سه چهارساله بودم که بیبیجهان آستین بالا زد و برای دایی جان محمد یک، زن داییجان اختیار کنه
از اونجا که دایی مد روز و کُرنلی بود.
بارانی بلند سفید بتن میکرد و در لالهزار خیاط خانه داشت
مُد آخرین جورنالای فرنگ
خانمای آخرین مدل را به راه خدمت میرسیدند و از جمالات و سکنات دایی جان که به موهای منگول سیاهش روغن میمالید ر به ر چنان تعریف میکردند که بیبی خودش را در چند قدمی دوزخ دید
جواب خدا رو کی میده؟
کلی جارو جنجال بود برای زن گرفتن، آخرهم داییجان خودش دست یک دوشیزه رو گرفت و گفت اینو میخوام
و بالاخره شب زفاف و صبح پادشاهی رسید
حیاط گوش تا گوش صندلی بود و روی حوض تخته چیده بودن، اما بانوی هنرمند در بالکنی و روی فرشهای لاکی خانم والده و اشرفالحجاج قر میداد
منم که میدون رو مناسب دیده بودم یکی از اون روسری ساریهای خانموالده رو که وقت عکسبرداری سرم میانداخت به سر و برای بچهها ادای بانوی هنرمند رو درمیآوردم که
چشمت روز بد نبینه
فکر کن بین اون همه آدم که اون وسط میرقصیدن و همسایهها که گوش تا گوش پشت بام ها نشسته و از دور در جشن مشارکت داشتند یکدفعه بیبیجهان جای منو خالی میبینه و وسط چارچوب در اتاق سبز شد
بعد از اون عروسی رو نمیدونم چی شد؟
بیبی از ترس اینکه مبادا حضرت پدر سر برسه و دردانة ته تغارش رو در حال حرکات موزون برای بچههای فامیل ببینه
ما رو برد و زوری در اتاق خوابوند
نمیدونم چطور تونستم در اون شلوغی بخوابم؟ ولی حتما خوابیدم چون بعد از اونش رو یادم نمیاد
بیبی نه از دنیا چیزی فهمیدیم و نه عاقبتی داشتیم
حسرت عروسی داییجان را هم به دلمون کاشتی
اما همه اینها رو گفتم که بگم: بچه هم بود، بچههای قدیم
توجرئت داری الان وسط مهمونی به بچه بگو: بخواب
بچهای که در عکس بغلمه، محصول همان شب صبح پادشاهیست