۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

هستم









هستم

فقط، خسته‌ام
سایه‌ام به زمین چسبیده
و دنبالم نمی‌آد
بهتره بخوابم
شاید
نه
کار بهتری سراغ ندارم
فردا دوباره وکیل بازی
و
من
تهی از
انرژی

خسته ام

۱۳۸۸ آبان ۱۵, جمعه

پرتو ایزدی




ده دوازده سالگی همسایه یک خانوادة بسیار محترم بودیم.
یعنی سه تا خونه کنار هم نصف یک خیابان را گرفته بود.
خیابان لادن، میدان هفت‌حوض نارمک.
اول خانوادة ایزدی بودند
پدر آرشیتکت سازندة سه ویلای شکل هم که وسطی‌ش ما بودیم
سومی هم خانوادة مقدم، اون موقع
با این‌که دو یا سه پسر داشت راست کارم نبودن
لوس و بچه ننه و اندکی خنگ بودن.
خونه اول.
خانواده ایزدی
" خانوداگی پیش از انقلاب رفتند فنلاند"
خانم، استاد دانشگاه
و در خاطرات من
خانم ایزدی که یادش بخیر عمرش دراز باد. زیباترین طرح زنانه را بافته
دختر بزرگ خانواده، نغمه ، نقاش.
فکر کنم هنرهای تجسمی می‌خوند و پیانوی فوق‌العاده‌ای هم می‌نواخت
بعد شعله بود. نقاشی می‌خوند. مینیاتوریست بود
و آخر همه پرتو پسر خونواده که دوست و هم‌بازی من بود
تو می‌تونی به‌راحتی تصور کنی که دختر جنگلی خونواده
وقتی نه در گلخانه و نه بین دست مهربان توری باشه
حتما
الان بالای پله‌های پشت بوم نشسته و به پیانو نواختن اعضای مونث خونواده گوش می‌ده
نغمه زود ازدواج کرد و پیش از همه از ایران رفت.
پیانو از این به بعد به تصرف شعله دراومد و من هر شب، عاشق‌تر می‌شدم. تا روزی که بهم یاد داد لمس‌ و با اون بنوازم
خیلی کوچک
خیلی کوتاه
شاید حتا، نوعی دعا ؟
وای؛ دختر جناب اشرف الحُجاج و ساز و مطربی؟ استخفرا...
ولی حالا که کانون ادراکم در زمان، پرتو چرخیده
می‌فهمم؛ در این ولگردی‌ها الگوهام رو از خونه همسایه می‌چیدم
دخترمدل برابر، اصل دختر خانوادة ایزدی " بهایی "
که جز خوبی، ادب، متانت، حرمت، حفظ قوانین و ............. از این خانوادة اهل قلم ندیدم
خانم والدة ما همون زمون توی خونه به فخر زمان هم فخر می‌فروخت
به فیس، چی؟ نمی‌دونم.
سلام پرتو
پرتو ایزدی.
هر جا که هستی.
سبز، رنگین کمانی و پاینده باشی
سلام شعله که با زیبابی در همه زوایای فردی‌ت
چنان منو شیفتة خودت کردی
که در زمان نوعی از تو شدم
درود به خانوادة ایزدی

خانم مهین ایزدی و پرتوی نازنینم

آدم برفی



شما که ما رو آفریدی
نمی‌شد یه آدم برفی بودم که بتونه این سردی، تنهایی رو
تحمل کنم
نلرزم
نترسم
یعنی اصلا دلی نباشه که چیزی آزارش بده
آدم برفی خوبی‌ش به اینه که مثل فصل‌ها
هر سال دوباره از نو زاده می‌شه و با بهار می‌میره
ولی زمستون بعدی دوباره سپید
سپید
سپید
به این دنیا می‌آد
شاید حتا کسی دلش نخواد صداش رو بشنوه و
با جمع‌کردن برف‌ها
یه آدم‌برفی درست کنه
شاید هم یه بچه بیاد و تو رو درست کنه
مهم اینه که تو تکراری نمی‌شی
هر روز سفید و تازه از نو دوباره زاده می‌شی
آب می‌شم و با بهارراهی به‌سمت و عمق و زیست می‌یابم و از بین سخت‌ترین سنگ‌ها راه باز می‌کنم و نرم و .........
...........آخ............... قلبم چند روزه درد می‌کنه.
ریتمش بهم ریخته
نمی‌دونم می‌خواد بایسته یا نه
اگه ایستاد هم شاید با آدم برفی امساله بیام
اگر رفتم
هر موقع یه برف اومد به یادم
یه آدم برفی بساز که نگاهش به خط افق نماسیده باشه
و لب‌هاش خندون باشه

کاش از دلتنگی، آب شوی



بدترین نوع دلتنگی، لحظه‌ای‌ست که تو درش هیچ‌کس را نمی‌یابی

تا
حتا لحظه‌ای
به او
با مهر، با شوق، با حس فکر کنی
بدترین دلتنگی، لحظة حالاست
اینک و اکنون است که در حزن بی تویی
می‌سوزم و دم برنمی‌آرم
بی
تویی که
نمی‌دانم کیستی؟
کجایی؟
کی قرار است بیایی؟
از کدام راه
کدام سو
بدترین دلتنگی اینک است که ندانی آیا کسی هست؟
کسی که او هم به تو پر مهر بیاندیشد
و تلخ‌ترین لحظة جمعه غروبم اینک است
با کلی حرف و ترانه با خروارها مهر
بی‌نشانه

خاطره‌ها ، همیشه زنده‌اند


خاطره‌ها عکس و تصویری در مه نیستند
خاطره‌ها همیشه هستند،
چون از جنس انرژی و مردنی نیستند. نقطه‌ای در بعد زمان انعکاسی همیشگی دارند
که هستی آینة وار همیشه ما را می‌تاباند
از گذشته تا حال
از حال تا آینده
خاطره‌ها همیشه هستند.
پر از حس، رایحه، رنگ نور حتا
بازی منشور در کاسة بلور روی طاقچه
خاطره‌ها با خود یه عالمه ذوق دارن، قشنگ دارند، زندگی دارند
وگرنه ماندنی نمی‌شدن
جز مرگ رفته‌ها خاطرة تلخی پشت سر نیست.
اندوه، انرژی بالا برای ماندگاری نداره و عادت‌ها، ما را می‌بره
اما خاطرات ، خاطراتی که با چشم باز و بسته می‌تونی با همون شوق و ذوق اون‌ها را ببینی و نفس بکشی
مثل حالی که با بهابل دارم و شاید برای همین تا قیامت هم تموم نشه
هر روز هجده ساله هستم، باغ پدری زنده است و همه‌چیز سر جای خود مانده
درخت‌ها سبز است و فواره‌ها هنوز در رسیدن به آسمان
خستگی ناپذیر از هم پیشی می‌گیرند
و نور که در بستر آب چه زیباست
و باد با تو می‌خواند
از عشق،
از فردا،
آیندة طولانی که این تازه ابتدای راه و تو از هیچ چیز بیم نداری
صبح در اتاق آبی، شروع می‌شه و روز در امتداد راه چناری در جریان و من همیشه هجده ساله و
خوش و
مطمئن از فردا
ما همه در هم اکنون هم خاطراتی در آینده هستیم
آینده‌ای به وقتی خالق

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

بی‌بی، پس چی شد قیامتت؟



وای که چه جمعه باحالی
پر از نور
پر از گرمی و زیبایی خورشید و نفس‌کشیدن‌های خنک و روح بخش، هستی
فکر کنم دیدار دیروز با خاله اتی تونسته تراپی باحالی انجام بده. چون امروز واقعا بوی جمعه رو می‌ده
وقتی چشم می‌بیندم، هنوز عطر خاله جان و
مهری که در نگاه اهل بیتش بود همراهیم می‌کنه

و چه حس خوبی‌ست، خانواده داشتن. حتا اگر این خاله مامان نباشه و یا پسرش برادرم نباشه
اما بی‌شک از دیدار اون‌ها بیش از دیدار خانواده خودم لذت بردم
تازه، عطر بی‌بی‌جهان همه‌جا بود
در محبت خاله‌اتی، در اصراری که برای نگه‌داشتنم برای شام داشت
جدی؛ ما چیه این موضوع را دوست داریم؟
مهمونی بازی‌ش که نیست.
چون می‌شه به تعداد روزهای هفته
دوستان را دید و برنامه گذاشت
اما این عطر، عطر خوش هویت ، امنیت، خاطرات پشت سر و لذت دزدکی بالا رفتن از درخت رو به‌همراه داره
و چرا ما فقط کودکی‌ها رو دوست داریم و دنبال اون جنس از آرامش‌یم؟
حتا، لذت چرخواندن آتش گردان برای قلیان بی‌بی‌جهان چه تماشایی بود و همیشه عاشق جرقه‌هایی که بی‌بی می‌ساخت
خب ببین با این همه معجزات بی‌بی، تو می‌گی، بی‌بی در کودکی من خدا نبود؟
نه.
بی‌بی تا قیامت نمی‌بخشمت.
با این ‌ دنیای رویایی که برایم ساخت و من و گذاشتی با بچه‌ای که نمی‌دونست

حتا خدا کیه
یا جهنمی که شما می‌گفتی کجاست؟

راستی بی‌بی، تو به دخترت قصه‌های جهنم و شیطون و روز قیامت رو نگفته بودی؟
نه نگفتی.
یعنی وقت نکردی.
اون‌وقت که باید براش قصه می‌گفتی، فرستادی‌ش خونة بخت که برای من قصه بگی

وای بی‌بی خدا کنه در همون روز قیامت خدا تو رو به‌خاطر دخترت و من ببخشه
که نفهمیدم این سال‌ها چه‌طور اسمش شد زندگی؟
بی‌پدر .
بی تو و در تنهایی
میان، کف دست درخت توری

همه چیز اون‌موقع‌ها خوب بود چون این‌گونه هراسیده از فهم، بزرگی نشده بودیم
از ادراک، تلخی نگاه بعضی و حتا درک واژة خطر یا امنیت
وحشت، همیشه فقط در جهت جهنم رشد می‌کرد و
زندگی در سوی

جغرافیای حیاط بی‌بی‌جهان
که به‌قدری بزرگ بود که همه دنیایم حساب می‌شد

خونه، خونة پدریم بود
اما همیشه در ذهنم خونة بی‌بی‌جهان. چون بی‌بی‌ بود که به اون روح زندگی می‌داد

سلام؛ جمعه‌های پیش از من و بعد از من
سلام؛ جمعه‌های اکنون و دیروز و فردا
سلام؛ به تو که دنبال چیزی شبیه به گم کردة من به این‌جا می‌آی
یاد خوش و مطهر زیبایی و
عصر زرین کودکی

خاله اتی




چه حس خوبی دارم
یه حسی که قابل ادراک با بیان من نیست
برای خودم از جمعه شروع شد.
هی جمعه شد و هی نوشتم آی جمعه

بوی خوش قورمه‌سبزیت کجاست؟ سفره‌های بی‌بی‌ت کو؟
بچه‌های خاله‌جان و دایی جان‌ها کجاند؟

انگورهای به نخ کشیدة بی‌بی و محبتی که در کوزه‌های سبز گلی زیر سایه در حیاط به انتظار رسیدن مهمان .......
و تا دلت بخواد دلتنگی‌های کودکی
نتیجه این‌که بعد از ده سال رفتم عصر منزل خاله جان
محکم بغلش کردم، بوی مادر داشت. 
حس‌شم یه نموره به خانم والده می‌زد
اما همون لحظه‌ها به یاد حرف مسافر افتادم، بخشش
می‌تونم به نیت خانم والده خواهرش رو بغل کنم، محکم فشار بدم و با تمام وجودم عطرش رو حس کنم
اما حاضر نبودم به جای خاله ، خانم‌والده را در آغوش می‌داشتم
به‌قدری فاصله، به‌قدری دور می‌بینم همه چیز رو که دلم نمی‌خواد حتا بهش فکر کنم
چه به بخشش
این قلم رو بذار در روح خدایی ما لنگ بزنه
من هر کی که می‌شد، تا پدر پریا را بخشیدم. تا هر پدرسوخته‌ای که به هر دلیل باعث رنجش‌م شد
را هم از صمیم قلب بخشیدم
اما این یک قلم جنس ، مبادا و هرگز
یعنی اصولا حق انسانی و الهی خودم را طلبکارم و بابتش نمی‌تونم ادای کمیسیون حقوق بشر و اینا رو در بیارم
ولی خونة خاله عجب حالی داد. 
کلی گپ با خاله و بعد هم پسر خاله جان هنوز مانده در خانه و یکی دو نفر دیگر از اقوام
که اتفاقی به دیدار خاله آمده بودند، حس خوبی بهم داد
حسی نزدیک به حسرت از عمری بی فامیل گذشته وجودم را پر کرده بود
رفتن بی‌بی‌جهان باعث پاره شدن این نخ تسبیح در زندگی من شد
حالا می‌خوام دوباره خودم جمعش کنم
هفته آینده هم به دیدار دایی جان خواهم رفت
می‌خوام جمعه‌های خوب کودکی رو تا جای ممکن دوباره تنفس کنم
امروز پر از حس خوب بود
بخصوص وقتی بندهای انگوری دیدم که از سقف رد شده بود
تا به‌وقتش کشمش بشن
بعضی انگورها تازه و هنوز سبز بود
بعضی قدیمی تر و به قهوه‌ای مایل شده بود.
انگار عبور عمرم را می‌دیدم
منی که از سبزی به خزان رسیدم و هنوز کودکانه برای دیدن انگورهای به نخ کشیده شده
ذوق می‌کنم
دست می‌زنم و می‌خندم
و خاله رو دوباره محکم در آغوش می‌گیریم
در حالی که هنوز سوزن صفحه‌اش از روی قربون صدقه خط نخورده و نگاهش پر از مهربونی بود

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

ما



من به تو روی می‌آرم
سجده می‌کنم، طولانی و دقایق بسیار
رکوع و استخفار.
عبادت و مناجات.
همه این‌ها هست اما دیروز متوجه موضوع مهمی شدم.
آقا اینا که می‌گم مهم، برای من مهم و کار راه بندازه. تصور خطابه و عمومیت موضوغ امری خطاست
یعنی غلط بکنم بگم اینا که در مورد خودم می‌فهمم به همه مربوطه
هر کسی راه کمین و شکار خودش را باید پیدا کنه برای رسیدن به دیگری، درون
بله عرض می‌کردم:
هفده رکعت در روز به وقتی جعفر طیار که هیچ. اگه صبح تا شب هم اون‌طوری نماز بخونم به درد عمه‌جان مرحومم می‌خوره

پارسال کشف کردم، وقت نماز همه هستم جز خودی ساده و آرام در حضور خدا
یا باید مراقب باشم، ذهنم نره جایی.
یا، افکار مزخرف و خودخواهی بهم روی نیاره
وقت نماز مردمکم پشت پلک ول نزنه
نمی‌دونم، توجهم را بذارم به نقطةکوفت، دست‌هام این‌جور باشه
پاهام اون‌جور و در این لحظه باشم و .......................... همه غلطی بود اسمش الا نماز
تا این‌که یاد نمازی در نه سالگی افتادم
نمازی که از فرط خلوص و حب به شما سراسر اشک بود. یادم نمی‌ره که چطور با التماس ازت می‌خواستم کل نماز رو بهم القا کنی
فکر می‌کردم، چرا نمی‌تونم نماز را یاد بگیرم؟ دلم می‌خواست خیلی نزدیک با شما حرف بزنم و چون بلدش نبودم، می‌گریستم
اون لحظه که این خاطره به یادم آمد، متوجه کل خطاهای نمازم شدم
گو این‌که سال‌هاست فقط به قصد گپ زدن و شارژ انرژی‌های حیاتی این‌کار انجام می‌شه
اما بدون حس، حضور شما هیچ رقم مالی نمی‌شه

وقتایی که از حزن تنهایی کم مونده قالب تهی و به مرگ دل خوشم، ناگاه از خودم بیرون میام
بالا و بالا و بالا تر می‌رم
زمین یه توپ کوچولو می‌شه و بازهم بالا می‌رم تا نقطة " نی‌سیتی " اون‌جا دیگه گم می‌شم نه من هستم، نه تو، کل را درک می‌کنم
یک مجموع واحد و متصل که حزن را ازم می‌گیره و ما بین هپروت سرخوشی چشم باز می‌کنم و مودم به‌کل تغییر می‌کنه. البته تا مورد بعدی
دیروز وقتی با همه زور در درون دنبالت می‌گشتم. می‌خواستم بدونم کجا باید به تو
به صفات تو در درونم برسم؟
دوباره در نی‌سیتی همه را گم کردم
تازه فهمیدم، دنبال هیچی نباید باشم.
هیچ مطلق.
چون در اون لحظه هم جهان اکبرم و هم اصغر
و شهرزاد در این میانه حضور نداره


انگور بهشتی



ما که پنبه بعضی را می‌زنیم بذار از انگور هم نگذریم
اولین خلاف زندگی من، دمی به خمره زدن پنهانی بود. البته بلافاصله بعدش تخت خوابیدم
صبحم کلی به جماعت خندیدم که:
چه ابلهانی هستند این خلق" خلق اون موقع مد روز بود و همه یا امت بودیم یا خلق" این‌که بدتر از والیوم داروی خواب آوره. به چه درد می‌خوره ؟
بعدها که در حال پاس کردن واحدهای بعدی و کارشناسی بودم، مراحل تکامل با سرعت طی می‌شد
و بازار ازدواج من داغ بود
امروز سرم گرم بود و قول ازدواج می‌دادم.
صبح که هوا به مغزم می‌خورد
از سگ پشیمون‌تر می‌شدم که این چه قول احمقانه‌ای بود که به این یارو دادم؟
از این مراحله احتیاطات همه جانبه از باب نوشیدن خمر باب شد و فهمیدیم آقا اینو هر جایی نباید خورد
در خفا هم هربار به نوعی کار دستم می‌داد.
پروژة کارشناسی ارشد به این‌جا ختم شد که، ما هر چی جون می‌کندیم
کانون ادراک از نقطة ذهنی و محلة بد ابلیس کمی دور بشه و در جهت آدم بودن حرکت می‌کرد.
با خوردن دم ما به خمره دوباره
مثل کش برمی‌گشت جای اول که نه یه نموره عقب‌تر
کابوس می‌دیدم، ذهنم دائم بهم مسلط بود و مدام دلیلی برای بدبختی می‌ساختم
از همین‌جا راه منو الکل برای همیشه جدا شد
من با الکل موجود دیگری می‌شیم که نه رهایی از بند منطق و تابوها
که چرخش کانون ادراک به سمت ذهن باعث درگیری ها و خشم بسیار و از همه مهمتر قطع رویابینی‌ها بود
عصبی، خودخواه، نعره زنان همیشه با یکی درگیر بودم. چون کانون ادراکم در محلة بد ابلیس جا خوش کرده بود و خودخواهی در من بیداد می‌کرد
حالا ما کاری نداریم خداوند در کتاب قانون فرموده بخورید و بیاشامید از هر آنچه که برای شما آفریدم.
ولی در جایی می‌فرماید: این می‌گساری رسیدن به اهداف شیطان است
که البته اندازه، قدرت تسلط، زشت و زیبایی و الا آخر این شیطان هم همه نقطه‌ای درونی ست که از من تا من
تعریف می‌شه
خلاصه که بالاخره بعد از کلی آموزش و پرورش
سال‌هاست دور الکل رو خط کشیدیم

سیب تلخ ، آدم


ما این‌که دیشب به محض باز شدن بلاگر، دیگه نوشتنم نیومد. تا نیم‌ساعت پیش داشتم بال بال می‌زدم برای نوشتم

تا قیامت اگر آدم و جفتش دربهشت ول می‌زدن، نه سه‌ای رخ می‌داد و نه حتا درخت سیبی کشف می‌شد
یا ممکن بود با دیدنش آدم فکر کنه این قل قلی‌ها چه خوبه برای بازی
یا این‌که دیگه .................چی؟
اما، درست هنگاهی که خدا گفت هر غلطی می‌خوای بکن ، فقط به سیب نزدیک نشو
راه افتاد دنبال فلسفة چرایی نخوردن سیب
از قدیم گفتن: تره به تخمش می‌بره مارکوپولو به آدم
اگر این حس، کشف و شهود و اینا نبود نه آدم می‌خواست سر در بیاره این سیب چیست
نه لیلیت با هم‌دستی ابلیس می‌تونست وسوسه‌اش کنه ازش بخوره
مطیع می‌شد و هر چه قرار نبود بدونه و کشف کنه هم به تاریخ بشریت می‌پیوست
اما کلیدی ترین واژگان خالق به مخلوقش منع بود
چرا ؟ منع؟
چرا اگه خوب نبود آفرید؟
مثل انگور که از میوه‌های ابلیسی‌ست
غیر از ما هم که موجودی نبود که تمایل به خوردن و تست این میوه‌ها داشته باشه
پس برای ما خلق کرده.
اما از جایی که تا انگیزه و محرک نباشه انسان کاری انجام نمی‌ده
از این طریق وادار به خوردن سیبش کرد
واین بود مکاشفات اولیة من از اول چرایی انسان به خدا که خانم اشرفی محرک اولیه‌اش بود
و حکایت دیروز هم از همین دست بود
نباید وارد اینترنت می‌شدیم
و من هیچ‌کاریم نمی‌اومد به جز وبلاگ نویسی
و همین منع، این نکن همیشه منو تحریک به انجام هر نه‌ای می‌کنه
خدایا خودت شفام بده، بلکه از داشتن عشق هم منصرف شدیم
والله باور کن این چه حسیه که فقط درد و رنجش اسم عشق می‌گیره؟ خب ژنی همه ایراد داریم دیگه
همه چیز را ول کردیم و فقط لنگ همین یک قلم جنس موندیم

قدردانی از خانم اشرفی، نمونه ترین معلم تاریخ، تاریخ




به محض این‌که اندکی تفکر یاد می‌گیریم، بلافاصله تریپ فلسفی و واحدهای منطق است که از پی هم، خلق می‌شه
و به‌طور معمول بسیار انسانی، اولین چرایی منم به خداوندگار، خالق آدم همین بود.:
« نه دیدی اشتباه حدس زدی؟ تخم مروغ و مرغ نبود.» اول چرایی عالم برای من این بود که:
خب یه‌نموره تحمل کنی خودم می‌گم، الان شکل خانم اشرفی معلم تاریخ شدی
وای یادش بخیر الان یه کشف بسیار بزرگ کردم
یادم می‌آد دوم راهنمایی بودیم.
معلمة اخمو و جدی تاریخ و جغرافی که من دو خاطره بیشتر ازش در کل یادواره‌هام بیشتر ندارم که یکی‌ش که از جمله بسیار هم مهم و از خواب تکون بده بود
همون‌طور که پشت به‌من داره و به انتهای کلاس می‌ره و درس می‌ه درسی که یادم نیست چی بود، نمی‌دونم چی گفت که موجودیت خدا را به نیش‌خندی لطیف گرفت
برق سه‌فاز مدرسة جهان امروز لحظه‌ای وصل شد به مغزم و این اتصالی بخشی ممنوع ذهنم را انگار فعال کرد
نمی‌دونم شاید حتا یه چیزی در رد امام بازی و اینا بود؟
همین حالا یادم افتاد.
باور کن تا دیروز هم از اون سی سال پیش تا حالا یادم نبود
خدای خودت پر نور خانم اشرفی که من با این‌که این‌همه ازت فراری بود
و خودم رو پشت اینو و اون قایم می‌کردم که صدام نکنی پای تخته
بین همه اون سیگنال‌های وحشتی که ازم ساطع می‌شد و اتصالی با شما یاد گرفتم:
می‌شه موجودیت‌ش را به زیر سوال برد؟
.
باز الان یادم می‌آد که، اون روز جرات نکردم به مامان حرفی بزنم و ناهار خورده نخوره به حیاط بزرگ خونه پناه بردم و درخت بزرگ توری که حافظم بود
شاید به درخت گفتم؟
نمی‌دونم این از اون فکرایی نبود که جرات کنه به نوک زبون بیشتر بیاد« تابو» از اون تابو مشتی‌های سوسک کن
همیشه قورت داده می‌شه
آره خوب یادمه اون روز شوک بودم. یک عصر چهارشنبه که تا غروبش کلافة‌حرف خانم معلم بودم.
انگار آسمون شکاف خورده بود
و من جرات نمی‌کردم سرم را بالا کنم و شکاف رو واقعا ببینم
خب چه خاطرة توپی بود.
اصلا یادم رفت چی داشتم می‌نوشتم؟
کانون ادراکم ناخودآگاه در زمان چرخید و به هر دلیل در این زمان چشی تازه کردیم
ای خدا شکر که این موهبت را دادی که بتونیم با خاطرات به این راحتی در ابعاد مختلف زمانی جابه‌جا و گشت و گذار کنیم
و
نفهمیم


خروج از بند




با تمام حس و وجودم درک کردم که چطور جد بزرگوارم آدم نتونست جلوی خودش رو بگیره
و دمی به خمرة سیب‌های بهشتی نزنه
حکایت من است و امروز و بلاگر
از صبح مدیریت اجازه ورود نمی‌داد و مونده بودم دست و پا بسته وسط پاتیل حنا
انگار نه انگار امروز آدم بودم
از صبح هزار و یک سوژه دیدم که می‌شد
باهاش صد تا پست نوشت
آخه خبر هم داغش خوبه و این را چون همه می‌دونن انقدر نگرمون داشتند پشت خط که بیات شدیم
فعلا این را به عنوان جشن‌واره آغازین امروز می‌نویسم که عقده از دلم بره
بعد بیام سر صبر حکایت‌های امروز را تعریف کنم

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

وجدان آسوده



اگر من خطا کنم، بدی یا مثل موش‌کثیف خیابونی رذالت به‌خرج می‌دم
صاف توی آینه نگاه می‌کنم و خیلی معمولی می‌دونم که، حقش بوده، می‌خواست پاش رو از گلیمش دراز تر نکنه

صدای اره برقی روانم رو آشفته کرده
طوفان امروز یکی دیگه از افتخارات خیابان بهار را شکسته و از کی تا حالا دارن با اره خوردش می‌کنند
این خود، زچة مرگ و وداع این درخت با خاطره‌های تک تک ماست
چه امثال من که از بچگی این‌جا قد کشید و چه برای هر کسی که مدتی ساکن این خیابان زیبا و فرهنگی هنری، تهران بوده
برای اقلیت‌هاش، مسلموناش، سنیاش و شیعه‌هاش
به هر شکلی هر یک از این درختان به ما یه حالی داده
مثل درخت‌های پیچ پارک ساعی در خیابان پهلوی
ولی نه مثل این ها

برگردم سر حرف اصلی
وقتی من بدی می‌کنم حتما یک دلیل محکمی داشته و به نظر خودم بدی نبوده
اما دیگری را آزار داره
توجیح این مواقع معنی‌ش می‌شه، خب یارو توهم زده بود. چه توقعات بی‌جایی و ............. الی همدان
اما بابت هر یکی از همین‌ جنس بدی‌ها که دیگری به همین دلایل منطقی به ما روا می‌داره
الهی که بری خبرت رو بیارن
ایشالله ماشینت بیفته تو دره
حتا اگه راه بده، زلزله بیاد و کل محله‌شون و زیر و رو کنه
شما
خدا نیستی
اگه
این تا صبح زنده و سلامت باشه
باید یه سوزن به خودم بزنم یکی به دیگری
فقط شما می‌دونی که تا چه حد از بابت رذالت اخیرم پیش شما یکی شرمنده هستم
ولی خب کاره دیگری نمی‌شد کرد
واقعیت رو باید می‌فهمید و الا............... کردستان
نه
ولایت پرنس اوباما
خدا خودش از دلم خبر داره نیت بدی نداشتم
اما خدا توی اونم خبر داره که سخت رنجیده شده
حالا جنگ بین خدایان آغاز شده و نشستم ببینم کی قراره سر از روان‌خانه در بیارم؟

بده در راه خدا



ما فقط می‌گیم. بی‌اون‌که توجه کنیم به ادای جمله
یا قصد از گفتن واژگانی که از پی هم ردیف می‌کنیم
ما همین‌طور غلط غلوط آرزو هم می‌کنیم
و بدتر از همه عبادات و نحوة زندگی‌مونه
نه ببخشید، خودم رو می‌گم ، اشتباهی جمع بستم و گفتیم ما
وقتی دعا می‌کنم می‌فهمم پشت پلک بسته‌ام مردمک چرخیده و به بالا نظر داره
به بالای در حیطة آسمون و بیرون از خود
وقتی تقاضا می‌کنم، به آینده نظر دارم و همه چیز را در آینده می‌خوام
فلان چیز رو بهم بده
فلان گره را برام باز کن
خدایا فلانی را برام ..........
صبر اومد
چند لحظه صبر می‌کنم بعد باقیش رو می‌نویسم

امشب حسابی آسمون بارید و غرق نعمت شدیم
ولی من هیچ حسی جز نگرانی برای گل‌هام نداشتم
نعمت امری مربوط به آینده است و گل‌ها موجوداتی حقیقی و در اینک حضور داشتن که باید براشون فکری می‌کردم
این یعنی حقیقت
سر نماز مغرب این و کشف کردم
با این‌که نمازم درونی انجام و صرفا به قصد ارتباط با مرکز هست، اما باز امشب مچ خودم رو گرفتم
که حواسم توی آسموناس
خب این‌طوری می‌شه که فرهاد می‌گیره ولی شما نمی‌گیری
چون او را در قلبم به خاطر می‌آرم
و با شما در عرش گفتگو می‌کنم



سلامی با عطر انبه





تو به این چی می‌گی؟
دلتنگی، ساحری؟ یا قصد ساحری؟
مثلا با گذشت چند روز از ننه من غریبم دربارة عشق آخر اگه به هر شکل
حتا اتفاقی و گذرا سر و کله‌اش پیدا بشه متن مربوط به خانم پیرزاد را ببینه
تو بهش چه اسمی می‌دی؟
ما که می‌گیم : قصد انسان خدا
همون انرژی ملس و شیرینی که اگه فعال بشه، از تو تا دورترین سحابی راهی نمی‌مونه
این موهبت رو می‌شه از چند مورد پاس داشت
مهم‌ترینش هنگامی‌ست که قصد ارتباط با او را می‌کنم
امشبم بشینم یه حساب کتاب سرانگشتی کنم، ببینم در روز چند ساعت را به او اختصاص می‌دم
یا به تعبیر آقای طهماسبی: « چه‌قده به خرابات و چقده به نور خدا نگاه و توجه می‌ذارم؟ »
می‌شه به آرامش رسید که
وقتی این موج رو می‌گیره
پس شما هم می‌گیری؟
ای قربونت.
فکر کنم بهتره از فردا
نصف روز را
به‌جای انرژی حرام کردن
به مراسم عبادت و حضور در لحظه اکنون و
سکوت درون
و
دیدن شما در درون
و
...
اینا بذ‌اریم
کارهای بزرگتری انجام می‌شه
مثلا؟
اوه
اذان
برم نماز و برگردم

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

با معذرت از بازماندگان، گیلگمش




فکر کنم باز یه کار بدی کرده باشم ها؟
آخه بچگی هر چی سه و یا خراب می‌شد معمولا تقصیر من بود. چه واقعا مقصر بوده باشم یا خیر
یعنی خانم والده خودش فهمیده بود که همه سه‌های دنیا زیر سر منه
با تولدم زندگی‌ش سه شده بود، خب بیچاره لابد حق داشت
این نظریه کارشناسی رو بده
باور کن
مولود زلزله بوین زهرا هستم.
یعنی قرار که نبود باشم.
دکتر آخر مهر یا اوایل آبان منتظر ورودم به عرصة گیتی بود
اما از جایی که زمین بی‌تاب اومدنم و خانم والده دیگه نمی‌تونست حملم را
تحمل کن
و شاید بابت ناله نفرین هایی که با هر تهوع صبح‌گاهی روانه هستی می‌کرد
و یا
هر چیز دیگه
همه دست به دست دادن تا زودتر بیام و از موج نفرت خانم والده خودم را نجات بدم
خدارو شکر هنوز بچه بود و خیلی بلد نبود نفرین‌های داغ بکنه.
القصه که ما با زلزله آمدیم و همه چیز افتاد گردن زلزله تا مرحله بلوغ که خانم والده قطعنامه صادر کرد که:
چه ساده بودم که فکر می‌کردم زلزله تو رو زود به دنیا آورد
نگو از اومدن تو زلزله شد.
با شرمندگی از بازماندگان زلزلة مزبور
از اون به بعد هر زلزله و طوفانی که در هر نقطه از جهان شد
مسئولیتش را شخصا به عهده گرفتم
از این رو چون می‌خواستم برم شمال و این چند روز باران امونم را گرفت
باز هم نتیجه می‌گیرم که این بارش زیاده و راه بند بیار هم به نوعی زیر سر خودم بود
حالا بعد از شرم از کلیه بازماندگان زلزله‌ها، طوفان‌ها، حتا طوفان جناب نوح و گیلگمش
باید بگم بدجوری اسیر تهران شدم.
الان باید چلک بودم.
نه صدای یک ماشین می‌شنیدم
و از این همه فشاری که تنهایی بهم می‌آره
تا حالا رهیده و در حال خدایی بودم

فقط نگرانی جدیدم می‌دونی چیه؟
اگه بیگ بنگ هم زیر سر من بوده باشه
باید روز قیامت جواب کدام یک از نفوس عالم را بدم؟

چه حالی می ده



چشم‌هات رو ببند و خوب گوش بده
صدای ریزش بارون روی آسفالت خیابون و نور نارنجی خیابان بهار شمالی با اون چنارهای قدیمی درهم سر کشیده‌اش
صدای عبور چرخ ماشین‌ها از روی آسفالت خیس
صدای تیک تیک ساعت که سکوت خونه رو می دره
یا صدای به‌ناگاه عبور کامیونی که زوزه کشان داره می‌گذره
صدای قطره‌های بارون که توی نورگیر به کانال‌های کولر می‌زنه
و حتا صدای کتری روی گاز و نرمه نوای آتش شومینه
همه با تو از زندگی حرف می‌زنند که بی مهر بی‌معنی‌ست
این شومینه، دل‌چسبی بخاری نفتی زمان، بی‌بی‌جهان یا
عمق محبت کرسی را نداره
این بارون خاطره‌ای از عشق با خودش نداره
نمی‌دونم اگر شما را واقعا از معادلات زندگیم بردارم چطور باید ادامه بدم؟
یعنی چیزی هم درم مونده که بخوام به عادات زمینی برگردم
مطمئنم بازم به عشق نخواهم رسید. چون هر چه امید و باورم بود نم کشید
می‌دونی چه حالی می ده، اگر هر لحظه فکر نکنیم چوب خط‌‌‌مون دست ملائک‌ته؟
وای چی می‌شد واژة گناه از فرهنگ لغات حذف می‌شد؟
تو می‌گی شیر تو شیر می‌شد؟
من‌که می‌گم نه.
نصف رفتار ناپسند جامعه از باب سرکوب اون‌هاست
وقتی آزاد باشم، طبیعی تر زندگی می‌کنم
البته تا حالا که برداشته نشده
لزومی هم نداره بعد از من دیگه برداشته بشه. چون دیگه الان بلد نیستم بی حضور شما زندگی کنم
تصمیم بگیرم
و عمل کنم تا با همه ضرب و زورم در بهشت، سکوت ذهنی باشم
گقت : خدا مرده است
گفت: آری غم انسان او را کشت

آرزوهای تاریخ مصرف گذشته



بعد از متارکه به‌کوب گذاشتم دنبال پروژه شوهر بعدی
یعنی سال 1370 و مثل روز برام روشن بود که به قید دو فوریت پوز خاندان حریف را خواهم زد و نشونش‌ون می‌دم چه جواهری از دست دادن
به عبارتی هم‌چنان دنبال آرزوها بلوغ و فیلم هندی بودم
یه ده سالی طول کشید تا فهمیدم دیگه این‌کاره نیستم
یعنی نه تنها من این‌کاره نبودم. که آقایون شوهر محترم که در لابراتوا خانم والده زیر لام می‌کروسکوپ بودن هم
می‌فهمیدن این‌جا جا زن گرفتن نیست
یا حداقل این زن ، مطیع نیست
حالا بماند چند بار طی این ده سال رسما نامزد کردم و چند بارهم تا پای عقد و در دقیقه نود قالب تهی کردم و زدم به چاک
گاهی هم بین دوتا دوتا گیر می‌کردم چنان‌که یارو خودش ول می‌کرد و می‌رفت
از اون وقت جد کردم فقط به عشق حقیقی برسم
یه چیز نیم‌بند یا تمام بند هم تجربه کردیم که یه‌نموره بوی عشق کامل می‌داد
اما نه همچین که سیذ پرونده رو ببندی بذاری گوشة اتاق مطالعه
اما حالا باید با لباس تمام رسمی از انواع حشرات موزی و دست آموز خونگی سپاسگذاری کنم
که منو به کل از هر چه مرد بیزار کردن بس‌که این جماعت از مجرد و متاهلش اهل حقه و کلکه
خلاصه که امروز کشف مهمی کردم
مثل پروژه ازدواج که پروندة سوخته شده بود
امشب پروژه حضور جنس مذکر هم به تاریخ پیوست
خودم فهمیدم، خیلی هم ما دنبال لی‌لی نیستیم
درد والیلی و فراق و آه و ناله‌اش را دوست داریم
پس آقای شاهزادة با اسب سفید، همون‌طور که این‌همه سال تشریف نیاوردی لطفا تشریفت را ببر
هم‌جنسان شما فقط از آدم انرژی می‌سوزونن
بهتر نبودن و به خیالی دل خوش ساختن
خلاصه که این عشق شد سمبلی از عصر ماهواره چوبی و اینترنت نفتی و به داستان گیلگمش پیوست
باید اعتراف می‌کردم بلکه دیگه مثل بچه آدم بشینم دنبال زندگي‌ام
بلکه دست از نوشتن هم کشیدم
و برگشتم به اصل نقاشی
هرچی که تا این لحظه بودم و هستم سخت خسته‌ام می‌کنه و گم کردم جوهرة واقعی وجودی من چیه؟
می‌ترسم دم مرگ بفهمم، به جای همه این‌ها ژنم مساعد وکالت و حقوق بشر بوده نه هنر
شاید هم رام کردن اسب وحشی؟
بهتره آرزوهای تاریخ مصرف گذشته از بایگانی زندگی دور ریخته بشه
جهان میدان مینی است که تا می‌توان باید آهسته از آن عبور کرد
ولی نامرده هر که آخرش بگه این‌ها علائم پیش درآمدهای یائسگی است
سر پل صراط منتظرش می‌ایستم


هراسیده




دلم سنگ شده یا یه ایرادی پیدا کرده
فقط دلم عشق می‌خواد، اما انگار واقعا نمی‌خواد یا نقص فنی پیدا کرده؟
چند مورد پشت هم پیش اومد که هم‌زمان اشتراکات جالبی می‌تونن داشته باشن و بشه یه‌جوری نیم‌بندم که شده
به عنوان نمونه ژنریک نیمه و یار نگاه‌شون کرد
اما نمی‌دونم این حس اسمش چیه؟
شاید از مردها ترسیدم؟
شاید خیلی هم نیاز عاشقانه ندارم و طبق عادت بهونه می‌گیرم؟
خلاصه که اول به دوم نکشیده چنان ازشون فرار می‌کنم که انگار آنفولانزا خوکی دارن
خب اگه خوب نبودن در حد اولیه هم خوب به‌نظر نمی‌آن
انگار یهو یک لایه تاریک روی اون‌ها رو می‌گیره و من می‌ترسم
یعنی انگار اصلا نمی‌خوام کسی واقعا وارد زندگیم بشه
انگار می‌خوان استقلال و آزادیم رو که هیچ غلطی هم باهاش نمی‌کنم ازم بگیرن
هول می‌شم و شروع به فریاد و بهانه گیری کردن
که
چی می‌خوای از جونم؟
نخوام کسی به زندگیم بیاد باید کی رو ببینم
و همین‌طور مثل خوره
با روانش چنان می‌کنم
که بره و پشت سرش را نگاه نکنه
وای چه گندی که هفته پیش در این مقوله نزدم فجیع
خدای بنده‌ها خودش این بنده همیشه خطا کارش را ببخشه
بعد می‌ام از شاه‌کار اخیرم می‌گم

شاید جایی، همین نزدیکی



از جایی که شما خداوند خالق هستید و در کمال مطلق به‌سر می‌بری؛ نمی‌شه که اشتباه کنی
لابد یه‌جای مراسم، قصد من برای ارتباط مستقیم با شما و درک‌تون ، ایراد داره
اول که نماز امروز از اونا نمازا بود و یه چیز جدید نشونم داد
وقتی تو همه‌اش در تلاشی که به‌درون بری و این ارتباط را با درون یا دیگری برقرار کنی با هر آداب و مناسکی
مال من یکی‌ش نماز
مهم قصد تو برای دیدار با روح الهی‌ست و تائید حضورش در زندگی
گاهی وقتی می‌گم الله اکبر انگار دارم دیگری خودم را صدا می‌زنم
روح درونم، می‌خوام صدام رو بشنوه
یا وقت سبحان الله‌ها در سجود. تکرار می‌شه، بارهای بار تکرار می‌شه، مثل اینه بهش یادآوری می‌کنم تو منزه و پاکی
و جریان منفی انرژی‌‌هایی که توسط افکار و نیات دیگران و یا حتا این پارازیت‌های نکبتی
را از راه پیشانی و زمین تخلیه می‌کنم
وسط یکی از این همین حرکات خودم رو برای دقایقی یکپارچه و نورانی حس می‌کردم
گفتم حس، فردا برام حرف در نیارید گفت: می‌دیدم
همون لحظه‌ای بود که به اهمیت کلامی که گفته می‌شد پی بردم
همیشه نگاخش می‌کنی، در آینده
ازش می‌خوام، در آینده
هر تفکر و حرکتم در جهت آینده انجام می‌شهو آینده‌ای از لحظه‌ بعد تا انتها
در حالی‌که تو در لازمانی و من در اسارت زمان
همیشه اینک را تجربه می‌کنم. ما هرگز در آینده نیستیم و همیشه در امروزیم
با این‌حال برای فردا صدا می‌زنم، برای فردا کمک می‌خوام و .............................. اون موقع درک کردم این صراط مستیم رو الان باید برابرم باور کنم و بخوام
نه در آینده‌ای که هرگز من درش حضور واقعی ندارم
شاید طرحی در بعد زمان؟
در جهان الست
یا هنگام خلقت که بهش گفت موجود باش
اما نه در اینک که هنگام تجربة فیزیکی من در این جهان ابزاری‌ست
از این به بعد باید دایم به شکار اینک بشینم
شاید حی قیوم را هم فهمیدیم

حکمت، الهی



فکر کنم اگه وقت و انرژی به سنگ داده بودم تا حالا راه می‌افتاد که شما راه نیفتادی
خب نوکرتم نمی‌شه همنی‌طوری ما هی از ساعت زندگی روزمره بزنیم تا به شما بیشتر توجه کنیم بلکه خودتم باورت بشه در مایی؟
یا او که در ماست باید باورش بشه محدود به جسم ما شده؟
من‌که نمی‌فهمم مرغ اول بود یاتخم مرغ، این رو فهمیدم به هر چی توجه و انرژی بذارم، از قصد من نیرو می‌گیره
خدا نکرده نه که فکر کنی دارم می‌گم فقط من. نه همه‌مون
خب مام از هفده رکعتی روزانه شروع کردیم تا پست‌های بین این زمان‌ها بین دو زمانی
هم
هم‌چنان به شما توجه کنیم
پس چه‌طوری‌ست که از پس این ذهن نکبت کوفتی به این دشواری برمی‌آم؟
یعنی شما قصد نداری در ما یه تکونی به‌خودت بدی و باور کنی تو هم در این بازی شریک و سهیمی
و من به تنهایی سر از محلة بد ابلیس در می‌آرم و نمی‌تونم بازی را در بهشت ادامه بدم
باید بهم جواب بدی
درسته ما پیغمبر و اینا زاده نشدیم
از تبار ابراهیم هم نیستیم
فقط به سادگی اراده به جانشینی ما در زمین کردی
حالا گو این‌که همه شیر بی‌یال و کوپال و بیشتر شیر ملنگ و معتادیم
تا سلطان جنگل
به ببره گفتن چه گربه ملوسی
گفت: داداش ما یه وقتی واشه خودمون ببر بودیم
شده حکایت ما
برای هم تعریف می‌کنیم و هر هر می‌خندیم
آخه هیچ چیز به ما که کامل‌ترین موجودات عالمی‌م ربط نداره و همیشه یه دست بیگانه
مثلا دست اینگیلی‌سی‌ها تو کاره که یا راه ما رو خراب کنه یا دست‌مون رو خط بزنه
که سه کنیم
پس چی
می‌گی بعدش قصور رو بندازیم گردن کی؟ نه که خدا؟
که در حکمتش ندیده؟
همون‌طور که در حکمتش نبود من چیزی بشم

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

سلامی، پاییزی



سلام، سلام به زندگی، به مهر و به تو که انسان خدایی
این واژه از اون دست واژگانی‌ست که اگه باورش کنی برگشتی به بهشت و خدای‌گونه زیستن را خواهی آموخت
باور نداشته باشی، ساکن جهنم وابستگی و نیاز خواهی بود
سلام به امروز که شرعا و قانونا و عرفا پاییزی‌ست
از اون هواهایی‌ست که اگر عاشق باشی، در بهشتی و گرنه که وسط جهنمی
مال من‌که این‌طوره.
هوای ابری رو وقتی دوست دارم که عشق را درم نم بزنه
ولی اگه بنا باشه به این فکر کنم که ، اگه یه عشقی داشتم الان چه هوای خوبی‌ست. از همان‌جا مستیقیم وارد محلة بد ابلیس شدم
خلاصه که زندگی همه‌اش همین‌طوری معنی می‌شه
بستگی داره تو چه حالی داری؟
خیر و شر، زشت و زیبا از تعابیر انسانی‌ و صرفا ذهنی‌ست که حقیقت جوهری نداره
همانی که خیر تو‌ست می‌تواند شر دیگری باشد.
شاید برای همین بعضی از آرزوها هرگز مستجاب نمی‌شه؟
شاید چون ته دل می‌دونیم که این آرزو حق ما نیست.
من‌که فکر می‌کنم استجابت از درون آغاز می‌شه
درست مثل شنیدن سکه‌ای که به تلفن همگانی می‌اندازی، تق‌ی صدا می ده و تو از درون احساس می‌کنی
این حاجت حتما برآورده می‌شه و می‌شه
خلاصه که امروز باورها رو دو دستی بچسبیم که به سمت زشتی حرکت نداشته باشه

تازه
فکر کردی بی‌کار و ولگردم؟
نخیر از صبح کلی کار کردم تا به خودم اجازه دادم برای زنگ تفریح الان خدمت برسم
فکر کن! ما از پس خودمون برنمی‌آیم. می‌خواهیم دنیا را عوض کنیم
من‌که سعی‌ام را می‌کنم اهلی‌ش کنم
از تو خبر ندارم

مرگ، قو



می‌گن هر چی سن بالا می‌ره زشتی و ترس‌های دنیا بیشتر می‌شه
حالا ما به زشت و زیبایی دنیا کار نداریم ، وقتی خورشید پیر شده، دیگه حساب دنیا با این همه
پیری و هی پیری دست خداست
اما هیچ‌کدوم اینا دلیل نمی‌شه مرگ هم‌چنان زشت و سیاه بمونه
راست‌ترش از پارسال شروع شد و مرگ کامران خوشنگه، که روحش شاد مصادف شد با تولدش
یعنی روزی که ما برای ختم و یادبود کامران بنا به وصیتش در یک میهمانی دور هم یادش را تازه می‌کردیم
بی‌گیس و گیس کشون و شیون و زاری
بین نور شمع‌ها و عطر عود و نوای موسیقی‌های مورد علاقة کامران یه چیزی درم شکست
این‌که ما فقط الکی جو گیر می‌شیم
وقتی پدر می‌میره انقدر خودمون رو ریز ریز می‌کنیم تا همه و خودمون باور کنیم که بد داغی خوردیم
وقتی قرار باشه خانم یا آقا باشی
زهر اینم می‌ریزه
اوایل سال، سفر پدر یکی از دوستان به خونة دوست دیگر ختم شد و همگی تا تونستیم باهاش احساس هم‌دردی کردیم
ندیدی آدماا وقتی می‌ترسن یا شوک شدن و یا نارحتند ، می‌خندن؟
باور کن سیستم جسم همینه. وقتی وارد یک مصیبت می‌شی، یه سری فیوزها رو خاموش و بعضی رو روشن و تویه آدم دیگری می‌شی
البته تا وقتی کانون ادراک برگرده به سمت عادت‌هاش
امشب هم باز همین واقعه تکرار شد
خب حالا بهنام پسر بدی بود اگه بعدش موهاش رو نکند و صد بار غش نکرد و یا
به سبک‌ داش حبیبم عینک دودی نزد به چشمش که مردم پلکای از گریه ورم کرده‌اش را نبینند
یا مثل یکی دیگه پنج دقیقه یکبار به پیشانی نکوبید معنی‌ش این نیست که اولاد بدیه
معنی‌ش اینه که ما در عصر آدمیت هستیم و فهمیدیم نباید پدر مرده یا عزیز داده رو به حال زاری و عزا رها کرد
باید هر از چندی چند ساعت کشیدش بیرون
و گذاشت مغزش باد زندگی بخوره
خب من این‌طوری حاضرم همین حالا بمیرم
چون فکر می‌کنم تنها چیزی که باعث می‌شه هربار با عزرائیل سر، رفتن چونه و
جر بزنم نگرانی از شیون‌های دختراست که اصلا طاقت تصورش را حتا ندارم
مطمئنم تا اون دنیا می‌رسه و باید تحمل کنم
گو این‌که از وقت حصر وراثت هوشیاری باز می‌گرده و زندگی ادامه
داره
ولی اگه قول بدن منم همین‌طور شیک راهی دیار باقی کنند
قول می دم این‌بار تشریفش رو که آورد براش چرایی طرح نکنم و دنبالش برم

طرح خام، من



از این‌جا تا شما از خودم شاکی‌‌ام
حس خوبی نیست. اما امروز می‌خوام بهش فکر کنم و خیلی جدی هم فکر کنم
دیروز تنها کار انجام شده‌ام طرح اولیه کاری بر بوم بود
مدت‌ها بود می‌خواستم حس تلخ تنهایی‌م را بستر شریف و فرهنگ پرور این مرز و بوم به نوعی نقش کنم
دیشب بالاخره طرح از ذهنم بیرون جست و رفت روی بوم نشست
دوسالی می‌شه دست به رنگ و قلم نبردم
هرچی هم که بود به صدقه سری همین سیستم و فتو شاپ انجام شد
البته نقاشی، نقاشی‌ست و همه لذت کار به انجام‌ش است
مثل شما
شمایی که فقط از خلقت لذت می‌بری و با باقی‌ش کاری نداری
جدی آره؟
فکر می‌کردم در خلاقیت‌های زمینی این‌طوره
یعنی من‌که هیچ‌وقت دوست نداشتم به تنهایی کارهام را به نمایش بذارم
گروهی‌ش هم حال نمی‌کنم. ولی زمانی مجبور بودم و این‌کار را کردم و بعدش‌هم به توبه پیوستم
چه‌کاریه؟ یه عده آدم می‌آن با ظاهر متجددین به روز شده و می‌خوان تو رو روانشناسی کنند
برای همین منم فقط از خلقتش لذت می‌برم
البته یه کشف تازة دیگرم کردم و اونم این‌که، قدیم تر که در بند اصول نگراش و بگیر و ببندش نبودم ، عین فلوس می‌نوشتم
چون همین‌طور می‌خواد بریزه بیرون
وقتی می‌شینم پای نگارش، وای چندشم می‌شه
عقل می‌آد وسط و خفتم و می‌گیره که: ابله اینا چیه نوشتی؟
می‌خوای بهت بخندن؟ این‌جا پای قوانین و اصول که می‌آد وسط، در چارچوب قرار می‌گیرم
اون‌موقع‌ است که مثل این یکی دوسال اخیر زوری کار می‌کنم
کاش یکی بود من می‌نوشتم و او خودش ویرایش می‌کرد
دردم از بی‌قانونی‌ست
نمی‌تونم خودم را در هیچ خط و نشونی محدود کنم
برای همین هیچی نشدم دیگه. اگه می‌تونستم مثل بچه آدم به قوانین توجه کنم. حتما یه تحفه‌ای ازم بیرون می‌زد
نزد
چون نفهمیدم کی درس خوندم و
لابد ناپلئونی قبول شدم
خلاصه که مشکلات مکشوفة امروز وادارم می‌کنه دلم بخواد از بالکنی بپرم پایین
فکر کن تو نه عشق داشته باشی
نه بتونی از خودت راضی باشی
تو خودت ندونی چه‌کاره‌ای که همه وقت و توجهت رو روی همون یک خط بذاری
باغبونم؟ یه گلخونه مشتی کم دارم.
نقاشم؟ یه حس عشقولانه لازم دارم
نویسنده‌ام، یک جوهر قلم کم دارم
نه ببخشید
این‌جا رو یه میرزا بنویس کم دارم

اگه مجسمه سازم، لابد دستگاه جوش کم دارم
مادرم؟ چرا جفت ندارم؟

و آخرهمه‌اش به یه کمبودی ربط داره که نمی ذاره برای خودم کسی بشم
باید یا بپری پایین و یا
بری سفر
برای اینم یه پای سفر کم دارم
خدایا یه اتوبوس خالی بفرست مارو با خودش ببره سفر
پس چی
بگم یکی رو بفرست؟ و چون کسی را ندارم بهتره دعا کنم یه اتوبوس از راه برسه
نه؟
خلاصه که اگه ازم خبری نشد
بدون یا پریدم امروز پایین، یا که اتوبوس بالاخره از راه رسید

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...