۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

نون و ماست خوران



سیم ثانیه از رد ، پست نگذشته بود که یکی از دوستان کیهانی و هم‌کلاسی‌های فراعالمی زنگ زد که: چی شدی؟
گفتم: دست رو دلم نذار که کباب
باز ما رفتیم سراغ این عوالم بالا چپ اندر قیچی‌مون کردن
دارم می‌رم حموم غسل ، عهد و پیمان کنم که دیگه چشمم چهارتا با عوالم بالایی کاری نداشته باشم
چون در کمال تاسف در این جهان کیتیانه ما به هیچ بنی بشری ربطی نداریم و
باهاس خودمون هم تاوان بدیم و هم دردش رو قورت بدیم که پریا هم یاد بگیره، باختن گریه نداره
گفت: البته تو که از اول سیمات قاطی بود و کمی موتورت سه کار می‌کرد.
حالا اینم بذار به حساب این‌که نه کنه می‌خواست اتفاق بدتری برات پیش بیاد
این طوری از جرم حادثه کاسته می‌شه
یه جور دیگه نگاهش کن
دلم می‌خواست از پنجره بپرم بیرون
مردیم بس‌که هر چی شد کفتیم، یه تشونه بود.
یه خیری بود.
یه پیام و یا یک نشونه از جهان بالا بود
یا نه؟
داریم کارما می‌سوزونیم
خب این جهان بالا که درنمونده این‌طوری پیام و نشونه بفرسته؟
مام فقط رفتیم سراغ عالم نور که از تاریکی دوری کنیم
تاریکی هم که یقینن از جنس ذکوره و لجباز، گذاشته دنبالم
به عبارتی انقدر که باور تیرگی درم قدرت داشته که عالم نور نداشته

عالم مینویی



قدیمام این‌طوری بود
یعنی هر موقع که مومن و عابد و مسلمان می‌شدم انواع بلایای طبیعی و غیر طبیعی دنیا سرم هوار می‌شد
مام یه مدت مومنانه ادامه می‌دادیم تا نقطة ترسناکی که وحشت برم می‌داشت
که الانه است باقی دار و ندارمم از دست بدم و یا این‌که سقط بشم
در نتیجه خودم مثل بچه آدم نمازو دفتر و دست کم رو می‌ریختم دور و می‌رم دنبال کار خودم
ترجیح می‌دادم سمت خدا و دار و دسته اش آفتابی نشم
شد قصة امروز عالم مینویی و گیتی
صبحی که با متنی درباره زاروان و تولد اهورمزدا و اهریمن شروع بشه
تو خودن بخوان باقی داستان را
موج رادیو رو از صبح روی کانال جهانی مینویی تنظیم کردیم و سعی‌ام را براین گذاشتم که
کلامی خارج از ذات اهورایی به زبان نیارم
خشمگین نشم و در ذات بال بزنم و برم جلو

عصر با وکیل قرار داشتم
اول که ماشینم با یه نوک آتیش سیگاری که سُر خورد و افتاد زیر کنسول
دود و اوضاعی ........ و امداد غیبی و کار کشید به آب پاشی به کنسول
بعد یکی از پشت زد و چراغ دنده عقبم رو شکوند
در آخرین مرحله هم یک وانتی نامرد از" جهان گیتیانه " راهنمای سمت شاگرد و سپر جلو رو یارو کرد و رفت
البته بلافاصله امدادی از "عالم مینویی " رسید
و با طناب سپر را بست
ولی دیگه تا اطلاع ثانوی من آدم بشو نیستم
دست این عالم مینویی هم درد نکنه
هر چیزی که بخوای نفی کنی
جذب می‌شه
هر چی می‌خوای جذب کنی، می‌زنی برعکس دفعش می‌کنی
اینم شد زندگی؟

۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

ماسک عاشقی



طی زمان‌های زیادی اقدام به ایجاد ماسکی می‌کنیم که تعریف جامعی از ما به دیگران بده
ماسک یا نقاب
یه چیزی که می‌آد و روی شخصیت یا صورت واقعی ما رو می‌گیره
گو این‌که در طی روز بارها و به دلایل بسیار این‌کار را می‌کنیم
با تجربة انواع احساس
حتا رفتن برابر آینه
اون‌جا که از همه بیشتر تکرار می‌شه
آینه اصل میز طراحی ماسک‌های نوبه‌نوی ماست
که کارش از صبح و بیداری شروع و تا پایان شب هم‌چنان ادامه داره
و وای که این ماسک‌ها از پی، دیدارهای عشقولانه دیدن داره
بسته به نوع حس و جاذبة طرف مقابل این ماسک‌ها درخشش پیدا می‌کنه
البته ممکنه تاثیر اختلاط این دو انرژی تازه هم باشه
ولی عشق یعنی جذبه و شعوری که برای هر بار دیدار داری
و وقتی نداشتی که عشق رو به غروب می‌ره
شاید اگه بتونیم بدون این ماسک‌های تنگ و سخت و رنگا و وارنگ با عشق رودر رو بشیم
درک بهتر و والاتری از عشق می‌یافتیم که نه زمان و نه مکان نتونه درش دخل ئ تصرفی داشته باشه
راستی
چرا
هرآن‌که از دیده رود
از دل برود؟
نونم به این روغن
واقعا که ما دل به چه چیزها که خوش نکردیم


۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

ابر و باد و مه و خورشید



به‌به
چه صبحی و چه هوایی و چه گلایی
همه چیز امروز یه جور دیگه است. البته من خودمم و این‌جا تغییری به چشم نمی‌خوره
اتفاق تازه‌ای هم نیفتاده که به اون زوری هم که شده ربطش بدم
می‌تونه تاثیر وقایع خوش، دیروز باشه؟
اگه به این بود که دیروزم باید حالم همین‌طور بود؟
خلاصه که آسمون آبی، ولی نه فیروزه‌ای ایران باستان، آبی، پر از دود تهران
و هیچ لکی بر آسمان جان من نیست. نه ابری و نه حتا پرنده‌ای در حال گذر
ای‌کاش آسمان دل‌مان همیشه آبی، آفتابی بود
کاش ابرها وقتی می‌آمدند، یله نمی‌دادند روی آسمون‌مون لک نمی‌انداختن
باید با بادها رفاقت داشت
باد صبا که از همه بهتره
همون اول صبح می‌آإو هر چی ابره روی آسمونت نشسته رو هول می‌ده و با خودش می‌بره
ای بدبختی
باز ایجاد ارتباط با جناب جبرئیل راحت تر بود تا با روح باد
خدا رو شکر این نیمچه ارتباط‌مون رو با برو بچه گروه دون خوان قطع نکردیم و
از بغل گرفتن درخت، تا حرف زدن و سپردن خود به باد پر اقتدار غروب غافل نموندیم
و می‌شه الان از راه مکتب ساحری، با روح باد یه گفتمانی داشت
ای خدا قربون این‌همه بزرگی که خودمونم نتونستیم آدم بشیم
بالاخره ابر و باد و مه و خورشید و فلک شما هست

آقامون



همة زندگی ما رو اطلاعات ژنی تعریف می‌کنه
از فرهنگ تا محیط زیست و تعلقات خاطر
مثلا وقتی می‌رم تفرش، پوستم از همیشه بهتره، حال فیزیکی‌م خوب و خلاقیت به جوشش می‌افته
برای غیر بومی آبش خشکی پوست می‌آره
برای من لطافت
این مجموعه ساختاری‌ست که طی نسل‌ها در ژن من تعریف شده تا شهرزاد رو ساخته
حالا چطور می‌شه که شهرزاد به ناگاه می‌شه، شری و سر از فرنگ در بیاره هم حکایتی‌ست دور از ذهن
چون این شهرزاد هر چه از مرکزش دور می‌شه
ارتباطات انرژی و کیهانی و ........... آب می‌ره. و هر چه به اون نزدیک‌تر
شکوفا می‌شه
امشب کشف تازة دیگری کردم
شاید برای همینه که همیشه تنهام چون دنبال چیزایی می‌رم که نتیجه‌اش معلومه
و با ژن من جواب‌گو نیست و در نتیجه دو روزه حال خلق رو می‌گیرم
و می‌زنم به تیپ و تاپ طرف
چون همیشه دنبال یک نسخة تعریف شده‌ام
در حالی‌که من این نسخه‌ها رو نه دوست دارم و نه نیازمندش هستم
مثلا مردی، فرهیخته و نخبه و اوستای دهرو ........... اینا که عملا در تجربه فهمیدم من فرهنگستان ادب پارسی کم ندارم
نوع دیگه جنتلمن، ژانتی، آلا مد و دستش به دهنش برسه بود که باور کنم با مال خودم کار نداره
این همه‌اش باهم جور نمی‌شد
اگر هم می‌شد به‌قدری فضا سنگین و بو استبداد می‌داد
که کش طاقتم در می‌رفت
می‌دونم مرد محبوبم هنوز در حجرة زیر گذر می‌شینه و من در اندرونی رخت انتظار به آفتاب می‌دهم
اما چون از عصر قجری به عصر هسته‌ای رسیدیم بیش از این نمی‌تونم خودم را ارتقاع بدم
مرد کلاه‌مخملی
امشب فهمیدم هنوز عاشق مردهای قدیمی و جاهل و لوطی‌ام
که شاید اگر دهان باز می‌کنند سخنان گوهر بار نباره
اما یه‌چیزی داره که اونای دیگه نداره، مهر و محبت و عشقولانة مخلصانه
ناموس پرستی و غیرت
چیزایی که براش می‌میرم
البته طبق معمول اینا رو چون ندارم خیلی دلم می‌خواد
مثلا سفره بندازیم از این اتاق به اون اتاق
میوه‌ها توی حوض شسته بشه و شب روی تخت چوبی کنار حوضی
که نقش ماه رو قاب گرفته
دل سیری از عزای تنهایی درآوردن و یه درمیون گفتن: حاج آقا
و کاسة خنک آب رو بیرون پشه بندش روی بوم گذاشتن

گرگ بد و خرس مهربون



کلی روز خوبی‌ست
کلی کار،  باحال کردم

جای باحال رفتم،
رفتار باحال دیدم
لبخندهای پر مهر باحال چیدم
دارم غروب روتا پوستش می‌رم
صدای اعظم‌علی و آخرین آلبومش. 

بوی عود و حال خوب و آسمون
اما  هنوز خوش‌حال نیستم
هنوز پر از حس، آدم بده‌ام
گرگ قصة سه خوک کوچولو
مرد یا زن بد داستان
همه این‌ها فقط چون با تصمیم شش سال پیشم در امروز مواجهم
مثل چک موعد داری که بی‌پشتوانه سفید امضا دادی دست دیگری
اما نه در حد جنایتی بزرگ
یک ماجرا که از پسه یه مشت اتفاق پیش اومد.
اما
خب
اگه بنابود همه
پای مسئولیت اعمال‌شون بمونن
و حواس‌شون به هر حرکت و تصمیمی که می‌گیرن باشه. 

این همه دل، خون نمی‌شد
این همه مردم از هم ناامید و به زندگی بدگمان نمی‌شدن
منم که می‌بینی هنوز باهات می‌آم؛ سی اینه که رو دارم
شاید چون تو رو به یاد دارم؟
ولش کن
دوباره برنگردیم به این‌که
کی در الست
یا شما در کدام رویا
عقل و دل از من ربودی
برو خودت رو شکر کن دارن اذان می‌گن
پایان، ارسال خبر
دارم می‌آم خدمتت




به ناز، خریت ده بر یک



اون‌وقتا که مدرسه راهنمایی بودم،
بس‌که خنگول و عقب افتاده و حواسم پی، شر بود.
کار به‌جایی می‌کشید که ناظم محترم که یادش بخیر باد" صفا ملک " اوه یادم افتاد که چه‌قدر خوب بود
بذار موضوع رو یه دقه ول کنیم

کانون ادراکم چرخید به مدرسه راهنمایی‌جهان‌امروز نارمک
مرد شاعر مسلک و مهربونی بود با یه پسر نیم‌بند سه
با ما درس می‌خوند.
عقب افتادگی‌ش زیادتر از من بود. حمید
نه که من با پسرهای مدرسه از دیوار راست بالا می‌رفتیم و اشک این طایفة نسوان رو در می‌آوردیم
دخترای مدرسه چشم دیدنم‌ رو نداشتن. به‌علاوة وجود جناب ملک که به هر دلیل ارادت خاص و بپای اختصای منه فلک زده بود
همین کافی که دخترا را به راه شایعه باب می‌کردن که حمید یا من عاشق اون یکی شده
آقای ملک هم کم نمی‌ذاشت و همه بچه‌ها رو به خط می‌کرد و دست خط می‌گرفت تا
جانی، منفور شناسایی می‌شد
این ها هیچ خبر مهمی نیست.
جز تصاویری که از پی هم دوباره سازی و لذتش لمس شد
و به عبارتی هم قدردانی از جناب ملک
که بیچاره سر جلسه امتحان می‌اومد بالای سرم
جواب رو می‌گفت، غرورم بر نمی‌داشت بنویسم
یه روز به خانم والده گفت:
این بچه جنسش خره
حالا هنوزم خرم
خودم می‌دونم
اما عاشق این خریتم

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

زمان و عاطفه‌ها



آره سه
ضایع تلخ
همه چی شد
اما همه همین‌کار را کردیم
می‌کنیم
خواهیم کرد
گرنه انسان فقط یکبار دل می‌بست
اما ما هربار به دلایل جدی و رسمی دل می‌دیم
معنیش این نیست قبلی دل نبود یا عشق یا دوست داشتن
این یعنی هریک فرم تعریف شدة خودشون از عشق بودن
یعنی به هر حال عشق بودن نه که نبودن
اما برای اون سن و ماه و روز در اون تاریخ دقیق
نه برای تویی که الان در این روز و ساعت و دقیقه ایستادی
اون‌موقع سلیقه‌ات این‌قدر بود.
حالا قدرش عوض شده
البته امیدوارم با هرزه گی اشتباه نشه
همه یا جسارت و اعتماد به‌نفس داریم همین کار رو می‌کنیم
وقتی‌هم که در یک رابطه غلط گیر افتادیم و یه چارک اعتماد به‌نفس نداریم
چه کار می‌شه کرد؟
موندن و دست و پا زدن.
احوال یک غریق
که این‌روزها این ورژن کمتر دیده می‌شه

تحمل نمی‌کنیم، می‌خواهیم



تو نمی‌دونی اسمش رو چی بذاری؟
چون خودتم این‌جور موقع‌ها حیرونی که ماجرا چیه؟
قبل از این‌که یواش یواش بخواد فکرتون به سمت پستی من بره خودم می‌گم:
در این مورد نه تنها پست. بلکه موش کثیف و پستم
البته نه که دیگران غیر از این می‌کنند
اما اعتراف نمی‌کنند
امشب آدمی رو دیدم که شش سال پیش وقتی داشت از ایران می‌رفت
چنان غم عالم به دلم نشسته بود که اوه ه ه تا قیامت
البته قرار بود یکی دوساله برگرده و برای همیشه بمونه
البته اگر پستی من می‌ذاشت
هنوز یک ماه از رفتنش نگذشته بود که نق و نوق منم راه افتاد
اگه هنوزم تنها، این انتخابم بوده
نه کل ماجرا
که بین شرایط ممکن
ترجیح به این که تنها بمونم ولی محبت و باورهام الکی دور نریزم
به سیم ثانیه کشف کردم
از این‌جا به ولایت باراک اوباما، نخ نمی‌رسه.
یعنی راه نمی ده
رابطه رو به سردی می‌رفت و بیشتر به چشم می‌اومد که، یعنی چی؟
به‌خاطر یه قول و یه حلقه باید تنها بمونم؟
آخرش به این‌که بس‌که سوهان روحش شدم و غر زدم
بالاخره تسلیم و فرارها بهم خورد
باهاش ارتباط کوتاه داشتم. نونم به این روغن به ژنم جواب نمی‌ده
همچی یادم رفت تا امشب که بعد از شش سال دیدمش
یه حس گنگ و نا آشنا. هم همون قدیمی دوست داشتنی بود. هم حضورش سنگین
دوستش نداشتم
و این اول جهنم بود
نگاهش کنی، ممکنه تعبیر غلط بشه.
نمی‌شه هم اخم کنی
نگاهش نکنی،زشته
توی نگاهت دنبال یه کُد، یه چمی‌دونم یه چیزی می‌گرده که
دست و پام رو گم کردم، مبادا دوباره یه سوتی بدم
تا جایی که در دلم خدا خدا می‌کردم زودتر بره
باور کن دست خودم نبود
وقتی رفت یه نفس راحت کشیدم
انگار نه انگار یه وقتایی از دل ‌تنگیش چه که نکرده بودم
این همون آدم بود
در این مدت هم ندیده بودمش. چی می‌تونه یهو هم‌چی بشه؟
نمی‌تونستم شش سال با یک خیال عشق ورزی کنم
گو این‌که تاجی هم به سرم نزدم
اما انتخابم این بود
اما این انتخاب با خیال راحت و وجدانی آرام نبود
رسما و شرعا رذالتم رو دیدم
چطور می‌تونیم بگیم، من فلان چیز رو به‌خاطر تو تحمل کردم
ما هیچ چیز رو تحمل نمی‌کنیم
آستانه‌های‌ تحمل متفاوته
وگرنه ما همیشه در اولین لحظه‌ای که یک رابطه رو پایان یافته دونستیم
رفتیم
نه؟

من، ستیزی



از قدیم رسم براین بوده که وقتی مهمون می‌گه: من برم. یا یه ماشین بگو بیاد
تو باید تا سه مرتبه به روی خودت نیاری و تعارف کنی
کجا؟
تازه سرشبه؟ اوه ه ه ه کو
تا کله پاچه
و از این تعارفات بی‌ربط که نمی‌دونم از کدوم عصر پادشاهی ایران به زندگی ما راه پیدا کرد؟
همونایی که کم بذاری می‌گن، میزبان کم لطفی کرد
زیاد بذاری ، می‌گن: واه آدم رو خفه می‌کنه انقدر تعارف می‌کنه
خلاصه که هیچ کدوم اینا به نوع تعارف من ربط نداره
در بی ربط ترین زمان ممکن مهمون تعارف زد
یواش یواش یه ماشین بگو بیاد
منم بلافاصله دست بردم و گوشی رو برداشتم
وقتی ماشین دم در بود با حیرت پرسید:داری بیرونم می‌کنی
من که از تعجب فکم چسبیده بود به زمین که: نه به خدا. خودت گفتی.............. بهونه
ولی واقعا من از رفتن استقبال کرده بودم
چقدر پستیم بعضی از ما آدما
طفلی از وقتی رفت یک لحظه نگاه بی‌فروغش از یادم نمی‌ره و دچار
وجدان درد که هیچ وجدانم مجروح و عفونی شده که : احمق چرا هم‌چین کردی؟
خودم موندمو نمی‌دونم چرا؟
برم یه ذره فکر کنم ببینم اینم مربوی به جابه‌جایی کانون ادراک می‌شه
یا فشار احوالات روحی
یا حتا
روان پریشی موزی‌ای که گاهی سر بر می‌اره
و متاسفانه در این مواقع از خودم پست تر و بی‌رحم‌تر ندیدم

بی ربط، عادت می‌کنیم



وای
چه بده که ما این‌طوری عادت می‌کنیم
به رفتن‌ها
نبودن‌ها
نگشتن‌ها
نخواستن‌ها
و چه بد وقتی به این نقطه رسیدی، ببینی کجا ایستادی؟
درش شاد هستی؟
نیستی؟
عادت کردی و بهش چسبیدی؟
یا یه چیز دیگه است که می‌ترسم بگم و غیر انسانی باشه
یا
صادقانه به خودت بگی: خب شاید یه وقتی آره
اما خب حالا دیگه نه‌آره
احساس ، عواطف وابستة تکرار و تاچ و ماچ و بودنه
وقتی این ها نباشه چیزی از یک اتفاق نمی‌مونه
و من چه خالی در این انتظار به سر می‌برم
خدایا نگهم دار

سلام خدا


عکس
دنیا ست و بازی، بده بستوناش
همونا که ما از خدا توقع داریم

و خدا هم جواب می‌ده
خدا یعنی تو، یعنی، او، یعنی تک به تک انسان‌هایی که از ذات نگسستن
ومی‌خواهند
همانی باشند که خدا به وقت خلقت گفت: نفخه فیه من‌الروحی
گاهی از یه چیزای ساده چنان حیرت می‌کنم که نمی‌تونم بهش
اسامی انسانی بدم
می‌شه گفت دست خدا، نگاه خدا، یاری، خدا
هر اسمی
مهم این چرخة بده و بستون هستی‌ست
مهم وحدت وجود که نمی‌ذاره هیچ یک از مهره‌ها
روح‌ها، ذره‌ها تنها و بی‌حامی بمونه
البت
البته به شرطی که در دایرة من ننشستی باشی
و خطی بین خودت و سایر اجزا هستی نکشیده باشی
به شرطی در راه بازگشت به خودت باشی
خدایا شکر که این همه خدا داریم و هیچ خدایی جز تو تنها نیست
تو هم چشم ببند و می‌بینی ما همه به تو وصلیم
پس تو هم تنها نیستی
یه دقیقه در من، لحظه‌ای دیگر در مجنون و یا لیلی و دمی بعد
در کپر نشین ، خلیج همیشه فارس

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه



پابرهنه روی زندگی



زندگی بزرگترین تصویر رویاهای ماست
همه آن‌چه زمانی به ان اندیشیم و حتا لحظه‌ای از دل گذشته
پازلی که با قرار گرفتن قطعات فقط در آخر کار شکلش در می‌آد
سخت می‌شه چون ما الگوی اصلی رو یا گم کردیم
یا یادمون رفته بیاریم
و یا یادمون رفته
و یا اطلاعات ذهنی اومده و روی سطحش رو پوشونده
وقتی تصویر اصلی رو ندیدی چطور می‌خوای این پازل ساخته بشه
جز آزمون و خطا
این تیکه رو برمی‌داری
فقط خداکنه نخواهی زوری جاش بدی
باید قطعة خودش باشه
مجبور در نهایت به زمینش بندازی
بعدی رو برمی‌داری
یهو به‌خودت می‌آی می‌بینی چه‌قدر از نقطة اولی که بودی دور شدی
یه تصویر مبهمی شکل گرفته و تو براساش هی خیال پردازی می‌کنی
اما تخیلات ما
اصل تصویر نیست
و همه لذتش به همینه
مثل شنیدن قطعه‌ای که درفضای خونه جاری‌ست
یان گاربارک و نصرت فتح‌علی‌خان
که البته روحش شاد

تیپ



بهترین تعریف این احوالات غریب انسانی رو از دون‌خوان ساحر مکزیکی شنیدم
تحرک کانون ادراک
دل، جان
پیوندگاه آدم‌ و هستی
تونل زمان
هر چی که اسمش هست و احوال ما رو تغییر می ده
حول حالنا الی احسن الحال
یهو از بهشت، می‌پری جهنم
از این زمان، می‌پری در خاطرات زمان سال نوح
با یک رایحه، با یه بو
یک موسیقی تو رو پیوند می‌ده، با یک خاطرة بد یا خوب
تو لحظه‌ای در زمان سرک می‌کشی
این تو رو با خودش می‌بره سر، صحنه قدیم
خلاصه که بهترین توجیح برای مجنون
این‌که
ما پیوندگاه‌مون نه تنها چرخیده
بلکه، کمی تا اندکی لقیده و هی از حال بد ، به حال خوب می‌ریم
غلط نکنم این خود برزخ باشه
بین بودن و نبودن
حال خوبش، تعبیر بهشت
و احوال ظلمانی‌ش، خود جهنم
خدایا این کانون ادراک ما رو یه جای توپ بذار که وقتی آدم‌های منطقی به این صفحه می‌آن
آخرش برام دعای شفای عاجل نکنند
درد مردم که منجربه پیری می‌شه، تثبیت یا زنگ زدن کانون ادراک‌شون در نقطة عادت‌هایی‌ست که
از تولد تا کنون شکل تعریف شدة خودش ‌شده
خب خانم‌‌ها و آقایان مجانین سربلند و مفتخر باشید
که این کمدی الهی دانته، یکی از احوالات غریب زمینی است و ربطی به ملنگی و مشنگی نداره
مال خیلی‌ها لق شده، خودشون حالی‌شون نیست و اسمش شده
تیپ

سلام، انسان خدا



خب رسما و شرعا و عرفا و قانون حالم که خوبه هیچ
توپ داغونم نمی‌کنه
از اون روزهای ساحری بود
اختیاری از خودم نداشتم و از صبح آن‌لاین با طبقه بالا عمل کردم
اول فرستادم یه جایی که همیشه ازش حذر داشتم
به نوعی خودم را مصلوب کردم. اسمش فقط می‌تونه بر صلیب رفتن باشه
که، رفتم
واقعا دست خودم نبود.
اگر هفته‌ها درباره‌اش فکر می‌کردم هم باز به این نتیجه نمی‌رسیدم
هیچ
جراتش رو نداشتم
یه جور حس، بچگی. یک حرکت تابو اما آگاهانه و با سیاست
اما موضوع این نبود
اتفاقی بود که در این مسیر و در اون نقطه افتاد
یه شزم پیدا کردم که بوی خدا می‌ده
دستش به قلم مهر آشنا و بویی از خرابات نداره
دارم پر از حس خوب انسان خدایی می‌نویسم
از صبح کلی بده بستون مثبت داشتم که بابتش باید به خدا سجده کنم
که کردم
واقعا بعضی وقت ها عقل مانع بزرگی می‌شود در راه
گاه هم ذهن و وحشت از جهل، تاریکی
همون قصة معروف مولانا
اتاق و تاریکی و فیلم
یکی گفت درازه، یکی گفت ستون، یکی گفت شاخ داره. هرکسی یه چیزی گفت
چون تاریکی و یا به قول آقای طهماسبی ظلمات ناشی از جهل
نمی‌ذاره ما واقعیات را ببینیم
برای ........... بار نوکرتم
که اگر این عشوه فروشی‌های تو نبود
به چه امید صبح تا شب، همد‌می می‌داشتم؟
الحمداله الله رب العالمین
از ته دلم شکر می‌کنم که تو خدای عالمی

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

کوه، طور



کاش می‌دونستم از کجا و با چه جرمی، در پست قبل نالیدم؟ که مستقیم رفت و خورد به هدف.
کاش این نقطه
این حس و حال را یاد می‌گرفتم
اون‌جایی که نمی‌دونم کجاست و یه وقتایی آرزوها درش می‌شینه
و مستجاب می‌شه
اما قربان بعد از سجدة شکر هم بازم
ای ول
کاش به سیم ثانیه و یه سوت، همه حاجاتم برآورده می‌شد
ولی اینم خیلی به موقع بود و حال دادی
متشکرم، خدای پدر
خدای، درون
خدای، حامی
خدای، طور
خدای، حرا
تو به چه نامی و کدامی؟
شکر که خدای مایی

نابرابری، الهی




تا توی گوشام و حتا حلقم شن رفته
زیر آفتاب داغ غربت‌ستان
بغضی تلخ
می‌سوختم
خودم را در کویر می‌کشیدم
تازیانة باد داغ صحرا گونه‌هام را می‌سوزاند و
خوابم را ورق می‌زد
فقط جرعه‌ای آب حتا نا خنک کافی بود
چاره‌ای نداشتم.
دست بردم و لیوان را برداشتم
خیلی خنک نبود آب که بود؟ ما را همین بس
ما گفتیم بس
از سر خستگی بود
شما به دل و به خود نگیر
کاش برم منقلی بشم
خیلی حال می‌داد.
امروز یه احمقی بهم توصیه کرد: روزی دو سه بست بکش
دلم آشوب شد. گفتم ابوی این ممکنه رگ بسته قلبمو موقتا باز کنه
اما بعدش اناله ال........جعون می‌شم
به مرفین شکر خدا، آلرژی دارم
گفت: خالی؟
نه بابا. بعد از اولین عملی که مرفین لازم شدم. تا جهنم رفتم وبرگشتم
بعد از اون توی پرونده پزشکیم ثبت شد: آلرژی، مرفین
خب پس چی؟
می، جات هم که قلب و بدتر می‌ترکونه و کانون ادراک رو سوت می‌کنه جهنم
خب ببین
هی می‌گی من به شما به قدر توان‌تون می‌دم و انتظار دارم
شما نه تنها توان منو خط زدی
بلکه رج هم زدی، جر هم می‌زنی
نه آرام بخشی و نه مرحمی؟
اینم شد معنی، آدمی؟

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

بی بی، جهان آرا



وای بی‌بی‌
اوه، سلام بی‌بی‌جهان که دیشب در خواب من هنوز جوان بودی
بی‌بی‌ طراح ذهن کودک من که صبح تا شب جز خوف از خدا کاری نداشت
اما من می‌گم بی‌بی‌جهان نه که تو فکر کنی، یه بی‌بی‌ریزه میزه
نه یه بی‌بی که کل محل براش حرمت قائل بودند و البته حساب هم، ای می‌بردند
اما بگم از حکایت بی‌بی که در سن کم می دنش به پسر عمو
پسر عمو و دختر عموهای آن‌چنانی، البته راویان اخبار می‌گن: شوهر بی‌بی‌ تا وقت مرگ هنوز عاشقش بوده
اما حکایت از جایی شیرین می‌شه
که اون زمان عهد احمد شاه، یه دختر که هنوز بیست ساله نشده
ان‌قدر کتک می‌خوره که لخت و عور یه چادر شب می‌پیچه دورش و از خونه فرار می‌کنه
حتا یه سنجاق از اون خونه بیرون نمی‌آره و دو تا بچه‌هاشم می‌ذاره
جونش رو برمی‌داره و در می‌ره
اما فکر می‌کنی چی به این زن جوان چنین جرات و جسارتی داده؟
همونی که ما یه عمره براش بال بال می‌زنیم و شما مرحمت نمی‌فرمایید
عشق
الله اکبر
ما در عصر اینترنت و آزادی نتونستیم عاشق بشیم
بی‌بی زیر کتک عاشق شده بود
عاشق، قدرت‌الله
پسرخوشگل ده. شکارچی و همیشه تفنگ بر دوش
بی‌بی‌ می‌ره و با عشقش یکی می‌شه
ازدواج کردن ولی از اون‌جایی که آخر هر عشق فراق
قدرت‌الله زود سرطان گرفت و بی‌بی رو با دو پسر و دو دختر تنها گذاشت
یادم نمی‌ره که دو بچه اول که ول کرده و رفته بودشون، تا وقت مرگ تا کمر مقابلش خم می‌شدن
و چادرش رو به چشم می‌کشیدند
می‌دونی اون موقع همه چی اصل بود. نه تقلبی و ژنریک باشه
مادر تحت هر شرایط مادر بود و عشق هم عشق
بعد همین بی‌بی ما رو از همه چی این دنیا ترسوند.
یه وقتایی از خودم می‌پرسیدم: توکه عشق و خوب می‌شناخت
چطور حتا برای دخترت نخواستی
شاید بسکه تاوان براش داده بودی می‌ترسیدی بی‌بی‌؟ هان؟
خلاصه که یادت بخیر بی‌بی جهان رفتی و ما رو با یک دردسر ژنی
به‌نام هوای عاشقانه تنها گذاشتی و یکی هم پیدا نمی‌شه حرفامون رو بفهمه
که این عشق، چه جور عشقیه

پنجره‌ها


طول و عرض جغرافیای ، تاریخچة زندگی من
همیشه به وسعت یک پنجره بود
همیشه پشت دیوار بودم و
برابرم یک پنجره بود
پنجره‌ای به سوی دنیا
پنجره‌ای برای فرداها
انتظارها و خبرها
پنجره همیشه شاهد بود
و من در سوی دیگرش می‌زیستم
پنجره‌های بسیار
مثل پنجرة کلاس که همیشه بیرونش بودم
به جای سر، کلاس
یا پنجرة اتاق کارم
بیشتر ساعات صبح تا شب کنار من است
یا شیشه ماشین، تنها فاصلة من تا رسیدن
من و پنجرة باغ کودکی
که مرز فرار بود و خواب ظهر
همة سهم من
همیشه پنجره‌ بود که زندگی از پشتش گذر می‌کرد

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...