۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

بچه هم بود؛ ما




سه چهارساله بودم که بی‌بی‌جهان آستین بالا زد و برای دایی جان محمد یک، زن دایی‌جان اختیار کنه
از اون‌جا که دایی مد روز و کُرنلی بود.
بارانی بلند سفید بتن می‌کرد و در لاله‌زار خیاط‌ خانه داشت
مُد آخرین جورنالای فرنگ
خانمای آخرین مدل را به راه خدمت می‌رسیدند و از جمالات و سکنات دایی جان که به موهای منگول سیاهش روغن می‌مالید ر به ر چنان تعریف می‌کردند که بی‌بی خودش را در چند قدمی دوزخ دید
جواب خدا رو کی می‌ده؟
کلی جارو جنجال بود برای زن گرفتن، آخرهم دایی‌جان خودش دست یک دوشیزه رو گرفت و گفت اینو می‌خوام
و بالاخره شب زفاف و صبح‌ پادشاهی رسید
حیاط گوش تا گوش صندلی بود و روی حوض تخته چیده بودن، اما بانوی هنرمند در بالکنی و روی فرش‌های لاکی خانم والده و اشرف‌الحجاج قر می‌داد
منم که میدون رو مناسب دیده بودم یکی از اون روسری ساری‌های خانم‌والده رو که وقت عکسبرداری سرم می‌انداخت به سر و برای بچه‌ها ادای بانوی هنرمند رو درمی‌آوردم که
چشمت روز بد نبینه
فکر کن بین اون همه آدم که اون وسط می‌رقصیدن و همسایه‌ها که گوش تا گوش پشت بام ها نشسته و از دور در جشن مشارکت داشتند یکدفعه بی‌بی‌جهان جای منو خالی می‌بینه و وسط چارچوب در اتاق سبز شد
بعد از اون عروسی رو نمی‌دونم چی شد؟
بی‌بی از ترس این‌که مبادا حضرت پدر سر برسه و دردانة ته تغارش رو در حال حرکات موزون برای بچه‌های فامیل ببینه
ما رو برد و زوری در اتاق خوابوند
نمی‌دونم چطور تونستم در اون شلوغی بخوابم؟ ولی حتما خوابیدم چون بعد از اونش رو یادم نمیاد
بی‌بی نه از دنیا چیزی فهمیدیم و نه عاقبتی داشتیم
حسرت عروسی دایی‌جان را هم به دل‌مون کاشتی
اما همه این‌ها رو گفتم که بگم: بچه هم بود، بچه‌های قدیم
توجرئت داری الان وسط مهمونی به بچه بگو: بخواب

بچه‌ای که در عکس بغل‌مه، محصول همان شب صبح پادشاهی‌ست

ساندویچ اضافی



باید بودی و می‌دیدی چه زاری می‌زد


وقتی یک‌سال پیش دیدمش با دمش گردو می‌شکوند، بهش گفتم: یعنی تو خودت رو باور نداری و می‌خوای لقمه‌ای که به دستت نیست را از دست یکی دیگه در بیاری؟ ایش....مرد متاهل به چه کارت میاد؟
می‌خندید و : ای بابا تو هم به همین چیزا دل خوش کردی که تنها موندی
اون نمی‌تونه مردش رو درک کنه. مرد به محبت و توجه و رسیدگی نیاز داره
- می‌خواهی بگی این سال‌ها زنش این رو نفهمیده؟ یا ما وظیف داریم با ربط و بی‌ربط به مردای مردم سرویس ارائه بدیم؟
- واه. غلط کرده،‌همچین خبرایی نیست. هوشنگ رو دوست دارم
- آخه احمق جون تو ساندویچ ساعت ده صبح یا عصری؛ اینا در عمل هیچ کدوم توی خونه مشکلی ندارن.
مشکل در ذهن اونا خونه داره. چند وقت دیگه تو رو هم دوست نداره

- تا نبینی باورت نمی‌شه. هوشنگ برام می‌میره
فنجان قهوه را سر کشید. گفتم:‌ ببین این جور مردها اگه خیلی وفادار و دوست داشتنی بودن حتما در زندگی خودشون بودن
وقتی برای تو زار می‌زنن. بدون رفتن تو پوست روباهی که وقتی می‌ره خونه، جیک نمی‌زنه و بچه‌هاشم دوست داره
آخرسر هم اون عیال مربوطه را برای ابد داره
قهر کرد. فکر کرد موجود بدجنسی هستم اما امروز یه آدم دیگه بود
سر دسته لشکر شکست خورده‌ها. احمق برای تظمینی‌ شدن
هوشنگ، رکب زده و باردار شده. هوشنگ هم حاضر نیست زیر بار بچه بره و کار به لشکر کشی و خین و خین ریزی کشیده و در به در دنبال ماما می‌گرده
خب این چه دردی بود؟
دیدی چه با همسر خودش کرده .
چرا فکر می‌کنی با تو بهتره؟
اینم از سیاست‌های زنانه

جمعه‌های بی‌بی



خدا وکیلی هر چه می‌کشیم زیر سر این تکنو آلرژی می‌باشد جانم
قدیما. یعنی اون‌وقتایی که بچه بودم‌. در محلة ما همه تی‌وی نداشتن و گاهی همسایه‌ها جمع می‌شدن برای تماشا.
مثلا هرگز روز تاج‌گذاری پهلوی را از یاد نمی‌برم. بانوان گرام محله جمع بودن اون‌جا تافیلم تاج‌گذاری ببینند
تازه این‌که چیزی نیست
از این مهمتر جمعه‌ها بود که دایی‌جان‌ها و عهد و عیال می‌آمدن منزل بی‌بی
باز این تی‌وی و بی‌بی جهان را پر رنگ و زیبا می‌کرد
حالا که هرکی یه تی‌وی و اینترنت و ... در اتاقش داره. حتا افراد خانواده در یک خونه هم رو نمی‌بینند
چه به صلة رحم و دید و بازدید در روز جمعه
خلاصه که جمعه‌ها یادش بخیر.

از کلة صحر دیگ بی‌بی روی اجاق بود و اهل بیت یکی یکی می‌آمدن و همگی می‌نشستند پای تی‌وی
و هرگز از یاد نخواهم برد روزی را که فهمیدم بی‌بی خیلی مونده‌گار نیست
شاید برای همین از جمعه بدم می‌آد
از جمعه‌ای با طرح گلدان گل کاغذی به رنگ ارغوانی روشن
نمی‌دونم چی شد و یا چرا؟
در حیاط با بچه‌ها می‌دویدیم و شاد بودم که آنتن‌های معروف به آواکسم از پنجرة اتاق شنید بی‌بی
بی‌بی‌ چی؟
بی‌بی مریض و دکترهای روس هم جوابش کردن و قراره به هر هر ضرب و و زور شده نگهش دارن
البته دست خانم والده درد نکنه که حق اولادی را ادا کرد و بی‌بی را از چند هفته به شش ماه کش داد
دربارة دستش
باید از بی‌بی شنید که آیا از بستری بودن و رنج کانسر راضی بود یا نه؟
به‌هر حال که همون لحظه از موج خبر بد زیر پنجرة اتاق تی‌وی خشکم زد. چی شد که گلدان کاغذی از اون بالا افتاد
نزدیک بود بیفته روی سرم
چه بسا حیرت سنگینم از خبر زد پسه کلة گلدان و از اون بالا افتاد کنار پای من
خبر با صدای شکستن گلدان پیوند خورد و شد پس زمینة روزهای جمعه که از سپیدی به تاریکی متمایل شده بود
یادش بخیر بی‌بی که تا وقت مرگ نمی‌فهمم که تو دست گیرم بودی یا دشمن؟
ذهنم از اون موقع قفل شد تا حالا
راستی بی‌بی دوباره دیشب خواب بانوی تو رو دیدم. " فاطمه" و پدرش. این‌بار نه شیطون دنبالش و نه فضا تاریک و نه من ترسیده بودم
حتما ورق خیری بر باورهام کشیده شد؟ یا نه؟
اولین بار این بانو از چاه بیرون می‌کشیدم که به دست ابلیس اسیر بود. پنج شش ساله بودم. بی‌تاثیر از قصه‌های شما نبود
اما رفت تا حالا که این‌بار پدرش کنارم بود . در روشنی شیری و نور کهربایی غلط‌هام رو اصلاح می‌کرد. شاد بودم بی‌بی
ابلیس اون‌جانبود و تاریکی رفته. یعنی این پایان کابوس‌هایی نیست که تو برام طرح کردی؟
خدایا اگر هنوز بی‌بی روح داره و هست.
روح‌ش شاد که من از ته دل ازش راضی و سپاس‌گذارم
بی‌بی جمعه‌ها هم‌چنان با عطر یاد تو و پدر جاری می‌شود

یادهاتان جاوید و خدای‌گونه

نان و ریحان



سلام
سلامی صمیمانه و دوستانه به شماها که هم دم‌های ساکت و همیشه‌ام هستید
شاید مثل باقی دنیا بعضی میان و بعد هم می‌رن. اما عده‌ای هم پای ثابت دارم که بودن‌شون می‌گه هنوز
جمعه، جمعه است وزندگی با عطر ریحان جاری‌ است
ریحانم بود ریحان قدیم. یادمه سرخیابان ما در نارمک یک کبابی بود. سینی ریحانش همیشه مقابل مغازه مشتریها را وسوسه و رهگذران را به درون می‌کشید
نمی‌دونم چی شد که دیگه حتا ریحان هم عطر قدیم را نداره؟
یادم می‌آد با بی‌بی‌جهان گاهی می‌رفتیم شاه‌عبدالعظیم و بعد از زیارت و کلی النگو پلنگوی رنگی که برام می‌خرید، کباب و ریحان هم حتما پیوستش بود
خب قدیما رفتن به شاه‌عبدالعظیم مثل یک سفر بود که یک روز را به خود می‌گرفت
تا بری و بانوان گرام با دل سیر زیارت کنند، می‌شه وقت وعدة غذایی و تا بیای خونه کلی راه بود و در نتیجه مردم همان‌جا غذا هم می‌خوردن و سفر معمولا تا غروب می‌کشید
گاهی با درشکه می‌رفتیم که بیشتر حال می‌داد. بیشتر که نه. خیلی حال می‌داد
مد از درشکه به تاکسی رفته بود اما بانوان قدیمی هنوز به درشکه اطمینان بیشتری داشتند
خلاصه که بی‌بی همین‌جوری ها ما رو کد گذاری کرد و خودش رفت
وای خدا؛ کاش همیشه بچه بودم.
شاه عبدالعظیم دور بود و با بی‌بی به زیارت می‌رفتم.
و دنیا به‌قدری بزرگ بود که به چیزی فکر نمی‌کردم مگر کوچکی خودم

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

کیمیا خاتونی




بعد از تصادف همین‌که تونستم خودم رو جمع کنم یعنی سه چهار سالی بعد.....
با تغییراتی که درم بوجود می‌اومد و دنیایی که از نهاد زیرورو شده بود برمی‌خوردم، هر روز بیشتر به این فکر می‌کردم که ، با چنین هدیه‌ای حتما بدهی و یا دین بزرگی به جامعة بشری به گردنم افتاده
نه که خیلی مهم بودم، سی همین
افتادم به‌فکر خدمت.
هنوز خودم درست نفهمیده بودم ماجرا چیه، بقدری ذوق مرگ احساس تازه بودم که دلم می‌خواست شعفم را با همه قسمت کنم
دروغ چرا مهم نبودم اما حادث مهمی بر زندگیم واقع شده بود. تحولی عظیم که روز به روز هم‌چنان به وضوح می‌نشست
و من روز به روز از هیجان نمی‌دونستم که شاکر تجربه‌ام باشم یا چی؟
خب اولش آدم جو گیره و نمی‌دونه چی به چی شده؟ یواش یواش مثل شراب جا می‌افته و خوشگل‌مزه می‌شه
آغاز دهة هشتاد زندگی‌م رنگ و بوی تازه‌ای می‌گرفت که اگه راه داشت روزی صد بار سجدة شکر می‌کردم
معمولا هر کی بهم می‌رسید هم دلش می‌خواست بدونه ، چی دیدم؟
چیزی برای گفتن نبود، یعنی ابزار کلمات به یاری معانی مورد نظر نمیاد
گو این‌که خودمم کلی طول کشید تا فهمیدم چی به چی شد؟
برم سر، اصل مطلب.
به‌خودم اومدم دیدم، اوه ه ه نیم بیشتر وقتم به دلداری مردم و سخنرانی می‌گذره
سال 82 با شهلا آشنا شدم.
تازه دیپلم گرفته بود و برای دانشگاه می‌خوند. در کمال حیرت بابت شرایط سخت خونه، رشتة مهندسی نمی‌دونم چی در اصفهان قبول شد
اول سختش بود اما با کمک و دلداری و گفتگوهای طولانی از این مرز عبور می‌کرد
هربار به تهران می‌آمد می‌دیدمش. البته بگم که در اصل دوست
مادرش فرشته بودم
همیشه می‌گفت:
چرا هیچ‌ پسری به‌من نگاه نمی‌کنه؟
چرا کسی رو ندارم؟
چرا..........؟؟؟؟؟ و می‌شنید
هر چیزی به‌موقع‌اش شهلا جان. شاید تو برای کار مهم‌تری آمدی؟ همه که قرار نیست ربه‌ر عاشق بشن! می‌دونی زیبا هستی و ما هم می‌بینیم و پسرا هم کور نیستن
حتما حکمتی هست که روحت اون‌ها رو پس می‌زنه؟
خلاصه که همین‌طوری‌ها سرش رو گرم می‌کردم تا یه روز که
خبر مرگش رو بهم دادن
با خواهر جوانش شیوا و دختر دیگری دوست، شیوا با گاز گرفتگی مرده بودن
فریک زدم، کپ کردم.
خل شده بودم ونمی‌تونستم مثل فرشته فکر کنم رفتن به بهشت و خیلی خوشحال هستند
از خودم می‌پرسم: چکار داشتی اون اراجیف رو بگوشش بخونی؟
می‌ذاشتی بره پسر بازی کنه. چرا بادش می‌کردی؟
بعد ازشهلا. از کیمیا خاتونی استعفا دادم و شدم تلخ
توبه دیگه فکر کنم حق دارم در موردی اظهار نظر کنم که هیچی ازش نمی‌دونم
بعد از اون گذاشتمش کنار
بیا پایین طولانی شد

سوره الحدید آیه 13




بعضی با فکر خدمت دچار یه هچل‌هایی شدن بدتر از نکبت
و چون اون هچل از درون خودشون و من‌شون ریشه دوانده شکل الهی و اینا هم می‌گیره و رشد می‌کنه.
یه روز به خودش می‌آد می‌بینه درون یک توپ از تار اسیر شده و حتا نمی‌تونه دست تکون بده
و وقت هم تمومه و نمی‌شه کاری کرد
در سورة حدید می‌گه:
روزى كه مردان و زنان منافق به مؤمنان مى‏گويند: «نظرى به ما بيفكنيد تا از نور شما پرتوى برگيريم!» به آنها گفته مى‏شود: «به پشت سر خود بازگرديد و كسب نور كنيد!» در اين هنگام ديوارى ميان آنها زده مى‏شود كه درى دارد، درونش رحمت است و برونش عذاب! (13)
حالا نمی‌دونم این آیه یعنی چی؟
تصورشم نمی‌گم و هر یک می‌تونیم تعبیری متفاوت داشته باشیم
ولی واقعا می‌شه برگشت؟
یا فقط منافق‌ها می‌تونن؟
یا چی؟
یا انقدر از منافق به دوست بدل می‌شی تا مثل فولاد آبدیده شی؟
باور کن در این یک مورد هیچ نظریه‌ای ندارم و تنزل برای روح الهی هم تو، کتم نمی‌ره که جک و جونور هم بشه
که بگیم یعنی تناسخ و اینا.
رجعتم نمی‌شه گفت.
چون باید به همون جسم قبلی رجوع کنی تا رجعت معنی بده
به هر حال فکر کنم برای فرشته جواب بده؟اما نه برای اساتید گرام
که هر لحظه برابر پلی ایستادن به نازکی فاصلة من تا من
پل صراطی من نام
یادت شیرین، زمینی، آسمونی شهلا جان
ببخش اگر نذاشتم از تنها بودنت زجر بکشی و شاید خودت را تغییر می‌دادی؟
مجبور نمی‌شدی اون روز از تنهایی بیای تهران و با شیوا بری مهمونی و شب دیر بشه و همون‌جا بمونی و بعد هم سر از جنت در بیاری
خلاصه که همیشه خاطرة تو آزارم می‌ده شهلا جان
منو ببخش و بخاطر تو دیگه به خدا قول دادم به هیچکی راهنمایی نکنم چون هیچی نمی‌دونم

نه من ما



یه‌زمانی شب جمعه‌ای بود و خرما و فاتحة اهل قبور
بعد از تصادف این یک قلم از سرم افتاد
چون فهمیدم با مرگ همه اطلاعات زمینی و هویت شخصی تموم می‌شه و قبری که براش زار می‌زنیم صاحبی نداره که بیاد و ببینه
باز دل‌مون خوش بود که روح می‌ره یه‌جایی و مسیر و ادامه می‌ده
با فرضیات جدید که روح تبخیر می‌شه و هر ذره‌اش باز یک روح تازه
دیگه نمی‌دونم بگم: مرحوم فلانی یا نه؟
اینا رو گفتم که یه کلام بگم: یادش بخیر مرحوم ذاکری. روحش در جنت و آزاد
اولین چیزی که یادم داد گفت: وقتی داری جمله‌ای می‌نویسی که پیداست مربوط به تو است لازم نیست اولش من اضافه کنی تا معلوم بشه
مخاطب خودش می‌فهمه
مام از اون‌جا شدیم ما و تمرین کردیم ننویسیم من
بنویسیم ما
ما منظورم من و خداست
البته که منظور مرحوم ذاکری این نبود که من بشه ما
می‌خواست من از سرم بیفته که تا حدودی موفق بود و انگاری داره ته مونده‌هاشم می‌ره
خدایا رسم‌الخط و آئین نگارش زندگی را به ما ارزانی دار


کنسرواتوار تهران



پریا پنجشنبه‌ها تا ساعت، شش نیم دانشگاه داره و از برکت خیرات اخیر در قلب پایتخت کثیف
که اندکی سر خورده قلبش و تا انقلاب و آزادی هم کشیده می‌رم دنبالش
کنسرواتوار تهران در خیابان ویلا و کنار لونة زنبورها. که معمولا مسیر کریمخان تا هفت تیر پر از لاک‌پشت‌های نینجاست.
و ازجایی که آدم باید خودش عاقل باشه
ترجیح می‌دم تنها در این مسیر نیاد
الان هم از بیرون تازه رسیدم خونه
راستی
سلام هم محلی. حالت خوبه؟
منم خوبم. شکر که توپ داغونم نمی‌کنه. همه چیز در بهترین شکل، اکنون و من مثل خر توی کیفم
بذار باقی داستان را بگم
امشب دوتا از هم‌کلاسی‌ها را تا خانة هنرمندان بردیم و کلی لذت بردم
اسم یکی‌شون معین بود و چند ماهی‌ست به ارمنستان رفته و امروز برای تمرین پریا و یاسر اومده بود
کیف کردم
کیف ها
پسرک به سختی قدم برمی‌داشت. یک پا مشکل داشت. با کمال ادب و متانت نشست توی ماشین
بیست بار فقط عذر خواهی کرد که مزاحمم شده
منم هی گفتم: پسرم مهره‌های تسبیح همیشه قبلی، بعدی رو هول می‌ده تا بچرخه
ما هم برای همین اینجا هستیم. برای هول دادن
بعد که از هم جدا شدیم به پریا گفتم: به این می‌گن قصد. خواستن توانستن است. تو می‌تونی با همین شرایط فیزیکی بهترین پیانیست کنسرواتوار باشی و بری ارمنستان و تنها مسیر را ادامه بدی
می‌شد هم وا بده و گوشه‌ای از خونه و به اندوه سر بسپره
این‌جا همیشه اون نسخة نزدیک به خلوص انسان خدایی رو می‌بینم
مهم نیست چی هستی. مهم اینه چه اثری از تو در هستی ثبت می‌شه؟

کهیعص



هر چی می‌کشیم عذاب روح ماست
عذابی که شاید هزاره‌ها در ژنی حمل و پس از آن عذاب زندگی که در حال گذر و تجربه‌اش هستیم
زخم‌های کهنه، وامونده، درمونده، ترس‌های کودکی تا حالا همه و همه بارکدهایی شده برای رنج ما بر زمین
برخی از این اطلاعات و ترس‌ها ژنی و طی نسل‌ها به ما رسیده. مثل وحشت از نبود آذوقه و زمستان که یک ارثیة زراعتی‌ست
یا ترس از گرسنگی و عدم امنیتی که برخی از گذشته و برخی از خاطرة دورة جنینی
مثلا پریای من، عاشق فضای بسته و نیمه تارک و سقف کوتاه
این همه آدرس رحم و خاطرة دورة جنینی یا عصر طلایی آدم در تجربة زمین
لوحه‌ای که در عراق یا شام قدیم کشف شده مربوط به چند هزار سال پیش و باز درآن از عصری ذکر شده
که از آن در هیچ انسانی خاطره‌ای نیست.
مگر دورة جنینی یا توقف در الست. از این یه قسمتش هنوز خیلی سردر نیاوردم ولی سعی می‌:نم سر در بیارم که پیش از تولد کجا بودم؟
ما معمولا به بعد از مرگ فکر می‌کنیم
بعدش چی می‌شه؟
کجا می‌ریم؟
تمومه؟
یا
ادامه داره؟
ولی به این‌که از کجا آمدیم و برای چه؟ کاری نداریم
در حالی‌که آن‌چه که در اکنون تجربه می‌کنیم بخشی از تاثیرات گذشته بر روح ماست که باید برداشته و ترمیم بشه
ترس‌ها، عدم باور، عدم امنیت، نگرانی اقتصادی، فحشا، .................... همه آن‌چه که دلیل به تفکرش نداریم ولی در ذهن ما رژه می‌ره
فکر نمی‌کنی اضافه باشه؟
با این‌:ه هزار ساله بر ضعف‌هام کار می‌کنم. هنوز او ووووووووووه اگه بدونی چقدر برای خودم ناشناس هستم
شاید به‌قدر
کهیعص
یا
الم
حم
طسم
الر
المص
عسق؟؟؟؟

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

رکب خوران در زمین



راستی یه چیزی
می‌شه بگی منظورت از اینا چی بوده؟
س 81 تکویر
در آن هنگام كه خورشيد در هم پيچيده شود، (1)و در آن هنگام كه ستارگان بى‏فروغ شوند، (2)و در آن هنگام كه كوه‏ها به حركت درآيند، (3)و در آن هنگام كه باارزش‏ترين اموال به دست فراموشى سپرده شود، (4)و در آن هنگام كه وحوش جمع شوند، (5)و در آن هنگام كه درياها برافروخته شوند، (6)و در آن هنگام كه هر كس با همسان خود قرين گردد، (7)

اینا که گفتی یعنی چه؟ نکنه یعنی همونا که اون پایین بهت گفتم؟
؟؟؟؟؟
انگاری راست راستی وسطاش خسته شدی و از یه‌جا گفتی نباش و تصاویر داره از برابرت محو می‌شه
و می‌مونی تو حیرت پشیمونی از اون‌چه بنا کردی. حیرت ناب و خالصی که بی‌شباهت به پریدن از یک کابوس و خوردن لیوانی آب خنک و گوارا نیست
انگاری تهش بگی :
خوب شد تموم شد. حالم بد شده بود
اینا چه جور جونورایی بودن؟ !
به منه خدا هم گیر داده بودن
نه که، دوره آخر زمون شده؟
کی می‌خواستم اینا این‌جوری در بیان؟

همینه دیگه؟
اون وقتی هم که قابیل و تبعید کردن شرق عدن و با دختر زمینی زاد و ولد کرد. باز کُپ کردی و گفتی:
دیگه لیاقت ندارین

به دل‌تون می‌ذارم عمر هزار ساله.
ولی اگه درست یادم باشه، در عهد عتیق فرمودید که از هزار به صد بیست تقلیل پیدا کنیم
اشارهای به میانگین سنی کنونی که نداشتی هیچ. وسطاش هی دبه هم نمودی.
یه دفعه سر، این‌که چرا سیب خوردی؟
برید گم‌شید بیرون از بهشتم
گم هم که شدیم باز دلت خنک نشد.
عمرمونم کم کردی.
ذهن دارهم که شدیم.
به عبارتی ما از عالم و آدم و خدا و ابلیس جمیعا رکب خوردیم؟
هان؟
منم اگه هر روز با دخترا این‌طور کنم، حتما میرن با یکی دیگه زندگی می‌کنن و اسمم نمی‌آرن
تازه من اسمم هست، بانو مادر
شما که خدایی اینا برات اُفت کلاس نمی‌آره؟


از کن فیکون تا THE END



همیشه می‌دونستم هنوز یه چیزی رو نگفتی
قیامت
قیامت و پایانی که برای ما دور و نامعلوم و برای تو دیده شدة در وقت آٰفرینش آدم
وقتی گفتی اراده می‌کنی و بعد می‌گی :باش و می‌شه.
نمی‌تونستی به نیستی گفته باشی باش و آدم یا گیتی بشه. حتما شما هم تصویر یا طرحی از آن‌چه که قصد خلقت کردی داری؟
یا نه؟
باید تا تهش رو برابرت دیده باشی که بگی باش و ما شدیم
تو اون‌روز که به آدم گفتی، باشه. من و گلی هم بودیم. همه بودیم. نبودیم؟
تو با یک باش همه ما را ..... پس تا قیامت ما رو دیدی و فهمیدی چه دست گلی به آب دادی؟

وقتی بعد از بیست روز کماو یک‌ماه نقاحت از بیمارستان به خونه می‌اومدم، دکترم بهم گفت:
برو، جون بگیر تا بزودی برات پروتز بذاریم
وقتی جون گرفته بودم گفت:
بدنت جسم خارجی قبول نمی‌کنه. برای همین عفونت و کُما رو تجربه کردی
بهتره نوک پنجه راه بری و کمتر به خودت فشار بیاری تا در زمان سیستم خودش رو ترمیم کنه
اگر اون روز در بیمارستان بهم اینو می‌گفت، قطعا شوک و نمی‌دونم چه حالی می‌شدم
چون منظورش برام واضح و آشکار نبود و شاید خودم را به سادگی می‌باختم
اما این‌طوری می‌دونستم چی پیش رو دارم
و می‌شه باهاش راه اومد
همه ترسم اینه که تصاویری که هنوز به ما نرسیده حامل خبرهای بدی باشه؟
مثل یه سایه که هر لحظه ممکنه ناپدید بشه؟
یا
یهو نزدیکای آخر، سیستم قاط زده باشه و شما از ادامه کل ماجرا انصراف داده باشی؟
خب من چه می‌دونم چه کردی؟
اما این آقایان دانشمندان فیزیک و اختر فیزیک هنوز منتظر رویت تصویری‌اند که به ما زمین نرسیده
نمی‌دونم چی
به‌منم هیچی.
من کجا و علرم اختر فیزیک؟
فقط اندکی نگرانم کرده
مطمئنی ماجرای ما همین‌طور به خیر و خوشی تا قیامتی که َمدِ نظرت بود رسیده
یا
فیلم نصفه پاره می‌شه؟


ذهن، نصب بیگانه



ما هرچی می‌کشیم از جهل و نادانی می‌کشیم . من می‌کشم ببخشید. فردا اعتراض نکنید که ظرفیت ندارم
من هر چه می‌کشم از تاریکی، جهلم می‌کشم
جن
یعنی چیزی که هست ولی قابل دیدن نیست. غیر ارگانیک هم اسمش با خودشه
یعنی بدون ساختار فیزیکی
حالا چی می‌شه که این‌طور می‌شه که این همه رمال و جن گیر رشد کرده برمی‌گرده به جهل من
از قدیم یه تعریف برای جن شنیده و در ذهنت ثبت شده باشه که این یعنی جن، همه عمرت هر جا هر چیز عجیبی ببینی باز به همون شکل اول خواهی دید که ذهنت تعریف کرده
مثلا: گربه سیاه یا موجودی دارای سُم
موجودات پستی که اطراف ما ول می‌زنند و هیچ قدرت عملی هم ندارند
نه که فکر کرده باشیم همگی سلیمان و ناظم غیرارگانیک‌ها در زمین‌یم؟
بعضی چنان وقت و انرژی نازنین را دنبال برآوردن حاجات، اشرف مخلوقات از کانال موجودات پست کیهانی گذاشتند که آدم حیرت می‌کنه که
عامو
تو که فقعوله الساجدین بودی و مقرب بارگاه ذات اقدس خداوند چطور تونستی محتاج موجوداتی بشی که حتا ساختار فیزیکی ندارند و از انرژی‌های دور ریز تو تغذیه می‌کنند؟
بر اساس آیات فکر کنم
، اون‌ها نیازمند انرژی‌های قابل تجسم و تجسد ما هستند
اون‌ها این‌جا بودن که ما هم به زمین وارد شدیم.
اون‌ها جسم نداشتند و هیچ یک از امکانات زمین که برای ما قابل لمس و استفاده می‌شه، برای اون‌ها نبود
لابد جهان آن‌ها هم تعارف خاص خودش را داشته باشه؟
ولی نه مال ماست و نه مربوط به ماست و نه قابل انکار
این‌که گاهی می‌شنوم یکی جن‌زده شده و تسخیر و اینا حیرت می‌کنم که چطور ممکنه اون‌ها بتونن وارد جسم ما بشن و در این نمی‌دونم چندین هزار یا میلیون‌ سال نتونستن برای خودشون یه کالبدی دست و پا کنند؟
اون‌ها تنها از راه ذهن به ما مسلط شدن.
نه ذهن فابریک ما که
نصبی بر روی ذهن اولیه
مثل یک پرده‌ای که نمی‌ذاره نه واقعیت هستی را ببینی و نه یه دقیقه ساکت می‌شه " حجاب "
فقط با گذشته و آینده و اندوه کار داره و کنترلی نمی‌شه برش داشت. فقط ما رو ناراحت، عصبی، ......... می‌کنه
چون اون‌ها در سطح زمین ول می‌زنن و تنها انرژی‌های قابل دسترس براشون انرژی‌های دور ریز ماست
انرژی‌های غم، ......... اون‌ها از این می‌تونن تغذیه کنند چون می‌ریزه و حروم می‌شه
مام که فابریک درد نداشتیم همیشه اسیر یه حزن دق آور باشیم. چرا نمی‌تونیم افکار تلخ را از ذهن برداریم؟
چرا نمی‌تونیم به سکوت درون برسیم اگر به همه آن‌چه از سر عبور می‌کنه محصول تفکر عقلانی ماباشه؟ تفکر امری اختیاری‌ست
ما هر موقع لازم داشته باشیم می‌ریم پای محاسبه و فکر می‌کنیم . کار ذهن هم در مقولة خلقت و ایناست
اما ذهن فعلی ما هیچ یک از این‌ها نیست
غیر قابل کنترل و آسیب رسان
تو به این می‌گی تفکر؟ من می‌گم: نصب بیگانه
ذهن

اشرف مخلوقات





وای خدا جون کلافه شدم شما بگو چه خبره؟
خودت گفتی به نزدیک ترین‌ها ما را صید می‌کنی
خودم خوندم در کتاب هم هست و در این سال‌ها هر چه گشتم نزدیک تر از نقطه ضعف‌هام نیافتم
از وقتی کلید کردیم ببینیم نقاط ضعف کجاست؟ دردسر ها شروع شد
قربونت برم من خیلی نقطه ضعف دارم. به نظرت اینا به ارادة شما در خلقتم برنمی‌گرده؟
یا در سناریویی که یک نقشش را هم من به عهده دارم ننوشتی این رو؟
گیریم که ننوشتی و ابلیس هم وظیفه‌ای جز شناسوندن نقاط ضعفم بهم نداره
گیریم که اصولا ما یه جایی ایراد پیدا می‌کنیم که نقطه دار شدیم یا نه؟ چون روح الهی شما که درما دمیدی نباید نقاط ضعف زمینی داشته باشه
آخه قربونت برم شما خدایی و روح منم خدا
چی می‌شه که مال من نقطه دار شد مال شما نقطه نداره؟ یا به حبس در ظرف جسم برمی‌گرده
یا به وقایعی که از بدو تولد برایم پیش اومده
که از گردن شما هم خارج نیست. شما در من و من در شما با هم یک کل را تعریف می‌کنیم. البته کلی در ارادة شما
حالا فکر می‌کنی من باید دنبال نقطه های شما در خودم بگردم ؟
یا به ارادة شما در نوع تولد و کل ماجرای فیلم زندگی من که بی‌شک خارج از ارادة اولیه شما در خلقت آدم نمی تونه باشه
خب به میمنت و مبارکی این نقطه هم تعریف شد و به گردن شما افتاد
ولی از جایی که می‌گی جانشینم کردی تا ببینی چه می‌کنم؟
باید بگم : قربونت برم این خدایی شما از اول یه نقصانی نداشت؟
فرشته‌ها و اینا نگفتن ما باز در زمین گندش را در می‌آریم؟
شما فیس ندادی که چیزی می‌دونی که اون‌ها ازش آگاه نیستن؟
ببخشید، شرمنده ولی منظور ملائکة درگاه شما همین اوضاع موجود نبود؟
این بود چیزی که بهتر می‌دونستی؟
شما هم فهمیدی چه بر سر منو امثال من آوردی؟

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

مشترک مورد نظر



شده از خستگی نتونی بخوابی؟
البته خیلی مطمئن نیستم این بی‌خوابی بی‌وقته از اثرات فنگ‌شویی امروز؟‌
یا از داغی مغز من بسکه به شما فکر کردم
خودمم نمی‌دونم شما چه نیازی داری که من بهت فکر کنم؟ اما پنداری این نیاز در من به حد ویران کننده‌ای وجود داره
ویرانی در ریتم طبیعی زندگی و زنانگی
ذهنم خسته است و از سمت و سوی عاشقی هم که پنچر و ما موندیم که به چه چیز دل‌خوش کنک فکر کنیم
و باز می‌افتیم یاد شما که می‌دونستی آدم بی‌جفت در زمین بند نمی‌شه
حالا چی می‌شه که مال ما و بعضیا می‌شه یا شده؟ شما دانید لابد نه ما
خلاصه که نشد ما داریم به مرز خطر و نیم قرن و اینا نزدیک می‌شیم و شما پنداری با ما هنوز آنتن نمی‌دی؟
یا در حال حاضر مقدور نیست
تمام تنم درد می‌کنه و خسته‌ام . اما باید بنویسم و شما هم که طبق سنوات پیشین به روی مبارک نیاری؟
خب همین‌جوریا لابد ما باید به نکاح و لقا الله و اینا هم فکر کنیم
یا این‌که عرش رو کی و ما رو کی و پیش از عرش کجا بودی و اینا گیر بدیم یا
یک راه آخر هم هست. خواب‌آور. خودت نگه‌داری زاناکس رو. من هر چی سعی می‌کنم با دارو پارو روحت رو الکی پلکی آلوده و بی‌حال نکنم ولی خودت نمی‌ذاری
نکنه این همون منظور شما از جانشینی آدم بود؟

جانشینی




سپس شما را جانشينان آنها در روى زمين -پس از ايشان- قرار داديم؛ تا ببينيم شما چگونه عمل مى‏كنيد!
سوره یونس آیه 4

ببخشیدا سوره یونس چهاردهمین سوره از 112 سورة قرآن و شما باید این آیه را می‌ذاشتی اول کتاب
من‌که تا به‌حال فکر می‌کردم هر چه می‌کنم از جوشش ارادة شماست که بی اون برگی از درخت نمی‌افته
اما پنداری شما نشستی ببینی ما چه می‌کنیم؟
آره؟
جانشینی بدونه دست و پا؟
ما که در امورات خودمون واموندة شما شدیم و فکر می‌کردیم همه و همه گردن شماست و روز قیامت هم حواله‌اش بر خود شما
اما با این حساب همه چی افتاد گردن خودمون؟
واله من که شیر بی یال و کوپال به دنیا اومدم و تنها خلاقیتم در کارگاهه و اونم با بردن نام شما
این‌که جانشینم و شمام و نشستی ببینی چهمی‌کنم را اگه از اول گفته بودی قدم‌های بسیار بزرگتری برمی‌داشتم
خلاصه که چند روزه بدجور درگیر شما شدم دوباره
یه چیزی برسون من چندتا از سوال امتحانی‌ها رو بلد نیستم

فنگ شویی نه فنک شویی




هی
شنیدی؟ هر که بامش بیش برفش بیشتر؟
حکایت من است و این خونه درندشت که برای یک فنک ‌شویی باید چند روز کار کنی و تازه کار تموم نشده
قسمت‌های اولی دوباره آلوده شده.
آلوده به خاک که خب اونم هست.
اما نظرم آلودگی انرژی‌ست و جابجایی‌ انرژی
‌های محیط
انرژی های منفی ، افکار زشت و تلخ و اندوه‌آور
موجودات غیرارگانیکی که به موازات ما زندگی می‌کنند و از انواع انرژی‌های ارگانیک تغذیه می‌کنند
از خون قربانی دوست دارن تا مدفوع و گل و گیاه و انرژی و شیرة وجود انسان که با غم ایجاد می‌کنند
کاش عقلم می‌رسید و خونه‌ای می‌ساختم که هیچ زاویه و شکستگی درش نباشه که این موجودات کم کنگر بخورن و لنگر بندازن
هان پس چی
فکر کردی این اهرام رو الکی ساختن؟
یا فکر کردی معماری ژاپنی‌ها به همین بی‌حساب و کتابی خونه‌های ماست؟ خیر خونه حتما باید پنجرة رو به غرب داشته باشه که آرامش و روزی می‌آره. متاسفانه همه پنجره‌های این‌جا یا شمالی و یا جنوبی‌ست
رو به غرب و شرق فقط سرویس‌هاست که خب اونم بد جایی برای آرامش نیست
خیلی‌ها تصمیمات مهم زندگی را در اون نقاط می‌گیرن
هر چه از کنج و زاویه‌ها دورتر باشی به مرکز انرژی کیهانی نزدیک تر خواهی بود
برای همین بهتر نبود خونه ها را گرد یا هرمی می‌ساختیم
بازم این مصری‌ها که همیشه از ما جلوتر بودن
معماری تخت جمشید سراسر گوشه است و شکستگی و ستون و خلاصه جنس جور
این‌زوایا هم می‌شه مرکز تجمع غیر ارگانیک‌ها
در نتیجه چاره‌ای نداریم جز جمع کردن خروارها گل و گیاه و دور ریختن گذشته‌ها و اسباب دست چندم نگرفتن
و سمساری باز نکردن که باید بگم خونه من کم از جمعه بازار نداره
همه‌اش خنزرپنزر های نسل‌های گذشته که تازگی‌ها فهمیدم چطور خودم را با این‌ها به هویتم دوختم
خلاصه که داره از خستگی جون از گوشم می‌زنه بیرون
خلاصه که زندگی پر از بازی‌هایی‌ست که خیلی ازش خبر نداریم و همین‌ها حال ما را مدام از بد به خوب می‌برند

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

بهشت دور نیست



دنیا به‌قدری در سادگی می‌چرخه که ما قاطی کردیم و چون باور نداریم، دنبال راه کارهای سخت می‌گردیم که ما را به چالش‌هایی می‌کشونه که مسیر اصلی را از یادمون برده
شاید حتا اینکه منتظریم همه چیز فقط از راه دو دو تا چهارتا یی جواب بده که ذهن و عقل هر دو با هم بپسندند.
این دو هم چیزهایی را می‌پسنددند و باور می‌کنند که پیش از این براشون تعریف شده باشه
در نتیجه سادگی دنیا برای انسانی که در رنج باور این سادگی خلق شده بسیار دشواره
مثلا اگه بنا بود منو از بچگی تو جنگلی بیابونی جایی گم می‌کردند به خیر و مبارکی، حتما الان شهرزاد دیگری بودم
کاش از اول در یک خونة چوپانی یا کشاورز زاده می‌شدم
آرامش آمدن سپیده و رفتن شب بود و زندگی با حرارت و نشاط تمام در طبیعت آغاز می‌شد
دیگه به این کار نداشتم قبل از بیگ بنگ چی بوده؟
سر و ته ، ابر ریسمان‌ها کجاست، ریسمان‌های من کو ؟
چرا ریسمان‌های الهی‌م پیدا نیست؟ یا این‌که حتا به ذهنم خطور کنه که آیا ممکنه شما نباشی؟
حتما از صبح تا شام شما کنارم بودی. گواین‌که حالا هم با منی، اما با و کنار دو مقوله است که هر یک برای خودش جواب می‌ده
باتو که باشم تنها نیستم. مثل وقتایی که می‌مونم چلک . فقط یک روز اول تنش‌های تهران با منه
باقی منم و شما و طبیعت. که می‌شه با و در
بهشت آغاز می‌شه و من چه حس، خوبی دارم ! گاهی گرسنه می‌شم، می‌خورم.
خوابم می‌گیره می‌خوابم ، سپیده نزده هم با آواز بلبل جنگلی بیدار می‌شم. با ریتم زیبای طبیعت.
و هوایی چنان پاککه نمی‌ذاره بیش از این بخوابی
عمل دوپینگ انجام شده و تو آماده‌ای تا آخر شب کوه هم جابه‌جا کنی
به این می‌گن زندگی
بیشترش شده همین بندگی که منو مجبور می‌کنه به جاهایی برم که عمری ترسیدم

شکاف، ترس




حالا از ترس بگم
هنوز هفده سال نداشتم که پدر جهان را ترک کرد. در اوج ناباوری هم تنها شدم، هم خانم والده شد قیم و همه کاره‌ام و هم از اون به بعد قارچ‌های عظیمی در سرم رشد که به‌نام مالکیت، قانون، دادسرا، اداره سرپرستی ......... تک تک به‌علاوة خاطرة جمعی همگی از دهة شصت همیشه منو از هر لباس سبز می‌ترسونه
گوشم بیش از هر چیز به اسم وکیل آشنا و عادت کردم دیگران مشکلات را برطرف کنند
قیم، سرپرست مادر.
وقتی خسته برمی‌گشت خونه چنان درگیر مسیر رفته و اومده بود
که تک تک سوئیچ‌های منو می‌بست
همیشه از این اماکن وحشت داشتم. وقتی دادگاه بازی‌های با ولیعهد مادر تمام نشد، پای خودمم کشیده شد به میون
نمی‌شه همه داراییم رو به حلق وکیل بریزم. که بی پول یک کلمه هم حرف نمی‌زنه
در نتیجه مجبور شدم بعد از چهل و چند سال با تمام این نقاطه مه‌طور مستقل مواجه بشم
تجربه کنم، ترس‌هام رو بشکنم، به آگاهی و اطلاعات حقوق انسانیم آشنا بشم و به دنبال حقم برم و باور کنم
من هستم چون الان این‌جا و در این نقطه قرار گرفتم
اگر این تجارب بارها داره تکرار می‌شه یعنی باید یک‌بار برای همیشه با همه‌اش مواج و تجربه‌اش کنی. آگاهی‌ش را برداری
و پوست تخمه‌های خاطره‌اش را هم ببخشی و بریزی دور
دوسال پیش وقتی نوبت تعویض پلاک ما شد، عزای دنیا به دلم نشست. مدارک را دادم یکی و رفتم چلک
شبی که برگشتم پلاک رو دیدم روی ماشین. اما صبح که اومدم پایین دیدم یکی‌ش نیست
کار نداریم که کدوم چموش بی‌انصاف و بی‌مهری کنده. مهم منم که با زبان کیهانی آشنایی دارم
و ماشیم با یک پلاک بهم گفت: عزیز بیخودی پول حروم کردی باید بری از اول پلاک بگیری
نصف روز هم کار نداشت. پلاکی که به‌خاطرش نزدیک ویست تومن پولی رو دادم که همه مدارکش بعد جعلی از آب دراومد
مثل معاینه و ......... این‌چیزا. طرف خودش کارمند شهرک آزمایش بود و با کپی بازی پلاک رو عوض کرد. اما در حقیقت کاری انجام نشده بودو باید خودم همه را انجام می‌دادم
اون‌جا فهمیدم این سیر تکاملی‌ست که آغاز شده
اما یادم نبود که انسانم و گاه و بی‌گاه با فراموشی کم می‌آرم
در این چند روز گذشته در حال عبوری سخت و زایشی دردناک بودم که نمی‌شد با تمرکز بیام و از هر یک بگم
تازه از ظهر به آرامش رسیدم. در ست وقتی پا به درون محوطة کلانتری110 فلسطین گذاشتم
چنان احساس امنیت به وجودم نشست که همه اضطرابم با یک شوک ق.ی به زمین ریخت
نه که تا حالا نرفته باشم
رفتم. پلاکم و دزد ماشین و اینا. اما نه برای خواستن امنیت
یعنی در ذهنم این نقطة نمی‌تونست
نقطة امنیت باشه.
اوج بدی و پلشتی درحال گردش، جامعه اون‌جا در حرکت و با دو چشمت همه را می‌بینی

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

شاه داماد




می‌دونی چیه؟
نه خب همگی که زن نبودید بدونید.
دنیای زن‌ها دورانی و درونی جریان داره و دنیای مردها صاف و تا دلت بخواد گشاد و بیرونی
زن‌ها به هر مطلب ساعت‌ها فکر می‌کنند، مردها با موضوع تازه دنبال موضوع می‌خواد اخبار " CNN " باشه یا رفتن پای میز بیلیارد
این توضیح را هم دادم که بر فکر بد لعنت
همه مردها خائن و خانم باز نیستن، انواع بسیاری بیماری‌های دیگر دارند
مثل دختران هوا
ما حتا در معصومیت هم افراط می‌کنیم، بخصوص در عاشقیت
تو باید حواست به آن‌چه که انجام می‌دی و می‌گی باشه ، چون هر زاویة دید تو می‌تونه معنای جدیدی بشه
و معمولا طفلکی ما که همه چیز رو جدی می‌گیریم و باور داریم
چون برنامه ریزی شدیم برای تائید جنس ذکور ولی در این تربیت نگنجاندن که این جنس ذکور با خیلی به همین راحتی رابطه برقرار می‌کنند و همه آن‌چه که به تو میگن برای او هم می‌گن و فقط ماییم که باید عاقل باشیم و تمجید و می‌میرم برات ها
یا رفتاری که شاید حتا خیلی ساده به تعبیر ما خطا می‌ره
متاسفانه ما هم بد بختیم چون منتظر شنیدن دوستت دارم و آرتیست بازی‌م تا احساس خوشبختی ‌کنیم
چون تعریف حقیقی از خوشبختی نداریم
آقایان هم کم به هرکی می‌رسن عاشق و مرده‌اش بشن وقتی قراره به دو سوت از صفحة تاریخ محو بشن
کو تا این دخترکان ماهرو اون‌ور آستری شما را ببینند

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...