۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار




عجب روزی شد امروز
دو روز پیاپی هی شایعه مرگ سر زبان‌ها چرخوندن انرژی‌ش
شد زلزله امروز فکر کن اگه به هدفش می‌خورد چی می‌شد؟
ولی خب، از شوخی و موج منفی و اینا که بگذریم
این تکونا بد هم نیست. وقتی منجر به مرگ و حادثه نیست
برای یکی دو روزی هم که شده به مرگ رجعت می‌کنیم. بهش فکر می‌کنیم و کمی با خلق خدا مهربان‌تر صحبت می‌کنیم
بلکه در این دقیقه نودی ، توشة آخرتی باشه
حالا گیریم که همین امشب بالاخره بزنه و اون بزرگه که همه ازش خوف دارن بشه
نه اصلا چرا راه دور می‌ری؟
بزنه و یه جنگ هسته‌ای بشه
روی چی حساب می‌کنیم که از بیماری‌ها فقط می‌ترسیم
به‌قول یادم نیست کی: تخت‌خواب جایی‌ست که نود درصد آدم ها در آن می‌میرند
اما هرگز خطرناک محسوب نمی‌شه
و این زندگی‌ست که ما را با جدایی، اندوه، یاس، دوری، از دست دادن و مرگ آشنا می‌کنه
گرنه که مرگ آخر ماجراست و بعدش کسی خبر نداره
چی به چیست

راستی ، تا این‌جا، زندگی کردی و راضی هستی اگه بنا شد بریم؟
بیاین تو رو خدا یه چوکه زندگی کنیم
یه نموره عاشق بشیم
و یه نمه خل و چل بزنیم
چی می‌شه؟ وقت نداریما
از من گفتن

از خنود تا من



این‌که آغاز از کجا بوده و با چی بوده، یکی از سوالات بزرگ ما مونده
یعنی موضوع اینه که ما اکنون و آینده پیش رو را رها کرده و به پشت سر چسبیدیم
به کی‌ومرث. به خنود، اهورمزدا، اهریمن
گیل‌گمش، به جمشید به نوح....
.
.
بیا در خط ششم شاهد از غیب هم اومد، زلزله شد.
خدا رحم کنه به هرکی که بلا سرش نازل شد
دیدی چه موجودات پستی هستیم؟

زمان موشک باران‌ها از وضعیت قرمز تا سفید صد بار می‌مردیم آخر که می‌زد و می‌رفت
در کمال پستی می‌گفتیم:
خب بخیر گذشت
گور بابا اونا که براشون خیر نبود؟
آره این گیر دادن ما به ریشه و پشت سر همه از
باب ترس از مرگ ریشه داره
ترس از نابودی
اولین وحشت، آدم که او را به زاد و ولد واداشت
کاری که من یک روز با جناب طهماسبی کردم. می‌خواستم ازش یک تائید بگیرم
که
از بعد مرگ خبر داره یا نه؟
یعنی تهش ما هیچی‌م یا آدم؟
یعنی چنان از وحشت متلاشی شدن عالم، باورهام به رعشه افتاده بودم که انگار داشتم با عالم بالا حرف می‌زدم
و این مرد وارسته و مهربان هم باید همین حالا همة جواب‌های منو بدونه یا اگر هم می‌دونه
موظفه بهم بگه
این همه ما و باور از خدا و زندگی‌ست
ترس از مردن
نمی‌ذاره مثل آدم زندگی کنیم

قورباغه را قورت بده



دو روز در اوج حال خوب گاه گاهی این ذهن مکار یه پارزیتی می‌انداخت که
دلم رو در سینه می‌تکوند یا می‌چلوند.
چون بعدش قلبم می‌سوخت
هربار ازش پرسیدم:
شما الان می‌تونی بری جایی تا به جواب این برسی؟
نه.
پس وقتی الان نمی‌تونیم کاری برای فهمیدنش انجام بدیم، لطفا انقدر تن منو نلرزون

باز می‌رفت تا یه فرصت بعدی

حالا نمی‌گم چه به سرم آورد تا صبح که از ساعت شش بیدار بودم.
دلم می‌خواست زودتر هشت بشه برم دنبال جواب
هفت و نیم دوباره خوابم برد
یهو پریدم ساعت نه شده بود. واقعا دیشب نذاشت بخوابم
تمام مدت در خواب بلند بلند بهش فکر می‌کردم.
کل آمدن ماشین تا رفتن و برگشتن به خونه سه ربع نشده
تا رسیدن به جواب که بگو یک ربع. ولی از اون به بعد یه نفس راحتی کشیدم
اینم خفه خون گرفت.
تا بگرده دنبال سوژة بعدی
منم نمی‌خوام امروز بهش مجالی بدم و می‌خوام به زور رستم و دیو سفید هم که شده
امروز چند صفحه کار کنم
باید به‌قول نویسنده:
اول صبح زشت ترین قورباغه‌ای را که مجبوری هر روز قورت بدی
قورتش بده
چون مجبوری و راه دیگه‌ای نداری
تا وقتی قورتش ندادی ذهنت باهاش بیچاره‌ات می‌کنه
مثل نمازی که از اذان می‌گذره

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

شمع کو چراغ کو؟



یک ترانه قدیمی دارم گوش می‌کنم که بدجور یه‌جوریم کرده
دلم یه چیزی می‌خواد
دلم از ته
دلش یه چیزی می‌خواد
دلم تجربة دوبارة این ترانه رو با تمام وجودم می‌خواد
ترانه‌ای به زیبایی زندگی به شور عشق
و رنگ رویاها

شمع کو چراغ کو؟
اون تُنگ شراب کو؟
گل کو شیشه گلاب کو؟
آخه عزیزترین عزیزا مهمونمه
خوب‌ترین خوب‌ها مهمونمه
حس می‌کنم که دنیا مال منه

وای خدا مردم برای یه چُکه حس، زندگی

تو دنیا هر کس یه عزیزی داره
که جون به‌پپای اون عزیز می‌ذاره
اون‌که واسه‌اش جونم و راحت می‌دم
امشب تو این خونه قدم می‌گذاره

مجموع اینا یعنی این‌که تو هستی و زندگی نداوم داره
و امید هست
عشق هست
زندگانی هست
و هنوز شقایق عاشق است

تی پارتی




یک جمعه خوب با اهالی جهان مینویی در گیتیانه به زیبایی طی شد
اگر بنا بود بهش فکر کنم و برنامه ریزی کنم، زیر بارش نمی‌رفتم
همین‌طوری کافی بود فکر کنم حوصله مهمون ندارم
البته دیشب هم از زیر بار یک مهمونی جیم شدم.
اسمش نه که افسردگی باشه
از این تصویر تنهای تکراریم در جمع دوستان گله‌مندم
شدم مادر ترزا.
گاهی بعضی از گفتن داستان‌ها شرم می‌کنند و اندکی هم سانسور جات بهش می‌بندن
نمی‌دونم شاید خودم خواستم که این‌طور باشه
از بچگی حریم و حرم را حتا در اخبار و گفتار می‌پسندیدم. یا شاید هم نمی‌دونم یکی از والدین بهم تزریق کردن
شاید هم اینم زیر سر بی‌بی‌جهان بود
بیچاره که دستش از دنیا کوتاس. مام هرجا یه مقصر کم می‌آریم دامن بی‌بی‌ رو می‌گیریم
خلاصه که با اولی آغاز شد
و یک سر کوتاه عصر جمعه
درست لحظه‌ای که حس می‌کردیم چه خوبه که هر کدوم تنها تو خونه ننشستیم، فکر کردیم خب،
چرا اون دوتا پای ثابت دیگه این‌جا نیستن؟
یک تلفن و یک همت از اون‌ها عصر جمعه بی‌توقع و زحمت به بهترین شکلی سپری شد
به من که خیلی خوب گذشت
یک عصر و غروب جمعه در بالکنی سبز
باید همین‌طوریا خودم رو سورپریز کنم تا زندگی
به قشنگ بچسبه
خدایا شکر برای همه خوبی که به جمعه‌ام بخشیدی

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

Wheat, bitter




جل‌الخالق
قدیما یه جا بود می‌گفتن شاه هم تنها می‌رفت
مام یه جا بود که فکر می‌کردیم حرفای خودمونی‌مون رو هم ولایتی‌های خودمونی می‌خونن
از این به بعد این‌جام باید خالی ببندیم اونم از نوع هفت رنگ
باور کن
طبق اخبار واصله از کنتور، متصله یکی جیپسی این صفحات ما رو به مدد دیلماج جدید گوگل
برگردانیده و وبلاگ‌مان را زیر و رو نموده
اونم چی همه‌اش به غلط غلوط
فقط مونده بود آبرومون پیش این زبون نفهمای اندلسی بره
من برم تا دوباره مهوس باز کردن صفحه اول نشده یک بلاگ متناسب ایران فیروزه‌ای بذارم و فعلا آبرو خریداری کنم


شهرهای، هزار یک‌شب





داشتم کنار پنجرة آسمون پر ستاره؛ حوض نیلی بی‌بی را نگاه می‌کردم که نقش ماه را قاب گرفته و به سینه زده بود
با صدای آواز شب‌گرد مست به خودم آمدم که عاشقانه در کوچه می‌خواند:
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
دیگر اکنون با جوانان ناز کن
با ما
چرا؟
دلم لرزید
ماهی از آب جست زد و برگشت به حوض
عکس ماه برهم ریخت و عطر شب بو آشفت
برگ مو لرزید و اناری بر شاخه ترک خورد
همسایه از بالای دیوار پرسید: خواب اطلس، دوست داری؟
و من از او پرسیدم: می‌آی عاشق باشیم؟
مرد خندید. من شکفتم. شب داغ شد و من خندیدم
همسایه‌ دست چپی هندوانه می‌خورند. بوی هندوانه تا این جا حتا می‌آد
و صدای رادیوی عربی دایی جان که، فیروز می‌خواند بلند شد
و صدای رهگذر مست را برد
من عاشق و حیران و منگ میان ایوان ایستاده بودم
و دل داده به خواب عشق همسایه
همسایه‌ها در کوچه جمع‌ند و لبوی داغ می‌خورند
جعفر و لیلی دیروز عاشق شده اند. پسر بانو عطیه پنجشنبه داماد می‌شه
فردا هم که جمعه‌ است و قراره همگی محل رو آب و جارو کنیم و ناهار را در کوچه زیر چنارهای صد ساله و کنار اقاقیای بیست ساله صرف کنیم
خلاصه که مردم ایران همه از صبح تا شب در حال اجرای هزار و یک شب و
سیر در زیر آسمان فیروزه‌ای و
همگی لب تو لب
دلتون نخواد بیاین ایران ما برای خودمونم جا کم داریم
چون این‌جا هر نفر در یک فضای دو هزار متری زندگی می‌کنه
و به آرامش روح و تمدد اعصاب شدیدا پای بندیم
که مزاحم ساعات بسیار مطالعة آزادمان نشود


هی



هی

اول بگم از این هی که سوغات کره و تازه بر زبانم افتاده
آخه اون‌ها با همین چشم‌های بادومی، یه هی می‌گن و صد بار عاشق می‌شن
مام از این به بعد از این اسم اعظم استفاده می‌کنیم بلکه فرجی شد

هی
می‌دونی اگر همه این‌ها که هستم برعکس کنم
چه گندی می‌شه به هستی‌ت بزنم؟

می‌دونی چندتا از این اولاد حوا چه ذکور و چه اوناث دما سنج‌ هستی‌شون منم ؟
می‌دونی تا وقتی حالم خوبه چند نفر به‌تو ایمانی سراسر معجزه دارند؟
اگه قصد براندازی از ذهنم خطور کنه ؟
با این همه مستندات بهتر نیست یه کم با ما خوب تا کنی و یا کنار بیای؟
شما به انبیات صد دفعه خودت را اثبات کردی
کی بود کُشتیش صد سال بعد خودش و خرش رو زنده کردی تا باورت کنن؟
البته شاید قصد داشتی در این تجرید به زمان اشاره کنی
ولی زبون، لاکردار کافیه بد بچرخه و گیر بده به
کُشتی گرفتن جناب یهوه با حضرت موسی
سر، رکبی که
از باب ختنه خدایی از نبی مکرم خورد.
اون‌وقت
به من که از روح خودتم، هیچی؟

مبارزة تن به تن با عزرائیل



خدا نیاره زندگی که مرگش عروسی جمعی باشه
من که با واژه مرگ هیچ نسبتی ندارم
برای کسی آرزو نمی‌کنم.
سعی می‌کنم حتا فکرش را هم نکنم.
من چه کاره‌ام که در این امور تفکری داشته باشم
ولی از یاد نمی‌برم هنگام رفتن پدر
تمام شهر تفرش کیلومترها جلوتر
به استقبال پیکر بی‌جان، پدر عمران و آبادی تفرش آمده بودند
بعد از سی سال
هنوز شب‌های جمعه به مقبره‌اش می‌رن و براش فاتحه می‌گن
ما سال‌هاست بر مزار خواهر و براد جوان‌مان در همین بهشت زهرا هم نرفتیم
اگر پدر تهران بود حکایتش پیداست
اما اون‌جا همیشگی شد
این یعنی زندگی و مرگ پر افتخار
خدایا نمی‌خوام برای مرگم تمام خیابان‌های منتهی به خانقاه صفی‌علیشاه بسته بشه
فقط کسی از مرگم شاد نشه

یا
خدایی نکرده، زبونم لال
اخبار مبارزة تن به تن منو عزرائیل سوژة داغ روز بشه

گاه گاهی قفسی می‌سازم




مدت‌ها بعد از تصادف و تجربة سپید مرگ از رنگ دور بودم
به کاغذ دست نمی‌زدم
چون بیشترش امکانش رو نداشتم
مدتی که با وزنه به تخت بسته و مدتی هم که نباید قائم می‌نشستم و در نتیجه فکر برابر سه‌پایه نشستن و قلم را در دستان صاف گرفتن
برام آرزویی شد که انکارش کردم
عذابم می‌داد
بغض می‌کردم
گاهی روی دفتر کوچیک یه کارایی می‌کردم
اما این‌که بیفتم روی کار و نقاشی کنم
از ته دل محال بود
بعد از یک‌سال و خورده‌ای عادتم شد به نقاشی دیگه فکر نکنم
اما، آمار خودکشی‌هام بالا می‌زد و حتا خانم والده چنان داغ کرد که با یک پرستار ولم کرد و رفت
یه روز یه‌کتاب به دستم رسید. راه هنرمند. ترجمه گیتی خوشدل
تکونم داد. از کودک درونی می‌گفت که هرگز تا هنگام مرگ رشد نمی‌کنه و کودکی می‌خواد
اگر بهش توجه نشه، می‌شه هزارتا دردو مرض و افسردگی حاد
مام که بچه حرف گوش کن دادم برام یه دفتر و مداد آوردن.
اولین چیزی که کشیدم اشک تمساح بود .
یه سوسمار کوچیک کنار دفتر ایستاده بود و کلاه آفتابی روی سرش و مروارید به گردنش، اشک تمساح می‌ریخت
بعد آبرنگ خواستم و رنگش کردم
بعد پدر پری کوچک دریای رو کشیدم و ............. دستم راه افتاد
اون شب بعد از ماه‌ها تونستم با احساس رضایت بخوابم بی اون‌که
گلی به گوشم نق بزنه که :
تو چه موجود بی‌خودی هستی!
پس قراره جای کی زندگی کنی؟
مگه قرار نیست جای خودت باشی؟
تو وراجی باید حرف بزنی. حرفی از جنس رنگ
حالا دیگه هربار که این تورم ناکرده‌ها هویدا می‌شه و به ریپ زدن می‌افتم
باید کاری بکنم که کودک درونم راضی باشه تا بتونم احساس رضایت را در وجودم ببینم

در ضمن
یه چیز عجیب
دو روزه یه مرغ دریایی بین این حیاط‌های روبروی اتاق کارم انگار گم شده
نمی‌دونم خاطرخواه کفتر شده یا چی که هی این‌جا ها ول می‌زنه و فریاد می‌کشه
می‌گن دورة آخره زمونه
اینه
من گفتم؛ می‌خوای باور کن می‌خوای نکن
من که صداش رو خیلی می‌شنوم

نمی‌دونم شاید در یکی از ابعاد زمانی این‌جا دریا و اقیانوسی چیزی‌ست

اعتیاد کودکی



انگار بار کوه طور از روز موسی و قوم بنی‌اسرائیل و غضب خداوند تا امروز
مونده بود روی دوش من یکی تنها
دیگه جونم درد گرفته بود
خودم رو به در و دیوار می‌زدم و توجهم به هیچی نمی‌رفت
فکر کن،‌واقعا بدن درد گرفتم
بعد با تنی متشنج تمام خونه رو می‌گشتم و پیدا نمی‌شد
مگه می‌شه توی خونه‌ای که یک کارگاه پر از ابزار هست، نتونی
یه‌دونه پیدا کنی؟
بالاخره یه سوسمارنشانش رو از توی جعبه بیرون کشیدم

دست لرزونم رفت و اولین سر رسیدی که نزدیکش بود را برداشت و نشستم پشت میز
چشمم افتاد به الاغ شرک که مثل مجسمة بلاهت روی دسک‌تاپ نگام می‌کنه
صاف ابروی چپش رو نشونه گرفتم و آودم روی صفحة دوازدهم خرداد
دیگه مداد جون گرفت و سر بازی و مراسم خلقت آغاز شد و
گلی از ته دل شاد بود
تا این الاغ تموم بشه تنم هم‌چنان می‌لرزید
البته هم‌چی الاغی هم که نه آقا الاغ و
من مرده‌اش‌م
اصولا الاغ رو بیشتر از اسب یا گور خر دوست دارم
حیوان شریف و نجیبی‌ست
وقتی دفتر رو انداختم روی میز
مداد از شیب میز طراحی سر خورد و افتاد روی سرامیک
و من تازه شدم و خندیدم
نفسم باز شد
و تنم آروم گرفت
مواد رسید و من در عوالم هپروت اومدم بگم
عجب صبح زیبایی
به به عجب، هوایی
بوی عشق رو تو هم می‌فهمی؟
برم بالکنی بو بکشم ببینم راس راستی بوی عشق می‌آد؟

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

جهنم شب


و خدا شب را آفرید
و جهنم را در شب آفرید
و شب را در شب پیچید
تمام ثانیه‌های بیست‌چهارساعت دل‌شوره دارم
همه‌اش می‌ترسم. اضطراب دارم
احساس ناامنی چنان آزارم می‌ده که دائم قلب درد دارم
می‌دونم رابطه‌اش با ذهنم تنگاتنگه و می‌شه گفت ضعف بهم قالب شده
ته شب که می‌شه دیگه با هیچی نمی‌تونم خودم رو گول بمالم
بخش عمدة حال خرابیم مال اینه که مدتی‌ست مثل آدم کاری که به حسابم بیاد نکردم
از صبح بیست دفعه مداد برداشتم. گذاشتم پاکن برداشتم ول کردم
دلم
نه
گلی دلش می‌خواد بشینه و در حاشیه دفتر کارتون نقاشی و با آبرنگ پرش کنه
معمولا این‌کار رو ده‌سال یه مدت هوس می‌کنه
اما حتا حس انجامش را ندارم
انگیزه ندارم و نمی‌دونم چرا انقدر زود به زود شب و صبح می‌شه
بی‌اراده شدم. نقطة تصمیم گیریم به زیر صفر رسیده و اقتدرام در حد افتضاح
همه این‌ها با اینه که از صبح مشکل خاصی نداشتم
ولی شب که می‌شه خوف عالم به جونم می‌آد و وحشت از صبح که پشت امشب منتظر ایستاده
خدایا کی این شب‌ها و روزها تموم می‌شه؟

شماهم خیلی حرفای منو جدی نگیر
انرژیم خفن افتاده و حالم ناخوش می‌زنه
فردا نشه پیرهن عثمون که طرف ریپ می‌زنه
مال تو هم می‌زنه.
فقط بهش توجه نداری و فکر می‌کنی دنیا ریپ می‌زنه؟
شایدهم شدم مثل بچه اعظم خانم که برای هزارمین بار بردش پیش دکترچون
از درخت افتاده و دستش شکسته بود. آخر گچ کاری گفت:
دکتر جون نمی‌شه یه دعوا بدی این این‌قدر دست و پاش نشکنه؟
دکتر از پشت عینک نگاهی کرد و گفت:
این بچه به دوا جونور احتیاح داره که نره بالای درخت

دو قطره اشک




یه غروب تعطیل دیگه طی می‌شه
نه اندوهگینم و نه شادم
دلم می‌سوزه از لحظات عمرم که داره بی‌حاصل می‌ره
ازحسابم کسر
و به آخرش نزدیک می‌شه
یه‌خورده رضا صادقی گوش کنیم
حسابی دیپرس بشیم
بلکه دل‌مون بیاد و دوتا قطره اشک بریزیم
و ادای آدم‌ها رو در بیاریم که دل دارند
خب چیه؟
این از مراتب انسانیت نیست؟
موزیک رو گوش بده
من دلم عشق می‌خواد
یا حداقل یکی که آدم یادش بیفته و
دلش براش تنگ بشه
خودم دیگه دارم
خجالت زدة دلم می‌شم

بانو چیزی هم چیده؟



فکر می‌کردم رشد آنفولانزا خوکی سرعت داره
نمی‌دونستم تجسمات دوستان دربارة داستان‌های یه زن مجهول الحال و احوال و عالم هم جای برسی داره
خدایا قربونت که ما رو انقده مهم آفریدی
تو اگه برای یکی بیرون از ذهنت خودت وجود داشته باشی
و بهت فکر کنه، یعنی بودی
ای‌ول
برم اول زیر برنجم رو کم کنم تا بوی ته‌گرفتگی راه نیفتاده
بیام داستان مهمونی دیشب رو بگم که برخی تخیلات ناب خدایی‌شون رو حرامش نکنند
دست خودمون نیستا، ذاتا اهل غیبت و مکاشفه و ایناییم.
گرنه سوژه که من باشم، مهم نیست
الان برمی‌گردم

نیم‌ساعت بعد
دیروز که عرض کردم یک جمع دوستانه و شاید آدم‌های تازه
یک نفر تازه به جمع‌ همیشگی رفقا اضافه شد
فکر کن خیلی مهمه انقدر کارت درست باشه
که همون دیدار اول بتونی تائید جمع رو کسب کنی
هم طیف خوب و هم آگاه و ..... خلاصه که دارای امتیاز بالایی بود برای اضافه شدن به جمع ما
دل جناب مسافر نخواد
تا دو صبح فقط تا حد مرگ خندیدیم
ریمل‌ها سر خورده پایین و
بزک‌ها بارها تکرار شد
این یعنی یه حال خوب. موزیک خوب و شمع و یه مشت آدم توپ و باحال که نمی‌دونم چرا ما که این‌همه باحالیم یه در میون‌مون تنها موندیم؟
البته برخی فعالیت بالایی دارن و بیشتر در مرحله آزمونو خطا به سر می‌برن
ولی در نهایت تقریبا همگی تنها
هیچ کدوم از اونی هم که دارن راضی نیستن
خب این شاید خیلی بد باشه که ما از ترس تنهایی به رابطه‌های مورد دار و نیم‌بند با بعضی که واقعا وجودشون پر از عقده‌های نکرده است ادامه بدیم
من‌که ترجیح می‌دم شب که به تختم می‌رم، ذهن‌م درگیر یه زبون نفهمی نباشه که احساسم را نفهمیده
صبح هم که چشم باز می‌کنم
فقط غصه بخورم چرا عشق ندارم، تا این‌که با تلفن یه رعد آسمونی بیدار بشم
حالا شما فکر می‌کنی، بانو چیزی هم چیده؟

۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

خط چندمی آخر؟



خاک به سرت
گاهی فحش و ناسزا جایز و کاری می‌کنه که صد احترام قادر نیست
خاک به سرم که می‌خوام تصویر انسان خدا هم بشم
دو سال و اندی‌ست هر صبح که چشم باز می‌کنم، یقیین دارم امروز دیگه خودشه
یه خودیکه قراره قلب منو توی دهنم بیاره. یه اتفاق بد، یه حرکت ناخوش آیند
همه‌اش دلهره و اضطراب دارم
همه‌اش منتظرم
باید صد مدل دوپینگ کنم تا بلکه انرژی ساحری بیاد و به‌دادم برسه
همه این‌ها در حالی‌که در این دو سال و نیم سر انگشت بیست دفعه این روز رو ندیدم
غافل که وقتی قراره خبر بشه تو نمی‌فهمی، یهو هوار زندگی می‌شه
مثل صبحی که از درد دست و قلبم از خواب پریدم
همون لحظة معروف سکته که تمام وجودم سوخت و درد امونم رو برید و چار چنگولی موندم
برای اون هیچ تمهید و احتیاطی نکرده بودم
گو این‌:ه مجموعة این فشارهای توام باعثش شده بود
اما باقی روزهای سال
مثل امروز ، یک روز عادی بود که می‌شد پر از قشنگ طی‌ش کرد
و من با اضطراب و اندوه درش زیستم
امروز گذشت. تموم شد هیچ کدوم از اون وقایع دلهره آور هم نشدو تو احمق فقط بیهوده
ترسیدی. حالت بد بود و حاضر به مرگ هم شدی
آخ
کاش می‌شد یه فحش زشت بدم تا اقلا دلم خنک بشه
خب ....... فلان، فلان فلان شده
تو این‌طوری منو جون‌مرگ می‌کنی خودتم فایده‌ای نبردی جز وحشت و اندوه، بی‌کسی
همیشه باید سر از محلة بد ابلیس در بیاری؟
می‌میری به یک جس خوب انرژی تجسم بدی؟
غلط نکنم وظیفه‌ات رو گم کردی
تو بنا بود با تجسم خلاق به جانشینی من در زمین کمک کنی
خودت زیر پا کشی می‌کنی و با اون ابلیس ذلیل‌مرده
دایم به من رکب می‌زنی؟ احمق جون تو رم خرت کرده. اگه بدونی منو تو با هم چه ها که نمی‌تونیم بکنیم
بهشت چیه؟
به‌قول سوره واقعه
خط سوم رو عشق است

و شما سه گروه خواهيد بود! (7)سعادتمندان و خجستگان؛ چه سعادتمندان و خجستگانى! (8)گروه ديگر شقاوتمندان و شومانند، چه شقاوتمندان و شومانى! (9)و (سومين گروه) پيشگامان پيشگامند، (10)آنها مقربانند! (11) واقعه

آن خطاطا سه گونه خط نوشتی:
یکی را او خواندی لا غیر،
یکی را هم او خواندی هم غیر او،
یکی را نه او خواندی نه غیر او،
آن خط سوم....؟


به همین سادگی



به همین سادگی
از صبح با روحیة ای، نیم بند بیدار شدم
از اولش فهمیدم امروز باید خودم رو جمع کنم
رفتم تو کار ساحری
آبیاری گل‌های بالکنی و نفس عمیق و نگاه به خورشید پشت پلک‌های بسته
لیوان آب سرد و بعد هم طبق رسومات صبح‌گاهی قرآن
یعنی تو خودت رو ریز ریز هم که می‌کنی باز از طریق نقاط ضعفت، پنچرت می‌کنند
تا قرآن خوندن و داشته باش، پرنسس پریا که تازه از خواب ناز بیدار شده بود اومد نشست کنارم
که یعنی: کارت دارم
منم که با قرآن شوخی ندارم محلش نذاشتم
رفت
تا بالاخره از اتاق آمدم بیرون. فقط یک جملة بسیار کوتاه کافی بود که هر چه رشته کردم از صبح
پنبه کنه
که ماشالله پریا در این گونه امور ید طولایی داره
بی‌شک به پنج دقیقه نشد که کار کشید به فریاد من که:
تو چه حقی داری، صبح به صبح انرژی‌های منفی‌ که معلوم نیست از کابوس یا از کدام جهان موازی می‌آری رو خالی کنی سرم؟
از وقتی چشم باز می‌کنم جون می‌کنم تا خودم رو جمع کنم و بالا بیارم که روی امواج مثبت و قدسی برم و اختیار ذهنم در دستم باشه
تو هر صبح با یک حرکت می‌کوبونیم از طاق به خاک
برو توی اتاقت
با خونسردی می‌گفت: داد نزن
منم بودم همین می‌شد
انرژی منو گرفت و رفت پی کارش
حالا صدای موسیقی‌ش به آسمون و هرهر و کر کر خنده‌اش پای تلفن تا این‌جا می‌آد
بعضی این‌طور زندگی می‌کنند. با تخلیة انرژی دیگران
چون بلد نیستن چطور هر روز از نو احیا و به دنیا بیان
به هر طریق با جلب توجه از اطرافیان انرژی می‌گیرن. مثل زن و شوهرایی که هر صبح با دعوا از هم جدا می‌شن
کاش می‌فهمیدن که این انرژی
از نوع خوش و شیرینش چه معجزاتی که نداره
اول باید تلخ‌های وجودشون رو بیارن رو، تا به تو بدن، تا تو فرافکنی کنی و اونا روی هوا می‌قاپند.

گاه از راه خشم یا جلب توجه
و گاه با هم‌خوابگی

بدون این‌که خودشون از عمل‌کردها آگاه باشند.
یک مکانیسم انسانی که مهارش از دست روح خارج و به دست ذهن افتاده. اونم که جز سه و ضایع و تاریکی چیزی دوست نداره
خدایا
نگام کن
حالا لطفا خودت جمع‌م کن

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

حماسه کویر - باستانی پاریزی




و قيصر فرمان داد اين نسخه جهت به در كردن خستگي از تن عملگان كه مشغول احداث سد فراهم آمد و دلبركان و لعبتكان فرنگي فراهم آمدند

برگ گل رخساره، يك طبق. ورق نقره پيشاني، يك صفحه.
گل شمشيرك ابرو دوشاخه.
بادام چشم، دودانه.زنبق بيني يك جزء.
ياقوت رماني لب دو دانه.
پسته خندان دهان يك دانه .
مرواريد ناسفته دندان بيست و هشت دانه. عنبر اشهب خال لااقل يك جزو
سنبل الطيب زلف دو دسته.
انارين پستان دو دانه.
صدف سينه يك لوحه .
خميره صندل شكم يك قرص.
نافه مشكين ناف يك جزو.
گل غنچه ناز يك جزو.
ياسمن سرين يك بغل .
ماهي سقن قور ساق و ساعد چهار جزو.
عناب سرانگشتان بيست عدد
قند مكرر عشوه، آنقدر كه اجزاء را شيرين كند
نقل از حماسة کویر، باستانی پاریزی



اون‌وقت شما که خود خدای همه عالمی حتا قیصر
نمی‌دونی من بمیرم از یه تجربة‌عشق آتشیییییییییییییییییییین محروم می‌مونی؟
بازم اسکندر

افسردگی، قیصری



اینو داشته باش تا برات بگم از بیماری تازه
امروز پیش دکتر بودم. دکتر قلب
دکتر گفت:
یه فکری برای این قلب باید بکنی
وگرنه ایی طور بری هیچ نمی‌رسی
سه‌چهار پنج قلم داروی جدید هم اضافه کرد
موضوع:
افسردگی مزمن.
دکتر جون معتقده قلبی که باید آنژیو بشه و نمی‌شه
نباید سیگاربکشی و کشیده می‌شه
نباید ناراحت و عصبی بشه، که می‌شه
یه چوکه هم که درش عشق پیدا نمی‌شه. بیخود فقط فضا اشغال کردی
حتا با مرگ مغزی هم این دل به کار کسی نمی‌آد
در نتیجه بی‌خودی فقط جا تنگ کردی
یا معجزه کن و یه عشق برای خودت دست و پا کن، یا بده یه سنگ بغل پدر جان برات بردارن و آماده صاحب‌خونة جدید کنند
خب به من چه هیچ‌کی دوستم نداره؟
به مه چه یه ...... آفریدی که آبش با هیچ‌کی توی یه جوب نمی‌ره؟
حالا منم رو به قبله می‌شینم تا مرگ بیاد
یعنی شما که خود، خدایی از قیصر واموندی؟

تشریف بیارید پست پایین

رویا بینانه



دیروز بین اون‌همه داستان ویرم گرفت و میز زیر گلدان‌های اتاق کارم رو چرخوندم
پشت شیشه و گذاشتم‌شون به مهمونی، آفتاب
البته خیلی هم میز نیست. در واقع میز چرخ‌خیاطی پایی عهد ابراهیم و متعلق به خانم والده بوده
چرخ سینگرش سوت شده در زباله دانی تاریخ و میزش مونده اونم چون پیشتر مصادره‌اش کرده بودم
لایق همین خنزر پنزرا بیشتر نیستم
مردم مردای قدیم، چرخ خیاطی‌هم چرخ‌های قدیم که بی برق هم برات خیاطی می‌کرد
خدا حفظ کنه پا یا دست مبارک رو که اون چرخ رو می‌چرخوند
از موضوع عقب نرم
الان از کنار میز و گلدون‌هاش که در زاویة جدید اتاق نشسته و آفتاب مستقیمی که
خودش رو از شیشه به درون ریخته رد می‌شدم. یه‌چیزی بین چارچوب در نگهم داشت
یه حس، آشنا
یاد آوری یک تصویر در خاطرة ضمیر ناخودآگاه
شاید از زندگی دیگه؟
دوباره تصویر اندازة نور ، ترتیب گلدان‌ها رو نگاه کردم
از خودم پرسیدم: خب یعنی که چی؟
من این حس، خوب و سرشار را از این تصویر به‌خاطر آوردم
چرا باید خاطره‌ای از قدیم، مجهولی باشه؟
شاید از اون دست تصاویری‌ست که در بی‌ذهنی دیده شده
وقتی برمی‌گشتم به تخت و یا هنگام
خروج از جشم و تخت
همون وقت که از بعد زمان باید عبور کرد؟
چرا که نه؟
هربار می‌خوابیم بدن انرژی بلافاصله از جسم بیرون می‌ره و اولین بعدی که ازش می‌گذره
بعد زمانی‌ست که بی‌شک تا آخر عمرم کیفیتش رو نمی‌فهمم
وقت برگشت هم راهی جز گذشت از بعد زمان نیست. برای همین گاهی بعضی
تصاویر بی‌ربط به‌جا می‌مونه که ذهن
هر چی‌ش رو که دوست نداره و سر در نمی‌آره ازش حذف می‌کنه
و تو می‌مونی مشتی تصویر پراکنده که فقط تغییر می‌کنه. حالا چطور جابه‌جا می‌شیم؟
راه می‌ریم؟ پرواز می‌کنیم؟
اراده می‌کنیم؟
بالاخره هر چی که هست یه‌جوری داستان‌ها تغییر می‌کنه که این ذهن، بد تر از وزارت فخیمة ازما بهترون واسه خودش سانسور می‌کنه
نتیجه اخلاقی
در آینده می‌خواهید چه کاره شوید؟
ما آقا
فهمیدیم که این تصویر قبل‌تر ، شاید حتا چند لحظه زودتر دیده شده
حس خوب و شیرین خوشبختی که آفتاب می‌ده
مال همین لحظه‌اس
حس روحم و یا حس حقیقی درونی که ذهن نابه‌کار با اغتشاشات عالم گیتیانه همه رو بهم می‌ریزه و ما از عوالم مینویی بی‌خبر می‌مونیم
در حالی‌که پشت ذهن
یا بی‌حضور ذهن
امروز همة امواج کیهانی میزون و در دل روح ما عروسی ست
خلاصه که من یه چی می‌گم
حال کردی جدی بگیرش نکردی ولش کن


سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...