۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

رئال‌شگفت‌انگیز



سلام دوست هم‌محلی، صبح بخیر و روزت رضایت بخش
خب نبخش
چیه اول صبحی ابرو بهم کشیدی؟ فکر کردی قربانی این سناریوی زندگی هستی؟
وای، چه اشتباهی
این زندگی بیچاره است که قربانی ذهنیات ما شده و شکلش از ریخت افتاده
باور کن در آغاز هم همین اتفاق افتاد، جناب آدم و جفتش برای خودشون در بهشت ول می‌زدن یکی گیر داده به سیبی که نباید گاز بزنن
وبا انجام اولین نبایدها وارد چرخة نابودی خود شدیم
الانم که باز همینه. پس کی باید مفهومی از زندگی ارائه بدیم که قابل رضایت باشه؟
تا بچگی هر کاستی بود انداختیم گردن خانم والده و نبود حضرت پدر
اما از وقتی دور افتاد دست خودمون چه شاهکاری خلق کردیم؟
هر چه به پیش رفتیم بیشتر از زندگی بد دیدیم و گفتیم
این‌هم انتخاب خودمون بود. یعنی دروغ چرا همه‌اش رو ذهن خودمون جذب و ایجاد می‌کنه
حالا یعنی چی؟
بنده که هم‌چنان رئال‌شگفت‌انگیز را برای طرح این زندگی ترجیح می دم.
تو هم هر مدل که دوست داری بساز

یعنی
وای.......... خدا چه صبح زیبایی!!
چه حس خوبی دارم امروز.
امروز حتما یکی از روزهای خوب و فوق‌العاده‌ام خواهد بود
امروز باید کلی مشق بنویسم که همه سپید سپید سپید
کلی درس بخونم که یه عمر از زیر بارش در رفتم. خب سخته یه گوشه و سر ساعت نشستن و مشق نوشتن
نیست؟؟
هر چارچوبی سخته ولی وقتی پیش می‌آد باید تجربه بشه و منم که جز درس خوندن و واحدهای عملی
این سال‌ها کاری نکردم
مشق هم بره روش ببینم قراره طاعون بگیرم از روی ساعت و جدول یا یه چی دیگه
چند روزی‌ست مشق می‌نویسم اما شکر خدا کاظم آقا نداریم که هی هرچی ما می‌نویسم اول صبح خط بزنه
خلاصه که
زندگی سلام



Just click on the name above.... and when it opens.... click on one of the Ink Bottle and watch what happens !!!

ویکتوریا و من


مارو باش تو رو خدا
آخر دقایق نود بازی به چی کشف کردم که اگه به‌موقع کشف شده بود، الان شاید یکی از خوشبخت‌ترین زنان عالم بودم
باور کن راست می‌گم به‌خدا. خودمم هنوز فکم رو نتونستم از زمین جمع کنم
فک اونم فک، تعجب
خب بهم حق بده. یعنی فکر می‌کنم که حق دارم و هر چی هست بازم زیر سر خانم والده و با مشارکت دایه قدسی نازنینم بوده
خمره‌ای که سال‌یان کمی برای ساختنش زمان برد اما برای حفظ محموله درونش تا پایان عمر من یکی توانایی داره
بذار از این‌جاش بگم:
این بانو ویکتوریا که تازه‌شم محصول ولایات آمریکای لاتین و ایناست یهچی به من یاد داد به قدر همه ارزش زنانگی در ایران
باور کن. حرصم نحور حدسم نزن ، فقط یه دقه صبر کن ببین چی می‌خوام بگم
از روز ازل کردن تو گوش ما یه خانم،؛ باید لیدی باشه، لیدی یعنی چنان مغرور که به سایه‌اش هم محل نذاره
خواستیم وقت اضافی غرور را پر کنیم خوردیم به خنس از کجا بیاوریم؟
رفتیم یه هویتی چیزی دست و پا کنیم بدتر شدیم آش زین‌العابدین بیمار
همه‌چی توش بود حتا لنگ کفش کهنه
بیچاره همینا رو خورد مرحوم نه به دار فانی و لقا الله و ..... اینا
مرگ مال ما آدماست
خلاصه که انقدر رفتم تو خواب تعاریف رایگان و بی‌مالیات اولاد ذکور آدم که از قرار تحویل همه می‌دن
که نخ در رفت و این بادکنک الکی رو باد با خودش انقدر برد اون بالا که یا کسی نمی‌دیدش یا اگر هم می‌دید از دستش در می‌رفت
اون‌وقت بیا ایی بانو ویکتوریا. در آن واحد دو فقره خاطرخواه داره که درجا مشتری پاشون خوابیده
زنی که همیشه سرویس و محبت پخش کرده.
اما ایی پسران آدم الا و بلا فقط ویکتوریا می‌خوان.
خب فکر کردی سی چی؟
این بانو مظهر سادگی، بی‌ریایی و جهالت. هر کی می‌گه دوستت دارم باور می‌کنه.
هرجا لازم شد به افه و کلاسش بر نمی‌خوره و می‌ره
خلاصه که همه رقم پاست برای لحظات آدم.
ولی امثال من باید در سنین خانة سالمندان همنشین غرورشون باشند



رنگین کمان مهرتان مانا




حالا سر فرصت بگیم سلام
سلام به زندگی که خیلی باحال چرخیده. نه که فکر کنی معجزه شده
فقط دوباره برگشتم به حال طبیعی خودم.
همونی که بود و دوستش نداشتم
چون زیادی سر کیف بودم و موهبتاش رو نمی‌دیدم؟
شاید هم هنوز در توهم دخترای همسایه به انتظار آقای عشق بودم برای درک آرامش؟
مثل آدمی که می‌میره و برمی‌گرده
حسابی قدر بودن و نفس کشیدن رو می‌دونه
هر موقع یه چیزی از دست می‌دی وقتی دوباره بدست می‌آد، ارزش پیدا می‌کنه
مثل شیرینی وسط قهر و آشتی‌های دو جنس مخالف که از زیادی به مرض قند می‌کشه
وقتایی که حالت خوبه هستی هم از معاشرت با تو حال می‌کنه و میاد پای بساط چای و قهوه ات و یه آلبوم خوب و تازه می‌ذاره که ریتمش با اینک خوشه
برای همین تا امروز نشده با گوش دل بشنوم و این‌قدر از بودنش لذت ببرم
برای همینه که هر چیزی باید به اختیار هستی رخ بده تا در بهترین و مناسب‌ترین لحظة لازم واقع بشه
این آلبوم را از عاشقانه دانلود کردم
اوه یه چیزی
باید از جناب بیدل مفصل قدردانی کنم که تمام روزن‌های اضافی روحم را با ریتم پر کرده نه امروز
از چارسال پارسال عاشقانه موزیکم رو تامین می‌کنه
الحق که این پسر چه سلیقة خوب و آرشیو باحالی داره
متشکرم بیدل عزیز
آره. داشتم می‌گفتم: کارهای تازه رو مثل از قحطی رسیده‌ها فله‌ای دانلود می‌کنم و از سر سیری همه‌اش شنیده نمی‌شه
تا وقت لازم. درست همون موقع که یه موزیک خوب می‌تونه از تصویر زندگی‌ت صحنه‌ای تازه و نو بسازه
تو دست می‌بری و فولدری باز می‌شه و این قصه آغاز
چه زود به زود هم وقت نماز می‌شه
به سوی محبوب می‌رویم و اینا.....
در این غروب،
رنگین کمان مهرتان
مانا




سلام اهل آبادی



تا نماز یه کم مونده و وقت شد یه احوالپرسی و چاق سلامتی بکنیم
سلام همسایه، خوبی؟ مرغ و خروساتونم خوب‌اند؟
تنور چی؟ تنورتون کوکه؟ میزونه؟
آرد صبحت سفید و پر از عطر مهربانی بود؟
ای جووووونم
قربون این همه زیبایی
راستی. خبر داری دیشب چی شد؟
پسر مش باقر و دختر کربلایی جعفر با هم از ده فرار کردن
بمیرم برای اون دلای ساده که فکر می‌کنن دنیا لنگ یه دل بوده تا بیاد و دستش رو بگیره
خدا کنه طرفای شهر پیدا نشن که عشق شون وا می‌ره
یه چی دیگه.صبح خروس خون یه گوسالة سفید و حنایی به خانواره مشدی کبری اضافه شد
امروز باید برم پپیش مش‌سیف‌الله ببینم گندم داره یا نه .امسال می‌خوام با گندم خونگی سبزه‌ام رو بریزم
خدا رو چه دیدی می‌گن دست مشدی سبک، خیر و برکت می‌آره
خلاصه که سلام اهل آبادی دوستی و مهربونی
سلام همسایة رو به آفتاب و سلام همسایه پشت به آفتاب
هفته نو پر بار و برکت باد
پر از رضایت و امنیت
اوه اذان می‌گن. برم نماز تا بعد

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

کلاب‌منقلی‌ها



تا حالا گربه بودی، اوه نه
اشتب شد. تا حالا گربه داشتی. اونم در فصل زمستون، زیر آفتاب، پشت پنجره و شاید حتا کنار بخاری لمه می‌ده و
می‌ره تو چرت موش ساکن زیرزمین
گاهی نیشش باز می‌شه، دستش رو دراز می‌کنه، تنش کش می‌آد و خلاصه یه چی تومایه نعشه بازار
برادران گرام منقلی
یه چی بگم تو گلوم نمونه.
این سخن گران‌بها را یکی از اعضای پا به قرص کلاب‌منقلی‌ها می‌گفت:
بازم شرف عرق و بساط دوا خوری
شیر می‌شدی و بالا روسپی، رقاص کافه هم در می‌اومدیم
اما این کوفتی، لاکردار، اول همه خودت رو و غیرت و ........ می‌گیره
وقتی تریاکی شدی، به سایه خودتم باج می‌دی
گور بابا زن و بچه ، خوار و مادر
خب این ربطی به چیزی که داشتم می‌گفتم نداشت
آره
خلاصه که الان به ساعت بهشت، وقت لمیدن در آفتاب و چرتیدن مقبوله
از جایی که با حضور خورشید شرم داره خوابیدن و کفران نعمت
گفتم بیام این‌جا و بگم، بهشت یعنی همین. همین که تو در اینک دغدغه‌ای نداری و می‌تونی خودت رو برای دقایقی به آفتاب بسپاری
به همین مناسبت مقیم اتاقم شدم
پشت پنجره
پشت
نور، آفتاب
پشت زندگی
نه
خود زندگی
عصر جمعه است و اگه گفتی چی؟
چایی تازه دم احمد عطری با پای سیب خونگی
از جایی که مواد لازم مهیا نیست بیسکویت کرم‌دار
خلاصه که برای هر لحظه می‌شه مراسم داشت و از اون دم قدردانی کرد
خدایا این حال خوب رو نصیب همه موندة راهم بکن

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

هر شب تنهایی




چی می‌شد که قدیما جمعه روز فامیل و دید و بازدید و اینا بود
چی شد که دیگه کسی حوصلة معاشرت نداره؟
فرقی نداره با کی.
کسی حوصله نداره مهمون بیاد

زمان جنگ چیزی که ما را نگه داشت همین جمع‌های خانوادگی بود
وقتی دور هم بودیم و با خنده ساعات را ورق می‌زدیم به جنگ و بلایی که به وطن نازل شده بود کمتر فکر می‌کردیم
حتا عروسی‌ هم می‌گرفتیم
کمتر انتظار وضعیت‌های الوان را می‌کشیدیم و در صورت وضعیتی قرمز یا زرد با خنده خنده ردش می‌کردیم
تازه اینا که چیزی نیست
سال آخر ما چندین ماه پیاپی ساکن ولایت بودیم. نه تنها. با جماعتی بسیار
همه‌اش و هر لحظه‌اش برام خاطره شده
اما در لحظات امن و ساکت همیشه تنها بودم. چون در اون زمان دلم می‌خواد تنهایی‌م رو در آرامش حس کنم
نه که هنر می‌کنم. خیر قربان. به این می‌گن عدم باور ما از هم
واژه‌ها دگرگونه و از ریخت افتاده
مفهوم خانواده رنگ باخته
حوصله کسی را ندارم
او هم در همین فکر
حوصله من و نداره
این یعنی فاجعه
هجده سال، هر شب تنهایی طی شد و بهش گفتیم :
زندگی
ولی یکی نیومد که هنوز باشه و بهش بگیم رفیق گرمابه و گلستان
بسکه ترسیدم
خلاصه که جمعه هم‌چنان سرشار از عطر و یاد کودکی می‌رود
و من هم‌چنان کودکی بین شاخه‌های درختان باغ پدری‌ام که
ریه‌هایی پر از عطر بهشت دارم
کباب ظهر جمعه را به سیخ خواهم کشید
تا خاطره امروز در دفتر ما
با عطر جمعه‌ای پدرانه ثبت شده باشه


ذهن بد رنگ



دیدی؟‌
چطور ندیدی؟
همه‌جا پر از این آدماست
اونایی که یه ژن از دن کارلیونه دارن و فکر می‌کنن عالم و آدم نشسته تا برای این‌ها توطئه‌ای طرح کنه
به‌قدری دشوار زندگی می‌کنند که نمی‌فهمند برای چی آمدن و باید چطور از لحظه لحظة زندگی لذت ببرند
با فیلتر شکن وارد اینترنت می‌شن حتا برای وبلاگی ساده
دایم اضطراب دارن که نکنه یه‌چیزی،‌از یه‌ کسی، براشون تولید دردسر کنه
و ذهن لاکردار چنان می‌ره به کار تولید اعلام خطر که بعد از مدتی
دچار اسکیزوفرنی می‌شن
سوراخ در و پنجره را هم می‌بندند و فکر می‌کنند هزاران چشم داره بهشون نگاه می‌کنه
امثال این آدم‌ها اون‌هایی هستند که ممکنه تو در اینترنت ماه‌ها بشناسی ولی هرگز نفهمی، اسمش چی بود؟ یارو کی بود؟
نت‌لاگ پر بود از این آدم‌ها
آدم‌هایی که صبح تا شب با آیدی‌های متعدد و متفاوت اون‌جا ول می‌زدن
و تو هرگز نمی‌فهمیدی این بابا که هر روز می‌اد و کامنت می‌ده و از نوشته‌ها پیداست با چند نام می‌آد و می‌ره
مامور کا‌گ‌ب است؟ یا یه مش‌قاسم با ذهنی زیبا؟
درواقع زندگی رو به خودشون زهر مار می‌کنند فقط چون
این رفتار به اون‌ها حسی کاذب از اهمیت فوق‌العادة انسانی زمینی می‌ده
انسانی که
چنان ذهنش دچار تورم شده که جایی برای عبورگاه به گاه نسیمی خنک و خماری شکن نداره
به خودش هم گاهی شک داره و باهم دست به یقه می‌شن
خلاصه که نمی‌فهمم چی می‌شه که عمری با احساسی به سبک دایی‌جان ناپلئون طی کرد و نامش گذاشت زندگی؟

زندگی، ما و شما یعنی ما



زندگی مجموع ندانسته‌های ما
مجموع فراموشی‌ها
چرایی‌ها، آمدن‌ها و رفتن‌ها
زندگی یعنی همین‌ها که بهش دل دایم
زندگی یعنی من و تو که با هم می‌شه، ما
زندگی لحظه‌هاتی که در آن درد می‌کشیم
و آزاد می‌شویم
می‌رقصیم، عشق می‌ورزیم، غرور می‌خریم
غرور می‌فروشیم
زندگی یعنی نگاهی کوتاه به آینة جان
زندگی یعنی لحظات انتظار، اندوه یا شادی
زندگی یعنی همه تلخی‌ها و شادی‌ها
و وبلاگ یعنی ثبت همین‌ها
عجیبه وقتی انتظار داری همیشه فقط به یک شکل دیده بشم
هم‌چو آبی ساکن؟
یا خیالی به‌کل پاک و آزاد و دلی‌خوش
یا فقط به یک خط فکر کنم
یا همیشه فقط عاشقانه بنویسم یا فقط از درد و از فراق
زندگی یعنی هر لحظه مردن و زنده شدن همة سلول‌ها
باورها، یادواره‌ها، یادداشت‌ها
پانویس و پیش‌نویس‌ها
حرکت مدام کانون، ادراک
مسیر یک‌نواخت نرفتن و فقط یک گل را از یک کل ندیدن
هستی یعنی جمیع من و تو ، او و ایشان ، ما و شما
هر لحظه تغییر
رکود و سکون و درجا زدن، نقشی نیست که برای ایفای آن آمده باشیم
اگه از نوشته‌های دوستی لذت نبرم، سراغش نمی‌رم
اگر رفتم پای خودم سست بود، ازش بهونه نمی‌گیرم
وبلاگ‌نویسی تنها ابزار آزاد و مانده برای ماست
ارشاد نیست، شما ایفای نقش می‌کنی برادر؟
بگو
دوست داری از این به بعد چی و چطور بنویسم که لذت ببری و اگر اتفاقی
سری به این‌جا کشیدی باعث رنجة خاطر تو نشوم؟
وبلاگ نویسی یعنی پاتیل آش زین‌العابدین بیمار که شیک سینی اردور غربی‌هاست


۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

تکنوآلرژی و مد




یه وقتی
یعنی اون زمونا که ما دخترخونه بودیم
هر دختری یه تعریفی برای خودش داشت
کسی هنوز مصنوعی نشده بود و لیلی نشون، لیلی داشت
موهای به رنگ لیل‌ش
بلندی، یلدا داشت
مرلین‌مونرو هم که کافر خدانشناس و از دوزخیان، اجنبی بود،
خودش شده بود تعریف بلوند
شاید سی همین که عصر کلاسیک کلی معنی داشت؟
اما حالا
همه لاکردارا یک شکل شدن
ابروها شیطونی و سربالا رفته
و قورباغه هم رنگ، ابوعطا گرفته
لب‌ها تزریقی ور قلمبیدِس
گونه‌ها ورپریدِس و .......... دیگه پایین‌تر خطرناک می‌شه
شدیم مثل ژاپونی‌ها
دیگه نمی‌شه کسی رو به‌سادگی در جمعیت پیدا کرد و شناخت
در نتیجه وقتی علی تعریف، مهین را برای شهین
می‌کنه ممکنه شهین فکر کنه داره نازی رو می‌گه
حتا هیکل‌هاشون، باهم کوچیک و بزرگ می‌شه
یهو می‌بینی همه از لاغری، رو به موت‌ا‌ند
نه که قحطی شده‌ست و نون نیست؟
اون‌وقت این‌ها ‌می‌شه مد؟
هیچ موقع نفهمیدم ِکی، چی، مد می‌شد
شرمنده بانوان شیک پوش
هنوزعاشق رخت و لباسای دورة خان جونم و
خب اینم مد منه
یادش بخیر دهة هفتاد
یه درمیون دوستان رفیق گرمابه گلستان مثل هم
رخت ولایت... عبا گیوه می‌پوشیدیم و کلی فیس می‌دادیم
که ما اینیم و ایران و اینا
ولی این حکمت تاتو و نخ ابرو و لاغری به سبک افریقایی‌ها نمی‌دونم چرا از بساط مد جمع نمی‌شه
چه مد طولانی بود لاکردار!!!



ساعت به وقت من



روزی دوستی که خنده‌هام را می‌دید گفت:
چه خوبه وقتی شما زن‌ها خوش‌حالید
خوش اخلاق‌ید و آدم دلش می‌خواد
همه کار براتون بکنه
خیلی صادقانه پرسیدم:
خب چرا یه‌کار نمی‌کنید
ما بیشتر
و تقریبا
همیشه خوشحال باشیم؟
نه که به ‌خاطر خودمون
ما هر طور که باشیم یعنی دنیا همون‌رنگه و بازتابش هم همان خواهد بود
برای دل خودتون می‌گم:
که از خوشحالی ما در هاونش قند می‌سایند؟
از رضایت پر بکشه و حس غرور کنه
ها؟
چرا یه کاری نمی‌کنید
این دختران حوا همیشه خوش‌اخلاق باشند به‌جای این‌که
تا حرف زدید پاچه‌هاتون رو بگیریم؟


۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

خدایا مرا آن ده که مرآن به



پناه می‌برم به‌خودت که حکمت ورای تصور ما از معنای عظمت است
امروز آزاد شدم از هفت که نه از هفتاد و دو بند
و یک عمر اسارت به زنجیر خانم‌والده و جناب ولیعهد
بالاخره تموم شد
همه چیز به بهترین شکل و همان‌طور که به صلاح و خواسته‌ام بود پایان گرفت
امروز ساعت 9:30 دقیقة صبح جلسه تقسیم مدنی داشتیم
بین من و جناب ولیعهد
و بالاخره امروز پایان همة استرس‌های قانونی شد
سهم من از سهم ایشان جدا و از این به بعد هر کی تکلیفش با خودشه
حالا من می‌رم
کاری که سی سال پیش می‌خواستم انجام بدم و وقتش نبود
بالاخره شرایط گذار از این خاک پدری فراهم شد تا بال دربیارم
و جای دیگه شروعی دوباره رو تجربه کنم
باید از همه ساده‌گی‌ها و توکلم
از همه باوری که از خودت درم نهادی قدردانی کنم
که بار کج هرگز به مقصد نمی‌رسه و اهریمن همیشه روسیاه است
خدایا متشکرم که نذاشتی کار احمقانه‌ای بکنم و بدون صرف هزینه وکیل و ...... رسیدیم اون‌جا که از اول می‌خواستیم
خدایا برای حضور همیشه و هر لحظه‌ات کنارم و در زندگی‌ام
سجدة شکر برم واجب
چه خوبه که تو هستی حتا اگر هیچ کس پشتم نیست


رویاهای دروغ، دروغ، دروغ




از وقتی یادم می‌آد رابطة عجیبی بین چشم‌ها و دهانم بود. 

صبح به محض بیداری یک ریز حرف می‌زدم
از جایی که دیگه کامل‌ترش را یادم هست. هر روز خانم والده یادآوری می‌کرد :
هر خواب دروغ ده سال از عمر آدم کم می‌کنه
این‌طوری تضمینی وقت برای من حروم می‌کرد
خب دست خودم نبود، همیشه خواب پشت چشمام منتظر بود تا می‌بندم، بپرم در جهان رویا
خلاصه که ما از یه جایی ترجیح دادیم به‌جای تعریف برای خانم والده و شنیدن شعار هر روزه خود کفا بشم و رویاهارا در دفتر هر روز می‌نوشتم
خب خیلی سخته تو پر از هیجان و تصویر باشی و نتونی سر حوصله ترسیم و صحنه‌ها را با ذکر جزئیات توصیف کنی
بهتر از گوش خانم والده دفتر رویا بود تا چشم باز می‌کردم پیش از این‌که نصفش از یادم بره می‌نوشتم
در این‌که این بزرگان همیشه از جهالت انسان استفاده کردند شک نکن
تمام وقتی که پیش خانم والده بودم بسکه خواب‌های غلط غلوط برام دیده بود
عاقبت بخیری نصیبم شد
فکر کن
خواب‌ها از پسر شاه شروع شد تا انقلاب و
سید محله هم رسید
ما دیدیم این‌طوری پیش بره خدا می‌دونه چی گیرمون بیاد
دیگه دست خودم نبود و فقط می‌تونستم با کسی ازدواج کنم و دوستش داشته باشم که
خانم والده به‌قدر من بهش ایراد وارد می‌دونست
نه که نداشت. اون‌موقع فکر می‌کردم خانم‌والده به‌قدر من به پسرک سخت‌گیری می‌کنه
پس او هم همان‌قدر می‌تونه دروغ باشه
که من بودم
حالا این که بابت خواب‌های غلط غلوطی که یک عمر از زندگی و آینده به گوش ما خونده بودن
چقدر بناست از عمر والدة گرام کم کنه؟
کاش چارتا خواب دروغ گفته بودیم به این‌جاها نمی‌رسیدیم
همون در مرز سی چهل زحمت رو کم کرده بودیم
و این‌طور بی‌عشق، بی‌مهر و تنها نبودم

من هستم، تو هم لطفا باش



در حال حاضر فقط می‌تونم به دست شما نگاه کنم و خط بگیرم
می‌خوام به سبک خودت بگم:
قسم به انجير و زيتون
سوگند به طور سينا‏
قسم به اين شهر امن که اصلا هم امن نیست
قسم به لحظة آفرینش
قسم به لحظة خاموشی ستارگان
قسم به خاموشی خورشید
قسم به شب ، به روز، به هفته به ماه
به هر دمی که به این هستی گذشته
قسم به آفرینش آدم
قسم به اول چرایی عالم، تو
همان خواهم که تو اراده به خلقتش نمودی
اگر کمم خجل که بیش از این نتوانم
تو زیادم کن
تو با من باش همان‌گونه که با موسی در کنار نیل بودی
همان‌گونه که با او در طور بودی
همان‌طورکه با کودکی در خواب هستی
همان گونه که خودت خواستی در من نشستی
در من و با من باش
که از روح تو‌ام و از تو جدایی نتوانم
ای کریم بنده نواز
رحیم، مهر پرور
بی تو
زندگانی نگیرد هرگز آغاز



۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

مثل گضنفر




خیلی عادی و معمولی و مثل خیلی شب‌های دیگر تکراری
خوابم نمیبره
البته بگم یه نموره تقصیر معین بود
قدیما هر موقع دل شکستة عشقولانه می‌شدیم جامون پشت پنجره بود و ترانة داریوش در جریان
و اشک‌های ما هم براه
و آقا عجب حالی می‌داد؟ نمی‌داد؟
الان دیگه خودم را ریز ریز هم بکنم نمی‌تونم با یک ترانه حالی به‌جالی ، متمایل به عشقولانه بشم
و عجیبه از معین که از عهد سلیمان یا داوود به این‌ور گوش ندادم
شاید منو یاد دورة تاهل می‌انداخت و دوست نداشتم
دهه شصت بود و معین
شما که یادتون هست انشالله؟ خلاصه که امشب بی‌ربط گوش‌مون دو بار افتاد به پست معین
به خودم اومد ، گلوم از بغض می‌سوخت و چشمام آلبالو گیلاس می‌چید
اما به سبک تام که توی خواب دستش رو می‌بره و صحنه رو از روی هوا پس می‌زنه
کانال تی‌وی رو عوض کردم
رسیدم به سوال و جواب‌هایی که دیشب با خودم داشتم و نتیجه این‌که
هنوز خیلی چیزها سر جای خودش هست، دیگه نمی‌خوام.
یعنی این بهترین گزینه‌ای‌ست که کاش از اول تیک زده بودم
تنها جواب ممکن
بد نیست آدم دائم خودش رو تعبیر و نفسیر و در اون جهت برنامه ریزی کنه
نه؟
حالا یعنی برم بخوابم؟
نه که خوابم نیاد ها. نمی‌دونم چرا پام نمی‌کشه به سمت تخت
اینم لابد یه جور مرض ناشناخته است به سبک آنفولانزا مرغی که یقیین خیلی‌هامون داریم
و چون گرمیم خبر نداریم
مثل گضنفر

راست میگه؟



چقدر خوبه شب‌هایی که مطمئنم شما هستی
مراقبم‌ی و از چیزی باکی به دل ندارم
چی می‌شه که اراده نکردی یا نمی‌کنی هر لحظه باشی و من این همه شاد باشم؟
حالا نه که من، تنها شاد باشم
شما اون ذرة در منو فعال کن، باقی‌ش
با من
می‌خوام بخوابم انگار خستگی و راه این دو سال گذشته یهو از باورام رفته و بدنم بقدری شل شده که دلم می‌خواد به خودم عذاب بدم
بیدار بمونم و سر پا خواب ببینم
اما این حس آرامش رو تا جایی که می‌شه اندوخته کنم
می‌گم اگه شما نباشی این ماه می‌افته رو سر ما؟
همیشه می‌ترسیدم یه‌روز این ماه از اون بالا بیاد رو سقف خونه ما بشینه
نه که از این پایین کوچیک بود
اندازه‌اش بیش از این نمی‌شد
خب منم کوچیک بودم و همون‌طور که ماه با ترس من همیشه در حال سقوط بود
دنیا و خیابونا مونم عوضش گشاد و بزرگ بود
خیابونایی که یه روز آب رفت و همگی شد یک کف دست
یه چیز دیگه
آقای طهماسبی می‌گه ما اگه دردسر نداشته باشیم یابو برمون می داره
راست میگه؟
تورو جان اراده و آفرینش و اینات این قلم رو با ما دیگه بی‌خیال
بذار همین‌طور لمه رو ابرات بریم و کمتر وقت و بی وقت صدا بزنیم و بهت بگیم
چرا ؟
چرا؟
چرا؟
اول چرایی عالم که معرف حضور همه هست که شمایید
یادته؟
ای جونم

تهران پارکینگ بزرگی بنام پایتخت



تهران پارکینگ بزرگی بنام پایتخت
از صدای ماشین‌ها رو به سرسام می‌رم و دلم می‌خواد چشم ببندم و باز کنم وسط بیابونی، صحرایی چیزی باشم
جایی که هیچ صدای تولیدی این تکنو آلرژی درش شنیده نشه
بوی نون تازه و کاه دود زده
صدای مرغ و خروس و هیزم سوخته
آسمونی که هنوز آبی‌، فیروزه‌ای باشه
و رودهای خروشانش سینة زمین رو بشکافه و جلو بره
یه جا که شبا بری شب‌چرة اهل محل و همه یک خانواده باشیم
در اتاق‌های گشاد گشاد و با فاصله از هم
شب‌ها به هیچ دری قفل نزنیم و از ترس هیچ مزاحمی دور خونه‌ها دیوار نکشیده باشیم
پنجره‌ها رو به زندگی باز بشه و صبح با نون تنوز آغاز بشه
زندگی رو بین دو زایمان گاو همسایه تاریخ بزنیم و با برداشت محصول
جوان‌ها را روانة خانة بخت کنیم
آزادی را با رنگ تازه ای بنویسیم و حرمت‌ها را پاس بداریم
روز عید به دیدن ریش و گیس سفیدای ده بریم و از دست‌هاشون خیر و برکت بو کنیم
آرزوها را بر دیوارهای دل‌مان نقش کنیم
و ظهر برای دیدن‌شان به دل‌ها سر بزنیم
و شب از یاد نبریم و ندانسته
آرزوها را زیر تنمان له نکنیم



دستم بگرفت و پا به‌پا برد



مدیون منو هفت پشت منی اگه فکر کنی حتا از اندوه دشمنم حتا به سزا شاد بشم
هنوز چهار.
نه سه و نیم ستون سالم موندة بدنم داره مثل اسکلت فلزی لخت توی سرما می‌لرزهو صدا می‌ده
پناه می‌برم به خدا از شروسوسة اهریمن
و هم شما را شاهد می‌گیرم
نه اهل، تلافی و نه خوش‌حالی از رنج یکی از ذره‌های وحدت وجودت باشم
از صبح نه یه جیغ
با جیغ و ویغ‌های طویل و سروصدا در این خونه لرزیدم، ترسیدم، ضربان قلبم رفته تا شما
چه‌قدر زشت و غیر انسانی وقتی این‌طور به جون هم می‌افتند
به یاد آیاتی افتادم که از قیامت می‌گه و این‌که هیچ کس، کس و کار خود را نمی‌شناسه
پدر فرزند رها می‌کنه از ترس و وحشت
وقتی که به هم می‌گن: تو منو به راه جهل و گمراهی بردی
وقتی فریاد زده می‌شه: تو خواستی، تو وادارم کردی این کار ها رو بکنم
و دیگری نعره می‌کشه: تو چرا کردی؟
چرا می‌اندازی گردن من؟ می‌خواستی نکنی
وای خدا
هر لحظه تو فقط منو پا به پا راه ببر

تحمل بازتاب بدی‌هایی که به زندگی‌م روا داشتند را هم ندارم
خدایا چشم‌های‌مان را بگشا
دل‌هامان را زلال و شیشه‌ای
بی کدورت بی حرص و طمع
بی خشم و نکبت و آز
بگردان
به‌تو پناه می‌برم که
تنها پناهی


از من تا اندازة شما




به آینه نگاه می‌کنم قدر و اندازه‌ای برازندة شما نمی‌بینم.
از جایی که نظارة شما به ما از بالاست امید که قدر من به وسعت، لیله‌القدر شما برسه که
از قرار، شبی پایان ناپذیر است تا وقت مرگ
امید لیاقتم هم پایان ناپذیر باشه به وسعت قدر، روح شما که درم به تجربه آمده
فرصتی ده تا وقتی حیاتم در زمین جاری‌ست، به این شب قدر و منزلتم برسم
همان‌م که جانشین‌ت خواستی
چشمی ده برای دیدن خودم نه دیگران
کوچکی و حقارتم بین
که هر لحظه نیازش به تو
یقین است و بی شک
و کمالش نعمتی‌ست برمن از تو
به ما
و چه زمان خواهد بود
لیل انتظار،‌ تو که انگار پایان ناپذیر است
و ملائکة تسبیح گویت که هم‌چنان در راه اند؟
امید ملائکه‌ات همراه عزرائیل در مسیرم نباشند
که وقتی برای تجربة آگاهی و بهشت انسان خدایی را
در زمین نخواهم یافت



۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

آزمون نهایی



سلا م و سلام و صبح و روز و ظهرو عصر و غروب و شب تون آسمونی و خدایی
زندگی بازی کوچک و کوتاهی‌ست که من یک نقش از آن را به عهده گرفتم
نمی‌دونم روز ازل بر چه اساسی در این سناریو این نقش را انتخاب کردم
لابد گفتن: تو لوس و خودخواهی ؛ بعضی چیزهایی که باید یاد بگیری واحدهای عملی دشواری‌ست
لابد بعدش هم گفتن:
به نقشی نیاز داری تا بتونی با این نقشه از نقطه الف به ب برسی از ب به ج و از ج همین‌طور تا ی برم
و لابد در همین لحظه بود که انتخاب کردم شهرزاد باشم از حضرت پدر و خانم والده
انتخاب کردم خواهری ستم کش باشم برای رسیدن به دید واضحی در بی‌کسی به سمت شما
حتما در این سناریو نیازی به جنس مخالف ندیدن که در این مقوله شاهکاری نیافریدم؟
و شاید در این نقش باید از طریق بچه یا همان نقطه ضعفی که در جای جای کتاب به اون اشاره شده، خیلی چیزها می‌آموختم
بزرگترینی که خودم دیدم و درک کردم
صبوری بود
نتونستم پدر بچه‌ها را تحمل کنم
نسخه برابر اصلی برام گذاشتنئ تا از اون مسیر یاد بگیرم
صبوری، تحمل، گام برداشتن در مسیر سفید همراه با توکل
و به عبارتی شاید فقط از این راه می‌شد در زندگی لمس و نقش شما را دید
حتا از راه تصادف و مرگ
از همین رو گفتی :
شما را به نزدیک ترین راه صید می‌کنم
نه گمانم نزدیک تر از نقاط ضعف مسیری به ما باشه
مال من حتما ضعف در عواطف و روابط عاطفی و خانوادگی‌ام بود
و حتما بزگترینش بچه‌ها
و چه ساده لوحانه هزار سال نشستم و پاشدم، گفتم:
خدایا با هر چه می‌خواهی امتحانم کن ؛ جز با بچه‌هام
او هم به ریش نداشته‌ام خندیدی که، آقا رو نه ببخشید، بانو رو باش
ما می‌گیم نقطه ضعف نداشته باش. با پررویی می‌گه:
دارم ولی تو کارم نداشته باش.
و بارها این را به صدای بلند گفتم و گفتم تا حرصت دراومد و زدی به هدف؟
با این همه فشردگی واحدها امیدوارم تونسته باشم این ترم را به درستی پاس کنم
و به آرامش برسم
زندگی به کامتان باد ای انسان خدایان



شهر قصه



ده دوازده ساله بودم به تماشای تئاتر شهر قصه‌ای ( کار زنده یاد بیژن مفید ) رفتم که در خانة پیش‌آهنگی نارمک به نمایش درآمد و منو پیوند داد تا نسل‌ها بعد به خودش
تا سال‌ها شب‌ها با نوار صدای شهر قصه می‌خوابیدم
تمام دیالوگ‌ها را حفظ بودم و باهاش مثل خر خراط کیف می‌کردم
خدا رو چه دیدی چه بسا که احساس سیمپاتی من با این موجود مفید و دوست‌ داشتنی پیدا کردم سر منشاءش همون‌جا بود
خر عاشق
آره، داشتیم چی می‌گفتیم؟
بنویس
مارو دیونه و رسوا کردی، حالیته؟
اما اونا رو ول کن و بیا الان
وقتی از پشت اتاق پریا رد می‌شم و می‌شنوم شهر قصه گوش می‌ده
و می‌گه:
قبل تر ندیده و نشنیده بوده
نمی‌دونی چه حس خوب و آرامشی بهم می‌ده
انگار از بچگی گوشش می‌دادم؛ نه؟
یه کم فکر کردم گفتم:
یه کم دیرتر شنیدی
اون موقع که من چهارده پونزده یا ده ساله بودم
بالاخره این ژن و سیستم بانک اطلاعاتی فقط در قسمت بلبل زبونی کار نمی‌کنه مادر جون
و
دیدم چطور یک ژن می‌تونه برنامه ریزی یا اصلاح بشه
شک ندارم تا نسل‌ها با این نوار همون‌قدر لذت می‌برند که از شنیدن والس دانوب آبی
یا شعر پریای خط‌ خطی یا حتا چه بسا قصه‌های بی‌بی‌جهان
و............... حافظة من یا تو..

بتو پناه می‌برم




از یه‌جایی تغییر در رفتار ما آغاز می‌شه که حس می‌کنیم دیگه شرایط بر وفق مراد ما نیست
قدیم ترها به هر دلیل دوست داشتم گاهی با جمع دوستان قرار بزارم
اما الان بعد از هر دیدار از یه چیزی بالاخره شاکی باید برگردم خونه
یه موقعی از این‌که چرا همیشه و همه‌جا و همه میهمانی‌ها بین این همه آدم‌ها همیشه منم که تنهام
تا اطلاع ثانوی می‌رم تو کار مخم و در هاون می‌کوبم
دنبال معایبی می‌گردم که درم هست و باعث شده تنها بمونم
بعد مثل یه امشبی در یک جمع بندی نهایی به این نتیجه می‌رسم که انگاری به یک آنتی مرد تبدیل شده باشم؟
چون در هر مورد دارم می‌گم: وای؛ باید می‌ذاشتمش بیخ دیوار و تیربارونش کنم
از یکی می‌پرسه: تو همیشه از مردها بدت می‌اومده
و من هاج و واج می‌مونم که: من؟ من اتفاقا خیلی پسران بانو حوا رو دوست دارم
و یکی مثل لادن می‌پرسه،‌پس چرا دوست داری به هر مناسبت کله‌شون رو بکنی؟
و باز وا می‌رم و از خودم می‌پرسم: این داره چی می‌گه؟
کی می‌تونه باور کنه یه عمر برای این اولاد ذکور دلم تاپیده ولی دشمن بودم؟
حق با لادن بود
فقط شعارهای قشنگی دا‌دم
سلام نیمه
خوابت رو دیدم
و از این دست حرف‌ها
اما در عمل خودم را ضد مردی دیدم که حرف‌های قشنگ زیادی بلده
خدایا من رو از شر غلطام خلاص کن


توکلی ناب



دروغ چرا نمی‌تونم خودم درک کنم که چی به چی وصل می‌شه که این‌طوری می‌شه
خنده دار که هست البته
اما مهم‌تر از خنده یه چیز دیگه است
اسباب آرامش خیال.
تقصیر من و تو یا اونم نیست
هر چه هست زیر سر وجدان و تعریف روزمرگی در زندگی یا زندگی در روزمرگی عمومیت یافته
سال‌هاست با خودم تمیرین می‌:نمو مشق می‌گم که: تو در این لحظه هیچ مشکلی نداری
دلیلی هم برای مرور و رجوع به دردهای گذشته نیست
و مشکلاتت را از طریق بهترین راه انسانی، توکل و طلب راهنمایی باید حل کنی
مثل این دوسال اندی که خیلی تلخ گذشت
تلخ بود چون
شاید این‌ها رو از همة وجودم باور نداشتم؟
یعنی دارم، ولی برای امور خیلی مهمه که معجزه لازم می‌شه
نه امور معمولی و روزمره. مال و منال و اینا
ولی به‌قول خودش که می‌گه: هر چی می‌خوای بپرس. یعنی حد و مرز تعریف نکرده
منم می‌پرسم
مثلا: امروز برم؟
نتیجه این‌کار چی می‌شه؟ یا حتا قانون ارائه می‌ده و تو می‌ری پیگیری و از همون به جواب می‌رسی
این جای شکرش به مملکت مثلا اسلامی باقی‌ست
یا وقتی می‌گه صبر کن
حتا اگه لُپم رو ریز ریز کنم و خون بیاد هم باز صبر می‌کنم
همه این‌ها مجموعه‌ای می‌شه در جهت حمایت و باید باورش داشته باشم
و بیشتر از همه باور کنم اونی که همیشه نق می‌زنه و آیة یاس می‌خونه جز ذهن‌م نیست
ذهن و محلة بد، ابلیس
تا اول هفته یا بخشی از اون هفته غصه پرونده‌های دادسرا با اخوی گرام را داشتم
همچین که به معجزات رسیدیم و یکی یکی چیدیم.
چنان چیدنی که هر لحظه منتظرم با رسیدن اخبار صدای جیغ یکی از طایفة نسوان مقیم این ساختمان برای غش جناب شریک بنده در بیاد
خودم یه چی تو مایه غش رفتم بیمارستان؟ باورم نمی‌شد که باز دستی خدایی از آستینی انسانی به‌در بیاد
از دیشب با این همه معجزه ، باز رفته تو پرونده‌ها گشته پرونده پریا را کشیده بیرون که بیا حالا برای این غصه بخور
تو چرا هیچ کاری نمی‌کنی؟
چرا صورتت رو نمی‌کنی و گیسات رو روی زمین نمی‌ریزی؟
نشستی که چی بشه؟
چمیدونم چی بشه.
مهم اینه که طرف فعلا لج کرده و با آدم لجباز هم چونه راه نمی‌ده
خب وقتی در این لحظه و اکنون کاری ازم برنمیاد، بهتر از توکل به صاحب معجزات کار دیگری می‌شه کرد؟
اما توکل ها
بی چون و چرا

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...