۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

احوال قیامت




بس‌که از صبح تا شب ایی بی‌بی‌جهان به گوشم از احوال قیامت می‌خوند
که از همون بچگی مشکلات خودم یه طرف،‌دردسرهای عالم عرش و ضریب اطمینان ذهن من پایین
و دیگه خودت برو تو مایه‌های تفکرات گلی
از این دست که، مثلا اگه یه روز ستون آسمون کج بشه، یا اگه بیفته
اگه نخ ماه پاره بشه، اگه یه وقت قیامت بشه؟
دیگه این آخری‌ها کار رسیده بود به، اگر برسیم ته خط و ببینیم هیچی، چی؟
اگر بریم ودقیقه نود بفهمیم بلیت‌ها باطل شده و بعد از ایستگاه مرگ خبری نباشه
اگه هر چی بایستی تا بالاخره این حوری پری‌هایی که وعده دادن از همون اول سند و. قباله و چک بیارن و فی‌الفور ضامنت بشن
نیان
و از همه بدتر اگه یه روز به هر دلیل ثابت بشه در حرم امام هشتم هیچ کسی نیست و
مثلا مدفن، همون روایت زندان هارون‌الرشید باشه
تکلیف دل بسته‌های معجزه
منتظران فرج
مشتاقان ظهور
شفا یافته‌ها
....................... خودت می‌تونی تا تهش تصور کنی چی می‌شه؟
قلم اول که من حتم دارم این که، تمام شفا و معجزات باطل می‌شه و ویلچرها از انبار در میاد دوباره
خب با این حساب خوار ذهن‌مون گاهی تو کوچه ول خواهد زد
.
.
من از لحظة آخر عیسی بر صلیب به زندگی‌م نگاه می‌کنم که چطور به خواب احمقانة مادری
رفتیم و هیچ سهمی از زندگی برنداشتیم و شاید خلایق هر چه لایق
ولی فکر می‌کردم دارم مشق ایثار می‌کنم
حالا از چندین جهت فهمیدم هیچی به هیچی
ترسیدم
حالا دیگه واقعا به یه بغل امن، امن، امن نیازمندیم
که غلط نکنم ارتعاش زمین را از رسیدن قیامتم می‌فهمم
.
بعد از این همه صغری و تصمیم کبری و دهقان فدا کار و اینا می‌خواستم بگم
الان همون بالا ایستادم
نوک نوک لبة پرتگاه
کانون ادراکم داره به سمت عادت‌ها برمی‌گرده و از شوک در می‌آد
و می‌فهمم، حیف از عمر نازنیم که رفت به باد
انقدر دلم شکسته که دلت رو بزنه و
بخواد تو هم برای من یه چشی تر کنی
بلکه ثوابش رسید به ما




قولنج، قلبی



هر چی بخوام ادا در بیارم و تریپ عرفانی و روشنفکری را با هم بردارم
و به خودم بگم: این آغاز مرحلة جدید رشد توست
یا به خودم بقولونم که خب. بالاخره که قرار نبود همیشه به یکی آویزون باشی؟
مگه یادت رفته نباید نقطه ضعف داشته باشی
یا می‌گم:
ندیدی هر چی بلا بود از زمین و زمان به سر زندگیت فقط از یه آسمون سرازیر شد؟
خب خره، اینا برای این بود که تو قطع وابستگی کنی


ادراکش رو بلد نیستم و
راه نمی ده
قلبم ماسیده
هیچ‌کس درش نیست
برای کسی تنگ
نیست
برای کسی نمی‌تپه و برای هزار چیز دیگری که
روحم رو مچاله کرده
انقدر که جرات نمی‌کنم به بستر برم
یه حسی مثل حس مرگ یه گور سرد
خدایا تو که گرفتی، احساس رو به کل ازم بگیر
گور بابای درک، که هرکی دوستم نداشت
یا هر کی نخواست
بهترین موقع شد به ذات جنگلی‌م برگردم بی‌اون‌که از اون وسط درختا یه گوشی زنگ بخوره بگه:
ما........... باز یه شد. پاشو بیا
در نتیجه اصلا دیگه گوشی هم نمی‌خوام و اندک اندک می‌رسیم به
آزادی در بی‌آرزویی‌ست
اما جنگل‌های طبرستان نه
یه جا که درختای ریشه سیاه جواب بده
سیب، گلابی، هلو، زرد آلو
باغ خوب بچگی
امنه پدر



حسرت عطر کودکی




به این می‌گن یه عصر خوب و ساکت و آروم
تهران تا نیمه تعطیل و خوابیده و صدایی جز شلوغ‌بازی‌های پرنده‌های درختان بهار نیست
خب این یعنی زندگی جاری است و من و تو و ما حق داریم از هر لحظه‌اش استفاده بکنیم
اگر نمی‌کنیم خودمون نخواستیم
برای شنیدن آواز پرنده‌ها چند قدم تا خیابان
یا اولین پارک محلی بیشتر راه نیست
برای حفظ امین‌الدوله در خاطره‌ها یک گلدان بزرگ سفالی به قیمت بیست‌هزار تومان کافی‌ست که تا چندین سال میزبان خوب
گل‌های تو باشه
حیاطامون آب رفته شده آپارتمان
پنجره قحطی که نشده
دل‌هامونم نمرده
ترجیح می‌دیم حسرت عطر کودکی را بخوریم تا تکرار تجربه‌اش
از همین گلدان و گنجشک حسابش را شروع کن تا برسه به خانم انوشه انصاری
اون دلش از مرغ و نبات گذشته بود و به فضا رفت
مهم اینه خودمون رو در کدوم تصویر هستی باور و رسم کنیم
باز دارم مبارزه می‌کنم
همه شعور و استعدادم را گذاشتم تا بهترین مسیر را برای باقی‌ماندة عمرم استفاده کنم
بلکه شد جلوی حسرت بدهکاری زندگی را به خودم را وقت مرگ بگیرم
کاش یکی بود با هم می‌رفتیم کنار خیابون، در یه دکه کوچیک چند تا سیخ جیگر می‌خوردیم



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

بیا امیدی بسازیم



زندگی بند، یک امید
حتا اگه شده یکی، یه ذره، یه نخود، یه اتم
همین یه، یک یعنی چگونگی باز و بسته کردن چشم‌ها و برداشتن قدم‌هاست
باید قدم‌های پر امید تری برداریم تا بتونیم در این جهان زندگی کرده باشیم
نه جزو بازنده‌ها و افسرده‌ها بودن
بی‌شک با این همه امکانات موجود در هستی می‌شه هر یک کاری برای خود بکنیم
امیدی بسازیم
طرحش را کامل کنیم
باورش داشته باشیم و
به انتظارش باقی مسیر را درست بریم
باید امیدی برای فرداها ساخت که این تنها حقیقت ماست
سفر کوتاه و هر لحظه ممکن است لحظة وداع در راه باشد
بیا امیدی بسازیم که راه کوتاه‌تر خواهد شد، بی‌امید


Meditating Over a Photo



می‌خوام برم بالکنی و مثل بچة آدم بشینم کار کنم
زیر چتر نسترن‌ها
با صدا گنجشک‌ها
اما دلم خواست قبل از آغاز کار
یه حالی هم باب کرده باشیم که حال خوب مسری به خودم هم برگرده
این موزیک کار جالبی‌ست مخلوط از jazz و موسیقی سنتی ایرانی‌ است و طبق معمول
از هدایای سایت عاشقانه و جناب بی‌دل است
شنیدنش بد نیست
لذت خوبی برای صبح، صادق داره

رایحه تا ادراک



سلام
سلامی از منه تلخ به انسان خدای شیرین و آگاه
زندگی همینه گاهی زشت و گاهی زیبا
مهم اینه که ما چطور با هوشیاری باهاش رو در رو بشیم
از صبح کارهای خونه را کردم و الان در اتاق کاری هستم که به نوعی در دل گل‌های بالکنی باز می‌شه
همه جور عطر بچگی در اتاق جریان داره و می‌فهمم چیزی که منو به بچگی وصل نگه می‌داره
همین عطر گل‌هاست
عطر رز، امین‌الدوله، نسترن و رازقی، حتا عطر شب‌بوهای عید که هنوز گل می ده
شاید رایحه بتونه بر ما معجزه کنه؟
تو چیزی نشنیدی؟
هر چی از این دنیا بگی بر می‌آد
رایحه بر چاکراها و مسیر انرژی تا کانون‌ادراک تاثیر مستقیم داره
و همین‌که با عطری، خاطره‌ای با ذکر جزئیات به‌یادت می‌آد
یعنی یک خبر
خبری از همان دست اخباری که وجود ما هست
و هنوز کشف نکردیم
بس‌که دل به بیرون و غیر سپردیم
صبح همگی به لطافت و عطر کودکی


چرا یهویی این‌طوری می‌شم ؟ هان!!



کی

تا حالا
کسی ازم شنیده، من ماه هستم؟
کی
از خودم به عنوان انسان خوب تعریف کردم؟
همیشه مجموعه‌ای خالص از یک شهرزاد شهریوری، ببر بودم
یه نموره خل و دیونه
یه ذره هم بد اخلاق و ... اینا
نمونه‌اش شکوایی‌یه بچةخودم
چی می‌شه که از یه جایی به یه جای دیگه که نمی‌دونم کجاست
می‌تونم برای کسی تو زرد در بیام؟
وای خدا گاهی چه چیزها می‌شنوم از کسانی که نه دیدم نه می‌شناسم
ولی انگاری، پنداری اونا صد ساله منو می‌شناسن که روی تو و بیرونم حساب باز می‌کنند
و یهو اول همون بسم‌الله می‌فهمن و تو زرد از آب در می‌آم؟
من که نخواستم وارد جهان کسی بشم، یا کسی را به جهانم بکشونم
چرا یهویی این‌طوری می‌شم ؟ هان!!
مگه من با یکی از شماها تا حالا این‌جا کاری داشتم؟
از هر نوع. یواشکی. بلندکی؟
خدایا اگه شکل تصورات هر یک از شما باشم
بگو سیمرغ‌م
سی شخصیت اساطیری در یک موجود وابستة بالکنی؟


تا ساعت عاشقی



می‌دونی تا ساعت عاشقی، چه‌قدر مونده؟
کاش یکی بیاد و خبر بیاره که کی قراره بیاد
اون‌موقع بهونه دارم برای انتظار
برای پشت پنجره رفتن
هزاران هزار بار
چه فرقی می‌کنه؟
فقط اون بیاد
حتا اگه؛ هزار سال
انتظار
اما نه زندگی بی انتظار



من، هنوز ، همون منم. من نه منم، نه من منم



خب تقریبا همیشه از اوج به زیر افتادم
اما پدر آموزة بزرگی گذاشته بود برام که می‌گفت:
هر جای دنیا هر چه که هستم ازم بگیرند، هر نام و مقامی که دارم
بندازنم وسط خیابون.
همون‌جا بلند می‌شم خاک از زانو می‌تکونم و دوباره از همون نقطه شروع می‌کنم.
فکر کنم این درس رو زیادی خوب یاد گرفتم، شاید چون هی واحد رو می افتادم و مجبور می‌شدم دوباره پاسش کنم
اتفاقی نیفتاده. سه سال می‌شه که ترجیح می‌دم برای خودم زندگی کنم. حالا شاید بهترین موقع است برای با خود زندگی کردن؟
این دو سه روزه حسابی به بالکنی رسیدم
البته اگه رفقا نمی‌گن: به‌جاش به ذهنت برس
امروز هم باقی‌مانده کارهای باغبانی تمام شد
دنیا که تموم نشده.
من هستم و بالکنی و گل‌ها هم هستند و زیر مسئولیت من
من هم زیر مسئولیت خودم که
نباید وا بدم
می‌خوام برای فرداهای خودم برنامه بنویسم
این هم یک گذاری تازه بود
بالاخره سال سال ببر و ما ببری‌ها هم بی خیر و برکت نمی‌گذریم
فقط خدا خودش به خیر عبورمون بده
از عصر هم همون‌جا نوشتم و کلی حال کردم
انگار زیر چتر آبشار طلا که الان فقط سبزه یه انرژی دیگه‌ای در پرواز بود
یه حس خوب و پر از ایده، پر از جمله‌های ناب
پر از تفکر بسیار
زندگی
جانت سلامت باد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

تند تند دیر می‌شه




پست‌های امروز هم باب دل دیوار که نمی‌ریزه
و می‌شه سال‌ها بهش تکیه داد
حتا اگر کوتاه
ببین این جمعه به سبکی ترسیم شد که تو دیگه
دلت نسوزه و نخواد
این نیز بگذرد
همه چیز گذشت، پیش از همه و هر لحظه
عمرمان بود
که زود زود می‌گذره و
تند تند
دیر می‌شه

نشد خورده‌ها را جمع کنم




جایی نرفتم و این‌مدت همه زنگ‌ها و درها را بستم تا ببینم کجا هستم؟
نرفتم چون به‌قدری شکسته ام که نتونستم خورده‌ها را جمع کنم و به قاعدة یک کیسه جا بدم که بتونم برم
حتا از خونه بیرون نرفتم و با کسی هنوز حرف نزدم و تقریبا می‌شه گفت صدام از یادم رفته
فقط دور خودم چرخیدم و در آینه خود را جستجو کردم
به نتایج خوبی هم رسیدم
از زمان بند بازی پریا و تنهایی و یک تنه رفتن تا بهبودی و بعد موضوع بیماری‌ یکی یکی انگیزه‌های زندگی را ازم گرفت. با سکته پارسال به انتظار مرگ نشستم چون بیماری و درد و حقه بازی و پدر سوختگی، همه از باب مال دنیا همه باورهایم را ریشه کن کرد
برای همین نمی‌تونستم کار کنم یا از خودم راضی باشم.
انگیزه نداشتم.
حتا بران نقاشی، نواختن یا فکر به فردا
هر لحظه در انتظار فرج آقا عزرائیل نشستم
برای هیچی حتا خوابیدن و بیدار شدن حس و نقشه‌ای نبود.

روزی در بیمارستان آتیه زانو به زمین زدم و گفتم:
خدایا من دیگه هیچی نمی‌خوام. حتا عشق، حتا زندگی عمرم را تمام کن و به‌جاش پریا را نگه‌دار

همان‌جا روی برف‌ها سجده کردم و زانوی شلوارم تا عصر هنوز خیس بود و یادم موند چه عهدی بستم
تنها چیزی که این چند سال برام در ارتباطات این جهانی ماند، گندم و تلخی‌ها و شیرینی‌هایش بود. عهد بسته بودم زندگی نخواهم. خدا با ایوب هم شوخی نداشت من که بنده زپرتی‌ش بودم

همه چیز پیش از سفر شمال آغاز شد و تا جراحی پریا هم ختم شد
حالا که مفهوم هرگونه تعلق خاطر به مادیات و خودخواهی بشری نشسته نه که نتونم انگیزه بسازم
اما تهش از خودم می‌پرسم، گیریم خروار خروار انگیزه، بعد چی ؟
موفقیت؟ خوش‌حالی؟ عشق؟ زمانی مونده؟ حسی هست؟ با کی ها بناست چی ها را تقسیم کنی و
یا زندگی را تعبیری نو داشته باشی؟
آخرین خبر این که حالا دیگه نه مادری نه خواهری نه دختری و نه محبوبی برام مونده
دستم به نوشتن این‌جا هم نمی‌ره
اونا که از ما بودند چه کردند؟ که ما با هم هم محلی؟
دنیا محل بسیار بدی است


حتا تو




وقت مرگ، بچه‌ها اولین کسانی بودند که دیدم.
بعدها فهمیدم، این مانور آخر ذهن بود و متوجه شدم اجازه نمی‌ده به سادگی مرگ اتفاق بیفته و تا جای ممکن سعی در اغوای روح برای بازگشت داره
وقتی با یادآوری عشق مثل سلطان ارتجاع کش به جسم برگشتم، فکر می‌کردم برگشتم تا فقط عشق حقیقی را تجربه کنم. تجربه‌ای که به نظر می‌رسید قدیم است و نیمه کاره
همه این سال‌ها خطا کردم. برم گردوندن تا مجاز عشق را درک کنم. عشق و مهری در حیطة ذهن نه جان نه روح نه خون و هم‌بستگی
سیزده سال از آن زمان گذشته و در این سال‌ها به هر کسی که ذره ای تعلق خاطر داشتم، چنان باهام کرد که ازش متنفر شدم
از مادر، برادر و حالا هم که اولاد
پنبة عشق را هم که سال‌ها زدیم مونده بود این یک قلم عشق اولاد
اونم از دل حقیقتا رفت. بچه تا جایی عزیز و تو حاضری هر قطرة خونت را خرجش کنی
کافی‌ست حتا به خشم بتونه برای تو آرزوی مرگ کنه و تو را تنها مانع خوشبختی ببینه
خب می‌خوای من صبح تا شب با این همه موج منفی هزار درد و مرض نداشته باشم؟
حالا دیگه سوگند می‌خورم دلم چنان خالی خودم چنا تنها که هر لحظه می‌تونم از زمین برم
شاید برگشته بودم تا از همه دل بکنم و دوباره برای هیچ تجربه‌ای به این جهان برنگردم
خب آخر و ته زندگی من این شد
از دیگرانی در حد خوانندگان وبلگ و دوستان نت‌لاگ و هر گونه لاگی چه انتظاری می‌شه داشت
آخرش می‌شه بهنام که پا برهنه می‌آد می‌شینه وسط ماجرای زندگیت و شلوارش رو می‌کشه پایین و فکر می‌کنه الان در نقش زورو یا رابین هود به نجات بچه‌ای اومده که همین‌طور ژنی ارث خور و آرزوی مرگ مادر داره
وای خدا هیچ کس برام نمونده
حتا تو
کجا برم؟



۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه



می روم
رفتم

بهشت زیر پای مادران است ؟




و خداوند مرد را برای توجیه آفرید
و مرد توجیه را خلق کرد
خداوند سوال کرد، چرا میوة ممنوعه
خوردی
آدم سر به زیر افکند
به اشاره‌ت حوا را نشانه رفت و گفت
این یادم داد
روی زمین هم
از این دست قصه‌های بسیار می‌بافت، همه مایة فریب و توجیح
و روزی اغوا گانه زیر گوش خدا گفت:
از قول شما بگم:
بهشت زیر پای مادران است ؟
حوا هم عمرش را مفت به حسرت بهشتی باخت؛ که روزی از آن بیرونش انداخت



حوصله لشگر کشی ایل مغول ندارم






کلافه‌ام
پشیمونم که برگشتم. نه
نه که اون‌جا می‌موندم.
دیگه حکایت تفرش برام عین ، فشار قبره؛ مگر این‌که روزی در کوچه پس کوچه‌های محله‌های قدیمی
از خودم خونه‌ای کاه‌گلی با سقف‌هایی از تیر چوبی که برش
نقاشی یا رسم خط شده داشته باشم
با شیشه‌های رنگی و چند ضلعی که اتاق‌ها را زیرو رو کنه
با هشتی و پنج‌دری و بهار خواب چیزایی که خاطرة زندگی را رسم کنه
هیچ وقت چنین خونه‌ای در خاطراتم نبوده و می‌خوام این خاطره را
خودم برای خودم اگر زمانی بود
بسازم
شاید پشت منشور، رنگ‌ها به آرامشی برسم
خدایا چه‌قدر خسته‌ام
غافلگیر شدم
باید برم. می‌رم. اما خسته ام. چرا این‌جا آرامش ندارم؟ دیشب‌ هم نداشتم، چلک هم نخواهم داشت
این آشوب در من است
خدایا به تو پناه می‌برم
خودت مسیر را نشون بده
حتا اگر در سکون باشه
اما
فقط
قربان
بگم:
حوصله لشگر کشی ایل مغول ندارم

می‌شه؟



لطفا
آب را گل
نکنیم
می‌شه؟

شخص شخیص، ببر مادر




این شخص شخیص یه‌جورایی شباهت به من داره که عرض می‌کنم
ایشان برداشتی آزاد از شیر و ببر می‌باشدکه نه پیداست نر و یا ماده
همه چیزش چند برابر شده از قدرت و جهش و...... اما تهش پیدا نیست
این شیر ببر پلنگ نر است یا ماده
این‌جاش کاملا تشابه بین ما پیداست

یه عمر فیس اومدیم که ما ببری‌ها.... ما ببرها.....
فکر می‌کردیم چون ببریم از زمین و زمان در امانیم و جانداری نیست از پس ما بربیاد
از وقتی مادر شدیم با خودمون گفتیم: ببر ببر است حتا اگر مادر باشه
شروع کردیم مدل ببرها مادری کردن
از جایی که توله هم توله ببر بود
به خودمون اومدیم دیدیم چیزی که ازمون مونده جا
یه ببر پیره شیره‌ای تو سری خور ترسوست
بله اگر اینا نشده بودم عمری نمی‌نشستم همه
هر کسی جز خودم برام تصمیم بگیره
در نتیجه پیشونی نویس‌مون شد؛ بردة تحت استثمار خاندان جلیل و اهل نبات جزایری
آقا ر به ر تجدید فراش می‌کرد و شد مدل
مردی که حتا اگر منقلی باشه، حق داره زندگی کنه
زنی که حتا اگر ببر باشه، حق نداره زندگی کنه
تفاوت من تا ایشون فقط وجود نقطه ضعفم بود
نقطة معروف اصلا بچه‌ام رو بده به خودم
مام که از بچگی به تائید خانم والده، " احمق " به خودمون اومدیم و دیدیم عمرمون رفت و هنوز باید از قوم رفته کسب تکلیف کنم
کی نفس بکشم؟ آیا به کسی دل ببندم؟ آیا ازدواج بکنم؟ آیا عوارض نوسازی بدم؟ آیا خونه عوض بکنم؟
آیا قلب بیمارم را جراحی بکنم؟ آیا ماشینم داشته باشم؟
آیا از این تهران کثیف نکبتی برم؟
ببخشید نیمه شب‌ها می‌شه به جای یک‌بار دو مرتبه به دستشویی برم؟
تا جایی که کار کشید به نقطة
می‌خوای فیلم ببینی ؟ برو تو اتاق خودت
سرت شده؟ لباس گرم بپوش. من الان تحمل گرمای شومینه را ندارم
از شرایط ناراضی ؟ بیخود کردی منم که از تو بیزارم و .......... داشت کار می‌رسید به
ناراحتی؟ برو شب تو خیابون بخواب
البته یه وقتایی خودم شب می‌زدم بیرون برای فرار از دست فریادها
اما این‌که توی خونه خودت برات تعیین تکلیف کنند هیچ تفاوتی با ورژن بنداز خانة سالمندان و در رو نداره
و این وسط منی که از باب این سال‌های بیماری فقط گردن این توله ببر را کلفت و توقعات پدر محترم منقلی را بالا بردم
بریدم
حالا نه بچه می‌خوام و نه مقام رفیع و بلند پایة مادر و انسانی‌ت
هر کسی هم حال نمی‌کنه، به دنیای من نیاد
اونی حق داره برای جهانم فکر کنه و تصمیم بگیره که
مثل من 19 سال در، دنیا رو به روی خودش بسته و پای مادری نشسته باشه و نتیجه‌اش درست شب پیش از عمل با یک نفرین نامه که به آرزوی مرگش ختم می‌شه را در دست گرفته باشه
پشتش لرزیده باشه
قلبش ریخته باشه و بفهمه تو چی می‌گی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

مزد عمر ی به باد رفته‌




آهای عامو:
نه که، فکر می‌کنید این سال‌ها هم شماها یادم دادید چطور هم پدر هم مادری کنم؟
خب ما که عمرمون رفت و آخرش باید ببینیم سر تا پای یک صفحه نفرین نامه‌ای‌ست برای زنی دیوانة
ناهنجار و غیر قابل تحمل
دختری که از چهار طبقه پرید و را جمع کردی تا دوباره روی پاهای سالم راه بره
و پدری که بچه را انداخت بیمارستان و فرار کرد و حتا خونه‌اش را عوض کردهر لحظه حق داره چه از دهنش در می‌آد بارت کنه؟
او
حق داره نفس بکشه اونم عمیق
از ته ریه‌های جرم تریاک گرفته‌اش
و زندگی و نقش زنانگی‌ ماندة تو را هم به زیر خاکستر ببره؟ فکر می‌کردم بیست سالی‌ست طلاق گرفتم !
چطور می‌شه بچه‌ای باور می‌کنه تنها راه نجاتش مرگ تو است
می‌شه دیگه
حتا دوستش داشت؟
من بلد نیستم.
هر کی فکر می‌کنه می‌شه، انشالله خدا براش بخواد
تا پوست و استخون تجربه کنه ببینیه بالاخره جواب می‌ده یا نه؟

خب
حتا نوشتنش روی کاغذ یه چیزی می‌خواد که در من نیست
یا مرورش در ذهن
کدوم بچه از خدا مرگ مادرش را می‌خواد که این مزد عمر به باد رفته‌ام باشه؟
البته اگر با مرگ مادر همه چیز اوکی بشه و با میراث هر غلطی دلت خواست بشه ‌ کرد، بله راه می‌ده

این پول دنیای لاکردار را
نه خودمون تونستیم بخوریم و همیشه گشنه بودیم؛ نه باعث خوش‌حالی بیشتر شد
شد مایة عشق‌های ریای و حقه بازهای ماهر
یا اسباب انتظار فرج آقا عزرائیل
نه مادرم
نه انسان
نه هیچ موجودی که دارای تفکر و شعور باشه

به چه کسی مربوطه که کی برای زندگی‌ش چه تصمیمی بگیره؟
شما به کی حق می‌دی بهت بگه نفس بکش یا نه؟
به رفیق گرمابه و گلستان؟
به مادر؟
به پدر ؟
به کی؟

من به هیچ‌کی

من کی‌ام؟




تا صبح حزن بی‌کسی و تنهایی در خاک پدری چنان حلقم را گرفت و تنگ فشرد که
فشار قبر را یادم داد
ترجیح دادم برگردم
تازه رسیدم
صبح زود به همت فامیلی که دیروز میزبانم بود راهی شدم
اومدم که برم چلک
اون‌جا شاید خاک پدری نباشه، اما خونة خودم هست
این‌جا فهمیدم خاک جایی‌ست که خونه‌ای درش داریم نه یادگاری
نه که از تفرشی بودنم استعفا داده باشم نه به‌خدا این تنها قومی‌ست که نه جوک پشت سرش هست
نه حرف و حدیثی مگر افتخار ملی
که اوناشم
مرا نیست میلی

خدا انواع دوش با فشار و بی فشار را نگه داره که هیچی مثل آب نمی‌تونه خستگی از تن در بیاره
شکسته پیکسته ام و واقعا آرزویی نداشتم مگر این‌که لختی، اندکی کنار پدر آسوده بخوابم
البته یه نموره هم اداش را درآوردم
اما نظر به این‌که هنوز زنده‌ام، حتا روی سنگ‌های سفید و شیشه‌ای کف مزار هم نگران
جک و جونورا بودم
یادش بخیر
زمانی که این مقبره ساخته می‌شد شبی مدتی در یک از قبرهای کنار پدر دراز کشیدم
می‌خواستم بدونم اون تو چه حسی داره
شرایطکامل و مهیا بود و حتا بلوک‌های داخلی قبرها چیده شده بود
قلبم گرفت، ترسیدم اما زود فهمیدم برای آدم زنده این قفس تنگه نه برای جسمی فاقد روح
خلاصه که مار رو دارن زنده زنده تو گور می‌کنند چون همه به این جهان حق دارن جز من
حتا رفقایی که از راه رسیدند و گمان می‌کنند در انسانی‌ت ید طولایی دارند
البته فقط برای زندگی دیگران
مال خودشون به ما مربوط نیست
خدایا کجا برم که لازم نباشه با کسی دوستی و ارتباط داشته باشم؟
خدمت شما؟

تو خوبی؟





انقدر گریه دارم
اما از پدر خجالت می‌کشم
بعد قرنی اومدم و نباید این خاک مقدس رو با نمک ید دار چشمام
شور کنم
حیا میکنم فکر کنید، هنوز بزرگ نشدم
نه که نشدم، در برابر شما همیشه ته تغارم
کاش بودی می‌دیدی چه همه گریه دارم و
چه همه از وقتی رفتی تنها شدم
چه‌قدر ازم سوءاستفاده کردن
چه همه از خودم بیزارم
نمی دونم اسمش چیه
من آدم بده‌ام
ضعیف بودم؟ احمقم؟ نمی‌دونم. تو خوبی؟
تنهام بذار
بذار بد بمونم ولی پیش خودم شاد و از خودم راضی بمیرم
ها؟ نمی‌شه؟
نشد مثل خودم زندگی کنم، بذار مثل خودم بمیرم
تا وقت رفتن چیزی نمونده
بذار این مانده را زندگی کنم تو هم آرزوی مرگم نداشته باشی


همه سوء تفاهم ها زیر سر زبان است و کمبود، حیا




تقصیر مردم، ناشناسان، تازه از راه رسیده‌ها نیست
که می‌خوان از همه چیز سر در بیارن
تقصیر از خودم است که فکر می‌کنم دنیا شده وبلاگ و دائم دارم پست تازه ایجاد می‌کنم
و همه چیز رو بی پرده پوشی و بی ربط برای همه توضیح می‌دم
باید یاد بگیرم که چطور در آغاز حرکتی خطا، چطور با یک جملة زرین، آقا، بانو، دوشیز، آغا، ... مادموزل به شما مربوط نیست
به کار خودت برس
به این‌جا نمی‌کشید که تو رو بی موقع و بی برنامه از خونه و زندگی و برنامه‌ات فراری‌ت بدن
چون خسته‌ای و سطح پوست، روحت پر از تاول‌های مشرف به ترکیدن و ممکنه این آدم خسته و ناتوان نتونه تصمیم درستی بگیره و حتا با جونش بازی بشه
مثل اتفاقی که روز اول آذر سال 1376 منجر به تصادف و..... من شد
الان کجان اون آدم‌ها؟
وقت‌هایی که جای قدیمی شب‌ها تا صبح درد می‌گیره و از خستگی به تو گله می‌کنه؟
کجاست رانندة احمقی که بیخودی هم بخشیدم؟
مردم فقط بلدند از دور برات موعضه کننده و در عمل همین که وعض می‌کنند یعنی هیچی نیستند
که گمان بردند چیزی هستند و باید کاری بکنند
حتا اگر شده خانه خرابی دیگران


تو که راست می‌گی




به‌قدری تعارف رفته تو خون‌مون که وقتی طرف می‌گه:
نکن. عزیز جان . نمی‌خوام کاری بکنی
از راه رسیدی از چیزی خبر نداری، نه محبت کن نه شر برسان
و چون دوست نداره کسی حرفش رو زمین بذاره فکر می‌کنن داری تعارف می‌کنی وگرنه که از ته دل آرزو مندی
این بیشتر به خصلت ایرونی ما می‌ره که فکر می‌کنیم تا یکی گفت: آی باید بدویم ببینیم چی بود؟
سر در بیاریم و احیانا اون وسطا اگه یه نقش شزم هم بی‌مصرف افتاده بود، حرومش نکرده باشیم
و تمام قد می‌پریم وسط پاتیل درد یارو که داره سال‌هاست به جون کندن دست و پا می‌زنه از اون تو در بیاد
و تو چون فکر کردی این سناریو یه سوپر من می‌خواد باید حتما یه کاری بکنی
بی شک مردم همه گوساله اند و نه می‌دونن در زندگی چی می‌خوان؟ نه می‌دونن تا چه حد و کجا توان مند هستند؟
یا این‌که حیطة مجاز روابط و دوستی‌هاشون چیه؟
وقتی داری بال بال می‌زنی که جان مادرت تو کاری نداشته باش، من الان با این موضوع افتادم تو دردسر و بکش بکش
ببین طرف من در این موضوع بیش از این کشش ندارم
ببین این سناریو هر از چندی در زندگی من داره تکرار می‌شه
نرسیده ، چایی نخورده پسر خاله نشو
و حرف تو گوشش نمی‌ره و کار را به جایی می‌رسونن که به یک پاتیل کثافت میان وسط زندگی‌ت
تا همه‌اش رو به اسم تو آدم نیستی،
تو مادر نیستی،
تو انسان نیستی . ..... بریزن رو سرت و شب با خیال راحت خرو پفشون رو به هوا بفرستند
که عجب آدمای بی‌وجدانی!!!
آره تو که راست می‌گی
کی حق داره کی رو قضاوت کنه؟
سنگ اول را بزنه


من پیر چشمی گرفتم، تفرش هم‌چنان خوب است



ترسیدم، خسته ام و احساس امنیتم را گم کردم
نه که دزدیدن
درد ناتوانی و وحشت از آینده همه وجودم را گرفته و راهی جز پناه به امن پدر ندارم
حتا نزدیکی‌ش هم خوب است
حتا خاکش هم خوب است.
حس بهتری دارم.
شاید اینجا فکر می‌کنم روح زمین ازم حمایت می‌کنه
باد دور ساختمون می‌گرده که تنهام نذاشته باشه
خب من با طبیعت این‌جا سال‌هاست خویشی دارم و درش و باهاش و تا پوست و استخون زندگی می‌کنم.
با روح مهربان باد،
با باد جوان،
شوخ و بذله گو،
با باد پیر ، سنگین و آگاه
باد استاد
با کوه،
با گندم کوه، با تک به تک برگ گردوهای این خاک
با تک به تک سنگ ها و شن‌های بیابانش، سال‌ها زندگی کردم.
نوشتم، تجسم می‌کردم، لمس و گاه باید صدای جریان آب را در پوستة درخت، سپیدار می‌شنیدم
و سر به آغوش درختی می‌سپاردم
تا بنویسم، چه بر هومان بر رعنا بر تنهایی و جسارت یک زن ....
چیزهایی که فقط می‌نوشتم
حالا می‌فهمم فقط تصور می‌کردم، باید این‌طور باشد
حالا این‌جا خاک در دستانم می‌طپه
می‌فهمم باید مدتی ، ئشاید ماه‌ها همه، همه را به یکباره رها و پناهندة دیار خوب پدری بشم
حتما این‌جا درمان هم خواهم شد
پشت خمیده‌ام، دل شکسته‌ام، پای دردناک و چشم تارم
آخرین باری که این‌جا بودم همه چیز واضح و شفاف بود
حالا نیست. نه چون همه چیز جور دیگری شده که من دوست ندارم .
چون من پیر چشمی گرفتم و باید بیشتر خانة آخرتم را در این‌جا بشناسم


دایرة مینا




هر کسی قلبش ضعیفه زود صفحه را ببنده
از جهنم می‌آم؛ از قعر جهنم و هنوز هرم گرماش روی تنم حس می‌شه و نمی‌تونم خودم را جمع کنم
در نتیجه احوالات ناخوش صفحة دیگری باز کنند که مجبورم از این‌جا با دنیا حرف بزنم
با تمام اون آدم‌هایی که فرصت نشد در زندگی ببینم و با هم آشنا بشیم
با اونایی که شاید اگر یک‌بار و یک لحظه دیده بودم، چیزی می‌آموختم که می‌تونست سرنوشت من که هیچ چه بسا ژن من را تغییر بده
ها په چی؟
هنوز تاوان ژن ناقص جناب آدم خان را پس می‌دیم که هر چه پیشرفت کرد تو زرد تر از آب درآمد و کار به شبیه سازی رویانی
رسید
گوسالة سامری
، از خواب پرید
قلب اورشلیم
لرزید
زمین تپید
و خاطرة مادر حوا
به عصر طلایی پیوست
من اینک در مرکز زمینم
نزدیک به پوستة حیات
جنب طپش خاک
کمی مانده به افلاک
گوش کن...
.................. می‌شنوی؟

اینترنت پر سرعت ندارم پست ها رو
باید به جون کندن
بنویسم و از جایی که آف‌لاین نوشتنم نمی‌آد و شاید باید به دایرة مینا وصل باشم تا نوشتنم بیاد
شما تا این را می‌خونی برم با یک لیوان چایی بیام

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

بی‌وقته


دارم می‌رم
شبونه
بی‌وقته
آدم‌ها عاصی‌م کردند
دارم می‌رم
شبونه
غریبانه

دیلماج لازم




این چند روز پشت سر قیامت‌القیامة من بود
به هر دلیل و چون و چند کنار کشیدم و


راستش
نمی‌دونم چی دارم می‌نویسم
قدیما با لهجة ناقص خودم می‌نوشتم و دلم خوش بود همه می‌فهمند و لازم نیست با کلمات بازی کنم
و یا دیلماج بذارم


اما ..............................
ولش

خدا مرده




از درد ناچاری اینجا نوشتم و شماهم پای بساط چای صبح‌گاهی این صفحه را با الطاف بسیار باز کردید
و به من و اراجیفم منت گذاشتید
زمانی کلامی بدل به اراجیف می‌شه، که مثل دود در هوا گم و می‌ره
هیچ وقت نگفتم شما، تو یا دیگران.
همیشه گفتم خودم
که به کسی بر نخوره و به نقاط کارمای زندگیم اضافه نکرده باشم
این‌جا می‌نویسم چون فکر می‌کنم کسانی هستند که برای شنیدن به این‌جا می‌آن
در جهانی که همه گنگ و مبهوت نگاهت می‌کنند
در جهانی که یک کلمه حرف تیره و تار بنویسی همه بهت اعتراض می‌کنند
در جهانی که چندی ادعا می‌کنند با حرف‌های تو امواج مثبت و منفی ذهن‌شون بالا و پایین می‌شه
و باید مواظب باشم تلخی نگم که امید از شما و خدا و دنیا ببرم

این چند روز کجا بودید؟

می‌نوشتم چون فکر می‌کنم برخی نزدیک به من فکر و درکم می‌کنند
می‌نویسم چون کسی را برای گفتن و شنیدن ندارم
چه خیال باطلی که گمان داشتم آدم‌ها به هم عادت می‌کنند و رفع بادگلوی سیری زیادی بهت گوش نمی دن
آدم‌هایی که مثل خودم دردمندند و اجازه نداشتم امید را از مزرعة حیات‌شان برچینم

سوال
تا به حال به من فکر کردید؟

یا شاید از سیاره‌ای دیگه خبر می‌گم و این مردم از خود و از من و از زندگی بری شده در سیارة شما یافت می‌نشوند؟
کافی‌ست حرفی بزنم باب میل نباشه زیر میزی و رو میزی ازم انتقاد می‌شه
می‌دونی چرا؟
ما دوست داریم از سوراخ کلید به مگوهای دیگران گوش بدیم
اگر راه داد بالای منبر بریم و توصیه و نقد کنیم
توقع؛ شماتت، اشارت ............ هر چه راه داد
مثل:‌
لذت از خندیدن به او که پوست موز زیر پاش افتاد
متاسفم
برای کسانی می‌نویسم، می‌نالم و زار می‌زنم ، که انسان خدا دانم
همان انسان خدایی که سال‌هاست به یادآوری‌ش همت گماشتم

در بین این صفحات پیدا نیست

مردم زورشون می‌آد حتا از احوال هم بپرسند
چندتای شما این چند روز این صفحه را باز کردید و نبودم و گفتید
گور باباش؟ بریم صفحه بعد
احمقانه است با کسانی گفتن که نه می‌شنوند و نه تو را و دردهای تو را می‌بینند و نه مهم هستی
فقط یک نفر در این چند روز سراغ از پریا و من گرفت

گور بابای من
شماها عشق را گم کردید؟

شما اصلا نمی‌دونید محبت، انسانیت و مهربانی چیست
لطف کنید برای قورت دادن چای صبحانه صفحة دیگری برگزینید که
این‌جا از کسانی مثل شما
بی‌خیال و لاقید به انسانیت پناهنده شدم
انسان دیگر انسان نیست و شاید
همه منتظر آخر تلخ ماجرای من بودید؟
متاسفم از جهانی که باید به جبر تحملش کنم


گفت: خدا مردهگفت : آری غم انسان او را کشت فردریش نیچه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

بچگی ما یعنی قصه‌های رویایی هزار و یک شب



ما بودیم و بچگی‌ها
اما از بچگی ما تا شما، اوه .. .بگو تا عمر نوح فاصله ... که نه خیال
بچگی‌ما یعنی هنوز زیر گذر، بازارچه و حمام نمره‌ای که پسرای محل از هر چی داشتن می‌زدن
فقط یه دقیقه از اون بالا
فقط یه نگاه ، فقط یه نگاه بکنند
بچگی‌ما یعنی
دیوارهای آجری، که وقتی نم می‌خورد، خاطرة الست را به یاد می‌آورد
اتاق‌های مطهر بچگی، هشتی، پنج دری
زاویه
اندرونی
صدای خش و خش گرامافون و استاد بنان که می‌خواند
ای بخارا ،
ای بخارا؛ شاد باش و دیر زی
بچگی‌ های ما یعنی:
فرفره‌های یه قرونی که باهاش تا ته کوچه می‌دویدی و با چرخیدنش می‌خندیدیم
به همین سادگی
بچگی ما
یعنی رب انار، دزدانه و صدای خندة پشت، بیپ بیپ پنبه زن
بچگی ما یعنی شب‌ها و صدای رادیو که می ‌پیچید توی مهتابی خونه و برنامة جانی‌دارل که می‌شد
باهاش کلی کابوس و رویا ساخت
یا قصه‌های شب رادیو
چرا شب ؟
صبح جمعه، شاباجی خانم، سفره‌های بلند فامیلی از این سر تا اون سر
سبدهای چوبی که هنوز بخار برنج ازش برمی‌خاست
دیگ‌های قورمه سبزی که بی‌بی‌درش محبت می‌پخت
بچگی ما یعنی یه فوتینا به یه قرون
با همون یه قرون از یه بعد از ظهر تا شب می‌خندیدیم
به عشق این‌که آرد نخودچی ها رو به هم می‌پاشیدیم
تهش بعضی وقتا شانسی‌های عجیبی هم پیدا می شد
بچگی ما یعنی یه مرد شش‌میلیون دلاری
به موازات رنگارنگ که، توی خونه جنگ به پا می‌کرد
بچگی ما یعنی صداقت، سادگی، بی سیاست
بی شیله پیلگی
بچگی ما یعنی قصه‌های رویایی هزار و یک شب، شهرزاد

باید بروم




این چند روز در انتظار قیامت گذشت
تلخ تر از تلخی که بشناسی
نه از باب پریا
که از باب خودم
بالاخره گوش شیطون کر عمل به ساده‌ترین شکل با حفظ مادری پریا انجام شد
و خوشحالم اگر همین فردا بمیرم، بالاخره روزی مادر می‌شه و
می‌فهمه تمام این 19 سال خودش و خانوادة جلیل و ... خور جزایری چه با مادری بی‌زبون و بدبخت کردند که نقطة ضعفش بچه بود
بذار درک کنند مادری چیست
و مادر که بود
زن؟
مجسمه؟
سنگ؟
حیوان؟
جکه جونور؟
انسان؟
او هم بچة مادری پر از آرزوهای برباد رفته
بالاخره باج سیبیل مادری را دادیم و پدر نامرد مثل همیشه رژه رفت و مانور داد
و من راهی‌ام
دارم می‌رم.
سفر
می‌خوام به خودم جوابگو باشم. احساس می‌کنم اجازه دادم استثمارم کنند
بهم برخورده و پیش خودم کم آوردم.
نمی‌تونم بیش ازاین این بار سنگین تر از پشتم را
حمل کنم
و نمی‌خوام جور دیگران را بکشم و جمیعا به ریشم بخندند و مردک بعد از سیصد سال هنوز
به من بگه کی نفس نکش. کی نکش
کی عاشق نشو، کی نشو، اصلا نشو
کی ازدواج نکنی، نباید بکنی، غلط کردی بکنی
یا دختراش که چطور هنوز نخ من را در دستان‌شان دارند
صرفا چون مادری ابلهم
کارم را کردم.
به زورو تحمیل و به هر جبری که بود مثل همیشه این پشت خمیده‌ام، هم بار کشید هم تو ... خورد
تمام سه روز گذشته فقط فکر کردم
به این‌که سیصد سال مردک نذاشت زندگی کنم و خودش زندگی کرد
حق دارم به سلیقة خودم به استقبال مرگ برم
زندگی که نذاشتند بکنم، اجازه هست مدل خودم بمیرم؟

آدم‌ها از کانسر نمی‌میرند
از ناامیدی و بی‌ایمانی می‌میرند

سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...