۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

دف




خودت می‌دونی اون بالا داری چه می‌کنی؟
مطمئنی؟ من نمی‌تونم خیلی به این موضوع راضی باشم که می‌دونی
یعنی نمی‌خوام عدلت رو به زیر سوال ببرم، وگرنه الان کلی حرف برای گفتن داشتم
ولی چنان فکم چسبیده به زمین که بیشتر از ذهنم فعالیتی ازم ساخته نیست
بی‌بی‌سی با بهمن قبادی مصاحبه داشت و مستند دف را پخش کرد
رسما و قلبا باید بگم هم بریدم و هم این‌که نمی‌دونم تو چه می‌کنی با این خلق بی‌زبون و معصوم
یعنی پیدا هست؟
خانواده‌ای که بچه‌هاش نابینا به دنیا می‌آد. در حالی‌که پدر و مادر هر دو بینا هستند
مرد یکی از استادان بنام کردستان در ساختن دف و بچه مرشدهای نابینا پا به پای پدر در ساخت دف
دفی که مقدسه و لمسش حرمت داره
حالا نمی‌گم به‌یاد بیعت‌م با شیخ محمد افتادم و
صفایی که یک سال در جمع دراویش قادری ذخیرة آخرت و دنیام کردم
همون‌هایی که می‌ذاره درک کنم چی این پدر و مادر را شاکر نگه می‌داره؟
همون‌ ایمانی که وادارشون می‌کنه میخ و سیخ بخورن تا بتونن انرژی که
درحلقة ذکر می‌زنه بالا رو تعدیل کنه
همونی که باری لیوانی مرگ موش را به خوردم داد
باور حضور تو و این‌که این نمی‌تونه به من آسیبی برسونه چون تو در منی
نوهی نمایش باور یا عبوری هرباره از میان آتش نمادین، ایمان ابراهیم؟
خلاصه که کلی گریه کردم و حال به حالی شدم و از خودم شرمم اومد که چطور می‌شه با این همه نعمتی که بهم دادی باز هم نالید
از قرار حساب و کتاب دنیای شما از ته به سر می‌آد
هرآن‌که دوست دارم
بیش می‌آزارم
گرنه دوستی کاری‌ست که با بچة پنج ساله کنی
دوستدارت شود
؟؟؟؟
آره؟
این‌طوری باشه ما حاضریم یه تجدید نظرهایی در ابعاد حُب شما در دل‌مان بکنیم؟


فیلم کوتاه، مستند دف را ببینید کمی خجالت بکشید که هنوز همه چی دارید و می‌نالید

شبی مهربان




یه کار تازه
این‌که تا آخر امشب به هر زوری و ضرب و منهایی شده مهربان بمونم
قضاوت نکنم، با خودم بلند بلند فکر نکنم و توجهم رو فقط بر مهر بذارم
مثلا حرص نخورم اگه پسر نادر با هیکل ماشاءلله‌‌ش روی سقف می‌دوه.
یا اگر همسایه پایینی
با بی‌توجهی در را محکم بهم کوبید
اگر پریا تنهام می‌‌ذاره و از اتاقش هم بیرون نمی‌آد
همه و همه را درک کنم و با مهربانی ببخشم
هر کی که یادم می‌آد رو باز به جریمة این‌که گفتگوی ذهنی داشتم، ببخشم و از صمیم قلب براش دعای خیر کنم
برای ثروت هستی و سلامت زمین از ته دل آرزو کنم
می‌گن انرژی اول ماه بیشتر از مواقع دیگر است.
بهتره یه‌کم انرژی از ماه هم قرض بگیرم و خودم رو کنترل کنم
که کمتر نگران باشم و کمی به زیبایی‌ها فکر کنم
البته گو این‌که در این تاریکی تنها زیبایی موجود دیدن چراغ‌های روشن و تجسم خوشبختی پشت اون‌هاست
با همة این‌ها می‌خوام تا وقت خواب در لحظة حال که نه تنها در لخظة مهربانی باشم که تنها در اینک سکونت دارد
سلام زندگی که تو را دوست ندارم
کمی دوست داشتنی شو
برم شمع و عود روشن کنم شاید کمی شد
شمع کو
گلاب کو؟
اون تنگ شراب کو؟



غروبانة تلخ



می‌دونی چرا می‌گن جمعه مال امام‌زمانه؟
یا امام‌زمان جمعه می‌آد و یا شاید قیامت هم
روزی به نام جمعه باشه؟
هر جمعه غروب که می‌شه حزنی به جرم همه روزهای رفته و پشت سر بر روحم می‌شینه
بلافاصله نگاهم در روبرو با خط افق می‌ره و این سوال که:
چقدر مونده؟
حتما خیلی کم.
یک هفتة دیگه هم از حساب عمرمون رفت و هیچ احساس شادی درش نداشتیم
یا چیزی کم داشتیم
به هر حال با رفتن یک هفتة دیگه ما یک هفته به پایان نزدیک تر می‌شیم و به پایان می‌اندیشیم
و در میان تمام این تلاطم‌های انسانی تنها مرحمی که می‌تونه موجود باشه
عشق است
عشق
عشقی انسانی ، زمینی، معمولی
اندکی مهربونی و یکی که گاه به گاه به یادت بیاره هست
تو هستی
هستی، هم هست
نبود این مرکز توجه یا دریافت انرژی‌ست که ما رو به سمت پیری هول می‌ده
یا به سمت پذیرش پیری
خدایا این تنهایی رو از قلم بنداز
می‌شه؟
نمی‌شه؟
خوب فکر کن

طریقة مصرف



این روزا اگه وقت کنم عروسک می‌سازم
عروسک‌های ولنتاین
امروز وقتی داشتم سری سری از خونه می‌بردم بیرون متوجه نکته خاصی شدم
از ازل گرایشم نقاشی بودها
اما نمی‌دونم چی‌شد که
عملا از حجم خیلی خوشم اومد
وقتی به پشت سر نگاه میکنم ان‌قدر که کار حجم ازم این‌ور و اون‌ور هست که نقاشی نیست
راز بزرگ را لحظه‌ای دیدم که متوجه شدم در هر شرایط
کار کردن برای بچه هارو دوست دارم
حتا در حجم هم، عروسک سازی
هر چی که حس پاکی و آزادی داره.
کودکی بی‌آلایشی، یکپارچگی
مثل گلی
دیدم چه‌قدر عمرم بیهوده پشت میزهای میخ‌دار این مکتب خونه‌ها حرام شد
از اول باید منو می‌انداختن توی یک کارگاه خودم خودجوش خودم رو پیدا می‌کردم
نیاز به این همه میان‌برو وقت اضافه هم نداشت
به عبارتی هنوز چنان بچه موندم که فقط با بازی حال می‌کنم
باور می‌کنی دیشب تا نزدیک پنج داشتم عروسک می‌ساختم؟
کاش وقتی به دنیا می‌اومدیم یک بروشور هم همراه‌مون بود تا از همون‌جا مسیر و ساختار و ........... اینامون درش ذکر بود
نه کسی بی‌خودی دکتر می‌شد و نه کسی بیهوده وکیل


جمعه با نان سنگک و قورمه سبزی



وای خدا فکرش رو بکن
اوه راستی سلام
سلامی با عطر قورمه سبزی و نان داغ سنگک
یادته؟
نه همه یادشون نیست. 

منم هم‌چی دمه یادم نبود امروز یهو یادم اومد و برام جالب شد
قدیم‌ها بود و قورمه سبزی و نان سنگک و سبزی تازه
و خدایی‌ش هم که چه حال می‌داد
البته فقط قطعات کوچک و برشته نون را دوست داشتم که معمولا خورد می‌شد
به عبارتی مثل گنجشک خورده روزی بودم
مثلا با یه بشقاب برنج حال نمی‌کنم
اما با یه کف دستش سیر می‌شم و تا پوست هم حال می‌ده
اما خوب که فکر کردم دیدم قدیما همیشه نون سر همة سفره‌ها بود
چه غذا برنجی بود یا نونی و این حکایت خوردن قورمه سبزی بانون رو نمی‌فهمیدم مگر
افتادم یاد کارگرای افغانی مثلا میان مرغ فروشی و میگن: دو تو من ران بده
می‌شه حدود دوتا یا یکی و نصفی و بیست تا نون و یک کیسه سیب زمینی پیاز هم دستش
این‌ها برمی‌گرده به فعالیت یدی
قدیمی‌ها حرکت بیشتری داشتند و در نتیجه خوراک بیشتر هم نیاز داشتن
حالا همه حدوث زیر انگشت‌ها و کبیرد واقع می‌شه
حرکتی نیست که غذای زیاد لازمش باشه.
در نتیجه فرهنگ غذایی هم تغییر می‌کنه و
به همین مناسبت هم کسی به فکر مراسم جمعه و بوی قورمه سبزی نیست
خلاصه که یه قورمه سبزی مامان از کله صحر گذاشتم
فقط دل‌تون نخواد
کاش می‌شد بعدش رفت توی کوچه و به پسرهای محل خندید که هنگام سوار شدن دزدانة پشت درشکه از
درشکه‌چی شلاق می‌خوردن و فوتینا هم‌چنان یه قرون بود
دفعة اولی که فوتینا خریدم یک عدد الله نقره‌ای رنگ توش بود
حالا که خوب فکر می‌کنم می‌بینم من از پنج شش سالگی با شما درگیر شدم
یا
شما پا برهنه پریدی وسط دنیای کودکانة پر از عطر مهربونی ، من؟

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

آخری



در واقع هیچ وقت به موقع‌اش نفهمیدم چی می‌خوام؟
چه چیز نیاز حقیقی و چه چیز بخشی از خیالات قدیمه
فقط عادت کرده بودم دنبال یک فرم قدیمی و از کار افتاده رو هر طور شده نگه دارم و بچسبمش
به‌نام عشق
حالا سنی ازم گذشته و هزار و چهارصد بار هم فکر کردم این دیگه خودشه و خودش نبود
وقتایی که صد برابر بیش از رضایت تاوان یکی از این دیگه خودشه‌ها بودم
وقتی اون لحظات تردید و یاس و اشک و زاری به یادم می‌آد. ته همه‌اش فقط داره دلم برای خودم می‌سوزه
که چرا یه دیو پلید و یک سر اومده و فریبم داده
حالا
کاری نداریم به این که به وقت لازم علامة دهر بودم و حرف هیچ‌کی رو قبول نمی‌کردم
مگر
حرف خودم
ولی اگه بناست کسی خطا کار باشه، خنگ و کودن هم می‌شدم تا گردن نگیرم
و بندازم به گردن نامردی اون یارو یا ظلمی که بهم رفت و یا چه پدر سوخته حقه بازی بود و..............حالا کور شم اگه دروغ بگم یه دو سه‌باری ارزش این دیگه خودشه را داشت
باقیش هیچ نداشت
فقط من ضعیف بودم و در اون زمان‌ها نیاز داشتم تنهاییم رو یه جوری تحمل کنم
و این کافی بود تو بدونی هنوز خواستنی هستی ولی تنهایی چون خودت نمی‌خوای
اگر در هر یک از اون‌ها کمی اقتدار و روحیه خوبی داشتم، محال بود حتا لحظه‌ای فکر کنم
این دیگه خودشه
طفلی زن‌ها
این‌طوره دیگه
وقتی می‌فهمیم عشق خوابی در خور رویاهای خوش، نظامی بوده که دیگه خیلی دیر شده

در کارگه کاسه کوزه‌ای دیدم دوش



در کارگاه گل‌رس با آب می‌چسبه و گل چینی با چسب
چسب از گل کنده می‌شه و یا به خوردش می‌ره. چینی هم با آب نمی‌چسبه.
بتون با آب می‌چسبه.
ولی تا وقتی
خیس و تازه است. نرمه
زمانی که خشک شد با هیچی نمی‌تونی بچسبونیش ، مگه با جنس خودش به شرط طهارت
یعنی زمینة کار چرب یا رنگی نشده باشه و یا برعکس
باید بافت‌ها خوب جذب هم بشه تا استحکام داشته باشه
چسب قطره‌ای اگه به پوست بریزه با جراحی جدا می‌شه ، اما دستة لیوان را نگه نمی‌داره
چون به خوردش نمی‌ره و جذب هم نمی‌شن
در روابط ما هم دقیقن همین اتفاق می‌افته، ما فقط در ذهن‌مون می‌چسبونیمش
اما عملا چسبیده نمی‌شه. چون بافت‌ها یک‌بار از هم گسسته
بافت‌های تازه ایجاد شده و دیگه این دو بخش یک دستی سابق را نخواهد داشت
مثل استخوانی که می‌شکنه. پایمن که هنوز بعد از 12 سال با سرما و خستگی اذیت می‌شه و درد می‌گیره
دیگه اون استوان و پای سابق نیست که از داربست بالا می‌رفت و یهو می‌پرید پایین تا دلش خنک بشه
و صدای خنده‌اش توی ساختمون خالی در دست ساخت بپیچه
بیش از دردش از فکر دردش ترس دارم برای همین دیگه نمی‌تونم مثل قدیم راحت تصمیم بگیرم و عمل کنم
خلاصه که وقتی رابطه خراب شد همة این فاصله‌ها ایجاد می‌شه
حدوث واقع می‌شه تا رابطه از ذهن پاک بشه. چطور می‌شه دوباره به جریانش انداخت؟

خاک قبرستون




شنیدی می‌گن: انگار تو شهر خاک مرده پاشیدن؟
همون
زیر این بارون توی این ترافیک هر چی هر چی تهرون بزنه و یه آشنازیر بارون مونده گیرت بیاد
باهاش چنان چشم تو چشم بشی که تا قیامت نتونی اون لحظه را انکار کنی
در نتیجه راهنما، سمت راست و بزن بغل
رفیق مبارک بعد از کلی تعارف دولا دولا از لای شیشه بالاخره شرمش رضا داد و سوار شد
یه بقچة کوچیکی رو از یک کیسه سفید درآورد و چپوند در کیسة سیاهی که مچاله از کیف درآورده بود. بعد کیسه سیاه رفت توی سفید، اولیه
طاقتم نگرفتم زیر چراغ مدرس پرسیدم : خاک مرده است؟
رنگش شد مثل خود، میت و پرسید: بوش می‌آد؟
چراغ سبز شده بود و من‌که باید می‌پیچیدم صاف رفتم تو دل مدرس و همان ابتدا زدم کنار
گفتم: خب خوش‌حال شدم دیدمت . تا این‌جا بیشتر مسیرمون یکی نیست. دارم می‌رم میرداماد
وای خدا وقتی بناست سه بشه، همه‌اش سه می‌شه
گفت : چه اتفاق جالبی. منم میرم ظفر. خوب شد تا اون‌جا باهات می‌آم.
- با این خاک قبرستون؟
- ناراحتت می‌کنه؟
- بانوی حسابی تو راس راستی خاک قبرستون می‌دزدی؟
چنان به من و من و پته پته افتاده بود که گویی نکیرو منکر رو با هم دیده بود
- خدا اون روز رو نیاره کارم به این‌جا برسه.خود یارو آورده، گناهش پای خودش
گفتم: خجالت بکش.
یه فامیل داشتیم رفته بود مکه و توبه کرده بودمی نخوره به زنش می‌گفت بخوره.
در دهان نگه داره و منتقل کنه با زور به دهان آقاکه گناهش دور می‌زد و می‌افتاد به گردن خانم که زوری بهش می‌داد.
حالا حکایت تواست؟ برای چی باید بهش احتیاج داشته باشی؟
- می‌خوام بریزم دم در خونة اون عجوزة پیر سگ. « البته منظورش یک خانم جوان و زیبای سی و چند ساله بود»
- که چی بشه؟
- رضا دست از سرش برداره بیاد سر خونه زندگیش.
ماشین هنوز با بلاتکلیفی ابتدای مدرس متوقف بود. گفتم:
ببین این‌ رو بذار بیرون ، بعد بریم. من با این چیزا این‌ور و اون‌ور نمی‌رم
برق سه فاز و ... همه چیش قاط زد که« مگه دیوونه‌ای؟ صد هزارتومن پولش را دادم. »
حاضر بودم پیاده بشم. یه نگاه بهش انداختم که اگر عاقل بود همه دلایل رفتن رضا رو می‌فهمید. گفتم:
- من خرافاتی‌ام. الان فکر می‌کنم کل ارواح یک قبرستون سوار ماشینم شدن. می‌تونی بعدا ماشین رو برام بیاری؟ چطوره؟
معلومه که بهش برخورده بود. به ایکی ثانیه پیاده شد
خدا منو ببخشه. ولی به این یک قلم بازی « استدراج » شدیدا آلرژی دارم . هر کی می‌خواد باشه.
فکر کن تازه یه دوستمم سال هفتاد یک از یک قبرستون توی دهات ارومیه یه تیکه از کفن مرده‌ای که هنوز از غسل خیس بود، می‌دزده. اونم می‌خواست عباسش رو برگردونه
مرده اگه می‌تونست چیزی برگردونه جلوی رفتن خودش رو می‌گرفت
خدایا عقلی بده به بعضیا



۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

قراره چی بشه؟




اگه بنا باشه همین‌طور بین شک و تردید بود و نبود شما زندگی کنم
حسابم پاکه؟
می‌شه لطف کنی و این بخش خدا و هستی و کائنات رو از مغز من دیلیت کنی؟
خودم از قدیم نزده می‌رقصیدم. اونم چه رقصی از نوع بندری
این حکایت تجربه رفت و برگشت پاک مارو هپلی کرده
نه می‌تونیم مثل آدم این‌وری زندگی کنیم و بگیم :
خب
خدا هست که هست.
ما رو هم آفرید تا در حیطة حریم فردی هر غلطی می‌تونیم و عرضه‌اش رو داریم در این زندگی بکنیم
حالا حساب کتاب داشته باشه یا نه که خیلی به حال اونایی که مظلوم واقع شدن نمی‌کنه
ظلمی رفته و دلی شکسته و برحسب عادت ظالم حق خود گرفته و همه مجرم الا ظالم
یا این‌که وابدم از دنیا و زندگی و بزنیم به سمت کوه و بیابان و جنت؟
ولی
یک طرف
نمی‌شه هر لحظه یک طرف
اون‌جام فکرم می‌آد این‌جا
این‌جام
فکرم می‌ره اون‌جا
خب من نوکر پدرتم که نداری بزودی و چه بسا اکنون بنده تیمارستان لازم باشم
تکلیف باقی داستان چی ؟
کاش آدم یا فقط روی زمین زندگی کنه، یا فقط آسمونی
بینابین نمی‌تونی
یعنی نمی‌تونی که بدونی چی قراره چی بشه؟

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

صبح بخیر هم محلی




سلام
سلام
صبح بی و با عشق همگی بخیر
می‌خوام یه کلاب تاسیس کنم.
باور کن.
شوخی زیاد می‌کنم اما گاهی هم حرف جدی می‌زنم
تقریبا روزی بیست و چندتا آدم تنهای مثل خودم آویزون روزگار
هر روز به این‌جا سر می‌زنند. این صرفا آمار مجردینی‌ست که می‌شناسم بین شما
خب تو که تنها، منم که تنها، او یکی هم که تنها پس چرا ما یه کاری نمی‌کنیم که از این تنهایی در بیاییم؟
از قرار همه به‌قدری وحشتزده شدیم که به سکوت و وبگردی دل‌خوش می‌کنیم و ثانیه‌ها را ورق می‌زنیم
پس لابد مشکلات روحی یا محسنات روحی مشابه هم داریم؟
خب بیاید دور هم جمع بشیم
یکی بهم گفت: کاریابی، یه موسسه کاریابی بزن که هم خودت سرکار باشی
هم دیگران را بذاری سر کار
می‌شه حکایت کلاب تنهایان تهران
چطوره بد فکری نیست؟
یه کلاب مجازی یا غیر مجازی؟
من‌که مردم از مجاز خدا خودش جمع کنه هر چه تلخ و حقه بازه در مجازه
خلاصه صبح بخیر هم محلی
امروز این‌ورا آفتابی و از کلة صحر زیر گذر رو آب و جارو زدم
شمعدونی‌هارم نم زدم
که روز
با نور و زیبایی و طراوت آغاز بشه
در ضمن نون داغ بربری و
کره و
سرشیر کوکب خانم هم موجوده با تخم مرغ محلی، حسنک کجایی



تانترا، ال الا



خب طبق معمول دلم عشق می‌خواد
خیلی هم دلم می‌خواد. یعنی فکر می‌کنم هر چه جیره و جیفة آخرت داشتم مصرف شد و رفت پی کارش
خلاص
و خدا خوب می‌دونست که ما نمی‌تونیم به تنهایی در این زمین دوام بیاریم و داغ نکنیم
کی می‌دونه شاید اگر سیب نخورده بودیم مبتلای این دچاری و نیاز نمی‌شدیم
شما یه کارایی می‌کنی که نه گمانم خودتم خیلی ازش سر در بیاری
چون تصور تو بر مبنای تصورات یک خالق و حقیقت ماجرا
این انسان تنها و درمونده و واموندة ماجراست
نتیجه این‌که واسه خودت اراده می‌کنی بی‌این‌که
به عقبه‌اش فکر کنی و اندازة تحمل و عمر نکبتی و کوتاهی که از سر ....خوری به ما دادی رو وجب بزنی ببینی ما به چه تجربه به وقت و اندازه‌اش عقل رس می‌شیم؟
که به خودمون نیومده
عمر رفته و
حتا توی آینة بدترکیب از کار افتاده هم حال نمی‌کنی به خودت نگاه کنی
به خدا اگر بدونم قراره چه‌قدره دیگه این‌طوری تنهایی با خودم حرف بزنم و حال کنم
به شرافتم یه حب سیانور رو............ اینا بهترین راه چاره است
برای رهایی از تحمل این دنیای سردو بی‌روح
و بی
عشق
هرچه زمان می‌گذره و باورهای ما تیر و تار تر می‌شه و اون ذره امید به جا مونده هم
می‌خشکه و تو دیگه نمی‌دونی هر لحظه چطور این دم و بازدم تلخ، پر از تنهایی رو فرو بدی؟
بیا و مثل زمان موسی یه اراده کن. نه که نیل بشکافی
اراده کن و در این دقیقه نودی عشق را بر من و یار زمینی اراده کن
به همین سادگی نه عصا اژدها کن نه پیسی دست موسی ببر
فقط یه چوکه عشق
اندازه قلبای ما
البته اول به من بده
بعد هم به هر کی مثل من نیازمنده
آمین

جنگاوری




صبح چنان شاکی چشمم به سقف افتاد و روز آغاز شد که همون‌جا یه سیگار روشن کردم
با دودی که می‌رفت بالا گفتگوی درونی منم شکل می‌گرفت و همه آنچه که در لحظه داره آزارم می‌ده هویدا می‌شد
کنار تختم همیشه یه خروار کتاب به فراخور حال هست
دست دراز کردم و بی‌دلیل حقیقتی دیگر را کشیدم بیرون
البته با ترجمة بی‌خود ملکا
همین‌طور یه‌جاش رو باز کردم
نفسم جا اومد
انگار روح هستی یه وقت ویژه برای ملاقاتم گذاشته بود
خط به خطش مربوط به احوال کنونیم بود
یکی از اون پس گردنی‌هایی که معمولا دون‌خوان به کارلوس می‌زنه تکونم داد
اسمت هر چی که باشه الله، عقاب.... به هر حال هوش بی‌انتهای هستی که بر همه‌چیز احاطة مطلق داره
اینا نمی‌ذاره آدم مثل بز بیاد و .............بره


اکنون کاری از تو ساخته نیز جز آن‌که خود را برای مبارزه آماده کنی
روح جنگاور نه شکر و شکایت پذیر است و نه برد و باخت پذیر.
روح جنگاور تنها مبارزه پذیر است و هر مبارزه آخرین نبرد او بر روی زمین به حساب می آید
و از این رو، نتیجه برای او اهمیتی ندارد.
جنگاور در آخرین نبرد خود روی زمین اجازه می‌دهد روحش، آزاد و پاک و جاری شود.
جنگاور همین‌که به جنگ بپردازد ، چون می‌داند که اراده‌اش پاک و عاری از ‌خطاست
می‌خندد
و
می‌خندد.

خورشید و من



دیروز وقت نماز مغرب ناخودآگاه چشمم افتاد به خط افق که در برابرم بود و نارنجی و زردی، آخر روز
خورشید می‌رفت اما هنوز آخرین انوارش را به رخ می‌کشید
یه حسی بهم گفت می‌خواد بگه: شاید رفت، اما هست
نشونه‌اش درخشش ماه
اونم از خورشید نور می‌گیره
مثل من که از تو
نمی‌دونم انعکاس کج و معوجی ازتو باشم یا نه
به هر جهت هر چه که هستم روحم مثل ماه تو رو منعکس می‌کنه
طلبه است و چیزی رو می‌خواد که منه ذهنی هیچ ادراکی ازش نداریم
هرچه می‌خواد باشه بین دو زمانی دیروزت خیلی بهم حال داد
شاید در تاریک‌ترین لحظات شب و تاریکی باشیم
اما کوچکترین ستاره‌ هم به تو نوید می‌ده
خورشید عالم تابی هم هست که داره میلیون‌ها ساله به این مجموعه نور می‌ده
مصری ها شاید همین‌طوری‌ها خورشید پرست شدن؟


ببین، بشنو



از یه‌جایی حس کردم می‌تونم ببینم
نه شاخ و دم و جن و پری
حس می‌کردم
احساسات آدم‌ها تا نباتات و جانوران را درک می‌کنم
هنوزم می‌کنم، یعنی حس می‌کنم که این‌طوره
برام حرف درنیارید گفتم به مرحلة دیدن رسیدم
مثلا می‌بینم که گل‌ها تشنه یا بیمارند
یا می‌بینم که آدم‌ها
نسبت به هم چه نوع احساسات و افکاری دارند
و توجه به تفاوت‌هام با اطرافیان دچار نوعی افتادگی دروغی و تمایل به انزوا پیدا کردم
این روزبروز ضعیف‌ترم کرد و بیشتر به سمت خلوت گزینی هولم داد
در نتیجه به سلامتی و جسمم بی‌تفاوت شدم و در نهایت نسبت به جهانی که
با رفتار آدم‌ها معنی می‌شد
تا ماهیت وجودی جهان

این نقطة خطرناکی‌ست به نام بی‌تفاوتی
پذیرش بدی آدم‌ها و ترک دنیا و دست کشیدن از مبارزه و خواستن‌ها


زندگی جنگ است و دیگر هیچ نیست



هر روز بارها این‌جا می‌نویسم، از چیزهایی که باید به یکی بگم و نیست
از آزردگی‌هام ، از نامرادی و نامردمی‌ها از رنج‌ها و ترس‌هام
فقط دارم به این شکل دنیام با گفتن تداوم می‌دم
تکرار و تکرار رنج و اندوهی که بارها مرا به نیاز مبرم مرگ کشونده
لحظاتی که دیگه خجالت کشیدم بگم دلم می‌خواد خودم را بکشم و دیگه تحمل این دنیای کثیف رو ندارم
البته خیلی چیزها را این‌جا هم نمی‌گم، توی دلم هم نمی‌گم
اما همه اون‌ها باور تازه‌ای از جهانم ساخته که حتا به جهل بلوغ بازگشته باشم
خلاصه که به‌قدری درگیر دردها و حیوونی شدن خودم شدم که نبرد و مبارزه و قصد را مثل اول داستان
از یاد بردم و شدم یکی مثل همه اون‌ها که این جهان را تا کنون غیر از مدل عادی ندیدن
یکی مثل همه اون‌ها که فکر می‌کنند جاودانه‌اند
یا از فرض وحشت آینده رنج می‌برند
یا از رنج‌ها پشت سر در عذاب و در تنهایی و خستگی اکنون.........
همه چی ازم مونده
جز
مبارز زندگی
تو هم بودی مثل من شب‌ها با قرص می‌خوابیدی و از صبح تا شب زار می‌زدی
حس داشتی دیگه یه تلفن جواب بدی؟
و مسئول تمام این دکور و صحنه آرایی‌ها چیزی نیست مگر ذهن مکار که می‌برتم محلة تاریک ابلیس

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

شهلا خانم




قدیما خانم والده می‌گفت:
انسان موقع مرگ دل نمی‌کنه که بره
جلوی چشماش هر چه داره را به آتش می‌کشند تا از دنیا دل ببره
خانواده، مال و اموال............خلاصه که ایوب وار
این‌جا که ایستاده‌ام
در این نقطه که منم
مرگ را می‌بینم
شاید اگر سال 76 یا بعد 77 یا 87 وامی‌دادم و می‌رفتم ، این طور دنیا همه چیز را یکی یکی از بین نمی‌برد تا
از این سرا دل بکنم؟
خب در این‌که از اولادی مبنا براین بوده که از تک تک باورهای عاطفی، وابستگی‌هام دل بکنم و تارک دنیای ، اینا بشم
خودم زود زود استارتش رو زدم، ولی وا نمی‌دم که برم
یکی یکی رفتن و اونام که هستن به درد عمه جان‌هاشون می‌خورن
در امورات انسانی از بد شانس ترین افرادی بودم که سرکار آفریدی. نه که فکر کنی نفهمیدم. خوبم فهمیدم
در هیچ بازی، پای خوبی یا نبودم یا نداشتم. نمی‌شه که هی بگی همه بد بودن
همیشه همه جا من بد بودم
خب یکی دوتا هم‌خون برامون مونده بود که به سلامتی خدمت یکی‌ دیگه‌اش رو هم دیروز رسیدی
وای حالم از این دنیا بهم می‌خوره
از آدم‌ها و نسبت‌هاش بهم می‌خوره
از بی‌کسی ها و مال و اموال و عقده‌ها و طمع‌هاش بهم می‌خوره
همه اینارم دیدم و نمی‌دونم به چی این دنیا چسبیدم و وا نمی دم
یعنی فکر می‌کنم تنها باور زیبایی که برام مونده طبیعت ا‌ست که لطفا
تا یه جنگ اتم متمی نشده برم دار
بذار زمین به حیات زیباش ادامه بده دیگه رسما، قانونا ، شرعا هم وا دادم
هیچ واژه‌ای نمونده برام که به گند کشیده نشده باشه
پرونده خواهری هم بسته شد و رفت
دست خواهر بزرگوار درد نکنه. البته همه خانواده می‌گن آرسن‌لوپن بزرگی‌ست
اما من تا با چشمم نمی‌دیدم باور نداشتم. که دیدم و شد
دستش درد نکنه این بابای ما این تولیدات جنس جورش
وقتی از سه تنور نون پخت کنی نتیجه‌اش کوچیکه می‌شه که زیر پاهای فیل‌ها له می‌شه


اووووووف



خدایا چرا ان‌قدر منو ضعیف آفریدی؟
یک هفته پیش از دادگاه تا یک هفته بعدش حالم گرفته است و نمی‌دونم کدونم وری زندگی کنم؟
انگار همین که پا به محیط دردسر و جنجال " انرژی‌های منفی " می‌ذارم، انرژی‌هام به‌کل تخلیه‌ می‌شه
کسی هم که نیست بعدش باهاش حرف بزنم، از حیرت‌هام بگم
از آن‌چه که دیده یا شنیدم
ازکشفیات تازه‌ام درباره تاثیر ریال بر روابط خانواده‌گی بگم
از این‌که از تعجب نمی‌تونستم نگاهم را برگردونم
از همه احساسات تلخ و شیرینی که در جای جای مسیر زندگی به تنهایی حمل می‌کنم
و این‌که نباید این اخبار به خونه منتقل و جو برای پریا متشنج بشه
از اینکه همیشه باید لال مونی بگیرم و هیچی نگم رو دیگه نمی‌دونم به کی بگم
این‌جام که نمی‌شههی ناله نوله کرد. مردم را نباید از زندگی دلسرد کرد
اگر من بلد نیستم چطور زندگی کنم و می‌نالم دلیل این نیست که همه باید این‌طور زندگی کنند
این‌همه هم آدم موفق و سرحال و حاضر به یراق در دنیا هست
هر کی خواسته و رفته، رسیده
هر کی هم مثل من نشسته تا از انسانیت خیری ببینه ، باید بگم که وقت مرگ رسیده
انسان را در رنج آفریدن
پس شر مرسان

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...