۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

عشق و شوکولات تلخ




این رو ببین چه با حاله؟

هنوز صبح نشده ولی از صبح می‌تونه پیام صبح بخیر هم باشه
گاهی فکر می‌کنم که یه توله سگ بیارم.
الان تونستم به کشف رمزش نائل بشم

دم تکون می‌ده و معصومانه و آشنا به چشمات زل می‌زنه و تو دلت براش می‌سوزه
بعد از نوازش و یا غذا دادن اون باز دم تکون می‌ده و تو از خودت احساس رضایت می‌کنی
مثل گرم و قیراطی که من برای کار کردن در طی روز تا شب دارم تا وقت خواب یه نخود از خودم راضی باشم
مثل احساسی که اجازه داد پالت رنگ و قلم‌موها رو بشورم و دیگه امشب و تعطیلش کنم
خب بعد ایی یعنی چه؟
می‌گن موقع ورزش مغز، مورفین ترشح می‌کنه
موقع افسردگی، یه چی دیگه
وقت ترس سم و وقت رضایت، چی؟؟؟
چی، تولید می‌شه که آدم خوش خوشانش می‌شه؟
مثلا اگه یه خروار شوکولات بخوری، یه جور لذت بهت می‌ده که جایگزین کمبود عاطفی می‌کنه
ای چشمم کف پا او کمبود عاطفی که با شوکولات رفع بشه
همون بهتر که تنها باشم و مثل همیشه شوکولات هم دوست نداشته باشم
ولی با نقاشی حال کنم. حرص که نمی‌خورم
لذت می‌برم
این اون چیزیه که تولید می‌شه
لذت
خلقت


آنیما


عرض نکردم؟
گفتم نقاشی
هوس رنگ کرد دلم
بمیرم برات دلم که تو چنی ساده‌ای روله‌ام
با همین چیزا هی الکی الکی و ساده به خودت گفتی: 

چنی خوشبختم. هر وقت هر کار دلم خواست می‌کنم
یکی نیست بگه، عامو
مردم این وقت شب.
کپه لالا.
نه؟
درد دل ، عشقولانه،
صفا سیتی
تو پُز، چی رو می‌دی؟
فکر کن چرا از تنهایی باید نقاشی کنی

ولی راستش رو بخوای
وقتی هم که زن آقای شوهرمون بودیم هم کارگاه داشتیم، مکتب هم می‌رفتیم
تازه بعد از زر و زور بچه آخر شب، 

تایم کارگاه شروع می‌شد
خب
البته آقا یا غایب بود و....

دهن لق، کانون لق



از بچگی دو عیب عمده داشتم که همه زندگی‌م رو رقم زده


اولی که دهنم لق بود و دومی هم کانون ادراکم
بدی اولی این بود که نمی‌تونستم هیچ کار یواشکی ، یا یک راز برای خودم داشته باشم
کافی بود خانم والده از زاویه چپ نگاهم کنه
خودم سبزی تا پنیر و گردوش رو می‌گفتم.
دومی هم، جو گیری کانون ادراکم بود که مثل کش به هر سو که نظر می‌کردم از جا در می‌رفت و
در نقطة ادراک جدید می‌نشست و اون می‌شد
بخصوص ته کلاس درس
القصه که به هر شخصیت و نقطه و زمان ..... که توجه می‌کردم، در لحظه حاضر و بخشی از همون می‌شدم
امروز خودم دیگه چیز گیجه گرفتم، کی‌ام؟
چه‌کاره‌ام؟ کجام؟ منگ و هپلی
از صبح فهمیدم کانون مانون امروز تعطیل. پیدا نبود کجا افتاده
از ظهر که دمش رو گرفتیم دیدیم شده فورس‌گامپ
به هر طرف بذاری‌ش تا پوست باهاش می‌ره
دو سه ساعتی خفن نقاشی کردم. فکر می‌کردم دیگه کی منو از بوم جدا کنه؟
بعد از نماز مغرب حتا از یک متری‌ش هم رد نشدم
وبلاگ نوشتم، شام پختم، سریال کره‌ای دیدم
آخرش غمگین و افسرده از پای تی‌وی پاشدم
آخه امروز سوژه‌ها کمی حزن آور بود
خلاصه که خدا کنه تا آخر شب با یه جانی بالفطره مواجه نشم
که ممکنه صبح در صحنة جرم چشم باز کنم

عشق تا نفرت



تا حالا چندبار فکر کردی عاشق شدی؟
تا حالا چه‌قدر از عمرت پای یک توهم عشق تباه شده؟
اصلا تا حالا شده ان‌قدر عاشق باشی که همه چیز را فقط برای او بخوای؟
بی‌خودخواهی. بی‌ تملک و تصرف؟
تاحالا از عشق تب کردی؟ چنان تبی که الانه‌ست زندگی رو تموم کنی؟
یا از میل به غذا و زندگی رو از دست بدی و فکری جز او نداشته باشی؟
البته مقدار متنابهی تا اندک می‌شه این علائم را به بیماری نسبت داد
ولی اسم همه‌اش عشق می‌شه. مثل عشقه که دور گیاه می‌پیچه و ازش چیزی نمی‌مونه


خب تا حالا چندبار بعد از عبور از این نقطه
به تنفر رسیدی؟
به انزجار یا خشمی که نخواهی حتا یک‌بار دیگه نگاهش کنی
حتا نمی‌خوای اسمش رو بشنوی یا حتا خاطراتش را مرور کنی
حتا عکس‌ها و نامه‌هاش رو ریز ریز یا متمدنانه، در ایمیل باکس دیلیت کنی
تا حالا فکر کردی چی می‌تونه این همه تفاوت زمین تا آسمونی نسبت به یک آدم در ما ایجاد کنه؟
فاصلة عشق تا نفرت، چند ساعت راهه؟

پنجره



پنجره داریم تا پنجره
پنجره داریم رو به امید
پنجره داریم رو به یاس
داریم رو به دریا، داریم رو به دشت
پنجره داریم رو به زندگی
پنجرة داریم رو به مرگ
پنجره داریم رو به عشق
داریم رو به نفرت
داریم رو به انتظار
داریم پشت ناامیدی
کاش پنجره‌ای بودم به سمت افق
فقط از صبح خط افق را می‌دیدم و
فردا تا بی‌نهایت ادامه داشت

وای نه این پنجره یعنی همیشه فقط به سمت
انتظاری دور دست
کاش پنجره‌ای به سمت عشق بودم
و چیزی در هستی جز تو نمی‌دیدم
و تو هم عشق را در من و با من
می‌فهمیدی

باغبانی در رنگین کمان




یه گلدان بزرگ سیکاس دارم.
گاهی برگ‌ گلدان‌های دیگه می‌ریزه بین شاخک‌های اطرافش گیر می‌کنه
همیشه جاش پشت سرمنه.
یعنی به هر ترتیب این‌جوری پیش می‌آد که با فاصلة نیم‌متری هم زندگی می‌کنیم
الان که دارم ازش می‌گم، انگار می‌فهمه انرژی‌هام چسبیده بهش و غرق تفکرش شدم، پشتم گرم شده
یه‌جور حس خاص و سبز که به شریان‌های انرژی‌م می‌ریزه و انگار درکش می‌کنم
این‌همه گل‌آقا خوندین و مورد دار که نشده هیچی. معروفم شد.
اینارو هم کارشناسی نکن. حال می‌کنی فقط بخون.
کلمات ابزار ذهنی‌ست و جهانی‌که ازش حرف می‌زنم، جهان بی‌ذهنی و دگرگون شدن مفاهیم زبانی‌ست
الان به سلامتی انرژی‌ها همه رقم توپ داغونش نمی‌کنه و خلاصه می‌گفتم: قبل از نشستن پشت میز حس کردم باید خوب نگاهش کنم
شاخه و برگ‌های ریز بین برگ‌ها و شاخک‌های پایین‌ش گیر کرده بود
قسمت دشوارش همین‌جاست، نوک تیغی دارن و وقت پاکسازی به انگشتام فرو
می‌ره
دلم نمی‌آد با چوب و برس بیفتم به جونش، ترجیح می‌دم طوری باهاش رفتار کنم که
دوست دارم باهام رفتار کنن
راستش دروغ چرا؟
تا قبر چهارانگشتم نیست
من‌که دنیا رو این‌طوری یافتم
مثل استخری که کنارش ایستادی و سنگی درونش می‌اندازی.
نقطة فرود سنگ آغاز موج‌ها و پایان آن، همان‌جایی‌ست که تو ایستاده‌ای
پس تو هم بی‌بهره نخواهی بود

منم به گل‌هام تا ماشینم احترام می‌ذارم
باور کن بارها مچ خودم رو گرفتم که با یک عبور سادة ذهنی
ترس از خراب شدنش، وسط خیابون موندم و کار به امداد خودرو رسیده
در نتیجه مواظب ذهن خودم و کاری نمی‌کنم که منتظر عقبه‌اش بشینم
خلاصه که اصلا یه چی دیگه می‌خواستم بگم،

شد این‌همه حدیث من تا من
قصه این‌که اقتدار گیاه تا این‌جا آورده‌اش
و من‌که مسئولش باشم باید مواظبت کنم و بهش برسم،‌این‌هم از اقتدار و انتخاب گیاه بوده
یعنی با 175 قد، اقتدارمون قد این سیکاس نبود ؟
هی تنهایی، بی ‌باغبونی که بهت برسه، گاه نوازشت کنه
نگران نور و دمای اتاق باشه ........
نه ..........این‌ها رو فراموش کن، .............. شد قصة سیندرلا، همون باغبون کفایت بود


نیچه در پارک قیطریه



بعد از متارکه با نیچه به زبان زرتشت آشنا شدم.
یه دوسه ماهی کتاب بغل می‌کردم و پاتوقم پارک قیطریه بود
یه نقطة اقتدار داشتم و با بساط چای و واکمن تا بعد از ظهر اون‌جا نت برمی‌داشتم
حس نزدیکی با زرتشت درم چنان قوت می‌گرفت که چنین گفت‌زرتشت، شد کتاب آسمانیم
زبانم، زندگانیم
گوژپشت همه‌جا سایه‌به سایه‌ام می‌اومد و باهام در مجادله بود
گاه با درخت گپ و بغل بازی و گاه با زمین معاشقه
همون‌وقتایی بود که زدم به بیابون
دنیام جام نبود و جسم تنگی می‌زد و این فشردگی به‌قدری دردآور شد که با جنون فاصلة چندانی نداشتم.
توهم‌زده بودم از نوع خاص؛
توهم این‌که فیلسوفی‌ام که یک یا چند نسل زود به دنیا آمده و نسل‌ها بعد زبانم را خواهند فهمید
همین خل بازی‌ها کار دستم داد و خانم والده‌ هرجا نشست، برام دعاو نظر و نیاز که ، به‌دادم برسید، شهرزاد خل شده
البته اقوام گرام یکی دوسال اول می‌ذاشتن به حساب فشار دوری از بچه‌ها و یا عدم تحمل متارکه
بعد دیگه همه بی‌خیالم شدن
وای خدا چه روزایی رو گذروندم؟
حالا هم که فهمیدم هیچی نیستیم
هیچی نمی‌دونم
هیچ غلطی بدون یاری شما ازم ساخته نیست
حالا که فهمیدم باید همه شمابشم
حالا هم که در دارو دسته دارالمجانیام؟
این حکایت چیه؟
نکنه ما خودمونم حالی‌مون نیست و از تی‌ام « مخفف تیمارستان » زدیم به‌چاک و فکر می‌کنیم همه خلن جز ما؟
خب قاعده به همینه، هر کسی مثل ما نبود
مثل ما دنیا رو تعریف نکرد لابد تککار می‌کنه و سه می‌زنه
وگرنه که ما بی‌نقص ترین موجودات هستی‌م
اوخ اذان
برم انرژی تازه ها رو جمع کنم تا زیادی قاطی پاتی نشده با انرژی سایر نمازگذاران محترم

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

هزارسال، عشق




واقعا که؛ دیگه گندش دراومده. اینم شد زندگی؟
همیشه یه‌پای بساط لنگ می‌زنه. یا دلم گرفته یا زیادی گشاد شده، یا غمگین در حد مرگم
یا از خوشی در مرز ذوق مرگم.
یا عشقم خشکیده و ته کشیده
یا بی‌خود و بی‌ربط چنان درم فوران می‌کنه که مجبورم بیست بار دور خودم بچرخم و وقایع ساعات گذشته را مرور کنم
ببینیم چی شد که یهو همچینی شد؟
فابریک که دیگه عشق‌مون خشکیده و برای هیچ‌کی طراوت پیدا نمی‌کنه

دل‌مونم که مثل ماشینم می‌مونه که از صبح تا شب تو کوچه، جلو در پارک و خاک می‌خوره
و فقط گاهی باهاش یه نوک پا تا بازار می‌رم
مثل ماشین و دل یه خانم دکتر که فقط تا مطب می‌ره
حیوونی دلم می‌سوزه که اگر بی‌عشق دوباره ریپ بزنی حالش نیست بخوام مقاومت کنم.
در تجربة اول فهمیدم در نهایت این روح که باید دل بکنه
یا دل نمی‌کنه و برمی‌گرده
از همین رواست که نمی‌دونم چرا همچین یه جوریم می‌شه؟
انگار به‌قدر هزار سال دلتنگم،
به‌قدر هزار سال عاشق،
به‌قدر هزار سال هیجان زده
انگاری همین نوک زبونم‌ه ها اما نمی‌دونم چرا بیرون نمی‌پره و منم خلاص نمی‌کنه که حداقل بفهمم
این‌طور دلتنگ کی‌سم؟
خب اینم شد زندگی؟
قدیم بود برام جن گیر و دعا نویس می‌آوردن
خلاصه که الانه است از درد دوری قلبم بُپکه
اما دوری، کی؟
فردا نگی همه جا، طرف خل شده.
تا فردا خدا بزرگه
یه سیب بندازی بالا تا بیاد پایین صدتا چرخ می‌خوره
ولی خودمونیم،
اینم شد زندگی
هیچ‌کی رو نداشته باشی براش یه نامة عاشقونه بنویسی؟

باور کن این نامه اونم از جنس کاغذ را دست کم نگیر که خودش نصف ساحری عشق را می‌کنه
خلاصه که باشه زندگی
این همه حرف قشنگ که مونده رو دستم کجا بریزم؟

عدد، فی



گم و گوریم مال نقاشی نیست. یعنی از دیروز غروب به هزار و یک دلیل بهش دست نزدم
دیشب که میهمانی دعوت بودم و دم صبح اومدم خونه
غروب امروز هم باید می‌رفتم، مراسم ترحیم در نتیجه از ظهر که می‌شد کار کنم، بهتر دیدم بیخود خودم رو درگیر نکنم
امروز نمی‌شه کاری انجام داد
اما به‌جای همه چیز تا پوست و استخون با خودم درگیرم
همیشه توی خیلی چیزها سرک کشیدم جز در حیطة ریاضی
یعنی آی‌کیوی لاکردار جواب نمی‌داد که سراغش برم وگرنه تا حالا دستی هم در جفر داشتم
برگردیم سر درگیری من با اعداد

اول آذر 1376 تصادف منجر به مرگ کلینیکی داشتم
بیست هفت آبان سال 1388 سکته قلبی کردم
و من از دیروز رفتم به استقبال و انتظار مرگ
یعنی به عبارتی ، انگاری باید از این به بعد از بیست آبان ذکر بگیرم: حول حالنا الی احسن الحال
اول آذر که به خیر خوشی توپش در شد. مام به خودمون وعده بدیم یک‌سال دیگه این ویزای ترانزیت تمدید شد
ولی چی رو باید به‌یاد بیارم؟ یا بفهمم؟ یا چی؟
مرگ با رقص در پایان آبان چی برای گفتن و تذکر به‌من داره
تازه اون بلای جونم، پدر پریا هم متولد 27 آبان بود.
یعنی شما هر چه آثار و علائم مرگ می‌خوای در زندگی من پیدا کنی در این چند روز دور می‌زنه
و اما بگم از ماه مهر و من
بیست یکم مهر ماه 1360 عقد کردم. سی مهر عروسی بود
هجده مهر 1361 پریسا به دنیا اومد
بیست نه مهر سال 1365 پریا به دنیا اومد
و اول مهر سال 1370 هم متارکه کردم
حالا تو هم مثل من فکر می‌کنی این اعداد و من به‌هم ربطی کیهانی پیدا می‌کنیم؟
به‌نظرت من امسالم جسته ام؟
هیچ پیدا نیست
شاید فردا دیگه نباشم

کباب یادگاری



یادش بخیر جمعه و کباب یادگاری و خاطر پدر
پدر
دو خانه داشت به + خونه‌ی دختران متاهل. یعنی، دو حیاط،
البته نه از نوعی که آخرش در مسجد بخوابه
در هر دو خونه  برای خودش
خان و امپراطوری بود
جمعه‌ها به حکم قرعه بین بچه‌های اون خونه و خونة ما 
افتخار می‌داد
یعنی که ماهی دو جمعه سهم من و نادر بود
دو جمعه دیگه هم بین بچه‌های متاهل تقسیم می‌شد. 

یادش بخیر به خانم‌والده می‌گفت :
خانم برای فردا از اون کباب یادگاری‌ها درست کن
کباب یادگاری افتخاری بود که پدر شخصا به کباب مادر داده بود. 

که فقط کباب خانم والده به یاد ماندنی‌ست
ای قربون اون شکلش بشم که مثل خورشید زرین بود با دو چشم سبز و آبی و حالا که خوب به‌یادش می‌آرم
می‌بینم از پشت اون دوتا تیله حکومتی می‌کرد.
این کباب یادگاری خانم والده رو فراموش نکن تا زمانی که به حکم جبر اعضای هر سه خونه زیر یک سقف
در باغ تفرش جمع بودند و زن‌ها حسابی اشک همشهری‌ها رو در می‌آوردن
و من‌که از همه کوچکتر و در شوک مرگ پدر بودم یه گوشه نشسته و به ناله زاری، خواهر و مادرو نامادری گرام گوش می‌کردم
بزرگترین راز خانواده را رمز گشایی شد
خواهران بزرگوار که حتا کوچکترین‌شون می‌تونست مادرمنه هفده ساله باشه، بدون استثنا ذکر می‌گرفتن:
بابا، ............ تو بیا. خودم هر روز برات کباب یادگاری درست می‌کنم
واااااااااااااااااا
بابا به همه همین رو می‌گفته و خانم والده که خیلی داغدار بود بلکه باقی هم به این کشف بزرگ نائل نگشتن که
پدر به همه همین رو می‌گفته
الان خوشحالم هیچ وقت سنم به کباب یادگاری نرسید و همین‌طوری فابریک جاسویچی و ازش آویزون بودم
ته تغاری بودم و در سن بلوغ فهمیدم بعد از پنج‌ دختر، کلام پسه معرکه‌است
و خودم رو چسبوندم
برای من‌که فرقی نمی‌کرد کیه؟ یا چی داره؟
یعنی اصلا نمی‌دونستم. وقتی مرد یهو فهمیدم
و ترسیدم. که او ه ه ه ه حاجی........بابای من بود و اون‌طوری با اون هیکل گنده خودم رو براش لوس می‌کردم و روی پاهاش می‌شستم و با غبغب‌ش بازی می‌کردم و می‌گفتم: گوگولی مگولیه من
و یه روز که فخر همة عمرم خواهد بود بهم افتخار داد و درد دل کرد.
برای همین تا هنوز هرگز از خودم نپرسیدم:
چرا پدر چندبار ازدواج کرد؟ یا چرا مادر فنچ منو گرفت؟
کار خودش رو همون یک جمعه عصر وقتی در دفترش نگاهش می‌کردم که نقشه می‌کشید. فقط برای چند دقیقه، برای یک عمر آزادم کرد و الان یکی بگه چرا؟ یا حتا حضرت خانم والده ، چشم در می‌آرم
کاش می‌شد همه یه جوری زندگی کنیم که انگار قراره لحظات آخر باشه و نگفته‌ها رو بگیم
کاری که بابا کرد

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

کارگاه، خلقت



باز یه نموره ادا آدم درآوردم، روم زد بالا
بابا این طفلک بخواد هم نمی‌تونه برای ما کاری بکنه.
چون دائم مست
ما که موریم و یه نوک سوزن با چهارتا قلم‌موآبرنگ دیگه خدا را هم بنده نیستیم و معلوم نیست
بُعد چند انرژی یه‌جا بین زمین و آسمون، خرکیف‌یم
بابا تو دیگه چی هستی؟
فکر کن می‌شه از صبح خونه باشم و نیام این‌جا برای چهارخط نوشتن؟
یا این‌که صبح با این فکر چشم باز کنم که، اکه اونش این‌طور بشه و اینش‌م اون‌طوری کنم
خیلی بهتر می‌شه
گور بابای درک نور روز و اینا. باید کار کنم
هول هولی خونه رو روفتم و پریدم پشت سه پایه. مثل یه وعده تزریق یا چمی دونم تریاک منقلی‌ها
یه چی تو همون مایه. چون تو هم ول می‌شی دم سه‌پایه و نمی‌تونی تکون بخوری
خلاصه که چی می‌شد که دغدغه‌ای نبود جز خلقت؟
آی خوش به‌حالت
این می‌‌شه که رنگ‌های من بین دوزمانی را تصویر می‌کنه و مال تو
کل هستی
این یه‌بار رو بگم که حسابی بهت حسودیم شد
آقا تو آن‌لاین کاری نداری جز حال کردن و آفرینش نداری
کار تو در حیطة محاسبات و تجسمات انجام می‌شه و می‌گی باش
مال ما شرمنده که هر رقم با ابزار تعربف می‌شه و حالشم برای انسان محدود به ابزار همینه
باز دمت گرم که یه نخود روح الهی در ما دمیدی که بتونیم خودمون رو جمع کنیم
گرنه که چه شیر تو شیری می‌شد این حدیث آدم!
تو که فقط می‌آفرینی و کاری جز این نداری
به‌قول انیشتن که می‌گه خداوند هر لحظه در حال ساختن است

نه؟ ای قربونت که تو رب العالمینی و منم
می‌خوامت

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

اگه گفتی، برم کجا؟



دیدی؟
اگه گفتی در امثال و حکم فارسی به این چی میگن؟
می‌گن: لب چشمه بره آب خشک می‌شه
اما من می‌گم بیخود کرده هر کی بگه من یکی بدشانسم
شنیدی؟
یکی یه توپی در کرده و این دو کره افتادن به جون هم
مردم سئول امروز ریختن تو خیابونا و وحشت کرة جنوبی رو گرفته
خب تو به این اسم موج مثبتی بده من یکم دلم خنک شه
دیدی؟
تا گفتیم بریم کره هشت پا زنده بخوریم.
کره جنگ شد.
ای خدا تو بگو اسم کجا رو بیارم برات کم دردسر تره؟
ولی اینم بد فکری نیست .
می‌تونم با رای زنی فرهنگی از کشورهای سرمایه‌داری یه باج سیبیل بگیریم که
اندر وب‌گاه‌مان مهوس هجرت به کشور محترم‌شان نشویم
وگرنه که می‌گی نه؟
از کیم بوم سانگ بپرس
بابا ما کره نمی‌آیم بذارین این مردم فرهنگی سریال‌های آرام‌بخش بسازن تا ما بعد از سنگام
حالا با خواب خوش فیلم کره‌ای دل گرم کنیم
تهاجم، تهاجمه از هر رقم که باشه
خلاصه که شما می‌گید کجا برم؟
با کشف اخیر نه تنها مسئولیت بلایای طبیعی با منه
بلکه مسئولیت خرابی و ویرانی در هر جا که باشم هم با منه
می‌گی: نه؟
ایران، رو نگاه کن.
از سال چهل یک تا حالا...
من جای شماها باشم به هر ضرب و زوری که شده منو می‌فرستادین سویس که زیادی دل‌شون خوشه
و زیادی شکلات می‌سازن
در نتیجه راحت‌تر می‌تونن با عوارض جنگ و افسردگی بعد از جنگ و ارتباطش با شکولات کنار بیان

کتابفروشی، ملک




یه بازی تازه پیدا کردم که خدا خودش بخیر کنه
بعد از تجربة دیروز و خیابان منوچهری و شب که فهمیدم چندتا از رنگ‌ها خشک شده
امروز به‌جای منوچهری رفتم کتابفروشی ملک بالای خیابان بهار
یادش بخیر در سن سیزده چهارده ساله بودم که هر روز چه مزضیم میزد بیرون
و باید پدر بزرگوار را تیغ می‌زدم
این مراسم تیغ زنی از یک جلد خیام اسفندیاری شروع شد، ترجمه فیتزجرالد
ماهیانه‌ام یادم نیست چه‌قدر بود ولی کتاب دویست و خورده‌ای بود
از وقتی پول جمع کردن شروع شد نمی‌دونم چه‌قدر طول کشید
عادت نداشتم فقط برای خودم بگیرم درنتیجه باید پولم اندازه‌ای می‌شد که بتونم دو جلد بگیرم
روزی که فقط به عشق نقاشی‌های استاد حسین بهزاد رفتم دو جلد خیام فارسی، عربی، انگلیسی . و فارسی، ارمنی، آلمانی را خریدم
یک جلد حافظ فرش‌چیان دیدم . حدود هفتصد تومان بود
برای اون باید خیلی جون می‌کندم.
و من هی پول جمع می‌کردم و هربار که می‌رفتم یُمن انقلاب و دستور پوشال برخی از نقاشی‌ها گرون‌تر شد
تا هفتادهزار تومان هم پاش نشستم نمی‌دونم سال شصت و چند بود که دندونش رو کندم؟
همه این خاطرات امشب مرور شد و از ته دل بهش خندیدم
وقتی به خونه برمی‌گشتم پشت چراغ هفت تیر فقط می‌خندیدم
از ته دل به آینه که نگاه کردم یک جفت چشم نوجوان و ابله داشت از ته دل می‌خندید
فکر کن اگه یه سر برم سلسبیل یا نارمک ممکنه تا ده ، پانزده سالگی جوان بشم
همین‌که می‌ری و در خاطرات دوباره نفس می‌کشی
همون لحظة یادآوری نوجوانی و جوانی‌ست
که شاید بشه ازش یه‌جورایی انرژی گرفت و دوباره جوون هم شد

طلسم محبت، مصری





دنبال یه چی می‌گشتم که چشمم افتاد به این
راستش فکر می‌کنم اگه بنا باشه در عصر گرانش و جاذبه و انگیزش هستی به جاذبة این رقمی بچسبیم
بی‌شک بالاخره زوری هم که شده جواب می‌ده. پریسا خیلی بدخط بود.
هر چی هم تو خونه یاد می‌گرفت در مدرسه فراموشی می‌گرفت.
کلاس دوم بود که براش یک مداد جادویی خریدم. مدادی بلند با سر کپل موش دوست‌داشتنی ، مدرسة موش‌ها
گفتم این هر چی که تو یاد می‌گیری رو حفظ می‌کنه و وقتی سر کلاسی اگه پیشت باشه تو همه چیز یادت می‌مونه
خب ، مداد جادو جواب داد و هم خط پریسا خوب شد و هم در کلاس سه نمی‌کرد
شرطی شده بود.
بهش می‌گن قانون شرطی پائولوف
اما وای از روزی که مداد تموم شد و هیچ مدادی جای اون رو برای پریسا نگرفت
ولی او پریسا بچه بود.
اینا چه‌طور فکر نمی‌کنن اگه اینم مثل ساعت سیندرلا که دوازده می‌شد
یا مداد پریسا که تموم شد، ممکنه یارو درجا از حیرت و نفرت و احساس فریب یه نعرة جانانه بزنه؟
می‌دونی من از شانس خوب و شوهر نمونه و ایده‌ال مجبورشدم از خیلی زود سر از جهان اجی مجی ها در بیارم
همه رقم جنگولک و ژانگولر بازی هم درآوردم و دیدم
از زندگی با دراویش کردستان " قادری‌ها " تا شب‌خوابی در قبرستون و بیابون. تو شک نکن اگه می‌شد
با این جنگولک بازی‌ها دل برد؛ من تا حالا به معدنش رسیده بودم
خدایا خب این مردم نگن : ... بیا ... بیا
یا عکس اولیا انبیا در ماه نبینند، مردم ایالت ماساچوست ببینند؟


چه سبز و قشنگم اینک



شکر که این تکنیک‌ها هست. گرنه تا حالا فسیل‌مم باقی نبود
.
خلاصه که ما دوباره خودمون شدیم
گاهی اجتناب ناپذیره. تو می‌تونی بخندی. به‌من چه که تو به بخش دیگر وجودت باور نداری؟
اونم کار خودش رو می‌کنه. یاد گرفتم در هر دو سو مواظب هر دو بدنم باشم
اون‌طرف خالی نبندم، خیلی نمی‌دونم چه‌طوری ؟
ولی از جایی که آگاهی همراهش هست، لابد خودش بلده خودش رو جمع کنه
ولی اینور که باید هوشیار در لحظه بود
گاهی مجبوری تاثیرات اون‌ورم کنترل و پاکسازی کنی
اول آب نمک غلیظ ریختم از فرق سرتا نوک پا و یه چند دقیقه با صدای آب در سکوت نشستم
نمک کار الکترود رو انجام می‌ده و با کمک آب ین‌های منفی جذب هاله و بدن انرژی شده رو پاکسازی می‌کنه
در نتیجه چاره‌ای نبود جز این‌که انقدر زیر آب بمونم تا انرژی‌های هاله احیا بشه، بدن انرژی خان یادشون بیاد باید کجا برگردن
وگرنه ممکنه گم شه. باور کن. آقا شما که همه چیز باور می‌کنید.
منم شما رو از صمیم قلب دوستتون دارم
من به شما علاقه‌مندم
اینم روش چی‌میشه. هندونه زرد نخورده بودیم که خوردیم.
ین و الکترود و نمک هم روش
ولی من دوباره خودم از حموم اومدم بیرون
این حتا اگه مزخرف ترین باور جهان هم باشه، چون باورش دارم بی‌شک کمتر از دخیل بستن به ائمه اطهار جواب نمی‌ده
همه‌جا و همه‌وقت و هر کاری فقط با قصد و باور انجام می‌شه
تو می‌تونی به‌جای این‌کارا هرکار دیگری که حال می‌کنی
انجام بدی
ولی من با یه خروار حال خوب برگشتم
هی
.
سلام
خوبی؟
یه چند تا عکس از نقاشی دیشب انداختم در این‌جا هم راضی کننده بود. البته معایبشم دیدم
که امشب روش کار می‌کنم. کار رو با نور شب شروع کردم، نمی‌شه روز بهش دست زد. رنگ‌ها بهم می‌ریزه
الان دیگه غروب خورشید رنگ زردی روز رو می‌ده

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

جهان رویا بینان



باید بگم امروز رو نمی‌دونم چه‌کاره‌ام؟
یعنی از صبح و بیداری چنان خنثی ول می‌زنم که نمی‌دونم امروز کدوم شهرزادم؟
باغبون؟ نقاش؟ مامان؟ نویسند ه؟ هیچی‌م پیدا نیست
به‌گمانم کالبد اختریم مونده دربعُد رویا
هیچ بعید نیست. این‌جا حتا ممنوع کردم وقتی خوابم کسی نگاهم کنه
چون همون کافی‌ست به‌یکباره بیدارم کنه و بدن انرژی وقت پیدا نکنه مثل کش برگرده به جسم
امروزم با صدای کوبیده شدن در آسانسور بیدار شدم و برای همین فکر نمی‌کنم
کالبدم برگشته باشه
کلی کار خونه کردم و هنوز گیج می‌زنم. انگار هنوز نیمه خوابم ولی چه کنم که دیگه با رویت خورشید هم نمی‌تونم بخوابم
البته بهتر از مواقعی‌ست که معلوم نیست در رویا کجا رفتم و چه کردم و با چه انرژی‌های بیگانه‌ای برگشتم
فعلا برم با یک دوش مشتی، انرژی‌های بیگانة جهان رویا رو از تنم با آب و نمک بشورم
بلکه در این فاصله یه چرت کوچولو باعث شد کالبد برگرده به جسم
فکر کنم الان نه این‌جام و نه اون‌جا
نه بیدارم و نه خواب. و غیبت کالبد می‌تونه اختیار امروزم رو به ذهن بسپاره و آوارة محلة بد ابلیس بشم
راستی سلام و صبح انسان خدایی‌ت بخیر
رنگین کمان مهرت همیشه مانا
ما بریم فعلا خودمون رو جمع کنیم تا کار دست خودمون و یا دیگری ندادیم

ای ‌ول





هی
یه اتفاق مهم. یعنی یه کشف تازه کردم و نمی‌دونی چه‌قدر شرمنده‌ات شدم که
بی‌خود و بی‌جهت از باب نقصان‌ها
شما رو که پروردگار عالمی قضاوت کردم
خب چه کنم که همیشه هر چی خواستم بوده جز عشق؟
فکر کنم سرنوشت نژادی‌م این بوده؟
در نتیجه اندازة عقل گرد خودم هم فکر کردم شما چون نمی‌تونستی عشق را درک کنی و
هم‌تایی نداشتی که مثل ما عاشقش بشی و باهاش دل بدی و قلوه بگیری
حالا منظورم بی بغل و تاچ و ماچ
فردا یه چی بهم نبندین که حوصله ندارم
برای همین مجبور شدی آدم را آفرینش کنی
و بعد هم زوجیت را تفسیر کنی
و خلاصه مبارک باد.
من‌که شرمنده اون که تاچ و ماچ داره مال ما بدبخت بیچاره‌های محدود به جسم زمینی‌ست
نه بارگه خداوندگاری شما
اما بیا یه چی در گوشت بگم
بازم بی تاچ و ماچ نمی‌فهمی این عشق چیه
القصه که تا این‌جا همه‌اش زهی خیال باطل من بود
وقتی زمینة کار دراومد و راضی گذاشتم کنار یادم افتاد، هیچ وقت کسی نبوده که براش
از کارم، ایده‌هام، نوشته‌هام، ............. نظر بگیرم یا ذوقم رو بهش نشون بدم
یادمه وقتی ناشری برای اولین بار گفت :
من حاضرم این کار را چاپ کنم. از خوشحالی لمس این تجربة تازه نمی‌دونستم
جیغ بکشم یا از بالکنی بپرم پایین؟
ولی هرچی توی ذهنم گشتم ببینم به کی بگم؟ کسی نبود.
یعنی هیچ‌وقت جز خدا حلال کنه؛ حضرت خانم والده و دایی جان‌ها که نقاشی‌هام رو به دیوار می‌زدن
و حالا می‌فهمم چه لطفی داشتند این دایی و زندایی جان‌ها که انقده ما رو تشویق می‌کردن
خلاصه که دیگه با سرکوب آقای شوهر مواجه شدیم
ول‌گردی و شب‌گردی، گوشة انزوای کارگاه
و حالا دیگه انتظار ندارم کسی باشه بهش بگم: وای اگه بدونی چی شده
پاشو بیا یه چایی دارچینی بخوریم و نظرتم بگو
و او هم به همین جدیت اهمیت بده
خلاصه که فهمیدیم که شما خیلی چیزها را نمی‌تونی درک کنی که عشق یکیشه
من واسه یه نقاشی تا یک‌ماه رو ابرام
شما با این همه خلقت
و کسی رو داری برات کف بزنه و حقیقتا بگه:ایول
آخی بمیرم برات
که باز ما یه چیزایی فهمیدیم
شما که همه‌اش هیچی


من و بوم و گلی جون



جهنم رو نمی‌شه به سادگی فراموش کرد مگر با خاطر، بهشت
امروز بخش آخر لایحه بازی انجام شد. البته تا وقت جلسات
داشتم می‌مردم. یعنی هربار از پله‌ها مجتمع‌قضایی‌صدر بالا می‌رم، پر از انرژی‌ام
با این‌که همه از قاضی تا منشی دفترها همه و همه با روی خوب و مهربان با آدم برخورد می‌کنند
اما همین احساس نبرد کافی‌ست تا وقتی از پله‌ها داری می‌آی پایین که بری خونه
داری خودت رو بر سنگ‌فرش مجتمع می‌کشونی
اومدم خونه
آدم نبودم.
دلم می‌خواست
از خستگی بمیرم و دوباره این راه سرد و تلخ مبارزه رو نرم
هر چه دور خودم چرخیدم آروم و قرار نداشتم و باید یه حالی به خودم بدم تا
از این به قول گلی: جهندم بیام بیرون
بوم کنار کارگاه چشمک می‌زد. از دیشب برآورد کسری رنگ حالم رو گرفته بود
بهترین کار، رفتن به منوچهری بود و ولگردی گلی
مام رفتیم
گو این‌که پدرم در اومد تا بتونم یه جا پارک گیر بیارم نصف راه هم با تاکسی برم
تا برسم به منوچهری
منوچهری مثل یک دروازه است از من به فرا باورها
شاید یه‌روز قصه اش را گفتم.
این‌ها رو گذاشتم برای وقتی که قرار شد انالحق بزنم و خط بکشم روی هر چه منه زمینی و هویت اجتماعی‌م
اون‌موقع دیگه فرق نمی‌کنه کسی به تو به چشم یه شیرین عقل نگاه کنه
یا به دیدة منصور
کلی رنگ و مداد خریدم و از عصر چارپنگولی افتادم روی کار
دارم مثل دور از جون .....چیز تا پوست کیف می‌کنم
برم زمینه رو تا خشک نشده تموم کنم و برمی‌گردم
سلام به تمام رنگ‌های دنیا که هیچ فروشگاهی به اندازة ژاندارک منوچهری برام دوست داشتنی نیست
تا بخواهی، قلم
تا بخواهی،‌بوم
تا بخواهی رنگ و شور و نور
برمی‌گردم و تازه
ققنوس هم شروع شد. می‌رم تراپی کنم
آقا از این ققنوس غافل نشید که ما یه همشهری داشتیم در .........

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

نیمة هورمونی من 2



با آغاز دورة بلوغ سمت و سوی نگاه هم‌بازی‌ها تفاوت پیدا کرد و با اندکی تاخیر
درم هورمون‌ها شروع به تعاریف جدیدی از این جنس مخالف که تا همان زمان‌ها خیلی‌هم موافق بود
آغاز شد و به تدریج هم‌بازی کیهانی از یادم رفت و شدم مقل دخترای شمسی خانم
نه خاله اتی. نمی‌شد اون‌ها تند تند شوهر کنند و منی که چند سال ازشون کوچ‌کتر بودم جا بمونم
خب من خیلی مهم و عزیز کردة بی‌بی‌جهان که نباید در هیچ چیز از کسی کم می‌آورد
و مثل ابله به ‌توان " n " بعد از کلی مبارزات و چنگ و دندون از لج خانم والده
در نوزده سالگی یه روز بی خبر و بی اجازه رفتیم زن شوهرمون شدیم
تا ده‌سال آینده رو فراموش کن که نه نیمه، نه هم‌‌بازی هیچی نبود مگر آقای شوهری که دم به دم خون به دلم می‌کرد
بعد از ده سال هم باز یه پنج شش سالی هنوز دنبال پروژة آقای شوهر بعدی بودم ............. تا
تصادف و مرگ
اون‌جا حالا بماند که چه‌طوری و چی‌شد که ما قرار از یاد رفته را با افسوسی از ته دل، ناموجود
آهی برآوردیم و گفتیم: آخ
همون آخ معروفی که همیشه جناغ سینه‌ام رو می‌سوزونه
مثل یه عهد، یه میثاق که یادم نره که باز یادم رفته بود و باید هرطور شده به قرار ملاقات برسم
از این‌جا دیگه خریدار و ول در بازار مشابهات می‌گشتم
هر کی می‌رسید و پیشنهادی داده می‌شد. زود می‌گفتم: نه قربان شرمنده. با یکی قرار دارم
و نمی‌دونم چرا این لاکردارها هر کدوم که به ما رسیدن با یکی قرار داشتند
و من غرق تعجب که: چه جالب! پس تو هم منتظر نیمه دیگرتی؟
راست می‌گی؟
آره. خب.....شاید مال منم تو باشی؟
اما زود دست‌شون رو خوندم اینا به هرکی هر چی لازم باشه اولش می‌گن. از نیمه
تا خشت و تیرآهن و ملات بین آجرها
زیاد شد
باقیش باشه پست بعد

انتظار، سرد 1



همه به نوعی دچار توهماتی ناشناخته رشد می‌کنیم. مثل توهمی که از تعریف خدا و یا دنیا و زندگی و عشق داریم
توهمی چون هیچ کدوم نتیجه برآورد ما نیست. برامون گفتن:
زمین گرد و این آسمون،
رنگش آبی و شب‌ها هم که خوشید نیست، سیاه می‌شه
تو دختری و برادرت پسر و یا این‌که تو به دنیا اومدی فقط برای ادامة نسل
یا معیارهایی که برای خوشبختی تعریف کردند و نه خودشون می‌دونستن خوشبختی چیست و نه تونستن تعریف درستی ازش به ما بدن
در نتیجه منم رفتم مثل باقی دخترا تو توهم عشق و انتظار این دنیا
اما از نوعی دیگر
خب همیشه از بچگی منتظر یه پسری بودم. حالا چه‌طور و از کجا این وهم به سرم زد، خدا می‌دونه
اما چون نژادن باسایر دختران حوا یه نموره فرق داشتم
منتظر عشق نبودم.
فکر می‌کردم یک هم‌بازی دارم که به همه عالم سر و هیچ‌کی به گرد پاش نمی‌رسه
حتا می‌دونستم یه‌جایی زیر این آسمون داره نفس می‌کشه و به‌موقع پیداش می‌شه
همه‌اش برای من حکم هم‌بازی داشت.
پسرها فقط هم‌بازی من بودند و خیلی از جهان عشق مطلعم نکرده بودند
در نتیجه تا رسیدن به بلوغ ما همین‌طور منتظر هم‌بازی خیلی بی‌ربط دوست داشتنی مان بودیم اما بی شک هیچ کدوم از دوستانم نبود. مثلا
نه منصور دیده بان.
نه حمید سیف‌ناصری. نه فریبرز تهرانی و نه مجید وصال‌ها................
خلاصه که ما همین‌طور منتظر هم‌بازی بودیم و اینارا هم بیش از اسباب بالای درخت رفتن و اشک دختران لوس و گریه ناک مدرسه را درآوردن نداشتیم
اینو داشته باش که رسیدیم به بلوغ و اذان گفتن
برم تا انرژی‌های بین دوزمانی تازه و ناب در کل جریان داره من سهم خودم رو بگیرم و برگردم

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

خود کرده را تدبیر نیست



به کمبود انرژی برخوردم. نه نوشتنم می‌آد.
نه راه رفتن و نه حتا تفکر
گاهی انرژی‌های کیهانی هم نم می‌کشن شاید،
نه که چند روز گذشته هوا همه‌اش ابری بارونی بوده
هر چه انرژی مثبت کیهانی اون بالا منتظر ارصال بود
با سنگینی بارون ریخته روی زمین و لاجرم نمی‌دونم چی شد که مام ول شدیم روی زمین
چند روز گذشته یه سه کردم
و چون در باورهام حق هیچ نوع سه‌ای ندارم

الظهرومن الشمس که خودم خودم رو بیچاره کنم
گو این‌که به حرف گربه سیاه بارون نمی‌آد و هستی نظم خودش را داره
ولی این هستی ‌از من تعریف می‌شه و تا من می‌رسه
مثل همه اشکال دنیا که تعریفش از من شروع و به توهم ختم می‌شه
قانون اول زندگی من می‌گه:
هرچه بکاری باید درو کنی

حالا نمی‌دونم این تبصره ماده هم داره یا نه
به هر حال وقتی کاری می‌کنم که تو ازم رنجیده می‌شی اون رنجش رو خودمم حمل خواهم کرد
چون انرژی که از من به دیگری رسیده نه قطع می‌شه و نه برمی‌گرده
من و دیگری در یک حال و تجربة مشابه داریم اون رو حمل می‌کنیم
حالا منم موندم در حمل یکی از همین حکایت‌ها
برم فعلا بالکنی و گل‌ها رو آب بدم تا کارمای تشنگی گل‌ها هم یقه‌ام را نگرفته
تا بگم و بلکه از شر این امواج رها شدم

پیر، منم . جوان منم



اینو نگاه کن
شبیه بعضی نیست؟
سبز، زیبا، پر از حیات
پر از خواست بودن
پر از تلاش
اما به انتظار
یک شکارچی
مثل بعضی نیست؟
چرا خیلی‌ها رو یاد من می‌آره که همین‌طور با اسباب شکار در حرکتند
ماشین‌های آن‌چنان که
گفتد و دانی
لباس‌های میلیون تومانی کفش و ساعت ............... حالم بد شد
لاک لاک پشت هم نمی‌شه گفت
چون اون پناه و خونه‌شه
این ابزار تغذیه و مکیدن خون دیگرانی‌ست
که باورش می‌کنند
تاوان حماقت
نزدیک
اندکی نزدیک‌تر
تاوان جهلت با توست
و این نقطه آغاز ماجراست

آزادی در بی‌آرزویی‌ست

چون از ره نیاز درآیی
قیمتت پیداست

از سامسون تا گضنفر



بدتر از این نمی‌شه که به خودت بیای و ببینی با دو روز غفلت نسترن‌های نازنینت
شته زده
اونم چه شته‌هایی. به این گندگی. نه یه کم کوچیکتر
یهو دست و دلم باهم لرزید با سپماش و افتادم به‌جون شته‌ها
خب این نسترن‌ها شاید پیش هر کس دیگری بودن، الان در خاک باغچه و فضای بهتری داشتند
اما این‌جا این فقط منم که از بودن‌شون لذت می‌برم
پس مسئول‌شون هم من هستم تا این مبادلة انرژی همیشه برقرار باشه
نسترن، امین‌الدوله، یاس هلندی و آبشار طلا همه دیوار سبزی کشیدن
بین منو و تیرآهن، فریاد، بوق بی‌وقته و ظاهر نازیبای پشت بام بعضی از خونه‌ها
که روی هر کدوم یک خروار قارچ روییده
همه از خانوادة توهم زا و روان‌گردان‌ها هستند
باور کن
در خسته ترین ساعت شب، بشین یه ققنوس نگاه کن یا نمی‌خوای سامسون خستگی از تنت می‌ره و چنان رفتی وسط فیلم و یکی از اون‌ها شدی که کم‌کم به چشیدن هشت‌پای زنده فکر می‌کنی
از سادگی تو رو ول می‌کنه. همه‌اش آرامش و سکوت و سبزی
از سادگی قالبت یهو می‌شکنه و خودت می‌شی. خودی که الان به این محله‌های ساکت و عشق‌های ساده و جدی احتیاج داره
گرنه
ممکنه سر از جنون تیراندازی به سی و چند نفر آدم در یک پادگان نظامی دربیاری
خلاصه که امروز هم روزی بود و گذشت ولی فردا هنوز باقی هست و ادامه خواهد داشت
خدایا یه شوهر بهم بده.
جهنم عاشقش نشم.
فقط به‌جای من فکر کنه و تصمیم بگیره تا سر صبر به نسترن‌ها برسم
گور بابای درک، عشق و عاشق
ما نخواستیم بریم باغبونی کنیم
نخواستیم

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...