۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

فال صبح‌گاهی



قبلنام
این‌جا زیاد جون کنده بودم بنویسم
اما هیچ موقع این‌طوری
پیچ‌ش شل نشده بود.
از صبح دو دریچه کار کردم.
اگر یک هفته روی این ریتم باشم. قول می‌دم کل کتاب رو ببندم
حالا تو فکر می‌کنی، زیر سر انرژی محیطه؟
ذهن من؟
فضای جنگل؟
انرژی‌های موجود در ابر و باد و مه و خورشید و فلک؟
هر چی که هست دمش گرم که خیلی حال می‌ده
مدت‌ها بود زوری و رفع تکلیف می‌نوشتم. الان
رفتم
وسطش و نمی تونم بیرون بیام

ایی وسط حافظم یه چی می‌گه و مام می‌گیم بهش می‌گیم فال صبح‌گاهی
ولی بالاخره یه چی از ایی ابزار اجی مجی پیدا شد ها؟ یا نه؟
صبح به صبح برای مریض خوبه ؟ نه؟

همه وجودم


با
نه
همه وجودم بغض دلتنگی و تکرار سرنوشت منزوی‌م شده
صبح به محض این‌که چشم باز کردم افتادیم یاد پریا و خونه
ولی وجودم منقبض و فکرم به سمت ستمی که در تهران انتظارم را می‌کشه نمی‌ره
هر چه می‌گذره بیشتر می‌فهمم چه‌قدر دل شکسته و آزرده ام
از همین که پام نمی‌کشه برگردم تهرون
با این همه شعبده و جلوه‌های ویژه. دروغ چرا دیشب حاضر بودم از ترس بمیرم
منتظر نشستم تا یه بلایی سرم بیاد و از ترس قالب تهی کنم
اما آقای جانشین حسین بی‌موقع به داد رسید و برق درست شد
حاضرم هر بلایی سرم بیاد ولی برنگردم تهران . خب اینم شد زندگی؟
همیشه نصیبم از همه چیز این دنیا همین بوده. فرار و انزجار
خب بسه
این‌جا هوا آفتابی و خوب ولی پیداست قراره تا شب بچرخه و یحتمل ابری بشه
بذار یه بارونی بزنه و بریم زیر بارون برقصیم
بلکه بارون روحم را شست و تونستم از این بعد حیرت خارج بشم
خدایا یه دیو سفیدی ، سیاهی، زردی چیزی بفرست مسیر را تا تفرش بلند کنه و دیگه پام به تهرون نرسه
یا
یه عشقی که رب و نوع‌م را یاد کنم یا از یاد ببرم
نمی‌شد به‌جای این همه جک و جونور یه چند تا پری و اینا تو این جنگلا ول می‌کردی؟
ها چی می‌شد؟
چه بسا کلی از جمعیت شهرها هم کم می‌شد
همه می‌زدن به جنگل برای شکار حوری پری. نمی‌شد؟ نه؟
اوه بله راست می‌گی.
اگر اونا رو ول می‌کردی این‌جا دیگه کسی برای رسیدن به بهشت زحمت نمی‌کشید
هر چه زشتی و پلیدی‌ست ریختی این‌جا که بشر زود به زود از این دنیات دل بکنه و
رو به آسمون و بهشتی که نفهمیدیم بالاخره این‌جاست ، اون‌جاست؟
بالاست؟
پایین؟
بمانیم؟



انواع انگل



بالاخره به میمینت و مبارکی این شب گذشت
ولی عجب شبی بود.
فکر کن
فکر می‌کردم برق کل منطقه می‌ره، نگو فقط برق خونة من بود که جنی شده بود
بالاخره با همت و هم‌یاری نگهبان متوجه شدیم یکی کرم ناجوری به جانش افتاده و از بیرون با فیوز خونه ور می‌ره
خب یکی نیست بگه، جانور من که برم و باشم به حال کسی فرقی نمی‌کنه
با ماشین هم نیومدم که بگیم اومده بودی دنبال ماشین بردن
خود دیو سفید هم نمی‌تونه با این همه حفاظ و اینا
وارد این خونه بشه
می‌مونه نوعی انگل که در وجود آدم‌ها زیست می‌کنه و از
افتادن زمین مردم می‌خندن تا بلایای و ناگهانی و اسمش را لذت می ذارند
از دوست و رفیقی که از شادی یا رضایتت رنج می‌بره و دنبال درآوردن اشکت تا .......خانواده و همسایه و ......... از رنج تو لذت می‌برند
گرنه درباره اعمال ، تفکرات، و توهمات‌شون جدی تر فکر می‌کردند
که خب گیریم حالش رو گرفتیم، پوزشم زدیم
بعد چی؟
ها؟
با شما هستم رفیق شفیقی که نمی‌خوام اسمت را ببرم
حالا همه راضی و راحتید؟
الهی شکر نیستم تا
کسی بتونه به زندگی و عشق‌ها و توهمات فردی‌ش نام من را بنویسه
نه شوهری در خطر و نه عشقی به یغما می‌ره
عشق‌هاتان جوشان در حد فوران
روانتان آزاد و رها
دل‌هاتان شاد
مام این‌جا فقط تاوان اون قدیما رو می‌دیم که یه‌پا کابوی بودیم و شیش لول می‌بستیم را می‌دیم که
حال چند تا از اینا رو گرفتیم و
هنوز دست بردارم نیستند
به محضی که بفهمند این‌جام
شبونه میان حالم رو می‌گیرند
خدایا انواع انگل را از وجود جمیع اولاد آدم پاک بفرما







ژانر وحشت





انقدر ذهن دوستان و آشنایان از باب این سفر به ژانر وحشت چسبید که کار دست مام داد
از سر شب برق هی قر می‌ده، هی می‌ره، هی می‌آد
دروغ چرا امشب نگهبانی با عیال مربوطه رفته ده بغلی پاگشاکنون نوه عمه زن پسر دایی کدخدا
ما موندیم و ایی خدا و ایی شهرک و یه پسر دیگه که سرایدار ساختمان نیمه‌کاره است
که البته هیچ نزدیکی بهم نداریم. ولی قراره اون به جای حسین امشب حواسش باشه
از غروبی هم یه سرو صداهای مشکوکی در منطقه راه افتاد که من اسمش رو گذاشتم
صدایی غیر حیوانی و غیر انسانی، یه چیزی بین این دوتا
یعنی وقتی شروع می‌کنه با یک ریتم خاص دم گرفتن وقتی دقت کنی انگار هربار یک ریتمی تکرار می‌شه
متفاوت
یکی‌ش هست که انگار داره تندو تند تکرار می‌کنه
خوداخوداخوداخودا................... مو به سروجمجمه راست می‌کنه
این از همه‌اش بدتره انگار سوزنش گیر کرده و یهو می‌بینی دو دقیقه این صدا داره تو کوه می‌پیچه
یا یه‌موقع انگاری پنجاه تا طبل با هم می‌کوبند. با هم سکوت می‌کنند. باور کن این‌ها رو دیگران هم شنیدند
و جزو جاذبه‌های توریستی اینجا به حساب می‌آد
جلوه‌های ویژه هم سر خود
یا یه صدای دیگه که شبیه زوزة گرگ و شغال ولی وسطش می‌زنن زیر خنده
اگه مسافر عبوری باشی می‌تونی همه رو بذاری پای جک و جونورا
ولی برای یه ساکن دری دیونه همه این اصوات طبقه‌بند و تعریف شده
حالا اگه بنا باشه همینطور برق بره
نمی دونم تا صبح قراره چی به سرم بیاد؟

وای.......... خاک به‌سرم باز رفت
فکر کنم آه این مجنون صبحی امشب بگیرتم
با این قلم زبون درازم
اگه برنگشتم حلالم کنید


یه چت‌ول آبغوره



واقعا باور دارم ما موجوداتی برنامه ریزی شده‌ایم
از روز اول گفتن مادر و مام باورمون شده همگی اسطوره‌ایم
روزی که متارکه می‌کردم حتم داشتم بی‌دخترا می‌میرم. تازه کلی هم کوچیک بودند
نمردم ولی بالاخره تونستم سه سال بی بچه‌ها زندگی کنم
وقتی مدتی نمی دیدم‌شون کلافگی و بیچارگی زندگی‌م رو برهم می‌زد.
ولی اونم مجبور شدیم عادت کنیم.
خلاصه به‌قدری نوبه نو عادت تازه
کردیم که فورمت مادری‌مون از ریخت افتاد
حالام حکایت جایی گیر داره که
اگر قدیم بود، وقتی این همه جای دخترا رو این‌جا خالی‌ می‌دیدم که عین خلا وایستم
اتاق‌شون رو دوباره تمیز کنم
یا وقتی موزیکی می‌شنوم به‌یاد یکی‌شون حالی به حالی می‌شم
باید طبق قاعده تا الان یه چت‌ولی آبغوره گرفته بودم
اما این دو روزه هربار یادشون می‌افتم،
این خستگی عظیمی که روی روح‌م حس می‌کنم
حسی نزدیک به انزجار و از همه آن‌چه به ستوهم آورده
همه احساسم به ناگاه آب می شه و از یاد دخترا بیرون می‌پرم
عصربهنام می‌گفت:
بسه دیگه بیا
تنم مور مور شد.
انگار همون لحظه احضارم کردن دادگاه
و وقتی به تقویم نگاه می‌کنم فعلا به طالع هیچ روز رخت سعد برای برگشتنم نیست




به تو مدیونم




از جایی که همسایه دیوا شدیم و آسیمه سرمان کردند
این موجودات دو پا
می‌خوام این‌بار چپ اندر قیچی برم
حالا حالم یا زیادی خوشه و زده به روانم یا ناخوش و انداختم نی‌ستان، بی‌رنگی
انصاف نیست گاهی با خودم رو در رو می‌شم
که با این همه خوبی و دوست داشتنی در این سن و سال، باز هم مجنون پرور
چرا نباید یکی مثل خودم رو پیدا کنم که دل عالم و ادم برام این‌طور کباب نشه دما دم
از این رو
متشکرم، عزیزمی، جونمی، عمرمی، که نیامدی آخر
باید لابد بهت بگم متشکرم که فراق رو یادم دادی
یا از باب تنهایی که هزاره‌هاست بارم کردی
متشکرم که نیومدی و همیشه چشمم به این در موند انقدر تا مفهوم در
آمدن‌ها و رفتن‌ها را شناختم
انتظار را وجب به وجب که نه سانت به سانت یادم دادی
مرسی از این‌که هیچ‌وقت نبودی و از نبودنت عاشقانه‌هام را سرودم
به تو مدیونم که
اشتیاق، تب، عطش و نبودن را به من آموختی
دیدن و نگفتن، شنیدن و پاسخ ندادن، بودن و نخواستن
همه آن‌چه به انتظارت از خودم دریغ کردم


به تو مدیونم که نبودی و امروز وقت شد بالاخره این درخت ها هرس بشه


وقتی قصدی نداری





یه کشف دوباره که یادم رفته بود
آقا
عجب حالی می‌ده اینجا کار کردن
آن‌لاین نشستی و مطلب دم دست ریخته
فقط باید نظمش بدی
الله و اکبر
خواستم بگم در این مدت داشتم مثل بچه آدم کار می‌کردم و یک دریچه هم بستم
دستم درد نکنه که وقتی می‌خوام کار کنم
کارم نمی‌آد
وقتی قصدی ندارم
فوران می‌کنه
جدی داستانش چیه؟


.





درمانگر قبیلة سرخپوستا





از وقتی شمال شناس شدم که دنیا رو برای خودم عجیب تصور کردم
با سناریویی عجیب‌تر که درش همه چیزی ممکن هست
و رویای‌ترین مکان برای انواع ممکنات و تجسمات خلاقانه، کجا بری بهتر از جنگل؟
در نتیجه مثل این درمانگرای قبیلة سرخپوستا هر بار می‌اومدم یه خورجین اسباب رمل و اسطرلاب و اینا با خودم داشتم
از کتاب‌های کاستاندا تا موزیک مدیتیت یا ورق تاروت، راهنمای بزرگ قرآن ...... خلاصه هرچی که بتونم در هر لحظه به دنیایی که ازش فرار کردم مسلط و آگاه باشم
فیلم. شما جدی نگیر
مثل فال حافظ ، قهوه یا ورق دختران حوا
این اولین باری‌ست که خلع صلاح به معنای واقعی اومدم این‌‌‌جا
نه رادار آواکس و نه رد یاب ماهواره‌ای و نه آینه و نه جام
هیچی همراه ندارم و غیر قابل پیش بینی فقط نگاه می‌:نم و پذیرای هر چه در مسیر است می‌مانم
اما مسئولانه و آگاه
برای همین کمی قدرت عملم کم شده و از برنامه‌ام خبر ندارم
امروزم رو این اخوی پاک آشفته کرد. کاری نه گمانم انجام بدم
عصر هم با یک وکیل قرار دارم که حتا از فکرش حال تهوع می‌گیرم و یحتمل کنسل کنم
فکر کنم بهتره برم لب آب ماهی بگیرم

می‌خواستم یه چی بگم و مزاحی کرده باشیم
ترسیدم یکی دیگه اشتباه برداره
همون ماهی بگیریم

سوء تفاهم، صبح‌گاهی




به خیر و سلامتی مشاهده می‌کنید هوا خوب
آسمون آفتابی و حتا
دریا هم آبی و آرومه
معلومه؟
خط افق در این عکس دریاست
ببخشید اگه یه‌کم دوره
ولی
معلومه که آرومه


یا من اشتباه می‌کنم، یا زیادی ساده‌ام
یا خودم رو زدم به خریت
یا هنوز نفهمیدم این دنیا کجاست؟
یا مردم ساده‌اند و منو راه راه می‌بینند و ........ وای تو اگر بخواهی با تمام این گزینه‌ها حال کنی
یا براش جایگاه و جدولی تعیین و در هر لحظه با قانون احتمالات فکر کنی
کی ممکنه ذهنیات گندم تلخی را تا چه حد جدی بگیره
دیگه نمی‌شهزندگی کنی
چون هیچ یک از کسانی که میان و وبلاگت رو یا کتابت رو یا انشای تو رو می‌شنوند، مثل تو به دنیا نگاه نمی‌کنند و
ممکنه دچار سوء تفاهم بشند

لابد مقصر




یکی دو هفته پیش پستی داشتم به‌نام آقای پاکی
یه پناه که امن باشه، نشد ؟
آقای پاکی
یکی از اخوی‌هایی که مستمر یکی دوسالی‌ست این محله سرک می‌کشه
نه منو دیده،
نه می‌شناسه
چه آدم عوضی هستم
نه می دونه کجام
با این پست از این رو به اون‌رو می‌شه
بیچاره تقصیری نداشت
گناه‌کار من بودم که فکر می‌کنم هر چی می‌نویسم رو همه می‌فهمند
از چه دریچه‌ای دارم می‌بینند ؟
چه‌قدرش مزاح و یا این‌که چرا همه باید منو بشناسند
و مثل این اخوی گرام دچار سوء تعبیر نشن؟
پس لابد مقصر منم که بی‌پروا روی من اجتماعی‌م خط کشیدم که
به خودم بگم، من اونی‌ بودم که می‌خواستم
نه اونی که می‌خواستند
ولی بلد شدم کجا بخوام کجا نخواستن


از تهران تا چالوس، الله اکبر




واقعا شرمنده از تمام اونایی که با نوشته‌های بی‌ریا و از سر
بی‌هم‌زبانی‌ من دچار وهم می‌شند و به زحمت می‌افتند
که
مجبور بشم
به یه زبونی این زحمت رو از دوش خلق بردارم
و
اسمم تلخ بشه
چندتای شما باور دارید
کسی نیست
دوستم داشته باشه؟
و تنها آرزوی من اینه که
یکی پیدا بشه
حاضر باشه
دوستم داشته باشه، پناهم باشه، باهام ازدواج کنه و مثل دیوونه‌ها
شبونه به جاده‌ای بزنه
که از هیچ چیش نام و نشونی نداره
فکر می‌کردم دورة مجنون بازی و ساده اندیشی تموم شده
خدایا چقدر سرم درد می‌کنه
از من به کی پناه ببرم؟
دیگه حرفم نزنم؟

باغبان نمونه




از صبح کلی غیره منتظره جمع کردم تا حالا
کلی هم در هپروت حیرت انسانی فرو ماندم
انقدر که زبونم سنگین و نمی‌دونم چی بگم؟ گاهی می‌ترسم
گاهی حیرت زده
و طبق معمول ترجیح مد‌م پنهان و در سنگر و دور از دسترس بمانم
مبادا آسیبی ناخواسته سرم هوار آید
فکر کن!!!!!!!!!!!
هر جا می‌رم سوژه خودش با پای خودش دنبالم می‌آد
فعلا امروز آفتابی‌ست و می‌خوام برم باغبونی کنم
کمی تراپی لازم دارم تا این حال برگرده یه جایی که بشه برای خودم توصیف کنم
روزهمگی مثل این‌جا، خنک و آفتابی
باغبان نمونه


۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

آتیش بازی




اما شب
یکی از تفریحات شبانه اینجا، آتش بازی‌ست
منم و ساعت‌ها میخ شدن به آتیش و ور رفتن و زیر و رو کردن گل انداختة گر گرفته
تازه این که چیزی نیست
حاضرم با تمام فامیلای دیو سفید و کل منطقه طبرستان هم معاشرت و مماشات داشته باشم
ولی کسی حرفی یا چیزی یا خودش رو بهم تحمیل نکنه
منم که آخر رو
دیشب تا حالا در گزارشات من کسی دیده من کمک بخوام؟
یا به امدادات غیبی محتاج شده باشم؟


واقعا که بعضی چی ...........؟

غار دیو سفید در طبرستان




این عکس، بالای سر ماست
اون ردیف افقی که چند لکة تیره بهش هست
معروفه به مجموعه غارهای دیو سفید
خب دیگه دیو هم بود دیوهای قدیم، باز یه برج و بارویی داشتند
اینی‌که از این‌جا نوک بالایی سقفش پیداست، یعنی غاری چندین برابر خونة من
با قندیل ها و دالان‌های مفصل و اینا که خودش نصف روز تماشا داره
کتاب منطقه‌ای می گه:
وقتی رستم به طبرستان می‌رسه برای نبرد با دیو سفید به اینجا می‌آدو دیو سفید رو در این غار به زمین می‌زنه
طبق قوانین شمنی،
این غارها به سمت جنوب و با مشخصات کامل یک مکان خوب برای مراقبه است
این پنج غار که قابل دسترسی‌ست و چند غاری که بقدری بالاست
که غیر قابل دسترسی ست
هر یک فرم جالبی داره که باید دید
یکی از این غارها که نسبتا کوچکتر از باقی‌ست




به رنگ
شیری و تبری‌ست
سقفش روزنه بزرگی داره که وقتی اون وسط غار بشینی نور از اون بالا
مستقیم روی تو تابش داره و مثل یک خط یک مرز یا gate به جهان موازی عمل می‌کنه
تا چشم ببندی، پریدی سوی دیگه
قدیما زیاد می‌رفتم، اما بعد از تصادف دیگه آکروبات بازی ناممکن و نرفتم
الان ورود به
اون منطقه ممنوعه
تا پارسالا نیمکت و ابزار توریستی هم چیده بودند
اما از فرهنگ
غنی ایرانی ما را بس که به دیواره‌اش یادگاری نوشتن



عصرانه





تا دلت بخواد
خوابیدم
یعنی همه عصر تا غروب رو از هوش رفتم
نمی دونم این یعنی آرامش؟
یا از حال رفتم؟

فکر کنم از حال رفتم
چون تلخی جمعه غروب رو نفهعمیدم
تا الان که یادم افتاد
جمعه بود

من و شقایق و چلک



می‌گفت:
وقتی بی‌دلیل و ناگهانی کانون ادراک جابه‌جا می‌شه
یه جور حزن غریب وارد وجودت می‌شه
غم غیره منتظره
یه حس گنگ
باور تنهایی، آدم
اندیشة مرگ یا که بودن؟
فکر کنم
کانون ادراکم شوت شده
از جابه‌جایی گذشته

سوسن خانم



روزی کار ساخت اینجا تمام شد. وقتی آخرین دوغ آب سرامیک‌ها هم شسته شد
نشستم وسط بالکنی و رو به جنگل و از همین نقطه که تو داری نگاه می‌کنی به کوه نگاه می‌کردم
به راز بزرگی پی بردم
اون این‌که آدم حتا در بهشت تنها خوشحال نبود و خدا دلش سوخت و براش جفتی خواست
در نتیجه همون لحظه فهمیدم این‌جا هم باعث خوشحالی‌من نخواهد بود
اما اون‌موقع حیطة‌فکری‌م در ابعاد آقای یار بود
الان از اومدنم پشیمون نیستم، اما حکایت همون دختر کلفته است
وقتی تنها می‌آم این‌جا بیش از هر چیز دخترها رو کم دارم
خب، انگیزه ساخت این‌جا دخترها بودند و جمع خانواده که در این مدت 12 سال به حمدالله همه رو یکی یکی تلاق دادیم رفت
با تمام این ها دنیا رو برای اون دو تا می‌خوام فقط
حالا تنها موجوداتی که در هر شرایط جاشون اینجا خالی‌ست؛ همان‌هایی هستند که ازشون هربار به اینجا فرار می‍‌کنم
صدای بلند موسیقی از یکی خونه‌ها فریاد می‌زنه، سوسن خانم بیا تو بغلم
سوسن خانم ،‌تویی تاجر شرم
و تمام مدت انگار دخترها اینجا رو روی سر گذاشتند و باز یادم می‌افته اینجا تنهام
حالا بعد از این همه تو فکر می‌کنی بتونی سر در بیاری مشکل من کجای ذهنمه؟
درد من فقط احساس فرار و خستگی‌ست . از همه مسئولیتی که یک تنه باید به زور چنگ و دندون هم که شده حمل کنم
و چقدر این آدم ، پپ از عشق، غریب و تنها افتاده

در واقع هیچ موقع از هیچ نوع رابطه‌ای شانس نداشتم
نه با دختران توهم گرای، حوا
نه با دخترای خودم و نه با سایر خانواده‌ام
پس بگو مشکل منم
برم بپرم تو آب و خودم را به دریا بسپارم؟
دلم نمی‌خواد برگردم، اما به قدر هاچ زنبور عسل
در سینه بغض دارم
بغض گمگشتگی در میان جماعتی که دوست شون دارم
خیلی بدتر از چیزی‌ام که تهران را ترک کردم


۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

اگه گفتی چی می‌چسبه؟




خونه تمیز و گرم آماده پذیرش خانم خانوما شهرزاد خانم
نفسم جا اومد
خستگی از تنم در رفت و مثل بچگی دو دستم رو بهم کوبیدم که
چه خوب کاری کردم اومدم
قورباغه‌ها در آب بارون جمع شدة استخر ابوعطا نمی‌خونن بلکه دارن مخ می‌زنن
و من که
شنیدی؟
دختر کلفته با نامزدش می‌رن نامزد بازی
پسره می‌گه:
به‌به چه آفتابی؟
چه هوایی؟
چه آب زلالی، چه مرغ خوش الحانی ............ اگه
گفتی چی می‌چسبه؟
دخترک سری بالا کرد و گفت: این آب و این آفتاب جون می ده برای رخت شویی
حالام این عین حمایت منه
این همه
این همه
خسته و آزرده از دست همه کسی که پشت سر دارم
تهران را ترک کردم
اومدم خود تنهام رو ببینم که دوسال و نیم که این‌جا رو ترک کرده با این همه بلایی که سرش اومده چه تفاوتی کرده؟
بالاخره وقتشه یه چند روزی برای خودم نفس بکشم
فقط خودم تنهای تنها نه مادر نه خواهر نه دختر فقط زنی به‌نام من
بعد تو در این نقطه چی فکر می‌کنی؟
اولین فکری که به محض نشستن به سرم زد
جای دخترا خالی
بخصوص پریسا که عاشق اینجاست
مثلا اسمشه از دست همه‌شون گذاشتم و اومدم. اما تا آخر دنیا مادرم
جای هر دو دختر خیلی خالی‌ست
اینم تنها تصویر قابل دیدن دور تا دور خونه است که از پنجرة همین اتاق می‌شه دید
باقی تاریک‌ست
محض



سفر با سه تا افسر وظیفة مشهدی




سه تا افسر وظیفة مشهدی که می‌خواستن از مرخصی دو روزه استفاده کنند
مسافر چالوس بودند
انگار منو ماشین و همه این جابه‌جایی‌ها برای این بود که این چند نفر هم سفر بشیم
این‌که بین من و این چند پسر و آقای راننده چه گذشت بماند
تا چایی مهمونم کردند.
کلی باهام رفیق شدیم
خلاصه یه چی تو مایه وبلاگ نویسی سیار
از من معرکه و از اونام پا به پا حال
من‌که از هم‌سفری‌شون کلی کیف کردم
اون‌هام که از شماره‌هایی که ازم گرفتند و قول دیدار تهران‌ پیدا بود
کلی حال کرده بودند
این خیلی خوبه که این یکی دو ساله همه نکرده‌هام رو دارم تجربه می‌کنم
مثل ترن سواری سال گذشته یا داستان fastfood کنار شهرداری
خلاصه که تک به تک هدایامون رو از این سفر گرفتیم و چالوس با وعدة دیدار از هم جداشدیم
آقای راننده هم بردم بازار چالوس خرید کردم
هم تا دم خونه آوردم
گو این‌که رنگ از رخساره‌اش پرید وقتی رسید سر خیابون
گفت می‌خوای شب این‌جا باشی؟
گفتم آره. عیبی داره؟
بیچاره فکر کرده بود نه که خسته و مرده چاره ای ندارم جز پناه آوردن به این‌جا
اصرار اصرار که شب بیا بریم خونه پیش خانوم بچه‌ها
البته وقتی وارد محوطه شد و دید چراغ برق هم هست و نگهبانی معنا داره بی‌خیال شد
وگرنه چه بسا که امشب
منو به هر ضرب و زوری برده بود




ترمینال غرب





با هواپیمایی تماس گرفتم، پروازی برای نوشهر نداشتند
جد کرده بودم برم و پیش خودم کم نیارم رفتم ترمینال، طی تحقیقات متوجه شدم اتوبوس برای سفر خوب نیست
به انتظار ماشین شخصی نشستیم
دو نفر دیگه هم بودند. یکی که خیلی دیرش شده بود و به زمین و زمان فحش می‌داد
دومی هم با داغ مهر روی پیشونی و سایر مشخصاتی که معرف حضور همه هست از روبروی من بلند شد
رفت بیرون سالن که یه‌وقت شیطان بهش مستولی نشه
از اول گفتم یا این سفرمال من و همه چیز به بهترین شکل خواهد شد؟
یا از اول را نمی ده.
اول مرد خشمگین پولش رو پس گرفت و رفت. نیم‌ساعت بعد مرد داغ به پیشونی
از مسئولش پرسیدم:
اگه مسافری برای نوشهر نباشه تکلیف من چیه؟
گفت: هنوز ماشین نوشهر نرسیده
شما بمون من می دم هر طور شده نوشهر پیاده ات کنند
نیم‌ساعت هم طول کشید تا ماشین نوشهر اومد
چه راننده توپ و باحالی. آقا، تمیز، باحال، از همه مهمتر، سیگاری
تا این‌جا یک ساعت انتظار رو با صبوری طی کرده بودم و منتظر نشستم ببینم قدم بعدی که هستی برام تدارک دیده چیه
نیم ساعت دیگه طول کشید. در این فاصله یه سیگاری هم با آقای راننده بیرون از سالن کشیدیم
موقعی که راننده گفت: فوقش بار می‌گیرم و با شما راه می‌افتم
سه تا پسر یه قد ولی نه یک شکل ساک به دست از راه رسیدن
هر سه سرباز

ماه
نه
همون ماه
خسته شدم
برم یه چایی از روی بخاری گازی برای خودم بریزم که سمفونی کتری‌ به خونه یه حال و هوای خوبی داده
با صوت کودکی


پیلة عادت‌ها



خب
چه خبر؟
خوبید ، خوشید؟
من‌که از این بهتر نمی‌شم
یعنی وقتی آدم تو پیلة عادت‌ها یا شرایط قرار می‌گیره
واقعا لودر لازمه تا درش بیاره
یکی از خوب‌ترین عبور از جادة چالوس را داشتم
مثل خر کیف کردم و الانم دیگه کارام تموم شد و اومدم تو اتاق خودم برای گزارش وضعیت سفر
خود سفر یک سفرنامه بازم داره می‌خوام مرحله به مرحله از آغاز با وسواس تا این‌جای سفر رو توضیح بدم
فعلا برای این‌که یه فیسی اومده باشم و دل‌تون رو آب کنم
فعلا برم هیزم شومینه رو جابجا کنم که یه صدایی نزدیک به سقوط یک کنده را شنیدم
می‌رم آتیش هم بزنم

شما چطورید؟

حساب و کتاب جنگل





دیگه جدی، جدی ساکم رو بستم
هنوز کسی خبر نداره
کسی که فقط پریاست که هنوز نفهمیده و به فکر مهمونی شب و دایی بهنام و ایناس
تا بچه‌های من بفهمن رفتم شده شب
واقعا این نقطه چه ارزش موندن و چنگ انداختن داره
برم لباس بپوشم فعلا
از جایی که گفتن هوا ابری‌ست و
حساب و کتاب جنگل هم
فقط با تارزان
و
وقتایی که هوا طوفانی‌ست از
برق ........می‌ره تا تلفن
خلاصه صحنه‌ای جور برای ژانر وحشت
بریم شاید دو سه روزه یه رمان ترسناک هم نوشتیم
کی به کیه
وقتی نوشتن می‌آد، انگاری خودش سر ریز می‌شه و نمی‌شه کنترل کرد
انشالله اگر همه چیز سر جای خودش بود
رسیدم خبر می‌دم
البته با توسل به مخابرات مازندران و اینترنت هندلی و همه اولیا و انبیا




۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

فال خوب که بلد نیستی. بد چی؟ بلدی؟



تا غروب خونه تمیز نمی‌شه و منم فعلا نمی‌تونم برم تا نزدیک ظهر
اما در این فاصله ذهنم رو گذاشتم جلوم ببینم چه آرسن لوپن بازی قراره در بیاره؟
از وقت بیداری که راه افتادم در خونه قلبم یه نموره درد می‌کنه و قفسه سینه‌ام هم می‌سوزه
اینا یحتما رشته‌های عادت‌های ذهنی‌ست که داره کنده می‌شه
اونم زده به نقطه ضعف جسمی‌م تا بترسونه و یحتمل از راه منصرفم کنه
خیلی راست می‌گه، روزی که از این در رفتم و به‌جای سفر با مرگ مواجه شدم
هنر نمایی می‌کرد
فعلا در مراسم صبحگاهی قلبی و دل آشوبه و دل‌شوره
می دونم جسمم چیزی‌ش نیست

یکی بلد نیست یه فال بد بیاد و بگه نرو؟

می‌گه برم؟ یا که نرم



این‌جوری قراره همت مضاعف کنید تا من با تلاش مضاعف از خونه بکنم؟
هیچ‌کس جز مهدی نگفت برو
منم که آدم شرطی موندم هنوز برم
یا که نرم؟

در جوانی به خود همی گفتم شیر شیراست گرچه پیر بود
به پیری که رسیدم فهمیدم
پیرپیر است گر چه شیر بود
این حکایت دو روزی است که با خودم دست به گریبانم.
نمی‌دونم چرا پاش نمی‌کشه از این خونه بکنه.
نمی‌دونم که؛ چرا می‌دونم
نزدیک سه سال یکی رو بنشون گوشه خونه و درد و بدبختی عالم رو یک تنه بریز سرش
ببین انرژی حتا برای تصمیم گیری می‌مونه؟
می‌دونم با چند روز غیبتم هیچی عوض نمی‌شه مگر حال خراب خودم که همه توان و آزادی عملم را از دست دادم
می‌ترسم تا پا بیرون از شهر بذارم یه ماجرا و دردسر تازه برام خلق بشه
الان هم به خوشی نمی‌خوام برم
دارم بعد از متارکه دومین اعتراض بزرگم را انجام می دم
اما نکنه واقعا اینا پیری‌ باشه که اسیرم می‌کنه
یعنی آدم‌ها همه در سن من پیر می‌شن که من دارم آره؟
نه به‌خدا. یعنی ظاهرم که هنوز کلی جا داره برای پیری
دلم
اوه فهمیدم
دیگه دل برای به هیچ دریایی زدن ندارم
به هر حال که اون‌جا گفتم میام
این‌جا گفتم دارم می‌رم ، فقط برای این‌که تو رو دروایسی خودم هم که شده برم
فقط امیدوارم اونجا کشفیات تازه نکنم
مثلا این‌که شب بترسم تنها بمونم
چمی‌دونم والله خیلی چیزا تغییر کرده این مدت که آگاهی نداشتم
حالا اگر شب بترسم و تا مرز سکته برم چی؟
آی بعدی‌ها می‌خندن

قابلیت عشق ورزی



باید قابلیت و لیاقت عشق ورزی را داشته باشیم
تا عشق بیادسراغ‌مون



وای خدا
چه حس بدی‌ست که ندونی چی می‌خوای؟
چی درست و به‌جاست؟
تو به چی الان احتیاج داری؟
یعنی فکر کن وقتی خودم نمی‌دونم الان چی خوشحالم می‌کنه
می‌خوای هستی بدونه و بلافاصله در راهم قرار بده؟
البته اونم که چه همیشه می‌ده و می‌ره و
مااین‌طور هم‌چنان بی‌نوا و درمونده در هوا
لنگ می‌زنیم
یه خدایی پیدا بشه خواستش ، خواستة من باشه
پر از ، آرامش و خیر باشه
برنامه‌هاش این‌همه خسته‌ام نکنه
و از این بیزاری نجاتم بده
خب؟
راستی. مجبور نشم براش نماز جعفر طیار هم بخونم
خودش از همه چیز دلم خبر داشته باشه
که یک‌بار گفتم، اجابت کنه
نه که سر بکوبم به در و دیوار تا حرفم را بشنوه
شمام که چه‌قدر می‌شنوی





بنویس






گفت:
قشنگه،
ولی تلخ می‌نویسی
گفتم:
مگر
فراق، شیرین هم
داریم؟
نگام کرد؛
گفت:
بنویس






از خشانت تا دلبری



خدا به‌دور از این اولاد ذکور آدم به کجا پناه ببریم؟
می‌دونی ما هنوز تکلیف‌مون با خودمون روشن نیست
یعنی در واقع نمی‌دونیم به مهری آرام‌بخش نیاز مندیم یا میدان نبرد
برای به رخ کشیدن برتری‌ها
بچه که اسمش رو خودش هست و وبال گردنه تا وقتی عزیزه که حرمت نگه می داره
مهربونی و شیرین زبونی و ............ مشخصة بچه خوب
حالا مهر و دلداگی و اینا که جای خود داره از قدیم گفتن فاصلة عشق تا نفرت فقط یک قدم
چه‌جوریه که ما حتا با اونی که شاید منتظرش‌یم یا دست و پامون براش به رعشه هم افتاده
باز رو داری می‌کنیم. افه و کلاس می‌آیم که برتری خودمون رو اثبات کنیم
اما این برتری را برای کی؟
رام کردن ببر سرکش، مار کبری؟ یا اژداها
یا یکی از این دختران ناز و دوست داشتنی و مهربون خدا؟
چه‌جوریه که هم می‌خوای عاشقت باشه هم رام؟
من البته مردة اهلی شدنم. کسی که توان و قدرتش رو داشته باشه به سیم ثانیه می‌تونه اهلی‌م کنه
حالا این‌که تا حالا کسی نتونسته از وحشی‌گری من نبوده که
از نا بلدی طرف مربوطه است
والله ما در ولایت دیدیم چطوری اسب رو با گول مالیدن اهلی می‌کنند
یه قدم یه قدم و نرم نرم
با هویج و قند، نرم نرم و با لطافت
نه صندلی و چارپایه
یکبار دیگه راهنمایی روباه
به شهریار را توجه کن
نشونت می‌ده ، چطوری اهلی می‌کنند
این اولاد ذکور همه کارش با خشانت و قلدری پیش می‌ره
حتا دلبری



سی‌سنگان یا لب آب





همیشه یک دسته کلید یک کیلویی توی کنسول ماشین بود
هرجای دنیا میلم نمی‌کشید جاده هراز بودم و بعد هم خونه و گاهی حتا خونه نه
یک‌راست می‌پیچیدم سی‌سنگان یا لب آب
خنک و تازه که می‌شدم می‌رفتم خونه.
نه تا پیش از تصادف
تا همین دوسال پیش هم همین کارم بود
فقط فیتیلة صبرم مقاوم‌تر شده بود و دیر به دیر
از این هوس‌ها به سرم می‌زد یا دنیا بهم تنگ می‌شد
متوجه شدم یه چیزی سختمه
نمی دونم چی؟
یا اصلا چرا؟
مگه چی تغییر کرده؟
نکنه اینا یعنی پیری که همون معنی از دست رفتن انرژی حیات
واجب شد برم ببینم دارم پیر می‌شم؟
که یعنی همون نبود امید و باور به تغییر که ................ ما رو قدم به قدم از خواست بودن و موندن دور می‌کنه؟
وای خدا به‌خاطر مبارزه با این حس هم که شده باید برم
اسمش تنبلی نیست
اسمش نگرانی‌ست
ولی بایداز همه این ها بکنم. دنیا بدون منم به کارش ادامه می ده
منم که به دنیا در این نقطه چنگ انداختم


جاده






یهویی از خودم شاکی شدم
دارم همه‌کارمی‌کنم جز اونی که هی از اول گفتم و نکردم
تحملم اومده نوک دماغم و به‌خوبی سرریزی‌ش دیده می‌شه
ولی فقط نگاه می‌کنم
دو روزه تنهام و دلیلی نداره این تنهایی رو تحمل کنم در حالی‌که دنبال بهانه‌ام برای رفتن
و حتا دلیلی نمی‌بینم برای تحمل این وضعیت مشترک و تلخ
حتا اگر اندک
حتا اگر برم و برگردم و کارام رو تموم کنم
یه سفر کوچک
شاید چون اسم خونه روش نشسته فکر می‌کنم، اسمش کوچ نه سفر
یه توک پا از پایتخت کثیف بیرون گذاشتن
خبر دادم
دارم می‌آم
امروز به کارام می‌رسم و ...... می‌رم.
حتما اون‌جا همه چیز تغییر می‌کنه
فکرم باز می‌شه و می تونم در امن جنگل چند تا تصمیم درست بگیرم
به‌جای این‌همه سه ای که دارم انجام می‌دم
خبر رو نمی‌دم فقط
چون نمی‌خوام رفقا با نگرانی از ریشتر اوضاع‌م‌ با خبر بشن

لطفا همگی همت کنید و یه انرژی خوب کمکی بفرستید
برای کندن من از این جا


تخته نرد توسط بزرگمهر ابداع شد


تخته نرد توسط بزرگمهر ابداع شد
داستان پیدایش‌ش:
در زمان پادشاهی انوشیروان خسرو پسر قباد، پادشاه هند «دیورسام بزرگ»
برای سنجش خرد و دانایی ایرانیان و اثبات برتری خود شطرنجی را که مهره های آن از زمرد و یاقوت سرخ بود، به همراه هدایایی نفیس به دربار ایران فرستاد و «تخت ریتوس» دانا را نیز گماردهء انجام این کار ساخت.
او در نامه‌ای به پادشاه ایران نوشت:

«از آنجا که شما شاهنشاه ما هستید،دانایان شما نیز باید از دانایان ما برتر باشند.
پس یا روش و شیوهء آنچه را که به نزد شما فرستاده‌ایم (شطرنج) بازگویید و یا پس از این ساو و باج
برای ما بفرستید».
شاه ایران پس از خواندن نامه چهل روز زمان خواست و هیچ یک از دانایان در این چند روز چاره و روش آن را نیافت، تا اینکه روز چهلم بزرگمهر كه جوانترین وزیر انوشیروان بود به پا خاست و گفت:
«این شطرنج را چون میدان جنگ ساخته‌اند كه دو طرف با مهره های خود با هم می‌جنگند و هر كدام خرد و دوراندیشی بیشتری داشته باشد، پیروز می‌شود.»
و رازهای کامل بازی شطرنج و روش چیدن مهره ها را گفت.
شاهنشاه سه بار بر او درود فرستاد و دوازده هزار سکه به او پاداش داد.
پس از آن «تخت ریتوس» با بزرگمهر به بازی پرداخت. بزرگمهر سه بار بر تخت ریتوس پیروز شد. روز بعد
بزرگمهر تخت ریتوس را به نزد خود خواند و وسیلهء بازی دیگری را نشان داد و گفت:
اگر شما این را پاسخ دادید ما باجگزار شما می شویم و اگر نتوانستید باید باجگزار ما باشید.»
دیورسام چهل روز زمان خواست، اما هیچ یک از دانایان آن سرزمین نتوانستند «وین اردشیر» را چاره گشایی کنند و به این ترتیب شاه هندوستان پذیرفت كه باجگزار ایران باشد.

فلسفه پیدایش


30 مهره : نشان گر 30 شبانه روز یک ماه
24 خانه : نشان گر 24 ساعت شبانه روز
4 قسمت زمین : 4 فصل سال
5 دست بازی : 5 وقت یک شبانه روز
2 رنگ سیاه و سپید : شب و روز
هر طرف زمین 12 خانه دارد : 12 ماه سال
تخته نرد : کره زمین
زمین بازی : اسمان
تاس : ستاره بخت و اقبال
گردش تاس ها : گردش ایام
مهره ها: انسان ها
گردش مهره در زمین: حرکت انسان ها (زندگی )
برداشتن مهره در پایان هر بازی: مرگ انسان ها

اعداد تاس :

1 : یکتایی و خداپرستی
2 : اسمان و زمین
3 : پندار نیک ؛ گفتار نیک ، کردار نیک
4 : اباختر (شمال) ، نیمروز (جنوب)، خاور (شرق)، باختر (غرب)
5: خورشید ؛ ماه ، ستاره ، اتش ، رعد
6 : شش روز افرینش


سریال زناشویی




چندماهی که شب‌هایی که خونه هستم با فارسی1 تراپی می‌شم
یعنی با موضوعات ساده و روانی که ذهن رو کمتر درگیر می‌کنه
و از داستان‌های روزمره‌ای می‌گه که
عشق و زندگی به همراه داره
تو رو کمی آروم می‌کنه
و ذهن را به میهمانی سادگی می‌بره
و فراغت از گفتگوی درونی
از وقتی بازار پارازیت‌ها داغ شده و نمی‌شه سریال‌هایی رو دنبال کرد که حس می‌کنی، مدت‌هاست همراه‌شون رفتی
با داستان‌ یکی شدی و می‌خوای بدونی بالاخره آخر حدسیاتت چی می‌شه؟
کی برنده می‌شه؟
و همه این مجموعه که نبودش شب‌هام رو بهم ریخت
فکر می‌کردم، لجم گرفته که چرا ساده‌ترین حق‌ها را هم نداریم
اما دو سه روزی‌ست که می‌شه وسط روز تکرارها رو دید یا شنید
دیگه آرومم گرفت
همین بس که بفهمم آخرش چی می‌شه و از ماجرا خارج نشم
دیدم شده یه چی مثل زناشویی
اون‌جام دنبال اینیم که آخرش رو به اون مدل برسونیم که از اول فیلم حدس زده بودیم؟
یا به یه نتیجه‌ای برسیم
در این داستان دنباله دار
اسمش می‌شه، رابطة مقدس ازدواج


۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

بدترین دلتنگی، لحظة حالاست





بدترین نوع دلتنگی،
لحظه‌ای‌ست که
در آن هیچ‌کس را نیابی برای، اندکی دلتنگی
کسی که بتوانی
به او
با مهر، با
شوق، با احساس فکر کنی
بدترین دلتنگی، لحظة حالاست
اینک و اکنون است که در حزن
بی تویی
می‌سوزم و دم برنمی‌آرم
بی تویی
که
نه می‌دانم کیستی؟
نه این‌که کجایی؟
چه وقت قرار است بیایی؟
از کدامین راه
کدام سو؟
اصلا قرار هست که بیایی؟
بدترین دلتنگی اینک است که ندانی
آیا کسی جز تو هست که تو را در خاطر حفظ داشته باشد؟
کسی که به تو بیاندیشد
گاه، دلتنگت شود
گاه اسمت را در دل صدا بزنه
و مثل تو
هزار هزار بار از زمین و آسمان سوال کند
کجایی؟
و مانند من پاسخی نگیرد؟



آدم وقتی عاشق می‌شه




ببخشید از باب اطمینان احتیاج دارم یه چیزایی رو دوباره نگری کنم
و از صحتش اطمینانی نسبی حاصل کنم
آیا به نظرت
اگه آدم، انواع اصوات در جریان خونه رو ببنده تا صدای زنگ تلفن رو بشنوه، یعنی چی؟
یا این‌که به‌جای روزی سه مرتبه، ده‌بار به آینه نگاه کنه یعنی چی؟
یا، اگه تا چشم باز می‌کنه، فکر یکی نیشش رو تا بناگوش بیاره و همون‌جا یه چند لحظه‌ای نگه‌داره
یعنی چی؟
یا با لبخند از اتاق بیاد بیرون به خورشید با محبت نگاه کنه
با همه حس و حال، نسترن‌ها رو بو کنه
گل خشک‌ها رو بکنه
خوش اخلاق باشه چنان که تو گویی خوش اخلاق تر از او نیافریده
اینا یعنی چی؟
اگه یه صدایی باشه که با همه صداهای دنیا برات فرق داشته باشه
اگه فکری که با جریانش
ضربان قلبت به سطح جمجمه و بناگوشت برسه و
گونه‌هات از داغی مثل لب ماتیکی گلی بشه
اگه هی تو دلت یه جوری باشه انگار داره دنیا زیر و رو می‌شه
اگه یکی باشه که فکرش احوالت رو عوض کنه
آمدنش تو رو از همه خوش‌حال تر و
رفتنش محزونت کنه
جلو آینه صد دفعه لبهات رو صورتی کنی
به موهات شونه بزنی،
از پنجره نگاه کنی
و برای شنیدن صدای پاش همه تن گوش بشی

و یه سی چهل قلم دیگه که دیگه این‌جا جا نمی‌شه
جمیع این‌ها یعنی چی؟
ممکنه یعنی آدم عاشق شده دیگه؟ یا نه؟
بخصوص اگه رحم و انصاف و بخشش هم با هم فوران کرده باشه
و دنیا را بیش ازهمیشه زیبا ببینه
مگه غیر از این تعریفی هم وجود داره؟ ها؟
هیچی همین دیگه
می‌خواستم ببینم تعاریف آدم وقتی عاشق می‌شه هنوز یادم هست ؟




دست خودم نیست




کی دیگه جرات داره این‌جا بگه، چه خبر؟
انگار در یک ورطة مبهم گیر افتادم که نه تمومی داره و نه پیداست از کجا آغازیده
به نوعی نمی‌دونم دارم چه می‌کنم؟
انگاری بزودی هم پشیمون بشم ‌
دست خودم نیست
مثل آدمی که مورچه ریخته تو لباساش
هی می‌کنه
باز یه جا دیگه هست
و شروع می‌کنه
تند و تند لباس‌هایی رو کندن که مورچه‌ای شده
تعداد
به‌قدری غیر قابل تحمله
که حاضره لخت بزنه به اولین برکه‌ای که دید
یا به کوه و صحرا و داد بزنه ، آی ی ی ی ی ی ی ی ی ی
در شرایط اکنون هیچ میخی که نیست ازش آویزون بشم
بلکه دستم رو بگیره و بیخودی لباس‌ها رو در نیارم
انگاری تسخیر شدم
یه نیروی بیزار و خسته از بیرون تشویق‌م می‌کنه، بکن ، بکن
همه‌اش اضافه است
راست می‌گه از همه‌اش به بیزاری رسیدم
چقدر خسته‌ام


من کجام؟




عطارد دیشب معلوم نیست رفت کجا و چه کرد که یهو همه چی در من زیر و زبر شد؟
یه کاری کردم
شاید ، خیلی خیلی احمقانه.
ولی وقتی می‌بینم این کش از هر کجا درمی‌ره
بر می‌گرده و می‌خوره به این نقطه؛ دیگه باید نقطه یه کاری بشه
این نقطه عمری هم همدم و هم یار و هم پناهم بود و شاید بابتش همیشه یه هم ی لازمم می‌شد
که برم سراغش
حالا دیگه دست و پا گیر شده.
شاید خاطراتی که حمل می‌کنه، خسته‌ام کرده
در هر شرایط باید برای این نقطه هم تصمیم می‌گرفتم
همین طور حال خراب گل‌ها رو آب می‌دادم که نفهمیدم کدوم ریز شهاب اومد خورد
وسط ذهنم و کانالم خودش برای خودش رفت ناهماهنگ آباد
پچ پچ پچ و قرار گذاشتم
نیم ساعتی‌ست برگشتم
درباره قدم بعدی هم نمی‌گم
خل شدم
می‌دونم
تو هم جدی نگیر
بگو انشالله خیره
دیگه هر چه بود ، گذشت
شنیدم اهالی و دوستان هم به عشقی تازه دل‌گرم شدند
و خدا بخواد
پالس شک و تردید و کنجکاوی و......... از روی گندم هم برچیده می‌شه
هیچ ذهنی الان روی من نیست که حالم رو تغییر بده
غیر تنس خودم که می‌خوام لاید لایه از روی تنم بردارم
بعد
بپرم


۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

سپاس و قدر دانی از نقش بزرگ انگشت





خمیازه کشان و مدیون آمدم که در این لحظات آخر امروز مراسم قدردانی و سپاسی برگزار
و روانة بستر بی خود و بی جهتی بشم که چشم نبستی هنوز، صبح شده
گنجشک‌ها و کفتر لاتا می‌خونند و باید یه روز تنها رو شروع کنی و با روزمره گی بری
خونة بچگی یه انبار داشت که ته حیاط خلوت بود. سال تا سال کسی گذرش به اون‌جا نمی‌افتاد
هرچه تابستان از ولایات ارسال می‌شد، جاش اون‌جا بود
یکی از این مراسلات دوست داشتنی، محصول ساری و رب اناربود
دقت داشته باش
تو نمی‌تونی رب انار را در بشقاب بخوری
نمی‌شه با قاشق به دهنت بذاری
خوردنش سنت دیرینه‌ای داره که حتما باید رعایت کنی
روی دو پا می‌شینی، حتما باید در فرم معذب هم باشی
بعد آهسته اول انگشت اشاره را وارد شیشه می‌کنی
و در دهان می‌گذاری
اولی که اشانتیون و مزه است رو یکهویی میک می‌زنی
بعدی ها رو که دیگه حسابی طلبه‌ای چهار پنجولی خدمتش می‌رسی
و چون دل نگرانی و باید هر از لحظاتی سری بچرخونی و به در نگاه کنی
یه درمیون برخورد انگشت با گونه است
که این مراسم را در حد اکمل می‌رسونه
به خودت می‌آی می‌بینی
رفتی بارو بنه خرید امروز رو در کابینت پایینی جا بدی، چشمت خورده به شیشه رب انار
همون‌طور که خواستی ببینی چیه و یه تست بگیری، به خودت می‌آی می‌بینی دیگه بچه نیستی
نیم‌ساعت چمباتمه بشینی تا رب انار بخوری؟ چشمم روشن
بدنت خشک شده و نمی‌تونی تکون بخوری
به‌قدر عمری دوباره حال کرد که خدا بدونه
با سپاس و قدر دانی از نقش بزرگ انگشت در ساخت و تولید
خاطرات و لذت‌های کودکی
جای همگی خالی
شنیدی؟
کاه از خودت نبود...... چی حافظا ؟
همون



همه‌اش زیر سر عطارد بود




صفحة اصلی من روی igoogle تنظیم و در نتیجه هر صبح یه فال روزانه هم از روی عادت می‌خونم
ولی لحظة بعد فراموش می‌کنم
یکی دو ساعتی پیدام نبود و سرم به یه چی سخت و شدیدا گرم بود
چشمم که به سوزش افتاد و اشکش دراومد فایل کار رو بستم
دوباره صفحه موزیلا رو باز کردم و چشمم افتاد به این جمله که
امشب عطارد نمی دونم، کجا، قراره چه کار کنه،...... این ........ موقعیتی‌ست
برای باز شدن راه برای منبع عظیمی از الهام
دوباره فایل کار را باز کردم .
چهار صفحه بهابل نوشته بودم.
دوباره از اول.
یه چیز دیگه.
یه چی که نمی‌دونم اصلا چرا این‌طوری شد
و این فورمت در برنامه نبود و آخرین زمان داستان ایام جنگ بود و پیش از قطعنامه
دوباره برگشت جلو
فکر کن دیگه با نبود امکاناتی از قبیل پیامک، پست تصویری، دور نگار و اینا زندگی راه نمی ده
که رمان تخیلی از نوع رئال شگفت انگیزش راه بده
خلاصه انگاری یه‌بار یه فال‌گیر به دنیا راست گفت اونم امروز بود که غلط نکنم زیر سر عطارد بود
و چه حس خوب و تازه‌ای دارم و از خودم راضی‌ام

سلام
چه‌طوری شما
هم محلی؟

موج لطیف عشق





یعنی از کجا آغاز می‌شه؟
هر چی هست زیر سر بهاره
نه؟
شاید هم زیر سر آواز گنجشک‌ها باشه؟ باید بشنوی
بین این درختای خداد سالة بهار چه قیامتی کردن
شک نکن از خمیرة عشقه
اصلا یه ریتم دیگه‌ای داره که شاید با هارمونی تحلیلی هم بشه تعریفش کرد
اما پیداست درش شوق و تلاش و دست و پا زدن هست
ناز خریدن و ناز کردن و دلبردن و غمزه و خلاصه هر چه که آغاز ماجرا لازم‌ است
می‌شه تو وسط این موج آی عشق، آی عشق بشینی و بهت سرایت نکنه؟
چیه امواج پارازیتی می‌کنه؟
موج لطیف عشق، نه؟
تازه بدون خدام می دونست
روزگار انسان به این‌جاها می رسه و عشق افسانه می‌شه
و ممکنه همه چیز زیادی حیوانی طی بشه
این سوپاپ اطمینان رو به طبیعت هدیه کرد تا هم
طبیعت حالش رو ببره
هم آدمیت که نه همین لباس زیباست
عشق از یادش بره

عصر همگی بخیر
دل‌هاتان بهاری
جان‌تان خوش
رنگین کمان مهرتان
مانا


مردا عاشق شیطنتند




اوه خدای من
عزیزمی
خداوند هر یک از ما را یونیک و بی‌همتا آفریده که به تجربة روح الهی‌ش در ما بنشینه
بعضی برای مادری آمدیم،
روح بعضی هم به این تجربه نیاز نداشته
بعضی با توان و شانس بالا به دنیا آمدیم و بعضی نه
این نه یعنی عدم تعادل،
اینا همه بسته به مسیری‌است که برای پیمودن آن برگزیدیم

ترانه جان
این‌که من چه کردم و چه نتیجه‌ای داشت؟
برگرفته از ثانیه به ثانیه‌های پشت سرم است ،
پیشینه، خانواده، فرهنگ، ضدین، ضدیت، بهداشت روانی، اجتماعی تا ژن اولیة آدم در الست
شاید اگر من هم از ابتدا بچه‌ها را رها می‌کردم اکنون از این که هستم بیچاره تر و یا شاید بسیار موفق‌تر می‌بودم
خبر: بعد از متارکه، نتوانستم قیدشان را بزنم.
ادامة زندگی بی‌اون‌ها ممکن نبود.
حالا بعد ازاین همه سال فهمیدم همه چیز همه‌جور می توانست پیش بره و لزوما نمی‌بایست هم‌چنان تحت ستم مردی باشم که هجده سال پیش ترکش کردم یا فکردم از یوغش آزاد شدم.
این‌ها همه از ضعف‌های من بود که اجازه داده هم‌چنان مورد سوء استفاده واقع بشم
شاید حالا به نقطة اصلاح رسیده باشم؟
شاید حالا بریده باشم؟
و هزاران شاید دیگر.
اگر بعد ازاین مایلی
دوباره ازدواج کنی،
پدرها بچه‌هاشون رو دوست دارند
تو کوچه نمی‌اندازند
پدران خوب زیادی هم دیدم
پدرانی که آدم بودند و
به‌خاطر بچه‌ها داستان را در میدان جنگ حفظ نکردند.
در جنگ فیل‌ها آن چه که از بین می‌ره
چمن‌های زیر پای فیل‌هاست
همیشه اویی عزیز تره که غایب بوده.
همین که مثل ماه شب بدر گاهی پیدا می‌شه، جایزه داره
این تویی که باید بدونی، اصلا لازمه متارکه کنی؟
بعد فورمول خودت رو پیدا کنی.
چیزی که بهت جواب بده
این کتاب‌های روانشناسی به تعداد محدود راه کار سراغ دارند.
و انسان، اکنون هفت میلیارد راه‌کار نیاز دارد

راه حل منو خال خانوم و عمه باجی هم به درد خودمون ، شعور، آگاهی، ....... اندازة خودمون می‌خوره
کسی از ما هم از لحظات خوب زندگی مشترکت خبر نداریم.
همه قطعه‌ای از پازل را می‌بینند
پس به‌نام یک زن، یک مادر ازت خواهش می‌کنم برای راه حل به خانوم باجی‌هایی مثل من متوسل نشو
آینده پر از خبرهایی‌ست که حتا فکرش را هم بلد نیستی، ساده نگیر
ولی ساده زندگی کن
مرد هم از زمان پدر مکرمش آدم بند تمبانش شل بوده تا ابد
اگه شد به خودت بگو، این نیز می‌گذرد
مردا عاشق شیطنتند .
بی‌تربیتای .................
فقط چند تایی سر دستی
برمی‌گردن خونه
اگه آبرو ریزی نشه






۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

سیب ممنوعه









 یه چیزی شده

 یا یه چیزی هست
به صفحه ورودی‌ها نگاه انداختم
همین حالا 

چهار نفر از کسانی که می‌دونم 
باید الان خواب باشند
این‌جان
از قرار ابلیس امشب پا برهنه راه می‌ره 

و بذر تردید می‌پاشه
مواظب پشت پنجره‌های مهتابی، ذهن‌ 

باشید
که دوباره به خواب سیب ممنوعه نره

بی جایزه




یه شبایی بهتره همه ذهنم را خالی کنم
می‌فهمم داره عجیب و غریب ور می‌زنه. یا باید مهارش کنم.
یا منم با خودش می‌بره
به محلة بد ابلیس
ناکجای رمز آمیز تردید تا ایمان
بی‌کسی تا عشق
تو هم جدی نگیر
قرار نیست نمره بدن
نه کسی روز بعد چیزی یادش می‌آد
زیادی خودمون رو در منظر آدما جدی گرفتیم
همه به‌قدر ما درگیر خودشون هستند به ما قد نمی ده
ببین
مثل من
مهم نیست تو الان چی فکر می‌کنی. اگر حال بهتری از من داشتی الان اینا رو نمی‌خوندی
موزیک صفحه رو می‌شنوی؟
چشم ببند. فقط گوش بده. حس می‌کنم در حال پروازم
سعود و فرودی رویایی
در آبی تند اقیانوس تا فاصلة آبی، روشن روز
تا عکس ماه در حوض بی‌بی
همه این ها ازآن من است
مالیات داشت؟
فکر به شهرداری و آینده است که خرج داره
این لحظه را باید در اینک عبور کرد
شکارت می‌کنم ذهن من
نه تو من


تو چشم بذار




خیلی نامردیه
خسته‌ام
می‌خوام برم باقی مونده عمرم و برای خودم زندگی کنم

نه؟
یا آره؟
خودم و سهمم از عشق مونده ها؟
قرار تجربه‌ای که براش اومدم زمین؟
خسته‌ام
کاش بشه برم
نه به سبک معجزه
مدلی که نیمه‌ای ویران نذاشته باشم
مثل آدم
سبک
برم و از نقشة جغرافیای شرق تا غرب صبر خدا
یک‌هو پاک بشم
وای
چه حالی می‌ده
از بچگی عاشق قایم موشک بازی بودم
تو چشم بذار من قایم بشم
چنان قایم بشم که تا قیامت نتونی پیدام کنی
تو چشم بذار


جو گیر شدم



واقعا این کانون ادراک عجب بد کوفتیه
دیروز اوج حال خرابی یک ربع
یه لنگه پا معطل شدم تا آقا از زیر دوش متوجه
صدای زنگ شد
این یک‌ربع انتظار برای منی که هیچ عطسه‌ای در دنیام بی‌جخت نمی‌شه
شد نشونة کیهانی و شاخک‌های ماهواره‌‌ایم راه افتاد که، چه خبره؟
شاید بنا بود تصادف کنم؟
شاید یه حکمت خیری بهش بود؟
در این یک ربع مبارزة من برای توجیح غیبت علی شد یکی از داستان‌های هزار و یک‌شب
تازه به سوئیچ رسیده بودم که یه موتوری مثل جیمزباند زد کنار و زود تند سریع پرسید
ماشینت رو می‌فروشی؟
مثل احمقا و تحت تاثیر تصمیم پیش از عید، یا
انقلاب دیشب و غیبت گرمابه‌ای علی
ی‌خود و بی‌جهت گفتم: آره
بیچاره اومد زیر و رو رو نگاه کرد و قرار شد امروز با عموجان که طلبة ماشین بیان دوباره
همون دیشب زنگ زد که گفتم: پدر بیامرز تو که دیدی دارم می‌رم بیرون
کجا بیای؟ بازم فکر نکردم. که یعنی چی؟
همه اینا رو داشته باش و ذهن قفل شدة من و این‌که ........... امروز ظهر با جناب طالب تشریف آوردن
همون‌جا داشتن قولنامه رو می‌نوشتن
اونا که منو نمی‌شناسن تا بخوام یه تصمیم بگیرم باید استعلام صد و چند هزار پیغمبر رو داشته باشم
و خلاصه از زیر گذر اتوبان پیچوندیم و برای فردا صبح
قرار شد بریم دفترخونه
ساعت هشت مثل کسی که از خواب پریده باشه زنگ زدم با کلی شرمندگی و ..... گفتم:
ببخشید.
تقویم جابه‌جا شده. قبل از عید می‌خواستم ماشینم رو بفروشم. نه حالا. عذر می‌خوام .
جو گیر شدم بیخود قول دادم
اون بیچاره همکه فکر کرد مشتری بهتر اومده غروب زنگ زد که اگه قیمت ناراضی هستی، بگو
گفتم: خاک به‌سرم. مثل احمقا اتومات گفتم می‌فروشم. خودم لازمش دارم
وقتی بخوای زیادی خودت و ماجرای زندگی را جدی بگیری
تاخیر یک ربع زیر دوشی علی‌ آقای بنده خدا می‌شه
نشونة کیهانی و......... تا امشب همه رو با خودش می‌بره
اینم شد زندگی ؟
جان من شماهام از این آی‌کیو ایی‌کیو ها به خرج می‌دیدید؟
فکر کن برنامه چند روزة یک ماه پیش وقتی هنوز درم عمل می‌کنه.
می‌خوای قصه‌ایی که هشت سال بی‌بی‌جهان به گوشم خونده
عمل نکنه و شب خواب قیامت نبینم؟




از قیلوله تا کپه لالا



دل‌مون خوشه اشرف مخلوقاتیم، همه را نقد می‌کنیم
توقع داریم و از همه انتظار می‌کنیم
درک متقابل را طلبکار و فراق را فریاد می‌زنیم
با این‌همه
زندگی را جار می‌زنیم
شب می‌خوابیم و صبح بیدار می‌شویم
برنامة بعد از روی ساعت تکرار می‌کنیم .... برنامه بعدی... عین همیشه
همین جوریا تا یه جورایی ظهرمی‌شه و نصفش صرف
قیلوله می‌شه
و باقی در مسیر برو و بیا و رویا تا که
شب می‌شه.
شب دوباره
می‌خوابیم
صبح بیدار و
برنامة بعد ....و برنامه بعدی عین همیشه
همین جوریا تا یه جورایی ظهرمی‌شه و در قیلوله .... می‌شه
و باقی برو و بیا تا شب. شب دوباره
شام، tv فرهنگ تنهایی یا چندتایی
و
می‌خوابیم

تعجب نداره چرا انسان خدا، با این همه تنوع بعد از چند صدهزار یا ده یا چمی‌دونم چه‌قدر میلیون سال......
مثل ماشین یاد می‌گرفته فقط یک مسیر رو بره
بعد اسم چیزای...... بعضی امام‌زاده‌ها بد در می‌ره
که چشم بسته کل راه رو می‌رن و برمی‌گردن
وحشت نمی‌کنی بهت بگن : یک سال از همه‌اش مونده
در این یک‌سال باز می‌خوای
صبح بیدار ‌شی
از روی ساعت. ..بعدی عین همیشه
تا یه جورایی ظهرشه و نصفش
و باقی در مسیر برو و بیا
تا شب. شب دوباره

کپه لالا

هیچ قدرتی نمی‌تونه به من و تو ضمانت بده این شب برای ما تموم می‌شه

اونم بی.................................. عشق؟
بی انگیزه؟
بی شوری برای خلقت؟
اگر بی عشق می‌شد کامل بود خداوند به فکر درک عشق نمی‌افتاد



خشک‌سالی



با دیدة انصاف نگاه کن
امروز به‌خاطر باد تندی که می‌وزید دو ساعت آبیاری گل‌های بالکنی عقب افتاده
ببین از حال و نا چنان رفته که تو گویی
به خشک‌سالی رسیده
در نتیجه نه زیبایی و طراوت داره و نه عطری که مشام را بنوازه


یعنی

تو فکر می‌کنی ما آدم‌ها. نه
من، از این گلدان آبجویی کمترم که چون جای تنگی داره
باید بیشتر آب و دون بگیره، کمترم؟
که بی‌واسطه بتونم بدم و برم؟
باز احساس کنم زنده‌ام؟
انسانم و طالب حس خوب زندگی
حس تابستان و بهار
حس این امین‌الدوله‌ها
چاهی که فقط یکطرفه برداشت می‌شه
و از هیچ سفرة زیر زمینی، روزمینی، بالادست، پایین دست هم پر نمی‌شه
یعنی با احتساب احتمالات و محاسبات منابع طبیعی و عمر و پیشینة زمین شناسی و معادلات ریاضی و................... اینا
تا کی می‌تونه هم‌چنان مورد بهره برداری واقع بشه
به گل ننشینه و آبش همیشه زلال و گوارا باشه؟
هم گلی می‌شه.
هم خشک می‌شه،‌
هم کسی ازش استفاده نمی‌تونه بکنه
و هم خودش
هر لحظه آرزو می‌کنه دلو‌های بی‌دلیل را به امیدی نیندازند پایین
که از دیواره‌اش ضربه می‌خوره و زخمی می‌شه
تا کف خشکیدة چاه


سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...