۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

نذری امام حسین



ظهر یه توک پا رفتیم خیابان‌بهار و خرید. بالجبار باید از هفت تیر برمی‌گشتم
نمی‌دونم خر مغزم رو گاز گرفته بود یا چی که از اون‌طرف رفتم؟
خونة من بین شریعتی و مفتح یا هفت‌تیر، در نتیجه از هر طرف بیا یک مسیره و منه احمق امروز از هفت تیر رفتم
قیامت که می‌گن هم‌این روزاست
پدر اولاد نمی‌شناخت، از سر و کول هم بالا می‌رفتن
از هرطرف راه بسته بود و ازدحام آدم و ماشین با هم و ترافیک هم قیامت
و سیل جمعیت بودکه از شما میدان هفت‌تیر به سمت چهار طرف هجوم می‌برد و نقطه‌ای متوقف می‌شد
نوک پرهای زرد رنگی علمی از دور پیدا بود و می‌شد حدس زد چه خبره
یعنی من‌که فکر کردم چون اجازه ندادن امسال هیچ هیئاتی علم راه بندازه یه خبری شد
تا بالاخره
ده دقیقه طول کشید که از کمر کش مفتح شمالی برسم تا چراغ هفت تیر
دو وجب راهم نیست سر جمع
و اون‌جا بود که فهمیدم نه انقلابی در پیشه و نه هینات عزاداران حسینی. البته یه چند نفری پشت اون علم یه زنجیری می‌زد
نه به تعدادی که بهش بگی هیئت عزاداران حسینی
پس فکر می‌کنی اون همه ازدحام برای چی بود؟
غذای نذری امام‌حسین. باور کن ماشین‌هایی دوبله می‌زدن کنا و چندتا چندتا می‌پریدن توی صف
که بی‌شک آخرین وعده ذایی که خوردن خیلی بهتر از اون نذری‌ چرب و چیلی‌ست
پس چی اون‌ها رو می‌آره پایین؟ اعتقاد به معجز در غذای امام حسین؟
یا هر چه مفتش نکوست؟
چی؟ اگر این باور و اعتقاد معجزه را از انسان بگیرند چی از اون به‌جا می‌مونه؟
چی می‌تونه روی زمین و با این همه سختی‌ها بندش کنه؟

ما اندر سوگ ما




اندر قدیم ندیما که هنوز طفلی بودیم و محرم عطر اسفند و گلاب می‌داد
از غروب عصر تاسوعا ملت دست از کار می‌کشیدند و حتا تخمه، فکر کن تا عاشورا و شام‌غریبان حتا تخمه نمی‌شکوندن
یادم است خانم والده می‌فرمود:
اما حسین مرده. با تخمه شادی کنی؟
عین این‌که دندونای امام حسین رو شکستی
زن‌دایی‌جان که خیاط‌خانه داشت؛ حتا قیچی را باز و بسته نمی‌کرد چه به برش الگو یا پارچه
حتا خونه‌ها رو جارو نمی‌کردن
اولاد عصر پهلوی از صبح عاشورا ما آوارة خیابان‌ها و دنبال هیئات مختلفه می‌رفتیم که از ثواب بی‌بهره نمونیم
شب‌ها شام غریبان و تعزیه و به آتش‌کشیدن خیمه‌های اهل حرم
نمی‌دونم چی ما رو با این‌همه خرافه نگه‌می‌داشت که هم‌چنان شاد هم بودیم؟
دروغ نمی‌گفتن و مردم با هم مهربان بودن.
مثل خانواده‌هایی که از هم فاصله افتاده بود
محله واقعا یک خانوادة بزرگ بود.
شب‌ها صدای مردم از حیاط‌ها می‌اومد و درخونه‌ها معمولا نیمه‌باز بود
مهمون حبیب خدا و رهمتش پیشاپیش رسیده بود
از وقتی متجدد و روشنفکر شدیم نه دین مونده و نه ایمون و در نتیجه چشم‌ از کاسه در می‌آریم
و جز کینه، نفرت، هرچه فاز منفی هم چیزی دم دست نداریم

۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

ذهن، زیبا




سلام به یک شنبة تعطیل و بی‌خاصیت
البته چرا خاصیتش به نبود بوق و سرو صدای ماشین‌هاست
اما خب روز تاسوعاست و اسمش را با خودش حمل می‌کنه و نه گمانم در بعد زمان هم این روز حال خوشی داشته باشه
بالاخره روزی است پر از اندوه برای یک قوم. اثرات و انرژی هر حدوثی در زمان ثبت و به‌جا می‌مونه
همان‌طور که انرژی صوتی‌ش می‌مونه
اما در هر روز در کل دنیا کلی جنایت می‌شه که به گوش ما هم نمی‌رسه و روز خوب می‌مونه
نتیجه‌گیری اخلاقی که، ذهن ماست که خیر و شر را در مفاهیم دنیایی تعریف می‌کنه
گرنه آسمان خدا همیشه آبی و گاه روز و گاهی هم شب می‌شود
مردم همه در حسرت‌ند و گاهی خنده و گاه می‌گریند
برای این لحظه منم و این لپ‌تاپ و یه صندلی، فضایی که زیر و بالای صندلی را اشغال کرده. یعنی کل مایحتاج این لحظة من هست، آماده. ولی چی باعث می‌شه ما درونن شاد نباشیم؟
تلقینات ذهن
ذهنی که دایم تکرار می‌کنه، تو ضعیف و بی‌پناهی، تو برای رنج و ستم دیدن آمدی. یادت نیست...............................؟ و همین کافی‌ست کلی از انرژی‌های حیاتیم رو بیرون بریزه و حرام کنه
با یک تلنگر. چیزی که همه عمر باعث می‌شد قدر داشته‌هام را ندونم همین ذهن مکار بود که دایم سر از محلة بد، ابلیس درمی‌آره تا تو لحظه‌ای آرام نباشی و بتونی با خود، حقیقی و الهی‌ت مواجه بشی
وضعیتی که طی دو سال گذشته هر لحظه منو بیشتر درگیر خودش کرده بود
اون وسط سوتی داده بودم
همه ایمان و باورهام رو پشت خاطرات بیمارستانی و دادگاهی جا گذاشته بودم. باید تشکر کنم از آقای ناصری و خانم مخزنی که فقط طی چند ساعت منو به‌ سمت خودم چرخوندن
انرژی بعضی آدم‌ها نمی‌دونی که در یک لحظه می‌تونه چه‌کارهایی بکنه
یکی رو می‌شناسم که تنها حضورش بعد منو تغییر می‌ده چه به کل‌کل باهاش یا لمسش
خلاصه که امروز با همه امکانات و زیبایی‌ش تقدیم به‌تو هم محلی
هوا آفتابی نیست. کمی هم سرده. بیا تا دل‌ها را به مهر گرم سازیم

میان ماه من تا ماه ، هابل




اون‌وقت‌ها هر خونه‌ای در این ایام یه نذری می‌داد و کار به جایی می‌رسید که فردا پس فردای عاشورا همه شله زردها توی جوب‌های آب بود
زیرا، غذای نذری را نباید قاطی زباله‌ها ریخت
از اون شدیدترش را می‌خواهی باز می‌رسیم به باورهای بی‌بی‌جهان که چندتا دونه برنج سفید از غذای امام حسین خشک می‌کرد و می‌ریخت قاطی انبار برنج خونه
می‌گفت: خیر و برکت به سفره‌مون می‌ده. در واقع چیزی را حروم نمی‌کردو برای نگه‌داشتن هرچیز دلیلی داشت
از کبوترها تا مرغ و خروس و اردک و غاز
پای دیگ شله‌زرد خاله‌ها شب‌تا صبح می‌ایستاد و منو تشویق می‌کرد وقت باز کردن در دیگ حتما اون تو سرک بکشم
تا بتونم جای دست یکی از اولیا انبیا و شاید حتا بانو زینب را روی شله زرد به نشانة استجابت ببینم
خلاصه که امورات مردم با همین نذر و نیازها رفع و رجوع می‌شد
و نیازی نبود مردم از واژه‌گان، عصبی‌ام یا روانم قاطی کرده و امثال اون استفاده کنند. یا حتا دپ بازار و افسردگی
هیچ یک از این کلمات در محاورة روزانه معنی و جایی نداشت
روانی یعنی کسی که باید به زنجیر می‌بستند
و زندگی با همة زیبایی‌ها ساده بود
الان نه مردم بودجه دارن نذری بدن
نه باوری برای نذر و نیاز مونده برای کسی
درحالی‌که این نذری پزون یا سفره‌های نذری که پهن می‌شه، خالی از اقتدار، انرژی، قصد، گروهی نیست
مثل حلقه‌ای که دورتا دور کعبه حرکت داره
موجی از انسان که گرد هم می‌چرخند
این‌هم یک حرکت ساحری است. حتا انداختن سنگ به سمت شیطان
اما این‌جا کلاس ساحری نیست و منم قصد میتینگ ندارم
یاد کاسه‌های گلسرخی شله‌زرد بخیر که
عطر زعفرون و هل‌ش محله رو برمی‌داشت و حتما نقش پنج‌تن داشت



نودل، رشتة چینی



گاهی همین‌طور که عکس‌های خیلی قدیمی را ورق می‌زنم از خودم می‌پرسم که واقعا چه آتش‌فشانی در دل این مردم ایران خفته بود
خیلی زود فرهنگ سنتی با مدرن و اروپایی جا عوض کرد
چادر رفت و رقص ایرونی و دامن بالای زانو آمد؟ همه تغییراتی که واقعا باید در ذات آدمی باشه تا ممکنه بشه
از گشنگی بمیرم و می‌مردم هم حاضر نبودم با برهنه ساختن و ادا و لوندی امرار معاش کنم
اما خب بعضی از این بدترش را هم می‌تونند و بعد مجموع همه این‌ها را به گردن خنگولی و بی‌ظرفیتی ملت آریای
و جهل و نبود امکانات در زمان‌های مورد نظر
موج وقتی می‌آد جمعیتی را با خودش می‌بره. مثل موج انقلاب و باز همه و همه رو به آی‌کیو ربط می‌دادم
اما جالا چی بگم؟
تو خونه صبح تا شب سریال کره‌ای می‌بینیم
عادات کره‌ای برمی‌گزینیم و هوس‌های کره‌ای می‌کنیم
اولی‌ش خودم.
همه‌اش فکر می‌کنم ؛ چه خوب بود سر هر محله یه‌جا بود که هم محلی‌ها بشینن و می‌گساری کنند
حتما یه پای ثابتش خودم بودم
یا عزیز جان از انواع نودل یا رشتة چینی که از راه همین سریال کره‌ای‌ها وارد بشقاب‌ها و یا سبد خرید شده
و البته که چوب غذا خوری
خلاصه که به این می‌گن انقلاب نرم و مخملی با هم

معرفت، کهن



شاید دیشب بی‌بی اومد به خوابم یا اثرات وجدان درد دیشب باشه که گفتم پست قبلی رو یه نموره
باز سازی و اصلاح کنم
بی‌بی بی‌راه نمی‌گفت.
خیلی از حرفای بی‌بی راست بود.
حرف‌های سینه به سینه‌ای که نسل به نسل اومده بود و نشون می‌ده ما هر چه به پیش می‌ریم از تکنیک‌های انسان برتر دور می‌شیم
مثلا این‌که بی‌بی‌می‌گفت:
- ناخن و موهات رو که می‌چینی باید غسل بدی و دفن کنی. وگرنه فردای قیامت باید بهش جواب پس بدی.
دون‌خوان ، سالکین نسل کهن. شمن، هم که از اقوام آریایی بودند که در جهت اقیانوس هند حرکت کردند. می‌گن:
هر چیزی که از تو و انرژی، توست زیر دست و پا نریز، دور نریز
بسوزون یاچال کن.
حتا اگر مدتی برگی را نگاه می‌کنی ، مملو از انرژی تو می‌شه و وقت رفتن باید یا دفن و یا بسوزونی ‌ی
و یا به آب روان بدی.
که البته مورد سوم توصیه نمی‌شه.
اون مملو از تو و انرژی تو شده و انرژی بیگانه روی اون‌ اثر می‌ذاره و چون از تو و هم‌چنان باتارهای انرژی به تو وصل می‌مونند، به سادگی می‌تونه حالت رو خراب کنه.
یه چیزی شبیه به « جادوی سیاه» یا حکایت آینه بینی و جام بینی رمالان کذاب
می‌گفت:
آب داغ که به زمین می‌ریزیم باید صلواط بفرستیم که جنا برن کنار

اگر قبول کنیم ما و موجودات غیرارگانیک به موازات هم در زمین زندگی می‌کنیم، خب خیلی ساده است که همه‌جا باشن و ما نبینیم.
چون جسمی برای دیده شدن ندارن که ما بتونیم ببینیم.
مگر تصورات کهنة عوام از جن و پری. مثل گربه سیاه و سم به‌جای پا.......
حتما ماجرای شهادت آب و پرفسور ایموتو خبر دارید؟
انرژی‌های جهان اطراف « بخصوص دعا و زیبایی یا خشم و سیاهی و نفرت » شکل ذرات آب را تغییر می‌ده و بر آب تاثیر گذاری داره.
آب جهان‌های موازی و غیر ارگانیک را در خودش منعکس می‌کنه. همین باعث شده که از آب دروازه‌ای به جهان غیر ارگانیک‌ یا غیر نمایی زده بشه. یا حتا یون‌های منفی هالة انرژی با آب پاک می‌شه.« غسل »
حکایت دیدن همیشگی جن‌ها در خزینه‌های ایام قدیم از همین ریشه می‌گیره.
خزینه. آب. انعکاس جهان از طریق آب
آب از انرژی‌است که ما رو با جهان غیر ارگانیک مرتبط می‌کنه. بهتره نه بهش خیره بشی و نه داغش رو جایی بریزی
حالا دون‌خوان هم علمی نیست. اما اشتراکات و ریشه‌یابی برام کاری لذت بخشه.

منم ناخن و موهام رو نمی‌ریزم هرجا
فقط پای گلدون‌ها. در نتیجه بزودی با انرژی گل‌ها هم مرتبط می‌شم
اینش دیگه شوخی بود. شما جدی نگیر
یا می‌گفت مواظب حرفی که می‌زنی باش. یه مرغی هست. که همیشه پرواز می‌کنه و می‌گه آمین.
اسمش مرغ آمینه
ممکنه همون وقت بالای سرت باشه و حرفی که تو زدی رو بگه آمین. و اگر اون چیز بد باشه، تو رو اذیت می‌کنه
و در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود
و هرگاه اداره به موجودیت شیئی می‌کنم میگم: باش و موجود می‌شه
انرژی صوت و کلمه و اراده. خواست، قصد
برم نماز دیر شد


۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

در عوالم علمی بی‌بی



یادش بخیر بی‌بی می‌گفت:

اگر چیزی که مال خودت نیست برداری دچار بدبختی و بیچارگی می‌شی
می‌گفت: اگه دروغ بگی، خدا می‌شنوه و فردای قیامت می‌اندازت آتیش جهنم
می‌گفت:

شب‌ها که می‌خوابی شیطون می‌آد دهنت رو بو می‌کنه. اگه دعا کرده خوابیده باشی. می‌ره. اگر نه. 
تو دهنت جیش می‌کنه
نون می‌بینی روی زمین بر دار.
خدا داره امتحانت می‌کنه که ببینه به برکتش احترام می‌ذاری و شکر نعمت‌هاش رو می‌کنی؟
بردار، بوس کن و بذار یه‌جا که زیر پا نره
می‌گفت: یه درخت هفت گردو هست که هر یک از گردوهاش یک پری توش هست. اگه آب خواست باید نونش بدی و اگه نون خواست باید بهش آب بدی. وگرنه می‌میره
می‌گفت:
اون پایینا یک درختی هست که هفت‌تا چناره که از یک تنه زده بیرون. هفت برادر رو اون‌جا سر بریدن و چال کردن. خودمم دیده بودم. پر از دخیل بود.
می‌گفت این درخت هفت چنار جای جسد اون‌ها دراومده.
هنوزم محله‌ای به اسم هفت چنار هست که نمی‌دونم درختی مونده یا نه؟

 اون‌وقت‌ها درخت در کنار دیوارهای کاه‌گلی یک باغ بود
می‌گفت:
ناخن و موهات رو که می‌چینی باید غسل بدی و دفن کنی. وگرنه فردای قیامت باید بهش جواب پس بدی.
می‌گفت: آب داغ که به زمین می‌ریزیم باید صلواط بفرستیم که جنا برن کنار
یا هر چی گربه سیاه بود همه جن هستند
خلاصه که با این تربیت برجسته و شایستة بی‌بی کی باید مسئولیت سه و تک کار کردن ذهن منو به عهده بگیره؟
این مواقع، عوامل نژادی به میون می‌آد و مرحوم پدر.
در اوج افتخار اگه باشم یا توهم زدم و یا از برکت تربیت خانم والده یه غلطی کردم
ولی متوجه شدم با این همه تربیت مذهبی بی‌بی من یک عکس با چادر ندارم؟!

این اقتدار خانم والده رو نشون می‌داد که کار خودش رو می‌کرد و ازم یه بچه فوفول می‌ساخت،
 مثل خودش؟
یا اقتدار بی‌بی‌را در اکنون که بعد از هزار سال این بچه‌فوفول در پیچ و خم احکام روایی ایشون درگیره؟
عکس‌هایی که خانم والده با هفتاد قلم بزک و کلاه و قر و فر ازم عکس می‌گرفت را دیدی و بعد
یه‌خورده فکر کن؛ بین این مادر و دختر چه بر سر من اومد
؟

دهة محرم و من



تا هشت سالگی در خیابان قصرالدشت چهاراه مرتضوی زندگی می‌کردم. یعنی به سال بی‌بی‌جهان و
اصولا متولد سلسبیل هستم
ایام محرم می‌آمد و می‌رفت و من از هیچ نمی‌ترسیدم
در کمر کش خیابان مرتضوی روبروی دبیرستان دخترانة داورپناه یک تعمیرگاه اتومبیل بود که
اون موقع از تمیزی و بزرگی در جهان من هم‌تایی نداشت
دهة اول محرم می‌شد هیئت و جای بی‌بی‌جهان و من اول صف و به برکت بزرگ‌بانویی محل، یک جای اختصاصی به بی‌بی‌ تعلق داشت
یادش بخیر سینی چایی که دست به دست بین زنونه می‌گشت و من که با همة سعی و توانم سوگوار امام حسین بودم
بودم دیگه
چون زیر چادر نماز سفیدم زور می‌زدم چهار قطره اشکم دربیاد و از بانوان محل عقب نمونم
نمی‌دونم چرا در هیچ یک از این تصاویر اثری از خانم والده نیست؟
خلاصه که سرشب سوگوار بودم و وسطای شب خوابم می‌برد زیر دست و پای مردم تا دست به دست می‌بردنم خونه که چند پلاک پایین‌تر بود
اوه این جاش یادم هست
من در اتاق خواب بودم و خانم والده پشت پنجرة اتاقم قراولی می‌داد و در سوگ خاندان حسین مشارکت داشت
ولی من تا اون زمان هرگز هرگز از این شب‌های عاشورا تاسوعا نترسیدم
نمی‌دونم چی شد که از ده سالگی به بعد یکی از وحشتناک‌ترین ایام سال بود. ساده‌ترین شکلش این‌که
تا صبح حتا جرئت نمی‌کردم از اتاقم دربیام و برم دستشویی
همه‌اش فکر می‌کردم سر امام حسین بریده و در حالیکه از گردنش خون جاریست الان پشت در اتاق منتظره برم بیرون
حالا چه اتفاقی افتاد که در مرحلة بلوغ این همه از این ایام می‌ترسیدم و منزجر بودم
نمی‌دونم
شاید چون بی‌بی‌جهان از جهان رفته و امنیت مرا هم با خودش برده بود؟

عصری دل نشین



ساعت 50: 6
دقیقه و من هم‌چنان خوبم

زندگی خوب و امید از غیر بریدم
با خودم عهد کردم به هیچ مردی نه فکر کنم و نه ببینم و نا حتا به‌یاد بغل باشم
و از همین نقطه است که مسیر همیشگی، مبارزه آغاز می‌شه
هر چی نمی‌خواهی سر راهت سبز می‌شه. حکایت شیخ است و میمون
وقتی نباید به چیزی فکر کنی، یعنی انکار یا نفی چیزی که هست
در نتیجه هر چی فکر از اون دست هست، به سمت ذهنت سرازیر می‌شه
مثل جنس مخالف یا عشقی که به خودم قول دادم بهش فکر نکنم و توجه‌م رو به روح خودم بدم
اما این روح یا ذهن هر چی که هست یه گیر کوچولو به اسم عشق داره که باید تجربه بشه و در شرایط سرکوب فقط مثل قارچ رشد می‌کنه
امروز هر کی ما رو در این ماشین کثیف و خاکی دیدمی خواست دنبال‌مون بیاد
هر چه مرد می‌دیدی، می‌افتاد به این فکر که تو رو یه‌جایی دیده
خلاصه که اسباب شکار ابلیس پهن و مل در رزم
خدا خودش عاقبتش رو بخیر کنه
اگه شانس منه که همین حالا که ما در ترک انواع حیوانی به‌سر می‌بریم شاهزاده و اسب سفیدش هم بیاد
می‌بینی؟
حالش رو ببر جای من نیستی؟ یا هستی؟

چرخ‌دنده‌های ذهنی




وقتی خودت را یکی از ذرات تشکیل دهندة چرخ‌دنده‌های عظیم این هستی ببینی
و باور کنی
عبور گاهی سخت
و گاه نرم
کل چرخ دنده‌ها را درک خواهی کرد
از عظیم‌ترین‌ها تا چرخ‌دنده‌های ذهنی
مال من که این‌طورند
یک فکر می‌آد
ولش کنی تا آخر شب ذهن تو رو باخودش می‌بره
فقط نباید ازت رو ببینه
کاش هر کدوم بتونیم از اجزاء مفید چرخ دنده‌هایی باشیم
که انگیزش هستی را تعریف می‌کنه

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

گدا صفت



السلام و علیک یا زندگی
آخ که چه خوبه وقتی حال آدم خوب باشه.
لاکردار همه درد من همین بود که بعد از این همه بلا و ملایی که بهش مبتلا شدم یاد نگرفتم که خوب یعنی همان وضعیتی که همیشه درش بودم و نمی‌دیدم
آرامش، سبکی، سکوت درون، امنیت توکل و باور
ازوقتی افتادم دنبال یکی که از بیرون بیاد و خوش‌حال یا خوش‌بخت و یا با عشق زندگیم رو قشنگ کنه
مبتلا شدم
مبتلای به عشق
عشقی که خودش عین نیاز بود
یک نیازمند، همیشه گدا باقی می‌مونه و گدا کاری جز گدایی در باورش وجود نداره
گدا در هر سطحی
بُخل حتا در نارضایتی و رضایت. امری کاملا شخصی و وابسطة به خویشتن خود
همیشه منتظر بودم
این پوسته‌ای‌ست که داره پاره و دیدن آزاد
می‌شه
دیدن خود و حقیقت خویشم.
همون‌ چیزهایی که همیشه و به هر شکل در حال نفی‌ش هستم
نیاز به بیرون از خود.
اما همه این تعاریف را برای خدا گذاشتم و خودم شدم نیازمند آرامشی که از بیرون وارد زندگی‌م بشه بنام عشق
و نبود این مایحتاج عمومی منو به رنجی عظیم وصل کرد که هزاره‌هاست انسان هم‌چنان درگیرش است
به ظاهر همه این‌ها را در خط دینی و باوریم
نفی می‌کردم و هر لحظه تنها تر و نیازمند تر می‌شدم
رنجور و تکیده
حالا گو این‌که اصولا آدم به خود برسی نیستم و معمولا زرد و زار و لاغرم
ولی این شکل تازه چیزی بی‌شباهت به زجر کُش کردن شهرزاد و روحش نیست
در واقع حلق آویز چرم بودم
چرمی که زیر آفتاب ذره ذره خشک و چروکیده و تنگ می‌شه و یه جا دیگه حتا یه آه هم بالا نمی‌آد
سلام زندگی
حس می‌کنم سال‌ها ازت دور بودم
از خودم ، شهرزاد و حتا گلی
اوه راستی گلی
سلام گلی. کجایی؟
زندگی سلام

این دنیا سراب آه‌ه ه ه ه ه


اوج دعوا و مرافه خدا و شیطون سر این‌که می‌گفت: سجده کن و اون هم می‌گفت: نمی‌کنم.
این مگه چی داره که باید بهش سجده کنم؟
خدا که نمی‌خواست یکه به دو با شیطون برابر ملائکه بالا بگیره،
تا قیامت محلت داد زنده باشه. تنها قدرتی هم که گذاشت بمونه وسوسه بود
حالا به‌ما چه که داستان جنگ زرگری بود؟
یا اصلا خالق خودش می‌دونست تا پامون برسه زمین سه می‌شیم
حتما اینم از خاصیت یا نقص فنی ما یا زمین بود؟
یقیین از اول بنا بود این جناب و اون محلة خرابش ر‌به‌ر ما رو وسوسه کنه تا با مقاومت رشته‌های اراده‌ای که از یاد بردیم رو تقویت کنیم؟
یه چی تو مایه‌های روزه؟
یا از بزرگی و خدایی‌ش بود که از ابلیس تا من بهش گیر بدن و به روی خودش نیاره؟
هر چی که هست یا بود این وسوسه لاکردار از صدتا بمب هسته‌ای بدتر عمل می‌کنه
از هر رقم وسوسه که می‌خواد باشه
از وسوسة می‌گساری و رقصیدن تا از بالای بام پریدن و رگی را بریدن
این‌ها همه از جنس و گل، وسواس ابلیس.
بزرگترین سلاحش
منه بیچاره است .
زیادی وا بدی رفته تو جلد منه بیچاره‌ات که : « تو چنی بیچاره‌ای » !و می‌تونی با همین یه چرا یا چقدر تا قعر بدبختی و جهنم بری
وقتی که چنان ناامیدی که از همه چیز مایوس شدی، اون کنارت ایستاده
بخش خدایی یه‌نموره توهم‌زده‌ است و براش راهی بسته نمی‌مونه
همه درها در باورهاش بازه و هیچ مشکلی نمی‌مونه
اما یا باید انقدر انرژی ذخیره داشته باشی که بتونی تا جایی بالا بری که احساس امنیت زندگی‌ت رو بگیره
و ما نمی‌تونیم این احساس رو در زندگی داشته باشیم چون دایم توسط وسوسه‌های اون کنترل می‌شیم
اوه
دیدی ؟ یارو چطور افتاد زمین؟!!! بیا یه کم بهش بخندیم.
ببین! راستی ! چرا وقتی اون در حقت بدی کرده خدا پوستش رو نمی‌کنه و تو رو تنها گذاشته؟
چرا تو انقده بیچاره و حیوونی هستی؟
چرا هیچ کس تو رو نمی‌فهمه. درک نمی‌کنه. دوست نداره. مگه تو چه فرقی با دیگران داری؟
تازه تو که این همه خوبی. بدی نمی‌کنی. دزد نیستی........... اون‌هایی که باید بودی و نیستی رو به روت نمی‌آره چون
مال اون و طبقة تاریکش نیست
او فقط انرژی‌های لذیذ ذهن زیبای انسان رو می‌خواد که تبدیل به خوراک خودش کنه
خوراکش زباله است و مجبوره تو رو مکدر کنه تا خوراکی خوش‌تر آمادة تحویل کنی
حالا ول کن که این انرژی رو به چی می‌دی و یا چطور ممکنه چیزی بتونه
از انرژی‌های انسانی تغذیه کنه؟
و یا اصلا اینا چه ربطی به ابلیس و محلة بد و سیاه ذهنی‌ش داره؟ بماند
مگه کسی از خانم جی‌ . کی ....... پرسید اینا چیه به‌اسم داستان تخیلی به‌خورد مردم دادی؟
اینم مثل هری پاتر نگا کن.
اصلا مثل همه تخیلات دیگر من که هر روز برای خوندنش وقت نازنینت رو می‌ذاری
اصلا مثل همة دنیا که با توهمات ما تعریف می‌شه
مثل همونی که هندی می‌گه
این دنیا
سراب
آه‌ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ههه ه ه ه ه ه ههههه ه هه ه هه ه ه

تو همانی که می‌اندیشی



فکر کردی همین‌طور الکی را به راه استاد می‌بینم؟
این عمل‌کرد هستی و ارتباطش با ذهنم رو نشون می‌ده
شرمنده که فقط می‌تونم از ذهن خودم بگم.

 گرنه برای همه همین‌طور عمل می‌کنه
ذهن من یه عمره کلیده رو این خط و خطوط استاد بازی و در نتیجه همون‌ها را هم به خودش جذب می‌کنه
شاید برای همینه که عشق و اینا وارد مسیرم نمی‌شه؟
من همه انرژیم را گذاشتم روی فرا و ورا و در نتیجه فیوزهای اون مسیر فعال
یه وقتی هم گذاشته بودم روی عشق شب تا صبح زار می‌زدم و نمی‌دونستم واقعا عاشق کدوم‌شونم؟
باور کن. 

فکربد ممنوع.
وقتی هم که توجهم به کار و فقط کار می‌کنم و ایده می‌گیرم
خب حالا چی شد که توجه ما بین این همه به یک زندگی آروم و بی‌دردسر نرفت؟
شاید به دلیل همون بیماری معروفی که به داروی انگل نیاز داره؟
خلاصه که تو همانی که می‌اندیشی را باور کنیم و ک

می به اندیشه‌هامان نگاه کنیم
بررسی و بازسازی و شاید تونستیم تحولی در سیر رویدادهای زندگی بوجود بیاریم؟
بعد از تلاق فکر می‌کردم، همه مردها کلاهبردارن.
در نتیجه از در و دیوار کلاهبردار می‌ریخت پایین.

بعد از یه تجربة سة دیگه فکر می‌کردم مردها یا کلاهبردارن یا متاهل و دروغگو
در نتیجه هرکی رو می‌دید زنش دیوونه بود و داشتن از هم جدا می‌شدن ومثل خواهر و برادر بودن
دیگه خودت حدس بزن الان چرا این همه تنها موندم چون فکر می‌کنم،

 خدا گاهی از دستش در می‌ره و یه ذکور از نژاد برتر خلق می‌کنه
شرمنده.
اینا بیوگرافی نبود.
نحوة عملکرد ذهن در مسیر تجربیات و زندگی‌ست
به همین سادگی

نسل نسوان




هیچ چیز بی‌دلیل و حکمت نیست. خدا هم ما را به بازیچه نیافریده
اما ضعف در معرفت شناسی و حکمت و همه اون‌چیزهایی که ذهن انسانی تمایل به ادراک و یا فهمش نداره
باعث می‌شه گه‌گاه دچار فراموشی خویشتن خویش بشیم
خوبی ملاقات دیروز بسیار بود. شاید او راه کاری یا کلیدی برای من نباشه،‌اما یکی از انگشتان هستی بود که به پهلوم ضربه می‌زد
و هم‌چنان تاثیرش به‌جا مونده
حرف‌ها قابل فکر و برخی توجه و راه‌نما می‌شه
اشاره‌ای به سمت، منه من
این خیلی خوبه که بتونی از اشارات هستی استفاده کنی و به نفعت خودت برداری
مثلا این‌که:
راست می‌گفت: نسل نسوان خانوادة مادری من در حمل و ادراک زنانگی و مادری تا جایی که من می‌دونم دچار تضاد و نقصان بودند و هستند
یکی‌ش هم من.
مادرم مادری بلد نبود که من ازش یاد گرفته باشم. در نتیجه با زور و تو سری یاد می‌گیرم
بی‌بی‌جهان مادری‌ش را به وقت من می‌آموخت. شاید چون اون تنها زمانی بود که بی دغدغه‌مادری می‌کرد.
اما برای بچه‌های خودش مادری کامل و یا مهربانی نبود
زن‌های نژاد ما همه خشن و دور از محبت و عطوفت عمل می‌کنند
محبت و بده بستون‌های مادرانه درشون لق می‌زنه.
دخترهامم با جنس مخالف و مادرشون آب‌شون در یک جوب نمی‌ره
یک مشکل نژادی که نسل به نسل حمل می‌شه و یکی باید این پروسه رو متوقف و یا اصلاح کنه

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

عدم تصمیم گیری



بدرود ای همة عشق‌های ریایی
کجایید که ببینید رقیبان خدایید
من که رفتم بخوابم.
خدا کنه راست گفته باشه؟
وای پس راه اومده تا این‌جا چی می‌شه؟
مثل این‌که بری تا نزدیک پایان نامه فلسفه بخونی و یهو ول کنی بری دنبال سینما؟
واله دیگه وقتی هم نمونده ما سیستم ریکاوری کنیم و ویندوز دوباره بریزیم
ولی وای که اگه راست باشه
یعنی یه عمر زندگی نکردم و خاک به سرم
و اگر نبود یعنی
بشین و زندگی خودت رو بکن هر کی فرستاد سراغت دنبالش راه نیفت
تو اگه استاد پذیر و حرف گوش کن بودی یقیین تا حال به بعد چند انرژی؛ شیش یا پنجی رسیده بودی
نبودی که نه در زمین چیزی شدی نه در بخش هواو فضا
البته پنداری پر بی‌راهم نمی‌گفت.
شما یه نگاه به سراپای من بندازید ببینید داستان چیه که هر کی از راه می‌رسه یکی دو هفته ذهنم درگیرش می‌شه
و حاضر نیستم یه چوکه هم از باورهام بیام پایین
شاید چون حقیقتا به یکپارچگی نرسیدم و به چیزهایی چنگ می‌اندازم که اصلا ربطی به راه فردی من نداره
اینم یک از معایبم بود.
عدم تصمیم گیری
با این‌ یکی که شدیدا پایه‌ام

چه شبی ، چه ماهتابی



به خیر و خوشی دست جناب استاد درد نکنه که به‌قدر کافی ذهنم را درگیر کرد
حالا خوابم نمی‌بره و همه عمر رفته به زیر سوال نشسته
مادریم، همسری، خواهری، برادری همه اون‌ها که الان باهاشون درگیرم
همه مشکلات فعلی‌م و عمل کردم حتا واکنش‌هام نسبت به بیماری پریا
همه و همه رفته زیر سوال
می‌گفت زن‌ها یا مادر به‌دنیا میان یا نه. تو از نوع نه هستی. اومدی که مادری یاد بگیری
خب با این حساب این جوانی که رفت تو جوب اسمش مادری نبود؟
یا چرا بعضی نباید وارد تجربه‌های زمینی و لاوترکوندن بشن؟
مگه فرقی بین مخلوقات خدا هست؟
این‌ها برای توجیح شکست‌ها و ناکامی‌های ما نیست؟
توجیحی دل خنک کن
که به خودت بگی من با همه فرق دارم در نتیجه ایوبم و اینا
دیگه عصر پیامبری به سر اومده بهتر نیست بریم به سمت انسان خدا؟
عجب گرفتاری شدیم این وقت شب.
همین‌طوری هم شب با زاناکس باید بخوابیم امشب یه پوکساید ضد افسردگی هم تنگش که تا صبح از غصه دق نکنم

نامادرانه





چکیدة ملاقات امشب ازم می‌خواست بیشتر به روحم توجه کنم و به تو

من‌که نه گمانم جز تو فکر و ذکری داشته باشم.
اگر بنا باشه باقی زمان هم بدم شما، پس من برای تجربة چه کسی اومدم؟
خب معلومه، برای تجربة شهرزاد،
با تو یا تو در شهرزاد
یا شهرزاد در تو
خلاصه که .............. عجیبی‌ست
تمام مدت وقتی می‌گفت:
تو مسیرت رو گم کردی.
شکار شدی و گیر افتادی.
بچه‌هات بیماری پریا، .........داستان‌های زندگی همه پیش اومده چون به روحت احترام نذاشتی
بهش توجه نکردم و از یاد شما و کاری که به‌خاطرش اومدم باز موندم
و جن و انس بسیج شدن که من باز بمونم
آخ که من عاشق این منم‌م
کار چیه؟
رسیدن به معرفت و شناخت تو و عشق
نه عشقی کالبدی و زمینی
نه عشقی انسانی
البته شک نکن که حتما ازکوره در رفتم و صد بار هم گفتم که:
آقا عشق بی‌تاچ و ماچ نداریم
عشق یه تعریف زمینی داره که بی‌شباهت به یک بیماری نیست
چطور می‌شه چنین لاوی را با شما ترکوند؟
اما یک نکتة جالب شنیدم. گفت:
بعضی مادر به دنیا می‌آن. یعنی آماده و اینکاره به دنیا میان
تو مادر به دنیا نیومدی. همسر هم به دنیا نیومدی. اما آمده بودی تا این واحدها را پاس کنی
مادری و همسری یاد بگیری و بعد هم بگذری
حالا این‌که ما که این‌کاره به دنیا نیومده بودیم نتونستیم از این واحد مادری بگذریم
چطور اونایی که ذاتا این کاره به دنیا اومدن، هم مثل خر دنبال بچه‌هاشون میرن
البته بچه‌های اونا نه از چهار طبقه می‌پرن و نه بعدش بیمار می‌شن و نه فطرتا بی‌پدر به دنیا اومدن
خلاصه که منظورش این بود که تو به‌قدری در این کار ناوارد بودی که گند زدی به همه چیز و به علاوه
باید واحد پدر گرام‌شون هم پاس می‌کردم
نمی‌دونم شاید راست بگه. خودم هم گاهی فکر می‌کنم از تجربه پدر بزگوار فرار کردم خدا پریای گرامی رو گذاشت در دامنم که حتا قیافه‌اش کپی برابر اصل پدرشه
و حتا غیر قابل کنترل تر از او. ورژن بالاتر
خلاصه که ما باید مادری رو خوب یاد می‌گرفتیم و هرکی می‌رفت دنبال زندگی خودش
یا اصلا نباهس مادر می‌شدیم. چیه تو هم مثل من داغ کردی؟
تازه مونده به جاهای خوب خوبش برسی
بیا پایین که پست طولانی شد

هم‌کلاسی، کیهانی من



صبح به حال مرگ رسیده بودم. یه حسی بهم گفت یکی پشت خط‌مه
همراه رو روشن کردم به سه دقیقه نشد که زنگ خورد
بعد از مکالمه‌ای کوتاه برای دیدار با یک استاد به خونه‌ای دعوت شدم
شرابی که مستی داشت، خیلی کهنگی نداشت.
هنوز زمان می‌خواد تا این شراب مستی و بیهوشی بیاره
این نوع مستی و مدهوشی رو از یکی دوتا استاد دیگر پیش‌تر تجربه کردم
از خیلی‌ها هم چیزی ندیدم جز آرسن لوپنی‌سم
مثل مورد یکی‌دو ماه پیش و کلینیک موجودات غیرارگانیک
می‌بینی؟
اینا که دیگه دست من نیست.
خودشون پیدا می‌شن
منم همیشه استقبال می‌کنم چون هنوز هیچی نمی‌دونم
محیط خوبی بود.
بانوی صاحبخانه پر از انرژی مثبت و مکانش هم نیکو بود
ولی به نظرم اون‌هام بدتر از من گم شده بودن
اما گم شده‌هایی رده بالا
یعنی فهمیدن یه چیزایی هنوز جا نیفتاده.
هنوز تصویر این عکس پولارید قدیمی به تمام به وضوح نرسیده
در نتیجه در نقطه‌ای در نقطه‌ای مسیر مشترک‌مون که خیلی صادقانه و به لفظ خودم خطابم کرد هم‌کلاسی
می‌دونستم ما متعلق به دو مسیر خاصیم
طولانی شد بیا پست پایین


شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست





داغ کرده بودم
صندلی، زیرم آروم و قرار نداشت پرسیدم
خب، حالا؛ به فرض که گیریم بچگی کردیم یه اشتبی ازمون سر زد
تکلیف؟
گفت: نباید ازدواج می‌کردی.
یا این‌که حتا به مردی فکر کنی
فکر کن.
عشقم شیطانی از آب در اومد؟
پس ایی که زمین آدم مجرد رو نفرین می‌کنه و احکام نکاح و انبیا چی؟
گفت: باید برای این شصت هفتاد دقیقه سفری که در زمین داری به نکاح خدا در بیای

دروغ چرا هنوز هر طور که حساب می‌کنم، آخرین خبر موثقی که از این موضوع شنیدم در قرآن بود که می‌گفت
روزی که به زمان زمینی هزار سال است

نمونه‌اش از آدم تا نوح یا سیل عظیم . همه مرز هزار عمر کردن
خلاصه که افتاده بودم یاد استاد طهماسبی و این‌که چه‌قدر جای او این‌جا خالی‌ست
البته حرف‌های مشترک هم داشتند
اما موضوع می‌دونی چی بود؟
گروهی از عرفا در عالم عشق و شیفتگی گیر می‌افتن
بعضی هم در عوالم استدراج و اجی و مجی ............. خلاصه که جاذبه‌های این شهر بازی بسیاره و تو انقدر نقطه ضعف داری برای این‌که بخوای بالاخره یه جایی‌ش گیر کنی
و من نظر به سوی دیگری دارم
جاودانگی
برق ازش پریده بود
چنان با تردید و خفا از گفتگو درباب جاودانگی پرهیز داشت که انگار فرمول کیک زرد در دست داره
خلاصه که درد سرت ندم ما از اولش عروس شما بودیم و نمی‌دونستیم
دیدی حالا باید بیام اون‌دنیا جواب خیانتهایی که بهت کردم را هم بدم
و اما بگم از عروسی فرمودند:
تو بله رو بده. امشب شب زفافت خواهد بود
از می گلرنگ مدهوش و از پیالة سرور رقص‌کنان خواهی بود
ما که یه عمره یه بله توک زبون‌مون گیر کرده بود
اونم دادیم به شما
نه که منو با زلیخا اشتب گرفته بود؟
آخه دوشیزه زلیخا همسر آمون بود و برای او ساعت‌ها در معبد فقط می‌رقصید
دیدی بی‌خود نبود پسران آدم رو تحویل نمی‌گرفتم
نه که از خنگیم بود و
این‌که نمی‌فهمم زمان داره تموم می‌شه
می‌دونستم زن یکی دیگه‌ام فقط یادم رفته بود اسمش چی بود.
الله و اکبر خدایا این عجایب تو داره منو به سمت " tm " مخفف تیمارستان می‌کشونه
اصولا به سرو صدا آلرژی دارم حوصله خل و دیوونه‌ها را هم ندارم
یا یه کاری بکن یا راستی راستی وبال گردنت می‌شم
بالاخره که این استاد بزگوار که بی‌خودی نمی‌گفت
خلاصه که مام که عاقبت بخیر تر از سیندرلا شدیم.
اگر فردا ندیدینم دیدار به قیامت
خدایا جهل رو از من نمیگیری نگیر.
عمرم رو تموم کن که داره این ظلمات همه رو بیچاره می‌کنه و تو
هیچ‌موقع نمی‌تونی باور کنی کی کافر و کی مومن؟




میهمانی (Symposium)



به هر چی که کیلید کنی امکانات نامحدود هستی اون رو در راه تو قرار می‌ده
امروز دوباره دیدار داشتم
دیداری خاص، عجیب، تکرای، خوب
از اوناش که وقتی داری برمی‌گردی خونه در حیرتش آویزونی و مجبور می‌شی یکی دوساعت فقط اتوبان‌ها رو دور بزنی و درباره
آن‌چه شنیدی و گفتی فکر کنی و باز نتونی بیای خونه اما از خستگی دیگه بریدی
اون گذشت گازش رو می‌گرفتم دوساعت و نیم‌ می‌رسیدم علمده
حالا منم و یه تنه شکسته پکستة وصله پینه که
باید تا لحظة آخر حفظش کنم
خلاصه که خودم این‌جام
ذهنم در اتوبان صدر پشت ترافیک مونده
نمازم هم نخوندم
پر از یه حس خاص ولی تکراری اما نه معمولی
تکراری برای این‌که بارها و بارها برام پیش اومده، فقط اندازه‌هاش متفاوته
این در یک حد و کلاسی بود که من هنوز نفهمیدم باید اجازه بدم حرف‌هاش با پیچ روانم بازی کنه؟
یا پرونده‌اش را با چند قضاوت غایبانه ببندم و بذارم کنار؟
و چون قضاوت از حسنة من دور می‌باشه
در نتیجه فعلا برم نماز بخونم و برمی‌گردم می‌گم که چی شد
که من الان نصفی این‌جا و نصفی در اتوبان صدر به سمت بابایی و یه چیزایی هم یه جاهای دیگه
فکر کن امشب بناست عروس بشم. تو باورت می‌شه؟
من‌که نه. صبر کن می‌آم می‌گم

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

خوش گذشت؟


خب به سلامتی دیشب خوش گذشت؟
نوش جونت. نوش جون همگی.

شنیدی می‌گن : مُردی، گرمی هنوز حالیت نیست؟
حکایت زندگی ماست.
معمولا صاحب چیزهایی می‌شیم که خیلی هم به فکرش نبودیم. اما یه وقتایی ، شاید اون قدیم‌ندیما
بوده. انسان و فراموشی
منم همیشه از بچگی فکر می‌کردم شیرین ترین خواب دنیا خواب شب، یلداست
چون از هر شب بلندتره.
من که
نشد امتحانش کنم یا مدرسه‌ای بودیم یا مادر خونه
بالاخره این توفیق اجباری دیشب دست داد که ما بتونیم از سر شب این بلندترین شب سال بخوابیم
تو هم‌ خونة پریا باش همه چیز را تجربه می‌کنی. باور کن
غروب اومد خونه یه چند دقیقه افتخار دادن در دیدن تی‌وی وقت به سر شد و دیگه رفت اینترنت ......... بالاخره بعداز نیم‌ساعت صدام دراومد که : مثلا شب‌یلداست
نگاهم کرد و با خونسردی گفت: ما حرفی برای گفتن به هم نداریم
ای قربون اون وقتا که کارت گیره، بس‌که حرف می‌زنی مخم می‌ره
با خونسردی رفت پشت سیستم نشست.
بعد از نیم‌ساعت تاب‌م شکست و لانجین حوصله سرریز شد
رفتم اتاقم یه آرام بخش خوردم و از هشت و نیم خوابیدم تا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا ا...... شش صبح
خب بزرگترین آموزه‌ام از پریا صبوری بوده
خدا حفظش کنه
دلم می‌خواد برم بیرون، بزنم به جاده و بیابون. خودم رو بسپرم به آفتاب
اصلا دلم می‌خواد بذارم برم وسط راه آلزایمر دائم یا به‌کل فراموشی بگیرم و بخوام هم نتونم برگردم
هرکی دوست داره زندگی کنه مبارزه می‌کنه.
دیگه انتخاب با خود اوست. من‌که نمی‌تونم یک نفری معجزه کنم؟ بزرگترین معجزم همین بود که جوانی‌م رفت
راست می‌گه
نداریم
سال‌های جوانی من در سکوت و خاموشی طی شد و پریا تازه جوان است و لابد من فُسیل؟


لواشک آلو، برگة هولو



تفرش است و خشکبارش و من بودم و یه خانوم‌جان در بخش فم، تفرش

خانوم جان تابستونا از زردآلو و آلوچه‌ها روی بوم خونه سینی، سینی لواشک و قیصی می‌ساخت

دو نوع هم بادام در تفرش هست.
بادام تلخ و بادام شیرین

که البته مثل مردم فرهنگی و باهوشش اکثرا شیرین. خانوم‌جان بادام‌های تلخ را می‌جوشوند، تلخی‌ش که می‌رفت بو می‌داد و همراه گردو و بادام ، فندق و قیصی می‌فرستاد تهران، برای نوه‌های پسری
البته بسته‌های خانوم جان هم‌زمان با سفره‌های رنگین شب چلة بی‌بی که در سینی بزرگ روی کرسی از غروب نشسته و منتظره پسرها و عروس و نوه‌ها ............ یکی‌یکی بیان
هر دو با هم رفتند
تازه در ده سالگی اتفاقی شب یلدا رو کشف کنم.شاید فکر می‌کردم سفره فقط مال بی‌بی بود؟ نمی‌دونم شاید یکی دوسال فاصله را مادر یه کارایی کرده بود که خیلی یادم نمیاد
یادمه یه‌روز افتادم به فکر بیفتم که آستینی بی‌بی‌جهانی بالا بزنم
آخه خانم‌والده فقط در بخش شیکی پی‌اچ‌دی داشت و بی‌بی‌جهان سفرة ترمة سوزن‌دوزی شدة سنت‌هاش رو برای من به‌جا گذاشت
کلاس پنجم بودم که معلم از شب یلدا و فلسفه‌هاش برام گفت و من با چه ذوقی از هر سوراخ خونه یه چیزی می‌کشیدم بیرون برای ساختن شب یلدا
حالا بعد از هزار سال دوباره در همون نقطه ایستادم
تدارکات بی پشتیبانی
خودم رو کشتم ولی انگیزه برای بیرون رفتن از خونه ندارم در نتیجه با هرچی که هست
شب یلدا برگزار می‌شه
خانم والده طبق سنت همه ساله،‌سهم آجیلم را فرستاد بالا. یعنی داد آسانسور بیاره برام
شیکی داره منو خفه می‌کنه
هندوانه هم داریم . خب انار هم یکی از درخت می‌چینم
بعد موز و کیوی و لیمو شیرین. نمی‌دونم از هر کدوم چند تا . تفاوتی نداره معمولا پریا با زور و دعوا میوه می‌خوره
پس فقط اصل می‌مونه ظرف آجیل
شب یلداهای ما که پای کرسی بود و قصه‌های بی‌بی و خشکبار خانوم جان این موند ازش
وای به شب یلداهای این بچه‌ها

یلدا تویی



یلدا یعنی بوی خوش کودکی
شب‌های بلند، پای کرسی
قصه‌های بی‌بی‌ و دونه‌های انار
یلدا یعنی شب‌ مهر
وقتی برای مهر ورزی
دمی برای باهم بودن
عشق دادن
عشق گرفتن
حافظ خواندن
مثنوی شنیدن
یلدا
شبی که عشق زاده شد
شبی که زمین به دنیا آمد
و تو به جهان خنده زدی
یلداهاتان زیبا همیشگی، پایدار
یلدا مبارک

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

منگولی‌سم




بذار اول یه سه چهارتا سینه بکوبم برای اون که پیداش نمی‌شه. الهی ...................... نمی‌دونم چی که اگه پیدا شده بودی من این همه تنها تنها نبودم
بعد بگم:
تنها مشکل بزرگ انسان امروز در مبحث عبور از آتش الست باور یا ایمان به اونه
درست مثل مواقعی که دارم جون می‌کنم ، به‌خاطر تاریکی، جهل، نبود نور و ندید راه و چاه
اون وقتایی که شک می‌کنم نه که
مثل منگولا دارم در خواب شما می‌رم؟
اون مواقعی که از وحشت مثل دیروز تاحالا وارد کما می‌شم
و هرآن‌چه که آزارم می‌ده همه و همه از باب نبود انرژی‌ست
انرژی رو هم که نمی‌شه رفت و از سوپر محل خرید مال خالی و تهی زندگی‌ست
اونا که می‌رن غار بس می‌شینن لابد به یه چی رسیدن که ما هنوز بلدش نشدیم چون تا سر این‌جاش بیشتر نخونده بودیم
لابد اونا بیشتراش رو خوندن و آخراش به غار رسیده بود؟
مال ما بین این آدم‌ها یا غش می‌کنه یا فشفشه می‌شه و می‌خواد بره هوا
اون‌جاهایی که بتونی به خودت مسلط بشی و فقط راه حقیقت یا معصومیت را برگزینی
همون روزا که از خودم شرمم می‌آد که نشستم بزنن تو سرم و هیچ کی نیست بگه چرا؟
اگه دل به دلی گرم و پیوند باشه با هیچی نمی‌لرزه
یه پشت وپناهی داره که باهاش حرف بزنه و ازش نیرو بگیره و احساس نکنه بی‌کس ترین آدم تنهای دنیاست
من ندارم
یعنی چند سال که ندارم
در نتیجه همه چیز داره آب می‌ره و منم بیشتر از سر از محلة ابلیس درمی‌آرم
صبح‌م با حمله قلبی شروع شد، حال خیلی خیلی بد
صادقانه سجده کردم و
ملتمسانه از ته قلب مرگ را صدا کردم
یعنی در اون لحظه حتی کورسویی برای خواستن زندگی جز درد و نامردی نبود که بخوام بمونم
پریا بیدار شد .
ترسیده بود.
حتا ترس او هم باعث نشد دلم بخواد دست ببرم یک قرص بخورم یا اسپری زیر زبونی بزنم
گفتم یر به یر.
بی حسابیم.
تو حق انتخاب داری عمل نکنی
منم حق دارم این جهنم مدام را تحمل نکنم
بایدمی‌رفت
بیرون و بهترین موقع بود
اذان ظهر با انتظار دیدار جناب عزرائیل خوانده شد و نمی‌دونم چی شد که یهو یه حسی یه چیزی انگار تکونم داد
یه چیزی بهم گفت :
خاک بر سرت از چی می‌ترسی؟
هر چی بخواد بشه قبلا میلیون‌ها سال پیش رویت شده
باید برم دادسرا و هر چه که ازش می‌ترسم و تلخمه رو بفهمم. نمی‌تونم از همه طرف نگران باشم
پریا، نادر؟ ملک و مال؟ مسئولیت فردا؟
کدوم فردا؟
هرچی که بود به خودم اومدم، لباس پوشیده دادسرا بودم و با قاضی پرونده صحبت کردم
و آمدم بیرون
روی هوا بال می‌زدم و انگار آسمون واقعا فیروزه‌ای بود.
ورق‌ها برگشت و نور به موضوع نشست و حقیقت را دیدم
نفسی تازه کشیدم
تا خیلی زیاد مشکلم حل شد و حالا باید تمرکزم را فقط به موضوع پریا بدم
خدایا متشکرم که مرا از نژاد منگول آفریدی
که فقط همین منگولی‌سم می‌تونست به دادم برسه

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...