۱۳۸۹ خرداد ۸, شنبه
۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه
یعنی
یعنی
این عیبه انقدر بهم ریختم؟
زشته و کسی ازم انتظار نداره کم بیارم؟
همه فورمت مغز و زندگیم بهم ریخته
کی میتونه در این جایگاه
آدم خوبه باشه؟
ناشناخته نه در گورستان قرچک ورامین
به جرئت میتونم بگم بیشتر عمر در پی ناشناخته بودم
این ناشناختهای که همه جا ممکن بود باشه و در نتیجة نحوة غریب زندگیم باعث نگرانی خانم والده میشد
این ناشناخته یکسالی در فضای کردستان دور میخورد، مدتی در هند و با کوچکتر شدنش به ابعاد ریز به قبرستان کهنههای ولایت تا اطراف تهرانم رسید
چند ماهی که کارم بود صبح میرفتم بهشت زهرا و میشستم دم غسال خونه و این داستان بستندی تا گور رو نگاه میکردم
نزدیکان و وابستهها و خود طرف که چون باد بر دستها میگذشت
اینا رو گفتم که بدونی دنبالش از چه جاهایی که سر در نیاوردم
دیشب کشف مهمی داشتم این که، چرا من از صبحها و بیداریش بیزارم؟
چرا هر صبح سگ بیدار میشم؟
چرا پر از حس تنفر به وقت بیداریام؟
چرا مدتهاست به آرامبخش روی آوردم؟
و خیلی ... دیگه
امروز فهمیدم بعد از حدود چهارساعت خواب وقتی پر از انزجار بیدار شدم
همونجا که به زمین و زمان نفرین و فحش و ... میدادم روی س
قف اتاق تنهایی و مواجهه با خودم رو دیدم
وقتی چشم باز میکنم همه شکستنها، تلخیها ........... همه چیز تا پریا و موضوعات اخیر
بلافاصله یادم میآد و درجا، تخلیه انرژی میشم
از این یادآوریها، از این مواجه شدن های یا واقعیت من و زندگی
به تنگ اومدم
ناشناخته منم
بیخود بیرون سرک میکشم، باید خودم را کشف کنم
خب ، بعد که چی بشه؟
آره هنوز ضعیفم چون هنوز دردم میگیره و حالم رو خراب میکنه
چون نمیتونم گذشتهای که آزارم می ده را رها یا فراموش کنم. نمیکنم چون هر لحظة اکنونم را داره میسازه
نتیجة آنچه که از من مانده
نمیتونم حتا لحظه ای بهش فکر کنم و از غصه قلبم نسوزه و درد نگیره
ناشناخته نه در گورستان قرچک ورامین
نه در بیابان ها سرخس، نه در کوههای چلک نه ... هیچکجانبود
ناشناخته من هستم
چه کشف تلخ و درد ناکی که هیچ مایل به حل و رودررویی باهاش نیستم
خدایی که دیگه نمی دونم هستی یا نه، کمکم کن
هیچ خوب نیستم
۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه
fuull moon
خوابم نمیبره
آخه اینم شد زندگی
هر شب با دارو خوابیدن و رویا ندیدن؟
انسان همینطوریها به موجودی خنثی بدل شد نه؟
الان روی یک فقره زاناکس، نیم سوارم و خوابم نمیبره
تا بخوابیم
شده شش صبح و کفتر لاتای محل راه میافتن به زورگیری
خب اینم شد زندگی
میخوای تعادل روانی آدم هم بهم نخوره؟
هر چی هست به قول گلی زیر سر شیشه خوردههای این ماه
نه که فکر کنی از سر حزن دارم خل میشم
قلب شکسته
به سمت بیعملی
فکر کنم به تجربة بیعملی تازهای رسیدم
قبلتر تمرین میکردم باور کنم، در این جهان به چیزی تعلق ندارم و باید آزاد باشم
نوعی آرزو برای رسیدن به بیعملی
قطع وابستگی و تصوراتی که هزاره هاست انسان را معنی و به تصویرش تداوم بخشیده
تو انسانی، جفت لازم داری، باید بچه بسازی، باید برای درس خر بزنی برای نون سگ دو
الان و در حال حاضر برای هیچ حرکتی تعریفی ندارم
دیگه چیزی نیست که ازش فرار کنم
چهقده وقت دارم؟
قراره چهقدر دیگه باشم؟
از چهقدرش میتونم استفاده کنم یا لذت ببرم؟
ازطرفی هم میترسم ژن نوح درم فعال باشه و حالا حالا ها موندگار باشم
اگه از اولش گفته بودن اینجوری،
خب مام برای مدل مجردی مشق میکردیم
که حالا نمونیم و باقی عمر
بی عملی
خیلی هم شاگرد، شمن خوبی نبودم. که بگم؛ وقت رفتن و آزادی
و پریدن از ورطه شده
یعنی راستش از اول هم این همه جدی نگرفته بودم.
فقط همیشه بودم و به خودم اومدم دیدم اونی شدم که قبلا نبودم
برم تا صبح رسمالخط بیعملی
بی عملی یعنی خواستههای قابل لمست به حداقل رسیده باشه
و در واقع بیخواست بشی
شما نه
اونی که به بیعملی فکر میکنه، یعنی این
حتا نه حال اینک من. من در اکنون در رنجم
رنج کشیدن، عملست
دلم گرفته
خب
با اینکه حسابی کار کردم و امروز فقط نوشتم و روی این مود بودم
و باید از خودم کلی راضی باشم که
تونستم یهگوشه بشینم و کار کنم اما
دلم گرفته
دلم بدجور، سخت و تنگ گرفته
از باور خیلی چیزها
از خیلی چیزهایی که باید بود و نیست
نباید بود و هست
دلم گرفته
تلخ و تنگ و گُر گرفته
هم
گرفته
عادت نکنیم
از این بدتر نیست که شکل عادتها بشیم
فکر کن مثل یک آدم ماشینی از روی ساعت و برنامه از صبح تا شب زندگی میکنیم
عادت یعنی رسوب زدن و یکجا گیر افتادن
عادت یعنی پذیرش پیری
چون درجوانی به چیزی عادت نداریم،
از روی برنامههای حسی و عقلیمون پیش میریم
گو اینکه عقلی هم نداریم ...
همان اندازه که داریم ، عقل اندازة جوانی
از خودم بیزار میشم
اگر بنا باشه از رو عادت بیام و بگم سلام
یا اصلا به چه مناسبت تا چشم بازمیکنم باید کامپیوتر هم روشن بشه؟
ارتباط؟
خبر؟
فرار از صبحگویی های ذهنم؟
خوبی؟
من نه
یعنی مالی نیستم، بد هم نیستم
دلم عشق میخواد، بیانگیزه شدم
بی ریا و صادقانه
۱۳۸۹ خرداد ۴, سهشنبه
کرمت نشت؟
خیلی چیزها در زندگی خواستم، نذر و نیاز کردم، به هر ساحری که بود، اراده کردم
و هزار راه که رفتیم و نشد، اما مواردی خیلی ساده که گاهی نمیدونم از کدوم کشوی کدوم اشکاف در میآد که
صاف میشه برگة امتحان و میشینه وسط زندگیت
میدونم هیچ سوالی در هستی بیجواب نمیمونه، به شرطی یادمون باشه زمانی بهش اندیشیدیم
حالا چه مدلی بوده که خورده به هدف هم
نه گمانم حتا به زبان اختر فیزیک و انواع انرژی از نوع هستهای و کانولا روغن هستة انگور
که میشه بساط موجود ، بشه توضیحش داد
چهقدر وقت هی نق زدم:
ای روزگار، تکراری، شب بخوابی و صبح بیداری
زندکی یکنواختی که تو همیشه ازش بیزاری و ................. اینا
الان یه چیز خوبی یادم اومد.
اینکه، هیچ موقع در زندگی مجبور نبودم جایی ساعت بزنم و سناتوری رفتم و سناتوری اومدم
در نتیجه آخر شب هم نق زدم از این مدلی بُریدم
یادش بخیر شبای جمعة بچگی
انگار زمین و زمان مدلش عوض میشد. چه بسا واقعا جرقههای الکترومغناطیسی هم در فضا یافت میشد
از سریال مک میملان و همسرش بهونه بود تا فیلم سینمایی ظهر جمعه برای خوشحال بودن
وقتی یادم افتاد تا شنبه بنا نیست هیچ اداره و سازمانی کارت بزنم
یه حس خوبی زیر پوستم رفت
یه حس خوب بودن و تفاوت ایام از هم.
روزهایی که به زور ازخونه میرم بیرون و آفتاب صبح رو با عینک دور میزنم
تا فردایی که هر موقع و بی اضطراب بیدار میشم
خب چشمم درآد
بهقول لُرا: کرمت نشت؟
دیگه روزها از یکنواختی هم دراومد تا
دندم نرم
اندر احوال آویزونی
خدایا میشه این وصله پینه بازار را از ذهن من برداری؟
این از ضایع گذشته و فاجعه است. الان سرانگشتی حساب کردم و فهمیدم
از روز ازل من آویزون یه چیزی بودم
حالا قبل از تولد کجا و از چی آویزون بودم الله و اعلم
از جنینی که آویزون جفتم بودم و بعد سینههای مادر
و به دنبالش
آغوش بیبیجهان و بعد شانههای عریض پدر
بعد به شانههای انتظار شاهزاده و اسب سپیدش
راستی که داستان این شاهزاده رو توی سر ما کرد؟
نه کنه سیندرلا؟
ببین ما هر چه میکشیم از این شیطان بزرگ آمریکا و دیزنیلندش میکشیم
بگرد ببین توی همه دنیا چند تا شاه مونده؟
ولی همه دختران حوا هنوز چشم انتظار به آسمون و اسب سپید و سوارش دارن
مال منکه یه عمره یا نعلش پنچر کرده
یا حمل با جرثقیل شده
یا وسط راه چشمش به شیشتا دیگه افتاده و دیر کرده. وگرنه که میآد. شاید در ترافیک زیر پل پارک وی مونده؟
خلاصه که این وسطا هم به زئم خودم؛ جناب آقای شوهر
بعد آویزون بچههام
این وسطا هم اگه عشقی بود آویزون از عشق
ولی این آویزونی از گردن خودم و برای خودم و راه خودم نتیجهاش معمولا به دید غیر، استخفراله ... بوده
مال تو چی، بوده؟
فکر نمیکنی از یه چیزی فرار میکنم؟
شاید از حقیقت خودم؟
یا نه؟
آره دیگه. من حتا نمیتونم بیصدای بادزنگ و گنجشکها و موزیک و .... اینا یک ساعت زندگی کنم
چون نمیتونم خودم را ببینم، بشنوم، باور کنم یا شاید دوست داشته باشم
و حتا لازم شد به خودم ببخشم
سبزی، زمان
سلام به امروز و همه روزهای پیش رو و پشت سر که بر ما رفت و خواهد رفت
و ما هستیم
زمان میرود میآید توسط انیشتن تعریف میشود،
به نور و به ثانیه تقسیم میشود
تا تعریف کند
هر نفس
نفس
قلبی تپنده را
برای تو،
برای من،
برای ما
اینکه صفحة این ساعت چه تصویری را نمایش بده
غلط نکنم با ماست
روزهای سبز همه مسیر سبز و آدمها سبز و زندگی سبز خنک بهاریست
و روزهای قرمز همه چیز مثل کویر اسرارآمیز و گنگیست که تو را به وحشت میسپارد
راهها بسته و نگاهها خسته است.
کاش میشد نرمافزاری نوشت که این روزها رو از پیش با
سعد و نحس مشخص کنه
گو اینکه خیر و شر تعاریف ذهنی از وقایع هستیست و به تنهایی معنا نداره
مثل زمان که بی من و تو بی استفاده میشه و صنار ارزش نداره
ولی بهتره آگاهانه با انرژیهای هستی و زمان مواجه شد
روزهای سبز بزنیم بیرون
روزهای قرمز ایز دست خلایق ندیم
؟
و ما هستیم
زمان میرود میآید توسط انیشتن تعریف میشود،
به نور و به ثانیه تقسیم میشود
تا تعریف کند
هر نفس
نفس
قلبی تپنده را
برای تو،
برای من،
برای ما
اینکه صفحة این ساعت چه تصویری را نمایش بده
غلط نکنم با ماست
روزهای سبز همه مسیر سبز و آدمها سبز و زندگی سبز خنک بهاریست
و روزهای قرمز همه چیز مثل کویر اسرارآمیز و گنگیست که تو را به وحشت میسپارد
راهها بسته و نگاهها خسته است.
کاش میشد نرمافزاری نوشت که این روزها رو از پیش با
سعد و نحس مشخص کنه
گو اینکه خیر و شر تعاریف ذهنی از وقایع هستیست و به تنهایی معنا نداره
مثل زمان که بی من و تو بی استفاده میشه و صنار ارزش نداره
ولی بهتره آگاهانه با انرژیهای هستی و زمان مواجه شد
روزهای سبز بزنیم بیرون
روزهای قرمز ایز دست خلایق ندیم
؟
۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه
اسباب مزاح
وقتی مردم فقیر و گرسنة فرانسه پشت درهای قصر فریاد میزدند ماری آنتوانت از ندیمههاش پرسید: این مردم چی میخواهند؟
گفتند:
نان. مردم نان ندارند بخورند.
متحیر شانه بالا انداخت که، خب کیک بخورند
حالام حکایت من و بعضی کامنتهاست
که ای بد هم نیست، میشه اسباب مزاح جمعی
یه عمره دچار کمبود مواد اولیهایم برای عاشق شدن و احیانا یه فقره... امن
یادش بخیر جوونیها دربارة همه چیز طرف فکر میکردیم،
از قد و بالا و رنگ جوراب بگیر تا ..... ماه و سال تولد
خب
خیلی مهم بود باید اینبار درست در میآمد
حالا همه الگو ها و حساب کتابهام ریخته به هم
فقط یه چیز رو خوب میفهمم؛
باید خودش پیدا بشه
یکی که دلم براش تنگ بشه
بعد میفهمم خودشه
میخواد ببر باشه یا اسب آتش و خوک طلایی
سفری دیگر
آخ اگه بدونی چه حالی دارم
راه میرم، آه میکشم و میگم
حیف از عمر و جوانی نازنینم که رفت و خیری ندیدم
حالا باید بفهمم که همه عمرم را ریختم دور و چهقدر میسوزم
یهجور تشابه احساسی با سالوادور سیلینسا پیدا کردم
زندهام و این چیزها رو میفهمم، میبینم و مچاله میشم
وقتی پدر رفت، تا مدت ها فکر میکردم یهجایی قایم شده امتحانمون کنه
تا پدر گرام اینها نیومد نفهمیدم چیزی دارم و میشه خورد به اسم حق
حالا نمیدونم من حق زندگیم را از کی بگیرم؟
چه میترسیدم دم مرگ،
دقیقة نود
بفهمم زندگی را به خودم بدهکارم
حالا حتا اگر وقتی هم باشه، من حال خیلی چیزها رو ندارم و ترجیح میدم یه گوشهای کز کنم
که کسی ازم خبر نداشته باشه و صدایی نشنوم جز صدای پرندهها
دیدن فارسی 1 و رسیدن به گلهادیگه کی حالش رو داره کارهایی رو بکنه که عمری دلش خواست و نکرده؟
... جیب دار که مدتی نایاب بود رسید
شکر خدا که مشکل اهل بیت مام حل شد
البته تا قسمتی نه همهاش
میدونی از کی معطل این یک قلمم؟
هی باید برم و نمیرم
اوه ه ه ه از سال 76 تا هنوز. نه که فکر کنی دل به مال دنیا بستم
نه به خدا
شنیدم اونور خط میشه یه کارایی کرد
ندیدی حاجیها میرن حج جیبهای بزرگ به لباسهاشون میدوزن یا دوستان خدا؟
حتما نشونة یه کارهایی هست
در زمین به اون کارها میگن، زیر میزی
اونجا چه اسمی داره، خبر ندارم
اما از یهوه اهل حساب کتاب و معامله و قربانی بوده ، تا حالا
یادش بخیر
یک جلد کتاب تولد دیگر داشتیم دکتر ابراهیم واشقانی به لطف همشهری گری پیچوند و برد و یه آب هم روش کلی هم پشت سرمون حرفای مفتی زد
بعد برای ما از دزدی ادبی بین ادبای همشهری میتینگ می داد
ولش کن اون دنیا ازش میگیرم
از هر چی ممکنه بگذرم، از کتابام و موزیکم نمیتونم دل بکنم
تازه یه جیب این کفن روبرای جا دادن آیپاد و اینا لازم دارم. شاید بشه تمام موزیکهای مورد علاقة این دنیایی م رو درش جا بدم و با خودم ببرم
باور کن این تنها چیزیست که دلم میخواد با خودم ببرم
خلاصه که دوستان و آشنایان از این مدلهای جیب داری غافل نشید که کلی راه بندازه اون دنیا
بهعلاوه میشه سهم عمدهای رو برد و به ریش ورثه آی خندید
مرخصی
امروز مرخصی بودم.
بهقدری دیروز بین ساختمانهای شهرداری و وابستهاش سگ دو زدم
از صبح نمیتونستم قدم بر دارم و در نتیجه ترجیح دادم از صبح تیر و تختهام رو ببرم بالکنی و همونجا اتراق کنم
بد نبود.
میشد کار کرد البته اگر اندکی دیرتر هوا گرم میشد و مجبور نبودم بیام توی خونه
بهتر هم میشد
چیزی اونجا حواسم رو پرت نمیکنه.
بچگی موقع مشق نوشتن حواسم به همه چیز میرفت و به هزار و یک دلیل از پای میز بلند میشدم که ازاتاق برم بیرون. ذهنم به همه چیز متمرکز میشد جز درس
بالکنی بهقدری جلوههای ویژه داره که ذهن قفل میشه
هجوم انرژیهای طبیعی ، کیهانی ، الهی
اون وسط جو گیره و نمیتونه دنبال چیزی راه بیفته
هر چه هست همان جاست
صدای بلبل تا قناری و بگیر برو حتا کلاغ ولی تو فقط شاهدی
هیچ یک بهتو مربوط نیست الا چیزی که روی میز برابرت هست
چای وسیگار و موزیک و خلاصةماجرای کافه بالکنی
اوه صدای یاکریم یادم رفت
اینجا تا دلت بخواد آواز یاکریم هست،گو اینکه کرمی یافت مینشود باز این هست
۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه
عمل یعنی تفکر، انتظار
عمل یعنی تفکر، انتظار، حتا در سکوت چشم به نقطهای دوختن و منتظر چیزی خاص نشستن، برای هدفی خاص رفتن، دویدن، سعی کردن
در حالی که بی عملی با هیچ یک ربطی نداشت و مصرفی این جهانی نیست
بیعملی یعنی کاری که تو و همه ازش فرار میکنیم
میتونی یه گوشه بشینی و هیچکاری نکنی، نه کلافه بشی، نه منتظر چیزی، صدایی، ادراکی
هیچی
خودت را تلاق بدی؟
سه تلاقه و آزاد از هر چه که ذهن هر لحظه به روز میکنه و تداوم میبخشه
سالهای 67 و 68 وقتی میخوندم با بی عملی میتونی دنیا رو متوقف کنی
فکر میکردم نتیجة بی عملی یعنی« یهو چشم بازی کنی و دیگه دنیایی که هر روز می دیدی را نبینی»
هیچی سر جای خودش نباشه و میرسیدم به جملة معروف هندی که میگه:
دنیا سراب آهه ه ه خیال آهه ه ه
یا فکر میکردم نخواستن چیزی که میخوام" سرکوب " یا نرفتن مسیری که باید میرفتم
و خیلی از آدرسهای ذهنی که دم دست داشتم
حتا باعث شد به لحظة آفرینش فکر کنم. لحظهای که به هیچ صرف گفت باش، به ارادهاش بر تداوم شکل و طرح هستی
و کافی بود به مشخصات قرآن خواست خالق از هستی برداشته بشه
تا ببینیم چطور جاذبه می میره و زمین همچون رشتههای پشم تنیده از هم جدا میشه
و این ذرات دوباره از هم متلاشی میشن
همان مشخصهای از قیامت که تا اون موقع درک کرده بودم
یک تعریف، بیعملی
اواخر دهه شصت خانموالده که از برکت انقلاب اهل امام و حساب و کتاب شده بود و برای دوستان برادرم نادر منبر میگذاشت و با ما یکه بهدویی داشت از نوع، ای اهل حساب بیاین که رسیده وقت کتاب و همگی جا موندین
بالاخره یکی از همین جوجه فکلیهای دوستان نادر که بدجور خمار تغییر مدل خانم والدة ما بود کتابی رو از سر طاقچة اتاق برادر بزرگش برمیداره و میره و میذاره روی میز، مقابل خانم والده
نازی اون که دیگه از همه پرت تر بود. نه که نمیفهمید برادرش یه چی میگه، که اهل خونه سر در نمیآره و بوی کفر میده، فکر میکرد هرچی که هست میتونه جواب این نوباوة حزبالهی رو بده
یه روز رفتم پایین دیدم کتاب روی میز، خود پسرکم طبق برنامة خانة دوست که همیشه همه رفقا اونجا جمع میشدن که خانم والده بتونه بهتمام نادر و دوستان گرامش را با هم کنترل کنه، نشسته بود . القصه کتاب ناخواسته و ندانسته جست زد به دست ما
من میگم جست. تو باور نکن، چسبید گل گردنم تا الان
سهم من در این مسیر بی عملی نام داشت
خمیرهام می دونست چی لازم داره، هنوزم عقل ذهنم نمی تونه به این حدودا راه بده
در نتیجه غیر مستقیم کتاب چرخید و پیچید دور زندگیم
این یک تعریف از بیعملیست
من کاری نکردم، اما یک هدف مشخص و ثابت همیشه داشتم
یادآوری هر آنچه هستم یا باید بودم یا باید بشم یا نشدم یا .................
رشتههای اراده
دیگه رفتم تو کار اراده و انواع روزه و رشتههای پیوند
از هر دری میرفتم یک چیزی راهم رو مسدود میکرد.
اینا که میگم کشید تا وقت تصادفم. اون لحظة خروج از جسم . وقتی که خود حقیقام را تجربه کردم
تصویری که سالها زمان برد تا به وضوح و معنا نشست
من خودم را دیدم، بی ذهن
بیذهن= بی تعلق خاطر
بیذهن= بی وابستگی
بیذهن= بی شناسه و داوری
بیذهن= بی قضاوت، بی زمان، بی مکان
اونجا فهمیدم ذهنم چطور تمام کنترلم را به دست گرفت. وقتی جدا میشدم، آخرین ترکشش دخترها بود. که برای نخستین بار بی ذهن و شناسه و تعلق ملاقات میکردم
دو آدم که خب به من چه؟
میدونستم از منند، اما نه مال من و یا من اون وسواسها و ای قربون قدت برم و هیچ کدوم حضور نداشت
حتا مرتیکة ابلهی که بهخاطرش اونطور دیوانه وار به جاده زده بودم نبود و ربطی به من نداشت
من فقط بودم، نه حتا منی متمرکز و قابل تعریف
یک شوقی عظیم، سعی نکن تجسمش کنی منم حروف رو به سخره گرفتم که سعی دارم مفهومش کنم
به ابزار ذهنی و زمینی تعاریف آنجهانی راه نمیده
تفکر ما برمبنای ذهن و مغز انجام میشه که در جدایی هیچ یک حضور ندارند
و تو فقط روحی،روح
قصد ، بی عملی
این یک تعریف از بیعملیست
تو عمیقا و قلبا میدونی در جهت رشد، به چی نیاز داری، در مسیر آگاهی نه
دختر یا پسر بازی
روح خودش مسیر را هموار میکنه
من کاری نکرده بودم جز دیدن
تا اونموقع واقعا میدیدم و چون نمیدونستم اینها یعنی دیدن یا یه چیز خاص، در نتیجه جایی هم برای تفکر و نوع و مدل نداشت
ازوقتی با ابواب گوناگون دیدن مواجه شدم، دیدن از سرم افتاد
از بی عملی وارد عمل شده بودم
در واقع قصد* میکردم* کاری* نکنم*چند ستاره شد؟
4 تا با چهار حرکت قصد بی عملی میکردم که خودش سراسر عمل و خواست بود
مثل وقتی که در متون میدیدم تاکید میکنه به نزدیکترین ها شمارو صید میکنم
نزدیکتر از نقاط ضعفم چیزی سراغ نداشتم و بزرگترین نقطه ضعفم پریا بود و میگفتم:
ببین حساب حساب و کاکا برادر.
هر کاری میخوای با من بکن، با بچههام شوخی نکن
می دونی ضعیفم، در این مورد حقیرم دست و پام میلرزه و......... این نقطه رو بیخیالش شو
شبی جبرئیل اندر وسط فالوده خوری خندید و گفت:
امروز میشنیدم چیا بلغور میکردی واسه خدا.
ابله
احمق
هدف نداشتن نقطه ضعفه و تو با پررویی میگی دارم و از پسش بر نمیآم
مثل حکایت سیگار کشیدنت که میدونی آخر میکشت و ولش نمیکنی
اینها ضعف و کمبود اراده است تا وقتی وابستگیهات را از زمین نکنی، نمیتونی بپری
هالو جان. بشین ببین چه تدارکی دیده برات جناب شیطان
خدا که بیکار نیست انگولکت کنه.
هیچ کدوم از شماها رو
خودتون کد می دید
ابلیس هم از روی هوا میگیره و به طرفتون میآره
ذهن
تو همانی که ..... اینا
هر خواست عملی در پی داره
هم چی بگی نگی فهمیدم آدرس کدوم وری هاست؟
باید به چی یا به کجا برسم یا از چیها رها بشم
خلاصه که همینطوری نمه نمه به بی عملی نزدیک میشدم
بیعملی یعنی واکنشهای متداول و مرسوم را نداشته باشی
یعنی از کوره در نری، قضاوت نکنی، منتظر چیزی نباشی، برنامه ریزی نکنی
و .................. اما همه اینها کاربردی فرا ورایی داره
در بعد معنویست نه برای زندگی مادی که به درد همه بخوره
مام که هنوز خودمون هیچی نه که فکر کنید خودم یه چی
اما نموره راحت تر از بلایا میگذرم ، درش گیر نمیکنم و اجازه می دم راه بر اساس تواناییهای روح و جوهرة من تعریف بشه
هر خواست عملی در پی داره
حتا خواست نخواستن
باید به باور نخواستن و همه چیز در زمان بی ارزش است برسی
بعد مرگ را باور میکنی. با باور مرگ ممکنه بتونی به بیعملی برسی
غیر از این هم راهی نداره
منم در این رقص آموختم، رقص با مرگ و مواجه با خودم
خود ساکن، بهشت نه آواره و پریشان
آگاهی از مرگ
با آگاهی از مرگ
بی عملی آغاز میشه کافیست باور کنی جاودانه نیستی و بزودی راه به پایان خواهد رسید
دست از هر خواستی بر خواهی داشت
جز حضور با تمام وجود در این لحظه
در این لحظه نمیتونی باشی مگر از گذشته رسته و به آینده دل نبسته باشی
چون با تفکر به سکوت درون
خشم، نگرانی، برآورد، قضاوت، شناسایی و............. کل عملیات ذهن آغاز میشه
بی ذهن تو بیآرزو میشی
بینیازی یعنی
بی طمع،
بی شهوت،
بی بی....................بی.ی.ی
به بی عملی میرسی
می رسی
می شی
اشتراک در:
پستها (Atom)
سفری در خیال کیهانی ( تجربهای هولوگرام)
اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود، آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...