۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

هی دخترا روزتون مبارک





گفتم:  ببین تو رو خدا، زمان ما نه آبان روز کودک بود. ولی حسابی باحال و روز کودک بود
اما از شانس بد که نزدیک داستان تولدم می‌شد خیلی نزدیک به هم حال نمی‌داد و
اولیای وقت با اندکی بی‌حوصلگی هدیه می‌دادند
اما حالا خیر بده

جمعه روز کودک؛ شنبه روز دختر
 چه تاجی تا به حال به سر این دخترکان بانو حوا زدند ، ما که نفهمیدیم
همیشه ته خیار سهم دختر خونه است
کلفتی خونه که سهم دختر خونه است
تو سری خوری و حق کشی، سهم دختر خونه است
سانسور و انواع استعمار هم که هم‌چنان هست
شما بگو نونم به این روغن
کو دبه‌ی روغن؟
از اول هم نه دبه‌ای بود و نه روغنی. فقط ذهن ما می‌گفت که دختریم
اما برخورد جامعه و خانواده از پسه بگیر و ببندهای اف‌بی‌آی مابانه
هم چی مالی نبود که بالیدن بخواد و کم از رفتار با تروریست‌های حسن صباح نبود
نه گمانم حالا هم دخترکان ماه روی بانو حوا هم‌چین رشد و ترقی کرده باشند
که روزشان تبریک و تهنیت لازم داشته باشه
اما برای دل‌خوشی دخترهای خودم هم که شده
هی دخترا
خوشگل موشگلا روزتون مبارک



۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

من به نیشابور و نگارم به هندوستان آهه هه هه



به خیر و خوشی و مهمون بازی این جمعه به سر رسید
این جمعه غیرقابل پیش‌بینی و خوب به سر شد. از صبح باغبانی و کباب‌بازار ناهار اندر بالکنی
و بعد از ظهر هم یکی از هم‌کلاسی‌های باحال که کمتر این‌جا و هر روز یک نقطه‌ی 
از دنیا دنبال سایه‌اش می‌گرده که نه، پیه خودشه اومد این‌جا
اما هنوز نمی‌فهمه این خودی که گم کرده کی‌بوده و یا قرار بوده کی بشه که سر از هزارتوی
چرا و اما و آیا دراورده
با این‌که از منم بزرگتر و هر جای آلاپنگی توی دنیاست زندگی کرده
از نپال و هند و تبت و مالزی تا بگیر برو آمریکا
که درس خونده
اما وقتی ازش چندتا سوال می‌پرسم
از جمله این‌که چرا نمی‌تونی به یک‌پارچگی برسی؟ تکلیف خودت رو روشن کن
ما جاودانه نیستیم که یک لنگت روی زمین و لنگ دیگرت در هوا باشه
اگه می‌خوای حال کنی، به جای سرکوب برو تا پوست حال کن
یا نه، بی‌خیال برو بزن به کوه تا خودت رو پیداکنی
تا کی شیک بازی؟ تو که نه بچه داری و نه زن
پس گیر چی موندی؟
متوجه می‌شم که، فقط گم شده
حتا نمی‌دونه باید دنبال چی بگرده
فقط دنبال یکی بیرون از خودشه که با اجی‌مجی یهو تکونش بده یا زیر و روش کنه
در نتیجه مساوی‌ست با هیچی
خیلی خوشحال شدم وقتی فهمیدم که حداقل می‌دونم کجام؟ در چه مسیری می‌رم و دشمن راهم رو شناسایی کردم و در نتیجه
از کوچه‌شون رد نمی‌شم
از همه‌اش دوری می‌:نم
خب پس چی؟ مگه همین‌طوری‌ها می‌شه بعد از پوستایی که ازم کنده شد
و انداختم 
باز همونی باشم که بیست سال پیش راه افتاده؟
این رفیق ما خیلی زودتر از من راه افتاده 
اما هنوز و همه‌اش دنبال یکی می‌گرده که راه رو نشونش بده
بیچاره این جناب شمس که هزار ساله فریاد می‌زنه: 
بیرون زتونیست آن‌چه در عالم هست
در خود بنگر، هر آن‌چه خواهی در توست

و موضوع مهم این‌که نمی‌دونه چی می‌خواد که دنبال‌ش بگرده
خدایا چرا نسل جناب آدم به چه‌کنم چه کنم افتاد؟
می‌دونم همه‌اش زیر سر این ابلیس ذلیل مرده‌ی پدرسوخته است



۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

بلوغ آمیخته با بلاهت



یادش بخیر اون‌وقتایی که عاشق می‌شدیم
وای، فکر کن. کافی بود چند روز نبینی طرف رو 
کار به تب و لرز هم می‌کشید
یادم نمی‌ره در سن هفده، هجده تب و لرز می‌کردم، در سنین دبیرستان از پشت پنجره آه می‌کشیدم
بعد از دبیرستان هم یک روز مثل آسپیران مجسمه‌ی بلاهت از عشق به بزرگترین خریت زندگی‌م دست زدم 
و بعدش دیگه در سنین بالاتر آرام‌بخش می‌خوردم
در سنین باز هم بالاتر غرور ،  فراوان فراوان و به روی خودت هم نمی‌آوردی که داری از بی‌قراری بال‌بال می‌زنی و 
با این‌که داشتی از دلتنگی می‌مردی ولی باز ، منزلت حفظ می‌شد 
و خلاصه رسید به حالا که غرور اجازه نمی ده دیگه اصلا کسی رو ببینیم
گاهی می‌ترسم نکنه که می‌ترسم ،‌ردی یا تجدیدی بیارم دیگه وارد بازی‌های عاطفی نمی‌شم؟
شاید هم فهمیدم ته همه‌اش تا وقتی خوب و پر از هیجانه که هم رو نشناختیم و از هم یه‌خروار 
گله و شکایه نداریم که در شرایط موجود مگه می‌شه از صبح تا شب از خودت گله نداشته باشی
چه به نفر دوم
خلاصه که با شناخت خود عشق از در دیگه می‌ره
خوش‌به‌حال بچگی و بلوغ
خوش به سعادت بی‌تکلفی و بی‌غروری



یه نخود رویا




خیابان بهار را سلانه سلانه به سمت پایین می‌آمدم که رسیدم به مغازه‌ی ساعت سازی محله که از وقتی بچه بودم این‌جا بوده و هست
ساعت‌های زنجیر دار پشت ویترین منو برد به سیزده یا چهارده‌سالگی
این ساعت‌ها تازه مد شده بود و منم  برای اولین بار که پشت ویترین دیدم مردم.
دلیل نداشت پدر کی یا چی داره؟ هر بچه یه جیره داشت که ماهیانه می‌گرفت
از روز خرید اسباب بازی تا لوازم تحریرو تنقلات مدرسه‌ای که انجام می‌شد و روزی بیست تومن هم پول توجیبی
دیگه سهمیه بیشتر نداشتی مگر این‌که رو به موت باشی
برای عمل آپاندیس خدا می‌دونه چند بار مرحوم پدر پیاده شد و آخر هم وقتی عمل شدم که پدری پشت در منتظرم نبود
برگردیم به ساعت
دیگه شب تا صبح ، فکر و خیالی نداشتم جز، ساعت
نمی‌دونم چه‌قدر طول کشید ولی خیلی زمان نبرد
که یه روز انداختم گردن و رفتم مدرسه و تا دلت بخواد فیس دادم
خب برای همینه که دیگه چیزی باعث خوشحالی نمی‌شه
رویا و آرزویی نمونده که شب باهاش به بستر بری
در نتیجه مجبوری یا به فکر مالیات و عوارض پاشی یا قبض های هفت رنگ پر دردسر
بریم یه نخود رویا بجوریم
خدا را چه دیدی؟ 
شایدم شد؟




مسمومیت با محبوب شب





خدا به دور
همه چیز زندگی من از حد و قاعده‌ی طبیعی به دوره 
از جمله خودم
دو روز گذشته برای مسمویت با عطر محبوب شب رو به موت سپری شد
باورت می‌شه؟
من که نه؟
از شما خبر ندارم. شنیده بودم عطر مریم می‌تونه باعث مرگ بشه
اما از عطر محبوب شب نه
همینه . هر چیز به حد و قاعده‌اش جواب می‌ده. حتا زیبایی
کی فکر می‌کرد کسی در عطر کیک زرد بتونه دچار مسمومیت با عطر گل بشه اونم در مرکز
این پایتخت کثیف
خب طبیعت مرسی که این تجربه را هم به من آموختی
می‌شه لطف کنی و کمی هم به سمت تجارب نیکو و پسندیده بری؟
اول‌ش فکر می‌کردم این فیلم دجال حالم را گرفته
خب کم موضوع برای شوک نداره
اما نه از زیبایی زیاده از حد به در شدم
حالا شما چه‌طورید؟ خوبید؟
من‌که هنوز سر درد و در حال عبور از مسمویتم
تو رو قرآن ، جان مادراتون شماها خوب، خوب، خوب باشید
خدایا شنیدی؟
لطفا جمیعا نگاه خیری به ما بنداز



۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

نورمن ویزدوم هم رفت



آخی......... نازنین
بچگی‌ست و بی‌ذهنی و فرار خاطرات کوتاه و رسیدن به خاطرات بعدی
مثل اسباب بازی که گم می‌شد و با بعدی
غم، قبلی از یاد می‌رفت
او را از فیلم شیرفروش به‌یاد دارم
خودم خیلی کوچیک بودم شاید هم اول یا دوم ابتدایی که با اهل مدرسه رفته بودیم
گردش دسته جمعی، سینما. فیلم شیرفروش نورمن ویزدوم
بعده‌ها هرگز نفهمیدم از چی او خوشم می‌آمد
چون نه بامزه بود و نه خنده دار
اما برای کودکی ما که نه مهپاره بود و نه چند کانال، برای خودش سوپر استاری بود و 
برای ما رفتن به سینما قدمی به‌سوی بزرگ‌سالی، به‌دور از خانواده
امشب وقتی خبر را شنیدم فقط تونستم بگم: آخی............. نازنین
یادت نورانی ای آرام جان کودکی
نورمن ویزدوم هم پر کشید

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

اول چرایی عالم





اول چرایی عالم
من بودم
آدم
.
.
.
.
.
.
.
که چرا من را آفرید
 که از گل و خون گندیده بودم
حالا فهمیدم اون‌موقع ابلیس‌ کجا را می‌دید
که کل سیستم و انگیزش هستی از آن بی‌اطلاع بود
همین آدم 
من
تو
واقعا همین قصدت بود از ساختن من
که اول چرایی عالم باشیم؟
این چرایی هم‌چنان با شماست که چی فکر می‌کردی، 
چی شد؟
یا می‌خواستی قدرت ابلیس نشان‌مان دهی؟
داستان چیه؟ یه جوری بگو خودمون حالی‌مون بشه

رو جعبه‌ی تخته نرد کی و زیر تاس کی‌هاااااااااااافتادیم؟

رنگین کمانی‌هاتون زیبا






فکر کن.........!
این ابلیس ذلیل مرده برام فکر و خیال نذاشته
چند روزه افتادم محله‌ی سلیمان اینا حواس نمونده برام
و این یعنی این‌که ذهن ما روی تقویم‌ها کلید کرده
از صبح تا همین حالا فکر می‌کردم امروز جمعه‌است
چون حس خودم، خونه، بودن پریا و تعطیلی می‌گفت که 
آخر هفته است 
و رنگ آسمون فیروزه‌ای مایل به 
جمعه است
خلاصه که غروب  دوشنبه‌ی تعیطلی‌تون
رنگیم کمانی و مانا
.
.
.
.
.





محله ی برو بیای، مادری




ای خدا جونم سلام

همسایه سلام ، هم محلی سلام

مهربان سلام، هم دل سلام 
سلای با عطر نان و ریحانی که بی‌دل دلش خیلی می‌خواد
سلامی با رنگ عطوفت و شوق بچگی
زلال ناب و خواستنی
با حیاط‌ها و اتاق پنج‌دری
این جمعه دوباره جمعه‌ی من شد
با باغبانی و غذای پر مهر جمعه با چاشنی
عشق، مادری
  پشت‌سر دنبال چادر امن مادر می‌گردیم
که می‌شد زیر اون از چشم هر چه بد و نامرد دور شد
دنبال خاطره‌های رفته‌ای که می‌شد با تک‌تک‌شون به بزرگی رسید و نفهمیم کجا گیر افتادیم
مثل شیر آب فشاری
مثل یاد گاری و الاغ محبوبی که نان خشک حمل می‌کرد و نمک پس می‌داد
ماییم و یادواره‌های پشت سر که نه شیطان درش حضور داشت، نه سیاست، نه ریال و 
از یورو که نگو اسمش را هم نشنیده بودیم
خب دستش درد نکنه امکانات و تکنوآلرژی که ما را از همه چیز دور کرد
نمی خواد به کسی سر بزنی، هزینه‌ی تماس هم زیاد و
بهتره یک اس‌ام‌اس بزنی
شب‌چره، هم لازم نیست می‌شینیم پای تی‌وی
با هم حرفی نداریم، سرها در گیر اینترنت و دل‌ها به نامعلوم خوش
اما 
اما بین همه‌ی این‌ها ما امید داریم
ارزنده ترین موهبتی بشری که از بچگی بهمون نگفتند
این دنیا جای بدی‌ست
نیست چون نیست
کافی‌ست به زیبایی‌هاش بنگریم
یادش بخیر من یک قلک داشتم که همه‌ی مال این دنیام بود
نه قبض می‌شناختم نه چک و وعده‌ی فردا
پس امیدها را محکم نگه‌داریم و به هم با مهربانی بی‌اندیشیم
که وقتی یکی از ما دو روز نبود از غیبت‌ش با خبر بشیم
بگیم او، کو؟



۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

ملیحه خاتون، خاتونه خاتون‌ها





چه حالی کردم
خدا می دونه فقط و منه ندید بدید
اما حکایت چی بود
درست وسط شطرنج و ستون‌ها حضرت سلیمان دنبال هرم موجودات غیر ارگانیک بودم
 که،‌یکی اف‌اف را زد و صدایی پر از مهربانی گفت:
نون سنگک تازه گرفتم نمی‌خواهی؟
وای خدا می‌دونه چند دهه به عقب برگشتم
خود تونل زمان بود
خانم همسایه که تازه دو سه ماهه به این‌جا آمده منو به محله‌های قدیمی و زیر گذر
حیاط آب‌پاشی شده، گلدونای شمعدونی و پرده‌های زیر چلوار سفید بی‌بی برد
برد به زمانه‌ای که دیگه کیمیا شده
نان تازه، داغ و خشخاشی
فکر کن!
چی می‌تونست توی این ساختمون چنین حال و هوایی بیاره؟
جز زنی از جنس خودم. عاشق مهربانی و تسهیم
خدایا خیلی حال کردم، شکرت
نمردیم و به خاطره‌ی
لقمه همسایه   سیر نمی‌کنه
اما هوس رو می‌بره و دل را نورانی
رسیدیم
درود بر ملیحه خاتون، کیمیای عصر هسته‌ای
خدایا این مهر را برای من نگه‌دار که با هیچ ثروتی قابل خریداری نیست



من چه سبزم



باور کن حالم خیلی بهتره
حتا اگه بهم بگی، خاک به اون سر کلفتت
چندماه غیبت و تعطیلی آشپزخانه به‌طور رسمی 
فریزر رو برده بود به‌سوی قحطی 
و من دوباره لباس شزم پوشیده دو روزه خرید و فریبرز  را لبالب
من همه ی این ها رو دوست دارم. حتا اگر به‌خاطرش دو روز از کارهای شیک بازی بیفتم
اما هر چی هست یه چیزی هست که امواج را با هم آزاد ویا بسته می‌کنه 
مثلا انتظار، به‌قدری انرژی سنگینی داره که مثل سد بتونی عمل می‌کنه و بدتر راه‌ها را می‌بنده
وقتی هم که منتظر نیستی و داری زندگی خودت را می‌کنی، راه‌ها همه باز می‌شه
مثل  دیروز من که بین این همه بیاو برو تازه جلسه‌ی مشاوره با ......کارشناس معارف رادیو هم داشتم
ایشان یعنی مهندس فتحی‌پور چند سالی‌ست بخش‌ها مورد دار بهابل را که به آیات برمی‌گرده چک می‌کنه
که دوباره حکایت گلی در راشاد را تجربه نکنم
خوبی‌ش به اینه دیگه الان به هر زاویه‌ی اذهان ساکن وزارت‌فخیمه‌ی از ما بهترون آشنایی پیدا کردم و ترجیح می‌دم
دیگه کسی بهم نگه: شما تحصیلات حوزوی داشتی؟
فیضیه بودی؟ الهیات خواندی‌؟ 
  و سایر اراجیفی که دیگه می دونم مثل نقل و نبات بارم می‌کنند
خلاصه که امروز هم‌چنان در سمت مادری خدمت می‌کنم تا عصر و جلسه‌ی بعدی
این برای من یعنی حال بسیار خوب
همه‌چیز سرجای خودش و به آرامش و تعادلی رسیدم که بتونم از خودم راضی و حس بهتری داشته باشم
خلاصه که زندگی جاری‌ست و آسمان آبی
بیا زندگی کنیم
تو چطوری هم‌محلی؟



سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...