۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

از تهران تا چلک



با این گرما فکر میکنی تابستون امسال چی؟
شما خوبید؟ می‌دونی؟
من‌که هنوز چیزی نگفتم بدونی . اما خودم که می‌دونم می‌گم
عید اول بعد از متارکه یه نموره لب برچیده بودم که چرا همه آره و ما هیچی؟
سال‌های دوم و چندم به این نقطه رسیده بودم که خب این بی‌مزه بازی یعنی چی؟
تا کی همه همه چی و من هیچی؟
دیگه از سال دهم که گذشت بقدری بلا سرم آمده بود که دیگه بهش فکر هم نکردم که چرا من هیچی؟
خودم فهمیدم منم باباو باید فقط به فکر عیدهای بچه‌ها باشم و تیمی که باید دنبالم راه بندازم که دخترا در سفر عیدانه تنها نباشند
دیگه شد برنامه و عادت و ما فقط می‌رفتیم و به محض رسیدن سر و کلة اقوام سرگردان پیدا می‌شد
تا این دو سه سال اخیر که یا اسیر بیماری پریا بودم و یا حوصله نداشتم برم.
حالا موندم و امریه جدید دختر بزرگ
یکی نیست بپرسه: بچه جان همه سال تو کجایی؟ چطور که فقط فصل سفر مادر داری؟
در کمال بی‌میلی و بی‌حوصلگی‌م ازم سفر عیدانه می‌خواد. به‌خدا حاضرم خرج سفرشون را بدم و کاری با من نداشته باشند در این عید و بذارن نون و ماست خودم را به تنهایی بخورم
می‌گم: بچه می‌ری اون‌جا طبق معمول حوصله‌تون سر می‌ره می‌افتید جون من و گوشی‌های ناهمراه
مثل همیشه می‌گه: « نه بخدا.
تو که نمی‌آی عید دیدنی. باید صبح تا شب بمونیم خونه. »
من، هر سال نمی‌آم عید دیدنی و بچه‌ها هم عید دیدنی می‌رن و هم سفر
فقط داشته باش این زمزمه از دیشب آغاز شد و کی منو آوارة جاده می‌کنند یا باخداست یا با اقتداری که در برابر بچه‌ها ندارم
یعنی دروغ چرا.
تو که همراه منی این سال‌ها، بگو جای فامیل و دخت بزرگ در زندگی من کجاست؟
در تنهایی و رنجی که این دوسال و چندی به تنهایی طی شد ..................... کجا بودند این‌ها
تو هم فکر می‌کنی بدجنسم؟
خیلی رفتار سادة ما آدم‌ها شکلش بدجنسی‌ست ولی مغزش مظلومیت.
نه؟
تو بیا جای من و تمام عید از میهمانی پذیرایی کن که تا عید دیگر رنگش را هم نخواهی دید
حال می‌کنی؟



سینوزیت حاد



یادش بخیر اون وقتی که هفته‌ای دو سه بار مریض می‌شدم و از مدرسه جیم بودم
با این‌که به محض دیدنم دکتر هاشمیان با لهجة شیرین اصفهانی می‌گفت: باز تو مریض شدی؟
وقتی می‌رفتیم به اتاق معاینه دو سه دستوری که حضرت پدر بپسنده می‌داد و برای غیبتم معافی رو می‌نوشت
پروندة درسی‌م پر بود از خط نوشته‌های دکتر سیدجواد‌هاشمیان که یادش شاد
دروغ چرا؟ خودمم دیگه خجالت می‌کشیدیم
چون شاید نصفش مصلحتی بود
نصف دیگرش حقیقتا مریض می‌شدم. باور کن
خودمم انقدر بیمار جعلی بودم شک می‌کردم. بخصوص وقتی شب بود و تبم می‌زد بالا
حالا فهمیدم زیر سر شیشه خورده‌های ماه بوده. ولی اون‌موقع تصور می‌کردم از ترس مدرسه تب می‌کنم
و نظر به این‌که خانم والده هیچ موقع باورم نداشت خودمم داستان رو زیر سر خودم می‌دیدم
می‌دونی در چند سالگی فهمیدم که سینوز حاد دارم و سرما آزارم می‌ده و بهتره اصلا در زمستون بیرون نیام
اما از این تلقین غافل مباش که کار دستم داده بود و وقت بیماری به آینه نگاه نمی‌کردم مبادا
در آینه یک موش کور پست رذل ببینم که زل زده بهم
باور کن
خدا می‌دونه اون‌موقع‌ها در این آینة بدقواره چه موجوداتی که نمی‌دیدم
درست وقتی میخ خودم می‌شدم
نه چند لحظه.
دقایق، نزدیک به ساعت ماتم می‌برد و آخر از خودم می‌ترسیدم و از کما خارج می‌شدم
خلاصه که اینم از ماجراهای منو بچگی‌م
و سینوز حادی که موند روم




fast food




اما یک تجربة تازه،
ولی باید بگم از تاریخ‌چه‌اش
حضرت پدر انقدر نفی، ساندویچ‌ خوردن و رفتن به فست فودهای اون‌زمان را گفت و کرد
که مام یه عمر فکر کردیم آدم‌های بی‌کلاس می‌رن این‌جاها
تا امروز باید حدود یک‌ساعت منتظر می‌موندم تا آقایون وسط جلسه استراحت بدن و نامه‌ام امضا بگیره
تحمل موندن در ساختمان شهرداری را نداشتم قدم‌زنان تا سهروردی رفتم و سر پیچ سهروردی چشمم افتاد به چندتا از این فست فودای جدید که راستش تا امروز من ندیدیم
و عجیب‌تر این‌که چقدر آدم اون‌جا بود. همه عجله داشتند و باید زود برمی‌گشتن
سرکار یا به مقصد و .............. برام جالب بود که نه هیچ یک بی‌کلاس بودند نه جلف و بی‌ارزش
یک طرح عمومی که اجتماع را تشکیل می‌ده
همه تیپ آدم اون‌جا بود و بالاخره با ذرت و فلافل .......... این چیزا هم ملاقاتی داشتم
نخند
خب، عیب نبود که الان تعریف نمی‌کردم
از آخرینش که گذشتم متوجه شدم عطر غذاها بعد از قرنی تونسته وسط روز گرسنه‌ام کنه
خیلی کودکانه. دوازده چند ساله وارد یکی از مغازه‌ها شدم و ده، بیست، سی، چهل، یه ارُدی دادم و خیلی هم سریع غذا حاضر بود
از شانس تازه کارا غذای خوبی بود. نشستم کنار دختران دیگر حوا
خب هیچ عیبی که نداشت
حسش هم برام تازه و خوب بود. نوعی نزدیکی به آدم‌هایی که فکر می‌کنم براشون می‌نویسم
آدم‌های زنده
بیرون از اینجا و دایرة دوستان، هم‌سان
خلاصه که حضرت پدر روحت شاد.
ما که از نخوردنش نمردیم
اما خیلی وقت‌ها بود که می‌شد خورد و گرسنه پله‌ها و ساختمان‌ها را درنوردید
همه عمر بچة خوب بابا بودم
بذار یه خورده خودم باشم و کارهای نکرده را انجام بدم







game over




وای خدا جون مرسی
این دیگه واقعا روزی در کیهان و دل معجزات به‌حساب می‌آد
تا چهارنیم شهرداری بودم و مردم بس‌که این پنج طبقه را با و بی آسانسور بالا و پایین کردم
اما خب بی‌جون نبودم
هر طبقه یک جرقة امید و انسان نیک هولم می داد به طبقة دیگه
خلاصه که
امروز از آبدارچی به‌ما لطف کردند تا مدیر دفتر شهردار
که جا داره همین‌جا با لباس تمام رسمی از تیم مدیریت شهرداری منطقه هفت 7 سپاس‌گذاری کنم
همه رو از ریز و درشت دیدم
فقط مونده شهردار که قرار شد، روز دوشنبه
این مدیران گنده گنده هم که همگی اولاد آدم و مهربان و انسان
واله یک نفر هم ادا درنیاورد و پاسم نداد
هر یک از غول‌هایی که این سال‌ها در ذهنم به قاعدة فضای سرم رشد کرده بودند، یکی یکی حباب می‌شد و بوم، می‌ترکید
خدا شاهده انسانیتی که از این غریبه‌ها امروز دریافت کردم از هم خونی که من را به این چالش احمقانه کشیده ندیدم
البته چرا تا وقتی هنوز بانو حوا اختیار نکرده بود، همه کسم بود
چه می‌کنه این زن با مرد که ما هیچ‌وقت نه تنها بلدش نبودیم
بلکه هر کی هم از راه رسید می‌خواست یه‌چیزی بکنه و ببره.
به هر حال این بازی سازمان به سازمان و
هر اتاق ترسی سی‌ساله را در خودش پنهان داشت.
سی‌سال از مرگ پدر گذشته و تازه رفتم دنبال تفکیک سند و ................. اسمش رو نبر
زمانی که دوتا مغز روی هم بودیم و شریک، تکلیف پیدا بود
ولش کن. ........ دردسر ......... خلافی .......... شهرداری ، ثبت می‌مرد بخواد بهش فکر کنه
از قدیم گفتن ، اگر شریک خوب بود خدا یکی برای خودش می‌ساخت
در این نزدیک به سه سال اخیر مجبور شدم با تمام ترس‌هام یک به یک مواجه بشم
امروز خان بزرگش بود که فکر می‌کنم سی‌سال عبورش به طول انجامید تا بالاخره به این نقطه
رسیدم



شماها چونید؟
خوبید؟
عجب عصر باحالی نه؟
آخ که آدم یاد یه چیزایی می‌افته که طعم گندم بهشت داره
عصر و غروبتان رنگین کمونی
رنگین کمون مهرتان ، مانا




۱۳۸۸ اسفند ۱۴, جمعه

IGOOGLE



سلام به صبح و زندگی .
به انسان و آزادگی
یادش بخیر
بچگی یه باور زلال داشتیم که فقط از مدرسه بدش می‌اومد
تا دلت بخواد هم با این باورها زندگی را به پیش می‌بردیم
فال می‌گرفتیم با گلبرگ‌های گل با سنگ‌ریزه‌های در مسیر یا با اشکال ابر توی آسمون و در بلوغ که صد البته، فال حافظ
فال حافظ مقدمه‌ای‌ست بر فال نخود و رمل و اسطرلاب
یعنی یا پیش‌گویی‌هایی که معمولا به خونة بخت و اینا می‌رسید گر جواب نمی‌داد متوصل به نیروهای برتر می‌شدند خلق
مثل زندگی
که اولش با یه بسم‌الله از روی آب رد می‌شیم و وسطاش دخیل می‌بندیم و اگر راه داد بعد از اون به دعا و معجزه و سحر و جادوهم چنگ خواهند انداخت
خب تا یه زمانی منتظر می‌نشستیم.
از اون به بعد بشر برای رسیدن به آرزوها
آستین بالا می‌زنه و متوصل به نیروهای برتر می‌شه
حالا این‌همه صغری خانم و کبری خانم گفتم که
فقط طبق عادت سیستم روشن کردم و باید برم شهرداری
یعنی همین حالا باید در حال پوشیدن لباس و اینا باشم
گو این‌که عقل سلیم می‌گه:
اگر واجب نیست؛ شنبه اول وقت هیچ سازمانی ، رفتن نداره و فقط علافی‌ست
وقتی لیوان چای به‌دست برگشتم و نگاهی به صفحة IGOOGLE که انداختم نگاهم رفت و بی‌ربط افتاد به فال امروز
اوه ه ه ه توپ انرژی را در کرد و حالا نمی‌دونم چطور خودم رو برسونم به شهرداری؟
به گزارش GOOGLE امروز روز من و باید تا می‌تونم انرژی و خیر و برکات بردارم
برای همین گفتم، حالا که بناست امروز مال ما باشه و حال‌مون قراره تا حد راه شیری بالا بره ، یه ذره هم انرژی بریزیم تو محل
که همه‌جا سرشار از باورهای خوب امروز بشه
گو این‌که همه روزها روز خداست
اما از باب انرژی و کیهان و ............ هر روز روز ما نیست
و امروز روز ماست
زندگی سلام. منتظرم باش که دارم می‌آد


زناشویی مقدس



دوباره برگشتیم به ریتم همیشگی و تنهایی
پریا به اندرونی پناهنده و من به پستوی بلاگر و پریسا هم رفت
روز خیلی خوبی بود و شاکرش هستم ولی نظر به این‌که یاد گرفتم در اینجا و اکنون زندگی کنم
در اینکم دوباره تنهایی‌ست که حرف می‌زند
و من که می شنوم، می‌نویسم، ثبت می‌کنم، گرا می‌دم این تنهایی‌ها را که در ذهنم چرخ نزنه و بیچاره‌ام کنه
گرنه ملال خاطری نیست جز این‌که:
تو چی می‌گی؟
یعنی، اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟
از عصر به این فکرم که درستش چی بوده؟
یعنی واقعا این برنامه جهان شمول که ما تنها نباشیم؟
آره دیگه وگرنه آدم حوا نداشت و قابیل عیال اختیار نمی‌کرد و انسان از غارها بیرون نمی‌آد
اما مثلا اگر بنا بوده نه همه این‌جوری باشن چی؟
نه همه یعنی ، یک قانون مطلق نیست.
بعضی آره و برخ دیگر هم نه
حالا اون نهایی که می‌رن جفت می‌شن و سه می‌شه رو کاری نداریم
ولی بعضی‌هام فطرت مجرد دارند و نمی‌تونن زیر بار همزیستی نیمه مسالمت آمیز با حضرت همسر برن
هیچ وقت گردن به طوق لعنت ندادن و دم همه‌شون گرم که تکلیف‌شون با خودشون روشن بوده
اما بعضی هم واقعا دوست ندارند جفت بشن، می‌شن فقط چون دیگران هم جفت شدن
در نتیجه آخرش سر در نیاوردم که ما قرار بوده همیشه از یکی آویزون باشیم؟
یا این‌که انثال من تنها هستند، از ریتم طبیعت خارج نیست؟
چرا باشه؟
نمی‌شه؟
نه نمی‌شه .
یعنی از این کفتر لاتای محل کمتر بودیم ؟
درد من اینه که هم از تنهایی شاکی‌ام و هم حوصله ندارم کسی به تعداد نفرات خونه اضافه بشه
به‌قول اشو: زناشویی مقدس. " زن و مرد گاهی به دلیلی زیر یک سقف قرار می‌گیرند. از جمله برای خوردن یک فنجان چای"



طپش پنجره


ایالهناس کشف مهم کردم
بگو چی؟
زمستونا آدم خوشحالی نیستم ولی از نزدیک بهار و به سمت تابستون هی بهتر و بهتر می‌شم
یعنی موقعی که کار باغبونی و بالکنی تعطیل می‌شه منم نیم‌بند به خواب زمستانی می‌رم
و طبیعی‌ست صبح آدم خوشحالی نیستم تا شب. مگر به ضرب و زور و بگیرو ببند تکنیک‌ها مکشوفه

بعد از ناهار تا الان بالکنی بودم.

یه سری بذر کاشته بودم که باید از خزانه به گلدان منتقل می‌شد، که شد
باید غذا می‌دادم که دادم و خاک‌شون هم زیر و رو شد

خب این مجموعه همیشه، تراپی‌ست
بخصوص اگر چلک باشم. در دل طبیعت و جنگل.
وقتی خاک را لمس می‌کنم به‌نوعی ارتباطم با زمان و مکان کنده و
گفتگوی درونی‌م به‌کل قطع می‌شه و در سکوت درون تا غروب، کار می‌کنم
سفر برای بهبودی
این‌جا می‌شه، هر روز به‌سمت بهبودی
تازه غصه‌ام شده از این‌جا برم کجا که گلدونامم باشه؟ خدایا برسون یه حیاط صد ساله با چنار و کاج‌های پیر
گل‌کاری و باغبونی، ارتباط با طبیعت کم از وضو نداره
حسی می‌کنی که انرژی‌های داخل پیله‌ات رفرش و تو دوباره تازه می‌شی
خلاصه که این‌همه گفتم که گرا بدم چقدر خوبم
خدایا یه نگاهی بنداز ببین من‌که همیشه نون و ماست خودم رو می‌خورم
دلت برای تنهاییم نمی‌سوزه؟



جمعه یعنی مهر



سلام جمعه جون.
سلام هم محلی
شک نکن که این جمعه مال منه. می‌تونه مال تو هم باشه، همون‌طور که به اسم خیلی‌ها ثبت شده
جمعه، آدینه. جمعه، امام زمان. جمعه، قیامت. جمعه، بی‌بی‌جهان. جمعة کودکی
و می‌سازم جمعه را با عطر قورمه سبزی مامان‌شهرزاد
بی‌بی مال من بود و این جمعه مال دختراست و از جایی که من کارگردان و نویسندة این سناریو هستم پس بهترینی را که یادم هست، می‌سازم
جمعه یعنی خنده، یعنی فیل‌سینمایی ظهر تی‌وی و قصة ظهر جمعه
جمعه یعنی امنیت و خانواده
این‌همه عشق دیدیم، شنیدیم، توی بازی‌هاش رفتیم و خدا رو شکر که به دل‌خوشیش خانواده رو نپاشیدیم
که عشق‌ها هم خاطراتی‌ست قابل فراموشی و من خانواده را حفظ کردم
شاید تنها موندم، شاید سخت گذشت و .... ولی از این‌که با این‌همه سختی بچه‌ها هستند و من هنوز مادر مهربان
خیلی راضی هستم.
باور کن شکل دیگر هم داشت. اون این‌که رفته بودم دنبال زندگی خودم و این‌ها معلوم نبود با این همه جدایی و خانواده و زن‌پدر‌های جورواجور چی می‌موند ازشون؟
الان از خودم راضی‌ام. نه به‌قدر رنج تنهاییم. به قدر رنج‌هایی که به زندگی‌م اضافه نکردم
بایت ویرانی که بیشتر نشد
بابت حرمتی که هنوز دارم و اگر تکیه گاهی ندارم خودم امن و پناه این دو دختر حوام
حالا دیگه نیازی به من نیست و موندم تنها. ولی در این لحظه و لحظات این‌چنینی که به این زندگی گذشت همیشه می‌دونستم هدایایی می‌چینم که پدر محترم‌شون حتا تصور و رنگش را بلد نیست
با خنده‌هاشون خندیدم. با دردهاشون ایستادم و ................ در هر شرایط با هم بودیم که این همه‌اش نه تلخی که بسیاری هم شیرینی بود
بذار امروز را از خودم راضی باشم بی‌عطر بی‌بی. با رایحة خانوادة خودم
زندگی سلام که چه زیبا و چه ...................
آش زین‌العابدین بیماری که همه موادی درش هست. و فقط کافی‌ست تو انتخاب کنی کجاش باشی؟


۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

شام شب عید در جنت



نمی‌دونم عاشق چیه اسفند و ایام عیدم که نرفته برمی‌گردم و به خونه پناهنده می‌شم
عصر امروز و نمه بارون و خیابونای شلوغ تهران بیش از خرید خونه قد نمی داد
نمی‌دونم شاید حسودیم می‌شه که دوست ندارم شلوغی شب عید رو ببینم؟
هر کسی یه کسی رو داره که فکر می‌کنه اون‌یکی بهش مربوطه
ولی من حتا زیر بوته هم عمل نیومدم که دلم به سایة بوته خوش باشه
هیچی.
ولی معنی‌ش این نیست که حالم گرفته و ایناست
بد نبود در نقش مادر نمونه رفتم و اومدم و حالا در تدارک شام عید و دخترها هم خونه رو روی سر گذاشتند
خوبی‌ش اینه که هیچ حسی با ما نمی‌مونه وگرنه حال این دخترا گرفتنش طبق قوانین واجب بود
مگه می‌شه عید باشه و بچه تو کوچه باشه و سر سفرة عید ننشینه
حالا گیریم که سفره از مد افتاده باشه
ولی حس عید یه حس خوبه که فقط واژة سفره را می‌طلبه
و چه بدی داره اگر ما هر روز را عید بدانیم و در سرور زندگی کنیم؟
زندگی همین روزهاست که در حال گذر است. پس حتا تنهایی هم باید جشن گرفت
همیشه مجسم می‌کنم اگر یاری بود که بخواد صبح تا شب خونم رو به شیشه کنه و ......... وای حالم بد می‌شه
بذار همین تنهایی رو تحمل کنیم تا ناز این اولادان بی‌جنبة آدم را کشیدن
بریم فعلا به این دخترکان ماه روی خودم سرویس بدم که انگار از این دست به اون دست دادم و راه دوری نمی‌ره
سفره‌هاتان پر خیر
پر روزی
دورش شلوغ


عید، عید من است



اگر محاسباتت غلط از آب در بياد
اگر ناهار عيد حوالت به شام بشه
اگر دخترا خودشون برنامه داشته باشند و تا غروب تنها باشي
اگر تو جاي من باشي چه مي‌كني؟

يه كار خوب
يك روز مجردي رو با خورم حال مي‌كنم
حالا
از هر طريق كه راه داد.
از قديم گفتند اختراع برادر احتياج
حتا اگر ضربان قلبت رو به خدا برسونه
مهم اينه كه امروز مال تو بمونه و هيچ چيز خرابش نكنه
من فكر كرده بودم از صبح عيد
، تقصير دخترها نيست.
اون‌ها زودتر از من فهميده بودند عيد را نبايد به بطالت داد
حالا اونا مسئول توهمات من نيستند.
گذشت روزگاري كه عيد معنا داشت و عطر خانواده را مي‌فشاند
ولي هنوزم عيد است
و من بزودي مي‌رم زير بارون.
حتا اگر تنها باشم باكي نيست.
اين لحظات سهم من است از زندگي كه مي‌گذرد
رحمت و درود به روان پاك علماي ايراني
از جمله شيخ حكيم ... كه يادش همیشه فخر ایران خواهد بود



۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

عید بر عاشقان مبارک



وای خدا جون چه هوایی!! به این می‌گن هوای زمستانی یا بهاره؟
آسمونم مثل دل من قاطی کرده نمی‌دونه بباره یا بتابه
شکر که بارون می‌آد اونم چنی مشتی و توپ
از دیروز علیرضا عصار هی نمی‌گه:
چترها را باید بست و زیر باران باید رفت و...... کار دیگر باید کرد؟
چیه ؟
هر چیزی که اسم نبرم که بد نمی‌شه
خدا هم تازه با همه خدایی‌ش کلی از مفاهیم را بین آیات پنهان کرده
ما که تازه فقط بندة خداییم و از عالم و آدم پنهان
پس می‌شه شما وارد فکر بد نشی و بذاری این روز عیدی رو ما هر چی دل‌مون خواست بگیم
آخی ، محسن یادت بخیر
همیشه می‌گفت غیبت اگه بد بود ، موسیو زمان نمی‌کرد اونم هزار و چهارصد سال
راستی
سلام محسن. بارانی و غیر بارانی عیدت در اوکراین مبارک.
خلاصه که این‌همه توضیح صرفا برای این بود که بگم عجب روزیه
شب عید است و یاراز من چغندر پخته می‌خواهد
و ما چون یاری نداریم که نه لبو بخواد و نه لب ............... و اینا دلیل نمی‌شه ما عید نداریم
فقط از پنجره بیرون را نگاه نمی‌کنیم که بفهمیم تنهاییم و اگر یاری داشتیم این باران و این هوای دو نفرة عاشق کش بی‌گمان قشنگ‌تر می‌شد
هستی هم در، امکاناتش رو به‌روی اهل دل یه‌جور دیگه باز می‌ذاره
باشه هستی تو هم همیشه ما رو بذار رو نیمکت ذخیره
خلاصه که هر کی یاری داره این عید بارانی بهش مبارک و می‌تونه امروز از این‌همه زیبایی و نعمت لذت ببره
هر کی هم که نداره ، لطفا ازپنجره سر بیرون نیاره
به‌من و تو چه که بارون می‌آد؟
بیخود به بارون فکر نکن که ممکنه دچار افسردگی بشیم
می‌بینی حتا برکات هم در ردة این‌وری اون‌وری جا داره
باشه مام بریم بساط غذای روز عید را تکمیل کنیم که پریا
هست و یحتمل پریسا هم خواهد آمد و هیچ‌یک مثل من بدبخت و تنها نیستند
پس عید به هر کی دلیلی برای عید داره مبارک



قصة نمکی



شبای تابستون بود و قصه‌های بی‌بی و پشه‌بند سفید کنار حوض وسط حیاط
همون وسطی که وقتی قصه‌های بی‌بی را می‌شنوم، بتونم همة ستاره‌ها را هم ببینم
از بچگی سمعی بصری حال می‌کردم و شب بود و قصة درخت هفت‌گردو، ماه پیشونی، نمکی
یادش بخیر وقتی می‌رسید به اینجا، من به‌جای بی‌بی می‌گفتم
هفت در رو بستی نمکی، یک در رو نبستی نمکی
و او ادامه می‌داد
نمی‌دونم چند بار این قصه‌ها را شنیدم تا یاد گرفتم، آدم باید خودش عاقل باشه
شب وقت خواب درها رو باز نذار

اما بگم از دوستی دیگه. دکتر عسگری
زمان موشک‌باران‌ها بود و تهران نیم‌بند خالی
با فاصلة یک طبقه با خواهرش در مجتمعی زندگی می‌کرد
می‌گفت:
این خواهر من شب‌ها هزارتا قفل به این درها می‌زنه. یکی نیست بگه:
خواهرم در سن من و تو باید درها را باز بذاری بلکه یکی اتفاقی وارد بشه و.............. اینا

و من می‌خندیدم مثل همة بلاهتام
بعد از نهصد و بیست و چهار سال تازه فهمیدم، این بی‌بی بدجور در باورهای ما رو بست
برای همینه که عشقی از هیچ در و دروازه و روزنی وارد نمی‌شه





امید




تصاویر، اصوات، روایح می‌تونن کانون ادراک ما را در زمان جابجا کنند و من اکنون از کنسرواتوار تهران می‌نویسم
امروز بالاخره مراسم کپچر گیری تمام شد و فیلم به‌ما رسید
فیلم رسیتال پریا
دوباره به عبور لحظات در آن روز نگاه کردم
خدا رو چه دیدی، چه بسا در زمان هم طی طریق کردم بلکه
خستگی از روحم بدر کنم
اما
این چیه که وقتی هست همه‌جا نورانی و پر از دوست داشتنی‌ست
و وقتی نیست زندگی با قیامت و برزخ و دوزخ ؛ یه ضرب بگو " کمدی الهی، دانته" جاش عوض می‌شه؟
امید
اگر بدونم جنس این امید از چیه حتما راه می‌افتم برای ساخت شیمیایی امید و بلکه حال بشر عوض بشه
یکی در کیهان یه قطره امید نداره به‌ما قرض بده و اینجا بچکونه؟
باور کن که همه حال خرابی‌ها از جنس ترس، تنهایی‌ها و چه‌کنم‌هاست که با امید
رفع می‌شه
بذار به فورمولش برسم برای اسپانسر خبرتون می‌کنم و شریک می‌گیرم
خب؟
شب تعطیل همگی خوش
من می‌رم یه عودی و شام شب عید و اینا تا ببینیم
این شب مرا چه هدیه خواهد داد
و تورا
و زمین را
و انسان را


اینجا و اکنون




روزی سه‌چهار نفر می‌آن اینجا دنبال پیش‌گویی‌های شاه نعمت الله ولی
همه منتظر آینده نشستن و یا در ترس‌های گذشته دست و پا می‌زنیم
در حالی‌که در اکنون زنده‌ایم و کوچکترین آگاهی از چگونگی بود و باش خود نداریم و باز به آینده چنگ می‌زنیم
برای همین قیامت هم در آینده واقع شده.
دور از دسترس و باور
چون در اکنون زندگی را از یاد بردیم و با گمان جاودانگی و آینده دل می‌سپاریم
اسمش می‌شه امید.
امید به فردایی دور از دست ولی چون هست همیشه دل‌خوشی برای ندید نداشته‌های در اکنون هست
ما به فرداها دل می‌سپاریم در حالی‌که من ، تو، ما، شما، ایشان، آن‌ها و.......... همه در دستور زبان حالاست
نه گذشته و آیندة بعید
ما حتا دستور زبان را برهم زدیم. در اینکیم و به فردا دل دادیم. شاید اگر امروز نیست
فردا باشد
باور کن هیچ قدرتی در هیچ کجای زمان و مکان نمی‌تونه تضمین بده تا فردا زنده‌ایم
و امروز هم‌چنان می‌رود بی‌آن‌که با آن ملاقاتی رودر رو داشته باشیم
وقت مرگ باور نداشتم در پسه آن پیچ انتظارم را می‌کشد.
خیلی به ناگاه آمد و بی‌گه رفت
و چه باور تلخی‌ست پذیرش مرگ و ختم ماجرای من تا من

ما در اینجاییم و اکنون نیز هم.
به کجا می‌روی؟
آرزوهامان در این‌جاست
دردها و زخم‌ها
به‌ کجا و
چرا می‌روی؟


آب را گل نکنیم




از وقتی دست چپ و راست را شناختیم یک سهراب بغل گرفتیم که بگیم شیکیم
فقط شیک از یادت نره
اگر می‌تونستیم سهراب وار به آینه نگاه کنیم
خود را در آن بیابیم
و با طبیعت به وصلتی هم‌گون برسیم
شاید بدین سادگی دلی نمی‌شکستیم
که در پی فروبردن بغضی است تلخ
اگر اندکی عطرش را دریافته بودیم که چطور پیوند خورده‌است با ظهر تابستان
عکس ماه در لیوان آب و نان خشکی که فرو می‌رود در آب
کمتر دل می‌شکستیم و می‌آزردیم
نه؟

بریم دوباره سهراب را تنگ در آغوش کشیم
نه؟
شیکی از یادت نره
نه؟
ما خیلی شیک و آلامد و به روزیم
مگه نه؟
آره داره گندش دیگه در می‌آد
مگه نه؟
آب را گل نکنیم
اگر انسانیم




روزهای برزخی



چه روز عجیبی
نوشتن و کارم نمی‌آد
شماها خوبید؟
خدا کنه شماها مثل من گرفتار برزخ نباشید

دقت کن گفتم برزخ، نه دوزخ تفاوت میان این دوبسیاره
برزخ جایی‌ست که من الان درش هستم. نمی‌دونی چی به چی و تو کجایی و کاری هم از دستت برنمی‌آد
نه می‌شه به روی خود نیاورد و ول گشت که خلاف قوانین خانم والده است
نه می‌شه انسان مفیدی بود
باز روزهای حال خرابی، مثل دیروز با خودم می‌گم: شهرزاد خانم امروز آدم نیستی و حالت هم هیچ خوب نیست
مثل مجوزی می‌مونه که تو می‌تونی یه آرام‌بخش بخوری یا هر کاردیگه که توانش را داشته باشی در مسیر بهبودی
وقتی هم که خوبی، خب خوبی دیگه دلم می‌خواد زمین و زمان را از نو بچینم
ولی روزهای برزخی نه مسلمونی نه کافر. نه آدمی نه ....................... می‌شه امروز من
نمی‌دونم چمه. نمی‌شه گفت هنوز بدم. دیشب هم با زور زاناکس نخوابیدم که بگم تاثیر دارو روم مونده
می‌دونم چیه
دلم شکسته و شوک شده
یکی بیاد منو جمع کنه
پس برای چی به برخی از شما می‌گم، رفیق؟



۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

ماهی قرمزای حوض بی‌بی




می‌دونی چی شد که این‌طور شد؟
منم نمی‌دونم اما می‌شه تصور کرد و به حدسیاتی هم رسید. مثل این‌که:
بچگی رو دوست دارم چون دورة جهل بود و کودکی
خیابونا پهن بودند و عریض. کسی دروغ نمی‌گفت و دروغگو همیشه دشمن خدا بود
یعنی دروغ چرا از حقیقت زندگی بی‌خبر بودم و فکر می‌کردم آی‌کیوی صداقت همه به قدر کودکیه منه
به سن بلوغ و رشد که رسیدیم پی به ریای عشق بردیم
بعد از سی ، تازه فهمیدم آدم‌ها زن و مرد دارند و نسبت به اعتمادشون یکسان نیست
بعد از مدتی هم یادگرفتم مردم
بلدند توی چشمت نگاه کنند، دروغ بگن، زیرپات رو خالی کنند
سفره‌ات را خالی و به امانتت خیانت ، این مقوله رو بیشتر بین جمع‌های خودی تر و هم‌خون دیدم
به‌قول خانم غول در داستان حسن و خانم‌ حنا،
اه از کی تا حالا می‌آن در خونه‌ات رو می‌زنن و می‌گن تق تق تق
خانوم من اومدم گولتون بزنم؟
در نتیجه بازی گرگ و میشم یاد گرفتیم
یاد گرفتیم در این تصویر خیالی، بیماری هست، تلاق هست. بدی هست. ما فقط از بچگی اینا رو نمی‌دونستیم و فکر می‌کردیم بچگی یعنی، ماهی قرمزای حوض بی‌بی
خلاصه که این‌طوری پیش بره می‌مونه بچه‌ها و خودم که باید باورهام را ازش بردارم
چی می‌مونه برای ادامه؟
همین‌جوری‌ها ما عاشق کودکی‌ها شدیم و درش لنگر انداختیم
موقعی خستگی چشم می‌بندیم و دوباره بچه می‌شیم
به همین سادگی
کاش منگول به‌دنیا اومده بودم

سقوطی ساده لوحانه




چقدر خسته‌ام.
چه بی‌کس
چه آزرده و دل شکسته
به هر کس امید ببندی آخرش همین می‌شه، یه کاری باهات می‌کنن که نتونی نفس بکشی یا سر بلند کنی
والله دروغ چرا خودمم از بچگی فهمیده بودم تا صد سال سیاه هم آب من با این دردانه‌های حوا بخواد هم نمی‌تونه از یک جوی گذر کنه
نه که اونا یه چی. خیر. من یه چی
دل خوش بودم اگر خانواده ندارم، دوستان خوبی دارم
ولی تا بوده همین بوده.
تفکرات احمقانه‌ای در سر دختران حوا رشد می‌کنه غیر قابل درک و هضم
و من از این همه ناتوان.
باور کن بلد نیستم از پس مکر شما دختران حوا بربیام
اگر می‌شد، با دخترام به سازش می‌رسیدم و عمری تنها نمی‌موندم. خب اونام هر کدوم به‌خاطر خودخواهی بخشی از ریشه‌هایم را زدند
حق ازدواج، نفس کشیدن، خندیدن، عاشقی و ............ خلاصه که یک به یک از ما کسر شد و عادت کردیم
موندیم و عالم توهم زنی، در اندرونی و رفقای اون‌ور اندرونی و تو
نمی‌تونی هر روز با یکی گیس و گیس کشی کنی و
زن‌ها، خودخواهانه آزارت می دن.
دیشب از اندوه این‌همه تنهایی پیش رو، نتونستم بخوابم.
امروز هم آدم به درد بخوری نبودم
و تو نمی‌تونی از همه دنیا رنجیده و تنها به این شرایط کنونی هم‌چنان ادامه بدی
تو می دونی، هیچ‌کس نیست
هیچ‌کس نیست که بی‌آزار از زندگیت بره
بی شکستنت
کاش این بانوان گرام بلد بشن فکر کنند یا چطور و به کی چه جیزی را بگند
من‌هم این‌طور تنها نمی‌موندم



کمین و شکار




می‌گه: شما را به نزدیک‌ترین‌ها صید می‌کنم
حالا تو بگو این نزدیکی و شکار از کجا تا به کجای زندگی ما ختم می‌شه؟
تا حالا دادسرا رفتی؟
نصف بیشتر برای گرفتن حق از خودی به اون‌جا می‌آن
حقی که دوستی دوستی از یکی زایل شده
حقی سرشار از اعتماد
و تو صفی از مردم احمق را می‌بینی که روزی به یکی اعتماد کردند
خب دیگه به سلامتی نه اعتماد می‌کنیم و نه ارتباطی برقرار و تشریف ببریم کجا؟
کجا بهتر از چلک؟ همه‌اش کوه است و جنگل، جک و جونور. جنگل یعنی خطر
ولی وقتی می دونی بناست شب اون‌جا بخوابی، از غروب درها و حفاظ‌ها را باید ببندی که تا بالایی کسی از پایین نیاد
یا تا پایینی کسی از بالا نیاد
این می‌شه استراتژی در مواقع خطرناک
ولی وقتی قرار باشه نشستی و از نزدیک‌ترین‌ها ضربه بخوری، چون منتظر نبودی می‌شه، تک
چنان ناگه می‌رسه که وقت نکنی کوچکترین پاتکی براش بزنی
و از حال می‌ری تا اطلاع ثانوی که یه معجزی چیزی بیاد و نجات بده

یه معجزه بیاد منو جمع کنه که بد جوری شکسته‌ام


۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

نبات رعفرانی



یادش بخیر بچگی اگه خیلی احساس کمبود محبت می‌کردیم ، زودی دست به دل و آی....... وای مردم
به‌دادم برسید و فقط یک لیوان آب قند، عرق‌نعناء با قند می‌تونست همه غصه‌ام را با خودش ببره
یعنی رمز کار در توجه خانم والده بود و لیوانی که به دستم می داد
ولی حالا که به میمنت و مبارکی مثل عشقه رشد کردیم و به در و دیوار زندگی پیچیدیم
نه تنها با هیچ لیوان آب قندی حالم خوب نمی‌شه
بلکه اصلا دکتری برای این درد وجود نداره
اگه بدونی چه‌قدر دلم یه‌چیزایی می‌خواد؟ اینام از عقبة پیچیدن به دست و پای وزارت فخیمة از ما بهترون
دیگه جرئت نداریم اسمی از موضوع مورد علاقة امن و گرم هم برد
خب اینم شد زندگی؟

می‌ترسم وقت مرگ بفهمم، زندگی یعنی رفتن به کوه و بیابون
نه اسمی و نه کارنامه‌ای تا بتونی یک کلمه بگی بغل
خب که چی ؟
حالا من یه چی گفتم
شما نباید فکر کنید منظورم این بود که دلم ... می‌خواد
داشتم از لیوان عرق‌نعناء و قند می‌گفتم
ذهن شما بد برمی داره مگه تقصیره منه؟

انعکاس بیرونی‌ها



و اما دیشب
خب حس شیرین و دلچسبی بود. بالاخره این طلسم چند ساله شکست و من برای شادی پریا در جمع آدم‌های قدیمی قرار گرفتم
هنوز در حال مرور تصاویرم
خیلی اتفاقی
خیلی همین‌طوری این‌طور شد که من موندم و ردیف اول سمت راست سالن ، تنها
پشت سر سالن تا آخر پر بود و آقای پدر نتونست بیاد جلو بشینه چون چند دقیقه دیر رسیده بود
مثل همة زندگی پشت سر رفته که در هر شرایط ان‌قدر دیر می‌رسه که ذوق طرف کور می‌شه یا زحمات تموم شده
البته اقتدار منم بی تاثیر نبود. خداوکیلی تحمل خودش و همسر « سینزده، همساده‌مون » را ندارم
از قدیم گفتن، دوری و دوستی
و مرور سال‌های تنهایی ما.
منو و پریا.
حتا پریسا که از همه تنهاتر بود
و اینکه زندگی چه بازی برای ما رقم زده بود کین خواب، اینهمه آشفته بود؟
و دیگه حس آرامش.
آرامش از دیدن نتیجة تا اینجا و انعکاس بیرونی‌ها
البته از باب پریسا خیلی وقت پیش نتیجه دیده شد و سرشار از شادی شدم
مونده بود این
یه‌جور در رفتن خستگی بود که افتخارش فقط مال پریاو من بود
حس خوبی بود
انگار تنهایی و رنج سال‌ها بیوگی از یه‌گوشة ستون فقراتم خارج شد
رنج روز و شب‌های تلخی که در هر لحظه‌اش باید هم مرد و پدر و هم مادر مهربان بودم
و چطور خستگی ها از مادری و عطوفت از زنانگی جدایم کرد و به سوی پدری و خشکی نشاند؟
شب خوبی بود
یک مرور کامل ، برای من کارنامه‌ای
استاده پیش رو


سلام هم محلی خوبی



شاید به مزاح می‌گفت:
من یک چای دم می‌کنم، یک هفته می‌خورم
غذا هم تا یک هفته قابل خوردن است
داشتم یدونه شاخ ریزه میزه درمی‌آوردم
که خب تنها موندیم که موندیم
دنیا که به آخر نرسیده که ما تنهاییم
اگه بنا بود بی جفت نتونیم زندگی کنیم مثل هابیل و قابیل دوقلو می‌شدیم
وقتی می‌بینیم خیلیا تنهایی را برگزیدن،‌بعد با کمال حیرت متوجه می‌شی. در حال عذاب و یا شاید به‌نوعی تنبیه خودند
چطور ممکنه چون تنهاییم به خودمون احترام نذاریم
من در روز بارها چای با طعم‌های مختلف دم می‌کنم
به وقتش ساعت قهوه و موزیک دارم و اگر لازم شد میهمان بازی‌های دوستانه
دیدار با آدم‌هایی که هم‌دل منند و هم گل. رفقای عزیز تر از برادر
خواهر، مادر، وشاید حتا همسر
به هرحال اومدم که زندگی کنم. حالا اگر عرضه نداشتم جفت باشم و سهل‌تر این مسیر را طی کنم
زیرسر غرور یا بی‌دست و پایی خودم بوده و حتا شاید معیارهای غلط
وشاید مادری؟
به هر حال باید در این تنهایی‌های مداوم خود را دوست داشت و بهش احترام گذاشت.
یا نه؟
تو اگر به‌خودت مهر نورزی
چطور بیگانه تو را سرشار از مهر کند
راستی
سلام هم محلی
هر چند من می‌گم سلام و تو جواب نمی‌دی
با اینحال باب سپاس از خودم و زندگی به تو می‌گم:

سلام هم محلی خوبی؟


۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

شکرانه‌اش با من




نعمتش از شما
شکرانه‌اش با من
بالاخره خدا بخواد این مراسم رسیتال تموم شد
با این‌که خیلی خسته‌ام، اما باید می‌گفتم
متشکرم از هر نیرویی که از من و این دخترا حمایت می‌کنه بی‌اون‌که کس و کاری داشته باشیم
زندگی متشکرم
فعلا برم خواب تا فردا کامل گزارش امروز را بدم
که خوب بود.
به قدر دل مادر من خوب بود
مثل تعبیر یک خواب خوش
یک خستگی طولانی و رسیدن به یک کافه بین راهی و خوردن یک لیوان چای
خلاصه که با حضور آقای شوهر سابق در نقش پدر و عیال مربوطه‌اش این روز اسم روزی کامل برای پریا گرفت
به همینا می‌گن زندگی
خوش‌های چند دقیقه و ساعتی
دنبال معجزه و هیجانات غیرقابل تصور نباش که هیچ خبری نیست

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...