عجب حالی دارم از صبح، دلتون نخواد
ولی کاش میشد، مدام ساکن بهشت باشیم
روزهایی که اینورم و
نرم و سبک راه میرم و
گلهای خونه را درک میکنم و
نور آفتاب و آسمون و نگاه همسایه، طلایی میشه و
تو دلم قند آب
چه آدم خوب و دوستداشتنی ازم در میآد
خودم بیست دقیقه یهبار یه بیست در آینه بهش میدم که به بیستش ده بریک بهتوان n
وقتایی هم که سراز محلهی بد ابلیس در میآرم
خودم از خودم بیزار میشم
وای به اطرافیان
خلاصه که باید این روزهای بهشتی بیشتر بشه
و عادت ترس و اندوه، منه بیچاره از سرم بیفته