با این گرما فکر میکنی تابستون امسال چی؟
شما خوبید؟ میدونی؟
منکه هنوز چیزی نگفتم بدونی . اما خودم که میدونم میگم
عید اول بعد از متارکه یه نموره لب برچیده بودم که چرا همه آره و ما هیچی؟
سالهای دوم و چندم به این نقطه رسیده بودم که خب این بیمزه بازی یعنی چی؟
تا کی همه همه چی و من هیچی؟
دیگه از سال دهم که گذشت بقدری بلا سرم آمده بود که دیگه بهش فکر هم نکردم که چرا من هیچی؟
خودم فهمیدم منم باباو باید فقط به فکر عیدهای بچهها باشم و تیمی که باید دنبالم راه بندازم که دخترا در سفر عیدانه تنها نباشند
دیگه شد برنامه و عادت و ما فقط میرفتیم و به محض رسیدن سر و کلة اقوام سرگردان پیدا میشد
تا این دو سه سال اخیر که یا اسیر بیماری پریا بودم و یا حوصله نداشتم برم.
حالا موندم و امریه جدید دختر بزرگ
یکی نیست بپرسه: بچه جان همه سال تو کجایی؟ چطور که فقط فصل سفر مادر داری؟
در کمال بیمیلی و بیحوصلگیم ازم سفر عیدانه میخواد. بهخدا حاضرم خرج سفرشون را بدم و کاری با من نداشته باشند در این عید و بذارن نون و ماست خودم را به تنهایی بخورم
میگم: بچه میری اونجا طبق معمول حوصلهتون سر میره میافتید جون من و گوشیهای ناهمراه
مثل همیشه میگه: « نه بخدا. تو که نمیآی عید دیدنی. باید صبح تا شب بمونیم خونه. »
من، هر سال نمیآم عید دیدنی و بچهها هم عید دیدنی میرن و هم سفر
فقط داشته باش این زمزمه از دیشب آغاز شد و کی منو آوارة جاده میکنند یا باخداست یا با اقتداری که در برابر بچهها ندارم
یعنی دروغ چرا.
تو که همراه منی این سالها، بگو جای فامیل و دخت بزرگ در زندگی من کجاست؟
در تنهایی و رنجی که این دوسال و چندی به تنهایی طی شد ..................... کجا بودند اینها
تو هم فکر میکنی بدجنسم؟
خیلی رفتار سادة ما آدمها شکلش بدجنسیست ولی مغزش مظلومیت.
نه؟
تو بیا جای من و تمام عید از میهمانی پذیرایی کن که تا عید دیگر رنگش را هم نخواهی دید
حال میکنی؟