۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

زندگی سلام



تنها خدایی که ما در زندگی نیاز داریم اسمش امید
امید
به همین سادگی
وقتی به خدایی لایزال و قدر قدرتی اعتقاد داری و فکر می‌کنی،
همین یه‌جورایی امیدوارت می‌کنه
جنسش بی‌شک از امید خالی نیست
چون وقتی با تو هستم و با تو زندگی می‌کنم و باور تو در زنگی‌م کار می‌کنه انقدر آرامش دارم که
توهم می‌زنم که نه که دارم با خوش‌خیالی زمان را از دست می‌دم؟

تنها حُسن بزرگ این ایام به اینه که
می‌فهمم هم‌چنان جنس‌م فقط این‌کاره است

از بچگی این‌کاره بوده و این‌کاره‌هم مونده
مثل گضنفر که
ارمنی می‌شه تا برق می‌آد صلواط می‌فرسته
خلاصه که
امروز کلی فکر و طرح و ایده برای کارهای ولنتاین داشتم

مواد لازم که آماده بشه یه چند نمونه کار درست می‌کنیم ببینیم چی می‌شه؟
هوس کردم امسال حتما یه کاری بکنم
اوه
راستی
نقاشی رو ول نکردم
دیشبم یه دستی به کار کشیدم
اما تا دوباره خودم رو پیدا نکنم نمی‌تونم کار جدی‌ای انجام بدم
هنوز نصب نرم افزارهام کامل نشده
کمی کار داره
خلاصه که زندگی سلام که همه مدلت دوست داشتنی‌ست
خوش‌بحال هر کی که بلد باشه باهاش بازی کنه


۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

جناب یس



 

وقتی تو به تصویری فکر می‌کنی و انرژی می‌دی، به تدریج و در زمان دارای ماهیت حضور می‌شه
مثل جن.

 از خودش طرح و قالبی نداره، با باور تو دیده می‌شه. 
البته اگر باوری درت باشه
زندگی، عبادت، عاشقیت، رفاقت هر یک بخش‌هایی از شخصیت ما هستند که هر یک در زمان قدرت و شکل خود را پیدا کردند
و حتا خیلی چیزهای دیگه
روزی که یهو فریک زدم و رفتم تو شونه خاکی و از سجاده برخاستم، 

در همین نقطه بودم
که
نماز.

  آداب و رفتاری‌ست که در طی شبانه روز توسط میلیون ها نفر انرژی گرفته و می‌گیره
به عبارتی یک مرکز انرژی که به تدریج دارای جایگاه و شخصیت و ........ شده
بعد به فکر سوره‌ها افتادم. مثلا یس.

 از اون دست سوره‌هایی که هر کی هر جا کارش گیر کنه می‌ره سراغش
پس الان باید مرکز انرژی پر عظمتی باشه در شان عروس قرآن
بعد فکر کردم با این‌حساب هر یک از این‌ها می‌تونه حساب کتاب و مسئول و چمی دونم تعاریف زمینی و ذهنی داشته باشه
در نتیجه یهو قاطی کردم. 

ولی دوباره از همون نقطه برگشتم.
این همه انرژی توجه و توسل به کدامین مرکز می‌رسه و چی می‌شه؟
بالاخره پشت هر یک قصد و آدرسی مشخص نهفته که با توجه و تکرار اکانت تو را هم فعال می‌کنه؟

بیگ بنگ



مثل ویندوزی که بعد از مدت‌ها قراره بالا بیاد و برنامه‌هاش یکی‌یکی‌ فعال بشه
منم غروب که نه شب رو این مدلی جمع کردم
هربار که هر جمله‌ای را ادا می‌کردم مثل، اطلاعاتی بود که به روز و دوباره رفرش می‌شد
و از همه‌اش حس امنیتی که به اسم ایمان در زندگی جا دادم را دوباره دریافت می‌کردم
جناب
به عربی " الله " آره دیگه
عربی، این لینک هزار و اندی ساله داره هر روز میلیون‌ها دفعه باز دید مي‌شه
پس باید با " username & password " مربوطه وارد سیستم عامل شد
خلاصه هنوز پر نشدم کمی باید انرژی بگیرم تا خودم را جمع کنم
دیگه بهتره دل از دنیا بکنم
و به بستر و آسمون‌ها بسپارم بلکه اندکی بخوابم
به هر حال خیلی بهتر شد
مثل اکانت اینترنتی که شارژ می‌کنی، تا آخر ماه خیالت راحته و بهش فکر نمی‌کنی
خلاصه که چه اون بالا باشی و یا در من و اینای دیگه
هر اسمی که می‌خواد داشته باشی، اینو نمی‌تونم از سرم بیرون کنم
سر نه، اضافه‌ است
از دلم بیرون کنم، از کانون ادراکم دور کنم که می‌شناسمت
و می‌دونم که هستی و با باور تو کوه‌ها به کناری می‌ره
و من و شرمندة باورهای انسانی که گاهی چنان جو گیرمی‌شه که از خوردن سیب و رانده شدن
هم ذوق ابلیسی می‌کنه
و زمانی به مبارزه با سوی چپ و یا تاریک دست به سلاح آماده است
به هر حال ما که هستیم. تو هم که ازلی و ابدی
پس همگی هستیم، تو هم باش

عابدتیم



یه‌چیزایی یا فطری‌ست و یا عادتی که اکتسابی‌ست
مثل عبادت کردن یا نکردن
یا باور و اعتقاد به وجود دانا یا خالق کل و تو هر اسمی که دوست داری می‌تونی بهش بدی
ولی به هر شکل و جنسی که هست بهت قوت قلب می ده و یا گرم می‌کنه
حکایت این صغری کبری حکایت من است و نماز و عبادت
می‌دونی
دلم تنگ می‌شه. به این نماز خوندن و مناجات و بده بستون‌های شبا و روزانه عادت که نهدلم رو به یه چی گرم می‌کنه
که اسمش وهم و خیال نیست
نیاز بیشتر بهش می‌آد تا خیال
دلم رو گرم می‌کنه که به یه چی وصلم و همین حس، آرامشی که بهم می‌ده
کمتر از زاناکسی که شب‌ها می‌خورم نیست
امروزم بگو به چی گذشت؟
از عصر پای " tv " تا شب خوابیدم
تا هشت شب با صدای یک زنگ تلفن پریدم
سوژه جالب نبود .
اما یه چیز رو در این بی‌وقت خوابی خوب فهمیدم
به‌قدر خالی‌ام که به تصویری کاغذی می‌مانم که در مسیر باد قرار گرفته
با هر نسیمی به این‌سوو آن‌سو می‌ره و از خودش هیچ خط و خیالی نداره
نه که چیز دیگری بلد نباشم که بخوام آویزونش بشم. نه
چون بعد از ترک فرقة قادری و درویش بازی یه سری لاییک هم شدم و دوباره برگشتم و به اختیار خودم رسما و با تشریفات عارفانه مسلمان شدم
این یعنی چرخی سنگین و طولانی، خسته کننده
ولی با نتیجه
مهم هیچ معجزه‌ای نیست . دارم مثل همیشه به وظایفم عمل می‌کنم.
بهتریم فکری که عقل می‌پسنده
اما به حس، حضور این نیروی برتری که بارها وجودش را لمس کردم را نیاز دارم
در نتیجه ترجیح می‌دم عابدانه به راه ادامه بدم که برای مدلی غیر این
متولد نشدم
هر یک از ما به دلیل سرنوشتی پا به این دنیا می‌ذاره
مال منم قدرت درکش رو ندارم
اما می‌فهمم بیش از هر چیز مرکز وجودم را باور دارم که نبود اتصالش آزارم می‌ده
آره تو راست می‌گی بهم حس امنیت می‌ده، بذار بده پس یعنی یه نتیجه‌ای برای من داره
دستش درد نکنه
سلام خدا
من دوباره برگشتم خدمتت خوبی؟

جمعه‌های تازه



همة هیکلم بوی خاطره و دود کباب گرفته و باید سریعا خود شویی کرد


اما امیدوارم همین‌طور که من بوی کباب گرفتم، عطرش در خاطرات جمعه رنگ پریا هم نشسته باشه
آخر با این خاطره سازی‌ها خودم رو می‌کشم
ولی کو کسی که مثل من وسواس خاطره داشته باشه؟
یه در میون خاطرات در دفاتر دخترها رنگ می‌بازه و گاهی که یادآوری می‌شه متعجب می‌پرسن: جدی؟
اون بالا؟
یعنی
ما
وسط زمستون رفتیم دم غار دیو سفید و کباب و . ......... خلاصه که اینم از این جمعه تا این‌جا
پریسا که طبق معمول در برنامة خانواده نیست.
ولی حال کردم عکسش رو بذارم این‌جا
می‌ترسم خودمم یادم بره دختر بزرگتر هم دارم
می‌بینی؟
زندگی یعنی : عادت می‌کنیم‌هاالبته پریا طبق معمول می‌ره بیرون و شب هم کنسرت، تالار وحدت.

این‌بار لازم نیست دنبالش برم چون فعلا یکی هست باهاش بره و بیاد.
ای خدا کی یکی پیدا می‌شه که ببره و دیگه هیچی‌ش به من مربوط نشه؟
نه که مال من به مامانم مربوط نشد؟
مال دخترها هم به من نمی‌شه
خلاصه که خدا خودش عاقبت همه رو به
خیر
رضایت و
سعادت ختم کنه
آمین

جمعه، سلام


عکس
سلام به جمعه که ما آخر نفهمیدیم دوستش داریم یا نه؟
مثل حکایت زندگی که نمی‌دونیم چهارچنگول پنگولی بچسبیمش یا نه؟
البته زندگی هر رقمه تنهایی چسبیدنی نیست
تا کی هی بگم جمعه سلام
ولی یاری نباشه که او هم به تو بگه سلام
به هر حال جمعه مقدس و خدایی‌ست.

می‌خواد شما تشریف داشته باشید یا خیر
خدا معنای خاص خودش را در دل‌های ما داره، مثل : پدر
پس جمعه ، جمعه آقام و شنبه هم شنبه آقام
خورشید رنگ جمعه‌های آقام می‌تابه و بوی گل و زندگی سراسر خونه رو سر کشیده
چی می‌شد آدم‌ها مشکل نداشتن و می‌شد این عمر کوتاه رو هر روز با خنده و سلام آغاز کرد
پر از امید و رضایت
جمعه‌هاتان خدایی، بی‌ریایی، کودکانه، عاشقانه، مادرانه، پدرانه
هر عطری که از کوی محبت تراوش می‌شه
حتا عطر غذای مخصوص روز جمعه.
سلام جمعه، سلام بچگی و آزادی و بی‌خیالی
سلام به عطر اسفندی که نمی‌ذاره خونواده‌ چشم بخوره
و سلام به عصر جمعه که هم‌چنان طعم بستنی سنتی و کیک یزدی را با هم می‌ده
سلام به پدر که اگر بود چه‌قدر خوشحال بودم
سلام به عشقی که اگر داشتم الان این صفحه می درخشید
و نور چشمان من تا کواکب می‌رفت و پوز ستاره‌ها را می‌زد
سلام
به تو، رفیق، همدم، مونس، یار، محرم، راز دار
رفیق
سلام به انسان خدایی که تا ابد منشا کمال و زیبایی‌ست

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

چه وقت؟


عکس
خدایا این جوونی چه نعمت بزرگی بود و ما نفهمیده دادیم رفت
خیلی راحت دل می‌دادیم، پس می‌گرفتیم و البته گاهی هم به سختی پسمون می‌دادن
و ما همیشه به فرداهای تمام نشدنی ایمان داشتیم و لحظات حال را بی‌وقفه مثل ارثیة مرحوم ابوی خرج گذشته‌های رفته و یا فرداهای نیامده می‌شد
من که شخصا همیشه شاکی بودم.
از این‌که چرا از ارتفاع رشد می‌کنم و عقلم هر چی زور می‌زنه از کف پام به مخم نمی‌رسید
نتیجه‌اش هم همان شاهکار بزرگ عهد شباب و مستی و رندی و بت پرستی شد و ازدواج انقلابی، احمقانه‌ام
البته گو این‌که خیلی خیلی خیلی احمقانه بود
باز دلم خوشه یه فیسی دارم گاهی برای بعضی بیام که تا همه‌جام خنک بشه
نه تنها خریت و بلاهت می‌خواد، کله خری و شجاعت هم لازمه‌اش بود که جنس جور و من داشتم
آره داشتم، الان دیگه به سمت تفرش و مزار پدری لبخندی ملیح بزنم
که از این جسارت‌ها حتا از محله‌مون رد بشه
آدم باید خودش عاقل باشه. اما چه وقت؟
بدبختی منم درست سر همین نقطه‌است هر چی به آخر نزدیک می‌شیم تازه می‌فهمیم خطاها کجا بوده
که دیگه کار از کار گذشته و وقت رفتن هم که نباشه تو دیگه با تجربیات پشت سر حال نمی‌کنی
اوه ه ه ه در چهل سالگی یه سالی با یکی زدی به دشت
در شصت سالگی دیگه با همون آدم هم حاضر نیستی دیگه بزنی به دشت
باید به فکر رطوبت و خستگی و ........... حال از همه مهمتر کو حال؟
الان دیگه لم بدی کنار شومینه و باقی روزها رو بشماری.
حالا اگه یکی همون دم دست بود که چه بهتر نبود هم لازم نیست به‌خاطرش بزنی به دشت
چون تازه یاد گرفتی چطوری با تنهایی خودت زندگی کنی

به کی بگیم: چرا؟



چند روزه افتادم یه‌جا که معنای هیچستان را به تمام درک می‌کنم


در عین هیچ، همه چیزهایی که نیست و بهش می‌گیم هیچ
منم دچار همین بلوشوی ماقبل تاریخی هستم که مثل تب مالاریا خودش گاهی می‌آد و خودشم می‌ره
اما این‌که نه حرفی برای گفتن باشه و نه موضوعی برای گیر دادن و ازش گفتن
اگه بنا باشه دائم گیر ندم مرغ اول بوده یا تخم مرغ؟
یا به‌قول جناب طهماسبی آدم جفتی بوده مکمل هم.
نه صرفا زن یا مرد
حالا این‌که اصلا اینا به من مربوطه اصولا یا نه به گمانم برمی‌گرده به فطرت مردانه‌ام
که
دوست داره در لحظه به چیزی گیر بده که به‌نظرش کاری مفید و به درد بخوری‌ست
نشد گیر بده ببینه تو جیب بغلش چندتا فرشته ممکنه جا بگیرن؟
بالاخره یه موضوعی گیر می‌آره که در تله‌های ذهنی وانده
اینم دستش درد نکنه خانم والده بس‌که نگران شباهتم با او و یا پدر بودم
بخش مردونه‌ام بیشتر جا افتاد
اما نه که خدا نکرده فکر کنی این به مبحث معروف بغل امن و گرم و مهربون خدشه‌ای وارد می‌کنه
که
استخفراله
آخی مدینه گفتم و کردم کبابم

موضوع اینه اسباب گیر به روزگار ندارم
اسباب حوالة انشالله ماشالله‌م گم شده
و اسباب امید به نیروهای برتر و امداد غیبی و اینام...............
تعطیل و خلاصه که اگه بناباشه همه‌اش فکر کنم فقط دارم حرص می‌خورم و انرژی حروم می‌کنم
برای همین بهتره خدا جدی یه فکری برای این بی‌نوای تارک دنیا شده بکنه
که
ممکنه از تنهایی و حرص دنیا ور بپره

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

دختر داری





قدیما، یعنی خیلی خیلی قدیما که ما هم‌چنان ملقب به دختر خانه بودیم، یکی از مفرح ترین تفریحات‌مون


روزهای خواستگاری بود
وقتی قرار بود برای یکی خواستگار بیاد از یک هفته درباره‌اش فک می‌زدیم و پیش‌گویی می‌کردیم تا شب خواستگاری رنگ لباس‌هامون را برای مراسم عروسی هم انتخاب کرده بودیم

و اما روز خواستگاری

خونه‌ای ساکت که به‌ظاهر کسی درش نیست سه چهار دختر را درخودش پنهان کرده که لحظه به لحظه رسومات را پی گیری می‌کنند
معمولا بعد از خواستگاری یک هفته هم درباره اون روز حرف می‌زدیم و می‌خندیدیم
تا سوژة بعدی
اون موقع مثل حالا قحطی مرد نبود که هر خونه‌ای سالی دو سه خواستگاری به خودش می‌دید
در نتیجه کسی برای شوهر کردن هول نمی‌زد و نگرانی موجود نبود
این آفت از زمان جنگ به بعد به جون جامعة نسوان افتاد
خلاصه که ما هم طبق رسومات داریم چونه می‌زنیم که شوخی شوخی وارد داستانی نشم که به حکم
قانون و عرف و شرع و هر چه که هست و منم قبولش دارم تنها به جناب ابوی مربوط می‌شه نه من.
حتا اگر تمام این سال‌ها از پریا بی‌خبر بوده باشه هم باز این مردها جنس خودشون و زندگی رو می‌شناسند
من که از نوع افتضاح رو راست و رک هستم
که می دونم هیچ هم خوب نیست و جامعه به کلاس و افه عادت کرده
در نتیجه خودم رو در هیچ امور تکلیفی دخالت نمی‌دم و آرامشم اینه که بارها
محمد امتحانش را دربارة خواستگار دخترا الحق که به‌خوبی پس داده
در نتیجه نمی‌دونم چه خبره؟
فقط یک دیدار سادة دوستانه. امیدوارم واقعا به همین سادگی هم انجام بشه
بی اون‌که بعدش پریا سناریوی تازه‌ای برام بسازه
این لامصب شوهر، بودش یه داستانه و نبودش یه داستان دیگه
این دخترا وقتی می‌بینن یکی حاضره آقای شوهر بشه، به‌جای این‌که به درایتش شک کنن، فکر می‌کنن رستم اومده

خدایا پناه می‌برم به تو و عمری که بناست پریا در پناه تو باشه

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

ابر، بس



چه هوای مزخرفی
یه وقتی آرزوم بود نوشهر زندگی کنم که همیشه هوا ابری باشه
یه جور حس خوب که سرحالم می‌آورد
این البته همیشه از باب چیزهایی که نداریم اتفاق می‌افته. وقتی داشته باشی و زیادی هم بشه داستان دگرگون می‌شه
مثل این چند روز پشت سر که همه‌اش ابر و بارونی‌ست و من رو غمگین می‌کنه
حالا دیگه با آفتاب شادم و حس زندگی می‌کنم
شاید ارتباط زیادی با نباتات باعث شده طبع منم نباتی بشه و با خورشید احساس زندگی می‌کنه
از عشق که رفتیم و
امید هم که تعطیل
پرونده شما هم که هم‌چنان روی میز و بلاتکلیف
و مام هم‌چنان تنها
از پز و افه دست بردارم که این بیشتر به نفع خودم یکی‌ست
با بالا رفتن سن معانی دگرگون می‌شه و تنهایی وهم آور و
نمی‌خوام اگه بناست زندة زوری باشه تنها نمونم
یعنی خب مدل و سبک آدم عوض می‌شه و دیگه با خیلی چیزها که یه وقتی حال می‌کردی ، دیگه حال نمی‌کنی
در نتیجه بزرگترین مشکل جایی‌ست که تو هنوز خود تازه‌ات رو نشناختی و نمی‌دونی واقعا به چی نیاز داری؟
صبح همة امیدواران و یار داران و آدم‌های دل خوش و خاطر جمع بخیر

یعنی همین




زندگی یعنی همین بیش از این ازش توقع داشته باشی دیوونه‌ای نه کم و نه بییش
در واقع یعنی هیچی رو نباید جدی گرفت
همه لحظات می‌آن ومی‌رن و اسم زندگی را حمل می‌کنند
گاهی انقدر شادی که مونده از خوشی چه بکنی و گاهی هم به‌قدری غمگینی که نمی‌دونی از کدوم در خودت رو به جهنم بندازی
زندگی سر تا تهش یعنی همین چه خدایی اون وسط باشه یا نه
تو ذات خودتی و چیزی تغییر نمی‌کنه کافی‌ست تصمیمی بگیری و حرکت کنی
طبق معمول یکی به‌دادم رسید و به زور هر چه که بور از خونه کشیدم بیرون و یهو به خودم اومدم دیدم در جمع کلی آدم باحالم
که تا هنوز کشف نکرده بودم، شاید حتا دیده بودم ولی نمی‌شناختم
حالا تازه برگشتم خونه
شنگول و منگول و حبة انگور و اگه امروز رو از دست داده بودم حسابی از کیسه‌ام رفته بود
تا همین حالا فقط خندیدم
چقدر خنده چیز خوبی‌ست
تازه از اون بهتر این‌که، سه زن بودیم با چند بچه دراز که نمی‌دونستیم چرا و چطور مادر این لنگ درازایی شدیم که حوصله ریخت مون رو ندارن و در ظاهر اصرار دارن که حتما این مادران در خونه مانده را ببندن بیخ ریش یکی
البته این‌ها همه شرایط جوگیری ست نه بیشتر
مام طبق همون شرایط جو گیر شدیم و گفتیم جهنم ضرر
یک هفته یکی از خونه‌ها دست بچه‌ها مام بریم پی کار و زندگی خودمون
تا این‌جا که قرار این شده. البته شما خیلی جدی نگیر
ولی من هم‌چنان پایه‌ام یک هفته بذاریم خودشون هرکاری می‌خوان بی کمک از ما بکنن
البته اگه بنا نباشه همون شب اول مجبور نشیم بریم دم منکرات وزرا
خب چه کنیم ما که هم مسئول این بی‌پدرهاییم و هم زن به دنیا اومدیم و جنس لطیف
ولی چی می‌شه این جنس قوی که مظهر برتری و قدرت جامعه و فرهنگ و هستی به حساب می‌آد
از صفحه روزگار محو می‌شه و بلا کش و ستم کش باقی روزگار ما مادرها می‌شیم؟
موقع ازدواج هم بچه‌ها برامون تصمیم می‌گیرن بکنیم یا نه
حتا درباره چگونگی تنفس .
این رو از یاد نبر که اگه زیادی نفس راحت بکشی
بعدش حتما از دماغت در میارن
یه روز هم به خیر و خوشی و مبارکی بهت می‌گن، الگوهای تو رو قبول ندارم، به درد موزه ایران باستان می‌خوره
لاکردارا ما رو با فسیل اشتب گرفتن
می‌خوام خونه رو ترک کنم و برای خودم زندگی کنم
و تو به آینه نگاه می‌کنی که تصویر درونش بی‌شباهت به کویر لوت نیست و بوی خانة سالمندان گرفته
از زندگی هیچ نفهمیدی و تنها موندی
امشب تا دلت بخواد خندیدم و بهم خوش گذشت در حالی‌که هیچ برنامه‌ای براش نداشتم
اما این همه نه از صدقه سر این بچه‌ها که از
لطف یکی مثل خودم بود
یکی که فهمید بدجوری در اعماق ناکجای تلخی گیر افتادم
و یکی باید از اون ته درم بیاره
و الکی شد یه مهمونی توپ
مثل همیشه چی دارم بگم؟
جز تشکر
دوست خوبم، خواهر، رفیق، هم‌پا، هم‌دل هر چه که لایق مرام بالای توست
متشکرم
از تو که در بدترین لحظات به کمکم می‌آی و پنجرة تازه‌ای به روی دنیا باز می‌کنی

متشکرم

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

دعای بخت گشا و علم جفر



از جایی که این بشر دوپا همیشه منتظر یه فرصت بوده که همه چی با یه بشکن زدن و یه بسم‌الله خودش برای خودش درست بشه
پای همه گونه نیروهای بیرونی و مافوق طبیعه رو کشید وسط
یعنی حیرت انگیز انرژی و زمانی که صرف می‌شه تا کارهای به راحتی به نتیجه برسه
منظورم هر کاری نیست
سوژه دعاو طلسمات و هیاکل چند گانه و ادعیه شبانه و روزانه و نیمه شبانه و اعمالی که همه و همه انجام می‌شه
تا بشر از سریع ترین راه به نتیجه و آرزوش برسه
به خواستة قلبی‌ش که حالا این‌که واقعا چه‌قدر براش مفیده و به‌کارش می‌آد؟ از نوع نگرش و انتخاب راه کارش پیداست
شانزده ، هفده سالم بود با دو تا دختر هم‌سنم مثل گاگول‌ها وارد یه خونة وحشت‌انگیزی شدم در کوچه پس کوچه‌های تجریش
نکبت و بدبختی از سر و کول خونه می‌بارید که این خودش به عجایبش می‌افزود و بار ذهن من چند برابر می‌شد
................... وارد اتاق شدیم پیر مردی نشسته بود اون بالا و خانمی هم کنار دستش سمت میرزا بنویسی داشت. من‌که فقط برای بازدید علمی رفته بودم هاج و واج چشم از مرد جن گیر برنمی داشتم
که هر از چندی برمی‌گشت و به کنار دستی که نمی دیدیم چیزی می‌گفت
گاهی دعوا می‌کرد و گاهی چنان ناله‌ای که دلم براش می‌سوخت
می‌گفت شب‌ها کتکش می‌زنند. بعد به آینه برنجی درازی کنار اتاق اشاره کرد و گفت از اون تو میان و می‌رن
ببین من اگه باقیش رو بگم تو به عقلم شک می‌کنی
نمی‌گم تا تو خماریش بمونی
ولی
تو چطور می‌تونی تصور کنی موجود حقیری که به نیروهای شر هستی یا چمی‌دونم غیرارگانیک‌هایی می باله که
از ازل دشمن انسان بودند تا شام ابد بتونه سرنوشتی تغییر بده؟
اینا درد راحت طلبی و وابستگی به بیرون از خوده که ما رو همیشه به طمع آرزوهای زود رس دنبال دعای
بخت گشا، دیدن نیمه گمشده در خواب، دعا نویس و رمال، زبان بند.

به حق چیزای غیر قابل باور
شاید ابلیس راست می‌گفت و خیلی هم سجود به ما لازم نبود؟
شاید هم وقتی عقل گرد دور خودش می‌چرخه راه به طلسم می‌ده؟

ولی شنیدم بعضی واقعا بلدن از این کارها بکنن
نه وسط اینترنت و بازار
نه هر ساعت و وقت و مکان
نه روی هر کاغذ
خلاصه که بد نیست آدم خودش عاقل باشه
اونی که به اسرار می‌رسه
خاموش می‌شه
نمی‌تونه دخالت در امر خدا  بکنه
که
قدیم هستیم و تجسم خالق
در اکنون باید هوشیارانه انسان بودن آموخت

مایا




وحشت‌ناک‌ترین کار دنیا رها کردن باورهایی‌ست که شکل ایمان گرفتند
مثل رها کردن حامی‌ای، به‌نام خدا
بالاخره هرجا کم بیاریم، حواله‌ات به خدا می‌دیم که با یک تیر غیبی چشمش رو کور کنه
حالا بماند که این سفارش تنها از باب یک حال‌گیری ساده و یا چیزی در حد، حد به حساب می‌آد؟
بماند
انسان از عصر آدم تنهایی‌ش رو حس و باور کرد از اون‌جا وارد ساخت توهمی تازه شد
حامی که گرچه به چشم نمی‌آد، اما هست برای این‌که ما رو آفریده
و چون آفریده مسئول حوائج دنیایی ما هم هست که هنوز خیلی هم معلوم نیست از نسل حلقة گم شدة داروینیم یا از آدم؟
مهم اینه که هر موقع اون‌جات سوخت، یه چی بگی دلت خنک بشه
مثل مواقعی که حتا اگر شده توی دل‌مون فحش می‌دیم
اینم می‌فرستیم به حساب عرش و تا اعصبانیت بخوابه و موضوع فراموش بشه باور تلافی آروم نگهت می‌داره
نشستم و هر بلایی به سرم میارن سکوت می‌کنم و هیچی نمی‌گم که انسانی شایستة اشرف مخلوقاتی‌ش باشم
همه بلایی سرم میاد و خفه خون گرفتم به امید آزمون الهی
حالا گیریم هم که باشه. به تو چه؟
چرا فکر کردی الان میاد و ایکی ثانیه همه ناحق‌ها را حق می‌کنه و تو شاهد بهشت خواهی شد
اف بر این زندگی که بر من گذشت


چه سخته یهو بفهمی هیچی


عکس

ما از این دشوار تر حاضریم
باورهامون رو نسبت به خود بشکنیم؟
نه. منم سخت پوست انداختم

درد کشیدم آخرش به این نتیجه رسیدم بخت و اقبال بلندم رو انداختم گردن آزمون‌های الهی
حالم خوب نیست
موضوع تلفن و تو و دوست و آشنا نیست
موضوع حقوق طبیعی یک انسان که همه این‌سال‌ها پای‌مال شد به اسم صبوری در راه خدا
رشد و کمال و این .....
این‌ها همه از بی‌عرضگی خودم بود و فکر کردم نظر کردة خدام
مردم و برگشتم افتاد گردن اهداف مقدس و چنین و چنان.
خیر وقت مردنت نبوده، یعنی هنوز به هر دلیل جا برای زندگی داشتی
چرا نمی‌پرسی: سی چی دوازده سال عذاب ؟
این چه مدل امتحانی‌ست؟
معشوقی من رو این مدلی امتحان کنه می‌خوام سر به تنش نباشه، چه به این‌که بهش بگم معجزه که برم گردوند
بالاخره دست علم طب و معجزات پزشکی درد نکنه که دو سال هم عذابم داد
بیست روز رفتم کما، خفت یکی از نزدیکان یا اطبای محترم را نگرفتم، که سه روز کدوم گوری بودید و من تنهایی در خونه رفته به کما؟
انداختم پای آزمون و خود سازی
نپرسیدم، چرا؟
بعد پریا پرید، نگفتم چرا بین این همه مال من؟
اینم شد آزمون الهی
هنوز خوب نشده کانسر گرفت، باز شد عبور از صراط مشتی مزخرفات
این چه خدای بی‌کاری که هی ر‌به‌ر حال منو می‌گیره
ولی اونا که به جد و جهد رفتن، رسیدن
مال من شد آزمون خاص؟
خاک برسر بی‌لیاقتت که از بچگی هم هیچی نشدی
و همه‌اش افتاد گردن حکمت خدا

۱۳۸۸ آذر ۱۵, یکشنبه

بودن



وقتی بودن و نبودنت
چرتکة کسی را بالا و پایین نمی‌بره
چه اهمیت داره چی باشه
یا اصلا باشی یا نباشی
در جایی که زمان بزرگترین محو کن یادها ریست می‌کنه

خودمرگی



از دیروز غروب تا اکنون را هرگز فراموش نخواهم کرد
به یک لحظه از همه چیز دست شستم و در آخرین رکعت نماز عصر سجاده را ترک کردم
واقعا من به چی دل‌خوش کردم و اسمش شده خدا
دیروز در تمام زوایای زندگیم چرخیدم و ندیدمت
شرمنده که دیگه برای تعریف باورهای تازه خیلی دیر شده
و با قورت دادن آن‌چه به سرم آمد و به نام تو دم که هیچی حتا قطره‌ای اشک نریختم

نمی‌تونم این همه پلشتی اطرافم رو بی‌هیچ انگیزه و باوری تحمل کنم
در نتیجه چهل تا زاناکس خوردم تا الان که خودم مثل مرده‌ای متحرک از بستر جدا شدم
در این مدت سی ساعت کسی
حتا پریا فکر نکرد، این چه خوابیه؟
برم ببینم زنده است؟ مگه آدم از دیروز تا حالا می‌خوابه
خدایا تلاقت دادم سه تا تلاقه. حالا می‌تونی خروار خروار خوشبختی که از سر و کولم آویزون کردی را بردار
به همه خانواده دادی، به منم داد
به همه بچه دادی، به منم دادی
به همه زندگی و زیبایی دادی، به منم دادی
مال من همه‌اش دشمن کور کن بود و مال دیگران دل شاد کن
شرمنده هم تفاوت میان خوبی و بدی . انسان و شیطان هیچی نیست
همه تعاریف ذهنی‌ست برای مشتی بازندة مثل من
از دیروز تا حالا
خیلی‌ها فکر نکردن شهرزاد کجاست
بودن، نبودن، خوبی، بدی، بلبلی، سکوت، سخن‌وری، لالی برای زندگی هیچ تفاوتی نداره
این همه ارزش‌های زندگی منه
تحملش ناممکنه
از خدایی این چهل و چند سالی که نذاشتی زندگی کنم متشکرم
زن تلاق، بچه گداخونه

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...