بعضی وقتا میترسم، نه.وحشت میکنم؟
همون بهتره بگم میترسم.
از فردا، آینده، از اینکه تنها بمونم. بی رفیق و همزبون
بعضی وقتها حالم بهقدری بد میشه که ترجیح میدم همونجا همه چیز تموم بشه
یعنی سر در نمیآرم بشر چطوری میتونه اینهمه بد یا خبیث باشه
وقتی میبینم نقشه میکشه تا به زمین خوردن یکی بخنده
قیافهها به نظرم عوض میشه.
زندگی همیشه قصة کمدی الهی دانته بوده که من بین هر سه جلدش پرسه میزنم
در نتیجه وقتی دم پنجره دوزخ ایستادم و نگاه میکنم؛ تنم میلرزه
میبینم؛ واااای خدایا اینا از چه جنسی هستند؟
یا اونهایی که از دیگران سوءاستفاده میکنن، کامیابی و فراموشی
دوستیهای سطحی و زودگذر
آدمهایی که به همه دروغ میگن، ماسک میزنن، هر کاری فقط برای اینکه
اندکی احساس رضایت کنن
رضایتی که تائیدش فقط در چشم دیگران تعریف میشه
نه در قلب و جون آدم
ذات الهی نمیتونه از آزردگی دیگران، خوشنود بشه.
یا برای هیچ تلخی سفره بچینه
من گریه میکنم
نه برای خودم.
برای سرنوشت آدم
آدمی که برای جانشینی به زمین اومد
میترسم برای شرط بین شیطون و خدا
همهاش میترسم آخرش شیطون برنده بشه