۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

فاز منفی




معمولا همین‌جوری‌ها می‌شه.
وقتی زیادی داغ می‌کنم، انرژیم می‌زنه به وسایل برقی دم دستم
در نتیجه عصر امروز اناله.......راجعون. داشتم با حرص پست تازه می‌نوشتم که یه چیزی گفت: بوم و فیوز پرید
خلاصه که کامپیوتر معظم به دار فانی پیوست
همین‌قدر کافی بود تا وا بدم و برم به سمت دوست.

عکس تا الان که بالاخره این بامرام دوباره به ما سیستم و حال باهم داد
البته بعد از کلی ریکاوری
نمی‌دونم بعضی وقتا که یه چیزایی به سرو شقیقه مربوط می‌شه یعنی همین؟
بگم از نمایشگاه عصر امروز
ما که رفتیم و نه قابی به دیوار بود و نه روی سقف
خب تکنوآلرژی کارای عجیبی کرده در این عرصة هنر و نقاشی و هنرهای تجسمی از مفهوم رئال و قدیمی به در شده
تا این حدکه از پله‌ها بین آدما می‌لولیدم و می‌رفتم پایین
همین‌طور با خودم می‌گفتم. ببین برای شب اول چه کرده؟
چه همه آدم کشیده این‌جا
تا رسیدم پایین
چشمت روز بد نبینه
رسیدم وسط صحنة جنایت و کالبد شکافی گره گره رج‌های هنر
این جماعت یکی یه کاتر به دست داشتن و هرکی اندازه پولی که می‌داد از چند فرشی که پهن اون زیر زمین به اصطلاح گالری هنری ولو بود، می‌برید
ناجوانمردانه آقا می‌برید
ناجوانمردانه
والله قسم که من فشار خونم قاطی کرد و حتا نگشتم دنبال دارو دستة اراذل اوباش خودمون
از همون راه برگشتم.
چند نفر خارجی هم بین‌شون بودند که البته اون‌ها با احتیاط ‌تر و محترمانه تر با شی‌ء مورد نظرد برخورد می‌کردن
ولی آقا عین خرطوم فیل شهر قصه به ایکی ثانیه این قالی‌های نخ نمایی که نفهمیدم مال چه سنه و استادی بود تکه تکه می‌شد
لحظه از بالای پله‌ها برگشتم و دوباره اون صحنه را برای آخرین بار دیدم و تجسم کردم روزی که
دخترهای ده این‌ها رو در کارگاه‌های نمور می‌بافتند
خدایا چه می‌کنند باهنر
نگفتم نمایشگاه گذاشتن نداره
در این ولایت این یعنی هنر. از هرجاش که دلت خواست
یه تیکه بردار و ببر
لوح حقوق بشر در لندن
و فرش‌های خاتون دربار در مسلخ

زندگی را یاد نگرفتم




می‌دونم هیچ‌کی حوصله ناله نوله نداره.
منم اهلش نیستم
می‌دونم دوست ندارید کم بیارم و از اندوه بگم
می‌دونم زندگی راباید
هر لحظه‌اش را با سرور جشن گرفتن
اما این سرور یه انگیزش درونی می‌خواد یا نه؟
خب بیا یه کار دیگه بکنیم
من خیلی رفتم پایین
به جرثقیل احتیاج دارم بکشتم بیرون
یکی یه کاری کنه
پس شما چه رفقایی هستید؟ داستان گرمابه و گلستان و اینا چی می‌شه؟
سهم من در پوست لحظات از دست می‌ره و زندگی را یاد نگرفتم




و در این لحظه بود که به ناگاه
فیوز پرید و
رایانه مرد و
دلم فسُرد
حالا به ترجمه‌اش رسیدم
دیگری، من
از هر گونه نیاز و وابستگی به بیرون از خودم حال نمی‌کنه
در نتیجه از هر دری بریم و بگیم این حال خودش رو می‌گیره
به مایحتاج ماهم کار نداره
کلی رفیق دارم که هر روز بیست بار این‌جا سر می‌زنن که چه بسا نجاتم داده بودن
از اونایی که ممکن بود
به امداد بیان و نشد از صمیم قلب سپاس‌گذارم
ما اومده حساب می‌کنیم



وایستا دنیا من می‌خوام پیاده شم



بدترین وضعیت، گیر کردن در شرایط موجود منه
اگه ول کنم برم ، می‌شم مادر ظالم و خودخواهی که بچه مریضش را گذاشت و رفت
بمونم هم می‌شم ، مادر بدبخت و فلک زده‌ای که گیر زور اولاد افتاده و باید یک تنه تقاص تمام کاستی‌های دنیای رو برای دختری بده که الان باید خودش خانم یک خونه بود
من در سن پریا،
پریا را به دنیا آوردم.
عقلم هم خوب می‌رسید.
البته گو این‌که اگه می‌رسید نمی‌ذاشتم اتفاق بیفته
ولی با این‌ها هم خونه اداره می‌کردم و هم به امور ارثی‌م می‌رسیدم و.......... تا الی بدبختی
اما بچه بیست سه ساله من توقع داره در هر شرایط زور بگه، بخوره و بخوابه و به کسی هم جواب پس نده
اسمش شده بیماره
یعنی واقعا باید تاوان این بیماری را من به تنهایی بپردازم. هر لحظه فکری جز مرگ نمونده برام. همه‌اش باید به این فکر کنم که هر روز یک قدم به مرگ نزدیک می‌شه و باید زودتر جراحی بشه و هم‌چنان فریاد می‌کشه
در تصادف و بیماری خودم این‌طور نبریدم که الان بریدم
فکر می‌کنه با " جراحی " نکردن و مُردن از همه عالم و آدم انتقام می‌گیره؟
فکر کن کجا گیر افتادم.
بابت لیوان آب میوه نعره می‌زنه که چرا ازم نپرسیدی و آوردی؟ بوی مردنم میاد؟
بابت غذا همین‌طور
می‌دونه نباید غذای بیرون و مونده و هله هوله بخوره
عمدا زنگ می‌زنه پیتزا بیارن و قابلمه غذا رو با حرصم می‌ریزم دور
یک بازی روانی دقیق
می‌دونم باید برای مدتی بذارم برم
خودش بمونه و خودخواهی که نمی‌ذاره آرومش بگیره
قسم می‌خورم از خودخواهی زیاده هم بیمار شد
وقتی از چهار طبقه پرید پایین فقط برای این‌که روی پدرش رو کم کنه
و من همه این سال‌ها چه‌قدر تنها بودم
چون دستش به پدر نامادری و.... عالم و آدم نمی‌رسه همه انرژی‌ش را گذاشته روی من.
تا انفجار فاصله‌ای ندارم
همه قراره یک‌بار بمیریم.
نمی‌دونم تاحالا چند بار مردم ؟
کاش به یکباره صحنه سفید و نورانی بشه

حوصلة من سر رفته



از حالا حوصله‌ام سر رفته
تازه
عصر دعوتم افتتاحیه نمایشگاه نقاشی یکی از دوستان، اما نمی‌دونم بابتش ذوق کنم یا نه؟
خیلی وقت دور گروهک‌های هنری رو خط قرمز کشیدیم و عقب ایستادیم
نمی‌دونم درباره خودم که همیشه فکر می‌کنم
« نمایشگاه بذارم که چی بشه؟ یه عده بیان برای روانشناسی خالق؟
به‌جای دیدن اثر؟
و شاید
بعد اثر؟
من بیشتر مواقع در نگاه دیگران دنبال سر نخ و رد پا می‌گردم
انگار دنبال یه تار مو هستن تا برات قصه بسازن و کشفت کنن
نه که همگی خودمون رو شناختیم.
برای همین واجب بریم به تماشای دیگری
یعنی من که این‌طور حس می‌کنم
به کسی چه که من از چه تکنیک و یا تفکری استفاده می‌کنم؟
مگه بخواد ازم کاری بخره یا یاد بگیره
باقیش اسم در کنی‌ست و مال من نیست
می‌ریم تا رفقا نگن خودت می‌خواهی که تنها بمونی
خب این تنهایی هم بخشی از برنامة اختیاری زندگی‌ست
مگه مال شماها این‌طور نیست؟

۱۳۸۸ آذر ۱۲, پنجشنبه

اجازه‌اس؟


Angel راسته شما توی "آسمون ها زندگی می‌کنی؟
پس قبل از اینکه آسمون‌های بی ستون رو ساخته باشی کجا زندگی می‌کردی؟
خودت خبر داری از اول اولش که اومدی، چی بودی؟ یعنی قبل از اینکه خدا باشی
؛ چون اگه هیچ‌کی نبوده تو پس خدای چی بودی؟
خدای کی‌ها بودی؟
بايد بنده باشه تا خداهم باشه، یا برای شما این چیزا اصلنی و لازم نیس؟

اون اول اولا خودت تهنا تهنا فهمیدی خدایی؟
Bow Downخب اگه کسی بهت گفته باشه، پس خيلي هم معلوم نيست خدا باشي.
چون قبل از تو يكي بوده که گفته شما خدایی؟
ولی وقتي کسی نبوده هم که شما خداش باشی، پس به چه در می‌خورد خدا باشی یا نه؟
تازشم شايد خودتم اشتبایي فكر كردي خدايي
Shocked وگرنه يه خدا اين همه آدم بد درست مي كنه؟

راستی!
خانوم جونم می گفت« شما همه رو ساختي » تازشم از اول‌شم باهاس روي زمين زندگي مي‌كرديم .
از الکی جر زدی که دل‌مون رو آب کنی. از الکی گفتی می‌خواستی بذاری همه توی بهشت باشیم. ولی حالا که آدم سیب خورد همه رو انداختی تو زمین
پس ديگه چرا بازي در آوردي كه بيرون مون كني؟
Duhشايد از اولش پررو بوديم كه اگه مي گفتي خودمون نمي رفتيم ؟
به قول خاله زري هيچكي از چيزان تو سر در نمياره!
مث ايي پيغمبرات
يا تو بیابون سرگردونن. مثل او اسماعیل بیچاره که تازشم پسره ایمان بوده نه پدرش. از تشنگی دارن می‌میرن که زمین خودش آب در می‌آره
يا مادر ندارن و تو بيابونا بز مي چرونن
یا می‌افتن تو چاه و از چاه در نیومده هی می‌رن زندون. یا هم که آخرش بردنش بالای چوف؟ پس ایی پیغمبری به چه دردی می‌خورده که تازه ایی همه هم از این الکیاش داشته باشیم که داریم.
اين هم كه مي خواست راستي راستي كله بچه اش رو ببره
Wizard. كه تازه خيلي هم معلوم نبود از ايي خواب الكيان بوده يا راستي؟
اون وقت شما كسي رو كه مي‌تونه سر بچه‌اش رو ببره پيغمبر كردي؟ يه كله ببر؟
راستي خدا، شما بابات هم خدا بوده كه خدا شدي؟

یه شب توي خوابم ايي شكلي بودي ولي خانوم جونم هي منو دعوا مي كنه كه از ايي
King
فكراي زشت نكنم
يعني تو از اين هم خوشگل تري؟
يا اصن گناه داره كه چرا شكلت رو ديدم؟ من كه هيچ وقت از حرفاي ايي بزرگا سر در نميارم. هميشه تا يه چي مي خوام بگم باهاس اول چشاشون و نيگاه كنم كه اخم غره كردن يا نه؟
خب تو اگه همه جا باشي و همه رو ببيني ولي كسي تو رو نبينه كه خيلي بد مي‌شه؟
چون هيچ‌وقت نمي توني خودت رو پيدا كني؟
تازه از اونم بد تر كه شماو نمي‌توني مث من دوست و رفيقي داشته باشي كه گاهي از دست ايي بنده هات واسه اش شكايت كني
پس ايي خدا بودن چه فايده‌اي داره؟

وقتايي
Fairyكه مواظب كاراي ماهستی كي مواظب كاراي اوناي ديگه مي‌شه؟
آقاهه اون روزي مي گفت «عشق و پشق و اینا از كاران شيطونه»
ولي بي بي جون مي‌گه خدا خوده عشق.
بالاخره ايي عشق شيطونيه يا خدايي


خدايا تو همه فكرهاي ما رو مي خوني يا فقط فكرهاي خوب رو؟
وقتي فكر بدها رو هم مي‌خوني، از خودت خجالت نمي كشي كه ما رو ساختي؟
Falling Asleep بی‌بی جون همیشه می‌گه « نباهس کارانی بکنم که تو عصبانی بشی » من فکر می‌کردم خدا دیگه کارای زمینی نمی‌کنه که عصبانی هم بشه
راسته که خواستی خودت رو ببینی، جهان شدی؟
تا حالا از اینکه چون خدایی تنهای تنها هستی، دلت گرفته؟
يه اصغر آقا قصاب همساده ماست كه سيبيلان گنده داره
Spanish تا توپ بچه‌ها می‌افته حیاط شون مث دیو نعره می‌زنه و توپ رو پاره می‌کنه.
مي‌شه اونم بندازي جهندم؟
من که الان زورم بهش نمی‌رسه بذار دلم رو به این جهندم تو خوش کنم
خدايا
Graduation نميشد ايي بهشت و انقده گنده مي‌ساختي كه براش كنكور نذاري؟
خدايا ما كه يه روزي از يه جايي شروع شديم.
تو بگو كي و از كجا شروع شدي؟

نمي شه تو هم مث ايي شيطون همه چيزان رو با نازي و به به به ما مي‌گفتي تا بيشتر حرفان تو رو گوش مي‌كرديم؟
بي بي جون مي‌گه بعضي روزا روز خداست
مي شه
روزاتون رو تو دفتر من علامت
Love Letter بذاريد تا باقيش رو واسته خودم با پسر شمسي خانوم دكتر بازي كنم؟
می‌شه لطفا؟
یا اصن امکان نداره؟

سلول‌های بنیادی



فکر کن
سلول‌های بنیادی و " d. n .a " شبیه سازی
گوسفندش را ساختند ، خندیدیم و اسمش شد، رویان
گوسالة مو سرخش را ساختن تا زودتر قیامت بشه
دوباره خندیدیم
اما اگه همین‌طوری شوخی شوخی بازم ساختند و اسمش شد آدم بازم می‌شه خندید؟
فکرشم مورمورم می‌کنه.
از حالا گفته باشم.
با اعلام تولد اولین انسان شبیه‌سازی شده، من یکی لادین می‌شم
چون حکایت روح و الهی و خلقت و نفخه فیه من الروحی و همه چیز تعطیل می‌شه

می‌رسیم به ادیان آسمانی دیگه، رایل‌یان
خب من‌که هر جور فکر می‌کنم. هستی رو ولش کن، فقط درباره خودم، ساختار جسمانیم
جز به جز همه طرح و حساب کتاب و مدیریت داره
یعنی نمی‌شه همین‌طوری الکی پلکی از گل و لای یا لجن‌های اقیانوس هند بوجود آمده باشیم
چیزی شبیه قورباغه
اونام ساختار دقیق حسی دارن
جسم کامل و متناسب با شرایط محیط
همه مهندسی و نظم دقیق خودش را داره
اما اگه این شبیه سازی انسانی انجام بشه یعنی، واقعا ما ساخته شده در آزمایشگاه‌های فضایی بودیم؟
یا بسم الله.
هر کاری بناست بکنید لطفا زودتر
بلکه عمر باقی را به تمام زندگی کنیم
بی‌وحشت و ترس از بهشت، برزخ، دوزخ

تعطیل اجباری



خبر داری به یمن توفیق اجباری دوباره سه روز خماری و کُتی تعطیلات پیش رو داریم؟
فکر کن اگه همه چیز جور، جور بود و دلیلی برای خوش‌حالی از باب تعطیلات داشتیم
الان از چند جهت شاد بودیم
سه روز کنار هم بودن و شب تا بوق سگ بیدار موندن بی اضطراب از فردا
مراسم شام خانوادگی و جفتی و هر مدل در هم
شاید الان چلک بودم؟
با خانوادة محترم شمعدانی
همونایی که ندارم
یا هر چیزی ممکن بود، الا تنهایی
در نتیجه باز و باز ، باز کردن صفحات وب رفقا و اومد و رفت شب از پشت پنجره
خوب نیست همه هم می‌دونیم. درسته خیلی‌ها به این هیچ خوب نیست عادت کردیم که تغییرش نمی‌دیم؟

شاید هم کاری از دست کسی ساخته نیست
این از اون حدوثی‌ست که باید خودش واقع بشه
نه با برنامه و قانون احتمالات و با هیچ نقشه و نشونی نمی‌شه گشت و کسی را پیدا کرد که مد نظرت باشه
در نتیجه عشق و عاطفه از محصولات وابسته به حوادث هستند و هزاره‌‌هاست از جاده‌های حوادث کنار کشیدم
یعنی اصولا از هر جاده‌ای که قرار باشه آخرش این یه چوکه امیدی هم که مونده نابود کنه،
کشیدم توی شونه خاکی
شرمنده
خسته شدم انقدر فکر کردم خودتی و خودت نبودی و چنان حالم رفت تو پیت
که بعد از هزاره‌ها هنوز در نیامده
برای همین احتمال حدوثی دوباره رو به ناممکن می‌ره
دیگه نمی‌دونم منتظر کی یا چی باشم؟
هیچ باور زیبایی ازت برام نمونده که بهش دل خوش کنم و
زیر چهارسوق محبت منتظرت بشینم
یا به نذر اومدنت آش‌نذری، زیور خانم را هم بزنم
یادش بخیر قدیما هر چی لنگ می‌زد، چاره‌اش یه قابلمه شله زرد یا آش نذری بود
شاید چون باورها ساده بودن
حالا حتا امید هم نیست چه به آرزو

آسمون خدا



صد دفعه صفحه را باز کردم و بستم
خب حرفم نمی‌آد
نه که حرفی برای گفتن نیست
چرا
تا دلت بخواد
اما دهنم با سرب سکوت سنگین و به گفتن نمی‌کشه
آسمونم که بدتر از من قاطی کرده
بعد من فکر می‌کنم فقط خودم قاطی‌ام
خب اینم هستی‌ست، منم هستی‌ام، تو هم هستی
وقتی او بلده قاطی کنه من چرا نه؟
از صبح دیدی چه کرده؟
البته این جمله سوالی خطاب به سکنة پایتخت ناآرام بود
ابر، برف، بارون و حالام که زردی آفتاب چنان زده توی اتاق که چشمم صفحه را نمی‌بینه
قربون برم خدا رو هم ابر و هم آدماش رو

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

دبستان دیده‌بان



یادش بخیر اون قدیم‌ها تنها عزای دنیا رفتن مدرسه و درس خوندن بود
بدترینش صبح بیدار شدن
بخصوص برای فلک‌زده‌ای که هنوز هوا تاریکه و سرویس مدرسه می‌اومد دنبالش
خواب و نیمه خواب به یکی از صندلی‌های آخر می‌خزیدم و باقی رویا بینی در مسیر ادامه داشت
یه‌وقتایی چشم باز می‌کردم و می‌دیدم سرویس پر از بچه است و حسابی روز شده
زردی آفتاب تا وسط خیابونا ریخته
وای که همون موقع دلم می‌خواست از خجالت آب بشم
سال چهارم پنجمی که شدیم دیگه خوده کرم و بچه‌ها حال نمی‌کردن خواب باشم و بالاخره یکی بیدارم می‌کرد
با تمام این احوال خانم والده و حضرت پدر فقط به دلیل اسمی بودن مجموعه فرهنگی پارت در پرانتز « دیده‌بان » بود که خیال‌شون تخت می‌شد بالاخره این همه استعداد به زور، بهترین مدرسه‌ها شکوفا بشه
غافل که استعداد در این خواب بیداری که گاهی تا کلاس هم ادامه پیدا می‌کرد
بشم پرفسور انیشتن یا مادام کوری و چه بسا هلن کلر از آب دراومده باشه؟
خلاصه که این‌که من هیچ وقت هیچی نشدم مال همین مدرسه نمونة ملی بود که مثل چرخ گوشت شاگرد اول بیرون می‌ریخت
الا من

بیا بار سفر بندیم از این دشت



خب امروز متوجه شدم از این‌که نتونستم برم سفر دلخورم
نه سفر تنهایی
همیشه هر مناسبتی که می‌شه کمیود مواد اولیه سر برمی‌آره
آقای شوهر، خانواده و چراغ خونة روشن
بوی امید و تمیزی انتظار
این‌ها از اون دست مواردی‌ست که هیچ مدلش تنهایی راه و حال با هم نمی‌ده
می‌دونی چقدر از روزهای عمر پشت سر گذاشتیم؟
می‌دونی چقدر از راه مونده؟
من از مسیر اومده در تنهایی راضی نیستم ولی کاری هم نمی‌شه کرد
بعضی ذاتا مجرد هستند و برخی هم فطرتا متاهل و عشق و خونواده‌اند
و من از هر دو نوعم
این از همه‌اش بدتره
نه این مدلی خیلی دوامم می‌گیره و نه اون مدلی

وضعیت، میل خوش



مش‌غلوم علی خواب بود، یکی فریاد میکرد: مش‌غلوم کجایی؟
بیا که گله‌ات رو سیل برد
مش‌غلوم علی هراسولن و شیون کنان از خونه زد بیرون و همین‌طور که می‌دوید پرسید:
آخه چطور گوسفندای منو فقط سیل برد؟
گفت:
نه که فقط مال تو. گوسفندای کدخدا و مش سیف‌ا... و خلاصه که نصف آبادی رو آب برد
مش‌غلوم علی از دویدن باز ایستاد و گفت:
خب اگه مال همه رو برده. که خب برده دیگه. چه‌کارش می‌شه کرد
این از فلسفة مصیبت گروهی می‌گفت

منم یه وقتی که فقط خودم رو می‌خوندم و می‌شنیدم و می‌دیدم فکر می‌کردم، حتما مورد، روان نیم پاکی دارم یا بدبخت‌ترین
موجودی هستم که خدا آفریده
وقتی دیگران را هم دیدم که همه به نوعی بفهمی نفهمی دچار این پریشان حالی هستند
به‌فکر افتادم که این برنامه‌ای از کنترل خارج و به دست خودم عمل می‌کنه
فهمیدم باید به نقطه ضعف‌هایی توجه کنم که دردم می‌آره و احساس بیچارگی می‌کنم
رفتم سراغ سرمنشاء.
حالام نه که فکر کنی بهتر شدم.
فقط با دنیا دیگه جنگ ندارم و فهمیدم
هر چی هست زیر سر خودمه و باید خود رو اصلاح کنم
حال خرابی‌های به‌نظر خیلی جدی‌م رو می‌نویسم
که تو و اونای دیگه بدونن سیل همه آبادی رو برده و تو تنها بنا نیست بپری پایین
همه به‌نوعی لب یه لبة بلندی ایستادن و منتظرن این یه چوکه امید هم از دست بدن و بپرن پایین
وقتی اون بالا ایستادی یاد شهرزاد بیفت و این‌که، در هر شرایطی، این نیز بگذرد و روزها آفتابی هم هست
پیری می‌دونی یعنی چی؟
یعنی تو هر روز حس کنی وقتی نمونده و اتفاقی نیفتاد
و جوانی یعنی، اوه ه ه هزاران راه، جزیره، انسان، مسیر...... که هنوز کشف نکردم
و فرداها بسیار است این یعنی امید و جوانی
پس باید امید اندوخته یا تولید کنیم با گفتن از حال خرابی‌ها و حال خوشی‌های در حد معجزه
معجزة درون من و تو
بریم به سمت معجزه نپر زارع جان که هنوز راه بسیار است و ما از هیچی خبر نداریم

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

گلخونة سیندرلا



تو که عشق و عاشقی و این‌چیزارو به سبک مرحوم حضرت‌ابوی، صرف نداره و نمی‌شنوی
بیا و خدایی کن و به جای عشق یه گلخونه مشتی بهم بده از این سر......تا کمی‌ اون‌ور تر
مثلا بشه گل‌های داوودی و ارکیده درش عمل آورد
باقی فضا رو هم نگران نباش بلدم چطور پر کنم
بعدش چاه آب فراموش نشه. لطفا گلخونه در زمینی باشه که چاه داشته باشه
من اگه چاه کن بودم دوازده سیزده سال پیش یکی توی چلک کنده بودم
بعد جونم برات بگه:
شمال نمی‌خوام
زمین درختان ریشه سیاه درش عمل بیاد. حالا نه که خیلی
یه خرمالو، سیب،‌گلابی ، انگور و هلو بسه
یه‌جایی هم لطفا برای من در نظر بگیر که بالاخره اون‌جا باید گاهی استراحت کنم؟
سرما کنار شومینه بشینم
و در تابستون روی بالکنی رو به کوهش موسیقی گوش بدم
همه‌اش رو هم یه نوک اراده شما کار نیست
فقط خواهش می‌کنم شما خدایی‌ت را در حد اکمل کن بلکه بشه از این گلخونه
نون و آب هم درآورد و شاید هم تو رو چه دیدی؟
زدیم تو کار صادرات گیاهان دارویی یا یه چی دیگه. خودت اون‌موقع بگو با چی شروع کنم
منم که فقط حرف گوش کنم و می‌گم چشم
راستی در ماشین رو فراموش نشه که ماشین تازه‌ای که قراره روش بذاری ازش رد بشه
همین ساده و ناقابل
اوه راستی از تهران هم خیلی دور نباشه ، لطفا

اول نه عالم



مدیونی اگه فکر کنی از زیر کار در میرم
مشکل جایی‌ست که خودمم هر دفعه نمی‌دونم دارم چی می‌نویسم؟
یه طرح کلی از نسخ قبلی هست
که هر بار خودش را کامل‌تر می‌کنه و مجبورم حین نوشتن با سوالات و جواب‌ها مواجه بشم
در نتیجه می‌شه دردسر فعلی که خودمم تو جواب موندم
موضوع، الست
خب به کارم دقیقا ربط داره. اینا همه دم‌شون به هم پیوند خورده تا یه روزی خدا بخواد بشه کتاب
چرایی ؟ سوال: عده‌ای تو رو در الست باور کردند و از آتش ایمان، ابراهیم‌وار گذشتند
عده‌ای هم نگفتند: بلی و از هیچ آتشی نگذشتند
چی می‌شه که یه عده به صرف ملاقات با شما، ایمان می‌آرن؟ یه عده نه؟
مگه برهان قاطع نبود؟
شاید عیب و ایراد از " I, Q " ما بوده که بی‌خود و بی‌جهت یه بلی گفتیم و عمری اسیر شدیم؟
یا از عقل و درایت اونا بود که نه بله دادن و نه از آتشی گذشتند؟
در نتیجه همیشه هم لابد خوشن و ......... ایناش دیگه به من مربوط نیست
چون معنای خوش هم فردی‌ست مثل معنای خدا
ولی چی می‌تونه باعث بشه اون‌ها تو رو ندیده و باور نکرده باشند؟ چی؟ بگو؟
مگر اقتدار خدایی‌ت را به همه یکسان تفهیم نکردی؟
چی باعث شد پی ببرند حق و اختیار دارن به شما بلی نگن؟
ممکنه از روی دست ابلیس نگاه کردن که اونم سجده نکرد که هیچ با شما وارد معامله و شرط و پوز زنی شد؟
چرا چیزی که باعث شد دهن لق‌مون بجُمبه و بگیم : بلی
چی بود که دهن اونا را نجُمبوند؟
خب چرا از این‌ها سر در نمی‌آرم؟
از بعضی چیزها یعنی سر در نمی‌آرم.
این‌که یه وقت امر به سجده می‌کنی
بعد برای این‌که اون‌ها سجده را بپذیرند، به آدم اسما و اسم اعظم و علم هستی رو می‌رسونی تا از پس کنکور فرشته‌ها بربیاد که رضایت به سجده بدن؟
از قرار فرشته‌ها هم که با شما مماشات دارند باز به مدرک و اثبات نیاز دارند؟
شما گاهی زیر سوال می‌ری؟
و افتخار کن که رکورد اول چرایی عالم تا ابد مال خودت تنهاست
چه‌طور می‌شه با این‌همه چرا در الست نوشت؟
راستی مدتی‌ست خبری از
جبرئیل نیست.
بلکه بیاد و یه چیزایی برسونه
تا ما هم روشن بشیم
شکر که ما فقط قراره به تو سجده کنیم و آش کشک خاله است
اگه بنا بود یکی‌یکی‌ ازت سند و قباله و مدرک می‌خواستیم
چه می‌کردی؟


گازهای گلخانه‌ای



خب تازه نشستم پشت میز
یک هفته‌ است می‌خوام گلخونه را علم کنم هی به لطف پریا نشده تا حالا
صبح و ابر در هم و سیاه از تخت یهو من و کند و یک‌راست برد به بالکنی
البته یه چرخ دور خودم زدم دیدم هنوز خوابم. مممکنه کاردست خودم بدم و از پنج طبقه تشریف ببرم پایین
خلاصه که به هر ترفند و کلکی که بود گلخونة امسال هم به‌پا شد و من یه مامنی یافتم
آره
باور کن هنوزم بوی گلخونه و به‌قول علما گازهای گلخانه‌ای برام حکم دیازپام را داره
وقتی کار تموم شد و یک اتاقک دو در سه نایلونی برابرم بود.
انگار دنیا رو بهم دادن
افتادم به یاد روزهای سرد و آفتابی که هر وجب این‌جا به دنیایی می‌ارزه
دیروز جنون گریبانم گرفته بود
حالم خیلی خراب بود.
به دیروزم که نگاه می‌کنم
خودم وحشتم می‌شه
وای چه تصمیمات خطرناکی که نگرفتم و خدا رو شکر به‌فاصلة پنج دقیقه یک‌به‌یک باطل می‌شد
خلاصه که تا اواخر اسفند گلخونه دار شدم
برم یه خستگی در کنم و بشینم چند صفحه کار کنم.
قدرتی پروردگار کار نمونده‌ای نیست که به‌خاطرش هی از زیر کار درم
جبران دو روز فریک، شد امروز و موتور دیزل، خورشیدی و من و از شام شب تا نظافت این خونه
که نصف روز کار می‌بره فقط جارو کنی
مرحوم ابوی منم مثل خودم خوش خیال بود!! فکر می‌کرد مردم قراره تا قیامت ایلی زندگی کنن
نمی‌دونست هر خونه برای یک نفر باید ساخته بشه نه بیشتر
می‌گی نه؟
اگه لاتاری بود و این پریا بلیطش می‌برد، بهت می‌گفتم چرا یک نفره
به قید دو فوریت خونه می‌گرفت و از این‌جا می‌رفت
باز خونه می‌شد تک نفره


۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

بازگشت از سفر



تو می‌دونی ساعت چنده؟
مزنه وقت و موقع و اینا منظورمه
به ساعت دیواری قدیمی اتاق من نزدیک خروس خون، دمای کله‌پاچه و حواشی ، خزینه است و .......
اما خوابم نمی‌بره نه که نخوام کلی مذاکرات هفت + دو و سه و نه هم با بالشت محترم انجام شد اما بی‌نتیجه
عین مسئلة هسته‌ای و تحریم بنزین و از این چیزا
تنها کاری که از دستم براومد پهن کردن و یا انداختن لنگ معروف و مبارک به میانة میدان است و بس
همه این‌ها حرف بی‌خود.
اسمش رو هر چی حال می‌کنی بذار. من شاکی‌ام
بدمدل
نافرم
بی‌ریخت
بدترکیب
اما دلیل نمی‌شه به قهر و غضب برم و بی‌خیال داستان عمل و پریا بشم
هرکاری بنا باشه انجام بدم بعد از این عمل
مسئولم.
نمی‌تونم با خشمم روی زندگی یکی دیگه ورق بکشم
حتا اگه یه موجود دیوونة احمق و خودخواه باشه،
شهرزادم و باید به سبک شهرزاد به مسئولیت‌هام عمل کنم
ما که عمری کردیم و گفتند نکرد نیست
اینم بذار تو لیست نکرده‌هام عزیز
این چیزی بود که نمی‌ذاشت تصمیم به سفر بگیرم
به قدر ده‌تا سفر فکرم امروز خسته شد بسکه به راه و مسیر
و سمت و سو فکر کردم
مخ‌چه‌ام قلنج کرده
کاش یکی با پا روش راه بره


کافه مرجان



در مرز جنون یکی دست انداخت و نجاتم داد
مرجان


عصر دعوتم کرد خونه‌اش. خدا عمرش بده انگیزه‌ای شد تا از بین این تارهای
تنیده در هم ذهنم برای ساعاتی خلاص بشم
از محیط این‌جا برم بیرون و اجازه بدم کانون ادراکم کمی قل بخوره
می‌دونم در حال عبور از بحرانم و طبق معمول همة زندگی چاره‌ای جز عبوری تنها و تلخ یا
مکثی سنگین و سخت ندارم و باید از این ورطه بپرم
ممکنه این همه چرا تبدیل به مالیخولیا بشه و به‌طور جدی کار دستم بده
حس بده دوست نداشته شدن
یا دوست نداشتنی بودن
حداقل اون‌جا ها که لازمه دوست داشتنی باشیم نیستیم
کاش بانو فاطمه یه دو رکعت نماز هم برای بدشانسا می‌خوند
آخه می‌گن دو رکعت برای زشت‌ها خونده
حالا حکمت زبون کوتاه زشت‌ها ونبود تکبر زیبا رویان یا واقعا نماز مربوطه
اوناش دیگه به من و شما نه مربوطه
خلاصه که هنوز نمی‌دونم قراره برم کجا
نمی‌تونم تا بعد از عید صبر کنم و چلک با این حساب فعلا راه نمی‌ده
دیگه کجا برم؟
اوه
این وسطام فکر کردیم یک کافی‌شاپ یا کافه قنادی توپ بزنیم
شیرینی و.......دسر
بالاخره این ویکتوریا شب به شب حروم نشه ما هم کمی فیزیوتراپی مغزی بکنیم


اوه سامسون از قلم نیفته
که بزرگترین مشوق کافه قنادی‌ست

کاش دنیا ساکت بشه


از اون‌موقع تا حالا بیست و یک هزار نوبه فرمان صادر و ابطال کردم
چیز گیجه گرفتم
انگار گله مورچه‌ها دارن کنار گوشم با هم بلند بلند حرف می‌زنن
هیچ تصمیمی نمی‌تونم برای آینده بگیرم
چون در اکنون بیقرار
اکنون را باید کاری کرد
که تحمل اکنون را ندارم
کاش مرا سنگ، درخت یا هر ذی شعوری می‌آفریدی
جز من

اول بز بیاری



اوه ه
این هیچ خوب نیست.
نمی‌دونستم تا یک‌شنبه تعطیلی اجباری داریم
با این اوضاع سفر می‌خوره به شلوغی و من هم که دنبال یه چوکه آرامش
در نتیجه مجبورم تا پایان تعطیلی صبر کنم
وگرنه تا بوق سگ
گوپس
گوپس
گوپس
همسایه‌های گرام براه و خواب هم برما بدبختای تنهای فلک‌زده حرام
خب بیدار بمونم چه کنم؟
اون‌جا دیگه تا یازده لالا.
سپیده نزده بلبل جنگلی آواز می‌خونه و تو از سپیده شرمت میاد
در بستر بمونی
یک دوش داغ و چای تازه و جنگل خدا
نمی‌دونم شاید هم بشه چهارشنبه رفت؟
ولی نه.
من هیچ عیدی تنهایی اون‌جا رو دوست ندارم
دم در هر خونه شش هفتا ماشین پارک و در خونه من خالی؟
نه حال نمی‌ده
منه احمق و خوش‌خیال رو بگو وقت ساخت به فکر اتاق دوماد و نوه هم بودم
نمی‌دونستم اون تنها نقطة آرامشی خواهد بود که معمولا به تنهایی بهش پناه می‌برم
مگر اعیاد و تعطیلات

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

هجرت پاییزی




وقتی دلت درد می‌کنه، باید شربت معده یا عرق نعنا بخوری
وقتی سر درد داری باید مسکن بخوری
اما نمی‌شه برای هر دردی فقط یک دارو خورد
شرایط کنونی من خبر از این می‌ده که در زندگی شخصی هر راهی که رفتم نه تنها اشتباه که همه‌اش نتیجه عکس داده
مثلا بچه‌ای که عمری همه کس و کارش بودم و لحظه‌ای تنهاش نذاشتم می‌گه:
می‌دونی نفرت یعنی چی؟
حسی که من به تو دارم.
ازت متنفرم.
فقط موندم تا عذاب کشیدنت رو ببینم و لذت ببرم
جرمم چیه؟
مجرمم، که خدا مرا زن آفریدن
مجرمم که مادر آفریدن
مجرمم که دختر آفریدن
مجرمم که همسر آفریدن
مجرمم که زن آفریدن
مجرمم وقتی
پدر ................رو نگه نداشتم باقی عمر تو سری بخورم
و بساط ........ بوتیک دارای میدان محسنی را جمع کنم
مُجرمم که نموندم کتک بخورم و روز به روز تحقیر بشم
مُجرمم که
پدر بعد از من دو بار دیگه هم ازدواج کرده و در این سال‌ها هیچ وقت چنین جرات یا اجازه‌ای نداشتم
بابت همه عمر و جوونی که حرام کردم مُجرمم
و دخترک در خونه فریاد می‌زنه ازت متنفرم
در را محکم به هم می‌کوبه
شیشه‌ها می‌لرزه
و من به اتاقم پناه می‌آرم.
دو روزه از اتاق جز موارد خاص بیرون نرفتم
روز به‌روز بیمارتر می‌شم و تحمل حتا یک ثانیة این وضع ممکن نیست
مقصد مشخص شد
فقط باید اندکی صبر کنم.
گو این‌که باز هم تنها به تنهایی تار گرفتة امن خودم پناه می‌برم
اما می‌رم وقتی بودنم باعث این همه تنفره، حتما نبودنم باعث چیزهای بهتری خواهد بود؟
خودم را بکشم هم این بیماری نه تنها خوب نمی‌شه، بلکه هر سال همین وقت برمی‌گرده
دیگه از گردن من کنده
بی من خودش رو خوب کنه. حتما بلده؟


فتح یک روز



این‌جا یه علی آقای‌همسایه داریم که آدم بسیار شریف و ساده‌ای‌ست
کارگر و دوستدار خونواده‌. اصالتا مشهدی
با این امام رضا و جمکران هم تا پوست حال می‌کنه
اگه شده هفته‌ای یکی‌دوبار به همسایه‌ها رو بندازه، می‌اندازه برای کارت بنزین
و رفتن به جمکران
این رفت و آمدها و اون امام‌رضای ساکن مشهدی
اعتقادی‌ست که در اوج سختی‌ها دلش رو گرم می‌کنه. به هر حال آدم وقتی براش مشکلی پیش میاد برای رفعش همه تلاشش رو می‌کنه
یه حواله هم جهت اولیا انبیا صادر می‌کنه
حالا چه مرضی‌ست براش از اعلام خبر مرگ خدا توسط نیچه حرف بزنیم
یا حلقة گمشدة داروین
و یا حتا، انسان خدا
باید بذاریم حالش رو ببره. اگر قرار بود مکاشفه‌ای انجام بشه. به یقین تا حالا شده بود
چه خیالی‌ست؟
گل شبدر چه کم از لالة قرمز دارد؟

سفر را باید کرد


بیخود نبو این همه اضطراب این صبح را داشتم
گاهی انگاری از رو هوا بو می‌کشم
دردسر در راه است.
البته بنا به نوع دردسر فهمیدنش هم تفاوت دارد
گاهی چنان نزدیک است که تو یه چند روزی بوش رو حس می‌کنی
گاه خیلی هم نه یکی دو ساعت مونده به رخ‌دادش دلت می‌افته به مالش
امروز به همون روز زرینی رسیدم که در انتهاش مزد همه عمر را گرفتم
خب همینه دیگه، این‌جا نه می‌شه همه چیز را گفت
و نه بعضی چیزها را می‌توان در آینه گفت
همین‌قدر می‌دونم آمادة پرشم
به کدام سو نمی‌دانم اما
امروز
بهشت معروف را دادم نمکی و به جاش یه صافی گرفتم
صافی برای عبور خودم از زندگی
می‌خوام به تنهایی از این صافی بگذرم و بی وابستگی سفر آغاز کنم
خدایا من آماده‌ام نقطة حرکت را نشانم بده
وقت خود بودنی مانده را تا تمام نشده
به تمام نفس بکشم
هنوز در فکرم فردا تصمیم می‌گیرم به کدام سو
من قصدم را گفتم
صاحب راه تویی
مسیرم را فراخ و سبز بدار

منه گمشده



از صبح گم شدم
کسی از من خبر نداره؟
می‌ترسم بره یه بلایی سر خودش بیاره
هیچ‌موقع پابرهنه به کوچه نمی‌زد
اما امروز بی چارقد و ارسی
زد به خیابون
تا ظهر می‌خواست بزنه به جاده
فرودگاه یه هم‌چین چیزایی
خدا عاقبت و من را به خیر کنه
لطفا هر کسی دیدش
گوشش را بگیره و برای من
بیاره‌

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...