۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

تا ابد هیچی؟



حالم بد فرم رفته تو پیت روغن، جهان از نوع هفده کیلویی. از همون‌ها که عکس هرکول روش چسبیده که کره زمین را بر دوش داره و به ریش زمین و زمان می‌خنده
چی فکر می‌کردیم
چی شد؟
در ساختمان ما یه خونواده تازه مستقر شده
درست طبقه‌ی زیری من
یک خانواده کامل
یعنی فقط می‌شه گفت :
حتمنی در زندگی قبلی آدم کرمکی بودم که کائنات و جمیع هوش هستی فقط گذاشت یه جوری یه کرمی بریزه به زندگی من

بعد اگر اهل تناسخ شدیم نگید چرا؟ نمی‌شه عدل پروردگار به زیر سوال بره و ما نریم
شک نکن دارم تاوان یه چی می‌دم، یه چی که هیچ وقت یادم نیست
اونم فقط از باب گل روی شما لا غیر
این خانم همسر ، کدبانوی تمام عیار منو به روزگاری برده که دو دختر هم‌زمان با هم رشد می‌کردند
از صبح مثل چیز می‌دویدم تا ظهر یا شب غذای تازه‌ام روی میز بچه‌ها باشه
خلاصه که خودم به عشق کدبانوگریم بیست می دم
حالا دل تنگم
دل‌تنگ داشتن یک خونواده
خانم خونه بدو بدو غذا بپز ، غروب مرد خونه می‌آد و تازه به خورده کاری‌های ادامه‌ی اسباب کشی می‌رسه
دخترها هم تا لنگ ظهر خواب و شب یالله ددر
خب من‌که هیچ‌وقت این ورژن رو تجربه نکردم
لابد اگر به مزه‌های خوبش رسیده بودم دوباره امتحان می‌:ردم
لامصب یه چیه که خوب در می‌آد
دوباره دلت می‌خواد
بد در بیاد، انقدر با مخ می‌ری تو دیوار تا گندش درآد
اما خب بساط مادری تا همین چندی پیش پررونق بود

انقده دلتنگه
که بغض راه گلوم رو با فشاری قلمبه می‌سوزونه
یعنی ما قراره تا ابد هیچی؟



۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

اون‌همه آرزو برای بزرگ شدن




راستش داشتم جواب امید را می‌دادم، یهویی کلی دلم برای خودم سوخت
دیدم پاک راست راستی در زندگی عادت هیچ کس نشدم
نه عادت مادری، نه عادت همسری،
نه عادت خواهری،
نه عادت اولادی،
 نه عادت معشوقی
این یعنی خیلی بد
بد تر از اون که بخوای فکرسش روکنی
این همه پوست خودم رو کندم و بال بال زدم خاطره بسازم
نگو در همین اکنون هم حضور ندارم، چه خوش خیالم که به بعد از رفتنم فکر می‌کنم
خلاصه که ما باعث مرض در هیچ بی قرضی نشدیم
شاید پریا راست می‌گه،
شاید
در حقیقت زندگی آدمی دوست نداشتنی‌‌ام؟
مگه می‌شه، هیچ کس منو در رادار خودش نداشته باشه و بود و نبودم به هیچ کجای دنیا تنگ نیاره که کسی بفهمه
گاهی فکر می‌کنم
اون‌همه آرزو برای بزرگ شدن،
قد بکشیم، کار کنیم، درس بخونیم......... که چه غلطی بکنیم؟
ما که بزرگ شدیم
خوشبختی پس کو؟
اومدم بگم سوک سوک
دیدم هیچکس نیست
بازی تموم شده بود و من جا موندم


ته شانس



یادش بخیر زمان هرج و مرج و هرکی هرکی گندم بازار......... دیگه جرات نداشتیم بگیم آقا دل‌مون یه چیزایی می‌خواد
یا : خانوم ما داریم از درد تنهایی می‌ریم شمال
یا ............ یه کاندیدی پیدا نشه
خدا منو بکشه
پسره تا میدون چالوس اومده بود
اون‌موقع نمی‌شد اینا رو بگم. چون خودش بی شک می‌خوند و دوست نداشتم آزرده‌اش کنم
به هر حال حتا اگر خنگ بود، آدم که بود
ولی واقعا بعضی چطور به دنیا و زندگی نگاه می‌کنند؟
یارو یه لحظه با خودش حتا فکر نکرده بود که عامو تو با این مدرک سیکل و یه اتاق کنج خونة اجاره‌ای مادر، با این همه کمالات و فضل و افاضات یعنی انقدر نژاد اولاد ذکور آدم بدبخت شده که
تا حالا بهتر از تو منو ندیده که ته شانسم تو باشی؟
الله و اکبر
چقده مردای ایرونی بی جنبه‌اند
اینا رو از اون وقت گوشه لپم مونده بود تا یه روزی باخودم بگم
آدم عاقل دهانش را هر جایی باز نمی‌کنه

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

دگرگونی



دروغ چرا؟
دست و دلم به هیچ کاری نمی‌ره. البته وظیفه‌ی زوری از گردن آویزون، ولی از باب دل به هیچ راهی قد نمی‌ده
موضوع سر این داستان قیامت
حسی که همه‌ی ذهن و زندگی منو تحت الشعاع قرار داده
همین‌طوری هم راست راست تو راه می‌ری، اون یکی می‌افته می‌میره
وای به روزی که بشنوی، خط پایان ، نزدیکه
خب آدم اهل خرافه‌ای نیستم، با پیشگویی‌ها هم کاری ندارم
اما کافیه یک‌بار در ماه به اخبار یه جایی نگاه کنم تا همه‌ی سی روزم کوفتم بشه
همه احوال قیامت، ویرانی، جنگ ، زلزله، ........... مرگ،
همه کانالا عین سوره‌ی تکویره
خلاصه که دستم به کاری نمی‌ره
مثلا کتابم
فکر می‌کنم، اوه ه ه تا من بدم ناشر، تا بره با هزار ادا اصول آیا مجوز بگیره، آیا نگیره ؟
چند بار بریم زیر سین جیم آقایون توسری و رودسری .... از دوسال زده بالا
یکی هم بهم پیشنهاد داده تراش روی سنگ رو امتحان کنم. یک توفیق اجباری که حاضره خودش همه نوع وسیله هم در اختیارم بذاره
منظور نه از سنگ مجسمه که همه ابزاری دارم. سنگ؛ مثلا فیروزه
همه‌ی ابعاد در تجارب من دگرگون می‌شه
خودم می‌دونم، نشد نداره و می‌تونم از پسش بربیام
اما باز فکر می‌کنم، اوه ه ه تا من راه بیفتم، دوسال گذشته و قیامت رسیده
خلاصه که من از حالا رفتم به استقبال قیامت
خوش‌بحال اونا که اصلا باورش ندارن


۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

اما ، امان از این کانتالیسیا



رفتم اون اتاق چشمم افتاد به سالوادور و طاقتم نگرفت و برگشتم
این‌که یه نموره، فقط به‌قدره یه نموره
بتونی بری و اون‌ور و یه چیزی به‌قدر یه نموره حس کنی، نمی‌شه گوساله‌ای که رفته بودی برگردی
دیگه فکر کن
بره و یه یکی دو روزی هم ول بزنی تا برگردی بشه سالوادور
می‌تونی این‌طور خودت رو در حال و هول خفه کنی؟
یعنی ایی به‌جای این‌که آدم بشه، از ذوق جسم جوان
خودش رو خفه می‌کنه
این رُبکا هم اگه یه بیست سالی
جوون تر بود
شاید اونم راه می‌داد؟
واقعا که ما آدم‌ها چه موجودات فراموش‌کاری هستیم؟
فکر می‌کنیم شانس و هستی
همیشه برای ما می‌ایسته.

اینم عادی شد




بعد از بی‌بی سفره‌ی بزرگتری‌ش رفت و در خونه‌ی دایی جان بزرگه رحیم نشست
رحیم همون پسری‌ست که روزی بی‌بی به اجبار ترکش کرد. همون مهرم حلال جونم آزاد معروف و .....اونم، به وقتش خوب تلافی کرد، بماند
اما بگم از خبر . بعد از بی‌بی بچگی من در خونه‌ی دایی رحیم جمعه‌هاش معنا می‌گرفت
و من‌که همیشه فکر می‌کردم اگه روزی یکی از این دایی جان ها خدایی نکرده یه چیزی‌شون بشه، از غصه می‌میرم
دیرو یهو خبردار شدم
دایی رحیم هم رفت پیش بی‌بی
پر از حس مشکوک تا میدان رسالت رفتم
همین‌قدر بس که خونه‌شون رو گم کرده بودم. قدیم‌ها نه اتوبان داشت و نه پل
وسط یه اتوبان ایستاده بودم و هاج و واج دنبال خونه‌ی دایی رحیم می‌گشتم
همون‌جا فهمیدم قرار نیست خیلی هم احساساتی بشم، رابطه به‌قدری صمیمانه بود که نمی‌دونستم دو سه سالی می‌شه اتوبان رسالت از وسط حیاط‌شون رد شده!
وقتی وارد شدم، بانو دایی، ورد گرفت و شهرزاد شهرزادی کرد که برگشتم به پشت سرم و دنبال یک شهرزاد دیگه می‌گشتم
خب این حس نیاز به هم دردی هم حکایت غریبی‌ست و جدی
باهم حرف زدیم. گریه کرد. اما از اون‌جاکه با یک مجسمه حرف می‌زد، خیلی زود بساط سوگواری با نقالی جا عوض کرد
دختر خاله وسطی که اومد؛ طبق رسومات دم گرفت، دایی و همه زدن زیر گریه
اون‌جا بود که فهمیدم چه سه‌ای کردم
اما بدتر وقتی بود که از بابت سه‌ای که کردم نه تنها شرمنده نبودم، بلکه با پر رویی رفتم در اتاق سیگاری ها و به خودم اومدم بالای منبر بودم
همین به همین سادگی، انقدر رفتن دیدیم که اومدن ندیده بودیم، اینم عادی و تکراری شد
تواین می‌گه، تخت‌خواب خطرناک‌ترین نقطه‌ی جهان است که نود درصد مردم در آن می‌میرند
نکنه به اینم می‌گن از علائم پیری؟
آخه هر چی نگاه می‌کردم اون خونه به اون بزرگی نه فقط کوچیک که از صدقه سر شهردار منطقه 9 اتوبان کشی هم شده
به کل همه چیز آب رفته بود.
اما نه انقدر که نتونم توی ذهنم اون حیاط را بازسازی کنم و نفهمم، به اون بزرگی‌هام نبود که فکر می‌کردم
مثل دنیا که به اون خوبی که فکرش رو می‌کردیم از آب در نیومد




دو شیفته



غیبت داشتم؟ بله
شرمنده، یه خروار کار ریخته سرم و منم که همیشه زن و مرد خونه باهم
صبح تا ظهر یه شیفت مادری می‌رم، از بعداز ظهر می‌زنم جاده‌ خاکی، نان آور خانواده و آخر شب در نقش، میت ایفای نقش می‌کنم
تا چشمم هم درآد، اگه مثل آدم شوهر می‌کردم الان در سن بازنشستگی هنوز صد دوی صدتا یه غاز نمی‌زدم
برای سه شاهی دراومد
اوه گفتم دراومد
بگم از همسایه‌های تازه‌ام، مال ناف ناف تهرون و همون ورژن مورد نظر حوض بی‌‌بی و گلدونای شمعدونی
اما در سن نزدیک‌تر به من تا تاریخ و تاریخچه
قدمشون مبارک باشه
خلاصه که این مدت کارایی کردم که هرگزبه خواب هم نمی‌دیدم، از رنگ کردن نرده‌های راه پله بگیر تا نرده‌های پل صراط
بد هم نبوده
ای خوب بود. یعنی زوری بد نبود
این کشف تازه منه
وقتی خیلی پریشون و پراکنده‌ام بهتره کار جدی نکنم که به تمرکز نیاز داشته باشم
در نتیجه فهمیدم بهتره از صبح تا ظهر کار یدی بکنم، از ظهر که تازه بیدار می‌شم و خودم را پیدا می‌کنم، تصمیمات فکری
نتیجه نشون داده صبح‌ها به هیچ وجه آدم مالی نیستم و عقل و شعور درست و درمونی ندارم
چه کنیم؟
اگه بنا باشه دوسال دیگه همه چیز تموم بشه، بذار مال ما در حین کار تموم بشه که کمتر فکر کنیم و غصه بخوریم که دنیا داره تموم می‌شه و مام که طبق سنوات گذشته آخرش هیچی


سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...