یه چندماهی بهخاطر کتاب بهابل مثل سگ
دنبال رمانهای رئال جادویی یا شگفت انگیز میگشتم و
از جایی که جز بوفکور، صادق هدایت نمونهی خودمونی موجود نیست
ناخواسته مجبور به تهاجم فرهنگی شدیم
و چنگی به کتابهای سخت و ................. اینای
گابریل گارسیا مارکز یا آلخو کارلپنتیر انداختیم
در حالیکه یار در خانه و ما گرد جهان میگشتیم
لزومی نداشت اینهمه جستجو گر گوگل رو برگ برگ کنم
از جایی که انگیزش هستی خواست بهما حالی بده
دور، دست این مکزیکیهای خرافه پرست افتاد
به خودمون اومدیم ، دیدیم شدیم یه پا رئال جادویی و حرف یومیه هم از یاد رفت
و در خاطرات بلوغ
دنبال یه ماریاچی ناقابل گشتیم
و اینم شده عقدهی جدید
حالا دیگه مطمئنم نمیدونم اگه یک مرد برام یک گروه ماریاچی بیاره؛ چه احساسی داره؟
خدا کنه بهخاطر همین یه تجربه، زندگی بعدی در مکزیک چشم باز نکنم که از پس لوکرسیای نامرد و رُبکا بر نمیآم
تازه این همه رو در یک صفحه سناریو فهمیدم
که
بیست هزار صفحه سس سالاد داره. خب رئال جادویی نه تنها همین بلکه
همین دیگه.
هیچی
همین.
دارم یاد میگیرم که چطور میشه هی از وسط داستان یکی رو سبز کنی و سرنوشت همه عوض بشه
خب این یعنی جادوی شگفت انگیز یا نه؟
کل فیلم از اول تا آخرش فقط تکرار این جملات بوده و ما همچنان پیگیر
بابام کجاست؟ من چرا بابا ندارم؟
مارگریتا بهش بگو فریجولیتو پسر توست
خدمتکار احمق بدبخت، فرانسیسکو مال منه
ایگناسیو مال تو نیست
من میخوام بابای فریجولیتو بشم
فریجولیتو چیزی شده؟
پیر مرد الکلی
دکتر ایگناسیو بابای فریجولیتو؟
ببین چند وقته اسیر این چهار خط شدیم؟
خب به همین میگن، رئال شگفت انگیز و جادویی در هم