راستی
فهمیدم که همچینهام تنها نیستم
دیروز همینطور که در ایوان سرد زیر آفتاب نشسته بودم، صدای آشنایی شنیدم
بیاختیار سرم به دنبال صدا چرخید و بگو چی رو دیدم
نه بگو کی رو دیدم؟
همسایه نازنینم خانم عقاب که برفراز در پرواز بود و با صدایی بهم فهماند : منم هستم
میدونی این لحظه درست چه وقتی بود؟
همان دمی که احساس نگرانی برای پریا به سراغم آمده بود
که: حالا که نیستم چه میکنه؟ چی میخوره؟و............
بلافاصله درسهای تابستان مرور شد که از خانم عقاب آموخته بودم
بچهها از ما میآن ولی مال ما نیستند
آزادند و ما فقط باید از دور پروازشان را نظاره کنیم
وقتی جوجهاش تازه پرواز یاد گرفته بود
پر میکشید و زود خسته میشد، میافتاد بین شاخهها و بلافاصله خانم عقاب با سرعتی غیر منتظره پر میکشید به سمت صدا
خلاصه که غریزهاش میدونست جوجه کجا افتاده و نمیدونم چی بگوشش میخوند که بعد از اندکی هر دو دوباره پر میکشیدند
به سمت کوهی که در آن لانه دارند
و باز دوباره تکرر میشد
و من آرام گرفتم
پریا پرواز را آموخته باید اجازه بدم بپره و بهش باور داشته باشم
تازه پریایی که داره خودش رو به آب و آتیش میزنه برای ادامهی تحصیل بره اتریش
و اگر بهش اعتماد نداشته باشم، روزگارم جهنمی خواهد بود