آره؛ یهوقتایی بود اینجا باعث فراخی تنفس و رهایی از عقدهها میشد
تا همونوقتایی که گندم خشک حالی بودم و بی مراقبت از پیشینه و تاریخچهای که هر روز با تعریف و تکرار بهروز میشد و من در اون قالب سخت تر میشد
خب من عاشق اونوقتاییام که نصف شبا میاومدم اینجا و میگفتم:
آآآآآآآآآآآآآآآی، دلم بغل
یه حرف نرم مهربون
از جنس رویاهای صاف و مهتابی میخواد
و مثل همیشه یک کسانی باور کنند که خیلی ساده احساس تنهایی داره یکی رو آزار می ده
کمبود حسی که درش گم بشم و دنیا جای امنی بشه
یه پناه
یه امن
کافی بود دیگه بگم بغل و یه
چندتا اساماس احتیاطی و اینا یا تماس تلفنی از باب تذکر موقعیتم و اینا و. .... نگیرم ..
خلاصه دیگه وبلاگ هم زمین بازی نبود
مثل همهی دنیا یا برات خط میکشیدند یا خواب میدیدند
برخی هم از بین گفتههات نقطه ضعف برمیچیدند
در حالیکه برای من همیشه
زندگی یعنی همین که بتونی آزادانه بگی
تنهایی
بشنوی:
آخی
میفهمم چه درد تلخی
و تو به فردا دوباره امیدوار بشی که
تو فقط تنها نیستی
حتما یکی هم هست که تو رو به قدر تو که به او نیازمندی
کم داره
نه؟
مال من که دیگه باورش خشکیده
حیف شد
چه کارایی که میشد، باهاش کرد
یه خروار خدای گونگی و رضایت