۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

نقش خوبان






از قدیم وقتی چیزی را داشتم قدرش رو نمی‌دونستم
اما کافی بود بلایی به سرش بیاد یا ناپدید می‌شد
دیگه مجنون می‌شدم چنان که حکیم و طبیب دارویی جز بازگردان مفقودی نمی‌‌یافتند
در نتیجه همه چیز فقط تا وقتی دوست داشتنی
بود
که
نبود
حالا بسیار نگران هم‌چون آب در زمین فرورفتن این گنجینة ملی‌ام
گفتم عکس‌ها رو بذارم اینجا، بلکه اینام از فردا نبود
از یادمون نره
یه روزایی این شهر مجسمه‌های چند صد کیلویی داشت و
فضایی‌ها به سیم ثانیه مجسمه‌ها را با لیزر جابه‌جا کردند و آب هم از آب تکان نخورد و
یادمان رفت











یاقوت ، سرخ پوش میدان فردوسی





یاقوت زنی که به قدر نیم عمرمن سراپا سرخ پوش ساکن میدان نامرادی‌ها بود
میدان تاریخ و دلاوری‌ها، فردوسی
از بچگی این‌طور شنیدم:
یکی سر قرار کاشته اش
عشقش با او قرار می‌گذاره وبا دیگری ازدواج می‌کنه
دیگری که می‌گفت:
یاقوت عاشق رهی معیری بوده
اما یاقوت هر که و عاشق هر کسی که بوده برای من امروز از پیش بیشتر سمبل عشق‌های اسطوره ای شد

یادگار عهد شباب 

فایل زیر مصاحبة رادیو با یاقوت است
و هم‌چنان سعی بر در پرده‌داری و کتمان راز، محبوب دارد
یاقوت که افسانه شد و روزی هم
دیگر نبود و
کسی نفهمید یاقوت رفت
به این می گن عشق
گزارش‌گر سوال می‌کنه، می‌گن عاشق بودی
می‌گه، نه
می تونست یکباره راز سر به مهر را برملا کنه و آبروی عشق را بر باد سپارد
اما او که پاسدار حرم عشق است
سکوت می‌کنه
می‌خنده
همه
ما را به سخره جهل‌، انسانی می‌گیره
کی می تونه بفهمه چه بر یاقوت گذشته؟
یا چه عشقی در دلش خانه داشته؟
حتا ما را لایق دانستن عشق بزرگش ندانست
و چه خوب فهمید که بشر امروز عشق را نشناسد



.........




۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

جلوه‌ای از او




چه کشف مهمی کردم بعد از یه عمر
چی هی الکی پلکی کردن تو مخ‌مون کردن به هر چه نگاه می‌کنید ، جلوه‌ای از اوست؟
پس او چطور نمی‌تونه خودش این را ببینه؟
با چند میلیون سال هی این ور نگاه کنه، اون‌ور نگاه کنه و
باز کسی را جز خودش نبینه؟
یعنی بخواد هم نمی‌تونه کسی را ببینه
به‌قدری وسیع و پخش شده همه‌جا
که به هر چه نگاه می‌کنه
خودش در اوست
در نتیجه نه تنها او دل زده شده از ما
ما هم داریم هم چی به سمت دل زدگی می‌ریم
چون عشق را نمی شناسه
نمی دونه باید بده تا بگیره
هم چنان می‌خواد خدای گونه فقط از ما بگیره
بگیره
و ببینه
و مام بنده وار بدیم و بریم؟
در نتیجه همگی ول معطلیم که از این کانال خبری به ما برسه
طرف هنوز خودش حیرون مونده:
پس چی شد؟ مگه قرار نبود در این احسن الخالقین
جانشین خدا بر زمین
که این همه برای بودنش اراده به خرج دادیم؟ عشق را به تجربه بنشینیم؟
خب عزیز جون شما، نارسیسی. تا وقتی جز خودت چیزی نبینی
حکایت ما و شما و همه همین جوری لنگ در هوا می‌مونه
شما از این بندگان خدا انتظاراتی داری که بخواهند هم راه نمی‌ده
به میل شما راه بریم
شما خودت نتونستی بعد از این همه ایام ما رو به قدر محدود انسانی ببینی و هی زدی کانال حرف حرف، من
چه توقع داری از آدم؟


گدایان تهران و انسان خدا



گدایان تهران روزانه بیش از 50 هزار تومان و ماهیانه یک و نیم میلیون تومان درآمد دارند!!

واقعا که از جهل ما برخی نان‌شان در روغن استوقتی منتظر بلا هستی و به خاطر جلوگیری از بلا به گدا پول می دی،‌راه ورود بلا را به زندگی باز می‌کنیگدایی که با حقارت از تو پول می‌گیره، هم نفی روح الهی‌ش را می‌کنهو هم تو نفی خودتهمیشه محتاج می‌مونیم که یکی بیاد و ما رو از بلایا دور کنهدر آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود. عهد جدید و قدیم باهم.یاهر گاه به موجودیتی اراده می‌کنیم،‌می‌گیم باش و می‌شه. قرآن.می‌گم: سلام. خوبی؟می‌گه: سلام. ای، بد نیستمخب چرا غمیش می‌آی؟ یا خوبی یا بد؟ دیگه بد نیستم کدوم صیغه‌ای‌ست؟طبق قوانین هستی، فیزیک، اختر فیزیک، انرژی کلمه و صوت وقتی تولید می‌شه، در هستی ثبت می‌شهوقتی می‌گی بد نیستم، یعنی قانون اول جهانکه اکنون نیستم.اما با اعلام بد نیستم به بد می‌گی که منتظرش هستیاونم تنوزه کشون به سمتت می‌آدخب ما وقتی بلایای طبیعی و غیر طبیعی را باذهن و واژه به سمت خودمون جذب می‌کنیم، چه کسی قدرت داره جلوی اون رو بگیره؟دعوت شده، با اسم احضارش کردند.یعنی می‌خوای بگی هستی نسبت به ما بی‌تفاوت تر از گدایی‌ستکه درد و بلای تو رو با پول معاوضه و به جون می خره؟واقعا حمایت از تکدی گری، نفی حضور روح الهی در بشر نیست؟آدم باید خودش عاقل باشه



شام آخر، بلاگر




برای برخی سوال شده چرا؟ گودر ریدر تعطیل
یادتون باشه سفر اخیر به چلک باچه طنزی همراه شد
طنز، توهم نیمةگمشده.
هم مجبور شدم دل یه بی‌نوا را بشکنم
هم قلب آدمی خودم شکست که هرگز نمی‌فهمه مگر آدم با آدم فرق داره؟
خب اینم یه بندة خدا، یه مسافر، یک انسان خسته و از راه رسیده
دفعات زیادی پیش اومده در چلک به اتفاق از کسانی پذیرایی کردم که اصلا نمی‌شناختم
و باب انسان دوستی و آوارگی خلق در ناکجا و کسی هم دچار مشکل و توهمی هم نشده
اما مجبور شدم برخلاف قوانین انسانیم برای محافظت از خودم یک انسان را برنجونم
از وقت برگشت با مشاهدة پس لرزه‌ها یادم آمد که؛
بابا تو به قول خانم والده : « بهتره شما اصلا حرف نزنی که فکر نمی‌کنی و مردم رو دچار مشکل می‌شن »
از جایی که لاله مونی هم بلد نیستم پس بهتره عاقلانه بنویسم
و اما از بدو تولد و ورود با زلزله
چنان شوکی بهم داد که عقلم را درجا پراند
خب چیه؟
mr جیانی می تونه از ترس شوک بشه ما نتونیم؟
به علاوه این‌که دو کتاب مجوز نگرفته هم از باب همین خل وضعی و مطالبی‌ست که به خیلی خوش نمی‌آد
مثل انگولک چهارچوب ها و یا تابو جات
شماها که قصد ندارید خدایی نکرده من رو بی‌ربط بفرستید جایی
گلی یک سال آب خنک خورد و هر چه هم بلد نبود از آیات شیطانی و تولد دیگر و .... در ... آموخت
بهتر نیست برای گندم تلخ زیرجولکی رفت و آمد را اختیار کنم؟
به کسی بابت وبلاگ نویسی مدال افتخار نمی دن
به آدم باهوش هم می‌گن،
آدم عاقل و از جایی که آدم خودش باید عاقل باشه
مثل طریقة زندگی‌م ترجیح می‌دم با آدم‌های محدودی مواجه باشم
که حس خطر ندارن



باغ سیب و گلابی




قلب آدما می‌تونه مثل خیلی چیزهای دیگه، خشک بشه و نتونه حتا یک قطره محبت تولید کنه؟
گاهی می‌ترسم که نکنه سیستم آب و روغن قاطی کرده باشه و دیگه نتونم برسم
به خیلی چیزها
به آرزوهای اندک و ساده‌ام
به گلخونه، به مرغداری، به باغ سیب و گلابی
به بوی کاه‌گل و یاد پدری
به عشق
این‌همه براش روزه داشتم
به امید به آرزو
وای خدا فکر کنم
وقتی دارم می‌نویسم امید، آرزو از خودم شرمم می‌آد که
چه پوست کلفتی داره این آدم
مگه بناست تا کی باشی که منتظر امیدشی هنوز؟
خب همین‌که از خودم خجالت می‌کشم به یه‌چیزای این مدلی فکر کنم
نه این که چون خیلی خسته شدم؟
باور کن بعد از این ماجراها باید برم یک‌سال یه‌جا گم و گور و ناشناس زندگی کنم
جایی که خودم به خودم بگم ای‌ول. الان هیچ کس نمی‌دونه تو کجای؟
و چه حس خوبی دارم اون لحظه امن و بی‌دغدغه
شاید هم برم تفرش
اون‌جا آخرشه
آخر حال
نه چیز دیگه



MR جیانی



ای جوووونم
سخنرانی نمی‌کنم
اما خودت درباره‌اش فکر کن
به جای خنده

ایشان جناب،‌ جیانی و از روز تولد خروس به بوده
اما
در ا دوره زمونه‌ای که نمی‌شه روی هیچ چیز حساب کرد
خروس هم تخم می ذاره

بعد از حملة ناجوان‌مردانة جناب‌، اشرف روباه به مرغ‌دانی
و به قتل رساندن همة مرغ‌ها
MR جیانی، چنان شوکه شده که
هر روز تخم می‌ذاره
و روشون می‌شینه
فکر کنم همین روزها تاج‌ش هم بیفته
شایدم نه
مگه تا حالا
دو مرد در جهان باردار نشدند
لابد اونا همین‌جوریا شوک شدن و خودشون یادشون نیست
MR جیانی هم یکی دیگه
ولی حیوونی
چی شده یعنی؟
واقعا سر در نمی‌آرم




معجزات بشری





حتا اگر تمام دنیا ازم انتظار معجزه داشته باشند هم خودم باید عاقل باشم
عقل را خدا داده برای تفکر و تا جایی پیش رفته که اهل تفکر را به دیگران حتا ملائک برتری داده
مام که نه دین‌مون رو از دست کسی برداشتیم و نه زندگی را
در نتیجه خودم می‌دونم سیستم مغزی هنگ کرده و حتا ارور هم نمی ده
اگر یکی کنارت باشه که همتش رابه این که تو رو حتما بکشه
گذاشته باشه می‌شه یه جوری نگه‌ داشت؟
تو باید خودت را از دسترس برداری
از هفته پیش که قرار عمل معلوم شد انواع کانسر به این خونه آمده و رفته
هربار با آزمایشات و .... احتمالات رد شده و این دختر دست بردار نیست
یعنی می شه کسی به جلب توجه و مرگ تا این حد، نیاز داشته باشه ؟
یعنی با اوضاع موجود حتا اگر بیماری هم دست از سرش برداره خودش ول کن نیست
امروز نقطه تازه‌ای کشف کرده که مرا تا مرز جنون می‌بره و مجبور می‌شم نعره بزنم،
دست از سرم بردار
اونی که قراره بمیره منم
نه تو
در نتیجه
تا اطلاع ثانوی همه چیز را تعطیل کردم
کارهای شهرداری فعلا متوقف
تا بتونم ذهنم را در این چند روز دم دستم نگه‌دارم
که این خانم هر لحظه بهش گند بزنه بره
با این حساب اگر بخواد این بازی ادامه داشته باشه، حتا برای عملش بیمارستان
نمی‌رم
باید از این نیاز احمقانه دست برداره
بفهمه خسته شدم و بیماری را رها کنه
شزم نیستم باقی عمرم را هم به توهمات دیگران بدم
اگر نشد مدل خودم زندگی کنم
بذار
مدل خودم بمیرم


۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

از شما می‌ترسم یا از جهلم؟






خدایا
شکر
که هنوز
هستی و باورت دارم
حالا این با چه سیخ و سمبه‌ای به ذهنم فرو شده هنوز کشف نکردم
شاید ملاقاتی در الست؟
خانم والده که با صد مکر و ترفند همیشه می‌خواست کنترلم کنه سه کرد
آقای شوهر که داشت هویتم را ازم می‌گرفت و مثل ... چیز ازش می‌ترسیدم
بلیتش باطل شد
بچه‌هامم که هر جا نتونم بکشم می‌ذارم و می‌رم گم می‌شم
از ارشادیون هم انقدر نترسیدیم که حرف به زبان نیاد
اما تو بگو چه مکر و فریبی اندیشیدی که انسان ندیده همیشه ازت می‌ترسه و حساب می‌بره؟
چرا از شما یکی دل کنده نمی‌شه؟
از شما می‌ترسم یا از جهلم؟
معنای مرگ برای من تا دیگران بسیار متفاوت و نمی‌شه بگم از آخر ماجرای شما می‌ترسم
اما دلیل هم نیست که باورت ندارم
فقط فورمت ارتباط‌مون تغییر کرده
با چی تونستی این‌طور به قفل و زنجیرم بکشی که جز شما نبینم و باور نکنم
که هیچ نتونم بی‌شما زندگی کنم؟
این خیلی مهمه. منتظر معجزاتت نیستم، ترجیح می‌دم ایوب‌وار از شما نیاویزم
اما هستی
چکار کردی با من که بدجور در من نشستی و نه ترس نه چیز دیگری ازت جدا نمی‌کنه؟
اما تا وقتی به تو باور دارم، زندگی خوش‌آیند تر است تا بی تو زیستن
اینم یعنی امنیت؟
ترس؟
اتکا؟
جهل؟
چی؟
می‌شه خودت برسونی چه کردی بامن؟
خوبه که هنوز هستی در دنیای من



GOOGLE READER






شکر بالاخره از شر این گوگل ریدر خلاص شدم
نمی‌شه انگشت به بینی نزدیک ببری و همه ببینند
ماییم و یک دل‌خوشی در اینجا گفتن که داشتیم کم کمک به سمت لالی می‌رفتیم
وبلاگ‌های بلاگر یا بهتره بگیم همان گوگل هر لحظه بالا می‌ره و همه می‌توانند
پست ها را بخوانند
اگر بنا باشه این‌جا هم زیر نظر باشم ، بفرمایید به خانة خانم والده برگشتم و حق حیات ندارم
از این بدتر نمی‌شد و قلمم به سوی کوری می‌رفت
هر چه می خواستم بنویسم به یاد ارشادیون می‌افتادم و کسانی که بی‌وقفه پست ها را می‌خوانند
اگه بنا باشه همه‌جای دنیا زیر نظر باشم اصلا نه این دنیا و نه زندگی‌ش را نمی خوایم
از بچگی که زیر نظر شما بودیم و کاری نداشتی جز خط زدن تکالیف و نوشتن اسمم در بد و خوب
مام که ذاتا هر چه می‌گیم و اندیشه می‌کنیم به ذم برخی مورد داره
بهتر نیست نون و ماست خودم را بخورم
همه پست‌ها را نخوانند
اما هر موقع دلم خواست چیزی که سینه را سنگین می‌کنه، بگم این‌جا
حالا که تونستیم با شما به تعادل برسیم
باید نگران نکیر و منکر ریدر و گودر باشیم
سلام آزادی که چه پر بهایی تو
اگر یه روز از این دیار هجرت کنم، فقط باب گفتن خواهد بود نه بودن در نقاط مختلف جغرافیایی انسانی



بکارت، محض



یکی از قدیمی‌ترین رفقای به‌جای مانده از دیروز، زهرا
هربار که تماس می‌گیره، ترجیح می دم از خجالت تلفن را جواب ندم
حالا چرا باید سنگینی این خجالت را من حمل کنم؟

ما بودیم و بچگی و خانه‌ای روبروی خانة ما
منزل خانوادة سجادی که زن و شوهری هر دو استاد دانشگاه و پیر و این دوخواهررا به فرزندی قبول کرده بودند
مهری و زهرا
بعد از مرگ پدر و مادر در یک سانحة تصادف این دو همراه دو برادر به پرورشگاه سپرده شدند
خانوادة روبرویی مثلا، دخترها را به فرزندی آورده بود ولی عملا از برده‌های فراعنه کم نداشتند
یکی اصلا درس نخوانده بود و مستخدم رسمی یا بهتره بگم بارکش رسمی خانوادة سجادی بود که در سال 1357 و 8 آقا و خانم خانه هر دو جهان را ترک کردند

دیگری هم که درس می‌خوند از سر آی‌کیوی بالای خودش بود. گرنه اون‌جا وقتی برای درس خواندن نبود
یکی از پسرها هم که یه روز برای خودش آقای مهندس و اهل و عیال داشت،‌ معتاد و تو خونه ول می‌زد و صبح تا شب این دو رو کتک می‌زد، خدا بیامرزه‌اش یه روز جسد مونده‌اش را پیدا کردن.

بزرگترین دشمن؛ دختری بود که در ایتالیا تئاتر می‌خواند و اکنون یکی از چهره‌های زن سینمای ایران است
خانم گ.... که سراپا عقده بود هر بار به ایران می‌آمد خون این دو را به شیشه می‌کرد
تمام این عذاب ها را درصحنه‌های انقلاب و جنگ نگه‌دار
صف‌های طویل نفت و نان و سیگار که از پشت پنجره می‌دیدم در سرمای زمستون چطور این دو بچه دیر وقت از صف برمی‌گردن
در حالیکه به سختی داشتند پیت بیست لیتری نفت یا کپسول 11 کیلویی گاز را حمل می‌کردند
در هیر و ویر بکش بکش ارثیه بین بچه‌های خانواده که بخوره تو سرشون و پسرا هم
همگی پزشک بودند از این دو غافل شدند و
تونستیم یواشکی اسم زهرا را در این کلاس‌های نهضت سوادآموزی مسجد الجواد بنویسیم
اراده‌اش حرف نداشت، خیلی سریع تا پنجم ابتدایی را خواند
خانة سجادی‌ها واقع در خیابان بهار به فروش رسید
تکه تکه شدو بین این دو فاصله افتاد
مهری بهیاری خواند و به خواب‌گاه رفت و زری هم مدت‌ها آوارگی تا بالاخره امیر یکی از پسران خانواده یک آپارتمان کوچکی در بیقوله های کرج در اختیارش گذاشت؛ که باز دستش درد نکنه که بین این خواهر برادرا یه نموره انسانیت داره
زهرایی که اینک دیپلم گرفته و کارمند رسمی بهزیستی‌ست
زهرا در" اینک " به آرزوهای " بچگی " رسیده
آرزوهایی که اون وقت‌ها شب‌ها ساعت‌ها در حیاط خانه‌هامان ورق می‌زدیم
همیشه می‌گفت:
می‌شه یه سقفی روی سرم باشه که درش کسی به بردگی‌م نکشه؟
زهرا فوق‌العاده عمل کرد.
داره برای دانشگاه می خونه و هنوز ازدواج نکرده
گاهی به من تلفن می‌کنه و می‌ناله و مجبورم گولش بمالم
می‌گم: زری یادت بیار چه روزگاری بود و تو تنها آرزوت همین بود
در آرزوهای توآقای شوهری جا نداشت.
همیشه از خدا می‌خواستی بتونی حامی، امثال خودت باشی
حالا تویی و یک بهزیستی خانواده که هر یک بی‌تو معلوم نیست چی به سرشون می‌آد
شاید به تجربة‌مادری نیاز نداشتی، تو ذاتا مادری و خروارها عشقی که با خودت آوردی از سر بچه‌های یک مادر زیادی که هیچ لبریز می‌شه.
از پاکی و نجابت و اعتقادش بهتره حرفی نزنم که پاک تر از قلم من است برای گفتن
زهرا دقیقا به آرزوهایی که داشت رسیده، گو این که وقت نکرده ازدواج کنه. منم مجبورم هر بار
ننه من غریبم در بیارم و بگم: حالا منی که هم ازدواج کردم و هم بچه دارم چه تاجی به سرم هست. دل، خوشی داری
حداقل آزادی و برای خودت تصمیم می‌گیری
اما در دل می دونم بهش دروغ می‌گم تا از خدا ناامید نشه
واقعا لازم بود شما زهرا را چنین حیوونی و نازیبا خلق می‌کردی که حتا ندونه عشق یا لمس و آغوش بی‌دغدغه چیست؟ حتا دریغ از آغوش مادر؟
این در جهت خدمت به سایر بندگانت بود یا جهت خدمت به خود، زهرا که هم سن من رسیده و از مریم چیزی کم نداره؟
در نتیجه یک درمیون مجبورم تلفن‌ها را جواب ندم تا وادار نشم به دروغی از شما دفاع کنم
نمی‌شد در این دقایق نود یک فکری براش کرد
در سن و سال ما دیگه کسی به همسر زیبا نیازی نداره
اما هر خانه یک فرشته کم داره
نه؟
حضور فرشته‌ها هم لیاقت می‌خواد. منم مجبور می‌شم مثل دیشب بگم:
عزیزم این‌جا بهشتی برای سکونتت نداره
صبر کن تا به بهشت برگردی باز

لورل و هاردی




این‌ها یادت هست؟
لورل و هاردی
بچگی با اتفاقات سادة این دو
چه حالی می‌کردیمو چه خنده‌هایی که از ته دل می‌آمد
سال‌هاست حتا لحظه‌ای نشده یکی از فیلم‌های این دو مرا پای tv نگه داره
نه چون فیلم‌ها بی‌ارزش شدن
بلکه چون، این فیلم‌ها خود نوعی ملاک، ارزش بودند
ارزش برای درصدخلوص آرامش درون
تو نمی‌تونی با ذهن شلوغ بنشینی و به حرکات این دو که هیچ
به هیچ مزاحی بتونی بخندی
برای من و خیلی‌ها این طوری‌ست
اما دیدن این عکس در اول صبح توانست حرکت محکمی به کانون ادراکم در زمان بده
و برای لحظاتی از دیدنش لذت ببرم و
در خاطرات کودکی ... چیز غلت بزنم
در خاطرات بهشتی مان
یادشان همیشه زرین

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

اسماعیل پسر ایمان



خانم والده كه ازدو سه سالی‌ست ملقب به مقام، حاجيه خانمی شده؛ فردا قراره به یادبود سفر حج قربانی کنه
" اینم بعد از نذری پزان و مولودی، فیس تازة خانم‌های فامیل شده"
هیاهویی به‌پا بود و منم كه به وظیفة دختر بزرگی قاطی این دخترکان نیمه‌ماه روی در خانه مانده جوگیر شده و سر از پا نمی‌شناختم این‌ور و اون‌ور می‌رفتم و اردر صادر می‌کردم Scared 2
و گلی هم هر آن‌چه که می‌خواست و بلد بود کرد.
از شب قبل جهت تدارکات بار و بنديل بستیم و آمدیم منزل حاجیة خانم‌والده و از صبح به سبک تراکتور گازش رو گرفتم که از دختر خوب مامانی،‌ یه وقت عقب نمونمKnitting
خانم والده فکر می‌کنه به جبران گرسنگی و تشنگی اسماعیل یک شبه باید همه محله را برای ابد سیر کنه
از یک ماه پیش‌تر کلی وعده گرفته بود و خودت بخوان از این حدیث مفصل
اما تو بگو گلی کو؟No
بعد از نیم‌ساعت جستجوی منزل خانم والده که به سالن شهرداری گفته ذکی سرکار علیه را در حیاط
و سخت مشغول مراقبه یافتم
خب از اولین لحظه‌ای که گلی از مدار خارج می‌شه تو می‌تونی تایمر دردسر را فعال کنی. و از قرار ساعت‌ها از فعالیتش می‌گذشت
گفتم: گلی.
یک متر پرید. Shocked
خجالت کشیدم:« ببخشید. ترسوندمت. معلومه کجایی؟ »گلی: داشتم می‌مردما. ایی چه جوری صدا زدن بود؟ مگه نمی‌بینی دارم حرف می‌زنم؟
- جونم! اون‌وقت با کی؟ نکنه با دارو درخت؟گلی: نخیرم با ایی گوفسند بیچاره.
نگاهم رفت تا پایین پله‌های ورودی و گوسفندی که انتظار رسومات می‌کشید. جرات نکرده بره نزدیکش، اون‌وقت باهاش گپ می‌زنه؟ : « تو از این‌جا می‌فهمی اون چی می‌گه؟»
- پس چی. نیگا کن.Wink
تو چشاش چقده عشق داره.
تازه‌شم یه گوفسنده هستا که اونم عاشقشه خانوم.
همه‌اش می‌گه گلی منو نیگاه کن. ببین دلت میاد اینا سرم و .... وای ؟
دیدم بهش رو بدم رفتیم تا قابیل چرا هابیل را کشت:
گفتم:« بلند شو بریم خونه. این‌جا سرما می‌خوری. خدا گوسفندان را آفرید برای قربانی شدن»
- وای یعنی گوفسند اصلا گناه نداره؟
عشق نداره؟ Sneaky
بچه که داره؟
په اون بع‌بع‌‌ایی چیه؟
خب این‌همه چیزان داره.
باهاس بمیره که چی بشه اون‌وقت؟ هان؟ اگه ایی بیچاره رو نکشتونی مسلمونی قبول نمی‌شه؟
گفتم: گلی جون عزیزم این سنت پیغمبره. بلا را هم دور می‌کنهگلی: با مردن یه گوفسند طفلی؟
سنت دیگه گیر ندهPhew
از قدیم تر هم بوده. سنت ابراهیم، اسماعیل.گلی: اوه همون کله ببره که خدا به موقع به داد پسرش رسید و بهش گوفسند داد؟
- گلی جون خدا خودش خواسته بود که ابراهیم پسرش رو قربانی کنه. پاشو بریم تو یخ کردم.گلی: چرا خدا باهاس بخواد؟ مگه اسماعیل گناه نداره؟
مثل ایی گوفسند بیچاره. ببین چطوری ترسیده؟
مگه طفلکی نبوده؟ مگه باهاس اسماعیل امتحان می‌داده به‌جای باباش؟
- تو هر سال این موقع که می‌شه می‌خوای تاریخ پدر ایمان را ورق بزنی؟گلی: نخیرم پسر ایمان.Bow Down
باباش که نباهس کله خودش رو می‌برید؟
باهاس کله پسرش رو می‌برید.
حالا اگه شبش شام گشنه پلو باقالی خورده بوده باشه و از اون خواب الکی‌ها بود و خدام گوفسند نمی‌داد چی؟
یعنی راسی راسی کلة‌پسرش رو می‌برید؟Sleeping
که چی بشه؟
- که اطاعت و بندگی‌ش رو به خدا ثابت کنه.
اونم از سر گرسنگی خواب ندیده.
وگرنه خدا براش میش نمی‌فرستادگلی: خب ایی‌که بالاخره یه خدایی هست که هس.
ولی چرا خدا باهاس اسماعیل رو اذیت کنه. Duh
مگه خدا نمی دونه یه بچه کوچولو از ایی چیزا می‌ترسه؟
به او چه که باباش می‌خواست دوست خدا باشه؟
اصلا چرا ایی دوستان خدا همه کله ببر از آب در میان؟
- قربانی سنتی از زمان آدم و هابیل و قابیل بوده تا حالا ربطی هم به ابراهیم و اسماعیل نداشتگلی: کیمیان!!!!
یه نگاه بهش انداختم شرارت از اعماق نگاهش بیرون می‌زد و لرزیدم. گفتم: بله؟گلی: یعنی تو می‌گی خدا اگه گوفسند نمی‌داد اسماعیل تا آخرش می‌موند؟
یعنی اززیر دست باباش فرار نمی‌کرد؟Running Man
یا باباش راس راستی کله پسرش رو می‌برید؟
مثل تو که هی به همه می‌گی یه روز مردم
تو که راس راستی تا آخرش نمردی که بدونی اگه می‌مردی راس راستی چی چی می‌شد؟Angel 2



با پسر شمسی خانم بازی کنم؟




بعد از یک روز کاملا خسته کننده تازه وقت پیدا کردم اندکی که نه دمی،‌با خود خلوت کنم
فکر کنم و به شما برگردم
نمی‌شه انکار کرد که به ارادة من و لوس بازی‌ةآی من بند نیستی و خودت می دونی
چه موقع بهترین زمان برای چیست؟
این‌که نمی ذاری ول بشیم به امون خلق،‌خدا
نه خود ، شما
تمام این مدت می‌دونستم مشکلی نیست و این‌همه لوس بازی درآورده بودم چون
خسته و ذهنم ترسیده بود
همه‌اش می‌دونستم چیزی نیست جز تعبیر خوابی سنگین
نمی‌خوام دوباره مثل قبل آویزونت بشم
هنوز بی‌جنبه‌ام و نمی‌تونم صبوری کنم
بلد نشدم، بدون تو از پس مشکلات زندگی بربیام و تو رو برای خودت بخوام
برای بازگشت به خودم
به خود گمشده‌ام
می‌خوام این را خوب یاد بگیرم
نماز بخونم، روزه بگیرم، صرفا برای خودم.
ظاهرا قبل‌ها هم فکر می‌کردم همه‌اش برای شماست.
ولی نبود
با هم دیدیم که نبود. ازت انتظار و توقع پیدا کرده بودم
و یه نموره شکلت به بادی‌گارد می‌زد
خب من نمی‌خوام شما از پس زندگی من بر بیای
شما هم مته به خشخاش نزن و این امتحانات چارلا پنج‌لایی که قرار بود فقط سالی یک یا دو تا باشه
را از مسیرم جمع کنی
من جایگاه ویژه نمی‌خوام در نتیجه خواست ویژه‌ای هم در مسیرم پیش نیاید
نمی‌خوام دیگه معجزه لازم بشم و شما هم هیچ شوخی حالیت نیست
تا یه‌خورده بهت گیر سه پیچ می‌دیم بدتر از خانم والده برگه‌های آزمون را می‌ریزی روی میز
ما نا اهل حساب شما هم با ما بی‌حساب
منم قدر گلیم خودم فکر و زندگی می‌کنم
شب تا صبح هم آویزون خودت و عرش و محبان و ..... اینا نمی‌شم و سعی می‌کنم
به قدر حیطة خودم زندگی کنم
و تو رو بشناسم
یه ذره هم با پسر شمسی خانم بازی کنم؟

حق مادری، حق زندگی؟




تا به حال به ترس‌هامون فکر کردی؟
امروز پریا باید جواب اسکن هسته‌ای می‌گرفت
الهی شکر که همه بدنش پاک و اثری از کانسر نیست
اما دکترها معتقدند بهتره جراحی انجام بشه.
دوباره برگشتم به زمان کودکی‌هاش و سوالاتی که با منطقش جور نبود
و گلی را پدید آورد.
شخصیت گلی و چونه زدن‌هاش کپی برابر اصلی‌ست که از کودکی پریا به جا مونده
حالا این بچه بزرگ شده.
توی چشمام نگاه می‌کنه، در گوگل می‌گرده، با دکترها چون می‌زنه و می‌پرسه:
چرا وقتی سالمم باید تیغ به جسمم بخوره؟
چرا باید حق مادری رو از دست بدم؟
و من‌که آتیش می‌گیرم. می‌گم: خدا دوستت داشته، حالیت نیست.
نه که این مادری تاج به سر جماعت نسوان زده، ممکنه پریا جا بمونه
اگر زندگی بعدی بود و منم زن بودم یا ازدواج نمی‌کنم یا زن مرد عقیم می‌شم
چون هیچ قدرتی نمی‌تونه ضمانت بده، فردای تولد بچه، پدرش نمی‌ره و مجبور نشم دوباره بی بابا بچه بزرگ کنم
برای کسی که سیره گرسنگی مفهوم نداره.
فقط گرسنه می‌تونه حال گرسنه رو بدونه
خدایا سجدة شکرت هر روزه به من واجب
لطفا این خواست تداوم و جاودانگی را از ما بگیر بلکه به‌جای تولید نسل
به تولید فرهنگ روی آوردیم
فرهنگ یا طرحی که به زندگی بشریت امید بده
فایده داشته باشه
و حداقل حال یکی رو خوب کنه
به امید روزهای بی‌نیاز از معجزه


باش یا نباش؟






انباشته از انرژی منفی و بد نابودی‌ام و متمرکز نیستم کار کنم.
در واقع از وقتی از چلک برگشتم کاری نکردم که به حساب خودم بیاد
از حساب شماها خبر ندارم
ذهنم مغشوش و مشوشه و از کار پرتم می‌کنه. نه تراپی بالکنی جواب می‌ده نه سکوت محض
باید با کسی کل بندازم، حرف بزنم و این همه آیا و چرا و اما را از ذهنم بیرون بریزم
نمی‌دونم شاید هم این وسطا به یه جوابی رسیدم
اما نگاهم چسبیده به اهرمن
به نابودی و تباهی، ویرانی، مرگ، قیامت، اصرار به قیامت و تعجیل در وقوع
وحشتزده‌ام می‌کنه
در فیلم THE MIST کاراکتر زنی بود دگم و خشکه مذهب. با رویت علائم قیامت نوبت حکومت خودش را می‌دید
و باور اطلاعات و در نتیجه دیو درونش نعره می‌کشید، قربانی و خون می‌خواست.
از خودم دور می‌شم، دور و دور تر .
بالا و بالاتر
همان‌جا که زمین یک گرد، کوچک می‌شود و تو در آن جایی برای دیدن حتا خودت نمی‌یابی
بعد احساس می‌کنی، داره می‌ترکه.
از این همه خواست مرگ و پایان، انسان
انسانی که آغازش به ارادةاو بود و پایانش مگر به ارادة او ممکن نمی‌باشد
ولی این تصور که ما معنای زندگی را به مرگ و خشم و نفرت می‌کشانیم زجر آور است و مایة حیرت
این همه تلاش برای پایان، آغازی که او اراده کرد
ما پیرو اوییم یا اهرمن؟
اویی که روزی به هستی گفت: کن فیکون؟ " موجود باش "
ما باشندگانیم یا نفرت اهریمن، یا مخلوق تاریکی؟





سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...