۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

ولنتاین شد؟ به ما چه؟



می‌شه یکی بگه جریان چیه؟
امروز از چند IP مختلف دنبال " دیدن قابیل در خواب! " سر از اینجا درآوردن
پنداری دوباره یکی یه‌جایی یه قصه‌ای گفته و جماعت افتادن دنبال سرچ و گوگل
ولی این جریان چیه که ما دنبال همه چیز می‌ریم جز دنبال نبض، ریتم، رنگ ، جنس.... و در نهایت هویت فردی خودمون
به این فکر نمی‌کنیم اولش یه جور بودیم در زمان یه‌جور دیگه شدیم
حتا تصور این‌که بشه بی‌فکر به عشق زندگی کرد نه تنها در باورهام جا نمي‌گرفت.
اصلا در سیستم نرم‌افزاری و سخت‌افزاریم هم تعریف نشده بود
یواش یواش هی دیدیم و شنیدیم و فهمیدم این محدوده یعنی منطقة دردسر و یا خطر
در نتیجه بی‌خیال هر چه عشق شدیم.
یه وقتی‌م می‌ترسیدم بخوابم. طبق عادت مدرسه همیشه خواب می‌موندم.
بدن انرژیم به‌قدری دور می‌شد که تانک هم می‌اومد نمی‌تونست باعث بیداریم بشه
اما حالا همه‌اش می‌ترسم دیر بخوابم چون هر موقع که بخوابم با صدای اولین کلاغ صبح بیدارم و تمام روز خواب‌رو، زندگی کنم
و بیدار خواب ببینم
اگر همین‌طوری حساب کنم چیزی از اونی که روز اول بودم، نمونده.
اما نمی‌ریم دنبال این‌که از اول کی بودم
همه‌اش دنبال معجزه و چراغ جادو قابیل و ابلیس و ............ نیرویی که بتونه این ... بازار انسانی رو هم بیاره
باب نمون
هر سال در این تاریخ عزا داشتم که وای ولنتاین اومد، هر کی یکی داره الی من
اما امسال؟
نزدیک سی عروسک ساختم به عزیزانم هدیه بدم و پشیمون شدم
به هیچکس نه می دم و نه المانی هدیه می‌گیرم
خب ولنتاین شده که شده
به‌من چه؟ ما فقط ادای عشق و مهر ورزی برامون مونده
به‌هم هدیه بدیم که چی بشه ؟
آخر شب با وجدانی آسوده بخوابیم که یعنی تنها نیستیم؟
ولی هستیم
به‌خدا هستیم


جسارتی سرشار از بلاهت



شاید اگر از اول رفته بودم دنبال رشته ادبیات و قصد نویسندگی می‌کردم،


 کمتر دچار توهم‌های مالیخولیایی می‌شدم؟
یعنی رفتما ولی هم‌چین نیم‌بند و به‌زور خانم والده که، باید حقوق بخونی
زوری رفتیم علوم انسانی و از اون‌جا که همیشه به‌یمن قد دراز ته کلاس چرت می‌زدیم و امریة خانم والده را به انجام می‌رسوندیم
نفهمیدیم که این رشته، کم از ریسمان های الهی نداره و یعنی همة حقیقت تو
از اخبار، حکایات، سرنوشت بشریت و نوشتن انواع متن ادبی، تاریخی ، سورآلیستی، رئال جادویی تا رمان عشقی مبتذل لاله‌زاری
البته من‌که هر چی می‌کشم، از بلاهت خودم بوده.
شاید از تنبیلی ترجیح دادم امور باورها و زندگیم رو به نیروهای خارق‌العاده‌ای بسپرم
که باید از من در این بوران تنهایی حمایت کنند
از قبیل همون موجود معروف،

 آقای شوهر... تا ریسمان‌های الهی که چنگی زدیم بیش از حد لزوم
چه‌قدر از عمرم حرام این رمان‌های عشقی شده که بماند گناه اونام گردن بانو دوموریه و برسردوراهی‌هایی که در ذهن من به من ربطی نداشت و قرار بود من تافتة جدا بافته از جمیع رمان‌های با پایان تلخ قرار بود، پایانی شیرین طرح کنم
همینه دیگه، حماقت رو که وجب نمی‌زنند؟
از کجا می‌دونستم این رمان‌ها با هزار رسم و قاعدة نویسندگی نوشته شده و هیچ ربطی به حقیقت عشق نداره!!
گاهی لازمه مجنون سر از بیابون در بیاره، خب درمی‌آره.
این حسن بزرگ نوشتن و قلم. اما خواننده خودش باید عاقل باشه که من نبودم و پنداری در ذاتم جا نگرفته که باشم
مثل همین حال که قاط زدم و روغن سوزی و اینا
تصویری از خودم که در فیلم‌های زمان تاهل به‌وفور می‌بینم و از خودم می‌ترسم.
مثل وقتی که یهو همه توجهت می‌ره به رانندگی که عادتا در حال انجامشی. یهو دست و پا و دنده و ترمز و گاز با هم قاطی می‌شه
وقتی همه توجهم را به فیلمی از دهة شصت می‌دم
از احمقی که در تی‌وی می‌بینم، پر از حس من می‌دونم و من می‌خوام و من رفتم و من اومدم. پشتم یخ می‌کنه و از خودم می‌پرسم:
ابله ! چطور تونستی جرئت کنی برای بود و نبود این بچه‌ها سرنوشت و پدری که ..... واقعا چه جسارت احمقانه‌ای
چطور تونستی روی خودت یک تنه حساب کنی؟
رسیدم به آیات قدسی و این‌که اونی که بچه رو می‌ده ...... همون داستان معروف
خدایا شما چطور دل‌داری ر به ر بگی :‌ باش
باش
باش؟
یقول وله کن فیکون؟
نتیجه‌اش هم همین هرکی هرکی می‌شه و انتظار آخر زمانی و رسیدن حق به حق‌دار؟

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

تبارک الله ................. و اینا



سلام و روز اونایی که هستند و نیستند با هم بخیر
روز چیه شب و روز همگی بخیر
خب از حرفای دیشب بگذریم که تلقین به میت بوده تا خودم را جمع کنم. باید بگم یه چیزی درست نیست
یه حس تلخ و مشمئز کننده دارم که میل ادامه راه را ازم گرفته
به ته زندگیم که نگاه می‌کنم همیشه پر از خالی بوده و خودم را گول مالیدم
در همه موارد . به عبارتی از زندگی‌م خیری ندیدم
منم اومدم بودم تا صادقانه و با معصومیت در زمین روحم را تجربه کنم اما روحی که جز تو سری خوری و دو در شدن چیزی حالیش نیست همون بهتره برگرده خونه‌شون که اینجا اسمش زمین و مرکز انواع دو دوره باز و پیچ شمرون و پیچ گوشتی و پیچ صراط
کم که نه پر از حس بیزاری از زندگی و روابط و تنهایی‌ش که نمی‌دونم چرا دچار این احوال شدم؟
مگر این‌که بپذیرم به‌درد نخور ترین مخلوقت بودم؟
نمی‌شه که صنایع شما همه معیوب و من درست؟ شرط ادب می‌گه من نادرستم
بذار یواشکی در گوشت بگم
دیگه حتا حوصله شما و قوانینی که ازش سر در نمیارم را ندارم. نمی‌دونم از خلق من چه تصوری داشتی؟
فکر کنم مازاد ملاتت یک سری کار بودم که شدم شهرزاد؟
به عبارتی شاید از زباله‌های کارگاه آفرینش بهره برداری بهینه کنی اسمش شد شهرزاد و امثال شهرزاد
خب همه که یه مدل سرویس نمی‌شیم و هر کدوم مدل خودمون داریم از سرویس شما بهره می‌بریم
و از جایی که در باور من خدا مفهومی جز برترین و اکمل یعنی جمیع آن‌چه که هست
فقط می‌تونم حس کنم از این سرنوشت و سناریو و کارگردانی نامفهومت چیزی سر در نمیارم
اما یادت باشه با من یکی بد مدل بد کردی و تا اطلاع ثانوی قیامت‌القیامه است و منم رفتم تعطیلات بعد از قیامت
حسن صباح هم همین کار را کرد وقتی دید چنان مسائل شما و شرعیاتت دست و بال انسان را بسته
چهارصد سال بعد از هجرت گفت: قیامت القیامه شده منم امام زمانم و از قیامت به بعد هم که احکام شرعی باطل و بفرمایید دنبال نجات میهمن
ما که بنا نیست میهنی نجات بدیم فقط از دردسسرها و معجزاتت خسته شدم
نه دردسرها و تنهایی‌ت را می‌خوام و نه معجزاتی که به رخ می‌کشی
موضوع برسر آب رفتن توان و باورم ................ شماست
نمی‌شه باور کنم شما حال می‌کنی از زجر کشیدن ما؟ شنیدی؟
انفجار دیروز پاکستان 500 نفر کشته و 30 زخمی به‌جا گذاشته
به مراتب بیشتراز تعداد کشته‌شدگان بهمن افغانستان . اما اون سیاسی می‌شه و خیلی صداش در نمی‌آد و بهمن از بلایای طبیعی آمار کشته‌شدگان به ساعت در می‌آد
این یعنی خودمونم عادت کردیم دیگه به مرگ‌های گروهی. نه؟
چی مونده از انسان خدا؟
خسته‌ام تا یه کاری دست خودم ندادم یا یه حالی بده
یا این‌که باید با کمال شرمندگی بگم : اولین فکر صبح‌م مرگ بود
حتا اگر راه داد مرگ اختیاری ولی حتا برای یک هفته بیشتر هم تحمل این دنیات رو ندارم صبح تا شب خیلی هم به خودت تبارک الله تحویل نده که منم توی کارگاه همین حس شما را دارم
ولی در طی زمان هربار که به کار نگاه می‌کنم پی به معایبش می‌برم و عادی می‌شه و یا می‌بخشم و یا می‌افته گوشه کارگاه ...ولی در ذهنم خالقم و فیس می‌دم...... حالا بگو من کجای کارگاه شما افتادم؟
لطفا جمع‌ش کن


عشق را عشق است




آفت بشر ذهن بیکار و سرگشته است.
و منم بشری که کشف کرده گیر کارش کجاست
البته فعلا.
گاهی هم هیچ کدوم از راه‌کارها جواب نمی‌ده و مام با درد ذهنی می‌ریم
همون وقتایی که سر از محلة بد ابلیس در می‌آرم و معمولا جمعه شب‌ها یکی از خاصیت‌هاش اینه
بخصوص اگه چندتا جمعه در جمعه چپیده باشه که تو به‌کل ناامید و می‌دونی باید هر طور شده سلامت روانی‌ت رو تا آخر تعطیلات هرطور شده حفظ کنی
در نتیجه این دو روزه حسابی سرخودم و به کار ویرایش یکی از کتاب‌های آماده‌ای گرم کردم که هیچ ارزش سیاسی نمی‌تونه داشته باشه و به‌من آزادی گفتن رو می‌ده، بی‌ترس از وزارت فخیمة ارشاد
عشق است
ارشاد که نه عشق؛ اسم کتاب اینه " عشق است "
دروغ چرا یه عالم از این کارهای کنار افتاده دارم که نمی‌دونم چکارش کنم؟
بعد از تعطیلی با یه ناشر قرار دارم. گفتم بد نیست، اینم ببرم. بلکه شوهرش دادم
در نتیجه سرم حسابی گرم کار و خیلی تو مود وبلاگ بازی نبودم
اما الان دیگه بوی شب و جمعه به مشامم می‌رسه و برای پیش‌گیری بهتر دیدم بیام و سلامی بکنم
بگم : می‌دونم خیلیا مسافرت‌ید. خوش بگذره و اینا
اونایی هم که موندین لطفا نیش‌ها باز و یک موزیک شاد و ..... اینا می‌تونه طول موج فرستنده و گیرنده رو با هم تغییر بده
خدایا برسون یه موج خوب، یک کانال پر از نفس


۱۳۸۸ بهمن ۲۲, پنجشنبه

2012



از ساعت و زمان پیداست که یه چیزی باعث بیداری شده مثل همیشه
این‌بار موضع حقوقی و اختلافی نیست. موضوع سرنوشت، آغاز و انجام قصة ماست
عرض می‌کنم
بالاخره را داد امشب فیلم 2012 را دیدم.
کتاب
پیش‌گویی‌های اقوام آزتک، اینکاهای ساکن پرو برای آخر زمانی را نخواندم درباره‌اش یه چیزایی در سایت‌ها خوندم.
اما درباره توفان نوح یا گیلگمش تا دلت بخواد می‌دونم
فیلم 2012 که بی شباهت به سورة تکویر نیست دربارة آخر زمانی از اون ته‌هایی بود که تازه داشت اول ماجرا را معنی می‌کرد. طوفان نوح و مسیر بعد از سیل عظیم
لذت بردم. خوب کار شده بود
البته با اندکی بی‌وزنی در جلوه‌های ویژه. ولی حتا اون‌ها هم حس و حالت رو تعریف می‌کرد
سه گروه
گروه اول غافلگیر شده‌هایی که در همان ابتدا نابود شدند. " به این نتیجه رسیدم، خوش‌به‌حال همین بی‌خبر در خواب مردن "
گروه دوم اونایی که نابودی را پذیرفتن و با توسل به خدا و مقدسین و .. بالاخره نابود شدن
و سومین گروه که به‌قول سورة واقعه
خاصان و خط سومی‌های برگزیده
با هواپیمایی به شهرکی که از پیش برای این روز توسط ابرقدرت‌ها آماده شده منتقل و از اون‌جا هم با سفینه‌ای که برای این واقعه " کشتی نوح " ساخته شده نجات پیدا کنند
همین گروه خاصان و علما و .... نژاد برتر هم وقت گذار و نجات که شد از روی هم بالا می‌رفتن
عده‌ای بعد از کلی مصیبت نجات پیدا می‌کنند
اون‌هایی که معصومیت بیشتری در وقایع اون‌ها رو به اون‌جا رسونده بود
بعد
از مدت‌ها آرامش و درها باز می‌شه و می‌تونن آسمون و خورشید را هم ببینند
اولین لوکیشن بالگرد سیاهی بود که از بالای سفینه می‌گذشت و منو به‌یاد کبوتری انداخت که می‌ره و با آوردن برگ زیتون، نوح می‌فهمه به خشکی رسیدن و زندگی از نو آغاز می‌شه
آخر این فیلم هم اونجا سال میلادی صفر شد و تاریخ از صفر و یک شروع می‌شه
زیادی بازی رو جدی گرفتیم مثل من که خیلی خسته‌ام


۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

تو اونی، همونی






دنیا و مجموعة وقایع و آدم‌های اون بی‌اون‌که بدانیم هدایایی هستند با ارزش
حتا تیغی که بر تو زخمه می‌زند، به تو می‌آموزد
و چه دستی که تو را با مهر می‌نوازد
آرام آرام
و این همه بیرون از باور و تصور تو شکل نمی‌گیره
تو همانی که می‌اندیشی و هستی همانی‌ست که باور داری
همون‌طور که خودت گفتی نباید قضاوت کرد یا همه را به یک چشم دید
نه دوست من بقول سهراب باید چشم‌ها را شست و
جور تازه تر دید
حتا نه دیگر
چون از زمان سهراب تا اکنون " دیگر " هزاران بار رنگ باخته
بی‌شک هدف از اومدن و رفتن هیچ یک از ما هم بیهوده و بازیچه نیست
اما هنرمند اویی‌ست که در این آشفته بازار خودش را جمع و پیدا کنه
کیه؟
برای چی اومده؟
برای چی و به کجا قراره بره؟
یا تا حالا فکر کردی پیش از تولد چی؟ کجا بودی؟ می‌شه نبوده باشی؟
نه نمی‌شه. من‌که حس می‌کنم انگار دنیا از من شروع و با من ختم می‌شه
این حس رو هر یک از ما داره. چون تعاریف دنیا از ذهن ما و فرمی که طی سال‌ها می‌گیره تعریف و ادامه پیدا می‌کنه
بهترین کار برای تازه تر دیدین نه تنها شستن چشم‌ها که شستن باورهاست
آب را گل نکنیم
یادت هست؟

شدم، شدی، شدیم






دیدی؟
حتما دیدی و می‌دونی و خداد سال همه دیدین چی مونده از زن
زنی که یه وقت ایزدبانو بود و خود زایی داشت مثل، آناهیتا یا مادر زرتشت یا مریم باکره ..... خدا می‌دونه دیگه چه ایزد بانوانی که از قلم افتادند
ما رو خواستن از ایزد بانویی بندازند، حقیرمون کردن
شدیم کالای مصرفی برای ارئه بهترین محصولات بازار از انواع لعبتکان ماهرو ساخت کمپانی بانو لیلیت
، مثل ایی
شما بگو وجه تشابه ایشان با آدامس و خروس چیه؟
شاید طرح شینیون مو؟
تازه این جملة مشکوک یعنی چی؟
من خروس می‌خوام؟
فکر کن مردای زن ندیدة دهة سی و چهل چه فیوزها که نسوزوندن با این همه تحول
یه................هویی
تا آی خانوم آی آقا دستمال من حریره

شدیم مستخدم سرویس بده و دست به‌سینة نفس پسران آدم
یه چرخ تو ماهواره بزنی انواعش رو می‌بینی
بخصوص توی این کلیپ‌ها
خودی و زیر زمینی و رو زمینی هم نداره
حتا از پشت روسری هم، یه ویترینی هست
نه که زیبایی بد ها.
برمنکرش لعنت.
دارم از تابلو حرف می‌زنم.
چراغ نئون
تاتو ، آرایش لبنانی و اینا که تو گویی همین حالا داره می‌ره
عروسی
و تو
نه گو این‌که وقتی دختران آسمان فیروزه‌ای ایران بودیم
نقشینه‌های شاهکار بهزاد، نمونةهای ندیدة آفتاب
یا حافظ فرش‌چیان
چی شد یه دفعه تونستیم این‌طوری بشیم؟
شدیم؟! نه. ... ها
قبول ندارم
یا می‌تونیم بشیم که شدیم یا نمی‌تونیم بشیم که یعنی در ذات نبوده و نمی‌شه شد
پاش بیفته قدر صدتا مرد ادعا داریم اما با کمند رنگ و روغن از درون و محتوا.... شرمنده
همه غلتیده در پالت‌های براق رنگ و روغن فقط چون راه دیگری از خود انتظار ندارند
بسه زیادی رفتم بالا منبر
همه‌اش زیر سر این کلیپ هاست که تا چهارتا می‌بینم فشار خونم چنان می‌ره بالا که دیگه تازگی پریا هم بهم تیکه می‌اندازه می‌گه: داری پیر می‌شی‌ااااا... چه‌قدر غر می‌زنی؟
بعد مجبور می‌شم بیام اینجا بگم: که یعنی همه ته ما آگهی بازرگانی؟



شکرانة بلاهت



ای خدا قربون اون بزرگی و حکمتت برم با هم که همه چیز را یا می‌دی به حکمت
یا نمی‌دی بازم به حکمت
یه عمر این خانم والده رفت و اومد بچه‌های دماغوی فامیل رو کوبید تو سر ما که ببین چه و چه.......... لاب لاب لاب
تو هیچی نشدی و نه می‌شی.
خب به یه دلیلی به میتم تلقین می‌دن
اونم این‌که کارسازه.
وقتی تلقین روی میت جواب می‌ده من که جای خود داره
شنیدی؟ چه خبره!! خدا به‌دور
هزار و سیصد آفرین به‌خودم که هیچ پخی نشدم
تازه خوب شد با طناب خانم والده تو چاه هیچ رشتة حقوقی هم نرفتم
نگو یه خوابی برامون دیده بود و اصرار داشت هی برو حقوق بخون.
یه پخی بشو .
ولی پسر ولیعهدش رو چنان چسبوند به تنگ سینه‌اش که حتا معافیش‌م کفالت گرفت که از مشتش در نره
گو این‌که رفت و از نوع بد فرم هم رفت و
دل منم خنک کرد
ولی تا ابد خیالش راحت که پسرش نه عرضه، نه آی‌کیو نه توان تمیز دست چپ از راستش نداره
در نتیجه مجبور نمی‌شه با رادیو بیگانه هم مصاحبه کنه
مام که یه عمر از خانم‌الده زرنگ تر بهش رکب زدیم و هیچی نشدیم.
خیال راحت از هفت دولت
نه نویسنده‌ام، نه ناشر، نه رادیو گوش می‌دم، نه با جراید می‌تونم ارتباطی داشته باشم
یعنی بخوام هم نمی‌تونم. چون به‌گواهی خانم والده بنده هیچ پخی نشدم
از همین رو باید روزی هزار بار شکرانة سلامت و استقلالم را بدم
نون ماست خودم را می‌خورم.
باغبونی و آشپزی
می‌کنم
اینها در هیچ مورد، مورد دار نیست و مو لای درزش نمی‌ره که بنده از نظر آی‌کیو به‌قدری پایین
که تازه دیروز فهمیدم قراره یک هفته تعطیلی باشه و باید امروز جنگی برم بانک
خب واقعا این‌ها همه شکرانه نداره؟



۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

فی فی فیتیله . فردا تعطیله



ما نه‌تنها اورانیوم با خلوص بیست درصد
می‌گیریم بلکه بیست درصد ایام سال هم
تعطیلیم


یادش بخیر اگه قدیما بود از صبح ورد می‌گرفتیم
فی فی فیتیله فردا تعطیله و به قدر سالی بابت یک روز تعطیلی حال می‌کردیم .
فکر کن اگه به این تعطیلات یک هفته‌ای می‌رسیدیم هم باز می‌خوندیم
فی فی فیتیله
فردا تعطیله
اصولا ذات بشر اونی را می‌خواد که کمتر در دسترس باشه. وفور و فراوانی می‌شه حکم عادی و همیشگی
در نتیجه فقط می‌دونم دعا کنم همون‌طور که عاشق آب رفت و نایاب شد هر چی تعطیلی غیر جمعه و نوروزه ور بیفته
شکر وزریری چیزی نیستیم وگرنه کی می‌خواست بین این تعطیلیا رد کار و نگه‌داره؟
نه هوای خوبی که بری سفر
نه پای خوبی که بری ددر
نه برنامه کامل و بایسته‌ای که بگی آره
په ایی تعطیلی‌ چه فایده‌ای داره؟
راستی، شنیدی؟
قراره همه راه‌های به سمت تهران بسته بشه؟
یعنی شنیدیم.
خودم نمی‌دونم

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

پشت پرچین



دارم پا می‌ذارم اون‌ور پرچین، پدر منو ببین


یه چی بگم و برم دنبال کارم، آقا من بدجور و به طریقة خفنی دارم می‌ترسم
البته نا گفته نماند که بیرون از تهران یه‌پا شیرم
زمین می‌خرم می‌فروشم،‌یه‌وقتی تا خونه هم می‌ساختم
اما انگاری اینجا بدفرم ریشه دواندم و باید دونه دونه این ریشه ها رو از زمین در بیارم بدون این‌که آسیب ببینه
خب چیه؟
به سن و سال که نیست. به دل آدمه که چه‌قدر گنده و قوی باشه
نه که فکر کنی از چیزی می‌ترسم. باور کن چلک هر کدوم یه شب تنها بخوابین، صبح تهرانید
شرط نبندید امتحان شده قبلا، تازه توسط کسی که یک هفته پیشش می‌خواست خودش رو بکشه و راحت کنه
یه شب که موند قدر زندگی و داشته‌ها رو فهمید و به قید دو فوریت برگشت خونه پیش مامان و بابا
پس از چیزی هم نمی‌ترسم چون ماه‌ها اون‌جا تنهام و از چیزی هم نگرانی ندارم
پس این لعنتی چیه که با ورود اولین و دومین بازدید کنندة خونه قلبم رو چهارتا کرده و وسطش نمک ریخته مثل: قیف؟
آرزویی جز رفتن ندارم، از چی پریشون می‌شم، وقتی میان برای دیدن خونه‌ام؟
کاش اول دومی را بگیرند بعد بیان سراغ خونه خودم
چمی‌دونم اینم باب اطلاع بانوان گرامی که فکر می‌کنند هم‌تا و هم‌پا با مردا برابریم
نیستیم دیگه، واسه چی فیس الکی بیایم؟


۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

برسر دوراهی



زمانی که ما پا به مرز بلوغ می‌ذاشتیم
ابتدا، مجلات از سانسور " *تیمسار نصیری می‌گذشت " تا به‌ما می‌رسید
خدا رحمت کنه همه رفتگان خاک.
منم
شکر خدا این جناب رو نمی‌شناسم، اما تی‌وی یه برنامه از بازجویی یا نمی‌دونم چی ایشون پخش کرد و از ِرنگ انگشت‌هاش که بعدها فهمیدیم مورس می‌زده و ...جل الخالق این بشردوپای شما چه‌ها که نمی‌کنه؟!!
و صفات عالیه‌ای که از درایت و سیس
تم مدیریتی ایشان به‌گوش می‌رسید باعث شد دخترکان هم‌کلاسی ، خانم والده را به لقب منور " *تیمسار نصیری " مزین کنن که با کوچه‌مون که مزین‌الدوله بود تناسب پیدا کنه
القصه که یادمه اون زمان رمان های جن گیر، دختری از شهر کتان و بخصوص آیات شیطانی رـ اعتمادی که همه‌مون رو بی برو برگرد به دام دوزخ عشق‌های چنین و چنانی می‌انداخت از مجله در می‌آمد تا به دست ما می‌رسید
و ما هم ناچارا در ساعات زنگ تفریح قاچاقی
mp3 می‌خوندیم
اگه درس رو این‌طوری می‌خوندم بهتون می‌گفتم: نمی‌رم جایی که انوشه انصاری رفت، می‌رم جایی که بگن این همون‌جاست که شهرزاد رفت
حالا شمام زیادی جدی نگیراین‌وقت شبی اندکی مزاح برای سازگاری مزاج بسیار بقاعده و حکمی خط نوشت، حکیم‌باشی‌ حرم‌خانة پدری‌‌ست

همه این صغری کبری رو چیدم که بگم : این عکس و چندتای دیگر که همراهش بود منو به زمان رمان‌های، خفن استاد اعتمادی نازنین برد
و ما چه احمق‌های هالویی بودیم که با چه آب و تابی اونا رو دنبال می‌کردیم!! می‌خواستی تازه انقلابم نشه؟
داشتیم حرف خودمون رو می‌زدیم؛
مثلا: مجموعه داستان‌های دختران فراری یا بر سر دوراهی؛.. وای خدا جون قربونت جیگرم چه حالی می‌اومد و یه‌جور تابو شکنی بود که که همچی رگ‌هام رو زنده می‌کرد
انگار از پشت در به اسرار مگو یا اعترافات مردم پیش پدر مقدس گوش می‌دی
زورمون که به فرمانده نمی‌رسید؛ حکایت، تو دل‌مون فحش می‌دادیم بود. کارایی که دوست نداشت یواشکی‌ش قیمت داشت
حتا اگر یه روز ممنوع می‌کرد درس بخونم، قول می‌دم الان پروفسور بودم
خلاصه که کتاب‌های استاد اعتمادی بعد از هفده‌سال ممنوعیت قلم چاپ شد منو واداشت باور کنم، موضوع آی‌کیوی پایین نسل ما نبود که به خواب این قصه‌ها می‌رفت. ذاتا دوست داریم به یه خوابی بریم و بهش دل ببندیم
؟؟؟؟؟




من کرم و اصلا نمی‌شنوم که بخوام رادیو گوش بدم



من کرم و اصلا نمی‌شنوم که، بخوام رادیو گوش بدم
از عصر تاحالا از نگرانی مخم تیلیت شده
من که این همه عشق رادیو و تا وقت خواب از درد ناچاری هر موجی که یکی حرف بزنه دارم گوش می‌دم
نکنه یه‌ روز به‌خودمون بیایم ببینیم خدایی نکرده ساکن محلة بد ابلیس شدیم
با یه پرونده قطور تر از تجدیدی‌های گذشته
تازه نه اهل لنگر انداختن و نه کابل پاره کردن و ایناییم
ولی تو از کجا می‌دونی کالبدهای دیگرت در ابعاد موازی مشغول انجام چه غلطی هستن؟
اومدی یه رادیو بی‌ربط گوش بدن، پای تو گیر بیفته تو ماجرا
بی‌اون‌که بدونی ، خانم باردار شده و روحتم ازش بی‌اطلاع

چی فکر کردی ؟
دو تا قسمت ویکتوریا ببین، تازه دستت می‌آد با دارو به انجام چه چیزها که تن نمی‌دی بی اون‌که فرداش یادت باشه
اومدی این وسطا یه خبرایی هم بود و الکی پلکی با سر رفتی تو دیگ یه بازی خطرناک و وسط لیست مرتدین
از جایی که آدم باید خودش عاقل باشه، دیگه هیچ نوع رادیوگوش نمی‌کنم
حوصله ندارم ببینیم مث فیلم تلفن از طریق این امواج مشغول عملیات تروریستی‌ایم و
حالیمون نیست
چی فکر کردی؟ این اینگیلیسیا و آمریکایی های ذلیل مرده رو دست کم نگیر
فقط صبح تا شب نقشه می‌کشن کار دست ما بدن
حتا اگه راه داد با هیپنوتیزم و امواج صوتی
اوه حواس‌ها به ماکروویو های منازل باشه.
خدا رو چه دیدی اینم چه بسا بزودی تق اسباب جاسوسیش در بیاد

بپریم؟





وقتی یه‌جا گیرمی‌کنی و نمی‌تونی بال باز کنی
به پرواز نکردن و بال نزدن هم عادت می‌کنی
یه‌جورایی بال‌هات آتروپی می‌شه و حتا پرواز از یادت می‌ره
یه عمره هر کی ازم می‌پرسه تو چرا از اینجا نمی‌ری، دروغی به خودم و طرف می‌گفتم، خب اینجا شریک و خانواده و اینا
........ ولش کن اینجا برای خودم خانم‌کاریابی‌ام می‌رم یه‌جا دیگه گم و گور می‌شم
حالا که چوب‌های قفس ریخته و می‌خوام برم، نمی دونم واقعا این خواست قلبی منه؟
بله، خواستی‌ست با همه وجود
اما چی قراره منو نگران کنه؟ عادت‌هام. چشم بسته شب رو تو خونه راه می‌رم
راحتی؟
در دوسال و نیم اخیر سخت‌ترین روزهای زندگی‌م را گذروندم
خانواده
فقط از دست اون‌ها دارم می‌رم
می‌رم به جایی که دیگه روی سقفش صدای دوتا بچه آپاچی و مادر لْر سرگردنه بگیرشون و بابای ........ استخفر..... جایی که اینا تو رو وادار نکنه هر روز همه ایام پشت سر را به‌یاد بیاری و عذاب بکشی
بی‌شک اسمش بهشت می‌شه
خدایا به بهترین شکل جابه‌جام کن
یه‌جوری که کل دیگ زندگیم یه هم، مشتی و باحال بخوره
کسی چه می‌دونه؟
شاید گاهی هم راست می‌گفت که: از وقتی اومدیم تو این خونه همه چیز زیر و رو شد
و پدر رفت
بریم بلکه باب آمدن‌ها باز شد



سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...