۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

می‌ترسم


عکس
بعضی وقتا می‌ترسم، نه.وحشت می‌کنم؟
همون بهتره بگم می‌ترسم.
از فردا، آینده، از این‌که تنها بمونم. بی‌ رفیق و هم‌زبون
بعضی وقت‌ها حالم به‌قدری بد می‌شه که ترجیح می‌دم همون‌جا همه چیز تموم بشه
یعنی سر در نمی‌آرم بشر چطوری می‌تونه این‌همه بد یا خبیث باشه
وقتی می‌بینم نقشه می‌کشه تا به زمین خوردن یکی بخنده

قیافه‌ها به نظرم عوض می‌شه.
زندگی همیشه قصة کمدی الهی دانته بوده که من بین هر سه جلدش پرسه می‌زنم
در نتیجه وقتی دم پنجره دوزخ ایستادم و نگاه می‌کنم؛ تنم می‌لرزه
می‌بینم؛ واااای خدایا اینا از چه جنسی هستند؟
یا اون‌هایی که از دیگران سوء‌استفاده می‌کنن، کامیابی و فراموشی
دوستی‌های سطحی و زودگذر
آدم‌هایی که به همه دروغ می‌گن، ماسک می‌زنن، هر کاری فقط برای این‌که
اندکی احساس رضایت کنن
رضایتی که تائیدش فقط در چشم دیگران تعریف می‌شه
نه در قلب و جون آدم
ذات الهی نمی‌تونه از آزردگی دیگران، خوشنود بشه.
یا برای هیچ تلخی سفره بچینه
من گریه می‌کنم
نه برای خودم.
برای سرنوشت آدم
آدمی که برای جانشینی به زمین اومد
می‌ترسم برای شرط بین شیطون و خدا
همه‌اش می‌ترسم آخرش شیطون برنده بشه

حبیب خدا



به وجدان کاری این دیگه دست خودم نبود
امروز که ما خواستیم مثل بچه آدم کار کنیم نوبت اعلام کوپن محبت بود
دوستی با یک پای سیب فوق‌العاده به دیدنم اومد
چه خوبه وقتی یکی برات ارزش قائل می‌شه و توی این ترافیک واویلا می‌زنه وسط طرح ترافیک
فقط می‌آد که از دلت در بیاره، آن‌چه را که نمی‌داند چیست؟
صرف حزن تو کافی بود تا او اکنون این‌جا باشه
این یعنی موهبت
و من‌که از این موهبت خرکیف بودم، به سپاس و قدر دانی از موهبت برآمدم
و در نتیجه حتا یک خط هم کار نکردم
اما اصلا هم وجدان درد ندارم
یه روزی که می‌خواستم بعد از هزار سال انتظار به دیدار شیخی برم. از شانس بد زد و یکی از دوستام از راه رسید
کمی این پا و اون پا کردم، اما مگر می‌شد پس از صد سال تنهایی از دیدار شیخ صرف نظر کرد؟
بالاخره موضوع را گفتم و او رفت و من به سرای شیخ شتافتم
تمام مدت کوچک‌ترین نگاهی به من نکرد.
با همه حرف می‌زد و جمع مشتاقان بسیار
بالاخره و بی‌مقدمه رو به جانب حقیر بنمود و گفت: پی چه آمدی؟
من‌که آماده بودم از مبارزات عصر نوح تا حالا براش بگم، محلت نشد و گفت:
خدا به در خانه‌ات شد، پس فرستادی
حالا از من چه می‌خواهی؟
رو گرداند و تا آخر مجلس دیگه یک کلمه هم با من حرف نزد
منم مونده بودم تو خماری زمان حضور خدا و اینکه کی آمد که ما نفهمیدیم؟
خلاصه که تا صبح قیامت هم می‌نشستم، این شیخ با من حرفی نداشت.
خیلی جوان بودم. اما این یک قلم را خوب آموخته بودم
و این شیخ، شیخ با کرامتی بود
وقت رخصت و بدرود فرمود
مهمان امروزت، مگر غیر از خدا بود؟
فضیلتت در لحظة پذیرش و باور او پنهان بود


کرم، هفت خط


عکس
یه چیزی هست به نام کرم. هم خاکی داریم و هم انسانی و نباتی
امروز دنبال کشف کرم در ذهن خودمم
همون کرمی که نمی‌ذاره مثل بچه آدم کار کنم.
از صبح به خودم قول دادم فقط کار کنم. روی کتابم. نقاشی مال شباست
درنتیجه هم دارم کار می‌کنم. اما اگر این کرم کوفتی گذاشت
هی وسوسه‌ام می‌کنه بیام یه چی بگم و برم.
یا صفحه کانتر را باز کنم ببینم کی اومده کی نه؟
یا یهو ویرش می‌گیره چندتا از گلدان‌ها رو بیاره تو چون با این هوا ممکنه تا شب خراب بشن
خلاصه این وسط از آش پختم تا کار خونه و گل‌داری
تازه یه صفحه نوشتم
نه که فکر کنی این کرم تازه پیدا شده.
خیر قربان، بنده همه عمرم شاگرد تنبل بودم
اون‌موقع هم باید وقت درس به همه چیز فکر می‌کردم الا درس
فقط تابستونا دلم تنگ می‌شد که مدرسه تعطیل بود. وگرنه چیزی که تکلیف می‌شه، به من جواب نمی‌ده
اینم تکلیف من به منه و بازم نمی‌تونم روی خط راستی که دیگران تعریفش کردن
راه برم

فکر کن
اگه بنا بود وبلاگ بنویسم تا الان یه ده پستی گذاشته بودم
این‌جا ترس از هیچ قالب و پسندی نیست. من می‌نویسم، هر کی هم که حال می‌کنه می‌آد
اون‌جا ترس از داوری، نقد و ارشاد و قوانین نگارشی و ............... دست و پام رو چارچنگولی می‌بنده
کتاب مُفت هم خوندن نداره
وگرنه می‌نوشتم و در نت می‌ذاشتم
تجربه بهم ثابت کرده. مردم تا پول بالای کتابی ندن، به زور می‌خونن
وقتی می‌خرن، دیگه بخاطر پولی که دادن هم شده
چندتا صفحه یکی هم که شده، کتاب رو تمام می‌کنن. چون دلش برای پولش می‌سوزه
نه برای قلم تو
خلاصه که ِکرمَم، نِشت
برم یه‌خورده کار کنم بعد میام

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

سلام زندگی





سلام به
خورشیدی که هی پشت ابر پنهان می‌شه
سلام به هفته‌ای که با سادگی و لطف آغاز می‌شه
سلام به همه روزهای پشت سر و همه روزهایی که پیش رو مانده
سلام به انسانی که هنوز خدا مانده
سلام به هر چه نفس پاک و خدای گونه که در زمین زیست می‌کنه
در زمینی که بین این همه سیارات، این همه منظومه و کهکشان‌ها ذرة کوچکی یا نه از ذره ریز تر
برای زیست ما بهشت خطاب شد
و در واقع بهشت هم هست.
زمین چهار فصل
زمین،پر از فرداهای زیبا و از یاد نرفتنی
سلام به خداوندی که ما را لایق زمین دانست
و
سلام به مهری که در دل‌هامان جاری‌ست
سلام به امید، آینده، امروز، دیروز، فردا
سلام به تو که از روح خدایی و برای بهشتی زیستن به این زمین آمدی
سلام به هابیلیان،
سلام به عشق،
سلام به صفا و صداقت،
به بی‌ریایی و به هر آدم خوبی
که ترجمه و تعریف دوستی را به نیکی
به زیبایی
به خدای گونگی در زندگی رسم کرده
سلام به زندگی
زندگی سلام

دارو انگل



زندگی یعنی همین
دلت لک زده باشه اون پیتزا از فر دربیاد
ولی همونم باید خواهش تمنات کنن
خب بچه
نه فقط ایی بچه.
همه کرم بچه‌ها کرم دارن
مگه مرض دارید که نمی‌تونید قدر اون‌چیزهایی که دارید
قدر اون‌ها که در هر شرایط تنها تون نمی‌ذارن
و قدر هر چه که اسمش را شرایط بد گذاشتی را بدانی و با سپاسگذاری
بتونی از این گذار عبوری سهل و آرام داشته باشی؟
تو که می‌خوای بیای آخرش بخوری.
مثل آدم بخور که کوفت من نکرده باشی
گاهی فکر می‌کنم از آزارم لذت می‌بره
اما بعد می‌بینم حقیقتا این‌طور نیست
پریا دائم توجه می‌خواد
محبت
این عادت می‌تونه تا قیامت بمونه
خدا خودش به اونی که قراره یارش
بشه رحم کنه

امروز دم در ایستاده



وقتی دو عدد پیتزای مشتی، مامان پز رو در فر می‌ذاشتم، پریا کلید انداخت و وارد شد
آره دیروز رفته.
خودم رو ریز ریز هم بکنم، برنمی‌گرده
الان هم گذشتة آینده است
راستش رو بخوای من هیچ موقع از دنیا و زندگی راضی نبودم
حتا همون بچگی هم از همه شاکی بودم که به گلخونه می‌خزیدم
نمی‌دونم شاید سیستمم از آغازینش ایراد داشت
به هر حال الان هم می‌تونه در پرده‌های غم محو و تار بشه. در تنهایی آب بشه
ولی می‌شه هیچ کدوم این‌ها نشد. می‌شه هم‌چنان تا هستی زندگی کنی
موضوع اینه که ما هیچی نمی‌دونیم. هیچی
هست اندر پرده بازی‌های پنهان
غم‌مخور
موضوع همین یک اصل
و چون قراره اصل برمبنای اکنون و حالا تعریف بشه، سعی می‌کنم
قشنگ‌ترین اکنون‌ها، امروزها رو بسازم
حتا اگه پریا بیاد بگه: شام پختی؟
اه
من می‌خوام باقی غذای ظهرم رو بخورم. حیف خراب می‌شه
هیچ اهمیتی نداره اگر این بچه ذاتا کرمکی است. مهم اینه من از خودم راضی باشم
گور بابای درک

پیتزا پزان در بهار شمالی



گریه داریم تا گریه
بعضی وقتا یه‌جور می‌گریی که انگار روحت رو می‌شوره
بعدش یه‌جور حس سبکی ناشی از تخلیة همة اون سرکوب شده‌ها آدم رو فرا می‌گیره
یه‌نوعی تراپی. اما ناآگاهانه. شاید این‌‌ها رو دیگری تصمیم می‌گیره و اتفاق می‌افته
مثل باقی کارهایی که نمی‌دونیم چرا؟ و کردیم
به خودم اومدم جلوی آینه ایستاده بودم. خودم خنده‌ام گرفت
یه خانمی برابرم بود با شلوار جین و یک بلوز مکش مرگ‌ما. وااااووو
دلم نخواست عوضش کنم. یادم نیست آخرین بار کی به رضایت جین پوشیدم. یه عالم جین دارم
همه نو. فقط یکی‌ش رو داغون کردم. چون مثل گداها حس می‌کنم، فقط با اون راحتم
خلاصه که رفتم خرید. بهار تا دلت بخواد پر بود از مردم شک‌مو که اومده بودن دنبال باقی سور چرونی آخر تعطیل
بهار و اقلیت‌هاش خوبی این منطقه هستن. تاریخ و تقویم و هیچ چی در روند زندگی تاثیر نمی‌ذاره
از پشت پنجره‌ها که رد می‌شی، صدای خنده و ادویه‌جات مختلف کوچه رو برداشته
و صدای قاشق چنگالی که به بشقاب‌ها چینی می‌خوره
یا مستی داره ترانه‌ای عاشقانه می‌خونه
خلاصه که کلی خرید کردم برای ساختن خاطرة امشب
برم پیتزا درست کنم و بعد می‌آم

به همه عمر رفته


عکس
بالاخره اون اتفاق افتاد.
یه چیزی درم شکسته
یه چیزی که نمی‌خوام فرار کنم و وادارم می‌کنه، حتما این عکس‌ها رو مرور کنم
همون‌چیزی که بالاخره بغض را شکست و صورتم خیس شد
یه حس غربت
یه حس بد
وحشتناک
نادوستداشتنی
حس جرم
حس این‌که با زندگی چند نفر بازی کردم؟
مقصرم؟
چه کار دیگه‌ای می‌شد که نکردم؟
جون و خون و همه وجودم داره از شقیقه‌هام می‌زنه بیرون تاب این همه تردید
این همه یاس را ندارم
یاس
چون نمی‌دونم با پیش رو چه کنم؟
اگه باورم از خودم رو از دست بدم چطور می‌تونم راه رو ادامه بدم؟
پریا می‌ره با دوستانش بیرون. چه خوب شد
شاید درباره او یه چند دقیقه کمتر وجدان درد بگیرم
شاید منم بزنم بیرون
ممکنه از غصه دق کنم
از دیروز همه راه‌های تماس را بستم
کشیدم تو و خودم رو می‌بینم
نمی‌دونم دنبال چی باید بگردم؟
شاید همون حس تلخ کشنده‌ای که هنوز کشف نشده و درونم جایی پنهانه؟
باید ان‌قدر در تنهایی بشکنم تا چی؟
خدایا این چه بساطی‌ست؟

تونل زمان



سلام
یه جمعه پر از طراوت، پر از قشنگ، پر از حس خوب و سرشار از حس تلخ
تلخ، چیزهای دوست داشتنی که دیگه نیستند. نمی‌تونن باشند
یه تجربه تازه.
معمولا از زیر بار مرور در می‌رم. شاید این سخت‌ترین کار دنیا باشه؟
برای من و اونایی که می‌شناسم که این‌طوره
وقتی می‌شینیم برای مرور یک خاطره مشخص، با اولین کلیک تصاویر خودش می‌آد.
از مهم‌ترین تا جزئی‌ترین نکاتی که به‌طور معمول در یاد نیست
دلیلش هم معلوم و تعریف مشخص داره
دنیا بر اساس قصد و اندیشه ما تداوم داره.
چون جنس این اراده و قصد از همون جنس قصد، خالقی‌ست که از روحش در ما دمید و مام خدا بچه شدیم.
با امکانات رشد، نامحدود
در نتیجه وقتی قصد می‌کنم خاطره‌ای در پنج یا سی سال پیش را به‌یاد بیارم، سیستم حافظه اتوماتیک فعال می‌شه و تو در نقطة صفر، بی‌ذهنی وارد بُعد زمان می‌شی و از طریق همون قصد و لینک یا آدرس اولیه می‌ری در اون ثانیه و مکان خاص سرک می‌کشی
شاهدی
می‌تونی دوباره همون ‌ آدم‌ها رو همون‌قدر حقیقی ببینی و همون حس‌ها را دوباره تجربه کنی. معمولا ذهن خودش این‌کار را می‌کنه اما به صورت هشدار و خطر در نتیجه از اطلاعات مایوس کننده بیشتر استفاده می‌کنه.
وقتی با قصد این‌کار انجام می‌شه. همه جزئیات لازمه و تو راهی جز عبور از تونل زمان نداری
می‌شینم به تنفس مخصوص و سعی می‌کنم با نفس‌هام انرژی‌هایی که در گذشته و اون خاطرات ریختم رو دوباره جمع کنم
این‌طوری می‌شه، هالة درب داغون انرژیم رو بلکه ترمیم کنم
دروغ چرا ما که نشدیم.
ولی بزرگترا به جاودانگی هم رسیدن
چون مجبوری تمام رشته‌های ریخته در پشت سر را جمع کنی. در نتیجه مجبوری ببینی چه آدم، احمق، مزخرف، خودخواه................. هر چی دلت بخواد درش جا می‌شه....... بودم
این خیلی دردآوره. نه.
وحشتناکه.
حاضرم درجا بمیرم و نبینم با اراده مبارک چه گندی به زندگی و سرنوشتم زدم.
بعد با همه‌اش کنار بیام و دور بریزم
شاید منه تازه بتونه وارد بهشت پیش از سیب حوا بشه
وای طولانی شد
باقی‌ش پست پایین

شهرزاد کوچولو



عکس
دیشب موقع اسکن، عکس‌ها وقتی گوشه به گوشة زوایای عکس را بزرگ می‌کردم و عکسی دوباره می‌ساختم

وقتی تمام اون خاطرات چنان درم تازه شد که قلبم درد گرفت
وقتی
تا حد مرگ
بغض داشتم
و با یه خروار بغض خوابیدم. بابت همه چیزهایی که بود و حالا نیست
گذشته، پشت سر، یاد پدر، باغ تفرش، آقای شوهر، خانواده، مادر، برادر تمام اسنادی که از اعتبار ساقط شده و شکل باخته
دیگه حتا اگر اون زمان دوباره سازی هم بشه، محال اون حس‌ها تازه بشه
چون از من تا تاریخ گذشته، 

خروارها تجربة تلخ مونده که تنها راه نجاتم رو فرار از همه این‌ها قرار داده
و اما من با این همه بد، باورم نمی‌شه
مرور اجباری و بی‌قصد دیشب یه من تازه‌ای را بیدار کرده؟
اما موضوع مهم این‌جاست. سوال
1- دوباره کلی انرژی تازه ریختم پشت سر که انقدر پر از حس اون زمانم و یه چیزی بهم اضافه شده
انگار بخشی از خودم
یا باور و شناخت و یا شاید دوباره بینی پرونده‌هایی که به عمد پنهان کرده بودم
انکار درد زندگی را کمتر می‌کنه
2- تو نستم مقدار متنابهی از انرژی‌های جامونده رو
با خودم برگردونم که این همه تازه شدم؟
می‌دونی چیه؟
نه . هنوز نگفتم که بدونی
یعنی اگر بشینی مرور هیچ بعید نیست دوباره واقعا جوان شد؟
فکر می‌کردم اینا فقط از دروس سالکین کهن بوده؟ انگاری واقعا کاربرد حقیقی داره؟
حتا با فیزیک هم شندنی به نظر می‌رسه. انرژی از بین نمی‌ره و همه انرژی‌هایی که با احساسات متفاوت در خاطرات ، در مسیر زندگی ریختیم
یه جا در زمان جا مونده. هر بار کانون ادراک در زمان می‌چرخه، دوباره فیوزهای همون زمان شارژ می‌شه
باید فقط روی کانون ادراک کار کنم تا از این احوال پریشون
نجات پیدا کنم. از بیرون انتظار معجزی نیست و دارم زمان از دست می‌دم
حالا کی ؟ چطور باید روی جابه‌جایی این کار کنه؟ فکر کنم ترتیب مرور از طریق همین اسکن باقی عکس‌ها بتونه کمک کنه؟
بریم ببینیم امروز چه خبره؟

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

بار، خاطرات



یه مرضی هست که خودشون رو آزار می‌دن؟ مازوخیز
فکر کنم یکی از بیماری‌های من همین باشه. اینم از تصدق تکنو لوژی.
بچگیا ما آلبوم کاغذ سیاه مد بود با گوشه گیرهای رنگ و وارنگ.
با تف مبارک می‌چسبوندی به کاغذ و عکس رو نگه‌می‌داشت
امشب که حوصله حتا خودمم نداشتم گفتم بشینم عکس‌هایی از زمان یونس پیغمبر قراره اسکن کنیم رو خلاصه از بار وجدان کم کنیم
خاطرات از زمان‌هایی که خیلی دور، دور، دور
از زمان پدر، تاهل، موشک‌باران و تفرش، اوه ه ه انقدر ماجرا غلظتش زد بالا که به خودم اومدم دیدم قلبم درد گرفته
کم مونده بزنم زیر گریه که من چه موجود پست و کثیفی بودم که تونسته این خونواده شمعدانی رو از هم بپاشه؟
حسابی جو گیر خوشگلی‌ها شده بودم که یاد دو سه تا از اون خاطرات خون‌آشامی افتادم، برگشتم سرجام نشستم
کلی لذت بردم
بچه شدم، تفرش رفتم و کلی حال کردم ولی ته‌ش یه حزن کوفتی باهام موند
که من همیشه سه کردم و همه چیز فقط خراب شده
و تلخ‌ترین سهام دنیا را به ارث بردم، سهام شرکت، صبر ایوب با مسئولیت محدود
خلاصه که از نوع بسیار مدرن حالم رفت تو پیت
قلبم درد گرفته و بغض این وسط
ببین یه‌جا مثل سیب برادران گرام. آه. همون‌جا گیر کرده و نه می‌ترکه و نه دلم می‌خواد بترکه
خدایا اگه وقت مرگ هم این حس رو داشتخ باشم
یعنی زندگی رو به خودم و به دیگران بده‌کار
رفتم

ماچ


عکس
زندگی که فکر می‌کنم حقیقی‌ست. خیلی هم بهش اعتباری نیست
بازتاب فردی، ذهن من و برداشت‌ها یا تعاریف از پیش تعیین شده‌ای‌ست که از تولد بارم کردن
و در زمان‌های مختلف تعاریف متفاوتی می‌یابند
بابا، ماما. شب، روز. مه مه. ده ده.
کمی بعدتر؛ لبات رو غنچه کن
یه بوس بده
ای قربون بچه‌ام.
ببین چطور لباش رو غنچه می‌کنه!!!!!!!!!!!
کمی بعد تر پدر سوخته،
واسه چی تو کوچه دختر مریم خانم روماچ کردی؟
جات وسط جهنمه.
خدا تا قیامت تو رو نمی بخشه.
خب پس کی را به را بشکن زد و خوند:
لبام و غنچه کنم. شقی تو گوشت بزنم؟
لطفا به فکر بعدش هم باشید که دیگه شیرین و خنده دار نیست

ولی خدا وکیلی این لب چه مجرا و کانالی‌ست که اول از همه
فطری کشف می‌شه
انگار این دو کله ناخودآگاه از بچگی به سمت هم کشیده می‌شه؟
یا چی؟
چی باعث می‌شه این دولا شه و او رو ماچ کنه؟
امیدوارم نخوای به هورمون جات ربطش بدی

به‌قول مجید: ماچت کنم؟
ماچت می‌کنما
ماچت
‌کنم

ناموس، محل



یه شب جمعه پر از خالی
البته نه خیلی خالی. اوه . بذار اول این‌رو بگم
پشت کامپیوتر نشسته بود و انگار داشت سرچ می‌کرد. چند تا چیز پرسیدم. بی‌اون‌که سر بلند کنه
حواله‌ام داد به قفسه‌های پشت سرم.
نگاهی به کتاب‌های مورد اشاره انداختم. اونی که می‌خواستم بین‌شون نبود
پرسیدم: اگه این‌جا نباشه، یعنی نیست؟
- باید یک جلد مونده باشه. دیشب همون‌جا بود. ان‌قدر با سگ‌محلی جواب می‌داد
که هی این‌پا اون پا کردم برم.
ولی یه چیزی نگهم می‌داشت
بی‌مقدمه گفتم:
کاش بچه بودیم و با یه شزم، کتاب پیدا می‌شد.
نیم نگاهی به خوش‌خیالیم انداخت
از سه چهارم شیشه عینکش می‌شد تیزی نگاهش رو حس کرد
مور مورم شد.
پشتم یخ کرد.
با کمال وقاحت رفتم اون‌طرف میز.
با قیافه طلبکاری دستام رو گذاشتم لبة چوبی‌ میز و گفتم:
« بهتر نیست یکی رو استخدام کنی تا که جواب مردم را بده؟ » سرش را بالا کرد.
دیگه مطمئن شدم خودشه
خب، کی بود؟
نوک زبونم بودها. اما نمی‌اومد بیرون. از ماسیدن نگاهش روی من
فهمیدم اونم دنبال همون جواب می‌گرده. گفتم:
- جهان امروز. نارمک.
خندید : « آقای ملک و پسرش که می‌گفتیم عاشق تو شده که جزت دربیاد و بهت بخندیم.»
وای ده سال.
چی هزار شاید سه هزار سال جوون شده بودم.
خودم یه نگاه کردم. صندلی رو کشیدم جلو نشستم.
ما از اراذل اوباش دوران راهنمایی بودیم که از فرط شر مبصرمون کردن.

بلکه آروم بگیریم. 
امیر از همه گنده تر بود و کل مدرسه ازش حساب می‌بردن. 
ولی دلش مثل پروانه نرم و لطیف و آبی بود. هم محلی عهد نارمک.
تازه چشمم افتاد به ویلچری که روش نشسته بود.
پرسیدم: « مجید وصال‌ها یادته؟ »
- وای آره. بیچاره شب چهارشنبه سوری چه بلایی سر خودش آورد. تو از بچه‌های قدیمی خبر داری؟
یاد عشق اولم افتادم. حمید رضا ..... :
- دورا دور از حمید رضا خبر شنیدم.
- همون بچه خوشگله، چشم رنگی داشت و خر خون کلاس بغلی بود؟
- آره. دکتر شده. ولی در غربت ...!
- ای دیگه.
بی‌ربط پرسیدم. : پات و چه کردی؟
بی‌ربط گفت:
گذاشتم سر، محل.



سفرنامه، کویر



یه هوس تازه، قشنگ، فوق‌العاده
یک سفر. سفر با قطار


سفری طولانی نه سه‌ چهار ساعته. مثلا تا شیراز، مشهد، نه دورتر
یه کوپه اختصاصی بگیری و هر غلطی دلت خواست در این مدت با خیال راحت بکنی
دراز بکشی
فیلم بگیری، موزیک گوش بدی و دلت و مدام به جاده و
به محیط در گدر نگاه کنی
حتا به شب
این کار و همین چند ماه پیش کردم.
خیلی حال می‌داد.
وقتی می‌رفتم دشت شقایق‌ها. یادش بخیر عجب سفری شد
قبل از نماز صبح، انگار
زمان هم
نیمه چرت بود و
وای که اگه همه چراغ‌ها خاموش می‌شد
وجود سه همسفر نسبتا خوب دیگه به‌تو چنین حس و اجازه‌ای نمی‌داد
برم سفر، یه مسیر کویری، زرد و نارنجی، وحشی و
خدایی
عریان، برهنه، زیبا، پر رمز و راز
مصر؟
برم ستاره رصد کنم. با چند تا از این بچه مرشدها سر به سر بذارم که اومدن ستاره شکار کنن
و به صدای سه تار گوش بدم
این تجربه را هم قبلا در دشت نظیر داشتم یادش بخیر
یاد مانی و همسرش هر دو با هم بخیر
ای خدا تو که هیچ کاری در جهت امدادات عشقی نمی‌کنی
ای راه، ای جاده، ای مسیر، ای زیبایی و ای لذت
ای کویر
طلبه‌ات شدم، دستم بگیر

کودکانة ، شعف انگیز



چنی خر بودم که هی دلم خواست و تند و تند بزرگ شدم. بزرگ که چه عرض کنم.
گنده شدم
فکر می‌کردم بعدش قراره کلید بهشت رو بدن دستم و تا آن‌چه پیش از من کسی نتونسته را تجربه کنم
خوشبختی در اوج آزادی. زندگی فیلم هندی بود. پر از درخت و تا دلت بخواد سبز
از همه مهمتر، آزادی بود. فکر کن!
تو حق داشتی در هر نقطة جغرافیایی که دلت خواست به اعتراض بشینی زمین و نعره بزنی
چنان نعره‌ای که تا زبون کوچیکت پیدا بشه
و اصلا هم مهم نیست کی اون‌جا داره می‌بینت
یا چی فکر می‌کنه؟
یا اصلا مگه آدم‌ها فکر هم می‌کنند؟
از همه‌اش باحال تر لنگ و پاچه‌ای بود که می‌اندختیم و شیون می‌زدیم، اونم از ته دل
هر چی باب میلت نبود می‌زدی دندة قهر و بالاخره یکی پیدا می‌شد نازت رو بکشه
ای خدا من چنی خر بودم. وای
چه مصیبتی؟
هر چی دوست نداشتم لب و لوچه‌ام را هم می‌آورد و اسباب دل‌خوریم می‌شد
نعره می‌کشیدم و دور خونه می‌دویدم
البته راستش رو بخواهی خیلی این‌چیزاش یادم نیست. می‌شه حدس زد
اوضاع بیشتر از اونی بر وفق مراد بود که چیزی بخوام و کار به عربده کشی برسه
یادش بخیر
چند باری بردنم سینما، منم که حوصله یه گوشه نشستن نداشتم حوصله‌ام سر رفته بود که، باید بریم
حضرت پدر از ترس خانم‌مادر نشسته بود و هر چه پول خورد توی جیب داشت یکی یکی داد به‌من
تا آخر فیلم زبونم رو می‌بست. منه خر که قدر ریال و دینار نمی‌فهمیدم از این دست می‌گرفتم
واز اون دست می‌انداختم زمین
یادمه وقت رفتن زمین پر از پول خورد کثیفی بود که دیگه نمی‌شد بهشون دست زد
خب همین‌جوری بزرگ‌مون کردن، ربه ر کم می‌اریم دیگه
هر کدوم به نوع خود
عاشق که نشدیم ، بچه هم صد در صد نمی‌شیم، جوون هم که ابدا، پس دیگه چکارمونده بکنیم؟

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

یعنی، کرم........ آره؟




صدای عبور ماشین‌ها از روی‌ آسفالت خیس و مابین چنارهای کهنسال بهار
یکی از صداهای زندگی‌ست



ساعت دوازده نیم. یعنی کارمند جماعت که خواب.
کاسب در شرف خواب
و عاشق و هنرمند تازه شبش شروع شده
که همیشه هشتش گرو نهش‌ه
اما دلش به این خوشه که باحال زندگی می‌کنه و همه رسوماتش مهر و امضا داره
ولی تو خودشون هم با هم نمی‌سازن و جدا جدا زندگی می‌کنن
عوضش، خیلی با کلاسیم و دنیا روی شاخ گاوهای ما می‌چرخه
یه‌جور دست‌یاران خالق
حالا فکر کن اگه او خالق واسه اون ابعاد خلاقیت بخواد مثل ما فیس بیاد چی می‌مونه
از این شب بارونی که من حاضرم ده شب از عمرم رو بدم ولی الان با یک آدم باحال.
آدم. فارغ از جنسیت. فکر مشکوک ممنوع. آره
با یک آدم ، یک لیوان چای تازه دم عطری بخوریم. به آلبوم رومی ناظری، پدر و پسر گوش می‌کردیم
یا حتا به ترانه‌های دهة بیتلز
یا به فاستو
نه این دیگه رفت تو مایة شاعرانه
دنده عقب بیا بیرون یا به آلبوم، بابا عزیز گوش بدیم. از سیاست حرفی نزنیم
با مزنة بنزین هم کاری نداشته باشیم. من که هزار دویست لیتر بنزین دارم. مشکل خودش هر کی نداره
خلاصه
بعد سیگار می‌کشیدیم. عود می‌سوخت
ماشین باز از روی بارون رد می‌شد و صدای آب در خیابان می‌پاشید
یعنی خدا منو انقدر تنها آفریده ؟ یا کرم از خوده درخته؟
تو می‌گی یعنی، بی‌نتیجه؟
آه ببین الانم باز یه ماشین دیگه رد شد. این یکی غمگین بود و سنگین می‌رفت
شاید هم عاشق بود و سنگین می‌رفت
بعضی با شتاب می‌رن
شوق دارن یا دیرشون شده و یا هزارتا ژانگولر بازی مردونه و زنونه
خلاصه که این بارون و کانال کولر و شومینه و چایی تازه هم مثل مابقی موهبت‌های دیگر دنیا باز مثل هر شب از کیسه‌مون رفت

اندر احکام، پیت




دیدی بعضی واژه‌ها چه جایگاه کار راه بندازی در فرهنگ لغات یا اسمی عامیانه ما داره؟
مثلا، پیت
این پیت از کتاب علوم مدرسه وارد زندگی تو می‌شه
تا وقت آخر
به هر مناسبت، حالت می‌ره تو پیت و یا از داخل پیت در می‌آد
یه چیزی شبیه چراغ جادو و جن درونش.
وقتی می‌رفت داخل تا کسی چراغ را لمس نمی‌کرد
و اجازه نمی‌یافت از داخلش خارج نمی‌شد
همیشه یک دستی در ورود و خروج تو به این پیت نقش سازنده و در عین حال ساده‌ای داره
قبلا ها که می‌کردن‌مون اندر پیت، با نیروی تازة جوانی و باور بی‌نهایت‌ها
ایکی ثانیه ازش در می‌اومدیم، اما الان داریم یواش یواش می‌ریم به سمت، کو حال
در نتیجه باید مواظب باشم کم‌تر سر از پیت در بیارم
وای هیچ دوست ندارم اون تو رو
تاریک و ترسناک و کهنه. پر از بوی نا و جرم گرفته
جرمی به حجم همه ثانیه‌های پشت سرم
پیت هم دیگه کهنه شده
بهتره دل از این پیت بازی بردارم و اراده کنم از این به بعد از نردبوم استفاده کنم
محتاط تر می‌شم.
اگه بیفتم با مخ اومدم پایین. ولی تا وقتی اون بالام، همه چیز میزون و انالحق و اینا بازی
نه که
مثلا
تمریمنش می‌کنیم
ما بچگی، شاه بازی می‌کردیم. شما نمی‌کردین؟
خب ممکنه به سن بعضی نخوره. ولی به مال ما می‌خوره. به فراخور حال بازی‌های بزرگ‌سالی هم
مدل بزرگسالی‌ست
فقط تا کهنسالی رو قربونت. من یکی نیستم. گفته باشم


به میمنت و مبارکی، هوای تهرانی هم‌چی یه‌نموره نافرم و مشکوک می‌زنه
نه آفتابی‌ست. نه ابری
نه پاییزی، نه زمستونی
از صبح که گنجشکای محل خل شدن و زده بودن دنده شیت بازی
کبوترا از رو پشت بوما جم نمی‌خوردن
گنجشکا بی‌ربط پرواز می‌کردن و صداشون محل رو برداشته بود. شاید عروسی داشتن؟
یادش بخیر قدیما این وقتا با دستای کوچکم بخار شیشه رو پاک می‌کردم و می‌خوندم:
بارون می‌آد جر جر
پشت خونه........... داره
اما حالا یه حس خنثی به این هوا دارم. نه دلم موزیک عاشقانه می‌خواد. نه عارفانه، نه ..... نمی‌دونم
این هوا رو در حال اکنون با چه موسیقی تماشا کنم
مگه تو نمی‌کنی؟ باور کن باید هر لحظه مشغول خلقت باشی
خلقت زندگی خودت، شاهکاری برای هر لحظه
لحظاتی که ممکنه آخرین سهم تو از زندگی باشه. پس در کلیپ زندگی کن
یا نه زندگی رو کلیپ بساز
ایناش دیگه دست اراده و خواست ماست، ربطی هم به بود و نبود امکانات نداره
آره؟ سر کاری؟
کار رو زیبا انجام بده نه سرشار از َاه. تو که مجبوری کار کنی. براش قصه بساز و
خودت هر لحظه‌اش را تعریف کن. تعریفی مثبت
نه باب مثبت اندیشی
باب این‌که خودتم مثبت بشی و مثبت را جذب کنی
هر لحظه می‌تونه حامل یک معجزه باشه

از من تا اووووووووو



یه روزایی حتا تا یه دقایقی حال آدم بی‌ربط و بی‌دلیل جابه‌جا می‌شه
یه‌جور جابه‌جایی بی‌وقتة کانون ادراک
چیزی که این دوسه روز اخیر دارم به زبون لُری خودم ترجمه‌اش می‌کنم، همین تغییر از حال بد به حال خوبه
گاهی حتا با شنیدن یک موزیک، یا دیدن یک تصویر و یا حتا در حین دولا شدن برای برداشتن چیزی، وقتی برمی‌گردی می‌بینی انگار دنیا عوض شده
حتا تصویر پیرامونت شفاف تر و تو حس بهتری داری
یعنی، دروغ چرا، تا قبر که خیلی مونده از من تا................... قبر.
مال من‌که این‌جوری عوض می‌شه
یعنی به همین سادگی می‌ره توی پیت، از این‌م ساده‌تر سر از عرش اعلا در می‌آره و هم‌نشین خدا می‌شه
اون‌موقع‌ست که مثل لودر جلوم
می‌رم و از جایی که هاله و پیله و اینام هزارتا نشتی داره
از همه‌جاش انرژی می‌زنه بیرون
نمی‌دونه نقاشی کنه؟
بنویسه؟
باغبونی ؟
بنوازه؟
برانه؟
بخونه؟
برقصه؟
یا بره مثل الان بالا منبر
اه
پس تو هم فهمیدی از اون وقت تا حالا چی می‌خوام بگم؟ آره حالم خوبه.
یعنی تا همین چند دقیقه پیش هنوز خوب نبودم
یهو برگشتم و نشستم بالای رف
باید همه کار و زندگیم و بذارم رو این‌که چه‌طوری با قصد خودم این حال رو جا‌به‌جا کنم؟
حتما به اراده، قصد احتیاج داره؟
یکی دو روزی روزه گرفتم. وقتی ارتباطت با کل
با او، با تو، با هستی قطع می‌شه
مثل سیم تلفنی‌ست که یه‌جایی قطعی داره
یا همراه نا همراهی که آنتن نمی‌ده. تو از هیچ جا ساپورت نمی‌شی. شلنگت یه‌جایی تا خورده
ذلیل نشی ابلیس، پاتو از رو شلنگ بردار
هر چی می‌کشم از این جونه مرگ شده ابلیسه
همچی می‌ره تو جلدم که انگار خود منم.
ولی خب نیستم.
یا..........؟ خودمم؟ ......... تو چی فکر می‌کنی؟
خدا با اون همه عظمتش جمع می شه در من، چطور ابلیس نه؟
ضدّین همین‌جاها تعریف می‌شه. همین که به موجودیتش اراده کرده.
پس او هم از جنس قصد خالق و
از اوست و از توست و ............ وای سرم گیج رفت
شما جدی نگیر
ندیدی وقتی برق می‌ره و می‌آد، یهو با چه شدتی میاد که چراغ‌ها پر نور می‌شه
و چشمت رو می‌زنه؟
یا وقتی پات رو از روی شلنگ برداری، یهو با چه فشاری آب بیرون می‌ریزه؟
الان منم یه چی تو همین مایه‌هام. شیطون شیطون و خدا خداست
غیر از اینم نداریم، شهرزادم اگه گفته؟ غلط کرده

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

میای بریم؟



این‌جور موقع‌ها دلم فقط یه معجزه می‌خواد
بی‌بیدی بابیدی بوب
ان‌قدر یه‌جای آدم می‌سوزه که دلش می‌خواد با یک حرکت ناگهانی
همه عقده‌هاش رو خالی کنه
مثل الان
بعد از خستگی پخت سوپ جو ، سوفله کلم و خوراک مرغ و
بچه ........ که ساعت هفت سریال محبوبش رو ول می‌کنه
بره بخوابه فقط برای این‌که حالت رو بگیره
بعد انقدر حرصم می‌گیره که دلم می‌خواد برم و یه چند روزی یه جا گم و گور شم
جایی که حتا عقل جن بهش نرسه و من فراموش کنم
این‌جا هم هست، و همه آن‌چه که هر لحظه آزارم می‌ده
کاش می‌شد برم یه آسایشگاه و چند روز ممتد فقط بخوابم
کاش می‌شد یهو عاشق می‌شدم
و باهاش گم می‌شدم
این از همه نوعش بهتره چون هم دلم خنک می‌شه
هم دلم حال می‌آد و باقی دنیا هم گور بابا هر کی خوشش نمی‌آد
وای یعنی می‌شه
همین الان سقف باز بشه و یار بیفته تو اتاق؟
یا چطوره برم تو خیابون؟
شاید سرکوچه منتظر باشه؟
امیدوارم آقای پاکی نباشه
وای دلم پُکید.
میای بریم؟ بریم یه جا که حتا برق نباشه چه به تلفن و خبر
بریم یه جا که یادمون بره امروز چند شنبه است یا ساعت چنده؟
یه‌جا که با سپیده بیدار شیم و با غروب بچپیم تو کومه
میای بریم؟
خدایا معجزه کن که بد جور دل شکسته‌ام
وقتی دلم می‌شکنه، از خدا برای خودم خیر می‌خوام.
نمی‌ذارم انرژیم خرج حزن بشه
می‌فرستمش بالا به آرزوها‌م
خدایا عشق را بر من حادث کن

یه روز از صبح



تاحالا گم شدی؟
مثلا توی جنگل، جاده‌، یا این‌که
یه روز صبح چشم باز کنی و یه خونة دیگه، یه خونوادة دیگه
بچه‌ای که به‌تو می‌گه مامان
و تو نمی‌تونی بچه رو انکار کنی
همه شواهد هم حرفش را تائید می‌کنه
چه حس تلخی نه؟
البته اگه تا پیش از اون رو یادت رفته باشه
خیلی هم بد نیست
ولی فکر کن اگه اون یکی داستان را خیلی جدی به‌یاد و باور داری
وای چه چیز گیجه‌ای می‌شه
نه؟
خب گاهی منم این‌طوری می‌شم
هی فکر می‌کنم
اه من‌که آدم خیلی مومن و خانم و بیست، باکلاس، معرکه......نردبوم رو بگیر بیا بالا
رو ابرها زندگی می‌کنه و امتداد گیاهای بالکنی‌اش تا عرش بالا می‌ره و انرژی از در و دیوار خونه‌اش می‌ریزه
............... خلاصه داستان بهشت کذایی
بعد یهو چشم باز می‌کنی و می‌بینی تو یکی دیگه‌ای و حتا خیلی هم به بودنت باور نداری و از فردا می‌ترسی و دلت می‌خواد یه بغل فراخ و محترم بجوری و بینش برای ابد گم بشی

تاحالا گمشدی؟



حال بد یعنی این‌که، بدونی گم شدی.
اما ندونی کجا و یا چرا و چطور؟
حال خرابی یعنی، نتونی روی پا بند باشی و در پوست نگنجی
بال بال بزنی و نتونی هیچ کاری انجام بدی
کار یعنی دریغ از این‌که بتونی دوتا رنگ جفت و جور کنار هم بذاری که یا هم رو محو نکن
یا هم دیگه رو قطع
حال پیچیدة خفن یعنی، روزگار مثل من چنان دور خودت پیچوندت که هر چی سیم ارتباطی بوده، پیچیده دورت و
نمی‌تونی حتا دستت را برای خاراندن سرت بالا ببری
حال خرابی یعنی الان من، دلم یه عالمه چیز می‌خواد که بعضی‌ش رو حتا حق ندارم
دلم بخواد
یعنی بنویسی مثل همین حالا بی‌اون‌که بدونی کلمه بعدی قراره چی باشه؟ هیچی
....
ننوشتیم و با نقطه گفتیم، هیچ
فکر کن
نه نوشتنم می‌آإ نه هیچ غلطی ازم می‌آد نه نه نه . نه چی؟ نمی‌دونم
هیچی باعث شادیم نیست
مجموعة این تصویر کامل نیست و
جای من درش رو هوا گم شده

واقعا که
فکر کردی آدم عاشق به این نقطه‌ها هم می‌رسه؟ عمرا
خیلی هنر کنه، احوال دلش رو جمع کنه.
چه‌کار داره چی باعث کشف جاذبة زمین شد؟

ما غلط کردیم دربست




چندروزه آشپزباشی رفته قهر و مطبخ هم تعطیله
خودم خوشم نمی‌آد اجاقم خاموش باشه. کور که نبود. خاموش هم نمونه
گرما و روشنی بخش خونه‌ست که بوی امید می‌ده و دوست داشتن
می‌گه هستی و برای غیر خودت هم مفیدی. این حس فایده هم از همون خانوادة رضایت هست
حتا اگر منو شبیه کلفت‌خونه کنه باز بخشی از زنانگی و ذاتی می‌دونم
از بچگی هم به‌زور تو حلق عروسکام غذا می‌چپوندم
بعضی از بانوان گرام هم این در ذات‌شون نیست و برای کار اداره جاتی آفریده شدن و من حال نمی‌کنم
با کله در هیچ چاه بردگی هم فرو نمی‌رم. به وقتش معترض می‌شم. اعتصاب حمالی می‌کنم
و مثل این دو سه روز آشپزخونه نمی‌رم.
قدیم مرسوم بود که نه هم‌چنان مرسومه ما
همیشه هوای سایز پشت چشم خانم والده را داشته باشیم که اگر به سمت نازکی مایل گشت، دست و پامون رو جمع کنیم
ولی بچه‌های این دوره بهت زل می‌زنن و می‌گن:
مگه چکار می‌کنی برام.
یه شام و ناهار تو خونه‌ات می‌خورم.
می‌خوای اونم نده
دیگه چی می‌کنی مگه؟
و من وا می‌رم. دست و پام شل می‌شه و از خودم می‌پرسم، چرا سکته کردم؟
چرا انقدر خسته‌ام؟
چرا هنوز تنهام؟
چرا سهم من از این همه هیچی؟
با پر رویی قهر می‌کنه و غذا نمی‌خوره. منم مطبخ نمی‌رم و باز با پر رویی می‌گه:
اگر مادر بودی، با تن مریضم لج نمی‌کردی
و من می‌دونم که تن مریضش، بیمار خودخواهی‌ست و تا دست ازش برنداره در ذهنش کنارش هست
در این مورد نمی‌تونم کمکی بکنم جز از درون خوردن خودم و مثل این چند روز بلاتکلیفی و حس تلخ
خدایا چه گیری افتادم!!!!!!!!! با این اهل بیت پیغمبرت
بگم غلط کردم،
هر چی که نمی‌دونم چیه و یادم رفته، بی‌خیال ما می‌شی؟
از این بازی درم بیاری؟

قالو بلی



می‌شه بپرسم از الست تا وقتی به دنیا اومدیم، کجا بودیم؟
اگه دبه نکنی و جر هم نزنی، همون‌طور که منم جر نمی‌زنم و هم‌چنان قالو بلی‌ام
خودت گفتی ما را، ما یعنی همة همة همه نفوس آدم. را به صورت حاضر کردی
تو رو دیدیم
فهمیدیم
درک کردیم و
ایمان یافتیم
به همین واسطه هم فابریک و بی‌ربط تو هر تعریفی شده جاتون می‌دیم و باورتون کردیم
ریشترش تفاوت داره که در نهایت اهمیتی هم نداره
اما شما بفرما ما بعد از: قالو بلی. به کجا رفتیم؟
دوباره غیب شدیم؟
همون‌جا موندیم تا نوبت عبور از آتش ایمان‌ برسه؟
راستی فاصلة زمانی الست تا ما چه‌قدر راه است؟
چه‌قدر از قالو بلی تا حالا گذشته؟
از اون‌موقع تا حالا ما کجا و چه گلی به سر می‌کردیم؟
یعنی تا پیش از تولد این دنیایی؟
اونایی که هنوز وقت تولدشون نشده، چی؟
الان کجا هستن؟
دارم شیت می‌شم نه؟
خودم می‌فهمم.

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

سلام ، ناشناس




از دیده ، شنیده، گفته، رفته، شناخته، ........... خیری که ندیدیم
بذار امروز را با قدردانی از اون‌هایی شروع کنم که پای منبری هر روزم هستند و هیچ یک را نمی‌شناسم
امروز را با ناشناسانی شروع کنم که در همین حیطة نت منو می‌شناسند
و برای کلمه، تفکر و انسانیت ارزش قائلند و بی‌مایه و تیله پیله، میان و همراهی‌م می‌کنند
برخی حتا در روز چندین بار بهم سر می‌زنند
من عاشق تک تک شماهایی هستم که صرفا با یک اندیشه مواجه‌اید و برایش ارزشی تعریف کرده‌اید
ارزشی برابر با گاه پای بساط صبحانه، گاه پایان روز کاری و یا آغاز یک روز پر مشغله
و در این بین از خودم راضی می‌شم
در روز صد دفعه به کانتر نگاه می‌کنم و می‌گم: خره. اینا نه تو رو می‌شناسن. نه از ورثة گرامت هستند که حتا حاضر نمی‌شن حرف یومیه‌ات رو گوش بدن.
تازه با تاخیر و غیبتم، پی‌گیرم می‌شن و برام وقت می‌ذارید
بیشتر از تهران ولی تازه وارد از برزیل دارم، از اکراین که یه حس مشکوکی بهم می‌گه این اکراینی بوی قدیمی می‌ده
بوی صمیمی که هربار عطرش خنده به لبهام می‌آره
خدا کنه خودش باشه، محسن که چاقو دسته‌اش را نمی‌بره
به هر حال هر که هستی دوستتان دارم
دوست مقیم هلند و چندین ناشناس در آمریکا. فکر کنم یه روز برم آمریکا با یک جمع بزرگ روبرو باشم که در نهایت به هم یه ربطی می‌شه براشون پیدا کرد
همین هم‌دلی، صادقانه کافی نیست
قراره فقط امروز از ناشناس‌ها قدردانی کنم
بگم: زارع، نشنیده صدای سازت را دوست دارم چون در سر سازنده و نوازنده‌اش
شعر و حرمت‌ها هم‌چنان باقی‌ست
یا به حوریناز بگم: کاش هم‌سن‌هات به‌قدر تو شعور و درک داشتند. حتما حال انسان بهتر می‌شد
یا بگم از اونایی که فقط می‌نویسند ناشناس.
بعضی با فیل تر شکن می‌آن بعضی با آی‌پی‌های خودشون
اوه دوست ساکن مازندران، اصفهان، خراسان، همدان و اراک و کردستان
تک تک شما به من باور می‌دید که هستم، اضافه و یاوه نیستم و برای هر صبح چشم باز کردن خروارها انگیزه دارم
حتا اگر عشقی ندارم
آرزوهاتان زرین و در شرف وقوع
خرابات‌تان پر نور
از ظلمات
دل‌هاتان، دور


دبیر ادبیات پارسی



سال اول علوم‌انسانی، دبیرستان مرجان دبیر ادبیاتی داشتیم که فاصلة تعریفش از اون زمان تا اینک
یه چند هزار سالی می‌رسه. سر دسته اراذل اوباش مدرسه رویا بود که همون‌وقت حتا از نظر موقعیتی
چه تاریخی، جغرافیایی پهناور تر از من بود
در نتیجه خودم رو پیشش موش می‌دیدم.
رویا عاشق دبیر ادبیات جناب ابراهیم‌خان‌ق...زاده بود
که به پیروی از ستار و داریوش ریش نرمی بر چهره خفته داشت
و نگاهش و که الان به‌یاد می‌آرم، تازه یکی می‌زنم تو سر خودم که چنی خر بودم
بذار از اول بگم
رویا سال پیش رد شده بود : می‌گفتن: فقط برای اینکه شاگرد ق...‌زاده بمونه
مام که سال اولی و از دنیا بی‌خبر یه روز به خودمون اومدیم دیدیم جمیعا دختران کلاس عاشق، دبیر ادبیات شدن
به همین واسطه در کلاس وی هر روز محشری به‌پا بود. نامه‌های عاشقانه‌ای که با لفظ مبارک این بچه درباری‌ متجدد مقابل تخته سیاه به نام انشا قرائت می‌شد و
جناب دبیر به سبک استیو آستین، مرد شش میلیون دلاری، وقت. میز جلو را به هوا پرتاب می‌کرد و انواع بدترین حرف‌ها را می‌گفت و از کلاس بیرون می‌رفت
آخر میز جلو همیشه برای این مهم خالی و مهیا بود
دو روز به این بهونه قهر می‌کرد و به کلاس نمی‌اومد و مدرسه برای یک هفته لنگ در هوا می‌گشت
حالا که فکر می‌کنم می‌بینم، حیرتم از این خانم مدیره که بی‌شک می‌دونست این پسرک، ریش نرمک چه فیگوری برای این دخترکان می‌آد
همان‌طور که من الان می‌فهمم.
بعد از خودم می‌پرسم: انگیزه‌اش از نگه‌داشتن دبیر ادبیات چه بود؟
معلومه.
همه به عشق دبیر ادبیات می‌اومدن مدرسه. حتا بچه‌های ریاضی
چه خنگی بودم در این مقوله همیشه، بی‌نظیر و شاهکار
فکر کن این دو ریالی بعد از سی‌پنج سال افتاد
که هم دبیر ادبیات داشت اون وسط دلی می‌برد و از ادب هم بویی نبرده بود و ای حالی‌ ....و
هم خانم مدیره بچه‌ها را پابند مکتب نگه می‌داشت
با عرض شرمندگی از پرسنل محترم دبیرستان مرجان

وا بده



در این ناجا، نمی‌دانم کجایم؟
در این بی‌جا نمی‌دانم کجایم؟
خب یه‌جور مغز هنگیه. البته فکر کنم. انگار ارتباطم با مرکز همه رقمه قطعه
از هر کانال و ماهواره که بگی سرک کشیدم
مشترک مورد نظر حال نمی‌ده
در دسترس باشه
حالا باز ما چه کردیم که ایی پشت به‌ما کرده؟؟
به‌خدا، به پیر، پیغمبر، استاد کار، متخصص، استاد تا شاگرد
نمی‌دانم
نمی‌دانم کجایم
و اگه بشه وا بدم به‌گمانم بشه باهاش به جای خوبی رسید
لاکردار چارچنگولی چارچوبة دروازه رو چسبیده و وا نمی‌ده
بپره
بپر و، وا بده
با چشم باز بپر.
فقط بپر
در پریدن امید معجزه هست
شاید این‌بار معجزش تو باشی

مناجات من‌یه در بیت‌المقدس




حداقل تعریف کن بینیم این من چیه؟
تو کی هستی؟
چطور می‌تونی در این جمع ضدین و جفت‌ها؛ چنین یکه و تنها باشی؟
چه هنری داری با این همه فیس و افاده که وابسته تشویق و تائید غیر تو نباشه؟
مثلا تنهایی بلدی خودت رو جمع کنی و بگی : هستم؟
حرف گنده‌ای که در زندگی زدی تاحالا چی بوده؟
چه کار بزرگی که کسی جز تو نکرده باشه؟
یا تو به این هستی چه هدیه‌ای دادی؟
خب بگو این منه والا مقام کیست، بلکه مام احترامش بذاریم؟
نه که همون که تا یک هفته تنها می‌مونه می‌زنه به دنده منه بیچاره؟
یا اون‌که اگه دیگران براش کف نزنن، وارد اغما می‌شه؟
تو همون منی‌ هستی که برای چشم‌های بیرون از خودت، ساعت‌ها با اسباب بزکت بازی می‌کنی
نقاشی می‌کنی، خود سازی می‌کنی.
خب این همه برای کی‌سه؟
وقتی مهم تر از تو وجود نداره؟
خب یه چی بگو بلکه خفه خون گرفتم و تو هم رفتی بالای رف و هر روز یک عود جداگانه نذرت کردم؟
تو که انقده بزرگی و لایق تکبر و نخوت؛ بیرون از خودت چشم به چه راهی دادی؟
مگه غیر از تو کسی دیگری هم آدم هست؟

عاشق اون " منت‌م "



خبر از جایی که تو درش هستی، ندارم
خبر از جایی که خودمم نشستم ندارم. فقط حسن بزرگش به اینه که می‌دونم
این‌جا جای همیشگی " من " نیست. گرنه که ممکن بود حسابی کم بیارم و بزنم دنده شیت بازی
خب شکر حداقل می‌دونیم که این حال خراب، این ناکجا ، این بی‌ربط و بی‌نشانه به من تعلق نداره
از دیروز
نمی‌دونم دارم کجا می‌رم؟
شایدم " من " جایی نمی‌رم و تحت تاثیر وقایعی در بُعد موازی قرار دارم؟
« توجه داشته باش همه چیز ممکن است، الا بد بودن اساس، " من " »
شاید دیشب سر از بُعدی درآوردم که با گروه انرژی‌م نه تنها سازگاری نداره، بلکه کلی امواج مزخرف بارم کرده که حتا حال رسیدن به یک دوش آب درم موجود نیست
از بیرون به خودم نگاه می‌کنم، بی‌حال، خسته، تُهی، اما می‌دونم این قالب حیوونی از " من " نیست
مال " من " نمی‌تونه باشه
ای که این واژة " من "، منو کشت. کاش می‌شد کلمة بهتری جایگزینش کرد که مفهوم خودخواهی و آمیب گونگی درش مستطر نباشه
وقتی ادا می‌کنم " من " از کل جدا می‌شم. می‌ترسم، حتا خدا را هم بیرون از " من " می‌بینم
بعد نمی‌دونم چه خاکی به سر ایی " من " کنم؟
خلاصه که الان در بُعد دو شایدم زیر، یک انرژی؛ دارم می‌نویسم
غلط نکنم به اعماق ظلمات رسیدم و در حیطة بانو لیلیت باشم
این‌همه خشم و " من "؟
ای که "من" یکی عاشق اون " منت‌م "

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

مردان، بی‌جنبه‌




اوه
می‌دونی ویروس این بیماری
از کی در وجودم
رشد کرد؟
از وقتی فهمیدم، مردها " دور از جون همه آقایون " جنبه ندارند و باید دائم
باهاشون سیاس باشی
فهمیدم دیگه این رقم جنس با گروه خونی ما سازگاری نداره
نمی‌شه، هرگز، هیچ‌نوع
هیچ چیز
جز خود، بداخلاق، گند دماغ، مغرورم باشم
منو خودسانسوری؟!
برای همین اتفاقی نمی‌افته

برم دوباره بهش فکر کنم ببینم دیگه
چه بلاهایی سرم اومده؟

بذر مبارکش را ملخ خورده



باور کن مدتی‌ست سعی می‌کنم آدم ببینم، ایراد نگیرم
با مثبت اندیشی قدم بردارم و ......... برو تا تعریف دگر گون شدة من تا من
و به سادگی، همیشه‌های گذشته می‌بینم قرار نیست همه با هم جور دربیان
بعضی حتا مناسب برای یک رفاقت صمیمانه و ساده هم نیستن
خب تعریف اکسیژن همیشه " H2O " بوده یا نه؟
فورمول منم همیشه در نبضم تعریف می‌شده
وقتی نبضت هم‌چنان ماسیده و به هیچ هیجانی نمی‌کشه، می‌تونی بگی جذبم نکرد
ولی چندبار؟
همه؟
مگه می‌شه؟
نکنه فکر کردی تحفه‌ای؟
بالاخره اون قدیما همین‌طوری مقدمتا دل‌مان می‌خواست برای بار دو و سه هم یکی رو ببینیم
حالا چرا اصلا؟
حتا حوصله و فکر به پیشنهادش رو ندارم
وقتی هم اون‌ور میز می‌شینم، هی خودم و پنگول می‌کشم ، تا آخرش خانوم باشم
یا یه چی نگم و حال یارو اندر پیت فرو کنم
وای که اگه این اتفاق در جمع باشه و آدم ناشی به کاهدون بزنه که من باشم
تا آخرش رو خودت بخون
خب همه اینا که چی؟
به چه افتخاری می‌رسه؟
چه هنری در این همه فرار از این جنس مورد نیاز نهفته است؟
خوبی‌ش به همین مواد اولیه، مواد لازم، مواد مورد نیاز بودنشه، نه؟
در همین این‌که نباشه زندگی دیناری نمی‌ارزه، ولی نبودنش
اگر کش پیدا کنه هم بیماری‌ست
حالا نگرانی و کشف امشب
ممکنه یه جایی، در قسمتی از مغز وجود داشته باشه که در مرور زمان از کار می‌افته و تو دیگه خودت رو ریز ریز هم بکنی، عاشق نشی؟
ها مگه چیه؟ مگه مردا از مردی نمی‌افتن و زن‌ها یائسه نمی‌شن؟
شاید این هم از اقلامی‌ست که دست‌مون خط خورده و ننوشتیم جایی؟
می‌دونی از آخرین باری که دلم خواسته یکی رو دو سه بار ببینم، تا الان چندین هزار سال، نوری و میلادی و شمسی و قمری گذشته؟
اگر در عصر دانیال نبی نبوده باشه
حتما عصر مانی بوده
ای‌قربون این مانی که چه دین باحالی
خلاصه که یعنی شمام بله؟
یا این مربوط به نقص فنی‌ست و می‌شه با مثبت نگری ازش عبور کرد و دوباره به کسی دل داد؟
آخی.......... گفتم: دل
دل‌م آتیش گرفت واسه خودم

تو می‌دونی؟





می‌خوام بکشم‌ا، اما رنگش یادم رفته
تو می‌دونی تنهایی چه رنگیه؟
اصلا رنگ داره؟
یا بی‌رنگ و تاریک؟
تنهایی چه رنگیه؟

.



حالم خوب نیست

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...