۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

اگر و مگر، ایشالله




حساب کن چند روز از سال جدید گذشت
والله نه خوشی گذشت و نه فیلی هوا کردیم، اما مثل باد یک هفته‌اش گذشت
در واقع یک هفته دیگه از عمر ما هم رفت و از حساب کسر شد
در این یک هفته ، چه‌قدر از باورها و خوش‌بینی‌ها و اعتمادت به زندگی کم و زیاد شد؟
اینم باز از حساب مسیر پیش رو کسر می‌شه
چند دل شکوندی، چند دل شکسته را مرحم زدی و چه‌طور در آینه به خودت گفتی آدمم
چند دفعه به خودت گفتی، اگه این رو نکرده بودم، یا کاش اصلا کاری نکرده بودم، اگر سکوت کرده بودم
همون جملاتی که طی هفته‌های عمر مکررا تکرار می‌شه
حساب اینا دستت هست؟
نه
می‌دونم نه.
چون اگر بدونیم داریم با افکار، توهمات، رفتار، خیالات خام ....... به پیش می‌ریم
شاید اگه از این اگر و مگرهایی که نمی‌دونیم عقبة سوی دیگرش به چه بهایی تمام می‌شه آگاه بودیم
خفه خون هم می‌گرفتیم، اما انقدر ساده بی‌گدار به آب نمی‌زدیم
آب را گل نمی‌کردیم، خودخواه نمی‌شدیم و ............... همه آن‌چه که به بشریت از سر ناآگاهی زخمه می‌زند را از زندگی برمی چیدیم
با دقت بیشتری حرف می‌زدیم، نگاه می‌کردیم، فکر و بعد هم ......... می‌شدیم
خلاصه که تمام مسیر پشت سر، پیش رو پر از این اگر و مگرهایی‌ست که باعث شده کلی از داستان زندگی دور بیفتیم
کلی هم دیگران را از مسیر خارج کنیم و در آخر هم فقط نق بزنیم که خدایا، پس سهم من چی؟
چرا من حیوونی؟
چرا منه بیچاره؟
چرا اصلا منی که انقده ماه‌م؟


از صد تا صفر



بی‌بی یادم داده بود
وقتی شب‌هاخوابم نمی‌بره؛ گوسفند بشمارم
تا یه‌موقعی راه می‌داد و از سن بلوغ خودم رفتم به‌کار صادرات وردات ستاره
آسمون جولانگاهم بود و
ذهنم تا بی‌نهایت تصور می‌بافت
از ابر ریسمان‌ها راه می‌گرفت و بالا می‌رفت
با رشته‌های اراده برمی‌گشت به ساخت و ساز می‌پرداخت
مهارت خاصی در انواع ریز پرداز عاشقانه پیدا کرد و نفهمیدیم چی بود و چی شد خودش واسه خودش شد یه‌پا، تراشة ما!!
دیگه شب‌ها نه با گوسفند راه می‌داد
نه با ستاره‌ها
عشق می‌شمرد
بعد از فراق‌ها و شکست‌های بسیار
مود عوض شد و
تا رسیدن به آلفا از صد به صفر معکوس می‌شمارد
که
بین راه چشمش به گوسفندا و ستاره‌ها افتاد
دنبال گوسفندها راه افتاد
دوباره بچه شد و
وقتی خوابش نمی‌بره،
ستاره‌هایی رو می‌شمره که بالای سر گوسفندان چشمک می‌زنند


یاری سبز شما




فکر کن اگر از کل معادلة هستی، خدا را بردارند
گناه را حذف کنند
اگر یکی نباشه وقت تنگ تو دلت صداش کنی
هر چی.
بچگی می‌گفتیم: مامان یا بابا. ... حالا به هر چی که م
واقعی که ترسیدی
پناه ذهن تو شده
لرزیده،
گناه داره،
حیوونی ........
اگه بپذیری،
اول تا آخر
دنیا به‌قدر توقف توست در زمین
اگه باور کنی، قبل و بعدش خبری نیست
اگه خواب نما شی که هر چی رشتی تا حالا پنبه بوده
اگه خیلی چیزا که وقت تنگ نگهت می داره نباشه
حسش نکنی
بترسی، انگاری که برهنه افتادی وسط بیابونی در شب‌تاریک
ابرهایی که به هم یورش می‌برند و
باد تندی که به تو تازیانه می‌زنه و تا چشم کار می‌کنه، فقط بیابانی مسطح و تاریک
چه حسی پیدا می‌کنی؟
.
خوب تجسمش کن، بعد بگو
.
.
هر کی فهمید
خیر ببینی، من اون‌جام
یه نخی، یه سیم بوکسوری، گرایی ، هایی هویی
که نیازمند یاری سبز شماییم



the mist



یه وقتایی،
انقده حرف داری برای گفتن که
کم مونده از هجوم ناگفته‌ها مجنون بشی. ولی در اون شرایط و تحت هیچ عنوان نباید حرفی بزنی
یه‌وقتایی،
یه‌جا گیر کردی و باید یه چیزی بگی، اما خودت رو هر چه نیشگون هم که بگیری، حرفت نمی‌آد
یه‌وقتایی،
یه دنیا حرف داری و
حس، الانه که بمیری و اینا ناگفته بمونه
کسی رو پیدا نمی‌کنی که بشه براش گفت
یه موقعی هست
دلت می‌خواد برای شنیدن صدای خودت هم که شده
به یکی بگی، سلام
اما جرئت نداری، ممکنه بعدش هزار و ششصد و پنجاه و دو داستان و
چرا و اما درش پیش بیاد
یه‌حرفایی هم هست که گفتنش به نظر حیاتی می‌آد، اما تو می‌ترسی اصلا بگی
ممکنه بعدش بشه، پیرهن عثمون
یه حرف‌هایی هم هست که
برای گفتنش باید از هفت پشت، همسایه شمالی جنوبی
شرقی غربی
و دور و نزدیک،
دوستان و آشنایان،
هم‌فکران و...هم‌ ... و .......... راه شیری و اینا
اجازه بگیری
خلاصه که از هجوم نگفتنی‌ها
و جون کندنی‌ها
و اینا نتونستم یه کلام بگم :
سلام
اینه دیگه، اسمشه زندگی انسانی ما
اوه
راستی فیلم the mist رو دیدی؟
دیشب، پریشب
یا شایدم پس پریشب، دیدم
وای تهش سنگ شده بودم
تصورات، ترس‌ها، عقده‌هایی که پشت ظواهر
متمدن، متجدد، روشن‌فکر کپک‌زدة، عصر کیک زرد و مهپاره
پنهان شده
یعنی ما واقعا همیناییم؟ منتظریم ...........چی؟



۱۳۸۹ فروردین ۶, جمعه

چی چی چی حافظا




فرق است میان آن‌که یارش در بر
با آن‌که
دو چشم انتظارش، بر در

اینم حکایت حقیر انسانی ماست
یه وقتی مثل مرغ پر کنده زندگی می‌کردم، مدام دنبال آرامش و شادی بودم
تو خونه بند نمی‌شدم
یا تهران نبودم یا می‌رفتم کرج پیش دوستان. از اینجا می‌رفتم تا نوشهر
نرسیده پشیمون می‌شدم، عاشقی‌م هم مایة نکبت بود، چون سراسر اشتباه پیش می‌رفت
همه این‌ها را به زندگی‌م می‌کشیدم برای تکه‌ای سهم آرامش و رضایت
همیشه یک کیلو دسته کیلید همراهم بود که هر موقع حال نکردم که معمولا ماهی چند بار با شرایط حال نمی‌کردم
بزنم به جاده و صحنه را ترک کنم
ولی به مقصد هم که می‌رسیدم، همون آدم بودم. تا صبح منتظر می‌شستم تا برگردم تهران
از اینجا تا ملارد می‌رفتم بعد از خوردن یک فنجان قهوه اسبم رو زین می‌کردم به سمت تهران
گو این‌که عاشق جاده ام
اما نه تا این حد
از خودم فرار می‌کردم.
از منه منی که شاهکارهای سة بسیارش همیشه خودم رو شاکی و خجل می‌کرد
بالاخره خسته شدم و با خودم نشستم. در آینه نگاهش کرد
بی‌هدف تو خونه راه رفتم و تنهایی را نشونش دادم. درسکوت به نشخوارهای ذهن انقدر گوش دادم
تا فهمیدم این، حقیقت من
وای خدا، وحشتناک بود.
منم داشت از ترس قالب تهی می‌کرد.بالاخره
از وحشت تنهایی به جنب و جوش افتاد
تنها راه نجاتش بخشیدن خود بود،
دوست داشتن محیط زندگی و هر کاری که در هر لحظه انجام می‌دم
همین حفظ رسومات.... و احترام به خود، تنهام بود
از شمع و عودو شراب و ساقی و ........ اوه نه اینا مال چی چی چی حافظا بود
تا همون خط بالا بس بود، باقی‌ش خودش می‌آد

تا اطلاع ثانوی ....مهر بورزیم





می‌تونی از صبح تا شب به عشق و مهرورزی فکر کنی، موزیک گوش بدی
آکروبات بازی کنی و هر ژانگولر بازی دربیاری بلکه یه نموره مودت تغییر کنه
ولی نه تنها با این ها خودت
رو بزنی
و ریز ریز هم که بکنی بی‌دلیل
عاشقی‌ت راه نمی ده
اما یهو می‌بینی یه جایی، یه آدمی، یه صحنه از فیلمی، جمله‌ای در کتابی .......
انگار مثل حباب در فضا می‌ترکه و تو پر از حس و خواست عشقولانه می‌شی
انگار با همة وجود آماده و پذیرای عشقی
نمی دونم شاید یکی از این فرشته تپل‌ها از اون بالا ها یه پیکانی می‌فرسته و یه چیزی تو هوا پخش می‌شه
و تو حتا از دیدن یک شاپرک زیر نور چراغ ایوون روحت تازه می‌شه
چی می‌شه که اینا ارادی نمی‌شه
با قصد نمی‌شه
باید حتما خیلی ساده و اتفاقی حادثی واقع بشه
حالا اگه در اون لحظه سوژة به‌درد، عشق بخوری دم دست نیست
که دیگه طبق سنوات قبلی طی چند ساعت آینده این جادو باطل می‌شه
تا اطلاع ثانوی و یا حتا......... زندگی‌های بعدی
و شاید هم هیچ وقت
اگر این‌طوری به داستان‌ها زندگی نگاه نکنیم که خیلی خسته کننده و تکراری می‌شه
نمی‌شه؟
مجبوریم طراح زندگی خودمون باشیم
طرح، رنگ، رایحه، فضا، حس، حتا
نور شمع، عطر غذا
بالاخره باید بی و با این احساس از تلخی غروب جمعه گذر کرد

عطر خنک و پاک کودکی





تابستون بچگی هایم پر بود از عطر گل محمدی که بی‌بی و بعد از او خانم والده می‌کاشتند
حیاط عصر بلوغم که خانه من بود و پناه امنم بین شاخه‌های طوری بود
پر بود از درختچه‌های کوچک و بزرگ انواع گل که تابستان‌های من را عطر شوق می‌زد
عطر اینک، عطر بهار، بنفشه ، شب بوها، سینره و سنبل و
بخصوص عطرآبجویی ها که فقط خاص خاطرات من است.
شروع‌ش از هیچ خانة پدری نبود.
امین الدوله‌ای صورتی که به همین بالکنی وارد شد و سه یا چهار سالی‌ست مونس منه
حتا حیاط بی‌بی‌ و باغ تفرش یا
حتا حیاط خونة پدری چنین گلی نداشت
دنیای یاس‌ها از اردیبهشت عطرافشان و آبجویی از اول بهار
وقتی آبجویی گل نمی‌ده، فصل امین الدوله و سبزیجات شده
خلاصه که عصر بهاری من و گل‌ها به صورتی سرُ خورد و رفت بین خاطرات شیرین پشت سر
شکر این بالکنی هست ،
گنجشک‌ه
ای بسیار محلة بهار هست که نذاره تو چیزی جز آواز اون‌ها بشنوی
یعنی یه چی تو مایه بهشت
گل‌ها هستند، من هستم و تو هستی که تنهام نمی ذاری
این بزرگ‌ترین ثروت من
عصر بهاریت
عبیر آمیز
عطرافشان
گل‌رنگ
نافه گشا
طربناکی، باد
عطر خاطره‌ها



جوجه تیغی



از جوجه تیغی می‌پرسند:
بزرگترین آرزویی که داری چیه؟
گفت:
یه روز یکی محکم بغلم کنه



۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

می‌تونی بگی .... لقت.





فکر همه‌جاش روکرده بودیم الا ایی که یه‌روز بخوایم از دست شما به یه‌جایی عارض بشیم
شما هم می‌تونی بگی .... لقت.
دستت به هر جا رسید برو حقت رو بگیر
از روزی که تصمیم گرفتم ابرسایة نیروی برتر شما رو از سر زندگی‌م بردارم
و منتظر نشینم
شما
در قیامت یا با کارما سوزی جواب عالم و آدم را بدی و مام شده بودیم ، عابد و معبود
هم به پرستش دیانت خودم سرگرم و هم روز به روز به اقتدار شما افزوده و از مال خودم کم می‌شد
دیدیم این‌طوری بخوایم بریم ، به خودمون می‌آیم می‌بینی صبح تا شب کاری نداریم جز
کنج خونه و عبادت و تجسم و ارتباطاتت فرا ورایی باشما
از طرف دیگه سطح توقع‌ام از شما بالا می‌رفت
و خلاصه که با غلظت ماجرا دیگه انتظار نداشتم حتا پشه از فضای من رد بشه
که مبادا خاطر من را آزرده کنه
حالا من عارضم
این‌سال‌ها شما حتا صاحب، سبک و ادبیات‌م شده بودی
حتا گفتگوهای وقت و نیمه وقت و تمام وقتم فقط با شما بود
همه زندگی حتا نوشتن‌م برای شما شد
نه؟
گلی یک‌سال و نیم به‌خاطر شما حبسی کشید و ممنوع چاپ بود
خلاصه که انقدر کل ماجرا شد شما که شدم مثل اینا که یه عمر با مخدر زندگی کردن
بعد رفتن به تریپ پاکی
دیگه بلد نیستن توی این مود چطوری زندگی کنند؟ بخوابند؟ راه برند ......
حالا
این
حال منه بی تواست



ورشکستگی تمام عیار




وقتی بچه بودم، هی رو دیوار خط می‌کشیدم
تا ببینم کی زودتر بزرگ می‌شم؟ یعنی وسط بهشت بودیم و دنبال جهنم سگ دو می‌زدیم
نه که من. همگی از دم گشت همین سه رو کردیم
از کودکی تا بلوغ خاطره ساختیم از بلوغ تا جوانی به دنیا دل خوش کردیم
پر از آرزو و یادهای خوب، پشت سر و دنیا را با لباس تمام رسمی باور کردیم
و رفتیم به دنبال ستاره چیدن
خب، آسمون هم ستاره بارون بود. یادش بخیر وقتایی که تفرش بودیم، یکی از بهترین تفریحاتم این بود که شب روی سقف ماشین بابا دراز بکشم ، دست دراز کنم و ستاره بچینم
اون بین هم کلی داستان می‌بافتم و ساعتی در جهان ستاره‌ها ول می‌زدم
و حتا باور داشتم، بین این ستاره‌ها یکی هست که مال خود، خود منه
تازه اینام که اصلا چیزی نیست بعد از متارکه عزم و جزم کردم که این یکی بد بود حالا نشونتون می‌دم من کی‌ام؟
این بارو همینطور بود تا الان که به درون می‌کشم و می‌بینم ورشکسته ام
یک ورشکستة تمام عیار
نه رویا دارم
نه امید
نه‌آرزو
نه میل به فردا
در نتیجه هیچ طرح و نقشی هم برای آینده دیده نمی‌شه
این یعنی چی؟
یعنی عواطفم به قدری بی‌راه و بی جا رفت و باز پس نگرفتم که چیزی برای ادامه راهم نمونده
خودم رو ریز ریز می‌کنم، یه چوکه امید، دل به فردا ، خوشبینی به سال بعد
تابستون
بالاخره یه چیزی
ها
یا نه
همه همین‌طور شدیم؟


نماز برای زشت ........... ها





بالاخره اون روی زنونه منم پیدا شد.
باور کن تا به حال از وجود این صفحه در خودم
خبر نداشتم
ما زیادی فکر می‌کنیم خودمون رومی‌شناسیم و به همین نسبت هم از اطرافیان توقع شناخت و ادراک پیدا می‌کنیم
نه گمانم تا وقتی برم پایین پای حضرت پدر به ابدیت بپویندم
خودم را به تمام بشناسم
هنوز هزاران تصویر درم هست که موفق به کشف و شهودش نشدم
نمونة صادق این شهود، من از من توسط بانو ویکتوریا که بالاخره فیوز حسادتم را زد
و آن روی سکة درونم را هم عریان کرد
دیشب که وقت نشد تی‌وی نگاه کنم
امروز که دنبال آخر و عاقبت پایانی بانو را گرفتیم ؛ نه از باب فقط ایی بانو
بلکه بیشتر از باب بانو کامیلا یه جای بدی را سوزاند که اشکم را سرازیر کرد
حسادت.
باور کن تا امروز جنس حسادت یا شاید
بهتره بگم حسرت را در خودم شناسایی نکرده بودم
زار می‌زد ها. اشک می‌ریزه به پهنای صورت
یقه‌اش را گرفتم و پرسیدم: دردت چیه؟ سی چی اشکت دراومد؟!
از اینکه، در هیچ بخش زنانه موفق نبودم،
نیستم
و نه گمانم هرگز باشم
چون در عین نیاز یه غرور و یه تفکر و ........... یه چیزای زائدی بار شخصیتم شده
نزدیک به خودخواهی شاید هم خستگی که حس رضایت از داستانم را اصلا ندارم
به هر حال که این شایعات انسانی از قبیل عشق و حرمت و مادر و یار و دختر و خواهر
هیچ یک دربارة من با موفقیت به سرانجام نرسید

ما که نه مرد 16 سال کوچکتر خواستیم و نه شاهزادة سفید اسب، آخرش هیچی
زشتم نبودی که بگیم بانو فاطمه برات دو رکعت نماز خونده
سی چی یه زنایی این‌طوری از همه چیز و همه جا شانس می‌آرن؟
حتما اینم به لیاقتی برمی‌گرده که حتمی نداشتم؟



۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

cd تازه





از کشف سال جدید بگم و خودم. فردا نگید گفتم همه
خیر
دیروز بعد از مدت‌هااز آلبوم‌هایی که تازه جمع کردم گلچینش را در یک cd برای ماشینم رایت کردم و راهی شدم
حالا بماند که از کجا سردرآوردم و چی شد یا چی نشد
موضوع هم‌چنان گوش دادن به ترانه‌های تازه‌ای بود که مجموعش و برای اولین بار شنیده می‌شد
وقتایی که انقدر بغض دارم که چشمام درست مقابلم رو نمی‌بینه بهترین کار زدن کنار و توقف در شونه خاکی‌ست
و اگر راه داد و رهگذری سیریش نشد، می‌تونی بیای پایین و چشم‌ها را خالی کنی
و هم ، تا دلت خواست فریاد بزنی
ولی این ها مجموعا چند دقیقه کار داره و بعد تو می‌مونی و این‌که خب که چی؟ حالا چه کنم؟
دوباره سوار می‌شی و به راه ادامه می‌دی، می خواد سربالایی مسیر کن به امام‌زاده داوود باشه یا هر راه دیگر
از معجزه دیروز بگم و cd که وقتی سر خورد توی دستگاه
با دل‌گرمی آلبوم‌هایی که هنوز نشنیدم، تند و تند از هر ترانه که دوست نداشتیم رد می‌شد
اون‌جا بود که به یاد جوانی افتادم و شباهت cd به من
تا همین چارسال پارسال تند و تند ترانه‌هایی که دوست نداشتم رد می‌کردم
چون می‌دونستم هنوز بعدی مونده . الانم امیدی بهع بعدی ندارم اما cd خط دار هم نمی‌خوام
دختران بانو حوا وقتی سن‌شون بالا می‌ره و ترس برشون می داره
حال آدمی را پیدا می‌کنند که ، یک کاست یا cd قدیمی همراه داره
که حرص در می‌آره و اگر هم راه داد یکی روی دستگاه می‌کوبی تا صداش درآد.... در نتیجه به هر چی دم دست رسید گوش می‌دی.
یه روز جواد یساری یه روز مهدیان، ریمسکی کورساکوف، ونجلیس، رخمانینف و حتا می‌تونه آغاسی باشه
صدا ناخوش‌آیند و تکراری و رابطه بدل به صحنة جنگی بیزار کننده می‌شه
مثل اکثر زناشویی‌های ما
اما یه چی باید وزوز کنه و بگه هستم.
وای از زمانی که وزوز آزار دهنده‌ای که مدام اسباب جنگ شده
بخواد بره.... اون موقع می‌افتند دنبال سارق وزوز
وزوز دوباره بها پیدا می‌کنه
حس زنانه به قلیان می‌آد و cd خش دار و تاب برداشته قیمتی می‌شه

خلاصه که
همیشه یه cd زاپاس داشته باش تا مجبور نشی فقط یکی رو گوش بدی
دختران آفتاب مهتاب ندیدة حوا همین‌جوری ها
سر از فروشگاه های بزرگ cd درآوردند
ربطش به من این‌که
دیگه نمی‌دونم چه موزیکی دوست دارم و گاهی حتا حوصلة شنیدن موزیکی ندارم
و دلم شنیدن صدای طبیعت می‌خواد
لابد اینم یعنی، پیری؟
ها؟
یعنی همه مثل من حال می‌کنند به کوه و بیابون پناه ببرند و صد سال سیاه باقی عمر هیچ ترانه‌ای نشنوند؟
همیشه می‌ترسیدم روزی به خودم بیام و ندونم از سر چی به صدایی گوش می‌دم که بخاطرش پنبه به گوشت چپاندم
شاید هم زیادی به تنهایی عادت کردم؟



آغاز جداسری



چه موجودات عجیبی هستیم ما آدم‌ها که فاصلة خادم تا خائن‌شون هیچی نیست
اونی که بهترین در زندگی تو است با یک حرکت شخصیتش عوض می‌شه و خودت را وسط ژوراسیک پارک تنها می‌بینی
در این مورد مرد و زن هم نداره.
بیست سال پیش مردش رو دیدم از اون به بعد ورژن‌ها متعدد در هر دو جنس را
بعد فهمیدم دزد انبار من تا این ها چه مهربان بود و چه رحمی کرد وقت رفتن که فقط خونه‌ام ...... بذار از این جاش بگم

روزی که با یک شاخه گل رز سیاه به عقدش دراومدم
همون لحظه که پر از دلهره و اضطراب پشت میز دفتر خونه ایستاده بودم
نمی دونستم چطور به خونه بگم چه غلطی کردم و ......... تنها دل‌گرمی‌م عشقش، عشق‌م بود
باورش داشتم که دل به دریا زدم و بی‌خبر به عقدش دراومدم
تازه به همین‌جا هم تموم نشد.
خانم والده از خونه بیرونم کرد
که برو هر جا که تا حالا بودی و منم برای همیشه از خونه اش بیرون افتادم تا امروز
همه دل‌گرمی‌م به عشقم بود که حامی‌ست و لحظه‌ای تنها رهام نمی‌کنه
هفتة اول فهمیدم عشقی در کار نیست و به ماه نرسیده فهمیدم او به عقد ارثیه پدری درآمده و نه من
وقتی برای سومین بار ازش جدا شدم توی دفتر تلاق زندگیم رو روی کاغذ لیست کرد و تا... لباس تنم را گرفت
بعد از طلاق که برگشتم خونه به ساعت نکشید که چند تا از مردم شریف افاغنه خونه ام را جارو کردند. لیوان ها در لباس زیرم پیچیده می‌شد و زار می‌زدم
برادرم منو برد پایین منزل مادر و گفت: بذار همه رو ببره. فقط بره
اون‌موقع فکر می‌کردم چه دزد پستی بود

از اون به بعد هم بس‌که دختران حوایی دیدم که هفتة اول به ششم نرسیده مهریه‌ها را به اجرا گذاشتن،
این تعریف روز به روز دگرگون شد.
خلاصه که دردسرت ندم.
بعضی مردم به یک جن چراغ جادو نیاز دارن تا آرزوهای خورد و کلان‌شون را برآورده کنه
اما
نمی‌فهمم چی باعث می‌شه، زنی که نزدیک به سی یا بیست سال با تو زندگی کرده
دیگه جوان هم نیست که بگی سرش به جایی و یا دلش به چیزی گرمه
یهو مرد رو از هستی ساقط می‌کنند؟
مهر به اجرا می‌ره.
زندگی و حقوق طرف ریز ریز و تصاحب می‌شه، حرمت‌ها و پرده‌ها............. چیزی از چیزی نمی‌مونه
این رو نمی‌فهمم
چطور بعد از یک عمر هم‌سری، هم بستری، هم دلی، هم‌سفره‌ای می‌شه با طرف چنین کرد؟
ما کی هستیم؟
کجا ایستادیم؟
به کجا قرار است برسیم؟
این یاروی من از روز اول برای مال اومده بود و حسابش پیداست
شماها چه دردی دارید؟
شماهایی که زن‌ید؟
مادر؟
همسر؟ مهربان؟
چراغ خونه و. ......... همه‌اش شایعه بود یا
فقط مال عصر ما بود؟



۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

دکتر جون که نمرده





وای خدا جون آدم نمی‌دونه دلش با چی خوش و ناخوش می‌شه؟
نه که چل شده باشم؟
یخورده فکر کن. ببین یه‌نموره سه نمی‌زنه؟
من‌که نه البته همه عالم و آدم می دونن که من نه تنها ماهم بلکه بی‌گناه‌ترین موجود حیوونی خدا هم هستم. این اتصالی، گاه و بی‌گاه هم، مال نرسیدن جریان نیرو به سیستم و خالی بودن شارژ باطری‌ست
اینام که عیب نیست؟
اوه ه ه ......صبح تا شب چه کسانی که قاطی نمی‌کنند که من توش گمم
ولی یه چیزی باعث می‌شه این‌طوری چیز می‌شم و دوباره با یک حرکت و جابجایی خوب می‌شم
یاد دکتر جون بخیر " مرحوم جهانگیر فروهر "
پاشو... دکتر ماشین و کود کرده آجیل و شیرینی
می‌ریم آب کرج یه بادی که به سرت بخوره دوباره حالت خوب می‌شه.
دکتر جون که نمرده
امشب یه نموره این مدلی راهی شدم.
دروغ چرا قدیما چند بار رفتم به نیت امام‌زاده هاشم، سر از علمده و بعد هم چلک درآوردم
لاکردار چه حکمتی ‌در این تابلوی 90 کیلومتر تا آمل نهفته که تو با دیدنش فکر می‌کنی اگه برگردی حماقت کردی و دیگه الانم رسیدی
آه بعدش پلور و چشم بهم بزنی نون و قبل از آمل گرفتی.....
و به خودت می‌آی می‌بینی داری تو بازار نور خرید می‌کنی که دیگه مجبور نشی تا نوشهر بری
یک‌راست بری سر خونه و زندگیت
خلاصه با علم به این احوالات چند گانه گفتم نه که به جای آسیدنصرالدین ببینیم زده چند کیلومتر قم و بعد به خودم بیام ببینم سلفچگانم و کامیون‌های غول‌بیابونی مثل برق و باد از کنار گوشم زوزه می‌کشند و تازه چرتم پاره می‌شه!!
اوه
نه این وقتی شب و تصور سلفچگان می‌تونه خواب را به‌کل باطل کنه
القصه که یه خروار آب نبات و حاجی بادوم برداشتم و راهی شدم با یک ماگ بزرگ نسکافه
ته همة شیکی که ازم مونده ماگ نسکافه است که به سلامتی طپش قلب سایزش داره آب می‌ره
منتظری دیگه چی بگم؟
همین‌طور می‌خونی و بامن می‌آی؟
.
.
خبر همینا بود که گفتم
.
.
بعد هم رفتم منزل عمو
الانم دیگه خوابم گرفته و دارم می‌رم لالا


زیارت




بالاخره مواقعی که زیادی به تنگ می‌آم یه کسای هست که به خودم رو و اجازه با هم بدم
برم سراغش و او هم مرحمی‌ست بر همه تلخی‌هایی که به جانم می‌ریزند
بالاخره عصر کندم و مسیر جنوب تهران رو پیش گرفتم تا........ جایی که به سید نصر‌الدین معروفه
توی اون‌کوچه‌های تنگ تو در تو و خونه‌های قدیمی که حقیقتا عطری از قدیم درش نیست مگر کهنگی و فقر
دری هست پر از برکت.
به‌قول قصه‌های بی‌بی : یه حیاط قد قربیل
یه حوض اندازه لانجین و یه اتاق قدر همة دنیا و میزبانی که پیدا نیست چه وقت هست و چه‌وقت نیست
اگر شانس بیاری، کسی در را برای تو باز می‌کنه. یعنی باید کسی باشه که باز کنه یا
او نزدیک گوشی اف اف باشه
به قدر پیری ناتوان و تکیده است
اما از اینهمه در نگاهش برقی نهفته است که
در هیچ شب‌چراغ و چلچراغی نیست
یک استکان کمر باریک چایی که از سماور پلان کنار دستش می‌ریزه و به تو می‌ده
به‌قدر سال و ماهی خستگی از تن و روحت می‌کنه و عطر هل در چایی که تو رو به بچگی می‌کشه
خلاصه که یک تراپی حسابی بود تونستم بالاخره در این سال نویی خودم را جمع کنم
وقتی حرف می‌زنه، حتا در مابین تهی سکوتش دیوان دیوان راز خفته که باید چنان هوشیار به هر کلامش گوش بدی
تا بتونی از میان این حکایات تجریدی که با صدای کهن‌سال و دور از دسترسش به گوش می‌رسه
رازت را بیابب
همیشه از هر وابستگی منع‌م می‌کرد. خیلی عجیب بود. امشب فتوای تازه داد
شاید فهمیده دیگه این‌کاره یستم؟
به هرحال که حدیث چگونگی نفرین زمین از باب ستم به خود خواند و من
هر لحظه انگار مثل لاستیک باد می‌شدم با این همه فکر و سوژة خوش.

 از همه بهتر یکی به شرایط اکنون و تنهاییم فکر کرده
همین‌طور با باد هم همراه شدم تا دم خونه
اوه نه
اول یه گشتی در نیمی از تهرون زدم تا مطمئن بشم این دو روزه همه چیز سر جای خودش مونده؟ یا نه

فضای خالی




زندگی‌ من فضای خالی بین این پست‌هاست
که مثل تهی بین نرده‌های نرده‌بام ما رو پیش می‌بره
پشت آخرین پست این شد که بعد از نواختن، بوق سگ بالاخره نیمه جون سُر خوردم به رختخواب
و سه ساعت بعد بیدار شدم
روز معمولی‌ ساعت 7 صبح چه می‌شه کرد؟ که روز سوم عید بکنی؟
با کلافگی دوباره خونه رو با قدم اندازه کردم
چای تازه خوردم گلدان آب دادم
ولی بیدار نبودم و نمی‌تونستم بخوابم. خب روز شده ، چه وقت خواب؟
اما این علائم منو به سمت دردسر راهنمایی می‌کرد و یه نصف آرامش‌بخش خوردم و ساعت یازده و نیم بالاخره خوابیدم تا ده دقیقه به دو
بعد از اون هم سگی بیدار شده که کاش خواب به خواب رفته بود
دینامیت منفجر شد و طاقت منم آب رفت و دوباره رسیدم به محلة بد ابلیس و سوژة فرار
با تفرش تماس گرفتم. از بابت جا خیالم راحت که شد، فهمیدم برم اون‌جا حتما دیونه می‌شم
تفرش در عید بی پدر؟
باز من می‌مونم و بلاتکلیفی و آرزوی غیب شدن
ببین حتا روی دارو نمی‌تونم چهار خط کار کنم و بنویسم
اگر بنا باشه در شرایط موجود مدام به دارو پناهنده بشم
همینی که مونده هم دیگه ازم نمی‌مونه
کسی هم دوستم نخواهد داشت

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

فقط چند قدم


عشق
همیشه آدم‌رو به خواب غفلت می‌بره
نمونه این‌که
اینک در اوج بی عشقی بعد از بیست شش سال که اینجا زندگی می‌کنم تازه فهمیدم
این خونه بیست هفت قدم در بیست و دو قدمه
حالا این قدم با عشق برداشته بشه چقده؟
خدا می‌دونه
بی‌حال و بی‌عشقش، انقدر بود
تا امروز نمی‌دونستم دنیای من در چند قدم تعریف می‌شه
و
این همه .....فیس می‌آم
خب به این مراسم می‌گن، مبارزه با خواب
خوبیش به اینه می‌دونم همه خواب و کسی نیست در اینک بهم بخنده
شاید تا فردا داستان یه ورقی خورد

به‌قول فلاسفة اهل ..... اگر
خداوند تبارک و تعالی اراده کنند
حتا دو خط موازی هم بهم می‌رسند
من‌که احوالم همه‌اش
بیست و چند قدمه

دندة فولادین عشق



واقعا که بازکردن صفحات گوگل شرم آور شده
همه‌اش فیلتر شده
دیگه نمی‌دونم چی مونده؟

خوابم نمی‌آد که خوابم ببره
نه که به‌خاطر گوگل . همین طوری. از درد بی‌عشقی
حالا تا صبح همین‌طور کلافه‌ام و ادامة داستان که می‌شه صبح قدیما تمام بلایای دنیا هم که سرم می‌آمد
یک دندة تختی داشتم از جنس عشق که فضایی خالی برای افکار ناراحت کننده نمی‌ذاشت
حالا که نه دلی مونده و نه باوری به پسران آدم، تا دلت بخواد
حال خرابی و دل‌نازکی‌ست
از معجزات عشق که

 همة فضای ذهنی و محیط تو رو پر می‌کنه که 
وقت و جای خالی برای فکر به موضوعات ناراحت کننده نداری
نه که خدایی نکرده فکر کنی می‌خوام بگم عشق مخدری‌ست برای فراموشی دردها
اما کی بدش می‌آد، بدون مواد و آرام بخش و ...... بتونه به آرامش برسه
در نتیجه بهترین راه برای نجات از این اوضاع موجود، قصد عاشقی‌ست
مثل امشب که قصد کردم انقدر بیدار بمونم که وقتی می‌خوابم
آمدن روز و زندگی را
تا مدتی نزدیک به ظهر نشنوم و نبینم
یعنی یه‌جورایی مثل قدیم از هوش برم

اگه بدونی چقدر دلم برای یه خواب هفت هشت ساعتی لک زده

شهرزاد، شهریوری





گفتم قبل از پناه به بستر بگم خوبم و اینا
خبری نشد و ما هنوز همون‌جایی نشستیم که هر روز نشستیم
گاهی با خودم می‌گم : اینا که می‌آن نوشته‌هات رو می‌خونن ، بعد چی می‌گن؟
بعد می‌گم: چی می‌خوای بگن؟
تو یه شهرزاد و یه شهریوری عاقل پیدا کن ، بعد بگو ریپ نمی‌زنی و تک کار نمی‌کنی
اما می‌رسیم به ابیات معروف شکرستان پارسی که می‌فرماید
دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید.
تو چطور؟
به هر حال و جون کندن تا این‌جاش گذشت اما بریم سر اصل مرض
خودم می‌گم این علائم مربوط به چه بیماری‌ست
دل‌تنگی‌های یک زن در فراق زندگی و در حب مادری که نه می‌تونه برای خودش زندگی کنه
و نه می‌تونه در کنار دخترش
او هم زندگی کنه
چون بچه‌ای که بیمار و هم قراره بعد از تعطیلات بی‌حرف پیش بره اتاق عمل
این‌جا پای وجدان و مادری به زنجیر بسته
ولی سوی دیگر این سکه، منم که در مرز جنون این شرایط mp3 نزدیک به پنج‌سال دارم دوران می‌خورم
خسته‌ام و هیچ کمکی نیست و از همه بدتر
رفتار دختری‌ست که با یک جملة: من که قراره بمیرم ، پس بذار زندگی کنم
تو نمی‌تونی هیچ کاری‌ بکنی. تازه می‌فهمم که این بیماری مستمسک خوبی شده برای آزادی
شاید برای همین هم این عمل ساده رو این همه طول داد؟
خلاصه که بد جور و بد جایی گیر افتادم
تا این عمل انجام نشه و به نتیجة دل‌خواه نرسم، چاره‌ای جز تحمل این اوضاع ندارم
ولی تو می‌گی من چه‌قدر تحمل دارم؟
اما
از احکام انسانی غافل نباید بشم که حتا اگر بچة خودم هم نبود نمی‌ذاشتم و برم
قلبم رضا نمی‌ده
خب چشی تر کردیم
ثوابش برسه به داش حبیبم که از بعد مرگ آقام
نشست پای روضة من
ای آقا مجید تو خودت مصیبتی فقط گریه کن نداری

بسه
ذوق نکنید وقتی یکی کم می‌آره و بریده
همیشه که نمی‌شه بر انسان خدایی تکیه زد
نمی‌بینی چند وقتی این گیر رو از خدا کشیدم بیرون و به خودم داد؟


شهاب و من



گفتم مثل این‌که توهم‌زا زده باشی.
ولی نه این‌که راس راستی
خب عاقبت آدم تنها فکر کردی چی می‌شه؟
می‌گم
احوال یکربع زمان گذشته می‌شه که یک نور نارنجی و قرمز در آسمان شکارش می‌کنه
والله من داشتم مثل بچه آدم تی‌وی نوروزی می‌دیدم که از کاناپه‌ای که روش در مرز عوالم بالا بودم
متوجه نور عجیبی شدم که داشت به زمین نزدیک می‌شد
مثل جرقه پریدمو به سه سوت تو بالکنی بودم
نور با سرعت مشخص ازجنوب به سمت شمال آهسته در حرکت بود
وقتی بالای سرمبود حس می‌کردم همین حالاست که یه چیزی شاید، هواپیمایی آتش گرفته یا چمی دونم
من‌که از قدیم هم سهم تجربة سقوط شهاب سنگ داشتم
این می‌تونست یک شهاب سنگ خیلی بزرگی باشه که اگر بیاد پایین، نه گمانم چیزی از خونه ما باقی بمونه
اما اونم نبود
هم‌چنان در یک مسیر ، مشخص و با سرعتی یک‌نواخت و آرام از روی ساختمان عبور کرد و دیگه نتونستم در سمت جنوب ساختمان پیداش کنم
وای خدا
نکنه نشستن روی سقف ساختمان ما؟
داستان داره به سمت ژانر فضایی،‌ تخیلی میره
شاید اگر خانم والده جای من بود، زانو می‌زد و از نور نارجی که تششع بسیاری داشت، طلب بخشش و استغفار می‌کرد
یادش بخیر، یه‌روزایی یه چیزایی افتاده بود تو ماه
تازه عطر محبوب شب‌های همسایه‌هم خورد تنگش
و خانم والده به زانو افتاد و ما هم ماست ها را کیسه کردیم
نکنه بریم جهنم

خلاصه که اگر تا یک ساعت دیگه پست تازه نذاشتم
بدونید یه چیز عجیب غریب منو برد


bab'aziz




دنیای اسرارآمیز هیچ‌وقت نمی ذاره ما به حال خود ول بزنیم و اون را از یاد ببریم
رفتم فیلم 9 نگاه کنم
دستم bab'aziz را برداشت
بی‌هدف گذاشتم در دستگاه و ادامة ماجرا تا الان
همیشه همین‌طور بوده، نشونه‌ها راه را نشان می دن ولی نمی‌تونم تصمیمی بگیرم
فیلم دربارة عده‌ای سرگشته است که به قراری نامعلوم باور دارند و راهی مجلس قرار شدند
و مرد پیری که روایتگر حدیث جداسری این آدم‌هاست
نه تنها جدا سری که جدا راهی
آدم‌هایی که در یک نقطه به هم می‌رسیم ولی با تمام جاذبه‌ها برخی راه جدا می‌کنیم و به سویی می‌ریم که هیچ جلوة ویژه‌ای درش نیست
اما راه درست همان کویر خشک است
کویری که افسانه‌ایة جهانی در خود پنهان دارد.
نشانه ها گفت، باید راه افتاد. باید از نقطه که هستم شروع کنم
یا به سمتی گنگ و ناشناخته به دنبال نشانه‌ها برم
شاید طبق نشانه‌های فیلم، به سرزمین پدری؟ جایی که پدر آن‌جاست
تفرش
نمی‌دونم این از اون احوال معمولا پریشانی‌ست که مثل خوره روحم را می‌خورد و می‌برد و من ناتوان از این همه درد
فریاد می‌زنم
آی انسان، اینک جای تو خالی‌ست
و نمی دانم ، برم؟
به کدام سو؟
مسیری ناشناس؟
این فیلم مدت‌هاست در ذهنم می‌چرخه. حتا یک هم‌کلاسی قرار بود برام را بفرسته
چند ماه پیش کلی از موزیک متنش این‌جا گفتم و .......... اما زمان دیدنش درست این لحظه و امروز بود
و من چه ناتوانم از تصمیم گرفتن. این چه زنجیری‌است به دست و پای من؟
باید برم. همیشه می‌دونم باید یه‌روز برم و گم بشم، شاید نه لزوما گم برای همیشه
اما بد نیست اگر مدتی آدم به خواست خودش، واقعا گم بشه
مثل این‌که توهم زا بزنی و بزنی به کویر و بیابون و هر لحظه از خودت بپرسی: من
کجا
هستم؟
این میشه همون جهان خطی و بی در و پیکری که دیشب گفتم
وقت کردید این فیلم را ببینید

nine





می‌خوام فعلا به افتخار و سلیقه خودم یک فیلم ببینم
از اول می‌دونستم تو سفرة عید چی منتظرمه؟
در حین انجام خرید عیدانه ده فقره فیلم خریدم
که امسال خیلی رو دست نخورم
آدم باید خودش عاقل باشه
امسال هم سال ببر و سال منه
باید یک تصمیم جدی برای باقی ماندة عمرم بگیرم
برم فعلا تماشا

حج واجب




دینامیت تشکیل شده از چند عدد لولة بهم متصل حاوی باروت
باروت‌ها فشرده و نزدیک به لبریز
یه فیتیله داره که بعضی وقت‌ها چند سانت و بعضی هم به چند متر
مال من‌که چندین کیلومتری بود
احساس می‌کنم توی گرما مونده و داره باد می‌کنه و کار به چاشنی و آتش نرسه
.
.
.
بالاخره این فیتیله روشن و انفجار رخ داد
دلم، روحم، جونم می‌خواد بره.
حتا اگر بگن مادر بدی بود
بیش از این نمی‌تونم شریط روحی روانی موجودم رو تحمل کنم، انگار اسیرم. انگار بیمار شدم
همه زندگی اسیر یکی بودم.
به کجای قانون دنیا برمی‌خوره اگه یکی بگه: « به هر چه راست و دروغ در دنیا سوگند، دیگه بریده‌ام » ؟
بیش از این هم جان فشانی و فداکاری و مادر ایثار گر بلد نیستم
یعنی
دیگه نمی‌تونم تحمل کنم که به این نقطه رسیدم
خیلی زور داره که هزار سال روز اول عید، روزها و شب‌های دیگر زندگی
باید تنها بمونم چون آدمی که همه سال گم و پیداش نیست و اصلا نفهمید این .... چطور بزرگ شدن
دست بوسیش چنین واجب است که روز اول عید به دیدن این پدر همیشه غایب برن؟ تازه بعدش با منم برن تو قیافة طلبکاری
سی این‌که، چرا نرفتیم شمال؟
منم می‌رم که لاقل یکی‌مون رفته باشه و انقدر گوشت تنش رو در تنهایی ایام عید با دندون ریز ریز نکنه

من که همیشه تنهام تا بوق سگ
وقتی سگ بوقش رو می‌زنه، دختر خونه مثل ماه نمایان می‌شه
منم اگر نمونده بودم و می‌رفتم دنبال زندگی خودم، کسی دارم نمی‌زد و همین‌طور به دست بوسی می‌شتافتند نه؟
امشب هم تشریف می‌برن مهمانی
خب کجا آیه اومده که خون همه از من رنگین تره؟ مادری که بچه داری می‌کنه.
مجبور تابع برنامه‌های بچه باشه
مادری که آزاد و تنها زندگی می‌کنه، مجبوره برای زندگی خودش، برنامه‌ای‌ بسازه
اگر برم چلک آیات خداوندی زیر و رو می‌شه؟
اتاق رو با قدم‌هام متر می‌کنم تا بتونم تصمیم بگیرم
تصمیمی برای کندن
نه جسم و نه روحم بیش از این توان هیچ نوع سرویسی نداره
یعنی اینم جرم محسوب می‌شه؟



فتح‌المبین




بالاخره این عملیات فتح‌المبین ما با پیروزی یک به یک محله کفتر چایی به آخر رسید
از مبارزة کوچکی حرفی نمی‌زنم.
حرف از خواب و خور و آسایش است
سه سال آزگاره که از کشف فاصلة کولر بالکنی تا سقف به طریقة بی‌شرمانه‌ای بر علیه خودم استفاده شد و خواب راحت را گرفته بود
روز اولی که فهمیدم بالای کولر لونه ساختن و تخم گذاشتن، چه‌قدر ذوق کردم
تا جایی که عکس و خبر مربوطه رو هم در این‌جا گذاشتم
اما خواهر، برادر، چشم‌تون روز بد نبینه که
این لاتای عیاش چه به روزم آوردن. خودشون کم بودند چهارتا دیگه هم آوردن
هر چی آت آشغال دستم رسید ، چپوندم اون بالا. ولی این لات‌ها با قلدری از بین‌شون راه باز می‌کردن و... باقی ماجرا
و شدم دشمن درجة یک کفتر چایی
بالاخره دیروز در یک اقدام شجاعان رفتم بالای صندلی و هر چی چپونده بودم روی کولر ریختم پایین و حدود چهل سانت
دور کولرطوری مرغی کشیدم
از این سر کولر تا اون‌سر
از صبح تا حالا هی میان و نرسیده به کولر رو هوا متوقف و دور می‌زنند می‌رند.
کی می‌دونه نیشم از کجا تا به کجا به نشانة پیروزی از صبح باز مونده
یعنی که چی؟
از پس یه کفتر بر نیایم؟ از پس مردم روزگار بر می‌آیم؟


زندگی یعنی یک سلام، یک خداحافظ



همیشه نقطه‌ای متوقف می‌شم
همیشه
در رابطه
در کار
در خیلی چیزها
چیزی برایم حد وسط نداره
هر چیز یا هست و یا چیزی نیست
وقتی رفاقت می‌کنم تا پوست و استخوان هستم، وقتی هم لزومی به ایستادن‌م نمی‌بینم
فقط می‌رم.
این نه یعنی نفرت، قهر و ........... این نقطه فقط انتهای راه می‌شه
در ازدواج هم همین و برای همینم چیزی نصیب‌ نشد
چون هیچ یک اونی که دلم می‌خواست نبودن
نمی‌شد در اون نقطه حتا برای اندکی ایستاد، چه به معادلات دراز و بلند بالا
یعنی در همه چیز این طورم.
یا هست یا نیست
شاید سی همین دارم فقط شبیه مترسک سر جالیز می‌شم؟
بین‌ی وجود نداره، همون‌طور که قهری وجود نداره
قهر یعنی ترک صحنه تا تعیین تکلیف، ناز خریدن و ناز بردن
نظر به این که تا به امروز کسی نازم را
نه کشیده و
نه خریده
در نتیجه این قلم را هم بلد نیستم که به فکرش فرو برم
قهر در تعاریف‌م از جهان جا نمی‌شه
زندگی یعنی یک سلام،
یک خداحافظ

و تمام

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

رجب





نمی‌شه که
همیشه شعبون
بذار یه‌بارم رمضون



آدم تنها



آدم تنها
فرق نمی‌کنه، کویر باشه، بیابون یا غار و بالای درخت
هر جا که باشه برای دوام و حیاتش چاره‌ای جز این نداره که وارد تجسم و حتا اگر راه داد توهم و تخیل بشه
و این از همان دست عوالمی بود که امروز سیر کردم
تو هم می تونی یه نموره نرمش به ذهنت بدی و با من بیای
فکر کن
اگر ما به زمین محدود نمی‌شدیم
مثلا یک سطح از کجا تا به ناکجایی که همین‌طور امتداد داشت و شاید حتا تا بی‌نهایت
در زمان
البته اگر بخوای خیلی مایه بذاری می‌شه یه‌جورایی تجسمش کرد
مثل زایش در زمان تا بی‌نهایت
حالا
اگر محدود به دانسته‌ها نبودیم
شاید یه‌چی مثل انسان‌های نخستین؟
نه
مثل خودمون ولی همین‌طور دنیا بی‌درو پیکر و حد و مرز بود
اگر تو نمی دونستی بعدش چی و پیمبری هم نیامده بود و حساب و چوب خط گناه و ثواب نبود
اگر امید نبود
یادت باشه بزرگترین امید بشر، خداست
حالا اگر او را هم از تصویرت برداری
و بعد فکر کنی این تنها حقیقت موجودی‌ست که تا حالا ازش بی‌اطلاع بودی
داره می‌شه مثل کابوس نیمه شب؟
ول کن

دکمه ریست را بزن
همه چی دوباره پاک بشه


مدیونی



به ساعت شب اول عید زمان من رسید و قدردانی و سپاس از بزرگان
از علمای، عجیب و غریب ایرانی که نمی‌دونم ادراک‌شون از چی به کجا راه می‌داد
شیوخ متبرک معظمی که درهای آسایش را به سوی بشر گشودید
روح‌تان شاد
حتما این شب‌ها برخی رحمت و درود بسیار خواهید شنید
سلام و درود به روان پاک شیخ بزرگوار رازی. نمی‌خوای؟
ناراضی
چه تفاوت دارد؟ نکته در این است که تو چگونه بتونی این روز تا شب اول سال را در تنهایی دوام بیاری؟
خیلی‌ها رفتن مهمانی، نرفتم چون مدلم مال صد سال به این سال‌ها نیست
اما
یادم که هست عید شده؟
پس دوباره
سلام به هستی
به مستی
به راستی
به دیوار که می شه بهش تکیه داد
به رفیق که مثل شراب کهنه اش قیمتی تر می‌شه و نیافتنی
به عشق
که می هستی بخش و رهایی آفرین
که مرحم جان است و نیافتنی
به امید که سکرآوری‌ست بی خماری
وای همه‌اش شد مایة آجان بیا منو بگیر
هیچی
منظور همین درود قدردانی بود و بس
فردا حرف در نیارید که
گندم............ داری داری دارام دام


مدیونی




عید، بس




از این‌جا به بعدش دیگه کاری ندارم و عید من تموم شد
این که روز اول عید را باید همیشه تنها باشم
روز دوم، سوم تا آخر داغی‌ست بر پیشانی که هیچ دوست ندارم
باید از بیوگی‌م شاکی باشم که از هزار سال پیش منزوی‌م کرد؟ از افکار تند و تلخ خویشانم؟
از چی نمی‌دانم
دیشب به سنت دیرینه خاله جان‌ و دایی‌ جان برای تبریک بهم زنگ زدن
کاری‌ست که هر سال برای نرمی وجدان انجام می‌دن
البته بعد از این‌که خودشون هم صاحب بیوه شدن. دختر دایی جان و پسر خاله جان
اما دیگه از ذهن من چیزی دور نمی‌شه و زخمی که بر پیکر روحم انداختند با چیزی پاک نمی‌شه
شکر که این سال چیز باعث راحت قلم ما شد . دیگه مجبور نیستی به جستجوی واژه بر بیایی
می‌تونی هر جا کم آوردی بگی، چیز
و هیچ ایرادی هم بهش نیست و می‌تونی به رادیو voa حواله‌ت بدی
خلاصه از اینجا به بعدش دیگه روز من چپه می‌شه تا آخر عید
اگر برم شمال مادر بدم که وسط عید نو نهالان را تنها گذاشت و رفت
ولی اگه تمام سیزده روز را در خونه بشینم
کسی تاجی به سرم نخواهد زد



سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...