیر عزیزم از رادیو ، بهشت
به‌به چه روز خوبی، از بامداد عرش
و خلاصه که یه چی می‌کردم با احوالات منفی چنان آژیری بکشه که همه ملائک کار و زندگی رو بذارن و مراقب باشن
صدای بی‌وقت آژیر منفی خواب عرش را ندرد
اون‌موقع دیگه ابلیس سر از محلة ما در نمی‌آورد
خدایا امروز را می‌خوام دست به دست با تو از همین‌جا شروع کنم

هبوط، عشق





آیا
لحظة جاودانی هبوط
که نمی‌دانم چندین هزار سال
یا میلیون‌ها سال پیش
یا همین دیروز بود
همان آنی که
شیطان
من و تو را از هم ربود
لحظة پایانی عشق بود؟
مرگ فرشتة عشق نبود
بر دار گشتن منصور بود
یا مرگ آدم بود
که بی‌تو بودن را
بر زندگی‌ام
سرود؟

عصر، زنانگی



یه‌موقع‌هایی مثل امروز که از صبحش در جهنم‌آباد آغاز می‌شه، معمولا این موقع‌ها
به این نقطه می‌رسه
نزدیک عصر همه انرژی‌هام مصرف ذهن مکار و دردمند شده
و دیگه تسلیم می‌شم و چادرم رو دم، تی‌وی پهن می‌کنم
از ذرت و چای و سیگار الا آخر فقط برای این‌که ادای آدم‌های زنده رو در بیارم
البته یه‌وقتایی هم هم‌پای پریا می‌شینم و یک فیلم به‌زور تا نزدیکای آخر نگاه می‌کنم
اما در شرایط امروز معمولا او هم از موج منفیم به اتاقش پناهنده می‌شه و سازش
منم غرق فیلم چنان می‌رم که مثل الان یهو به خودم می‌آم و می‌فهمم که چه‌قدر از تنهایی شاکی و دلم
مثل همه جفت می‌خواد
به این می‌گن ، طبیعت نه؟
خب پس یعنی هنوز سالم و طبیعی‌ام نه؟
چون کانون ادراکم در هر موقعیت حرکت می‌کنه و شکل همون رو درک می‌کنه
و من ناگهان، زن می‌شوم
زنی از جنس زن
حوا
مادر
همسر
معشوق
زن
به همین سادگی
حالا من می‌مونم و کاستی‌های زنانه
در نتیجه دوباره تا آخر شب کرکره‌ها رو پایین می‌دم
و می‌رم پشت میز کار و ذهن و چیزایی که بیشتر مقدور می‌باشد

یادت، هست؟



ما چرا بچه‌ها رو با خودمون مقایسه می‌کنیم
مثلا اسم‌شم اینه که ما والدیم
تکون می‌خوردیم می‌گفتند:
زمان ما بچه بی‌اجازه پا به اندرونی نمی‌ذاشت
مام به بچه‌هامون گفتیم:
زمان ما تا هنوز هیچ بچه‌ای برابر ولی پا دراز نمی‌کرد و شما از لبش نمی‌افتاد
ما همیشه ساکت و حرف شنو بودیم" جرئت دیگه‌ای نداشتیم " روی حرف بزرگتر حرف نمی‌زدیم " می‌زدی، تنبیه می‌شدی " ما گل و گلاب بودیم
گیریم که بودیم
به بچه‌های نسل بعد و بعد تر چه؟
یادته ماکجا بودیم؟
روی بوم‌های هم‌جوار
روز توی کوچه‌ها یا حیاط
وسط سبزه‌ها
نه
هم‌دل حوض لاجوردی، بی‌بی بودیم
لمکده تخت فرش پوش زیر بید بود
و آرام جان، شمردن ستاره‌ها
دغدغه‌ای جز عروسک تازة پشت ویترین با مارک چهره نما نبود
و
حیاط و آسمون همه دنیای ما بودند
تا
بلوغ
مام مادر پدرهای مالی نمی‌تونستیم بشیم
بچه‌های ناف، هرکی هر کیه آدم
اوج انقلاب و واویلای جنگ
اینا بچه نیستن
آش زین‌العادین بیمارن
بچه‌های آژیر سرخ و زرد و سفید
چه جنین و چه در تخت
چه در کوچه
یا سر، درس
این بچه‌ها ، بچة عصر بی‌بی نیستند
بچة کوچه‌های آرام شهر
میدان‌های سایه و امن و صمیمی شهر
این‌ها بیچاره‌ها بچه‌های آشوب و هراسند
چه کسی قراره بین ما قلم ترمیم بکشه؟
ما را چه کس اصلاح می‌کنه؟
ان‌قدر نگیم ما این‌طور
من هنوز جانماز ترمة بی‌بی که همیشه پر از یاس بود یادم هست
حوض‌خانة پدری با نقش فیروزه و مرغابی یادم هست
گل‌خانه‌های شیشه و عطر بخاری هیزمی درون آن‌ها یاد هست
من هنوز بهشتی یادم هست
که یاد این بچه‌ها نیست

عشق گناه کبیره و صغیره درهم



ببخشید
یه چیز دیگه
آقا شما عشق را حرام می‌دونی؟
یا این‌که دل آدم برای یکی تاپ تاپ بزنه؟
یا مثلا، اگه دلت برای یکی تنگ یا گشاد بشه چی؟
یا یه بغل پر از مهر و محبت چی؟ اینام از گناهان محسوب می‌شه؟
اگه دل یکی بدجور و خفن عشق بخواد چی؟
مثل الان
آه
نگاه کن این قلب دیگه مچاله شده و داره خشک می‌شه
شما این‌مدلی آفریدی؟
نگاه کردن توی چشم جنس مخالف و غش رفتن دل آدم چی؟
خب اینا که همه از رفتار طبیعی و انسانی‌ست. چطور می‌تونه گناه باشه؟
گناه ریختی‌ست که به زندیگ من دادی و جرات ندارم حتا یک قدم اضافه بردارم
فکر نمی‌کنی چندی‌ست ارتباط ما با هم خط رو خط شده و افتاده روی خط ابلیس؟
آخه تا می‌آم هر حرکت عشقولانه‌ای از خودم بروز بدم، می‌بینم ابلیس داره یادم می‌اندازه که شما الانه است
پوستم رو بکنی
غلط نکنم اینم از توهمات بی‌بی‌جهان باشه
نه ولی. وقتی رفت هنوز به بلوغ نزدیک هم نشده بودم که بخواد نگران باشه و چیزی در مخم جاساز کنه
شایدم چیز رو داده به دخترش که به وقت بلوغ ما خودش هر چه خواست کرد و برای ما
دورش یک خط قرمز کشید
شاید این تضاد درونی از همین خط قرمز باشه
بابا مخم ترکید دو خط برسون
وگرنه الان که از این بالکنی بپرم پایین
اوه
بالکنی
گل‌هام
ببین چه کردی که یادم رفت گل‌ها رو آب بدم
و حتا نخوام صدای موذن محله رو بشنوم و با الله اکبر سجاده پهن کنم
ببین اگر عشق داشتم، با فکر عشق می‌خوابیدم و با فکر عشق هم بیدار می‌شدم
گوربابای درک که همسایه‌ها نامردن و رعایت خواب بودنت رو نکردن
تازه می‌شه، چه خوب زودتر بیدار شدم بیشتر از انرژی عشق بهره ببرم
خب من نمی‌تونم کار کنم
کارم هم نمیاد
خوش‌اخلاق و خانم و لیدی هم نیستم
برم فعلا به داد گل‌ها برسم
شاید تا نماز یه چیزایی تغییر کرد

سفرة بی‌بی‌نور



چه عطر اسفندی پیچیده همه‌جا. اوه نه به جز اسفند عطر دیگری هم هست
عطر زعفرون و بوی هیزمی که در حیاط برای پختن نذری به پا خواسته
زن‌های محله هم که سرشون درد می‌کنه برای دور هم بودن و غیبت پشت سر اهل محل که همیشه داغ است
همه هستن
از ماما بیگُم که همه کارة زن‌های محله‌ است.
نه از این الکی‌ها

ماما‌بیگم از دلاکی حمام محله به عهده‌اش هست تا روانة خونة بخت کردن دخترای محل

و حاجیه‌السادات ماه‌منیر که گیس سفید محل و همه‌جا اولین ورودی مراسم است
از سبزی پاک کردن تا جهیزیه جور کردن برای اهل محل در این خونه انجام می‌شه که سردستة همه‌اش
متهم ردیف اول من بی‌بی‌جهان، که امروز سفرة بی‌بی‌هور و بی‌بی‌نور داره
این سفره هم حکایتی داره.
حتا یک مرد هم حق دیدن این سفره و یا خوردن از نذورات را ندارند

تازه اینم که چیزی نیست. می‌دونن آسمون هم مذکره و از این رو حتا چشم آسمون هم به این سفره نباید بیفته
دیروز از بی‌بی‌پرسیدم:
بی‌بی ، نمی‌شه دایی محمد هم بیاد؟

چنان چشم غره‌ای بهم رفت که نه گمانم در هیچ سن و رتبه‌ای دیگه فکر جا دادن اولاد ذکورو اوناث حوا برای هیچ مراسم دعا بیفتم
حالا چه ربطی داره که این دو را در همه مراسم حتا آیین‌های عبادی از هم جدا می‌کنند را هنوزم نفهمیدم
از طرفی شما می‌گی ما رو جفت آفریدی.
تازه اسلام هیچی

او ه ه ه از اون اول که ما ریواس بودیم هم جفت بودیم
حتا زمان زئوس، افلاطون هم می‌دونست که ما جفت بودیم
همه می‌دونن که ما جفتیم، از چه رو این‌چنین تک افتادیم که هیچ حتا کیف بصر و هم ممنوعه
با صدای افتادن شیئی در طبقة بالا چنان از خواب پریدم که قلبم هنوز داره تند تند می‌زنه
خب دست‌ جمیع آدم درد نکنه که حتا از خواب خوش، سفره‌های بی‌بی‌ محرومم
این بود که از حیاط بزرگ خانة قصرالدشت وسط بهارشمالی چشم باز کردم
ولی نه بهار واقعی
اسم امروزش از آغاز جهنم شد
خدا باقیش را بخیر کنه که از صبح در جهنم چشم گشودم
این یعنی گند خوردن به همه روزم
در کمتر از پنج دقیقه تمامی ظلمی که از این خانواده بهره بردم اومد برابر نظرم و یهو یادم افتاد که.........
طولانی شد بیا پست پایین


چرایی‌های بی‌پاسخ



با یک حساب سرانگشتی دیدم، ما از وقتی مقیم در حرم شما شدیم، غیر از بدبختی و عذاب چیزی ندیدم
داستان چیه؟
نکنه عوضی راه رو اومده باشیم
همه‌چیز از هنگامی شروع شد که من این کتاب مقدس، لوح محفوظ جریدة عالم شما را از روی رف برداشتیم
البته دیگه قدم به رف رسیده بود و می‌دونستم چی برداشتم
تازه قبلش هم نه در اوپانیشادها، نه در عهد عتیق و جدید و نه در اوستا چیزی در این مقوله ندیده بودم
داستان چیه؟
زمانی که بی‌شما بودم و در بیابان‌ها دنبال روح باد و زمین و کوه می‌گشتم
وقتی که بین دروایش قادری زندگی می‌کردم حتا خبر از این همه بلا ملا نبود
چه تریپیه؟
هر کی به سمت شما بیاد سر از ناکجای ابهام و درد و بلا در می‌آره؟
یه نگاه به من بنداز. حالا از این زاویه، یه کم هم از بالا و از پشت سر خوب ببین
آیا شباحتی بین من و ایوب می‌بینی؟
یادر تعاریفم از تو؟
من کجا فکر کردم شما اصلا بامن کاری داری که دنبال آزمون‌های پیمبری باشم؟
خب قربونت برم من در اطرافم حتا یک مورد هم ندیدم کسی بی‌ربط و الکی این‌همه بلا به‌سر زندگیش نازل بشه و کسی هم صبح تاشب از عرش شما آویزون نیست
و همه دارن به‌طور نسبی زندگی می‌کنند
می‌شه لطفا یه‌نگاه مجدد بهم بندازی و ببینی من به درد چی می‌خورم؟
مثلا اسمشه تو در منی؟ این حضور شما بی‌شباهت به بودن ابلیس نیست
کی گفتید بخوانید مرا تا بیشتر تو سرتون بزنم؟
یه‌خورده که فکر کنی می‌بینی، بنده همین‌طور شدم
این‌ها همه از مزایای بودن شما در زندگی ماست؟
بیخود پای حساب کتاب کهن به میون نکش که قبول نیست
هیچ دلیلی نداشت این همه بلایای رنگارنگ و متنوع به‌سر زندگیم فرود بیاد که شما ر به ر معجزه نشونم بدی
نکنه عشق معجزه داری؟
چرا یه معجز سفید نمی‌کنی؟
چه لزومی داره بلا بیاد که شما شفاش رو برامون بفرستی؟
یا مرگ بیاد و که برگردونی
چه لزومی به این همه سیاه برای باور و دیدن تو؟
نمی‌تونستی با زیبایی و آسایش وجودت رو یادم بدی؟
این‌طوری نه تنها وجودت را دوست ندارم ، بلکه به‌نظرم بی‌دست و پایی
چون نمی‌تونم باور کنم بلد باشی شری به‌سر کسی بیاری
فقط می‌شه گفت، داری پیر می‌شی و رد ابلیس رو گم کردی
حالا او حاکم و شما با عصا و پشت خمیده فقط یک هنر داری
شر ها را از سر راهم جمع کنی
خب پدرجان چرا بیاد که تو برش داری؟
من نمی‌خوام
امروز توی جهنم بیدار شدم شدیدا خشمگینم و نمی‌خوام با این اوضاع تو خدای من باشی
برم یه تحقیق درباره گروه‌های مختلف شیطان پرستان بکنیم
از کجا معلوم، یهو شایدفهمیدیم از اول او رئیس بوده و تو به همه رکب زدی
می‌گی نه؟
نمونه‌اش شیاطینی که خونم را به شیشه کردن و راست راست هم راه می‌رن و خوش و شاد و گردن‌شون هم کلفت تر شده
و من که پناهی جز معصومیت، حق و آدمی‌ت و حضور تو در هر لحظه نداشتم
این‌طور عذاب بکشم
همینه.
هفته پیش داشتم بودایی می‌شدم، این هفته گرایش به سمت ابلیس پیدا کردم
یه چیزی هفتة آیندة منو و آبروی رسولت رو نجات بده.
گرنه که نمی‌دونم تا هفته دیگه سر از کدوم مکتب در بیارم
یه چیزایی هم راجع به رایل شنیدم.
پیامبر فضایی
شاید جمعة بعد کار به فضا کشیده باشد
حال خود دانی.
گرنه که ذات من عادت به پرستش داره و بالاخره باید یکی رو مورد پرستش قرار بده
شما نشدی یکی دیگه
من نگران آبروت هستم گرنه به من چه

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

گوگل......... بیا معجزه کن



جدی جدی گندش دراومده دیگه
مردم چی‌ها از این اینترنت بد بخت که انتظار ندارن
خیر ببینی اگه پیدا کردی
سر راهت یه لینکم به من بده
ما برای پیدا کردن یک مطلب صدتا اسلش و مثبت می‌ذاریم
باز جواب نمی‌ده.
لابد گیر کار همینه که جواب نمی‌ده؟

اصلا اسلش مسلش نمی‌خواد
ولی خدا وکیلی ممکنه پاسخ این جستجودر این وبلاگ باشه و خودم ندونم ؟ که ایشون با جستجوی گوگل به این‌جا رسیده؟
منم درک می‌کنم که این ملت اساسا یک ولی، زوری هم که شده لازم دارن
چون در واقع دیگه حالش نیست، دنبال جواب چرایی‌ها و
اصلاح نتایح موجود بریم
راه نداد؟
ولش کن آشتی نکرد جهنم
سرچ کن یه مدل، با کلاسش رو پیدا کن
این که راحت تره تا برگردوندن آدم قهر؟


کوچة بنی‌هاشم





جل‌الخالق
خدا همه چیه این زمین و زمون رو فقط برای شیعیان ایران آفریده و بس
فکر کن. مدینه مرکز اعراب یکی نیست بگه پدر بیامرز واسه چی روی دیوار چیز می‌نویسی؟
اونم به فارسی که ما نفهمیم نه که فحش نوشته باشی؟
ولی ببین مدعی تر از ما در هیچ راه و مسلکی نیست
زمین که خلق شده برای محمد و اهل بیتش. بهشتم که فقط جای ماست و گور بابای باقی که زیادی بودن. به عبارت ساده تر
اسبابی بودن برای خوردن خون دل‌ ما
هر کاری هم که ما نکردیم براشون مجاز بوده
زندگی‌شونم کردن
ما که فقط تو سرمون زدیم و نشستیم یکی بیاد و جریان رو زیر و زبر کنه
برتر و سرور این آدم‌هایی هستیم که دارن با همه وجود زندگی می‌کنند
به رسم و ایین خودشون .
ولی فقط بهشت جایی‌ست به قدر کف دست ایران که شیعه نشینه
یعنی اصلا خدا بی‌خودی مسیح و نوح و زرتشت و............ اینا رو خلقیده
چطور چنین موجودات تک بعدی، تک یاخته‌ای، تک سلولی می‌تونه پاش به بهشت برسه؟
موجودی که همه عمر هیچی نکرده که در بهشت بکنه؟
اونم که خبر آوردند: حوریان بهشتی همه محجبه‌اند از اول نگفتن که ملت تکلیف دست‌شون باشه
گذاشتن دم قیامتی افشاگری کردن
یک سرکوب سیار؟
حیف نزدیک صف‌بندی‌ست و اینا
وگرنه همین دقیقه نودی منم دین برمی‌گردوندم که باقیش رو یه‌جوری زندگی کنم که
دلم برای اونورش خیلی نسوخته بشه
من یه خانم والده دارم که سالی یازده ماه باهاش قهرم. فکر می‌کنی برای این بانو
اولاد بهتری باشم؟
چه‌طوری‌ست که بانوی ماست و مال اعراب نیست؟
بعد ما به اینا می‌گیم سوسمار خور
ما بودیم می‌ذاشتیم بیان بر سر اماکن عربی بلغور کنند؟

آخر زمانی


مدتی‌که پیداش نیست، قدیما گاهی با هم سر بندی می‌رفتیم
و با چای و قلیان آخر شب
بزم را پایانی بود
دیشب اومد تازه فهمیدم که اوووووه چنی سرش شلوغ بوده

دیروز و امروز سوماترا حسابی درگیرش کرده
و از قرار تا آخر هفته دنیا زیر و رو می‌شه
خب چرا که نه؟ همه می‌دونیم یه‌روزی قراره بیاد
تا اسم حضرت رسولم می‌آد عج ال‌فرج همه راه می‌افته اما از قدیم گفتن مرگ خوبه برای همسایه؟
یا اون لحظة جوگیری‌ست که از ته دلت گفتی و باورش داری؟
من‌که از بچگی همه چی تو سرم کرد بی‌بی‌الا این جناب موسیو زمان
یعنی بیچاره سعی زیادی هم در این راه مبذول داشت. اما از جایی که آی‌کیوی من در این قسمت خط افتاده
نشد که بشه بفهمم آخرش چی گفت
سی همینم ما خودمون به تنهایی و شخصا هوای همه گونه پل و صف و اینا رو داشتیم
آخه بی‌بی‌ می‌گفت هر معمم سیدی در خیابان دیدی سلامش کن
نه که موسیو زمان باشه
چه بسا خر، همین شدم و به اون سید خدا نشناس بله گفتم
ولی درست یادم هست
در تمام همر فقط به یک سید به این نیت سلام گفتم
اونم ان‌قدر که از دور می‌اومد نگام کرد که ناخودآگاه بهش سلام گفتم
خدا وکیلی چهره‌ای به این زیبایی و روحانیت و اقتدار باهم و در هم دیگه ندیدم. شاید یه روز در نقش ایوب رسمش کنم شاید هم سلیمان؟
آره به سلیمان بیشتر می‌خوره تا ایوب، ستم کش
اما بریم سر اصل ماجرا
وَ إِذَا الجِْبَالُ سيرَت
از دیشب دومرتبه سوماترا ‌زلزله اومده.
تا این‌لحظه هزارو اندی آمار تلفات داشته

از کجا پیداست که بعدش نوبت ما نباشه؟
اصلا چرا زلزله؟
فکر کن الان جناب عزرائیل به هر دلیل و بهانه‌ای از پنجره بیاد تو

آماده‌ای؟ هرکاری که دوست داشتی در زندگی انجام دادی؟
عشق
عشق چی؟
عشق رو شناختی؟
نیمه‌ات رو پیدا کردی؟
چه‌قدر از زندگیت به افسوس گذشته رفت؟
چقدرش در هراس آینده‌ای که دیگه فرصتش نیست که ببینی؟
منظورم اینه اگه راست باشه، از الان تا اون روز چندتا از آرزوها رو می‌شه برآورد؟
چند کار نکرده را می‌شه کرد
وقت رفتن، زندگی را به خودت بده‌کار نیستی؟

یاقوت، سرخ عشق





از صبح ده ، دوازده ورودی به جستجوی یاقوت، زن قرمز پوش
یاقوت، زن قرمز پوش میدان فردوسی
زن قرمز پوش میدان فردوسی
و ....... خلاصه داشتم
یحتمل یکی از این کانال‌ها اجنبی اون‌ور آبی و شناگر ماهر شده‌ها دیشب برنامه‌ای از بانو فرشته پخش کرده
ولی فقط همین
بیشتر خبری نیست
می‌خواهی به‌قولی گلی: مهشور بشی. باید یه کار بزرگی بکنی که اسمت بیاد سر زبونا؟
حالا تو فکر می‌کنی، یاقوت رو فرشته کرد یاقوت؟
یا یاقوت فرشته رو برای همیشه الهه شهر خالی؟
این دو مکمل هم بودن؟
نه. یاقوت ، یاقوت بود.
حتا اگر فرشته ترانه‌ای هم نمی‌خوند
یاقوت هر روز در ذهن هزاران عابر ثبت و مرور می‌شد.
خیلی از نسل ما و پیش از مایی‌ها صرفا برای دیدن گل روی یاقوت میدان فردوسی رو افتتاح کردیم؟
اولین بار که تنها به اون‌جا رفتم، برای دیدن یاقوت بود که به برکت انقلاب یه لچک توری سرخ سرش بسته بود
پیش از اون هم بچه بودم که بزرگی ما را جمیعا برای دیدن دو شیفته عشق برد
یاقوت و مریم ، گل‌فروش میدان، دربند
زنی که به صورت داریوش اسید ریخت
واوووو برای همین من عاشق نمی‌شم دیگه.
اصلا حوصله خودخواهی و تملک و اینا ندارم
نه برای خودم و نه از او
ولی یاقوت شدن هم عالمی داره
خوشا عشقی که ازم یاقوتی بسازه

    

من ، تو، او، لحظه‌ها



یه‌وقتایی یه‌چیزایی رو یه‌جورایی انگار از یه‌جای دل‌مون می‌خوایم که همون لحظه انگار یه‌چیزی
شاید به نازکی یک حباب، یا به شفافی،رنگ خواب
یهو توی دلت می‌ریزه
خودت می‌فهمی که رفت و نشست به جایی که باید
به اراده و قصد، انگیزش هستی
خلاصه به همون‌جا که اگه نشونه بگیری هم بهش نمی‌رسه
فقط در یک حال بی‌اراده یا بی‌حضوری یا چمی‌دونم یه چیزی که هنوز دستم نیومده از کجاست و اسمش چیه
یا حتا شاید نحوة خواستن تعیین می‌کنه. مثل وقتایی که نگاهت رد، آرزوت رو گرفته و داره انگار روبروش می‌بینه
خلاصه که یک تکنیکی داشته باشه یا نه آرزوها می‌رن و در چرخة هستی حرکت آغاز می‌شه
سرعتش از این‌جا به بعد اندازة نیازت تعیین می‌شه.
یا به قیراط و مثقال، باور آرزوهات
تو اون رو یادت می‌ره و درست لحظه‌ای از راه می‌رسه که نه انتظارش را داشتی
نه یادته که این روزی آرزوی خودت بوده
و چون این‌رو متوجه نمی‌شیم
موهبتی که شاید فقط یکبار در راهت قرار می‌گیره
از کف می‌ره
شاید هنوز نمی‌دونم چی می‌خواستم یا می‌خوام که چیزی عوض نمی‌شه
لابد باید طرحی شفاف ازش معلوم بشه؟
شاید باید مثل، سیب زمان رسیدنش بشه
هرشاید و نشاید که هست، خداکنه وقتی می‌آد یادم باشه
اون این‌جاست
چون
روزی
از ته دل خواسته‌ام این بوده
و تازه از راه رسیده
اگر الان نگهش‌ندارم
ممکنه بره و زندگی‌ها چشم به‌راه دیدار دوباره‌اش بشم
هر لحظه و هر حادث شاید همون لحظة ناب اجابت‌ است و به‌یاد نداریم
قدر لحظه‌ها رو بدونیم که هیچ تضمینی نیست
فردا را هم ببینیم


من اگه تو نشوم، پس من چی؟



به چی؟
اگه گفتی؟
اگر گفتی به چی این همه محتاجیم؟ از چی این‌همه گریزانیم؟
نیستیم؟ به‌خدا هستیم ، فقط عادی شده و به قول گضنفر هنوز داغیم و حالی‌مون نشده
ما از تنهایی فرار می‌کنیم
از حس بی‌پناهی و شاید حتا یک آچار فرانسه لازم داریم
اما ما به یک نیاز بیرون از خود پناه می‌بریم و محتاجش می‌شیم
یه چیزی که خودمون را از یاد ببریم. یه چیزی که با خودمون تنها نمونیم
حتا شده، تی‌وی. نه؟ اینترنت. تلفن، کتاب، معاشرت‌های جمعی
هر کار جز سکوت درونی
جز مواجه شدن با منه من. منه تنهای من
منی که این‌جایی نیست و این‌جا اسیره
خب شاید اگه از اول با سر می‌افتادیم وسط بازار یا کله‌پاچه‌ای. اگه بیشتر به جسم و نفس و هوس‌ها می‌چسبیدیم
این‌همممممممممممممممممممممه تنهایی آزارمون نمی‌داد چون با منی روبرو بودیم، سطحی و دم دستی
هرجایی و اون‌جایی
من سراسر خودخواهی. این من بی‌کار نمی‌شینه
از در نشد ، از دیوار میره. از دیوار نشد از بوم می‌ره
بالاخره از یه جایی می‌ره تا به خودش حال بده
نه می‌شینه معصوم پروری و نه جرم، تنهایی‌ رو درک می‌کنه
هرچی به اون می‌رسیدم، به‌جاش سرکار عالی کم رنگ تر می‌شدی و چه بسا الان حتا به‌یادت نداشتم
آدمی می‌شدم که از یاد برده برای چه تجربه‌ای به این جهان اومده و یا حتا حضور سرکار را در خود فراموش می‌کردم.
خوب بود؟
آره؟
حال می‌کردی اون وقت؟
من‌که می دونم از وقتی این ذهن سرویس شد فک شما قوت گرفته.
منم ترجیح می‌دم صدای شما رو بشنوم تا ذهن مکار منو ببره به محلة بد ابلیس
محلة ترس‌ها، یاس‌ها، تنهایی‌ بی‌کسی‌ها، خطرات و دشمنی‌ها و هر چه سیاه و نگران کننده که در چنته‌اش آماده داره
آخرش طبق معمول رسیدیم به‌شما
عیب نداره اگه تنهام گذاشتی
خودت خجالت بکش.
من انقده به شما گوش می دم
شما یه‌دفعه هم
تنهایی منو نمی‌بینی؟

سلام، امروز



صبح زود باید می‌رفتم ثبت.
در مسیر به این فکر می‌کردم که، به‌به چه روز خوبی
چه آفتاب و هوای مطبوعی! آدم‌ها امروز پیداست حال‌شون خوبه
الحمدا......... همه چیز سر جای خودش بود و دنیا طبق معمول همیشه دست صاحبینش
و من امروز یکی از مالکین بزرگ خدا بود.
یک پنجم تهرون مال من و زیر پای من
در بهترین مسیرها
و چراغ‌های سبز و از همه مهم‌تر
رفتم و اومدم یه دونه مامور طرح ترافیک هم ندیدم
معمولا اگه زمان طرح برم بیرون ان‌قدر اوراد ساحری زیر لب بلغور می‌کنم تا آجان منو نبینه
امروز می‌دونستم لازم نیست
امروز روز خداست و خدا هم که باماست و با عاشقی هم که نرو نیست
از اینم بهتر امروز همه‌اش از صبح منتظرم
نمی دونم چی بهم می‌گه یه اتفاق خوب دارم
یه حس خوب
یه شادی و یک رضایت
تا این‌جاش که همین بودم
اما این یکی یه حس دیگه است
یه حس ملس و شیرین.
حتما امروز روز من خواهد بود
پس دوباره به امروز سلام می‌کنم
به تو به هستی به مهر و آدمیت
به تو که انسان خدایی
سلام زندگی

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

شکرت واسه عصرونه



اول یه نفس عمیییییییق بکشم
بعد بگم برو شکر کن که به‌خیر گذشت
وگرنه اگه نبودی هم مجبور می‌شدی بشی تا بتونی از پس زبونم بربیای و یه خواب خوش داشته باشی
همه چیز به‌خیر گذشت
الهی شکر که تو سر جاتی و آب از آب باورم تکون نخورد
خب خیلی مهمه
تو بیا و یهو خدا رو از معادله و باورات بردار
نه؟
همین امام رضا رو از وسط مشهد بردار
ببین چه‌قدر به آمار دردمندان و بیماران شفا در رفته افزوده می‌شه
مگه الکی؟
این لنگر زمین و زمان تو نباشی، روی چی باشه؟
شما که هستی در کل هستی پخش می‌شه روی من‌یکی خیلی فشار نمی‌آد
یادم باشه یه سجدة شکر بکنم که امشب قراره یه خواب راحت بکنم
فعلا برم مراسم عصرگاهی و بعد از نماز با شارژ تازه برگردونم
بریم دوباره سر اصل مطلب خودمون
نقصان و کاستی‌های هستی
یک بغل امن و مهربان

ملکوت کل شیئ



شنیده بودم زمان شما سریع‌تر از زمان ما می‌گذره


اما تصور نمی‌کردم نماز ظهر به مغرب بچسبه تا جواب شما تشریف بیاره
مهم رسیدن جواب بود که آمد. می‌شدهم نمی‌رسیدو هنوز داشتم دور خودم می‌چرخیدم
بالاخره فهمیدم مشکلم چی بود؟
هراسیده بودم.

 از راهی که تا امروز اومدم. 
راهی که برابر رو ترسیم و متصور هستم
خیلی ضایع است در این سن بفهمی اشتب اومدی و عمرت رو حرام کردی
شکر که چیزی از کف‌ نرفته و همه چیز سر جای خودشه
دستت درد نکنه که از ظلمات جهل و خوف نجاتم دادی
متشکرم که پیش از غش رفتن دستم رو گرفتی
داشت خیلی سه می‌شد
هنوز قلبم داره تند‌تند می‌زنه
خواستم یه تشکری کرده باشم
برم نفسم بند اومدم جا بیاد و برگردم باقی‌ش رو می‌گم. ترسیدم سپاس‌گذاری نکرده بمیرم و لال از دنیا برم
شکر که نه از اموال ظلمه خوردیم که چشم دل‌مون کور شده باشه
و نه در تاریک وا دادیم و اهل ظلمات شدیم
شکر که تا این‌جا هوامون رو داشتی و برای پاس‌کاری واحدها درست راهنمایی‌م کردی
و ما قدر، امسال
و
احیاهای
رمضان گذشته را گرفتیم
بزودی خبر تازه تر را هم می دم
فعلا شکرت واجب است برمن
متشکرم

بازار مسگرا



دروغ بگم؟ یا راست
فقط نماز ظهر را خوندم. به‌قول مجید: نمی‌دونستم این سر، 

یا بازار مسگرا
پر از همه چیز بود جز خالی دیدن تو
جا خالی کن که شه به ناگاه آید
چون خالی شد
شه به خرگاه آید
منم بی‌خیال باقیش شدم. جمع نیستم. پراکنده و مغشوشم
اصلا نمی‌دونم خودم کجام؟ چه می‌کنم؟
بیشتر انگار به یک آرام‌بخش احتیاج دارم. اگه کیلومتر شمار داشت مغزم الان ترکونده بود
اینم شد زندگی؟
اینم شد بندگی؟
ایمان؟
به‌قول رضا شاه: ذکی

خونه‌ای بین ستاره‌ها



می‌گم
اگه یه چیز دیگه‌ای هم بگم، شاکی نمی‌شی؟ 

البته نباید بشی، چون شما خدایی و من اسیر
گذشت هم که همیشه از شماست و لاغیر
نمی‌تونم کار کنم. ذهنم درگیره
اگه شما رو من ساختم، پس چه‌طور از بچگی شما رو قبول داشتم؟
از توی دلم
مثل الان، گلی که شبا باهات بازی می‌کنه و دردلاش پیش شماست
اون‌موقع که پدر خدای خونه بود و با حضورش به شما نیازی نداشتم
تازه خانم والده هم بوده، بی‌بی‌جهانم بود
اوه
بی بی ؟ نکنه همه‌اش زیر سر بی‌بی بود؟ بی‌بی همه‌اش به گوشم می‌خوند و آسمون ریسمون می‌بافت و خونه تو رو بین ستاره‌ها نشونم می داد
آره کار خودشه؟
اما چه‌طوری می‌شه؟ اون منو با جهنم شما می‌ترسوند
همین‌که خواب شیطون و جهنم رو می‌دیدم رسالت بی‌بی‌جهان بود
نه مهر و رافت دوست. نه اعتماد و باور تو
نمی‌دونم شاید همه‌اش با هم بوده؟ خوباش شده این
بداش کابوس شیطون و جهنم
پس اگه این‌طور باشه، نمی‌شه
من به رویا می‌رم
در بعد زمان وارد می‌شم
و فرداهایی دوری رو می‌بینم که حتا فکرشم بلد نیستم
داستان به همین دم دستی نیست
و تو هستی. می‌دونم یه جا دیدمت
کجاش رو بذار برم سر نماز و برگردم، خودت دلت خواست این وسطا برسون
که من شما رو کجا دیدم؟
صبر کن برمی‌گردم. تو این فاصله تند تند به خلقت برس که از قرار من امروز با شما خیلی کار دارم

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

اندر شکایت هجران



دیگه ایمان آوردم روزی که پای ما به زمین رسید، به‌قدری ترسیدیم و جا خوردیم
که زود دست به‌کار خلق تعریفی شدیم که پیش از این بهمون رسیده بود


خدا
حالا من مي‌گم در الست.
تو بگو بین دوشاخ افریقا. موضوع یک نقطة مشترکی بود که ما را واداشت به ساختن، امن و پناهی برای زیستن
شاید اول سقف بود، به غارها پناه بردیم
بعد سرما گرما شد، حیوان وحشی و خانه و بلا آمداز بلایا نمی‌شد با دیوار و آتش محافظت کرد

طوفان نوح؟
گیلگمش
چه برسمون آمد؟
تازه همه پنداره‌های مرسوم قابل حضمه
این دون‌خوان، کاستاندا اینا که می‌گه ما تا قبل از سیل عظیم بی‌ذهن بودیم. برای همین عمرامون دراز بود. بعد از سیل یا طوفان صاحب ذهن شدیم که نصب بیگانه بود
این چی می‌شه دیگه؟
برای بلایا به شما محتاج شدیم.
شاید عادت داشتیم ببینیمت، برای همینم بتی ساختیم؟
شاید به حضورت عادت کرده بودیم؟
شاید حتا به هنگام مرگ آدم ترسیدیم و پناهی خواستیم؟
مدفنش شد ایمنی و اسطوره
باز پای شما می‌آد وسط، پای امنیتی که ما انتظار داریم از تو بگیریم؟
اشتباه نکنم حتا قبایل وحشی هم یک شکلی از شما را تجسم کردن
حالا شما خودت مطمئن، مطمئنی هستی؟ یا فقط خیالی سینه به سینه‌ای که
خواب منو دزدیده؟
من از بچگی از باب گل روی شما تقریبا هیچ غلطی نکردم و کل زندگی رو به حساب شما کردیم ذخیرة آخرت
یکی می‌گه که آخرت تعطیله
وسطشم که اینه
سرشم که اون بود
پس بفرمایید عمر مفید تا سی بود که هر حماقتی می‌کنیم؟

اول چرایی، عالم ، خودتی



فکر کن الان که این‌طوره، وقت مرگ چطوره؟
دهن من با لودر صاف شده و حالم به قدری خرا که نه خواب دارم و نه آرامش
یکی از یاران مسیح وقتی به سمت اورشلیم می‌رفتند با تردید از مسیح پرسید:
جایی که داریم می‌ریم، اگه ریختن سرمون، فرشته‌هات به دادمون می‌رسند؟
پندای منم این مدلیا زندگی می‌کردم؟
خیلی نمی‌شه گفت کی درسته یا کی غلط؟

اما مهمه که تلنگری خورده شده و چون هنوز پیام به تمام آشکار نشده
هنوز تحت تاثیر پس لرزه‌ها هستم. 

باید تصویر متوقف بشه بلکه بشه تصویر بهتری ازش دید
حال آدم در حال سقوطی را دارم که پیش از برخورد با زمین از ترس قلبش می‌ایسته
دیشب که نشده بخوابم. از ساعت کله‌پاچه هم بیدار شدم و هر چی زور زودم
چشم بستم و به خودم تلقین دادم که، تو گیج خوابی
اصلا پلکت باز نمی‌شه، بگیر بخواب هنوز خیلی زوده
اما چنان با هجوم واژه‌گان حالش بد می‌شه و قلبش می‌خواد بیاد توی دهنش که گویی عزرائیل پشت در ایستاده
بهتر دیدم از تخت بکنم و حواسم را به چای احمد عطری، صبح‌گاهی بدم
ولی به جان خودت خیلی حالم خرابه.
ممکنه یکی از این فرشته‌ها بیاد به‌دادم برسه؟
چند شبی‌ست از این جبرئیل خبری نیست. ذهن کوفتی هم خواب استیضاح شما رو می‌بینه
و با ابلیس هم‌دستی می‌کنه و بد جور اسیر شدم
نه پتو هست و نه چیزی که آتیش بزنم و با دود علامت کمک بدم
جان انگیزه‌ات برای آفرینش هستی، به دادم برسم
تو قراره چه کاره حسن زندگی من باشه؟

فیس، خلقت




می‌دونی؟
نه می‌دونم نمی دونی. چون هنوز دهان نگشودم تا بدونی
ولی، چرا تو که هم نامة نانوشته خوانی. حتما فکر منم می‌دونی؟
پس چرا من سر از فکر شما در نمی‌آرم
خدا بگم چه‌کارت کنه همشهری
این علی طهماسبی شما پاک با لودر رفت روی باورهای ما
نه که یه چیز تازه ای می‌گه.
همونایی رو می‌گه که خودمم می‌گم.
اما اون یه چیزای دیگه‌ای هم می‌گه
که هنوز وقت رسیدن من نشده و خودم نه که نرسیدم
بلکه خیلی هم سر از منظور ایشون در نمی‌آرم

ولی اگه بنا باشه اول و وسط و آخر ماجرا به همین سادگی هیچ و پوچ باشه، با یه سری از معادله‌ها من جور نیست
البته براش ایمیل زدم. او هم جواب داد
داستان ادامه دارد
اما ببخشیداگه بنا باشه به این این داستان رنگ و لعاب شما و ترکیبش دست خورده بشه
زندگی من نافرم بی‌ریخت می‌شه تا بخوام از این کلاف سردرگم در بیام
قد نمی ده
اصلا با من چونه نزن
حالا نمی‌شد مثل برنامه، یهو این داستان‌تون رو دانلود می‌کردی روی ما تا بفهمیم تکلیفمون چیه؟
بریم سر همون‌جاش ادامه بدیم؟
من‌که دیگه به همه چیزم شک کردم.
به واجباتی که خودش کلی حال می‌داد
فکر کن یادم رفت نماز مغرب و اعشا رو بخونم. وقتی هم که یادم افتاد
نخواستم برم زوری بخونم. می‌خوام همون‌کارایی رو بکنم که کمتر از تو طلبکار می‌شم تا سر در بیاریم
این داستان چیه؟
خوشت می‌آد ما ول بزنیم و از هیچی سر در نیاریم؟
ممتحناتم که هیچ رقم به آدم نمی‌رسونن.
خب به چیه این آفرینشت فیس می‌دی؟

نه چنانی که منم


شده، یه وقتایی بی‌ربط دلت بگیره؟
نه تلخ
نه سیاه
نه از فرط اندوه و یاس
همین‌طوری یه گرفتگی گنگ و مبهم
نمی‌دونی چرا اشک توی چشمت میاد و بیرون نمی‌ریزه
انگار قفسة سینه‌ات یهویی گر می‌گیره
بعد دلت می‌خواد گریه کنی. مثلا برای دیدنیک رفتار عاشقانه در فیلم
یک عکس، قشنگ. یه جمله از ته دلی که یه روز یکی نوشته
حتی با یاد آوری طعم یک فنجان قهوه. یک غروب، یک شب، یک ستاره
به راحتی می‌تونه گریه‌ات بگیره
اما بازم اسمش حزن نیست
انگار بین دو بخش وجود، خرابات و نور خدا گیر کردی
نه اینی، نه اون، یه‌جورایی معنی نی‌سیتی یا مرگ.
این مرگ هویت،
تو در نقطة تازه‌ای ایستادی
که نه اینی و نه اون
گاهی هم غلظت او
یه حالی لطیف‌تر از جذبه
خلاصه یه حالی که تو اگه می‌دونی درستش چیه
به منم بگو

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

تمومش کن به عزت نام آدم



روزهایی که باید رخت جنگ بپوشم و از خونه برم بیرون ترجیح می‌دم
صبحش از خواب بیدار نشم و خواب به خواب برم
اون‌وقت شما این‌همه برای من مشق جنگ و مبارزه قرار دادی؟
نمی دونی کشش هیچ نبردی حتا با خودم را ندارم؟
نمی‌دونی به‌قدری از نبردهای با خودم و ترس‌ها و ذهنم خسته‌هستم که جا برای هیچ نبرد دیگری ندارم؟
ترجیح می دم همین حالا تمام کنم
اما یک قدم دیگه برای جنگ برندارم
خدایا قرار نبود تنهام بذاری

خونه شاگرد


از بچگی در دو تا خونه روبروی هم بزرگ می‌شدیم
همیشه از شیشه نگاه‌شون می‌کردم.
دو تا خواهر بود که اسما فرزند خواندة دو تا استاد دانشگاه پیر بودن
به عبارتی، خونه شاگرد
در ایام انقلاب و اون سرمای سیاه صف‌های طویل گاز و نفت
این دو تا خواهر دائم توی این صف‌ها بودند
تا به بلوغ رسیدم و جرات کردم پا از خونة پدری فراتر بذارم و وارد دنیای اون ها بشم
دوستی‌ما هر روز صمیمانه تر می‌شد و رویاهامون رو با هم شریک می‌شدیم
حیاط قدیمی و بزرگ خونه‌شون محل فیلم‌های هندی ما بود و عشق‌هایی که
سبد سبد در خیال می‌بافتیم و آرزوهایی که به هستی می‌فرستادیم
با هم قرار می‌ذاشتیم شب‌ها هر کدوم در خانه‌هامون زیر آسمون برای هم دعا کنیم
زهرا همیشه آرزوش بود:
خدایا یه خونه بهم بده که مال خودم باشه. به‌خاطرش کتک نخورم. بیگاری ندم
بیسواد نمونم
یه روزم خانم و چند روز بعد هم آقا مرد و خونه‌شون
شد محل رفت و آمد اقوام
بچه‌ها ترسیده بودن
بوی آوارگی می‌آمد
خواهر بزرگتر اسمش زری‌ست. یه روز زری رو خر کش کردم بردم نحضت سوادآموزی که به برکت انقلاب در مساجد راه افتاد
فاصله‌ها افتاد
خانة موروثی به فروش رفت و بچه‌ها از اون‌جا رفتن
حالا زهرا دانشجوست و کارمند بهزیستی
کرج یه آپارتمان نقلی داره و کارش کمک به معلولین ذهنی و جسمی‌ست
گاهی شکایت می‌کنه می‌گه: آخه چرا در تقدیرم بود باکره از دنیا برم و هیچ وقت نفهمم عشق چی بود؟
فقط می‌تونم هر دفعه بگم:
زری تو سال‌ها چشم بستی و از ته دل همین‌ها رو آرزو کرده بودی
یه خونه نقلی
کاری که بتونی به مردم کمک کنی
با سواد شدی
خانم دانشجویی
تو به رویاهات پیوستی و درش حل شدی
ولی چشم انتظار آرزوهای دیگرانی

اسم شب


چه شب، سنگین و غریبی
حتا یه ذره هم بوی عشق نمی‌آد
اسمش چی می‌شه؟

جهنم و من




همه دوستان جمع‌شدند کرج و تقریبا هفته‌ای سه‌چهاربار مسیر کرج تا تهران تردد داشتم
همیشه یه دسته کلید به وزن یک کیلو توی ماشینم بود
همیشه در حال فرار بودم
وسط اتوبان صدر هوس می‌کردم برم نوشهر
تا خود امام‌زاده‌هاشم هم مطمئن نبودم می‌خوام برم یا نه؟ تا دیدن 90 کیلومتر، آمل. دیگه می‌گفتم: تا این جا که اومدم می‌رم
شب نشده از اومدنم پشیمون بودم. به ظهر نرسیده به سمت تهران برمی‌گشتیم.
کرج هم همین‌طور، نرسیده با یه‌فنجان قهوه برمی‌خاستم
در واقع همیشه در راه بودم. اما نه مسافر. یک فراری خونه به‌دوش که هیچ‌کجا آروم و قرار نداشت
علتش هم پیدا بود، یک کیسه همیشه از پشتم آویزون بود، حاوی، جهنم. رفته‌های پشت سر. شکست‌ها
هر چه منفی که باعث خشم یا اندوهم شده بود. بلافاصله بیکار که می‌شدم همه‌اش از توی کیسه می‌ریخت بیرون
همه‌اش خودم بود.
خطاهاو کاستی‌هایی که باعث شده بود بهم ظلمی رفته باشه
بعد از تجربة مرگ و تصادف. وقتی دوسال به یک تخت بسته شده بودم و منظری جز سقف، بی‌روح و سفید اتاق نداشتم
لاجرم خودم را دیدم
منی که باعث تمامش بودم. وقتی من به من رحم نیارد. که به‌من رحم آرد؟
از وقتی زوری باهاش نشستم و مجبوری همه محتویات کیسه رو دیدم. مطمئن شدم درباره هیچ‌یک کاری جز بخشش نشاید کرد
مجبور شدم قبل از همه خودم را ببخشم و کیسه رو خالی کنم
حالا بی‌کیسه تردد می‌کنم
اما باز از راه دیگه از تنهایی می‌گریزم
نه از باب فرار از خود
فقط چون انسانم و جمع را دوست دارم
حس، خوب مجموع شدن را دوست دارم
فقطچون آدم نشدم هنوز و انسانم


لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ



این چند روز کانون ادراکم در زمان حرکت کرده و به سمت جنگ چرخیده
من موندم و آشفتگی‌های خاطرات زمان جنگ
وقتی جنگ شد، من تازه پدر را از دست داده بودم. چه‌قدر احساس تلخ و بی‌پناهی داشتم
شاید برای همین زوری عاشق شدم و زوری زن شوهر شدم
شاید به یک ستون ، یک تکیه‌گاه نیاز داشتم. بی‌خبر از این‌که تکیه‌گاهم خودش یه ستون می‌خواد که بهش لم بده
برای یک آدم معتاد همه چیز می‌تونه اون ستون و حق قانونیش باشه
و ارث پدری من که بی‌شک از اول به اشتباه به من رسیده بود، شد حق منقل و وافور آقا
یه روز به خودم اومدم و دیدم، هی وضعیت قرمز و زرد و سفید می‌شه و من با دو بچه تنهام
البته خانواده هم بود. همه در یک ساختمان زندگی می‌کردیم. اما با نوع زادواج من، جایی بین اون‌ها هرگز پیدا نکردم
ازدواجی بی‌خبر و یکباره

در نتیجه من موندم و تو این بچه‌ها
ذگر شب و روزم شده بود؛ لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ و چه وقت‌ها که با دو بچه لرزان و وحشتزده به زیر پله‌های ساختمان پناه می‌بردم
تا وقت موشک باران‌ها
سه ماه تفرش بودیم.
همه با هم. من و خانواده من و ماخانواده آقای شوهر
یه روزم که آمار خلافش بالا زده بود و خانواده تاب بی‌آبرویی‌ آقا رو نیاورد که می‌رفت پشت ساختمان و بساطش را برابر باغبان و کارگرها پهن می‌کرد منو بچه‌ها را برداشت آورد تهران و خودش غیبش زد
ساختما خالی از سکنه بود و مرد من پای منقل این و آن و من در یک ساختمان شش طبقه و
در یک محلة خالی شده از سکنه موندم و این دو بچه تنها
هرگز نمی‌خوام به اون روزها فکر کنم.
البته منو بچه‌ها برگشتیم به خانة پدری در تفرش. بی حضور آقای شوهر
چه روزهای تلخی که بر من و این بچه‌ها نگذشت و دوسال بعد هم متارکه کردم تا امروز
ببین چه‌قدر این جنگ و امنیتش برام گرون تموم شد
من بودم و تو و لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ
هنوزم منم و تو لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ
تا کی منو وتو
لاحول و لاقوّة الاّ باﷲ؟؟؟؟؟؟

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

ابراهيم، مبتلاي به كلمات




اگر بنا بود
یک به یک ابراهیم بشیم می‌شد باورکرد
وقتی می‌گی پیامبرانی که شما آن‌ها را شناختید و نشناختید؛
منظور شما از این‌که ابراهیم را مبتلا به کلمات کردید هم چیزی در همین مایه‌هاست؟


این‌همه متفکر، این‌همه روح، طالب معنا
این‌همه انسان، در جستجوی، مدینة فاضله
این‌همه مبتلای، کلمه هم بخشی از منظور شما از پیامبران ناشناخته باشد؟
چرا که نه؟
خود، شماهم خیلی مقدس‌مابانه با این اساتید، انبیا گفتگو ندارید و هر از چندی هم ترمزشون رو می‌کشید
که فراموش نکنند برای چه و به چه کار کاندید و منتخب شدن؟
حال این‌که چه بهای سختی بابتش پرداخت شده هم مستحب است بر ردای پیامبری‌شان
اما می‌شه بفرمایید منظور از ابتلای ابراهیم به کلمات چیست؟
همین مناظرة درونی؟
پاداشی‌ست؟
خوردنی، پوشیدنی؟
پشت حکایت قربانی اسماعیل مسطور است؟
گذشتن از فرزند؟
از یوسف؟
از اسماعیل؟
از هر نقاط ضعفی که تو گفتی : من به نزدیک‌ترین راه شما را صید می‌کنم
آیا این راه نزدیک من، به من. نقاط ضعفم‌ نیست؟
یوسفم؟ اسماعیلم؟ هابیلم؟ ............؟
می‌شه در این آزادانه شیرجه زد و تفکر کرد؟
اونایی که می‌فهمن گم‌شده‌اند و باید به اصل برگردند؟
اونا که از دور ترین نقطه خودشون را در تصویر هستی نمی‌یابند و به ذات پر می‌کشند؟
آن‌ها که ناشکیب و بی‌پروااز تو تو رو می‌خوان
چون حس غربت زمین ناخوش‌ایند چیست
مرگ آور است. این‌جا کسی خبر نداره تنهاست. همه فکر می‌کنند جماعتی هستند. چه غربت سنگینی برپشت ماست
باید چنین نگین و گرانبار رفت؟
جان کندن است آیا؟
بازگشت به تو؟ به خانه؟ به ........چه چنین بی‌تاب‌شان می‌کند؟
حزن تنهایی عجیب، انسانی در جهان، ما و منی؟
این درد ادراک و ابتلای به کلمات نیست؟
اسیرمان کردی؟

و اذ ابتلي ابراهيم ربه بكلمات، فاتمهن...
‌هنگامي كه خداوند ابراهيم او را مبتلاي به كلمات نمود، پس او به تماميت رسانيد

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...