۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

فردا، نیا


عکس
همه‌اش دل‌شوره دارم، اضطراب. اونم از جنس بد
دلم هی شور می‌زنه، بلاتکلیفم
هیچ وقت تا این حد درگیر
این چرایی‌ها نبودم
در رنج، طی
ثانیه‌ها
عبور از اکنونها
از تحمل
حمل لحظه‌های بی هیاهو
رنج می‌برم
و از این همه هیچ، خالی تر از پوچ می‌شوم
به ساعت نگاه نمی‌کنم.
می دانم یک روز دیگر نیز رو به پایان است
مانند همه روزهای پشت سر
مثل بیشتر روزهای پیش رو
بدنم درد می‌کنه، یه جور مور مور درد آور
یه جور حس تلخ مردن
کاش می‌شد می‌مردم
هیچ چیز اندکی
لختی
دلم را شاد نمی‌کنه
صبح در راه است و من هراسیده
می‌دانم فردای نا پیدا در راه است
و من سخت
ترسیده
می‌دانم عمر رو به اتمام است
و من سخت
تکیده

اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم




نوشته ای از : اِرما بومبک
اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم
دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت می کردم حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار بود و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده
در سالن پذیرایی ام ذرت بو داده می جویدم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند نگران کثیفی خانه ام نمی شدم
پای صحبتهای پدر بزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد ، شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدتها بر روی میز جا خوش کرده اند را روشن می کردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم
با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند
با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم و با دیدن زندگی بیشتر می خندیدم
هر وقت که احساس کسالت می کردم در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است
هرگز چیزی را نمی خریدم فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم و یا اینکه ضمانت آن بیشتر است . به جای آنکه بی صبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری بمانم هر لحظه از این دوران را می بلعیدم چرا که شانس این را داشته ام که بهترین موجود جهان را در وجودم پرورش دهم و معجزه خداوند را به نمایش بگذارم
وقتی که فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش می کشیدند هرگز به آنها نمی گفتم : بسه دیگه حالا برو پیش از غذا خوردن دستهایت را بشور ، بلکه به آنها می گفتم دوستتان دارم
اما اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده می شد هر دقیقه آن را متوقف می کردم ، آن را به دقت می دیدم ، به آن حیات می دادم و هرگز آن را پس نمی دادم

عکس
می‌دونی موضوع اینه که آدما به یه چیزایی احتیاج دارند تا یه حس خوب داشته باشند
حسی که بهشون انگیزه برای انجام خیلی کارهایی می ده که به‌طور معمول به‌نظر نمی‌آد امکان پذیر باشه
ولی تو در اون حس خوب نه تنها اون‌ها که هر چه اراده کنی، را انجام می‌دی
همون حس خوبی که تو را با رضایت کنار آینه نگه می‌داره
یا باعث می‌شه کارهایی بکنی که یک عمره قراره hنجلم بدی و موقع‌ش نمی‌شه
یه‌جور حس و شاید هم نوعی اراده و انرژی تازه
شاید انرژی تازة یه آدم تازه؟
همونی که بهش اسم عشق می‌دیم
یه مکمل تازه
حسی که اجازه می‌ده در آرامش گوشه‌ای بنشینی
چند خط کتاب بخونی
یا فیلمی را بی‌اضطراب ببینی
به عبارت ساده تر ما به یه حسی نیاز داریم
شبیه به اسم اعظم
که حسابی کارگشا باشه

thanksgiving




خیر و شر دو سوی مکمل هستی هستند که در تعاریف ذهنی جا می‌شن
حدوثی که می‌تونه برای من خیر باشه، ممکنه در نقطة دیگر جهان برای دیگری شر داشته باشه
مصداق کامل این واقعه عید شکرگذاری در امریکاست
سرخپوستان امریکا این روز ماتم می‌گیرن،
بابت استقلال و سرزمین و هر آن‌چه که داشتند
و به تصاحب آمریکایی‌ها درآمد
و برای آمریکایی‌های مهاجر مراسم شکرانه و سپاس‌گذاری‌ست
به سرزمینی رسیدند که در آن نعمت بسیار و صاحبین مهربانش مشتی سالک و کاهن و شمن
اون‌ها با روی باز از تازه رسیده‌ها استقبال و پذیرایی کردند
و مهاجین هم خوب مزدشون را دادند
حالا هم با وقاحت تمام این روز رو جشن می‌گیرن

ولی می‌شه دلیلی برای شکر گذاری نداشت؟
برای مهاجرین که بسیار داشت
ولی می‌شه هر روز را با شکرگذاری از بابت هرآن‌چه هست

و هر آن‌چه ندانسته از مسیرمان می‌رود
شکرگذاری کرد
شکر برای همه آن‌چه که دادی و ندادی

ذوق، قلم


عکس

این متن زیر راسال 1371 نوشتم.
در حزن متارکه و دوری از بچه‌ها که در اوج یاس و غربت زجه می‌زدم و خود گم کرده بودم
یواشکی می‌نوشتم
وقتی کمی تا نسبتی به آدمی گراییدم
یه رو به شیخ که سعی داشت در ظلمات ورطة جدید دست‌گیرم باشه، نشان دادم
شیخ اولین و تنها مشوق‌م بود
همان شیخ حبیب خدا« مرحوم ذاکری »
هم او که بعدها دستگیرم شد و در شبی، ذوقم را به دستم داد
قلم
و گفت:
باید بنویسی.
نقاشی خوب است.
برای این قلم آمدی
ومن‌که از حیرت و خوشی نمی دونستم چه کنم ؟
هرگز در خودم جرات به رخ کشیدن
نوشتن و دیدن نمی‌شناختم
تا سال‌ها نوشته‌هام را به کسی نشان ندادم.
تا صدقه سری وبلاگ نویسی.
همه چیز از این‌جا و ناشناسی شروع شد
نه اعتماد به نفس، نه جرات و نه جسارت
بابا
من ماله کش بودم نه اهل کتابت
حالام فقط رو دارم
نه قلم
اون‌وقت‌ها واقعا

1371 مهر



در پسه تاریکی بی‌آغاز و پایان دنیا
دری به روشنی انتظارم گشودهشد
به درون رفتم
اتاق، بی‌روزن تهُی نگاهم را پر کرد
سایه ای به وجودم خزید
و همه شباهتم را در ناشناس ی‌اش با خود برد
پس
من
کجا بودم؟
شاید زندگی‌ایم پشت نی‌ ستان نوسان داشت و
انعکاسی بودم که بی‌خودانه خلوت‌ها را برهم می‌زد؟
شاید خود، خلوت بودم؟
شاید تنهایی، شاید همه مرگ؟
تاریکی همه من بود
و مرگ هم من بودم
که در سکرات بُهتی فرو می‌رفت
که پایانم را فرا می‌خواند
و باز پس‌ه در
همان‌جا هم تنها بودم
دری که روزی همه باورهایم پشتش جا ماند
در گنگی‌اش ریشه داد
و روزی هم خواهم خشکید
و از زمان محو خواهد شد
زندگی‌ام صدایی بی‌پاسخ نبود؟

حج ابراهیمی



ولی ناگفته نمونه معجز، حج
نمی دونم چه رازی در این سفر نهفته که هر که پاش به اون‌جا می‌رسه
یکی دیگه برمی‌گرده؟ باور کن. نمونه‌های بسیاری دیدم
از جمله خانم‌والده خودم
انگار تا قبلش معطل و بلاتکلیفن ولی اون‌جا چه اتفاقی می‌افته که انگار
یه لایه از روی ذات‌شون می‌ره کنار. باور کن
شاید وقتی می‌رن ترس‌شون از همه چیز می‌ریزه؟
از خدا، قیامت و .......... یا هرچیزی که به‌خاطرش این سفر را رفتن
برخی می‌رن مجوز کلاه‌برداری می‌گیرن
بعضی، مجوزات دیگه.
ولی هر چه هست پدیده‌ای فوق‌ بشری در اون‌جا رخ می‌ده
که هر که هر آن‌چه که هست را نشون می ده
انگار با انرژی بالای جده، فیوزهای خاموش فعال می‌شه
شاید هم به نوعی آزمون مبتلا می‌شن؟
به هر حال که به نظرم مثل مصرف مواد روان‌گردان " اسید ، ال‌اس‌دی " باید کسی امتحانش کنه که
درونش شیشه خورده نداشته باشه.
وگرنه تا ته درونش می‌زنه بیرون

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

عید قربان



سلام و اینا
دروغ چرا خیلی از این عید بازی آگاهی ندارم
نمی‌دونم که حج مال اسلام بود بالاخره؟
یا مال تجار عربستان و همسایگان؟
در نتیجه در بی‌سوادی سکوت بهتر است
امروز از همه چیز لج دارم و
حرفمم نمی‌آد
از تنهایی هم از حد بگذره خسته شدم
خلاصه که
قربان مبارک

گلی، اسماعیل پسر ایمان



خانم والده كه ازدو سه سالی‌ ملقب به مقام، حاجيه خانمی شده.

فردا قراره به یادبود سفر حج قربانی کنه " اینم بعد از نذری پزان و مولودی، فیس تازة خانم‌های فامیل شده"


Scared 2
هیاهویی به‌پا بود و منم كه به وظیفة دختر بزرگی قاطی این دخترکان نیمه‌ماه روی، در خانه مانده؛‌ جوگیر شده و سر از پا نمی‌شناختم این‌ور و اون‌ور می‌رفتم و اُردر صادر می‌کردم
و گلی هم هر آن‌چه که می‌خواست و بلد بود کرد.
از شب قبل جهت تدارکات بار و بنديل بستیم و آمدیم منزل حاجیة خانم‌والده و از صبح به سبک تراکتور گازش رو گرفتم که از دختر خوب مامانی،‌ یه وقت عقب نمونمKnitting
خانم والده فکر می‌کنه به جبران گرسنگی و تشنگی اسماعیل یک شبه باید همه محله را برای ابد سیر کنه
از یک ماه پیش‌تر کلی وعده گرفته بود و خودت بخوان از این حدیث مفصل
اما تو بگو گلی کو؟
No
بعد از نیم‌ساعت جستجوی منزل خانم والده که به سالن شهرداری گفته ذکی سرکار علیه را در حیاط
و سخت مشغول مراقبه یافتم
خب از اولین لحظه‌ای که گلی از مدار خارج می‌شه تو می‌تونی تایمر دردسر را فعال کنی. و از قرار ساعت‌ها از فعالیتش می‌گذشت
گفتم: گلی.
یک متر پرید.
Shocked
خجالت کشیدم: « ببخشید. ترسوندمت. معلومه کجایی؟ »
- گلی: وای ترسیدما، داشتم می‌مردم.
ایی چه جوری صدا زدن بود؟
مگه نمی‌بینی دارم حرف می‌زنم؟
- جونم! اون‌وقت با کی؟ نکنه با دارو درخت؟
گلی: نخیرم با ایی گوفسند بیچاره.
نگاهم رفت تا پایین پله‌های ورودی و گوسفندی که انتظار رسومات می‌کشید.
جرات نکرده بره نزدیکش، اون‌وقت باهاش تله‌پاتی برقرار می‌کنه ؟ : « تو از این‌جا می‌فهمی اون چی می‌گه؟»
-گلی: پس چی. نیگا کن.
Wink
تو چشاش چقده عشق داره.
تازه‌شم یه گوفسنده هستا که اونم عاشقشه خانوم.همه‌اش می‌گه گلی منو نیگاه کن.
ببین دلت میاد اینا ..........سرم و .... وای ؟
بهش رو می‌دادم رفتیم تا قابیل چرا هابیل را کشت:

گفتم:« بلند شو بریم خونه. این‌جا سرما می‌خوری. خدا گوسفندان را آفرید برای قربانی شدن
- گلی: وای یعنی گوفسند اصلا گناه نداره؟
عشق نداره؟
Sneaky
بچه که داره؟
په اون بع‌بع‌‌ایی چیه؟
خب این‌همه چیزان داره.
باهاس بمیره که چی بشه اون‌وقت؟ هان؟
اگه ایی بیچاره رو نکشتونی مسلمونی قبول نمی‌شه؟
گفتم: گلی جون عزیزم این سنت پیغمبره. بلا را هم دور می‌کنه
گلی: با مردن یه گوفسند طفلی؟
سنت دیگه گیر نده
Phew
از قدیم تر هم بوده. سنت ابراهیم، اسماعیل.
گلی: اوه همون کله ببره که خدا به موقع به داد پسرش رسید و بهش گوفسند داد؟
- گلی جون خدا خودش خواسته بود که ابراهیم پسرش رو قربانی کنه. پاشو بریم تو یخ کردم.
گلی: چرا خدا باهاس بخواد؟
مگه اسماعیل گناه نداره؟
مثل ایی گوفسند بیچاره. ببین چطوری ترسیده؟
مگه طفلکی نبوده؟
مگه باهاس اسماعیل امتحان می‌داده به‌جای باباش؟
- تو هر سال این موقع که می‌شه می‌خوای تاریخ پدر ایمان را ورق بزنی؟
گلی: نخیرم پسر ایمان.
Bow Down
باباش که نباهس کله خودش رو می‌بردی؟
باهاس کله پسرش رو می‌بُرید.
حالام اگه شبش شام گشنه پلو باقالی خورده بوده باشه و از اون خواب الکی‌ها بود و خدام گوفسند نمی‌داد چی؟
یعنی راسی راسی کلة‌پسرش رو می‌برید؟ که چی بشه؟
- که، اطاعت و بندگی‌ش رو به خدا ثابت کنه.
اوم هم از سر گرسنگی خواب ندیده. وگرنه خدا میش نمی‌فرستاد
گلی: خب ایی‌که بالاخره یه خدایی هست
Scared 2که هس. ولی چرا خدا باهاس اسماعیل رو اذیت کنه. مگه خدا نمی دونه یه بچه کوچولو از ایی چیزا می‌ترسه؟
به او چه که باباش می‌خواست دوست خدا باشه؟
اصلا چرا ایی دوستان خدا همه کله ببر از آب در میان؟
Duh
- قربانی سنتی از زمان آدم و هابیل و قابیل بوده تا حالا ربطی هم به ابراهیم و اسماعیل نداشت
گلی: کیمیان!!!!
یه نگاه بهش انداختم شرارت از اعماق نگاهش بیرون می‌زد و لرزیدم. گفتم: بله؟
گلی: یعنی تو می‌گی خدا اگه گوفسند نمی‌داد اسماعیل تا آخرش می‌موند؟
یعنی اززیر دست باباش فرار نمی‌کرد؟
Running Man
یا باباش راس راستی کله پسرش رو می‌برید؟
مثل تو که هی به همه می‌گی یه روز مردم
تو که راس راستی تا آخرش نمردی که بدونی
اگه می‌مردی
راس راستی چی چی می‌شد؟

خواب به خواب


عکس
چه‌قدر خوابم می‌آد
دلم می‌خواد بخوابم
خوابی عمیق
خوابی بی رویا
خوابی از امشب تا
خستگی از خواب
خوابم می‌آد
دلم می‌خواد بخوابم به قدر همه تنهایی‌م
دلم می‌خواد بخوابم و
با خودم نگن که : چقدر تنهام
تو چی؟
تو هم مثل من تنهایی؟
یا شاید این فقط منم که این همه تنهام؟





در کمانة توقف



رفتم، حوصله‌ام نیومد برگشتم


از محدوده هم خارج نشدم
اما مهم این بود که از خونه کندم و رفتم
خب خیلی ساده است که حساب کتاب‌ها گاهی با واقعیت جور در نمی‌آد
از عصر سخت درگیر خودم که اصلا ازش راضی نیستم
از خودم شاکی‌ام
به‌قدری دلایل محکمه پسند برعلیه‌ش دارم که اگه برم دادگاه
دعوی رو ببرم
فکر می‌کنم زیاده از حد خریت به خرج دادم
زندگی را پای تصوراتی دادم که فقط در باورهای من این شکلی بودن
اما به درد زندگی‌ام
هیچ‌وقت نخورد
یعنی می‌دونم
نمی‌دونم
خورده یا حرام شده
دو حالت بیشتر نداره
یا به‌قدری توپ زندگی کردم و جلو اومد که تصورش هم بلد نباشیم
یا چنان سه کردم و تا این‌جا رسیدم که، ‌گندش در بیاد
خدا کنه اولی‌ش حقیقت باشه

آنتی غروب



از عصر صد و سی و سه هزار بار استخاره کردم بزنم برم بیرون
برم یه جایی
مثلا زنگ بزنم فلانی ، بپرسم کجایی؟
اما ماشینم فول بنزین و خودم خالی
هی می‌گم احمق، کانون ادراکت یه‌جا بی‌خود وا داده. از خونه بکن و انرژی‌هات رو جابه‌جا کن
برو خانة هنرمند، همین پشت. پیاده شو و در نور نارنجی رنگی قدم بزن
بلرز و چند نفس تازه بکش
تو چشم آدم‌ها نگاه کن و به هر کی که حال کردی سلام کن
یه ذره‌یه‌ذره انرژی جمع کن تا بلکه خودت رو یه‌نموره بکشی بالا
نمی‌دونی چه حالی می‌ده رفتن بین، آدما
حرف زدن با اونایی که نمی‌شناسی و قرار نیست بعد از اینم کاری باهم داشته باشید
بلند شو برو پای توچال، سرت رو بگیر بالا و تا چشم کار می‌کنه
عظمت کوه را حدس بزن
پاشو زندگی رو نفس بکش تا زندگی به دنبالت بیاد
تو می‌گی برم؟
برم امشب خودم رو قهوه مهمون کنم که بعدش حال خودم رو نمی‌گیرم؟
رفتم
ولی نه توچال
هر جا که نشونه‌ها راه داد

آغاز، جدا سری



از اول که بنا نبود هیچ کدوم تنها بمونیم. بود؟
نه نبود
یعنی مال من که نبود. چیزی که برای خروج از تنهایی یا عشق نیاز داشتم
فقط باور بود که تا دلت بخواد داشتم
باورهای بلوری، کریستال، جیوه‌ای، رنگین کمونی، آسمونی
آبی، سفید، سبز و صورتی
تو رو باور داشتم و خودم
و فقط تو کم بودی
تو نیامدی و منی ازمن نموند
ترسیده، هراسیده، گنگ
باورهای معطر دارچینی،
زنجفیلی،
عنبر و گلاب قمصر داشتم. که همه را زد و ریختند
یکی یکی باورهام را شکستند
عطرش رفت و به‌جایش سیاست آموختم
قایم‌موشک بازی یادگرفتم و پیچاندن انواع شما
آموختم همیشه هول و ولا به دل‌هاتان اندازم
آرامش از دری که بیاید
تو و عشق
از در دیگرمی‌روید
یاد گرفتم دیگر نگم
دوستت دارم
به چشم‌هاتان نگاه نکنم
که صاف و مستقیم‌شان هم
ریا دارد
یادگرفتم اگر گفتی اکنون شب است
حتم بدارم که بی‌گمان روز است
یاد گرفتم بهتر است سال از پی سال تنها بمانم
فهمیدم، عشق فریبی و خواب و خیالی بیش نیست
قصة گذاری بیش نیست
دانستم باید عوض شوم تا از تنهایی بدر آیم
دانم
نتوانم
و عشق ورزی هم نخواهم
که باوری از عشق
درم باقی ندارم


۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

رویای بی‌بهانه



دیشب ستاره‌ای خوابم‌ را ربود و در اتاق پنج‌دری خانة پدری چشم گشودم
اتاقی که سقفش ‌آسمان و دیواره‌اش سبز، حیات
و من که هم‌چنان میان آن‌همه تنها بودم.
با این‌حال پر از عجیب
عجیب از کلمات عشقی که مادر به گوش پدر می‌خواند
و پدر که چه خوب رنگ عشق را می‌شناخت
برادرم به سوی گنجشک‌ها سنگ می‌انداخت و هراسان می‌پریدند
و او با رذالت می‌خندید و کیف می‌کرد
فواره به‌سوی خورشید شتابان و به آن نمی‌رسید و دوباره برمی‌خواست
و نوازش بی‌دریغ آفتاب بر تن پاک آب
و نسیم که هوش سبز درختان را ورق می‌زد
ابرها به رسم محبت و آسمان فراخ دامن بود
و دلکش که می‌خواند، آمد نو بهار
و من که هنوز و هم‌چنان در جمع تنها بودم
نگاه صمیمانة همسایه اتحاد را طی می‌کرد
و دستان لرزان پیر مرد، امنیت و بال‌ پروانه
گل‌برگ‌ها را ورق می‌زد
زندگی زیبا و همه سیر بودند
رنج معنا نداشت و کس پی انگیزش آفرینش نمی‌گشت
که آفرینش، هنر هر روزه‌مان
و خلقت مرحم زخم‌ها بود
خواهر سبدی انگور به نذر نیاز می‌برد
و به همسایه‌ها لبخند می‌زنند
و چه زیبا نبض زمین پیدا بود
هر طپشش که برایت می‌سرود
عشق‌هاتان سرشار
و
دل‌هاتان پر مهر
علف زیر، پایم
چنان نرم که پا برهنه بر خیسی‌شان می‌دویدم
دویدن
اوه
آخرین بار کی دویدم؟
یادم نیست
آسمان پرتو اشراق را می‌فهمید و
خدا با ما بود
گاه‌گاه، کوکبی سلام می داد
بی‌گاه مریمی می‌خندید
و نسترن قد می‌کشید
و باغبان با لبخند می‌خواند:
سلام صبح زیباتان بخیر انسان خدایان
کسی عجله‌ برای رسیدن بلوغ نداشت.
کسی نگاه به نان مردم نداشت
کسی از دیوار دیگری بالا نمی‌رفت
کسی بر سر دیگری کف گرگی نمی‌زد
به‌گمانم آن‌جا بهشت بود
شایدهم همان خانة قدیمی پدر؟
فرزندانم در آزادی جست و خیز و
مرد بر سجادة عشق نماز می‌خواند
زن خستگی نمی‌شناخت و مهر می‌بخشید
خنده از لب‌ها نمی‌افتاد و همه مهربان بودند
در خواب من
کسی بزرگ نمی‌شد و زشتی معنایی نداشت
همه زیبا بودند
آسمان حقیقتا فیروزه‌ای و عرش از پشت بلورینش پیدا بود
مادر عشق می‌پخت و
فرزندان عطوفت می‌چیدند
و خانواده حقیقت بود
مرد بقال، عشق را وزن می‌کرد و تو میهمان صداقت بودی
حمامی، کدورت‌ها را می‌شست و همه در اوج طهارت بودیم
نانوا، با لبخند در تنور لطف نان می‌پخت و
ما عطر انسان خدایی را نفس می‌کشیدیم
و زمین زیر پایم، هم‌چنان مرطوب بود و نبضش را می‌فهمیدم
در شهر خشم را به آسایش فروخته بودند
در مدرسه‌ها می‌آموختیم،
تقسیم عشق
ضرب صفا
جمع محبت
دیکتة شرافت
جغرافیای حیات
تاریخ آزادی

بیست شهریور 1372

فقط همین، اندک



وای که
دلم لک زده
برای نوشتن
یک نامة عاشقونه
یه ذره
انتظار، شنیدن
زنگ تلفن
یا دوسه بار به انتظار پشت
پنجره رفتن

دستش درد نکنه



عصر رفتم دنبال پریا و از دانشگاه بردمش هات‌چاکلت و مهمونش کردم
مثلا خواستم ادای مادرای باحال رو در بیارم و کلی خرید کردیم و اومدیم خونه
و فقط پنج دقیقه، پنج دقیقه کافی بود تا دوباره از خونه بزنم بیرون
وسط ترافیک گیر کرده بودم و نمی‌دونستم کجا برم؟
خدایا چرا این وقتا کسی رو ندارم که بتونم آزادانه بهش زنگ بزنم و بگم:
هی
چطوری؟
کجایی ؟
برنامه‌ات چیه؟
مغز من در شرف انفجاره
تو چطور؟
چه رفیقم هستی؟
خب برای این احوال چه کاری می‌تونی بکنی؟
و اونم اگه آزاد باشه، مي‌گه دعوت به یک فنجان چای گرم
و من از ته دل ذوق کنم
خب اینم شد زندگی؟
بالاخره از خستگی برگشتم خونه
ولی هم‌چنان قهرم
یک‌شب خواب راحت با پریا بر من حرامه
حالا اگه یار بگیرم
یا برم همین‌طوری
گم و گورشم
صدتا صاحاب پیدا می‌کنم

خرده ستگران


عکس
خرده ستمگران کسانی هستند که مجبوریم در مسیر زندگی به هر علت تحمل‌شون کنیم
و در این صبوری و آرامش یادبگیریم چطور بر ضعف‌ها پیروز بشیم
ضعف همة اون‌دردهایی‌ست که به ما تحمیل می‌شه
و درد آوره


و این درد خبر از یک زخم در روح و ناخودآگاه ما داره
خوبی حضور خرده‌ستمگران در اینه که
معمولا وابسته یا به نوعی در بندشون اسیری
و برای رهایی از این اسارت مجبوری
تند تند ضغف‌ها و زخم‌هات رو شناسایی و مرحم بذاری
کاری که طی این سال‌ها مجبور به انجامش شدم
با خانواده‌ام و همه آن‌هایی که به نوعی کس و کارم بودند
صبوری، سکوت، به موقع نعره و بالاخره کندن
برادرم، مادرم و پریا هر یک از اون بزرگ خرده ستمگرانم بودند
دو عدد در، مسجد.
و دیگری عشق
مجبور شدم هی تغییر کنم، عوض بشم تا کمتر درد بکشم
با پریا عشق و سکوت و صبوری را آموختم
و می‌دونم
یه‌جا و یه‌وقتی باید از بابت داشتن بعضی خرده‌ ستمگران زندگی‌م
از هستی
و از تک تک‌شون سپاس‌گذاری کنم

متشکرم



خانم دکتر می‌گفت:
با دیدن این نتایج و اخبار اگه این را ببری خارج ایران، خیلی غیر طبیعی‌ست که تو همه چیزت را داری
هنوز زنده‌ای
و با این‌حال هنوز هم بهتره عمل کنی
خب گوربابای درک، فرنگی‌ها
ما که خودمون باور می‌کنیم مثل قند.
البته می‌شه کارهای دیگری هم کرد
اما در همه دنیا این استیج از کانسر تخمدان بهتره در بیاد
به هر حال یه وقتی امکان رشدش هست
الان هم خبر تازه و اتفاق جدیدی نیست.
انقدری که بهتره صبر کنی تا دکتر جنابیان از سفر برگرده با هم تصمیم بگیرید
یعنی سالی یه معجزه در سهمیة آذر ماه دارم
خلاصه که ما بالاخره زائیدیم
و متشکرم که نمی ذاری کم بیارم

عصر سلیمان



طبقه دوم بخش زنان ، پشت اتاق عمل، بیمارستان جم
من بودم و پریا
و یک مادر و پسر که منتظر به دنیا آمدن طفلی بودند
چند جمله رد و بدل شد.
زن که پیدا بود مادر بزرگ باشه، از من پرسید:
شما هم منتظرید؟
گفتم:
نه مال من کنارم ایستاده
نگاهی به پریا کرد و پر از شور نوه دار شدن خندید
تا بالاخره خانم دکتر جوان که او هم از تیم همکار دکتر جنابیان است آمد و معاینات شروع شد
یک‌ساعتی که به انتظار گذشت و معاینه و سونوگرافی، به قدر هزار سال اولیه عمرم بود
همین‌قدر بگم
چه خوبه که تو هستی
حقیقتی و من هنوز از دکترهای فرنگ رفته دربارة معجزات
می‌شنوم
برم سر نماز دیر شد بعد می‌آم باقیش رو می‌گم
چه خوبه که تو حقیقتی
بالاخره فارغ شدم و از اتاق زایمان به در آمدم
تولد دوبارة من از من

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

منه کوچک



کجایی بی‌بی‌جهان که ببینی نمردیم و قیامت را هم دیدیم
سه سال همین ماه به این نقطه می‌رسم. نقطة عبور یا تزلزل ایمان و توقف
و امروز به تمام درک کردم مفهوم کلام تو رو دربارة قیامت
همیشه می‌دونستم این قیامت اصولا امری فردی‌ست
مثل امام زمان که بسیار نفری و شخصی‌ست
حضرت رسول می‌گه:
وای بر مسلمانی که هنگام مرگش رسیده باشد و امام‌زمانش را ندیده.

مثل اسم اعظم که به گمانم مال هر یک از ما اسم خودمونه
حالام من در قیامتم نشستم
همون‌جا که پدر پسر نمی‌شناسه و در ناامید و هراس باید به هر سو نگریست
خب این‌که انقدر از عمل کردم اطمینان دارم که هراسیده از ابتلا به بلای قیامت نیستم، نعمت بزرگی‌ست که به صد آسایش روزمره ندم
این‌که هنوز می‌تونم با تو حرف بزنم و راهنمایی بگیرم
این‌که بهم می‌گه این آزمونی برای گذاره و این‌که اصولا جواب می‌دی
آرومم می‌کنی.
این‌ها به گمانم همان آرامش در روز قیامت باشه؟

خدایا فقط از یاد نبر در زندگی لحظه‌ای بی‌حضور تو نزیستم که در صحرای محشر تنها بمانم
درک تو ، باور به بودن تو ما را بس
فقط
فقط
ذره‌ای به حالم هم بیاندیش و انتظار و توانی که خودت قول دادی
آیا واقعا تو در من چنین توان بالایی نهادی که ادامه می‌دی؟
داریم می‌ریم بیمارستان جم.
برای آزامایش‌های پیش از عمل
برای پریا و من دعا کنید که راه به تنهایی طی می‌شه
فقط با تو
و
با انرژی مثبت " دعای خیر " تو برای ما



فرشته‌



اشکالی داره اگه بگم غمگینم؟
ناامیدی نه.
به فردا و آینده فکر نمی‌کنم، از کنونم غمگینم
نمی‌دونم چرا و چی باعث شد این‌همه عبورم سنگین و دشوار از آب در بیاد
وقتی به اطرافم نگاه می‌کنم، کسی رو در فشار، حد خودم نمی‌بینم
می‌دونم خیلی‌ها و شاید همه اینو بهت می‌گن
ولی منم میگم به‌قدر کوپن خودم
تمام سال‌های پشت سر هم کار ندارم
در اینک سنگین و تلخ و غمگینم
خب این‌هم از دردهای انسانی بوده
و
هست و خواهد بودش
کار ندارم
برگردیم سر هست و خوبی‌ش فقط به اینه که
آینده رو تاریک و سیاه هم نمی‌بینم
فقط قدر، باقی‌مانده‌اش را نمی‌دونم
دنیا هم از اساس از ذهن ما آغاز می‌شه
و با مرگ ما
پایان می‌گیره
تو چرا یه معجزه‌ای
چیزی یا یکی از اون
فرشته‌هات که می‌گفتی رو
نمی‌فرستی یه کاری بکنه
خوبه نخواستیم نیل رو دو پاره کنی
ولی خب انصاف خودت گفتی اگر بنا بود فرشته در زمین زندگی کنه
نبی از جنس فرشته هم می‌فرستادیم


مسلخ مهر



اصولا و ذاتا
یهوه خدای خشن و زور بگیر و
زورگوتری‌ست تا الله
شاید برای همین رسولانش‌ را به آزمون‌های سخت می‌کشید و عصر، عصر معجزه و سحر و جادو بود
یعنی انبیا گرام در نهایت متوصل به انواع سحر و باطل سحر و مار و اژدها می‌شدن
اما در این منطقه
زرتشت می‌آد و دو سوی خیر و شر هستی
همه چیز در مسیر خیر و نیک بختی
نیک‌گویی، نیک بینی و به‌زبان امروزه مثبت اندیشی و مقابله با تاریکی
یهوه، خیلی به ذبح و مراسم قربانی و کشتی و جنگ و ستیزعلاقه‌مند بود
و اهورمزدا به جستجوی نور که خود نور بود
می‌دونم اینا به‌من ربطی نداره و از امور شماست
یا به‌قولی،‌تنها در حکمت شماست
این حکمت هم کلی کار راه بندازه تشکیلات شما شده
هرچی که جواب نمی‌ده و سه می‌شه، پای حکمت شما به میون می‌آد
خلاصه که منه بچه مسلمون و معتقد به نفخة‌فیه‌من‌الروحی
ایوب
نیستم‌ها
نه یهوه را می‌شناسم و نه با این مدل خدا کاری دارم
در نتیجه با دیدة رحمن‌رحیمی نگاهم کن و به‌خاطر بیار آدمی هستم
که تو روزی بهش گفتی باش
من مسئول گل‌هامم
تو به قدر گلدون‌ها مسئول من نیستی؟
بالاخره ما یه عمر به هوای اعتبار شما راست راست راه رفتیم
و اسمش رو زندگی گذاشتیم

اتاق زایمان



گاهی
رفتم در اتاق درد زایمان و متوجه نیستم

به‌قدری در رنج و فشارم که آرزو می‌کنم بمیرم
یه حال خرابی فوق‌العاده بد.
مدتی‌ست یاد گرفتم که در این موقع فقط درد بکشم

درد بکشم و منتظر بمونم تا از زایمان فارغ بشم
زایمان من از من
خب امروز یک روز به‌خاطر ماندنی و افتضاح بود
ربطی به پریا نداره.
از موضوعات زندگی خودم بود

ولی یک خط، یک زخمه یک چیزی به روحم وارد شده که نه گمانم تا قیامت از یاد بره
یه مدل دل‌شکستگی
خب در شرایط فعلی که سه تر از این نمی‌شه باشه
هم باید خودم
و هم
مسائل پریا و خودم را هم حمل کنم

با این داستان هایی که برام ردیف می‌شه، نه گمانم هرکسی هم‌چنان به تو امیدوار می‌موند
و چه روی زیادی دارم من که ازت نمی‌کنم

هم مراقب باشم چیزی نگم،
کاری نکنم
پریا از فردا بهونه نکنه و نیاد برای ادامة درمان

نمی‌شه حالا که از قرار شما و زندگی‌ من ربطی به‌هم ندارید،
گندش درآمده و از همه‌اش بیزار شدم

اگه بلدی بگی، زمین دهان باز کنه و منو در خود فرو بده؟
زور که نیست
تحمل این همه ناراحتی به اسم زندگی
حالا باید هم‌چنان در انتظار خروج از اتاق درد باشم
معمولا یه چیز دیگری از آب در می‌آم.
مثلا شهرزاد نیمه مشرک می‌ره اون تو یه پا بچه خدا می‌آد بیرون
یه‌وقتایی هم می‌ره اون تو منکر خدا میاد بیرون
خلاصه که عاقبت
این خروج خودش خود به خودی خیر باشه

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

تالار کسرت


عکس
چه نیاز مبرمی به یک گلخونة بزرگ دارم
ان‌قدر بزرگ که خودم رو توش گم کنم
هیچ حس خوبی ندارم و کاش بابا تو بودی. تو حتما معجزهای در آستین داشتی؟
یا نه؟ اگر بود خودت زنده می‌موندی
خسته تر از اونی هستم که بخوام به هیچ رقم مبارزه‌ای فکر کنم
این‌همه که کردیم، کجا رو گرفتیم، که حالا بگیریم؟
در حال حاضر یه جاهایی تو خلاء شناورم، گوش‌هام کیپ و قلبم و مغزم و فکرم و روحم و همه جونم درد می‌کنه
و دچار آتروپی مغزی شدم
از اون احوالی که دلت می‌خواد یه‌خروار قرص بخوری، چند روز بخوابی و به هیچی فکر نکنی
خیلی نامردی.
هر چی بلا ملاس نشونة من کردی؟
این‌طوری که می‌بینی ته برزخ و شاید هم دوزخم و مغزم هنگ کرده
یعنی دیگه حوصله فکر کردن به تو رو هم ندارم
اونا که بی تو و چراغ خاموش می‌رن و میان، روز بروز گردن کلفت تر و
من داره نفسام به زور و سختی بالامیاد

آزمایش امروز چندان جالب نبود و ایرای تازه‌ای در خونة من آغاز شد
من عمل نمی‌کنم
با شرکت سوپرانوی بزرگ پریای خط خطی
و فقط من می‌فهمم که چه‌قدر خسته‌ام

وای که اگه نباشی، چی؟



عکس
هر موقع بوی دردسر و مقاومت به‌میون می‌آد
اصولا همه چیزم می‌ره زیر سوال
از خودم تا ایمان، اعتقاد، باورها و تا................. تعریفم از شما
شرمنده
ولی این وقتا می‌ترسم، نگران می‌شم نکنه اصولا فطرا توهم زده باشم
و شمایی و امدادهای کیهانی و روح الهی و اینا همه خلاص.........؟
تو هم باشی وقت بازی اول به بانکت نگاه می‌کنی. نه؟
بانک من‌که در لحظه اکنون پر از خالی
پر از ابهام از حضور شماست
ترسیدم، پدر جان
ترسیدم، باورهام به یک بشقاب لبو نیارزه و نتونم هیچ کمکی به
خودم، زندگی‌م و دخترها بکنم
تو که هیچ‌وقت جای من نبودی تا بفهمی چی می‌گم؟
یا نیستی؟
که زرشک به عمر ما.
بعید می‌دونم نباشی
یا هستی‌
هم
چطور می‌تونی جای مخلوقات همه چیز را درک کنی
من ضعیفم و تو قدر قدرت
خودت را نمی‌تونی با من مقایسه کنی، حتا اگر دلت بخواد
اون‌هم این همممممه تنها
نگام کن
ببین دلت میاد؟



زندگی


عکس
ای زندگی تو چی هستی؟ که نه شیرینی و نه دل کندنی
هر لحظه رو که اسکن کنی، مشکلی نیست. اما در مجموعش سراسر مشکلات بی‌ریخت و بدقواره داریم
من یکی که جز تلخی و .................. خیری ندیدم. از باقی بی‌خبرم
اما چی می‌شه که این خیر ندیده رو این همه و چار چنگولی می‌خواهیم
از مرگ می‌ترسیم.
مرگ مار ا از زندگی می‌کنه و به سویی ناشناخته می‌بره
ممکنه بعدش شهر بازی باشه؟
شاید اصلا درس نخوندیم و تجدیدی آوردیم، اومدیم برای رفع تجدیدی و
رفتن
دوبارة آزادی باشه؟
شاید حتا از کلاس کردن‌مون بیرون و داریم تنبیه می‌شیم؟
همه چیز ممکنه باشه جز باور، منو تو
اما چون تاریک و ناشناخته و به ظاهر نابودی و فناست بیزاریم ازش
اما این زندگی‌ست
که هر لحظه از عمر آدم کم می‌کنه
عزیزان را یکی یکی به دست مرگ می ده
و تو هم‌چنان چارچنگولی بهش چسبیدی و نمی‌خوای بری
تو نه
به جان مادرم منظورم از این تو ها معمولا یا خودمم
یا خدا
منو چه‌کارها با شما؟
کوچیکتر از اونم که بگم: تو
همه‌اش از خودم می‌گم شما هم ذره‌ای شک نکن که گفتم تو

نود درصد مردم در تخت می‌میرند و جاده اسمش بد در رفت

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

وصلت قابیل در شرق عدن




وقتی قابیل، هابیل را کشت،
تبعید شد به شرق عدن، یکی از دختران زمین را شناخت و از آن‌ها فرزندی زاده شد که خشم خدا را برانگیخت
انسانی که دیگه کیفیت و کمیت انسان وقت آفرینش رانداره
من‌که نمی‌دونم، گناهش گردن اون‌که این فکر رو به‌سرم انداخته
غلط نکنم انسان تا نوح عمر هزار ساله داشت چون، بی‌ذهن بود
حالا این‌که چطور بابت قابیل ما رو نفرین کرد
ولی از آدم تا نوح همه هزار ساله عمر کردن رو سر در نمی‌آرم
گاهی عهد عتیق و جدید شبیه کتاب‌های هریپاتر می‌شه
در هم
بعد از اون وصلت نامیمون و نا مبارک
کار به نفرین و خشم و غضب الهی می‌رسه
انسان از عمر هزار ساله به صد و بیست سال تنزل پیدا کرد
همیشه فکر می‌کنم که:
ما که از آدم و حوا بودیم و هابیل و قابیل و قلو‌هاشون بچه‌های اول آدم
پس
دختران زمین و تداخل کیفیت از کجا اومد؟
می‌مونه اولادان بانو لیلیت که پیش از آدم و حوا به زمین تبعید شد و با ابلیس اقدام به تولید مثل کرد
شاید با یکی از دختران بانو لیلیت وصلت کرد؟
کرده دیگه.
پس این‌همه بدبختی و بیچارگی که ما از برخی انسان ها می‌کشیم مال چیه؟
همین اولادان قاطی پاتی شده بانو حوای تو سری خور، ذلیل و بانو لیلیت هفت خط
تکلیفت با پسران آدم پیدا ست، باید مراقب خودت باشی
با دخترانش نمی‌دونم باید چه گلی به سر گرفت که بعضی بد جور ذات لیلیتی دارند
امروز تلخم
تو هم فهمیدی؟
آره اساسی دنده شاکی‌ام گیر کرده




هبوط



به هر چه که حساسیت نشون بدی، می‌شه نقطه ضعف
به هر چی بیشتر توجه داشته باشی، می‌شه نقطه ضع
ف
منتظر هر چی که باش، از پول تا انسان دوپا ، سدی بزرگ می‌شه
انرژی انتظار قدرتی به استحکام بتون داره.
تاوقتی پشتش نشستی و منتظری خبری نمی‌شه
چون درواقع انتظار منه که راه را به موضوع بسته
ولی چه‌طور می‌شه، نه منتظر کسی یا چیزی بود
نه روی چیزی حساسیت داشته باشی
و نه کسی نقطه ضعفت بشه، اون‌موقع اسم منم می‌شه آدم؟
آنسان مجموعی‌ست از همه باید و نبایدها و آرزوها
غیر از این بود نام انسان را حمل نمی‌کرد و خداوند نمی‌گفت، انسان را در رنج آفریدم
حالا این‌که ما سیب می‌خوردیم و نمی‌خوردیم هم پنداری خیلی در ماجرای هبوط تاثیری نداشت
خب بریم سر اصل مطلب
پدر جان، نه آرزو، نه انتظار، نه عشقولانه، نه آرامش ........... نه هیچی خودت می‌دونی ما را برای چی آفریدی؟
من‌که می‌دونم انقدر بعد از ما دل خوش بازیچه‌های بعدی شدی که از خاطرت رفته باشیم
ولی این ذره که در ما به اسم روح نهادی، چی؟
ایشون قراره چه دسته‌گلی در این زندگی به‌آب بده
که انسان از رنج،‌ هنگام ارادة تو به آفرینش تا قیامتش رها بشه؟
تریپت با ما چی بوده از اول؟
یعنی تو با خودت هم همانی می‌کنی که با ما؟
آره دیگه عزیز جان، آره.
وگرنه مام که هرچی بکشیم ، سهم شما هم باهاشه
اوه ولی ممکنه روح از چیزهایی که ما را آزرده می‌کنه، اذیت نشه که تو بفهمی کی به کی و چی به چیه؟
امروز رو دنده گیر بیدار شدم وسط محلة بد، ابلیس
خودت تا آخرش را بخیر کن

لنز



بعضی آدم‌ها مثل یک لنز عمل می‌کنند
لنزی که وقتی روی دوربین نصب می‌شه، تصاویر دگرگونه
و محتوی عوض می‌شه
همه چیز زیبا و تو در حضور اون ها نمی‌تونی به اندوه
به یاس و یا خشم برسی
مثل یک فیلتر در زندگی می‌شن که، تو بیشتر می‌تونی با اون‌ها زندگی را دوست داشته باشی
نمی‌دونم تعبیر درست‌تر از لنزش چی می‌تونه باشه؟
عینک؟ اونم در همون خانوادة لنز جا می‌گیره
به هر حال ما به یه شستشو دهندة چشم‌ احتیاج داریم شاید؟
یکی که به باورمون رنگ امید و زیبایی رنگین کمان را بزنه
یکی که
کمک کنه زندگی رو بیشتر دوست داشته باشیم
خوش‌حال‌تر باشیم .
اوه ه ه ه
چه احساسات خوب و تازه‌ای که با ورود یک خوب می‌تونه تو رو لبریز کنه
و این‌که چرا ما نمی‌تونیم اون خوب برای دیگری بشیم
یا دیگری برای ما؟

هم محلی، روز بخیر



من اگر تا فردا بابت هر پدیده اندوه گین هم باشم، چیزی تغییر نمی‌کنه مگر حتمیت یافتن و الزام به حفظ اون پدیده
هر چه‌قدر بهش فکر کنم، انرژی خرجش می‌شه و اون قدرت می‌گیره
هر چه بترسم و غمگین بشم از ایمان و باوری که در زندگی‌م کار می‌کنه
دور و کنده می‌شم و این همان لحظة گذارمعروفه
یادم باشه اگر اون دنیا فرصتی دست داد و بی‌بی‌جهان را دیدم براش از پل‌های بسیاری بگم که در زمین بود و نیاز به انتظار تا قیامت هم نداشت. نه لازم بود امامی از غیب بیاد.
ربه‌ر پل جلوی راهت سبز می‌شه، گاهی باید از روش عبور کنی
و گاه هم عبور در سکون و توقف ایستاده
مهم تصمیمی‌ست که برای پذیرش یا رد هر مطلب به زندگی می‌گیریم
به هر چه فکر کنم، انرژی حیاتی‌م بهش می‌رسه و خودم خالی‌تر می‌شم
پس بذار انرژی‌هام به حیات، امید، فردا، و خدا بریزه
خدای درونم که باید زیبا باشه، مهربان و فراخ، عادل و بی‌قضاوت و................. تا آخر اسما حسنی بشمر
خدا به مرگ، به یاس، به نابودی به نفرت به هیچ انهدامی ........ تمایل نداره
با این‌حال او را سزاوارست هر خشمی به مخلوق گرفتن
که البته بعید می‌دونم چیزی وجود داشته باشه خدایی را خشمگین و مقضوب کنه
وگرنه یه نموره خدایی‌ش به زیر سوال می‌ره
در نتیجه نا امیدی فقط محصول ابلیس و خوراک ذهن، یاوه گو
پس من به تو سلام می‌کنم هم محلی
کوچه رو آب و جارو کردم
به شمعدونی‌ها نم زدم
آب و دون قناری‌های دایی‌جان را هم تازه کردم
انار ترک برداشته را از درخت چیدم
و
در کاسة فیروزه‌ای ریختم
تا وقتی آمدی کامت تازه شود
هم محلی
روزت بخیر
به‌خیر و رضایت و سرور


۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

خواستگاری



اگه چاره داشتم یه مدت در قدیم زندگی می‌کردم و هرچه امثال و حکم بود
به زر می‌نگاشتم
شنیدی؟ کدخدا رو ببین، ده رو بچاپ؟
ها. این حکایت مادری‌ست که دختر دم بخت توی خونه داره
معمولا هر از چندی یه عاشق سینه چاکی پیدا می‌شه که تا بخواد پریا کرک و پرش رو بریزه
این بیچاره‌ها از هر در و دیواری بالا میان
بلندترین و بهترین دیوار خانم والده است
بعد از او من
بهترین به‌خاطر موافقت و هم‌دستی با نوه‌ها
بعدی که می‌شه اصل کاری و مربوط به مراحل بالاتر، مال منه
نمونه‌اش نامة شاعرانه
که خیر بفرمایید غزلی، قصیده‌ای چیزی در این مایه‌ها از طرف یکی از همین شیفتگان که امشب با دست مبارک و لرزان تقدیم کرد. نازی.
خدا کنه واقعا راست باشه
من‌که چشمم از این پسران آدم آب نمی‌خوره.
باز پدرشون رو بیامرزه که هنوز عصر رنسانس را رعایت می‌کنند و به همون سبک سعی در دیدن دم مادر عروس می‌کنند. که البته بی‌تاثیر از فرهنگ کره‌ای و سریال‌ها نیست
والله آقا دروغ چرا، این پسر کره‌ای ها کلی دخترکان مارا دچار تحول و انقلاب کردن
که، یعنی چی این پسرای ایرونی........................ لاب لاب لاب. همگی می‌رن زیر سوال
در نتیجه مجبورن به روز باشن و خدا نگه‌داره کیم بوم سانگ یا سی هون که چار خط نامه‌نگاری
و دم مادر زن دیدن را یاد این نسل موجی ما داد
این موقع ها به‌قدری بامزه و شیرین می‌شه که یاد بچگی‌ش می‌افتم
بچگی‌هاشون
یادت باشه دو دختر دارم و در صورت لزوم در جایگاه مادر زن همیشه ایفای نقش و وظیفه کردم و می‌کنم
اما فقط همین خواستگاری اومدن خوبه
جدی‌تر که می‌شه من دلم می‌افته لرزه. حالا یکی بره بابای دختر و نامادری و عمو و عمه‌ها رو راضی کنه؟
این باباها نیستن.
ولی یه وقتی قراره باشن جو گیر می‌شن و تا پوست و
استخون یه بابا ازشون می‌زنه بیرون
که رگ‌های غیرت دو سانتی تورم پیدا کرده
آخرین باری که هرگز فراموش نمی‌کنم، پدر دخترا میدان محسنی رو بست تا به یه جوجه فکلی حالی کنه این دختره مال، منه
با دم من شوخی نکن که وگرنه می‌خورمت
خلاصه که با وساطت 110 داستان ختم شد
خب خدا پدرش رو بیامرزه هنوز این دیالوگ‌ها و نقش‌ها رو یادش هست
اگر سالی یک‌بار هم لازم بشه باشه، اساسی هست

نویسندة این متن یک‌بار از من ردی گرفته.
دوباره برگشته.
این‌دفعه می‌خواد از بالا شروع کنه، پس نتیجه می‌گیریم عاقل‌تر شده


به زبان، صادقانه



امروز مثل خانم‌ها یک فصل کار کردم
مشتمل بر شش صفحه
گاهی خود، نوشتن. مرحم حالات روحی می‌شه
یادآوری، تقویت و باور این‌که داستان به همین سادگی‌ها نیست
غروب به شب چسبیده و هیچ اتفاق مهمی در امروزم نیفتاده جز اقدامات اولیه
هر آن‌چه که دوباره از امروز استارت خورده
و باز حقیقت است، هر آن‌چه که هم‌چنان اسمش نیاز و تنهایی مونده
فکر کن خان پشت خان در تنهایی سپری می‌شه و نمی‌دونم کی به خان هفتم می‌رسم
خب می‌تونم ساده و صادقانه بگم:
حالا ما یه وقتایی به زبون لری یه چیایی می‌گیم، ولی شما جدی نگیر
و ما هم‌چنان همان بنده‌ایم که بودیم
و جایز الخطا و اینا و حالا هم به همون زبون ساده
بگم: خب خیلی سخته این همه تنها تنها این سربالایی ها را رفتن
مگه تو برای همین چیزا ما رو جفت جفت نیافریدی؟
یه شارژی حمایتی، شونه‌ای امنی
هیچی در بساطت باب احوال من نداری؟
یه خورده فکر کن
منو ببین. دلت برام نمی‌سوزه؟
میگم نکنه فکر می‌کنی همه اینا رو یه کامپیوتری می‌گه
که شما هم جدی نمی‌گیری‌ش؟

قالو: بلی



می‌گم، ببخشیندا.
شما خود، خودت شنیدی که من در الست
به شما
قالو بلی
گفته باشم؟
البته وقتی میگی همه دیدیم و گفتیم بلی.
حتما گفتیم بر منکرش هم لعنت
اما غلط نکنم یه عده هم نگفتن و از اون آتش ایمان هم نگذشتند
نکنه خودت نکرده، این‌جا موضوع پیچوندن باشه؟
ما یه بله دادیم
تا آخر زندگی باید هی بلی، بلی؟
اون‌ها هر غلطی دل‌شون خواست بکنن؟
بی‌آزمون و ورودی و کنکورهای چند جانبه؟
قدیمیا یه چی می‌گفتن‌ها:
یه نه می‌گم، نه به دل نمی‌کشم. از همین نوع حکمت بودها
یا همون که می‌گه
عاقبت زبان سرخ، سر سبز می‌دهد بر باد؟
حالا ما اگه نگفته باشیم و هی الکی پلکی فکر کنیم گفتیم و آخرش ببینیم هیچی چی؟
هم این دنیا رو دادیم و هم آخرت و هم الستی زیستن
چه بسا با یه بلی گفتن، بیخود آوارة زمین و مباحث عملی و تئوری‌ش نمی‌شدیم؟
ما که آخر نفهمیدیم کدوم وری سجده کنیم
گروهی گویند تو بر عرش و
گروهی بر فرشی
بی‌قرار شده‌ایم، به کدامین سو نظاره کنیم؟

من هستم چون تو هستی


عکس
و از جایی که هیچ‌وقت کم نمی‌آرم و همیشه فقط به مبارزه علیه آن‌که در آفرینش مرا نفی کرد

آمادة تحریک و مبارزه‌ام
باید به عرض هستی و بیماری پریا و جناب ابلیس و لشکریان نسناس‌ . .......... و هرآن‌چه که خلق کردی واز آن آگاه نیستم و اون‌ها ذاتا نسبت به انسان کِرمی باطنی دارند . پیش کسوت‌شان " ذهنم " برسانم
هیچ‌موقع، حتا در بیست روز کما، حتا در مرگ کلینیکی و حتا زمانی که از چهارطبقه پرید
و حتا در اوج فهمیدن بیماری کانسرش
کم نیاوردم و نخواهم آورد
اگر بناست ایمان من و باورم همه بند چهارتا روزمرگی بشه که معمولا درش خود می‌بازیم
باید بگم که این‌جانب سخت شرمنده که عقب نشینی‌ام نشاید
ایمانم را محکم چسبیدم و به حقارت این جهانی و ذلت وا ندادم و نمی‌دم
جز برابر تو سجده نکردم
چون به لایق سجود بودنت ایمان دارم
عهدی که با خود یا با تو بستم را
همیشه در شیشة جان دارم
و هرگزم ناامیدی از تو نشاید

حیف شد.
چه زود پیر شدیم
پس
هستم و مبارزه می‌کنم چون
به چیزی ایمان دارم که در ابزار کلمه نگنجد
این‌جاست لحظة معجزة انسان خدا
باور به‌تو،‌به نیکی هستی

تخمه سگ‌های عصر اتم



وقتی می‌گم این ابلیس ذلیل شده پاشو گذاشته روی شلنگ، شماها می‌خندید
این اصلا دشمنی دیرینه داره بامن. حالا این چه کلیدی که از بچگی روی ما کرده
خودش می دونه و خدا. لابد در جهان الست حالش رو گرفتم
براش کری و رجز خونی کردم

یا شاید هم حالا باهاش کار دارم؟ با بهابل
همه شاهدید دیروز با چه قصدی جدی می‌خواستم کار کنم. بعد از رفتن مهمان عزیز هم یکی دو صفحه نوشتم
تا پریا تشریف فرما شدن منزل
و بلافاصله فریاد آخ
درد
فقط خدا می‌دونه از دیشب تا حالا چقدر پیر شدم
از وحشت
ترس از بازگشت بیماری
ترس از تخم سگی‌های بچه‌ای که حاضر به عمل نمی‌شه و دکتر نمیاد
قسم خورده اجازة عمل به کسی نمی‌ده
نمی‌دونم زنانگی ما چه تاجی به سر خودم و دنیا زد که این دختر این طور چارچنگولی بهش چسبیده
باید تخمدان تخلیه بشه تا دوباره بیماری برنگرده
و این احمق حاضره بمیره ولی بی‌سیستم زنانگی زندگی نکنه
ببین. این هم از بدبختی نیاز دختران حوا به پسران حواست
یکی نیست بگه احمق مادر بزرگت سی سال بیوه موند مادرت هجده سال . مگه مردن؟
گور بابای اونی که تو رو برای بچه می‌خواد.
بعد هم، این همه امثال تو زیاد شده
بالاخره شاید یکی دیگه مثل خودت برات پیش اومد
یکی که بچه نخواد یا اصلا بچه دار نشه
اصلا گور بابای بچه‌ای که هنوز به دنیا نیومده.
می‌خوای من بچه الانم رو بدم به هوای بچه‌ای که معلوم نیست اصلا در این نبود امکانات و شوهر آیا در آینده هرگز درست بشه یا نه؟
خب اینم بساط دیشب تا حالا واقعا فکر نمی‌کنی،‌دیگه نمی‌کشم؟
و برای یه دونه مادر اونم به تنهایی چه‌قدر می‌تونه دشوار باشه
این یک تنه مادری؟
شما می‌خوای همین‌طوری منو نگاه کنی؟
اگر این بیماری برگرده، گفته باشم ایمانم رو بهت از دست می‌دم
چون از قرار هیچ مسئولیت پذیری نسبت به بنده‌هات یا حداقل من یکی نداری

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...