چیزی که سالهای بعد از چهل منو نگهمی داره
یادوارههاییست در پشت سر
از جمله بیبیجهان یا حضرت پدر
امروز فکر میکردم، اگر زنده بودند، ممکن بود انقدر خسته بشم که کل خاطرات
پشت سر، دلگرمیها. لذتی که به نام کرسی و خوشههای انگور، آویخته در اتاق انباری
کوزه های ترشی، ذغالهای گولهای
دیوارهای آجری
حوض فیروزه ای بیبی
یا عطر خوب، خانهی پدری
هیچ یک، هیچیک از اینها را به هیچ نسپارم
مثل اینکه قرآن روی رف رو بذاری دم در تا آقای پاکی ببره
من تحمل دوری از هیچ نسلیم را ندارم
نه نسل پیش از من نه نسل بعد از من
خدایا منو به حقارت بردن مادر به خانهی سالمندان نکشان
خدایا انسانیتم را محکم تر کن که مادرم تا آخرین لحظه کنارم باشه با عزت و احترام
خیلی بهم برمیخوره کسی را به سرایی بسپارم
بیشتر هم به خودم نمیپسندم
پس تا هستم، مادر هم در خانهی خودش با احترام زیست خواهد کرد
نه خانهی سالمندان
او منو تنها نگذاشت، رها نکرد، شبها تا صبح بربالینم نشست
چهطور مادرو پدرها را به خانهی سالمندان میسپارید؟
به چه خاطره دلخوش میکنید که از آن خجل نباشید؟