۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه
مرخصی استحقاقی
نظر به اینکه این چند وقت زیادی به جون شما نق زدم. به مصلحت دیدم مدتی این کرکره را پایین بدم و
اجازه بدم شما یک نفس راحت از بابت من بکشی
شاید احوال خلایق هم بهتر شد و روزگار زمین رو به خوشی گذاشت
اما عوضش این مدت که نیستی واژة گناه هم از روی زندگیم پاک میشه
اوه
وااااا
فکرشم نکن که تو نباشی، وگرنه آدم آدم میخوره
اینا از ترس تو خیلی کارها را نمیکنند تازه اوضاع ما اینه
ولی تجربة خوبی میشد ها. نه؟
یهخورده فکر کن. اونموقع خود واقعی میشدیم
اگه نمیخواستیم نه چون از تو میترسیم و قوانین و ......... اینا هست
چون واقعا شوقی درون ما نیست
شاید راحت تر به شناسایی خودمون میرسیدیم
و شاید حتا سرنوشت بشر عوض میشد؟
ها؟ میشد به نظرت؟
اوه
نه
هی راستی از دیشب رفتم در حلقة تششعات دفاعی و شعور کیهانی
این مدل از بازی رو قبلا امتحان نکردم
اگر این بتونه با قصد، منو در حضور و اکنون نگه داره
دست همگی درد نکنه. چه رضا که حامل این خبر بود و شیوا که
مدیریت و برنامهریزی روایت را به عهده داشت
خیلی چیزها رو دلم نمیخواد حتا یکبار امتحان کنم
اما هر چیزی که بتونه منو به خودم نزدیک تر کنه استقبال میکنم
یه چند روزیست دنیا به کام ما و ما در آرامش غوطهور
یه حس خوب و تازه
یه چیزی مثل تجربهای از خودت که پیش از این تکرارش نکردی
همیشه که نباید عشق توی جدیدی نشونت بده. گاهی هم با جارو پرنده و شنل غیب شونده و کلاه بوقی میشه
خیلی کارها کرد. ولی این شخصیت تازه نمیشه
انگار یک تصویر منفک و چند بعدیام که از تمام زوایا خودم را حس میکنم. میفهمم که هستم
شاید بهقول سهراب: همه ذرات وجودم ، متبلور شده است
همه در اینجا و اینک.
یه چند شبیهم هست متوصل به انواع جنگولک بازی شدم که بتونه دهن این ذهنم رو نگهداره
وگرنه نمیذاره بفهمم قراره چه حدوث تازهای را تجربه کنم
حدوثی از من تا من
اجی مجی لاترجی
ما خودمون یهعمره معطل یه چوبرختی چیزی هستیم تا این عبای انسانیتمون رو بهش بیاویزیم
بینوا اونها که نگای دست من بکنند
اگه یه نموره دقت کنی من دارم بند بند دردهام را ریشههام رو از زیر این خاک هزاران ساله بیرون میکشم
ظریف و آهسته
دونه به دونه
مثل یک اثر باستانی، یک دفینه که میتونه سرنوشت منو تغییر بده
و شاید حتا سرنوشت هستی
وقتی بال زدن یک پروانه در گوشهای از اقیانوس آرام این قدرت را داره که یهجایی بهمن یا زلزله کنه
خلاصه که اینجا
برابر شما با همه پیشینه و افتخارات خانوادگی و شرمنده از پدر
برهنه
برابر شما ایستادم
از دردها، امیدهام، سیاهی، سپیدی، توهمات انسانیم
از هر چه هستم صادقانه و بیشرم میگم
چون اینکار باعث شناختم از خودم میشه. ساده و بی ابا و ریا
اومدیم رشد کنیم. خدابازی کنیم
انقده حال میده
تو میگی: باش
و تجسمت موجود میشه
اما تا زیر سازی، دوباره مرمت نشه
از نما خبری نیست
بعضی از شما منو آدم موفقی باور دارید.
که البته بسیار هم باور درستیست
اما این موفق، باحال، خوشحال؛ یه وقتایی کم میآره.
قضاوت میکنه.
میترسه، غمگین میشه.
که همه مقطعی و گذراست
و روز بعد دوباره از لانة عقابش برفراز ابرها بیدار میشه
و چای احمد عطریش را در حفاظ گلهای بالکنی میخوره تا تراپی بشه
هزارتا ژانگولر بازی درمیارم و مینویسم که یادم نره از معجزه و اجی و مجی خبری نیست
حادث از درون واقع میشه
و به بیرون راهی نیست و باید بجُمبیم که وقت داره میره
یهوقتی قرار بود هزار سال در زمین زندگی کنیم
الان که به پنجاه برسی، یه سور به عزرائیل زدی
راستی
چی عمرمون رو انقدر کوتاه کرد؟
اگه گفتی؟
۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه
هفت خان من
اومده بود با یک بغل پیام که برای من دست هزارم بود
درباره ذهن
لطفا به این من توجه داشته باش و بیتفاوت ازش نگذر
وسطاش یک حکایت نه تازه که در باورهای من دیگه فرصتی برای انشعاب زدن و اتصالات لولهای به انواع اساتید و شیوخ بیرون ازخود نمونده. در نتیجه کل گفتگو بیهوده مینمود
و
در همین کش و قوس و گفتگو بودیم دربارة
حلقه
حلقة اربابان توکل و اتصالات کیهانی و هر دو سه نفری قصههای خودمون رو میگفتیم
که من مچ خودم رو بعد از چند ده هزار سال گرفتم
همون موقع که بهروی خودم نیاوردم و گفتم و دیدم و گذشتم
ولی وقتی میهمانها رفتند گذاشتمش روی میز و بردم به اتاق مراقبه
جرم
از وقتی شروع به نوشتن کتاببهابل کردم. بدل به قهرمان اسطورهای شدم
که از عصر آدم تا حالا خواب مونده و حالا میخواد هرچه آگاهی به صورت امپیتری با خودش از جهان مرگ آورده رو فشرده بریزه در کتابی که رسما، شرعا و قانون هستی را به دو نیمة
سیاه و سفید و مبارزة دائمی دو نیروی خوبی و بدی بوده در برابر هم بدل میکنه
البته در قالب تخیلی
تاریخچهاش هم از سیب سرخ حوا و ورود ذهن به زندگی آدم
در نتیجه حریف قدر هر لحظه در میدان مبارزه با یک رای ایستاده بود
در لحظة اول، چرایی عالم
ابلیس برابر خدا قد علم کرده و او را به زیر چرا برده که چرا مرا آفریده
که به یه هوس بندم
از خدا صلاح وسوسه رو گرفت و با بانو لیلیت هر آتیش دلش خواسته تا امروز سوزونده
تا قیامتی که فرصت گرفت
اینها اسطوره و یا هرچی که هست زیباترین داستانیست که میشه برای طرح موجود هستی گفت
شما هم جدی نگیر و همه اینها را به باور همون قصههای هزار و یکشبم بگذار
از روز اول نگارش من موندم اون وسط و ابلیس که همچنان اشارهاش به من و
من که به هر ضرب و زوری شده میخوام برعلیهش قدی به بلندای بهابل علم کنم. همینجا توقف کن
این درست حکایت ایوب است و آدم
باور کرده بودم دارم شقالقمر میکنم و الان ابلیس و آدماش همه انرژیشون رو گذاشتن روی من و زندگیم که من از نوشتن باز بمونم
گو اینکه هر بار از این هزار و چهارصد و شصت و سه باری که این کتاب نوشته شده ، سوادم کمتر از بعدیش بوده
با اینحال یه لحظه نمیگفتم:
تو در مسیر رشدی پس باید اطلاعات کامل بشه
چیزی را بنویسی که به حقیقت نزدیکتر و ارتباطش سهل تر با دیگران
همه انرژیحیاتیم رو گذاشته بودم در اختیار ذهنم تا بیچارهام کنه
و خدا میدونه چه فجایعی در این چند سال به زندگیم جذب نشده که دل سنگ رو آب میکنه
همه رو خودم و نیروی درونم با زندگیم کردم
یه حس، ایوبوار
یا حتا داییجان ناپلئونی
یک دشمن برای تائید راه و کاری که میکنی
مچ خودم رو امروز تونستم با انرژی حضور شیوا و رضا بگیرم
ایوبوار شدم جاذبة دردسر برای رسیدن به تائید مسیر
در حالیکه به هیچ یک نیازی نیست.
یعنی درگیر خود، داستان شدم
بهجای رسیدن به آزادی ، حضور در اکنون، بهشت
یک آدم
اینهم جمعهای از نوعی دیگر
قراره منتظر باشم
عصرانه مهمان دارم
اما کمی فرق داره
باید کمی از تجسم خلاقم برای تصور یک فرد تازه و ناشناس که با جمع میآد به کار ببندم
اما باید من منتظر باشم
چه حس غریب و خوبی
هیچی از کسی که دآره میآد نمیدونم
فقط گفتند:
یک آدم.
حالا علت دیدار و باقی ماجرا بماند
ولی یکی داره میآد که نمیدونم کیست
خب اینم از مدلهای زندگی من بد هم نیست
یک جمعه پر از هیجان از ندانستهها
مثل اتفاقات خوب کودکی
۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه
آمیب
بچگی من در یک حیاط هزار متری شکل میگرفت و طی میشد
خونة درختی نداشتم. اما درخت توری بزرگ وسط حیاط مثل کف دستی باز مرا جا میداد
فصل سرما همکه اظهرال من الشمس جام توی گلخونه بود
یعنی هنوزم عاشق گلخونهام و هیچکجا مثل گلخونه کانون ادراکم را حرکت نمیده
حرکت در زمان. بازگشت به کودکی و جهان بی غمی
ولی دروغ چرا ما اونوقتام همیشه یه غمی داشتیم
که معمولا از دست خانم والده بود
اما هر چی فکر میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که معمولا تک کار میکردم
یعنی از بچگی سه کار میکردم. آبم با کسی از یک جوی گذر نمیکرد
مدتی هم با یک خانوادة شلوغ زندگی میکردیم که سه بچه قد و نیم قد داشتن
با اونام ارتباط نمیگرفتم. شاید همیشه میخواستم رئیس دزدا باشم یا
رئیس پلیس. به هر شکل یهجوری رئیس
در نتیجه تنها میموندم. اما یادمه هرگز واقعا تنها نبودم. ذهن تخیل سازم تو رو پیش از همه احضار میکرد
و باقی هم از دارو دسته جن و پریها بودن
متعجبم چرا این خانم والده ما متوجه این سکرات و چپاندر قیچی نبود
حتا فکر نمیکرد « نه که این بچه کرم داره. مگه خونه رو ازش گرفتن؟ چرا تو گلخونه یا وسط درختا زندگی میکنه؟ »
خودمم که فکر میکردم جهان همین ریختیه با همه توهمات شخصی که باهاش دنیای خالیم رو پر میکردم
حالا هم که خوب نگاه میکنم هنوز منم و یک بالکنی که درش آروم میشم و
همیشه یک قلم به دست دارم
از قلم سنگ بگیر تا قلم مو آبرنگ
زخمه میزنم؟ نه نوازش هم میکنم. سمباده هم میکشم
حتا گاهی با انگشتام باقیمانده ها را صاف میکنم
میسازم، مینویسم، میکشم
اما فقط با خودم
این حتما نوعی بیماری و ............ نمیدونم چیچی است
خدا کنه نباشه
ولی
انگاری هست
هنوز هم حوصلة آدم دیدن ندارم
وجدان، زخم
آدم بودن اگر دشوار نبود، همه آدم بودیم و به بهشت آسایش برمیگشتیم
ولی چون دشواره مام ترجیح میدیم رو به سوی بشریت داشته باشیم
دچار یه دردسر بشری، آدمی شدم
یه روز او ه ه ه شش سال پیش به یکی یک قولی دادم
ظرف یکماه هم پس گرفتم
ولی حالا بعد از شش سال در یک نقطة کوفت و زهر ماری افتادم که نمیدونم کدوم پیکان به سمت آدميیتش درسته؟
سر هر راه که نگاه میکنم یک پیکان به سوی آدمیت گذاشته
همهاش به اون راه نمیرسه
فقط یکی ختم به آدمییت میشه
و من در این تو در توی خمار آلود گیر افتادم
میترسم خوابم بگیره و نفهمم کدوم راه را میرم
اولیش ختم به شکستن دل میشه
دومی ختم به ایجاد توهم.
سومی به گناه
چهارمی به، ابلیس
اگر محبت نکنی و انسان نباشی که به آدم نمیرسیم
یهوقتایی هم هست که نباید هیچ کاری بکنی . اصلا باید یهجا گم بشی
اونموقع هم باعث ناراحتی میشه
بمونی توهُمی، بری، آدم بدهای
بیعملی از همهاش بهتره
که من میمونم و یک وجدان قلمبة تب زده، مشکوک به آنفولانزا خوکی
چرا همیشه باید توی کوچههای شما حیرون باشم؟
خانمها در این مواقع حساس هزار و یک دسیسه دارند
دست ساز
نه که بلد نباشم و عقلم نرسه
از راه اومدة تا شما دور میشم
ای خدا این چه گیریه به اسم، آدم بودن انداختی به جون من؟
همهاش دردسر
خب، اگه بنا باشه دائم ذهنم درگیر چهکنم، چه کنم باشه.
کی به سکوت درون و گفتگوی با شما بپردازم؟
۱۳۸۸ مهر ۲۹, چهارشنبه
یکپارچگی
یه اتفاقی افتاده
حتما خیلی خوب
یا خارج از فهم من
میفهمم خوبه
یه حس، تازه
یه تجربة نو و خالص و ناب
یهجور حضور تازة شما در من
نه این اشتباه
یهجور فهم از بودن مشترکمان با هم
اینطوری بهتره
ظهر همین تجربه را داشتم، گذاشتم به صد و دوازده هزار احتمال جز اونی که واقعا بود
ولی شب کشفش کردم
حضوری در من
اینم درست نیست
سلول به سلول کنار یا درهم
انگار وجودم نورانی بود
از درون میدرخشیدم
این خیلی مهمه
بیرون از خود نبودم
در ذهن نبود
در زمان نبود
تنها یک حضور ناب و کامل
هم مرد هم زن
غیرقابل تفکیک
غیرقابل توجه اونموقع که هیچ نبودم
اینها افکار و احتمالاتیست که میتونم با ذهن تعریفش کنم
تجربهای که ابزار ذهنی به کمک و تعریفش نمیآد
کلمه در توضیحش کم میآره
نه چون خارقالعاده است
چون یک نوع دگرگونی درونی و ادراکیست
هیچ اتفاق ماورایی نیست
هیچ شق القمری اتفاق نیفتاده
مگر تجربه و درک نوع سکوتی دیگر
پر از حضوری تازه
خب اگه بنا باشه اینطوری باهم رفاقت کنیم
شاید بیشتر بتونم درک کنم که باید چی باشم
که نیستم یاچرا و چی رو کم دارم؟
ممکنه روزی این دو تکه، یکپارچگی و وحدت برسه؟
چرا که نه؟
ماهمانیم که باور داریم
مگر اینکه جهانت را با ذهن دیگران تعریف کنی
تو واقعا معجزه بلدی؟
دلم هوایی سفر شده
یعنی به زبان ساده تر دلم سفر میخواد
زیادی ماجراها تکراری و یکنواخت و بعضا دلهره آور و تحمل منم آب شده
زندگی غریبترین حکایتیست که میشد خواند یا شنید
امشبم بالاخره این تولد بهخیر و خوشی به آخر رسید
نمیدونم چرا هیچ سال اینقدر به چشمم نیومده بود
خب اینا با فاصله یازده روز تولدشونه و تقریبا هر سال با هم یک جشن بزرگ میگیرن که روحی و روانی درگیرم میکنه
امسال شاید چون قصد به تنهایی کرده بود
شرایطم سخت شد
هم می خواستم راحت باشه هم بالاخره تولد دیگه
خلاصه که داستان چند نفری ختم بهخیر شد و ماجراهای من و این میلاد پایان یافت
اما
انگار امشب همه این بیست و سه سال یادم افتاد و اینکه چهقدر سخت و تنها هجده سالش سپری شد
شاید اگر میدونستم ماجرایی به این سختی پیش رو دارم
پدرشون رو به زور رستم هم که شده آدمش میکردم ولی تن به بچه بزرگ کردن تنهایی نمیدادم
گو اینکه ترکیب این دو ببر زیر یک سقف از دوستان پوشیده نبوده و نیست
ولی خب همینجوریها با هم رشد کردیم و تا اینجا اومدیم
خدایا شکر
که تو تنهامون نذاشتی
چه در منی چه در او
همین که هستی و ربالعالمینی خیلی خوبه
متشکرم که پریا رو دو مرتبه بهم برگردوندی
و من شرمنده اگر کم گذاشتم یا نتونستم بیشتر از این مادر خوبی باشم
متشکرم برای معجزهای که اخیرا کردی
و متشکرم از کانسری که از این خونه رخت کشید و رفت
متشکرم از آرش جنابیان که پریا رو به زندگی پس داد
و متشکرم از هستی که این چنین بینظیر و بی همتاست
ولی بذار آخرش یه غری طبق معمول بزنم
لازم بود این همه سیاه برای نشون دادن سپید خرج میشد؟
۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه
خاطرههای، پا پتی
خاطرهها همیشه یه جایی از ذهن ما رو به خودشون اختصاص میدن
یه جایی که نه میشه درش تغییر ایجاد کرد و نه بیتاثیر خواهد بود در طی مسیر زندگی ما
آدمها میآن و میرن
اما رد پاهاشون بهجا میمونه
بعضی عمیق و عاج دار
برخی هم صاف و بالهای. با یک وزش هم کمرنگ میشه
اما تاثیر هر آمد و رفت روی نگاه و روح ما میشینه
تاثیرات یا خاطرات نازیبایی که گاه حتا باور ما را از فرداهای زیبا پس گرفته
بعضی هم چنان میآن که تا همیشه رد شیشهای و شفاف حضورشون در زندگیهای متوالیت میتونه بمونه
و گاه این تاثیر میتونه از یکساعت ملاقات
تا یکسال تجربه به طول بیانجامه
دو سه تجربه و خاطرة ناجور میتونه
تو رو برای عمری از عشق و هرچه دلدادگیست بیزار کنه
یا میتونه تو رو
در چنان خماری عشقی بذاره که تا ابد دنبال باقیش بگردی
بهقول دوستی: این لاکردار یه چیزیه که خوب در میآد
دلت میخواد دومیش هم بچشی
بد در بیاد
باید بری تا یک خوب پیدا کنی
البته ما اگه بگیم دیگه اسباب سر بلندی که هیچ
خدایی نکرده بهمون بد القابی هم خواهند داد
خلاصه که خاطرات
مرا تعریف میکنند
کارنامهای از پشت سر بهدستم میدن
و بهمن میگم عمر مفیدی داشتهام یا همه را به یک سر به باد دادم؟
خلاصه که سعی کنیم یه مشت خاطرات قشنگ
به رنگ آسمون آبیرنگ
به سبکی بادبادکی که روزی به هوا رفت و برنگشت
و یا به خاطرههای بینظیر ایام طرح، بیبی
اندوخته کنیم که هیچ بعید هم نیست عمر به درازا و کار در نهایت به خانة سالمندان بکشه
از توشة آخرت غافل نباشیم
که ما همانیم
نتیجة حرکت از نقطه ت تا م
۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه
انگیزش، هستی
وقتی قصد میکنم که یه ارادهای، یک راه تازهای، یک چیزی که نو باشه را انجام بدم
مثل رفتن در کارگاه و ایستادن پشت میز کار یا سهپایه
این قصد در ابتدا فقط یک ذره بوده. یک فکر
یا نه؛ یک طرح.
طرحی محصول ذهن تجسمگر و خلاق ، انسان خدا
وقتی جرقة تازهای برای یک چند هزارم ثانیه زده میشه
نمیدونم ردة محاسبة چگالیش چندم میشه؟
فقط همین بس که میتونه تو رو سالها با خودش ببره
نمونهاش کتاب بهابل و من
همیشه همه چیز ازیه دلم خواست، یک قصد شروع شده
و بیاختیار از پیاش رفتم و بهخودم آمدم کار به بهترین شکل پیشرفته
گاهیهم قصدم نیم بند بوده و نیمه راه ولش کردم
که این البته بیشتر در کارگاه اتفاق افتاده. نه چون کار خوب در نیومده. چون بهقدری خستهام کرده که طرح اولیه
بهکل در ذهنم مسطور شده
در نتیجه نیمه رها شده
مثل آرزوهایی که روزی با تمام جان میخواستم و حالا حتا از یاد بردم
اما تنها چیزی که هر حدوثی رو واقع میکنه
قصد
همان قصد خالق که به تجسم یا خیال و شاید هم به طرح و رنگش میگه : باش
اذا اراده شیئا یقول له کن فیکون
اراده میکنه، به کلام میگه؛ موجود باش اونم موجود میشه
قطعا به نیستی نمیگه موجود باش. به قصدش میگه موجود باش
مدتی قصدم نم کشیده بود و باورهام تب داشت
حالا اوضاع بهتره و باید کمی روی اراده و قصدم کار کنم
گاهی اوقات کافیست کاری نکنی
هیچی
میتونی بهجا یهگوشه با آرامش لم بدی و به یک موزیک خوب گوش بدی
خودت رو به نور و عود و تصاویر طبیعت بسپاری و کرکره رو بدی پایین و انرژیت را از مسیر جمع کنی و اجازه ورود بدی
کافی که نه. باید
باید از سر راه خودت بری کنار و بذاری دیگریت وارد عمل بشه
نه ذهن
شاید فردا رو روزه بگیرم.
برای انرژیهای اراده بد نیست
اشتراک در:
پستها (Atom)
سفری در خیال کیهانی ( تجربهای هولوگرام)
اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود، آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...