۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه
عطر، آقاشاه عبدالعظیم
یادش بخیر بچگی
یه حضرت آقا بود که مثل جایزهی شانسی عمل میکرد
البته، قربون جدشون برم
اما در کمال شرمندگی نه از باب ایشان
رشوه های بیبیجهان که از جنس خودش بود
معطر و لبریز از رنگ و نور
وقتی آمار دختر خوب بودنم میزد بالا، از یکماه پیشتر وعده میشدیم
به، زیارت آقا
میرفتیم پابوس آقاشاه عبدالعظیم
که از همین ذوق و تقرب، اولین غلط زبان بیگانه هم شد
کینگ عبدال گریت
اصل خوبیش به همین بود که ما با شوق سر انگشت میشمردیم
برای
پابوسی، آقا
اول یه زیارت میرفتیم
و
باقی، بازارچه و دود کباب و ریحان و اسفند،
عطر سید جواد و گلاب، قمصر
تسبیح و النگو پلنگو
و
تو گردنیهای نقرهی الله
مهروجانماز،
رمال و دعا نویس
مجموعهای کامل و بینظیر برای ترسیم
رنگ و نور و حالت
بهخاطر این همه شیرینی، شاهعبدالعظیم هنوز در دلم،
همان حضرت آقاست
گو اینکه، نه ما میریم و نه
اون بازارچه لطافت و زیبایی همراه با تقدس
دلهای نیازمند زائران آقا را داره
نه دیگه آقا ما رو طلبیده
جا داره از بیبیجهان نازنینم
برای خاطرات خوب، حضرت آفا عبدالعظیم که گاهی از سر لطف
ما رو میطلبید
تمام قد سپاسگزار باشم
در هر شرایط ، اتاق کجه
دانلود
چند دههای است، یعنی از دوران شباب و اینا
خیلی با موسیقیهای پاپ وطنی حال نمیکنم
اما برخی از این موسیقیها رو نمیشه نشنیده گرفت
شاید بعد از مرگ هر پاپ اعظم شنیدنش لذت بخش باشه
با چند ترانهاش چند دههای جوان شدم
آب زیر پوستم رفت و نگاه عاشقم، بین ابرها تخم گذاشت
شاید شما هم مثل من حال کنید
خدا رو چه دیدی؟
آدم باید نیتش به دل خوشی و رضایت باشه
که گر نه در هر شرایط
اتاق کجه
۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه
۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه
خدایا شکر
پنجشنبه ، یعنی این
آفتابی و ملس در آرامش و سکوت
اما اگر ذهن شرطی شده بذاره، نه؟
صبح به محض اینکه پام رسید به خاکریز بالکنی، سنگر گرفت
که وای، چه هوایی!!
اگه این دما وسط مرداد یا تیر بود، میگفتیم: عجب تابستون باحالی!
اگه وسط زمستون بود میشد، خدا بهخیر کنه امسال بهار و تابستون
برای پاییزش تعریفی ندارم، همینقدر پی بردم
ذهنم باید با همه چیز حال کنه
خودم سهمی ندارم
باور کن، خب لابد اینم لیاقت میخواد و من ندارم؟
بهمن چه چندم پاییزه؟
مگه میتونم شرایط جوی را تغییر بدم؟
باران ساز هم نیستم چهارتا فن بزنم، بارون بیاد
چی میمونه؟
اینکه تا پوست و مفصل با این هوا و زیبایی هستی برم؟
به این فکر نکنیم چی و در کجا به ما حال می ده
مهم اینه که از هر وضعیت نهایت لذت را ببریم که ممکنه
این آخرین تجربهی ما از این فصل، یا دنیا باشه
خلاصه که عجب پنجشنبهی توپ و باحالی!
خدایا شکرت که من را لایق زیستن در این هستی نامکشوفه دونستی
مام که فقط تو رو داریم
از سرمون هم زیاده.
کی میتونه جز تو خالق این همه زیبایی و نظم و برنامه و ساعت باشه؟
بهقول گلی:
هان؟
ها؟ میشنوی؟
خب رفتی خواب بعد از ظهر؟
راستی برای شما که خدایی هم تعطیل و غیر تعطیل با هم فرق دارن؟
شما که نمی تونی یهلحظه هم دست از خلقت برداری
طفلی شما که حتا یه روز تعطیلی هم نداری که اگه داشتی و دو تا بودید
شما نمیشدید خدا.
هان؟
آره؟ یا داری؟
از در پناه خدا تا بای
تازه نیست و عادت کردم
میگی، سلام خوبی؟
میگه: ای بد نیستم
وقت خداحافظی میگی: در پناه پادشاه مهربانی
به خدا میسپارمت
سر تکون میده و میگه: بای
خب همینجور انسان در زبان متفرق شد و ما بندازیم گردن این ابلیس ذلیل مرده اینا
که البته بیتاثیر هم نیست که مدام بهت میگه، اون رو ول کن، این رو ول کن. به درد و بدبختی و بیچارگی بچشب
این چه میدونه تو چه حالی داری؟ یه داد بزن چپقش چاق شه و ... الی قیامت
یعنی نه جون داریم به محبتها و درود ها با مهربانی جواب بدیم
که مبادا استفاده از واژگان نیکو حال ما یا طرف مقابل را تغییر بده
بذار همینطور به رنج گنگ بچسبیم و فقط با همه دعوا داشته باشیم
چون ما مهمترین آدمهای دنیا و
گور پدر، درک هر کی غیر از ما هست
نه جواب سلامهای منو بده نه به آرزوهای طلاییم صحه بذار
میخواد چهکار؟
این دنیای بیریخت بدقواره، آرزو و دلخوشیش کجا بوده که ما براش سعیای داشته باشیم
و برخی هم در دل میگن: دل خوش سیری چند؟
من که دارم میمیرم، یعنی دنیا رو به مرگ و فناست، الهی باقیهم ذلیل بشند و............
در واقع درد جاییست که ما از مهربانی رو گردان شدیم
خدا ذلیل کنه انواع کانترها رو که ورودیها را نشان می ده
شاید اگر نمیدیدم روزی چند نفر به این صفحه میآن
انتظاری هم نداشتم و همچنان نون و ماستخودم رو می خوردم
البته گو اینکه این شش، هفت سالی که هی این ها رو گفتم و نتیجهای نگرفتم؛ مایوس شده بودم
شاید منم الان با انبوهی از بدگلی عالم گوشهای کز کرده بودم و برای خودم و تنهاییهای بشری
عر میزدم
باور کن حال من طوریش نمیشه
نگران حال شما و بچههای فردام که قراره با این روش
نهادینه بشند
فرستادن بد به هستی
طولانی شد
به همه چیز فقط عادت کردیم
میگم: خوبی؟
ای بد نیستم
خب ایی بد نیستم یعنی چه؟
یا خوبی. بگو خوبم. متشکرم. بدی هم که بگو خوب نیستم
دیگا چه حاجت به غمیش و عشوه ... که ای بد نیستم
انرژی صوت این کد معروف میره صاف در هستی میشینه
یعنی، تعریف من از جهان نکبتیست ، بد
که الان تشریفشون رو بردن
ولی منتظرش هستم که برگرده.
واژهی خوب، زیبا، مهر، ... از محاورهها حذف شده
میخوای حالمون بهتر هم بشه؟
در پاسخ مهر چنان گنگ و مسخ نگاه میکنیم که رد نگاه همین بس که تو فکر کنی
چه آدم خری هستی و بیخودی از روزی زیبا میگی، آرزوهای نیک می:نی
شاید الکی خوشی؟
با تعاریف خودت تعریفم نکن
من هستم، این سهمیهی من از هستی در این واحد زمانی است
و اجازه نمی دم کسی به هیچ شکل و روشی حالم رو بریزه توی پیت
هر کسی باید خودش روش شاد زیستن را پیدا کنه
بسته به تمایل و انتظارش نسبت به زندگی و جایگاه، انسان خداییش
همین
حالا چهطوری؟
خوبی؟
خوشی؟
این بهتر شد نه؟
عادت کردیم تلخی و سیاهی ببینیم، بسازیم، بشنویم
۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه
استاد، سید مرتضی ذاکری
بزرگ بود و از اهالی دیروز
بعضی آدمها میآن و میرن بیآنکه کوچکترین تاثیری از خود بهجا بگذارند
برخی دیگه میآن و میرن و چنان که پژواک حضورشان تاقیامت باقی میمونه
سید مرتضی ذاکری
نه با او بیعت کردم و نه هیچ وقت به جلسات دراویش او رفتم و نه هرگز ازم خواست که برم
گاهی منت میگذاشت و به لطف همسایگی سری به احوال غریبم میزد و به دیدنم میآمد
همونوقتا که " ه رواز ب " تفکیک نمیکردم و آوارهی کوه و بیابان و از این شیخ به اون شیخ بودم
نه هو کشید و نه یا حق به گوشم خواند
اما بزرگترین استاد زندگیام شد
روزی گفت بنویس؛ ذوق قلم داری
گفتم: من؟
تنها چیزی که به عمرم از خودم نوشتم، انشا بود که از ترس مدرسه نوشته میشد
وقتی اولین متنی که بعد از پیشنهادش نوشتم را دید گفت:
نیازی نیست وقتی جمله داره تو رو بیان میکنه، هی تکرار کنی، من
من رفتم؛ غلط
و
رفتم، کافی
منت را بردار
بعد از بیستسال میبینم چطور بیردا و خرقهی درویشی برای من
چطور بی ذکر و دعا
کار خودش را درم کرد و از این جهان رفت
مردی که حتا صرف یادآوریش سرشار از انرژی میشم
و با دیدن تصویرش چنان اوج میگیرم که تو گویی همچنان اینجاست
با تمام وجودم از تو سپاس که
من
را از سرم انداختی و شدیم ما
راهی میانهی این دو
جدی انگار قرار نیست زمستون از راه برسه
اون از مردادش که خنک بود و این هم از آبان که بهاریست
امیدوارم ربطی به گرم شدن زمین نداشته باشه
اه راستی سلام
محلهی شما چهطوریهاست؟
مهم دل که باید بهاری باشه
حالا هرجایی که میخواد باشه، مهم نیست
مهم روح و جان ماست که باید به سمت صفات الهی برگرده
و در این جایگاه نه اعتباری به خرافه و وابستگیهای بیرونی میمونه
نه حاجت نذر و دخیل و دعا
مشکل اینجا و در درون ماست که همه چیز را به زبانی برای خودش تعریف میکنه که معنی عذاب و برزخ میگیره
باور کن خداوند هم از آتش و دوزخ چنین و چنانی که مذاهب رسم کردند حرفی نمیزنه
همین بس که مشخصهی شیطان را میده و ما را از برزخ و دوزخی که به این طریق گرفتار میکنه
برحذر داشته
شما میتونی شیطان را با نماد لوسیفر تصور کنی
که دو شاخ داره و پای بز
ولی شیطان در درون هر یک از ما میتونه خونه کنه
در ذهن نالندهی ناشکیبا
در همه اونچیزهایی که مداوم ما را عذاب میده
این جهنمیست که ما با یک سیب از بهشت
افتادیم وسطش
فعلا برم نماز بعد باقیش
بخند
جان مادرت بخند
زمان در گذر و هیچ چیز انقدر مهم نیست که ما را عذاب بده
یا حداقل هر لحظه ما در عذاب مصائب باشیم
بخند تا دنیا و زندگی بهت بخنده
تو میخندی و خنده و عامل خنده به سمتت سرازیر میشه
می تونی نخندی و دائم شاکی باشی
تا مداوم شاکی بمونی
بخند به این همه خوب و زیبایی
برای ما آفریده شده
۱۳۸۹ آبان ۱۸, سهشنبه
یه جای توپ و باحال
شاید از خستگی باشه شاید هم نمی دونم چی باشه که یکساعته فکرم گیر داده
به شما
یهویی نگران شدم که
نکنه بود و باش تو در زمان اکنون، هزاران سال نوری
از حیات من در زمین باشه
و حتا
اگه در ساعت تو، هزاران سال نوری از مرگ زمین گذشته باشه
بیخود نیست تو صدای کسی رو نمیشنوی
البته محاسبات سرعت به صوت دم ذهنی نیست که خودم
سر انگشتی جمع کنم، فقط گفتم، نکنه یهوقتی ما اصلا نیستیم
و صبح تا شب به امید منجیای در آینده نشستیم؟
البته هزارو چهارصدو بیست چرا و آیا و مگر دیگه هم بود که بهتره سکوت کنم
خیلی نگران شدم که ما این گوشهی دنیا به امون خدایی ول شده باشیم که هزاران سال نوری پیشاز این
یه نظری به ما انداخته و گفته باش
مام باشندگانش شدیم
در نقطه ی باشندگی ترمز کردم و نشستم
دیدم ، پدرجان شما همون وقت که ما را باشندهی خودت کردی، از آغاز هستی
تا بیگبنگ و منظومهی شمسی، حتا تا عصر یخبندان و.... هر لحظهی ما رو دیدی
خب تو اونموقع میدیدی
حضورش به اینک ما رسیده
شما الان کلی از اینجا دوری
در حالیکه در تصویر گذشتهی خودت
که اکنون من باشه ما رو دیدی، همراهی کردی ، تا ته خط رو با اومدی
و حساب کتاب هر چه خودت میدونی و بهمنم مربط نیست رو بستی
نتیجهی اخلاق این که شما همینجا هستی
هرجای دیگه هم میخواهی باشی باش
ولی اینک من هستم، زندهام و روح تو درم به تجربه
پس تو در تمامی ابعاد زمانی هستی
بیخودی نگیم، خداوند تنها در اکنون حقیقت داره؟ یا نه؟
اگر باور کنم در گذشته و آینده و همه جا شما هستی، به خواب رخوت فرو میرم و دلخوشم
که هستی
اما تو این رو نخواستی
تو خواستی، در هر یک از ما تجربه کنی
خوشبهحالت که از اینجا رفتی یه زمان و مکان توپ و باحال
سگه، نمیره
سگه، نمیره
که در هیچی تعادل ندارم
در هرکار از رو بوم افتادم، نمونهاش حکایت امروز و کشف خیلی، خیلی مهمم
بعد از عمری که ندیدم خانموالده دست به دیگ مسی بزنه
و همیشه یکی در خدمتگذاریش آماده بوده
هنوز یاد نگرفتم اونی که برای نظافت میآد، مهمون نیست
بذار به کار و زندگیش برسه و تو هم امریه صادر کن
به سرعت برق و باد چنان کار کردم که وقتی صادق رفت
من همهی خونه رو تمیز کرده بودم
صادق فقط وقت پیدا کرده، پنجرههای سمت بالکنی و بالکنی را تمیز کنه
دهبار از بالای نردبوم کشیدمش پایین که، آقای صادق بیا چای بخور
بعد از جای هم حکما پیشتر گفته بودند که میچسبه سیگار
صادق سیگار میکشید و من مثل موتورکار میکنم
تازه فهمیدم ، همیشه همین بوده و فطرتا با زیردستام رودرواسی دارم
باورت میشه؟
حالا باید ببینم که این یعنی تکذیب خانموالده
یا طرح خودم که بلد نیستم دستور بدم و خر میزنم
شما چطوری؟
خوبی؟ امروز به کام و نام و میلت بوده؟
الهی شکر
ما بریم نماز تا بعدش خدا چی بخواد
اینجا هم باز اختیار و ارادهی اول متعلق به خداونده و باز من درش نقش
خیلی، خیلی کمرنگم
جمیعا خسته نباشید
۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه
اندر اخبار فنگ شویی
سلام هم محلیها خوبید؟
از صبح کلهپاچه رفتم زیر بازارچه برای خرید سنگک
تو راه فاطمه باجی و گلیم خانوم رو دیدم، ماشالله چشمم کف پای این بچهها که چشم به هم زدیم بزرگ شدن
آخر هفته عروسی دختر کوچیکه، بیبیگلاب وعده شدم
کلی تو دلم قند آب کردن، وقت هم وقت خونهی بخت و تکرار فرهنگ رو به نابودی ازدواج
خلاصه سرت رو درد ندم
الان صادق اینجاست و داریم اندرونی و اتاق هشتی را تمیز میکنیم
امروز روز نظافت است و فنگشویی
انرژیها رو جابهجا میکنیم تا هیچ مزاحمی این گوشه کنارها لنگر ننداخته باشه
خب
برای امرو تا اینک بسه
باید برم کمک صادق و ادامهی فنگشویی بالکنی
صبحت پر خیر و زیبا، روزت خدایی و بیهمتا
در پناه پادشاه مهربانیها
تا گزارش بعدی فعلا همگی در پناه مهر
جفتک اندازون برای رسیدن به آرامش
تا وقتی به مبارزه فکر کنی، داری وقت و انرژی هدر میدی
تا وقتی به نخواستنها، بیاندیشی، داری انرژیت را خرج دوست نداشتنیها میکنی
منم یه وقتی دائم در حال مبارزه بودم، اونم چه مبارزهای
هر مدل که دلت رو بزنه.
با خودم، با فرهنگم، با حقیقت ماجرام، با هر چی که آزارم میداد
هر روز انرژیهام خرج خشم و نفرت یا نارضایتی ها میشد و فکر میکردم، چنی باحالم!
در حالیکه نه تنها باحال نبودم بلکه در خریتم داشتم جفتک می انداختم
مبارزه یعنی اول قصد مبارزه کنی، لباس رزم بپوشی و دائم مواضع دشمن را برآورد کنی
و این خیلی خستهام میکرد به حدی که بعد از غروب باطریهام خالی میشد
و از دنیاو زندگی بیزار
از همه چیز بیزار و خسته
وقتی بازی رو دیدم
به جای رفتن دنبال مبارزه، برای ایجادآرامش
وارد سعی و قصد
بر آرامش
شدم و چارهای جز شناسایی آنچه آرامشم رو زیر و زبر میکرد نداشتم
یکی یکی زخمها رو دیدم
روشون دست کشیدم، نوازش کردم و عاملینش را بخشیدم
تدریجا وارد آرامش شدم
که نه
خود آرامش شدم
حالا انرژیهام خرج حفظ این آرامش میشه
بهجای جنگیدن برای رسیدن به آرامشی بیرون از من
در امتداد نور
روی پلههای بیرون گلدانهای پیچ رونده گذاشتم
با شیطنت طبقات را سرک میکشند و به نور سلامی دوباره می دهند
صبح وقتی گلدانها را آب می دادم
دقایقی سرجام خشک شدم
روندهها دنبال نور میرن
وقتی به نور میرسن رشد میکنند
نبات قدر نور رو میدونه
در امتداد نور مسیر زندگیش را تعریف میکنه
از هر زاویه که ممکن باشه
ما چی از نباتات کم داریم که در تاریکی مسکن کنیم؟
ما هم نور را میشناسیم
نوری که در اعماق جریان داره و ذهن درش رو میبنده
چارهای هست به جز به جستجوی نور رفتن؟
بیا تاریکی ها را از منظر دید حذف و دنبال نور بگردیم
دلت نمیگیره از یاسی که در تاریکی نهفته؟
۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه
دوشنبهای آبی
این صبح قشنگ و نیلوفرهای صورتی که محکم نردههای بالکنی را چسبیدن
گلهای رز صورتی و قرمز و عطر سبز امینالدولهها
در گوشم گفتن، عجب....... روزی
میتونی امروز خدایی کنی؟
منم یه خورده فکر کردم و دیدم، نکنم خرم
واقعا چی میتونه این آفتاب و این طبیعت زیبا رو خط بزنه؟
یا این نسیم در جریان که لیوان چای احمد عطری را دور میزنه
از لای موهام میپیچه و از پنجره دوباره در میره را میشه ندید ؟
نه که نمیشه. از تکتک سلولهام رد میشه و دوباره منی تازه میسازه
خب؛ سلام دوست داشتنی، زندگی، قشنگ
سلام به تو که نمیدونم تا کی سهم منی، ولی در اکنون و اینجام
و به تو سلامی دوباره خواهم گفت
سلامی به رنگ آبی دوشنبه
تو فکر میکنی روزهای هفته رنگ داره؟
منکه میگم ،نه.
هر روز با عبور از ذهن ما تعریف میشه
اما اگر ذهن تعطیل و از شرش خلاص شده باشیم، میشه گفت
بله هر روز رنگی داره
رنگی که طبیعتش به قامتش کشیده
آی عشق ، آی عشق چهرهی آبیات پیداست
صبح بخیر هم محلی
عصری رنگین کمونی
به این میگن یک روز قشنگ پاییزی
سرشار از رضایت، قلبی
همینقدر بگم، گمونم چارده شونزده سالهام
با لپهای گلانداخته
بالای درخت توری بزرگ وسط حیاط به انتظار نشسته
تا اینجا که حرف نداشت
نه که خبری نمیشه
موضوع برخورد با خبر و
چگونگی دفع خبر و ممانعت از آوار شدن روی سرمه
اگه فکر کنی مثل سیبزمینی بیرگ شدم
سخت در اشتباهی
پر از شوقم
شوق زندگی و دوست داشتنش
یه یکی دو ساعت خرج بازسازی خودم کردم و بعد
هم عود و موزیک خوب و
توپ توپ و سرحالم
روز تو چهطور به عصر رسید؟
خوبی؟ خوشی؟ دماغت چاقه؟
عصرت بخیر هممحلی
رنگین کمان مهرت
مانا
بالاخره یه روز راحت میشی
این همه مانع برای خوشبختی که خیلی هم پیدا نیست برای ما هم پاسخش خوشبختی باشه
منم یه روز فکر میکردم، چون دیگران این کارها را کردن، باید منم مثل بز همونکار ها را انجام بدم تا یه روز راحت بشم
در حالیکه نه خانم صبوری بودم و نه خیلی هم اهل تاهلی و تعهد
اهل اون دو قلم نبودم چون همیشه از یهوری زیادی میافتم
وقتی خانم همسر شدم انقدر باج دادم که از ریخت زنانگی هم افتادم
چه میدونستم
بچههای خاله جانها باج میدادن و مام که فقط از رو دست اونها نگاه کردیم
فکر کردیم خانم خوب یعنی کلفت بیجیره و مواجب
یه روز هم که داغ کردم و کم آوردم
از اونور بوم افتادم
بعد از هزار سال دیگه جرات تکرار نداشتم و تنها موندم
درس خوندنم هم همینطور شد، میخواست مثل بچه زرنگهای کلاس فورمول حفَ کنم
و در درس خر بزنم
دروسی که به آیکیوی و استعدادهای من جواب نمی داد
ولی مگه میشد در برابر 7 خواهر و برادر بالای فوق من یکی بیسواد بمونم
و نتونم بالاخره پدر را به آرزوهاش برسونم
نتیجه این که اعتماد به نفسم را هم از دست دادم
من همیشه خواستم همه کس باشم جز خودم
و این بیشترین گلایههای من از من در تنهایی و خفا بود
چرا اون چیزهایی که از من انتظار داشتند نشدم
حالام که هر چی میگردیم وسط این همه آت و آشغال خودی پیدا نمیکنم
کاش ما دیگه برای بچههامون خوابهای هفت رنگ نبینیم و اجازه بدیم
بیگلایه از خودشون راحت زندگی کنند
بلکه پدیدهای نوظهور جلوه گر شد
و اونها دیگه مجبور نبودند مثل ما مدام برای آرزوها و هویتهای دور از دسترس
مدام از خود گلهمند و درگیر ذهن بیگانه نباشند
این یعنی بیگانگی ذهن
نه جک و جونورایی که برخی فرض کردند
شیر گاوپلنگ
میخواهی بشمریم؟
من مال خودم رو میشمارم تو هم در دلت برای خودت بشمار
در جوانی بیوه شدم.
پدر و برادر و خواهر هم جهان را ترک گفتند
تصادف کردم و مردم، دوباره برگشتم و دوسال درمانم طول کشید
پریا از اون بالا افتاد
بعد
پریا بیمار شد
این کل خاطرات تلخیست که از پشت سر در ذهنم حک شده
خب باقی عمر را چه کردم؟
همهاش در عذاب بودم؟
تمام روزهای این میانه را درد کشیدم؟
نه زندگی کردم بی خلاقیت
در اندوه گذشتگان و رفتگان آنقدر دست و پا زدم
که موهام به سفیدی نشسته و وقت رو به اتمام
فکر میکنی اگر واقعا با تمام این مصائب رفته بودم
توانی داشتم برای لحظه ی اینک که تو را به لبخند وعده بگیرم؟
همهی هنر در انتخاب لحظه است
در این لحظه به اینک نگاه میکنم که خونهای گرم، بالکنی زیبا و پاییز نمایان شده
من می نویسم، چای مینوشم و از موانع عبور میکنم
خب همهی زندگی من که تلخی نبود هر لحظه درش گیرکنم
بگرد ببین مال تو هم بیش از من است؟
ما فقط در توقعاتی که از بچگی برای آینده خود و خانواده طرح شده، گیر کردیم
انتظارات حضرت پدر یا خانم مادر از طفل تازه به دنیا آمده
من نه وکیل بودم و نه پزشک، اهل قلم بودم و رنگ
حالا بیام و خودم را باآرزوها و شخصیتی که دیگران برام خواب دیدن هماهنگ کنم؟
بیشک کم خواهم آورد که در توانم نبود که نه لیدی باشم نه خانم همسر و نه پزشکی عالیقدر
این را درک کردم و براساس انتظارات خودم برای امروز زندگی میکنیم
نه آیندهای که تضمین نیست حتما ببینم
سر به دیوار بکوب، ولی اکنون را دریاب
میتونی خودت را بزنی
سر به دیوار بکوبی
میشه، به همهی پشت سر ناسزا بگی
میتونی هر چه هست را نبخشی و صبح تا شب شکایت کنی
فکر میکنی چهقدر از جرم اندوهت کم میشه؟
چهقدر از مشکلاتت حل میشه؟
چهقدر از ............. تمام میشه؟
ما همین حالا را در اندوه پشت سر له میکنیم
تا اسباب بشه برای فرداها که به زندگی ناسزا بگیم
زندگی الان و حالاست
زندگی اینجاست و خداوند هم تنها در اکنون حضور داره
جایی که ما هر لحظه درش سپری میکنیم
نه خدا داره، نه حقیقت و نه میشه درش قدمی به پیش برد
گذشته تنها در ذهن ما حضور داره و نه در حقیقت حالا
با نوک انگشت بشمار، یک، دو ، سه .... هنوز چهقدر از خاطرات تلخ گذشتهای که آزار دهنده شده را با خود حمل میکنی؟
ده تا بوده؟ بگرد و بشمار از کل روزهای عمر، چهقدرش را درگیر بودی؟
چهقدر در شادی و رضایت سپری شد؟
چرا زیباییها را مرور نکنیم؟
بیا هر دو را در دو کفهی ترازو بذاریم و دریابیم
آیا همیشه، فقط تلخ بودیم؟
یا عادت کردیم برای خود دل بسوزانیم و مویه کنیم که چقدر بد بختیم؟
خسته نمیشی؟
از این همه ناتوانی؟
یعنی بلد نیستی شادی خلق کنی؟
یعنی من نمیتونم برای خودم انتخابی رنگیم کمانی داشته باشم؟
یعنی ما ناتوان و حقیریم؟
نیستیم، کافیست اراده کنی اندیشهی و قیاس را یکباره رها کنیم
فکر میکنی از شخصیتهای پشت سر، چهقدرش تویی؟
تا وقتی این کولهبار پر از خنضر و پنزر بر پشت ماست
دائم در جهنم
سنگین و نکبتی گام برمیداریم
بهتر نیست کوله را زمین بگذاریم و وارد بهشت شویم؟
نه بهشت، شداد
بهشت من و تو در اینک.
این همه هنر خداوندگاری ماست در زمین که، برسرش شرطها بسته شد
و ما هم درش وا دادیم
وا نده
بلند شو و به آینه لبخندی زیبا بزن
که این لحظات سهم عمر ماست که در گذر است
اشتراک در:
پستها (Atom)
سفری در خیال کیهانی ( تجربهای هولوگرام)
اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود، آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...