۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه

چرا من؟





خوش می‌گذره؟
به ما که خیلی.
الان کنار دیو چشمه نشستیم و کباب بال کوسه و فیلة بره می‌خوریم
دوستان هم گردا ها گرد ما جمع‌ند و رامش‌گران هم
به نخواختن
اشکالی نداره
این ها خیلی بهتر از کوبیدن سرم به دیواره
از صبح ، چونه بزن که بریم بیرون؟
شونه انداخته که، نه
خودت رو بُکش بالکنی تمیز کن که بیا بیرون غذا بخوریم.
کی شانس اینو
داره وسط یه بغل نسترن غذای سیزده بخوره؟
با یه خروار اخم شونه بالا داد و میز اندرونی چیده شد
غذا که حاضر شد بشقاب لیوانم را بردم بیرون و نشستم کنار خروارها نسترن
که بطور طبیعی،‌ فقط دیدنش دیوونه‌ام می‌کنه وای به حال دوازده + دو
همراه رفیق شفیق گرمابه و گلستانم حکیم ......... شروع کردیم به در کردن، دوازده + دو
که با حرص بساط غدا رو جمع کرد آورد بیرون.
حالا از من اصرار که ........ بخدا مشکلی ندارم .
می تونی بمونی داخل
اومد.
دستش درد نکنه.
حیف به دلایل ناموس پرستانه نمی‌شه عکسش رو بذارم
که ببینی با چه برج زهرماری
دوازده + یک رو گذروندیم
واقعا سه روزه خون‌م به شیشه است که
گوشی‌ش رو بردن.

چنان رنگ و قیافه‌ای داره که تو گویی آقای شوهر سرش هوو آورده
گفتم، لاکردار تو با عشقت‌م همینی.
فقط می‌خوای تا.... نداری.
وقتی مال تو شد همین‌طوری سر راه می اندازی تا وقت رفتن
اون‌موقع هم شاکی می‌شی، چطور تونست بره و قید تو رو بزنه؟ چه جسارتا
چه جلافتا
اون وظیفه داره شکرانه بده ، دل به تو داده
یا گوشی باید مراقب خودش باشه ، چون مالکش سر به هواست؟
همه این‌ها یک طرف و افتادنش به گردن
بخت، شانس، بدبختی، خدای نامرد، منه بیچاره،........................... چرا من؟
و خلاصه که .......... خدا خودش خیر کنه

دوازده + یک به در




می‌گن امروز نحس و باید نحوستش رو بیرون ببری
والله من که
بچگی یادم می‌آد همون بیرون، این ملت چطور به جون هم می‌افتادن،
گلاویز می‌شدند
مست می‌کردند و آخرش شرش می‌زد بیرون
خب تقصیر از آدم‌ها که نیست، زیر سر عدد سیزده است
حتا ربطی به عالم بزرگوار ایرانی هم نداره فقط زیر سر عدد 13 است
نحس، نیک،‌ خیر ،‌شر، همه الفاظ و القاب زمینی‌ست که ما به رخدادها دادیم
همان‌چه که ظاهر شر داره در جای دیگه، برای جمع دیگه، خیر کامله
واکنش و عواطف ماست که خیر و شر را تعریف می‌کنه
سیزدهم هر ماه میگن نحس و طبقة سیزده آسانسور نحس و پلاک سیزده نحس
و همگی شدند دوازده به علاوه یک
دروغ چرا، شر سیزده سپتامبر همین بس که شد زلزلة بوئین زهرا و باعث شد خانم والدة ما از هول باری که بنا داشت آخر مهر به زمین بذاره
نصف شبی که می‌شد چهاردهم گذاشت زمین، به امون خدا و رفت دنبال تخیلات کودکانه‌اش
یه مدت هم باب کرد:
« قرار نبود شهریور به دنیا بیاد. زلزله که اومد، ترسیدم ، زود اومد.» البته برای ایشان من هم‌چنان زودم.
چون دارم به سن خواهرزادة نوح می‌رسم و از سن خانم والده هم عبور می‌کنم و ایشان هنوز جوان و پابرجا و من هم هنوز زیادی زود اومدم
بعد ها که
از دستم کاسة صبرش لبریز شد،
نحوست من و عدد سیزده و زلزله با هم دامنم را گرفت
فرمودند:
منه احمق رو بگو فکر می‌کردم این از ترس زلزله زود به دنیا اومد.
خیر، زلزله شد چون، شهرزاد داشت به دنیا می‌اومد
حالا من بگم سیزده نحسه فال بد به اقبال و سرنوشت خودم نزدم؟
این زلزله از قرار فقط تلفات نداشته و کلی نوظهور بی وقته به بار آورد
خلقت؟
پس چی شد این خیر و شر طبیعت؟
یعنی دلت می‌آد باور کنی، من به این خانمی، به این خوبی و بی‌گناهی ، حادثی شر باشم؟
یه‌خورده فکر کن. ... عجله نکن که دلخور می‌شم.

اگر هم فکر می‌کنی آره؟
که باشه .
خیلی لوسی
حالا که این طور شد، با رد هر گونه وابستگی به القاعده
و تکذیب کوچکترین ارتباطی با واقعة 11 سپتامبر
شخصا از بدو تولد تا مرگ؛ مسئولیت همه گونه بلایای طبیعی از زلزله‌های دم دستی
تا سونامی رو یک تنه به عهده می‌گیرم
خوب شد؟
حالا برو سینزده‌ات رو بیرون از خونه ‌در کن


۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

عشق اول ....تا ......... خدا بده برکت




راستش رو بگم؟ یا چپش رو؟
دروغ چرا ؟ تا همین چند سال پیش‌ها باور نداشتم آدم بتونه بدون عشق زندگی کنه
یعنی فکر می‌کردم از ملزومات حیات آدمی ازهوا واجب تر ، عشق و نمی دونستم مگه می‌شه بی عشق هم صبح چشم باز کرد
تقریبا بطور معمول هم عاشق بودم
خب نمی دونم تو چه تصوری از عشق داری. مال منم یه تصوری بود عجیب و خاص که چون معمولا
خودش نبود عشق من هم تموم می‌شد
و نه که مشکل تصور من از عشق که او خودش نبود
بعدها فهمیدم عشق بیشتر از همین چهار وجب ناشناختگی و هیجانش نیست
می تونی به سبک مونگول‌ها از راه دور عاشق باشی و مدت زمان بیشتری در فراق، عشق بورزی
ورژن اسیدی‌تر مثل مجنون بزنی به بیابون
اما این‌ها فقط در ناشناختگی و دوری جواب می ده نه در سر سری و دست دستی
می تونی هم به‌طریقة mp3 انقدر هم وببینید که زود کشف و به بیزاری و نفرت معروف برسیم
مهم فقط حس عاشقی‌ست
که همیشه از اون موقع که مد بود روی درخت‌ها دل میکندن
و به انتظار بیست رقم گیس می‌بافتیم
و با نگاه راه مدرسه رو متر می‌زدیم تا......... عشق داشتم، حالا
اگه آی‌کیو بالاست و به دفعه دوم سوم می‌فهمیدم
این فورمول ما نیست و جواب نمی ده که،‌ آدم نباید فکر بد کنه
مهم حس عاشقانة هیجان و شور و شوق که در هر آغازی وجود داره
دقت کن
آغاز
یعنی تو شروع کنی به قدم برداشتن از این سر راه
به یه نقطه‌ای که
متوقف بشی
خب پس با این حساب لازم نیست فقط یکبار فکر کنیم این یعنی همون "‌عشقی که دیگران نتونستن به سرانجام‌ش برسونن ولی من؛‌ یه چی می دونم که این عشق رو به وصل می‌دوزه و وصل را تا مرگ امتداد خواهم داد »
به‌قول مثل معروف و اندکی ترش ولی پر معنای فارسی:
« زرشک قرمز. نه از نوع آب گیری و سیاه »
خلاصه که از عشق اول تا عشق آخر برای من همه اش عشق بود
سلام به هر چه عشق عالم
که باعث می‌شد لپات داغ بشه و قلبت خدادتا بزنه




سیزده بدر سال دیگه، خونه شوهر




یکی از ممنوعه‌جات درگاه، حرم حضرت پدر
رفتن به کوه و صحرا و ولو شدن بر سینة دشت ، برابر چشمان آسمان نیلگون
بود
یعنی
اصولا
چه معنی داشت، اهل حرم دل به صحرا بزنند؟
یعنی که چی بشه اون‌و‌قت؟
مگه خونه و حیات به اون بزرگی رو از ما گرفته بودند که به بهانة سیزده‌بدر بریم بیابون؟
از جایی که خانم والده، همیشه تنها و تنها ساز خودش را می‌زد
و طبق سنت قدیمی اهل بیت بی‌بی‌جهان
شب دوازده فروردین یک جا جمع می‌شدند
صبح کلة صحر سیزده بدر همگی راهی ده نارمک و شیرین‌ترین خاطراتم را در این سیزده مبارک می‌ساختم
هنوز هر شب سیزده کانون ادراکم در نقطة بلوغ جابه‌جا می‌شه و به سیزده بدرهایی می‌رم
که به سختی می‌شه ازش دل کند
از شرارت و دیگ‌های آش‌رشتة عصرانه
از سفرة غذایی که همة فامیل را دور خود جا می‌داد
این‌ها هم‌چنان بازماندة قوانین بی‌بی بود
شاید هم قوانین لری و ایلی که بی‌بی با خودش به پایتخت آورده بود
و در آخر اسفندی بود که دود می‌کرد. مبادا بچه‌ها و نوه‌ها به چشم حسود گرفتار بشن
ماهی‌ها را آزاد می‌کرد و به آب روان می‌داد تا مسیر زندگی تا آخر سال
همین‌طور سهل و روان در امتداد باشه
سبزه‌ها رو محکم می‌چرخاند و با آخرین قوا به آب می‌داد
دخترها به نیت خونة بخت سبزه‌ها رو گره می‌زدند
زن‌ها در دل به حماقت‌های شان می‌خندیدند
و با ایما و اشاره به زبان متاهلی با هم حرف می‌زدند با ترجمة بیت معروف
سیزده بدر سال دیگه، خونه شوهر


البته، بچه‌های عزیز اینا که گفتم، مال زمونه ما بود
بچه‌های این دوره به سبزه دل نبندید که کمبود مواد اولیه است و نهال بیشتر جواب می‌ده


هاچ زنبور عسل





فکر کن!!
یه وقتی برای صحنه‌های درام فیلم‌ها گریه‌ام می‌گرفت
بعد وسط فیلم هندی هم واشر گریه شل شد
از اون بدتر غصه‌های خودم کم بود؟
غصه‌های هاچ و اوشین هم بهش افزوده شد و باز هم
اشکم دراومد
خلاصه که این آمپر اشک ما با بالارفتن سن هی شل و شل‌تر می‌شد
خدا بخیر کنه، آیندة نه چندان دور رو
چون الان دیدم، با آگهی سایپا در محیط زیست هم
گریه ام گرفت
این طوری پیش بره می‌ترسم برام حرف دربیارن
که افسردگی گرفتم و اینا..............


سیارة عشاق




دنیا میدان مینی است که برای عبور سهل و روان از آن، باید برهنه زیست
بی تعلق، بار خاطره، بار عاطفه، بار وجدان، بار انسان، بار، حیوان، بار، آرزوها
نکرده‌ها، ندیده ها.............................. ؟
آزادی در بی‌آرزویی است

سبک و بی‌باری که تو را گاه خسته و گاه مایوس و .... همة صفات اضافه بار را هم حمل می‌کنه
باید این‌جا در چارچوبة قوانین نفس کشید،
خورد و خوابید، شکلی همگانی و عام که لزوما نباید برای همه ما کاربرد داشته باشه و جواب بده
این‌همه آدم معتاد، اگر از روز اول یه جای درست می‌افتادند، یکی درد و ضعف‌های اون‌ها رو می‌دید و به کمک برمی‌اومد، دنیا وارث این همه معتاد نبود
کسی ‌سراغ مواد می‌ره که تحمل شرایط را نداره، نه قدرت ایستادگی و یک تنه به پیش رفتن
اگه از روز اول زور نمی‌زدند بین ما و با شرایط ما ، دوام بیارن و
برابر پستی و بلندی‌های شخصیتی ما بایستند، کمکی لازم نداشتن.
علم جدید می‌گه: بچه‌هایی که انرژی کافی ندارند و افسردگی ......... مبتلا به نوعی بیمار‌اند که با دارو قابل درمان.

کاش هر گروه از ما در یک سیاره جمع بودیم و این‌طور با تضادهای گوناگون رودر رو نمی‌شدیم
من‌که می‌رفتم، سیارة عشاق.
گور بابای درک، قلم و رنگ و دوات


مشق عید




همین فکر که، اصلا مهم نیست تعطیلات تموم می‌شه یعنی کلی باحال
همین که مشق‌های تلمبار روی هم نیست باید گفت خدا را شکر
باور کن خیلی مواهب در زندگی جای شکر داره که
مجبور نیستی به جاش دو دفتر چه صد برگ سیاه کنی که
بگی مشق نوشتم یعنی نصف راه
کاش اون‌موقع فهمیده بودم این دفتر سیاه کردن‌ها مشق مکررات بیهودة زندگی است
انقدر تکرار می‌کنیم تا ملکة ذهن بشه و اسم بگیره ، قانون زندگی
یعنی اگه از اول کر و لال و کور به دنیا اومده بودم، الانم جهان همون شکل بود که شناختم؟
همین قدر تاریک و نامعلوم و ..................؟
یا شاید تعریفی شخصی و خاص یک معلول ساخته بودم؟
جهانی خالی از نگاه مشکوک و تهمت زن
جهانی خالی از غر و لند و
شکایت و
تو خوب نیستی
یا چرا کمی؟
جهانی بی حس عذاب از حضور
البته نه گمانم بشه این رو نفهمید؟
یعنی در اصل طیف‌هاست که به حضور معنا می‌ده
طیف، لذت بخش یک حضور
یا سرد و منزجر کننده‌ای، ناجور
خلاصه که کاش تارزان بودم و جک و جونور بزرگم کرده بودند و دنیا رو به تعابیر خودم می‌شناختم
نه تعاریف گوناگون



مادری یا حمالی





آدم همه چی بشه، مادر نشه.
یا اگر هم خواست مادر بشه
اول از سلامت روح و جسم پدر مورد نظر اطمینان حاصل کنه
نمی دونم از کی و یا کجا تضمین بگیره که
این آقای پدر حتما تا سی سالگی بچه زنده باشه
هیچ رقم خاصیت تلاق گرفتن نداشته باشه و خلاصه صد و چند هزار پیمبر تعهد بدن
که پدر بچه همیشه و همه جا در کنار این بچه خواهد بود
بعد، تازه اگر هیچ آرزویی نداشتی، بچه دار شو
از یک هفته پیش به‌خاطر عروسی دیشب داستان داشتیم
وقتی می‌گی: نمی‌شه بری. عروسی اونم کرج نه می‌تونم ببرمت نه بیام دنبالت . ......... این ها همه جرایمی‌ست که تا دیروز به گردنم بود
مادر بدی هستم و نمی‌خوام بذارم بچه‌ام زندگی کنه
بله خب اصولا نه مدل آویزونی از بچه‌ام و نه حوصله دارم خودم رو علاف کسی بکنم
یک کلام گفته بودم، نه. نمی‌شه بری
دیروز از صبح با فیگور مادر مرده‌ها بیدار شد و کز کرد کنج خونه
دلم سوخت و گفتم برو.
به هر ترفندی که بود خانم را سپردیم به رانندة آشنا و برد عروسی
حالا این که خانم موبایلش شارژ نداشت و ما رو گذاشت پشت در بستة بی‌اطلاعی بماند
ساعت سه نصف شب تشریف آورد با کیف گم شده
اولین باری نیست که کیف و موبایل گم می‌کنه و همیشه ، جز من،‌ براه که
بچه وقتی من، مادرت یک گوشی ساده دست می‌گیرم
کجا آیه اومده که تو باید گوشی گران قیمت دست بگیری که هر روز گم کنی؟
ولی ته همه این‌ها فکر می‌کنی چی شد؟
افتاد گردن من که،« اصلا من که نمی‌خواستم برم. دیدی که هیچی هم نگفتم. تو صبح تا بیدار شدم گفتی می‌شه بری. »
خلاصه که گم کردن کیف و گوشی افتاد گردن من که اجازه دادم بره عروسی
اجازه هم ندی، بدترین مادر روی زمینی و از حسادتت نمی خوای زندگی کنه.
واقعا شماها جای من بااین اوضاع می‌تونی آدم خوشحالی هم بمونی؟
هر کاری می‌کنم یا نکنم بدهکار آل جزایری‌ام
نمی‌شه همین امروز منو از این صحنة مادر به درک واصل کنی؟
مر..... این دنیا و زندگی که هر کاری بکنی باز بده‌کارش
تویی


۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

همه‌چی آرومه




مدت‌ها بود ترانه‌ای چنین حال خوبی بهم نمی داد
یه‌جور حس خوب، بودن، دوست داشتن و دوست داشته شدن
صبح چشم باز کنی و ندونی فکر او بیدارت کرد؟
یا اولین فکر بیداری او بود
و دیگه فکر نکنی از کی دل شکسته‌ای
چون همه عشقی
همه حس حیات و بودن
حس زندگانی
و هم‌چنان در بستر از این شونه به اون شونه
در حس خوش عشق قل می‌خورد
همونی که داره می‌خونه

همه‌چی آرومه، تو به من دل بستیاین چه‌قدر خوبه کهتو کنارم هستیهمه چی آرومهغصه‌ها خوابیدن
شک نداری دیگه تو به احساس منهمه چی آروم،من چقدر خوشحالمپیشم هستی حالابه‌خودم می‌بالمتو به من دل بستی از چشات معلومهمن چه‌قدرخوشبختمهمه چی آرومه
وای این یعنی خودش
خود، خود، حس زیبا و شیرین و امن، عشق


تشنة چشماتم منو سیرابم کنمنو با لالایی دوباره خوابم کنبگو این آرامش تا ابد پا برجاستحالا که برق عشق تو نگاهت پیداست

خدا جون
آخه چرا
دوست داری بنده‌هات از این همه خوب
این همه قشنگ
این همه شیرینی محروم باشند؟
نمی‌شه صبح بیدار شیم و همه عاشق باشیم
فکر کن دنیا چه شکلی می‌شه
کدوم عاشق می تونه دلی بشکنه
نگاهی تر کنه
بغضی آزاد کنه ؟
یا
تیری رها کنه؟
خدایا عشق را بر اهل زمین حادث بفرما که سخت
به قحط رسیدیم

همه چی آرومهمن چقدر خوش‌حالمپیشم هستی حالابه خودم می‌بالم



عصر خنک آخر نوروز

عصر خنک آخر نوروز و اندکی حال گیر و می‌فهمم با سر دارم می‌رم
تو چاه دوزخ
پریا عروسی و ترجیح می‌دم این چند ساعت رو برای خودم زندگی کنم
البته اهل خلاف جات که نبودیم و بودیم هم راه نمی‌داد
بچگی که خونة پدری اسمش با خودش بود
هر معنایی ممکنه بده، الی خونه خالی
حالام که خودمون مامانیم، یه عمری معطل یم برای خونه خالی
از مزاح که بگذریم
شاید بد نیست سری به کتاب‌خانة ملی و بخش شیمی بزنیم
سری هم به دورة شباب و سرمتی
موسیو خولیو
که ما بودیم و جوونی و
when i need you
که هیچ وقت به انجام نشد


عصر یازده فروردین خنک و عاشقانه


زاویة دوربین



این عکس ، ساختمان مرکزی بانک ملت در خیابان طالقانی‌ست
البته از دید بالکنی ما این‌طور ضایع نیست
اما اگر لنز رو بیاری نزدیک و همه تصاویر اطراف را هم در کادر جا بدی
منظرة زشتی برابرت داری، پر از آنتن ماهواره و کولر
و برجی سیاه
اما تصمیم ؛ قطع ارتباط با زشتی‌های اطراف بود که
نسترن ها را به این‌جا آورد
این ساختمان هرگز نمی‌تونه خبر داشته باشه از زاویه‌ای ، وسط یک بغل نسترن آبشار طلا و از سویی
بغل به بغل نسترن‌های صورتی و معطر دیده می‌شه
اتفاقی برای تک به تک ما هر روز می‌افته
از زیبایی خود و جهان مان از منظر دیگ
ران ناآگاهیم و در حسرت زندگی بیرونی‌ها
آه می کشیم
آه
آهی بلند می‌کشیم
و حتا خبر نداره چه ستون سیاه و زشتی‌ست که سینة پایتخت را شکاف داده
من که سهم خودم را از هستی می‌گیرم
سعی می‌کنم تصاویر محیط را از هر چه که هست
به بهترینی که دوست دارم نزدیک کنم
وگرنه ه
یچ درختچه‌ای نمی‌تونه با پای مبارک تا طبقه پنجم بیاد بالا
مگر اراده و قصد من برای خریدن و فرمان آوردنش به بالا
پس اگه خودمون رو لوس نکنیم این ظاهر زشت و کثیف پایتخت را هم می‌شه زیبا کرد
چه به چهار وجب محیط زندگی
فقط یه چوکه عشق کسری‌ست
که مام هم‌چنان به امید آخر هفته نشستیم تا یار سپید اسب از فرق آسمون بیاد
و با هم در بالکنی و کنار ساختمان بانک
چای احمد عطری بنوشیم
موزیک
وش بدیم
و به ریش تنهایی‌های پشت سر بخندیم
و ما بقی ماندة راه



زندگی کنیم



۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

تکلیف عید





هیچ‌وقت از این تاریخ آخر نوروز خوشم نیامده


چه در بزرگ‌سالی که مادر بودم
چه در عصر بی‌بی‌جهان
از جایی که بی‌بی حلال مشکلات بود و نمی‌گذاشت آبی در دلم جابجا بشه
تکالیف کل عید به گردن تازه عروس‌هایی بود که از غضب مادر شوهر سخت می‌گریختند
و بی‌بی
هرگز فکر نکرده بود که
با رفتن او تکلیف، تکالیف چی می‌شه؟
و من‌که هم‌چنان کنار حوض بی‌بی ول می‌زدم
به امید فرداهایی که در آن
اندوه مشق و تکلیف نباشه
خیلی زود به نیاز و کیفیت بهشت پی بردم
و به جهانی دل بستم سراسر رویای عشقی بی‌تکلیف و سرانجام
شاید برای همین همة زندگی‌ام افسانه‌ای بی‌سرانجام شد؟

یه نگاه به آینه بنداز




برای شادی روح‌م باید یه‌کاری بکنم
لاکردار این اسباب صدسال به این سال‌ها اجازه نمی ده خیلی معجزه کنم
مدل خونه خودش عید گونه است
منم شورش کردم.
جابجایی و انتخاب نورها، رنگ‌ها، روایح
هر عطری از عطر نسترن تا عطر عود رو کشیدم به خونه
اوه.
چندتا هم شمع روشن نمودم و لباس خوشگلام هم پوشیدم
گوربابای درک اونی که اگه بود حال هر دو بی‌شک خیلی عالی بود و هیست
من که هستم، یک چهارم مشکل که حل بشه، بهتر نیست تا هیچی؟
موضوع اصلی جایی‌ست که به طور معمول عادت نداریم
کاری برای احترام به بود و باش خودمون انجام بدیم و نبود جناب از ما بهترون باعث می‌شه
از همه چیز خودمون رو محروم کنیم
خب ایی چه دردیه؟ من که خودم رو بیشتر دوست دارم تا او
یعنی اصلا چون خودم رو خیلی دوست دارم این‌طور مثل اسفند می‌زنم جلز و ولز
برم یه‌خورده به خودم برسم و بزک کنم تا ببینیم قدم بعدی چه‌قدر می‌بره روی حال‌مون؟
بخند
اخم نکن
به من می‌گید بد اخلاق؟
یه نگاه به آینه بنداز


از زمین تا زمون



نه که فکر کنی نشستم و همه فیلم را تماشا کردم و حرص خوردم. خیر
نصفش را دیدم و باقی را حین باغبانی شنیدم
رفته بود به باغچة عصر دختری که با لباس‌های دخترونه
بین درخت‌ها نفس می‌کشیدم، تخیل می‌بافتم و باهاش بالا می‌رفتم
عطر رز، عطر یاس، بوی کاج نقره‌ای کنار سرو شیرازی که پشت درخت طوری قد می‌کشید
یحتمل منم در مبارزه با سرو قد می‌کشیدم و به همسایگی خدا نزدیک‌تر
نه که فکر کنی عصر ما همه بچه‌ها دراز و بی‌قواره بودن
نه به جان مادرم. منماگه نذارم گردن ژن پدری و مستندان کشوری و محله‌ای
بی‌ربط با سرک کشیدن به عرش خدا نبود
ببخش تازگی ها فهمیدم بعضی بچه‌ها با بیماری توهم‌گرایی به دنیا می‌آن
البته اونا زود می‌میرند و اگه بخوام به خودم دل‌خوشی بدم می‌گم، ولی من که قدر دختر خالة نوح عمر کردم
پس برگردیم به ذات خیال‌پرداز هنرمند گونه‌ای که هیچ یک از اعضای خانواده
حتا حضرت مادر به کشفش نایل نشده و سرگردان
هپروت شدم
برگردیم به لیوان ماگ پر از نسکافة گلد و شیرین و عطر بالکنی که از بهشت حتا شیرین تره

چیه؟ نیست؟
زندگی یعنی، اینی که هست.
اون بزرگترا مونم اگه طمع نکرده بودن از بهشت بیشتر ببینند و جاودانه بشن
این‌طور سرگردون نشده بودن کهمام سرگردونی‌مون رو بندازیم گردن
سیب خوردن اونا

گرنه بهشت همین‌جاست
البته اگه دلم نخواد از زمین و زمون بهونه بگیره



درباره الی



درباره الی
چه تصویر زیبایی‌ست از آدمی
برای امروزم کافی بود تا آخر شب برم تو مود کلوس
ما آدم‌ها، تفکرات، قضاوت‌ها و دنیای اوهامی که برای خلاصی از واقعیت می‌سازیم
آدم‌ها را زود به خوب و سریع‌تر به بد تعریف می‌کنیم
همه کار می‌کنیم جز پذیرش واقعیات، نقش ما در این بین و تاثیری که به سادگی با تصمیمات‌مون
در زندگی دیگران به‌جا می ذاریم
نقشی که می‌تونه سرنوشت ساز
یا زندگی ویران کن باشه
واقعا دربارة الی چی فکر می‌کنی؟
چه‌قدر خودمون رومی‌شناسیم؟
روابط، یا ............ همه نقطه چین های جاده را با چه زبانی تعبیر می‌کنیم؟
اول راه همه پر انرژی و مسئول همه زیبایی‌های موجود
با اولین سه، ما بی‌تقصیر و دنیا تصویری‌ست
بی‌نهایت زشت
و ما پوست می‌اندازیم
و خودی تازه را به نمایش می ذاریم
کافیه چند روز زیر یک سقف جمع بشیم
تصویر زندگی دگرگونه می‌شه
معمولا آخر تعطیلات این اتفاقی‌ست که همیشه در سفرهای ما و چلک می افته
همه یه کی دیگه از راه می‌رسن
وقت رفتن پوست ها ریخته و برهنه برمی‌گردند و عده‌ای هم از قربیل رد نمی‌شند و در سرند می‌مونند


آخر قصه



دنیا دنیا که به نفی شما بربیام، باز برمی‌گردم به شما

که باشی یا نباشی هم بودنت منطقی به نظر می‌رسه. خب این در آی‌کیو انسان عصر بز چرونی خیلی‌چیزها جا نمی‌شد

مگر این‌که شما فقط بدونی و وقتی از لیلیت میشنوم تا امروز
از قابیل تا هابیل و هنوز
و از نافرمانی آدم و ابلیس باهم که فقط افتاد،‌ به گردن ابلیس نه آدم
به نفی و نهی‌یت از خوردن سیب به هر چه که نگاه می‌کنم ، فقط یک صاحب و مدیر می تونه به این سادگی متوصل‌الحیل ما رو
بیچاره کنه تا هنوز و تا بعد و چمی‌دونم هرچی که هست
به آفرینش و سجده و خوردن سیب فعلا گیر نمی‌دم،‌ که گلی هم‌چنان در کار ایز بگیری از شماست و
کارش را بلده
اما بذار یه چی بگم.
وقتی آدم را خلق کرد، تنها گوشة‌ بهشت کز کرده بود و رنگ نه به رخساره داشت و نه به پیکر
اراده کرد و لیلیت را آفرید.
نه که فکر کرده بود جناب ابولبش خودش فابریک آدمه، لیلیتی آفرید، قدر قدرت
با انواع مکر زنانه، با شهوت و لوندی و جاذبه‌های بسیار که هزاره‌هاست لقب شهبانوی شب را حفظ کرده
نمی دونست این آدم، آدم نیست و می‌خواد با ایی بانو لیلیت از صبح تا شب بر سر برابری و ...... کل بزنه
یا انواع فرامین صادر کنه.
در این یک مورد که نهم‌چنان قابلیت ذاتی‌شان را حفظ کردن
بانو هم آقا را به کابینش راه نداد و
طبق مستندان و تشابهات زمینی کار کشید به دادگاه خانواده
داد و بیدادشون خواب بهشتیان رو پاره و آسایش از هم دریده شد
خدا هم که دید با این حساب نسلی از این دو پدید نمی‌آد، فورمول را تغییر داد و به چشم کوری بانو لیلیت جفت جدیدی برای آدم اراده کرد
از همین ورژن‌های دم‌دستی که همگی همه‌جا می‌بینم
زنی مطیع آدم. هم حرفش رو گوش می‌داد و هم بلد بود چطوری به انواع سازهای غریبش برقصه
چون غرور و کمال لیلیت را نداشت
اوه یادم رفت بگم از ایی بانو لیلیت که طبق احادیث باستان، از زیبایی همتا نداشت اما از کمر با پایین به‌قدری پشمالو بود که تو گویی ، حیوان
به‌من چه گناهش گردن عهد عتیق که چند هزار سال اینا رو می‌گه
خلاصه که بانو لیلیت که توقع هوو نداشت شاکی شد و رفت تو کار ابلیس و .......... اما بازم تحمل خوشی این دو رو نداشت و آرومش نمی‌گرفت
شاید پیش فرشته‌ها اُفت کلاس بود که آدم دنبال حوایی بره که از او کمتر بود « بانو لیلیت مشکل عمده‌ای بر سر نحوة هم‌بستری با جناب آدم داشت و حوا نداشت
تو بگو حسادت زنونه، بگو کرم هر چی که بود؛ قیمت آدم چندین برابر شد و لیلیت خواب و خوراک نداشت . آدم‌ هم تحمل ، نه نداشت

آدم حاضر نشد خود را برابر لیلیت بداند که فقط به منظور همراهی او آفریده شده بود .
لیلیت مستقیم به نزد خدا رفت و خدا اسم اعظم خود را به او آموخت .
هنگامی که آدم خواست خود را به او " تحمیل " کند ؛ تمکین نکرد و اسم اعظم را بر زبان اورد و به پرواز درآمد و برای همیشه از باغ عدن و آدم گریخت .

حالا ایی که بانو لیلت بعدش چه کرد رو می‌تونی از همین لینک پیوست پیگیری کنی. این هم که این اولاد ذکور هم‌چنان طلایه دار بند تمبان شل حضرت پدر ماندن هم لابد از حکمت آفرینش شما باشه
یعنی بی هوو و ترس ما نمی‌تونیم با این برادران گرام به سازش برسیم؟
بی اون‌که بگن، این سیب رو نخور که ما بخوریم؟
اسمش یعنی مرض؟
اما
شما می‌دونستی بگی ، نخور، حتما خورده خواهد شد.
مثل: به خاله‌ام بگو به عالم بگو.
شما که انقده خدایی فکر ته این سناریو را هم کردی؟



با رنگ خودم شادم کن



اگر فکر کردی تا آخر نوروز می‌آم و هی می‌گم، سلام
به به چه روزی خوبی و اینا سخت در اشتباهی
هیچ کجای زندگی ما نمی‌تونیم فقط مهر بورزیم و یه عده یا فقط تماشا کنند یا فقط گیرنده باشند
و برخی هم زیر میزی یا جواب بدن و برخی هم حالت را بگیرند
باز هم‌چنان بتونم
فول انرژی این‌جا محبت و عشق را یادآوری کنم
در زندگی هم نمی‌تونیم یک‌طرفه فقط بدیم و بریم
بی‌تربیت. نیشت رو ببند. فکر بد ممنوع
محبت و انرژی نرم عشق و هم‌دلی و ........... خیلی چیزایی که واقعا سوژة روزم نیست و بابت بعضی از شما سوژه می‌کنم برای گفتن
اما، ببخشید اورانیوم هم غنی شده و نشده داره
همیشه همه چیز یه انگیزه می‌خواد و
وقتی نتایج نوشتن‌ها به جایی برسه که برخی از گرانمایگان
نوروز امسال را با توهمات خود کوفتم کردند
حتا بابت حضورم در توهمات‌ فردی ؛ یواشی سُر خوردند تو مایه‌ها خودکشی و اینا........
واقعا شماها جای من باشید دیگه روحیه دارید برای نوشتن، مهر دادن‌، مهر گرفتن؟
معلومه آخر نوروز هم با باطری خالی هم‌چنان می‌رم به سمت جهنم
فقط خواستم بگم

نزدیک به دویست ورودی هر روز مات می‌آن و مات هم می‌رن وسهمم
ایمیل و مسیج‌های پشت پرده‌ای می‌گیرم
خواستم در انتهای نوروز از تک تک شما که از آغاز تا اکنون باعث حال گیری بیشترم شدید
تمام قد تشکر کنم و بگم شرمنده اگر انرژی مثبتم تموم شد و دیگه چیزی برای دادن ندارم
جز زهری که بعضی به وجودم ریختید

از باقی هم که یا سکوت کردید و یا گاهی یه نخود مهر بخشیدیم
متشکرم که هنوز انسانید
خلاصه سلام و روز خوش و همین
بیشتر برای دادن
نمونده


وقتی انقدر عذاب آورم، نه سراغم بیا
نه تهدیدم کن
نه مهر زوری از نوع خودت ببخش
با رنگ خودم شاد می‌شم نه با رنگ دیگران

با رنگ خودم شادم کن و منو بشناس تا از قضاوت‌ها رها بشی
و
خدایی نکرده خون هیچ‌یک به گردنم نیفته



۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

تنهایی یعنی





دیشب هم همین‌طوری سپری شد تا سپیده دم
چنان گیج از خواب که هئاب‌رو در حرکتم.
سیستم خاموش شد، چراغ اتاق و تاریک گفت : برو بخواب
رفتم. نه که نه.
بعد یه چیزی ذهنم رو متوجه مواقعی کرد که برمی‌گردم و
دوباره سیستم راروشن می‌کنم
نمی‌دونم چی باعث می‌شه نوشتن را به خواب ترجیح بدم؟ " ترس و تنهایی ؟ "
چنان فضای خونه نورانی‌ست که گویی پرژکتورها امجیدیه رو تنظیم کردن به سمت این‌جا
نه که کردن.
این‌طورهمه چیز را نورانی می‌بینم.
نمی دونم شاید خون به مغزم نمی‌رسه و از علائم بالا رفتن
زمان بی‌خوابی باشه که از یه جایی عکس عمل می‌کنه
و به‌کل خوابزده‌ می‌شی
ای داد بی‌داد این آقای شوهر ما خودش بالقوه چه درد و مرض‌هایی که کنترل یا درمان نمی‌کرد
و ما هیچ خبر نداشتیم که این تنهایی چطور می‌تونه ذره ذره به سمت جنون هولت بده
تنهایی یعنی ، کسی نباشه تا تو لذت شنیدن یک موسیقی خوب، با هم
دیدن یک فیلم عالی، لذت تماشای صحر
و قطع گفتگوی درونی


شش و بش




به آب زر بنویسند این مثل فارسی رو که می‌گه: « نازکش داری، ناز کن »
نداری، به اندازه اتاق دست و پات رو دراز کن
می‌تونی هم تا صبح زار بزنی و حتی خودت رو بزنی ولی اتفاقی بیرون از تو نمی‌افته
و چون آدم باید خودش عاقل باشه
امروز داشتم با سر می‌رفتم تو دیگه مواد مذاب،‌جهندم، گلی
که یه حس درونی گفت، بدبخت بیچاره. کسی نیست، تو هم که به سلامتی مردی و لیاقت زندگی نداری
پس حتما، حتما دیگه لطف کن و بمیر
برای مردن حرکت کردم نمی دونم چرا وسط کمد اتاقم ایستاده بودم. هاج و واج لباس ها رو ورق می‌زدم
اول فکر کردم باید لباس رسمی برای شام آخر پیدا کنم
اما لباسی که برداشتم مناسب هیچ شام و بدرودی نبود.
نمی دونم چی شد که، شریعتی را از جنوب به شمال و به سمت خیابان دربند رفتم
ها، نه.
اشتب کردی. سر بند برو نبودم و نیستم
اما اون‌جا یک دوست خوب دارم، ناهید که دخترش نیکی هم با پریا دوست
یکی دوساعتی گپ زدیم و چه‌قدر راضی بودم که اومدم بیرون
بعد هم با پریا رفتیم رستوران و مثل دو لیدی شام خوردیم
قاعده می‌گه باید حالم خوب باشه
اما نشد.
اون‌جام چشمم افتاد به جماعتی که جفت بودند و من همیشه
به هیچ‌کس و هیچ‌کجای دنیا ربطی نداشتم
خلاصه که اینم گزارش امروز که فکر نکیند به این زودی خلاص شدیم رفتیم اون دنیا
البته این‌که یکی دلش بخواد با تو شام بخوره، دلش برات تنگ شده باشه
با شوق و ذوق بیاد دنبالت کجا، .....................................
.................................
.........
.
تا خود به خود کجا
اما باز هم به‌قول قدیمی‌ا
کاچی به از هیچی. کسی نیست، خودت باش
تو که هستی، به مقبرة اعیانی پدر دنیا
وگرنه باهاس دائم زیر ماکس اسکیژن باشیم


کاش ذهنم لال بشه





خیلی خوبه کسی نگران آدم بشه
چه خوب‌تر وقتی، کسانی دل‌نگرانت می‌شن
خوبم، چیزیم نشده
فقط روحم مریض و از حال رفته
برای شادی روحم دعا کنید

انگاری الانه است قلبم بزنه بیرون
روحم پاره پاره بشه و
نمی‌دونم
کاش ذهنم لال بشه

۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه

رجعت



مصرف زیادة انرژی آخرش می‌شه این طوری
یک‌ساعت پیش قفسة‌سینه‌ام شروع به سوزش کرده
مهم نیست.
یعنی اگر مهم بود داروهام رو می‌خورد
ولی وقتی سوزش پخش می‌شه و تا دستم می‌رسه ، به این فکر می‌کنم
خب مثلا چی قراره بشه؟
بمونم اون ته موندة باورهام رو بریزم و برم
نریزم چه کنم؟
نگه‌دارم که چی بشه؟ وقتی تو نباشی چه اهمیت داره کی بودی یا چرا رفتی
زمان حلالی بزرگی‌ست که نقش همة ما رو در خودش حل می‌کنه
اما دلم از نرسیدن به آرامشی زمینی می‌سوزه
می‌ترسم رفت و آمد راست باشه و یکبار دیگه برای این تجربه مجبور بشم برگردم
و با اوضاعی که از جهان می‌بینم و فاصلة عصر کودکی های من تا حالا
نه گمانم شونه‌ای برای تکیه دادن درش پیدا شه
وای جان مادرت هرجا گیر کردی زودتر
می‌ترسم عمرم به آخر هیچ هفته‌ای نرسه
یعنی این تنها چیزی‌ست که ارزش موندن داره؟
نه
برنگشتن که ارزش خیلی چیزا داره
حتا تصورش حالم رو بد می‌کنه دوباره برگردم و از صفر شروع کنم تا همینا یادم بیاد؟
خدایا من به تک ماده‌ام راضی‌ام
تو هم اگر هستی، بی‌خیال ماده واحده شو


عشق در آخر هفته




فکر کن
یکی هم که پیداشد یه خبر خوب به ما بده، اون‌ور آبی از کار دراومد
و موندیم حیرون و سرگردون تو خماری، یک فقره فال خوب
از اول بهش گفتم یه فالی بگیر که همه اش خوب باشه ها
فقط موندم وسط، آخر هفتة فالگیر
جونم برات بگه اگه این آخر هفته هوشیارانه چشم به راه بدوزم، قراره شازدة سوار اسب سفید رو ببینم که
از تو آسمونا پر زنون از سقف خونمون می‌آد
و خلاصه که فقط این آخر هفته باید حواسم رو شیش دانگ نگه دارم
که کار تمومه
فقط نمی‌دونم
فال‌گیر آخر هفته ما رو گفت؟
یا آخر هفتة اون‌ور آب؟
یعنی به اون حساب می‌شه همین امروز و دیروز
به حساب ما می‌شه پنج‌شنبه جمعه
دیدی حالام که می‌خوان بخت و اقبلا و عشق تقسیم کنند
خبر کامل به ما نرسید، مبادا که مام خوشبخت و عاقبت بخیر بشیم
فکر می‌کنی این آخر هفته رو از دست دادم؟
یا منظور آخر هفتة بعدی بود؟
یا بناست این عاشقی به آخر هفته ما وصل بشه؟
می‌بینی همیشه یه جا یه مشکلی هست که نذاره ما خوشبخت بشیم
وگرنه که ما فابریک اومدیم واسته خوشبختی


در حد تراپی



یک چیزایی هست که به‌قول قدیمی‌ها روی سنگ قبر مرده بذاری،
زنده می شه
وای به حال آدم
زنده و انگیزه گم کردة تنها موندة، حیوونی ، بی‌چارة ... دلت سوخت؟ بسه ننه من غریبم؟
صدا و حس زنونة کارهای زیبا شیرازی.
سسامی معروفی که در بزرگ چهل‌دزد معروف بغداد را باز می‌کنه
یعنی
تا حالا ‌که این‌طوری جواب داده
البته نه که به این نیت بذارم و گوش بدم،
اجی مجی، بی‌بی‌دی‌بابی‌دی بوم
خیر؛ وقتی اتفاقی شنیده می‌شه انگار یکی یکی فیوزها رو می‌زنه و احساساتم بیدار می‌کنه
شایدم سرغیرت می‌آم که بابا یعنی چی؟
ایی داره چی می‌خونه؟
تو داری چه غلطی می‌کنی؟
سیستم نه که ERROR می‌ده. چی‌شد؟
یه چیزی بنا بود که باشه و نشد و شمام بی‌خیال شدی
خاک به او سرت
تازه فکر می‌کنی آدمی، زنی؟
از دوشیزه زلیخا و بانو ویکتوریا واموندی که تنها موندی؟ یا نه که یادت رفت؟ مایوس شدی؟
آره
مایوس شدم

از دیدن، پیدا کردن .......... چمی‌دونم حسی که تو رو دوباره پشت سه پایة بوم بشونه
یا ببره تو جاده و دوباره بزنی به کوه و بیابون و هامون و .......... وای
اینام تو خواب بی‌بی‌جهان رفت
چون یک‌سال به این فکر می‌کنم، الان در سن وقتی هستم که بی‌بی‌ رفت
نه که منم آمادة رفتنم؟
باید یه فکر جدی، در حد تراپی کرد


همه لازمش دارند




تا این‌جای امروز که خوب بود.
خوب یعنی راضی‌ام از خودم

یارو داشت همین‌طور سر به هوا تو میدان توپخونه راه می‌رفت.
یکی ازش پرسید:
یارو چی نیگا می‌کنی؟
یارو یه نگاه انداخت و پر از حیرت پرسید: می خوای چی نگاه کنم؟ فیل هوا کردند
راه می‌افته می‌ره.
دم پارک شهر مردم همه می دویدند به سمت توپخونه. از یک پرسید:
چه خبره؟
- مگه ندیدی؟ فیل هوا کردن
یارو که خیلی یارو بود شروع کرد دنبال طرف برای دیدن فیل، در هوا دویدن
شد حکایت امروز و من که باورم شد فیل هوا کردن و کلی امتیاز مثبت جمع کردم
صدای گنجیشکای اشی مشی خونه رو پر کرده و
وقتی تو بالکنی قدم می‌زنم یا چای می‌خورم

گپی هم با عطر بهار دارم که سر شاخه‌ها نشسته
گلدان‌های تو و بیرونم آب دادم
و دیگه جونم برات بگه، اوه آب حوض داشت یادم می‌رفت
آب حوضی هم کشیدیم و حال ماهی‌ها را هم تازه کردیم

حالا همگی که با هم حال کنیم خدا رو چه دیدی؟
چه بسا از بیرون که نگاه کنی ، می‌بینی الان این واحد طبقة پنج در هاله‌ای از نور سبز حیات و حیاط با هم پیچیده شده که صدای ماشین‌های تو خیابون نمی‌آد؟
چیه هاله به ما نمی‌آد؟
ما خودمون یه عمره متخصص انواع هاله بینی‌م
از هاله‌های ........ تا هاله‌های ......... و حتا درخشان و ......خدا که بین موجوداتش تفاوت نذاشته
شمام باور کنی همه جور هاله می‌بینی


چندتا قلمه هم زدم،
یه غذای خوشگل‌مزه برای پریا پختم و

خلاصه با آفتاب امروز کلی حال کردم
فکر کنم تتابستون چه عطشی برای این هوای ابری خواهم داشت
حکایت عشق هم همین شد
از وقتی نایاب شد، که همه لازمش دارند



مرور، شمنی





یکی از دشوارترین مناسک طریقت شمنی، تولتکی؛ مرور بود که شاید اگر اندکی شیرین بود
من همین الان یه چی تو مایه‌های بیست و چند ساله بودم. البته نه به سجلد بلکه به احوال
باید هر روز ساعت‌ها در یک مکان محدود و دربسته و تارک بشینی، نفس عمیق از راست به چپ بکشی
و به خاطراتی فکر کنی که اون‌روز قصد مرورش را داری
اولش همین خاطرات دم دستی زیاده. به تدریج خاطراتی اضافه می‌شه که تو حتا جنسش را به‌یاد نداری
با مرور این تصاویر، زنده و شفاف حتا با یادآوری دما و رایحه و ......... به نوعی تو در زمان و به اون خاطره سرک می‌کشی
می‌تونی وقت سرک کشیدن تارهای انرژی را که با هیجان در آن خاطره از دست دادی رو دوباره برداری
یعنی باید هر چه پشت سر از دست دادی را پس بگیری تا کالبد انرژی کاملی دوباره سازی بشه
می‌گن، اگر بتونی همة زندگی را مرور کنی، مرگ متوقف می‌شه
ولله دروغ چرا گناهش گردن سرخپوستا در مواردی دیده شده زن هشتاد ساله به جوانی سی سال برگشته
خب اینش خیلی حال می‌ده.
اگه فقط این بود که من هر روز ساعت ها مرور می‌کردم
هم صدماتی که طی زمان به جسم و روحم وارد شده را ترمیم می‌شد و هم ........ خلاصه که ولش کن که بناست تهش چی بشه
همین‌قدر از سرش که نمی‌تونم مرور کنم. حتا وقتی دو سال تمام فقط نگاهم به سقف اتاق می‌رسید و محدود بود هم نتونستم خیلی پیش برم
چون همیشه به این نقطه می‌رسیدم که : وای خدا
چه گندی که نزدم تا حالا.... چه حقیر و دون و ........ این که منم
باور کن دلت بهم می‌پیچه و نمی‌دونی چطور از اتاقک می‌زنی بیرون
چمی‌دونم، فکر می‌کنم اگه یه روز تا تهش بشینم، بلکه خود حقیرم را بالا بیارم و برای عمری ازش راحت بشم
بی‌شک هم جوان وهم او ه ه ه ولش

اینا رو گفتم که یه چی دیگه بگم، بیا پست پایین


قیامة القیامه





تا همین عصر لوط پشت نقاب کیمیا خاتون، سیب تلخ، نیمة پنهان می‌نوشتم
از پرشین بلاگ تا اینجا و کلی طول کشید تا جرئت کنم، روی صفحة اینجا اسم و رسم بذارم
اولش خیلی سختم بود.
دائم به‌حال تقییه بودم و ..... گفتنی‌ها افتاد به گردن گلی
از وقتی به ذات قصه‌گوی شهرزادم رجوع کردم
بی خبر مرور پشت سر شروع شد
هر جا کشش رو ول کردیم، رو بوم وحیاط خونة پدری و به‌نام بی‌بی‌جهان افتاد
یه‌روزم به خودم اومدم دیدم روح نگاهم داره می‌شه روح نگاه بی‌بی‌جهان
نگاهی مرموز که به ناسو نظاره داشت و همه ازش می‌ترسیدن جز من‌که فقط عشق ازش می‌چیدم
ته ته ته همه‌اش دیدم این بانو، مکرمه بی‌بی‌جهان به‌قدر هشت سالی که از بدو تولدم با من بود و بعد جهان را ترک کرد
از قرار هنری نداشت جز دیکتة‌افکارو باورهای خودش به ذهن اطرافیان
همة برگ‌های گندم را که ورق می‌زنم حرفی نیست مگر آمده از دست بی‌بی
اوه خدای من
با ادباش چشم ببندن می‌خوام یه حرف بد بزنم که همه‌جام خنک بشه
بی‌بی شما که ما و دنیا و باورها و ..... سرویس نمودی و رفتی
چی از من گذاشتی؟
فکر کن صدقه سر بودن شما و امکانات بلاگر فهمیدم این نه منم
که شدم بی‌بی‌جهان. نه که این بانوی شیرین بد باشه
اما من فقط قرار بود شهرزاد باشم
نه هیچ کس دیگه. درسته خیلی از راه رو با این شکل اومدم
اما هیچ لزومی نداره اکتسابی‌های محدود کننده و آزار دهنده رو با خودم هم‌چنان حمل کنم
اولیش صف، امام زمان
که همیشه فکر می‌کردم: بی‌بی‌رو فکر کردی چی؟
« تا بیاد من می‌پرم تو صف خوبا و می‌شم از دوستان، امام زمان»
از ترس این صف پدرم دراومد هر لحظه و مدام و رسیدم به بعدی موازی که کنار برزخ و دوزخ
در اتوبان کمدی الهی جریان داشت و من
هیچ بودم
فقط ترس از پل صراطی که هر لحظه برابرم می‌دیم
به موجودی وحشتزده بدلم کرد که از ترس این قیامت عمری زندگی نکرد
حالا نه می‌گم تقصیر بی‌بی و نه جهان و نه هیچ .........همه جوره سهم منه که از کل سفرمی‌ره

وبلاگ نویسی با کلک مرورم شد
شاید جوان نشدم،
از ورطة اوهام خلقی جست زدم و به تنهایی اینکم رسیدم
اینکی که هیچ نمی دونه برنامة بعدی چیه؟
در نتیجه مجبوره ، در اینک لحظه به لحظه حضور داشته باشه
نه پشت سر و عصر وحشت‌های کودکی و نیاز به حامی، قدر قدرتخب
البته حالش‌م ای، .. مالی .. نیست


سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...