۱۳۹۰ دی ۳, شنبه
۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه
باید زندگی کرد
معمولا اقدامی نمیکنیم
قدمی برای نیک بود زندگی برنمی داریم
معولا یا منتظریم یا طلبکار
معمولا از دنیا چیزهای زیادی میخوایم که هست
در همین نزدیکی
ولی باید برای برداشتنش از جا برخیزیم و دست دراز کنیم
و از جایی که باور دنیا بدرنگ و یا شاید بیرنگ شده
توی خونهها پنهون میشیم تا چیزی حالمون رو نگیره
و از جایی که سازندهام و سهم خودم را از زندگی به زور هم که شده
می ستانم
یلدای خوبی بود
من و پریا و بردیا
به همین سادگی
خانموالده هم دعوت بود، گفت: اوه نه باید روسری سر کنم، حالش نیست
یعنی اگر مطابق برنامههای خانموالده زندگی میکردم، چه بسا من هم افسردهای بودم
شاکی از جهان
شادیهای زندگی کوچک است و چند دقیقهای
پازلی که اگر بهم بچسبونیش، تابلویی میشه، رنگین کمونی به اسم زندگی
شکارچی همین قطعات کوچکم
تابلوی بزرگ و یکپارچهای در کار نیست
جهان زیباست و کامل
و این منم که زندگی میکنم
اجازه نمیدم زندگی من را ................
زندگی با کل خریت
همهی شب یلدا یکطرف، این حسش یکطرف بود که
ما باور داشتیم در این یک شب بیشتر از همهی شبهای دیگه میخوابیم
آی کیف داشت، آی این خریت و جهل ما کیف داشت
یعنی اصولا زندگی با کل خریت اسباب کیفور سازی میشه و غیر از این هم راه نمی ده
اگه بنا باشه در هر لحظه به سههزار میلیارد دانستههایت از شرایط موجود فکر کنی
مثلا به اینکه در این لحظه در کل دنیا چند نفر گرسنه خوابیدن
چند نفر اسیرند؟
چند نفر در حبس و زندان
چند نفر اندوهگین و ناشاد
چند نفر مثل من زیر زمینی مینویسند، میخونند.
از درها و رد پاهای خسته و روزهای خط خورده روی تقویم و ................... فکر کنی
و به عبارتی وارد چرخهی وحدت وجود بشی
میشه آدم بزرگهی همین حالا
باید به کودکی و سادگی باور تو از جهان حسرت بخوریم
و از جایی که توان حل هیچ یک از مشکلات جهان را ندارم
مگر مصائب خودم
بهتره به بچگی برگردم و بگم
چه دنیای توپ و باحالی!!!!!!!!!!!!!!
۱۳۹۰ آذر ۲۹, سهشنبه
مشقهای زیر کرسی
ای جونم از این خاطراتی که همچون سبد گولهنخهای مادر
رنگارنگه و میشه باهاش
هزار سال زندگی کرد و چیز کیف شد
زمان راهنمایی، مدارس دو شیفته بودند.
یعنی از صبح تا 12 ظهر
ظهر میرفتیم خونه تا ساعت دو
دو برمیگشتیم تا چهار
و بگم از اون میان برنامه که اندازهی کل روز نعمت داشت
بخصوص ناهاریهای فصل سرما
بدو میرفتیم خونه و هنوز لباسها را از تن نکنده، سر میخوردیم زیر کرسی
همونجا غذا خورده میشد و پلکها میافتد روی هم
ولی اگر اون روز برفی بود،
این قاعده خط میخورد.
میاومدیم خونه به عشق برف بازی
بعد زیر کرسی، ناهار و دوباره برف بازی
میگم برف، نه از این برفهای پر پری حالا
برف بود تا زیر زانوها
در راه بازگشت به مدرسه هم همینطور برف بازی بود تا خود کلاسی که
زمینش از خیسی سر بود
بخاریهای ارج دیواری که سرقفلی داشت
دوباره عصر هم به همین روش برمیگشتیم خونه تا انجام تکلیف شب زیر کرسی
بخاری لولهای، مزین به شیشه کنار اتاق بود که کتری رو روی سرش داشت
فکر کن! با این وسایل کی حال درس داشت
بخاری وارد عملیات هیپنوتیزم میشد و صدای وزهی کتری و همینطوری نمه نمه سر میرفت روی کتاب و همون گوشه موشهها خوابمون میبرد
تا وقتی خانموالده وارد اتاق میشد و با فریادی جانان یک متر تو رو از جا میپروند
رنگارنگه و میشه باهاش
هزار سال زندگی کرد و چیز کیف شد
زمان راهنمایی، مدارس دو شیفته بودند.
یعنی از صبح تا 12 ظهر
ظهر میرفتیم خونه تا ساعت دو
دو برمیگشتیم تا چهار
و بگم از اون میان برنامه که اندازهی کل روز نعمت داشت
بخصوص ناهاریهای فصل سرما
بدو میرفتیم خونه و هنوز لباسها را از تن نکنده، سر میخوردیم زیر کرسی
همونجا غذا خورده میشد و پلکها میافتد روی هم
ولی اگر اون روز برفی بود،
این قاعده خط میخورد.
میاومدیم خونه به عشق برف بازی
بعد زیر کرسی، ناهار و دوباره برف بازی
میگم برف، نه از این برفهای پر پری حالا
برف بود تا زیر زانوها
در راه بازگشت به مدرسه هم همینطور برف بازی بود تا خود کلاسی که
زمینش از خیسی سر بود
بخاریهای ارج دیواری که سرقفلی داشت
دوباره عصر هم به همین روش برمیگشتیم خونه تا انجام تکلیف شب زیر کرسی
بخاری لولهای، مزین به شیشه کنار اتاق بود که کتری رو روی سرش داشت
فکر کن! با این وسایل کی حال درس داشت
بخاری وارد عملیات هیپنوتیزم میشد و صدای وزهی کتری و همینطوری نمه نمه سر میرفت روی کتاب و همون گوشه موشهها خوابمون میبرد
تا وقتی خانموالده وارد اتاق میشد و با فریادی جانان یک متر تو رو از جا میپروند
شب یلدای، بیبی
اما بگیم از جاهای خوب زندگی
والا دروغ چرا؟
زمان ما امکان نداشت شب یلدا بیاد و صبح که میشد، زمین سفید نباشه
باور کن
نمی دونم چه وردی به گوش طبیعت خونده میشد که بلافاصله برف میاومد
حالا چی شده همه چیز از ریخت افتاده ؟
اما باز شب یلدا شب یلداست
نمیشه همینطوری و کترهای ازش گذشت
یادش بخیر اون قدیما
بیبیجهان سینیهای بزرگ مسی پر میکرد از انواع تنقلات و میوههای شب یلدا و به خونهی پسرها میفرستاد
با اینحال شب که میشد.
همه دور کرسی جمع بودند
انگار سینی حکم دعوتنامهای بود که بیبی میفرستاد
نوعی فراخوان
دیگه داییجان ها میخواندند، ما بچهها میرقصیدیم و روی کرسی پر بود از بساط شب چله
قصههای بیبی و فال حافظ
البته بیبی گلستان و بوستان، شاهنامه و دیوان حافظ را حفظ بود
گوش به گوش، سینه به سینه
نه که فکر کنی بیبی ادیب و یا تحصیل کردهی دانشگاه بود
نه بهخدا، این قلم هم مثل سایر اقلام موروثی بود
و ما بچهها چهقدر شاد بودیم که جهان عجب جای توپ و باحالیست!
میرویم به استقبال شب یلدا
مرصاد و مجاهدین
دوست خبرنگاري دارم كه بعد از عمليات مرصاد فيلمي برايم آورد
تصاوير جبههها به قاعده مشمئز كننده هستند. اما جنگ جنگ است جان، برادر
خانمانسوز و ویرانگر
اما مرصاد و مجاهدین، حکایتی فاجعه گون بود
برادر کشی به اسم آزادی
با دیدن اون فیلم و درک جنایتی که مجاهدین پابهپای دشمن « صدام » در حق مردم این خاک روا داشتند
تا قیامت از روح من پاک نخواهد شد
در این خاک جنایت زیاد شد
برادرها به زیر خاک خفتند.
پسران معصومی که اکثرا به جبر روانهی جنگ شده بودند
و مادرانی که هنوز چشم به در دارند
تهش همه جنگ بود
اما خیانت مجاهدین هرگز قابل بخشش نیست
اینکه این گروهک ، جمع میشن، فریاد کمک سر میدن.
در ذهن من جایی نداره
و تا ابد هم برام مهم نیست چه برسر آنها خواهد آمد
چه در اشرف باشند یا هرجای دیگر
یادم نمیره تا وقتی صدام زنده بود، ارتش داشتند، تانک و توپ و نفر بر
که مزد خیانت به ملتشان بود
حالا که او رفته ، اینها فریاد ایهالجهان برآوردند
نفرین ابدی من همراهتان باد
۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه
عشقی بی حساب و کتاب
یکی از کارهایی که از وقت بازگشت انجام دادم
بخشش بود
بخشش همه آنهایی که در این سالها آزارم داده بودند
همانهایی که نمیفهمیدم چطور با ........... که به من روا داشتند، هنوز روی دو پا راه میرن
فکر کن!!
همه همینطوریم ها نه من
یه روز یکی داشت دیگری رو نفرین میکرد از باب 500 هزار تومان اختلاف حصاب که بره و ..............
چشمام گرد شده بود و پرسیدم: مگه کیلو چند حساب میکنی؟
بابت 500 تومان انتظار داری یارو از هستی ساقط و ریز ریز بشه؟
اسمش خودخواهی نیست؟
گو اینکه وقتی برگشتم تهران، انگار معجزه شده بود و چرخهی خشم و مجادله به یکباره متوقف شده بود
نادر اون نادری نبود که از دستش فرار کرده بودم
خیلی تغییر کرده بود. مهربان و .....
ما دوتا بچه در یک خونه بودیم و جز هم کسی را نداشتیم
و این سالها همه چیز بهم ریخته بود
و دوباره آبهای رفته به جوی بازگشته بود
خلاصه که یکی از کارهام این بود که یک هفته مانده به 16 آذر که تولد جناب برادر بود
رفتم و انواع بوتیکهایی که سالهاست پا نگذاشتم را زیر و رو کردم
همون موقع بود که فهمیدم، نادر را هنوز همانقدر دوست دارم که بچه بودیم
حاضر نبودم یه چیزی انتخاب کنم که یه کاری کرده باشم
برای نادری دنبال هدیه میگشتم که به قدر خودم دوست میداشتم
و در آخر هم با دلی رضایتمند به خونه برگشتم
با اینکه می دونستم در اون تاریخ بیشک چلک هستم. ولی همین حرکت باعث شد کلی سبک بشم
همینکه فهمیدم نمیتونم از کسی تنفر داشته باشم
همینکه متوجه شدم ، عاشق خانوادهام هستم
و همینکه درک کردم، همه جانم از عشق است
عشقی بی حساب و کتاب
همین که فهمیدم من همه عشقم به تمام هدایای جهان میارزد
کلی سپاس، کلی قدردانی
خب
کلی حالم جا اومد
مگه میشه راست راست راه بریم و از چیزی سپاسگزاری نکنیم؟
عادت کردیم یک عینک تیره و تار به چشم راه بیفتیم و به زمین و زمان نفرین کنیم بیآنکه گامی جهت رهایی برداریم
دمی سپاس، اندکی قدردانی ، ذره ای فهم زندگی
سپاس ای جهان هستی که مرا در میان آن همه کهکشان و سیارات گوناگون مفتخر به تجربهی زمینی کردی که بهشتیست بینظیر
درود و سپاسم ، حضرت پدر
که مرا حتا بعد از سفر هنوز حمایت میکنی
که در امنیت و آسایش میتوانم چشم به زیبایی این جهان بگشایم
سپاس، روح حامی که در سخت ترین لحظات راه، دستم رها نکردی و
همراهم آمدی و آمدی تا از پل عبور کردیم
و درود به خداوندگار درونم که با هم
قدم میزنیم، چای می نوشیم، سفر میکنیم
میخندیم و گاه هم البته بسیار اندک، میگرییم
سلام زندگی که تو بسیار زیبایی
و در آخر
سپاس از جهان هستی که این چنین بینظیر و شگفت انگیزی
اشتراک در:
پستها (Atom)
سفری در خیال کیهانی ( تجربهای هولوگرام)
اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود، آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...