جدی که انسان موجودی عجیب و ناشناخته است
یعنی حتم دارم تا وقت مرگ هم نتونیم خود واقعیمون رو بشناسیم
چهار روز پیش سر یه داستانی موقع شام پریا فش کرد و از پشت میز بلند و رفت توی اتاق خودش
من هم که کلی حرصم گرفته بود مثل احمقا میز رو جمع کردم و خودم هم شام نخورد
فکر کن اونم چه شامی!!! دلمه بادمجان که هلاکش هستم و کلی زحمت داره
نیم ساعت بعد اونکه نمیتونه در هیچ شرایطی جلوی شکمش رو نگه داره اومد بیرون و رفت اندر مطبخ و یه چیزی برای خودش سرهم بندی کرد و نشست با میل کامل برابر تیوی و نوش جان کرد
من هی منتظر بودم گرسنهام بشه
آخه یک وعدهی غذایی بیشتر ندارم اون هم گذاشتم برای شب که خودش برنامهای برام باشه
تا آخر شب دیدم اتفاقی نیفتاد
گفتم خب حرصم گرفته
فردا هم که دیدم هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده دیگه رفتم تو مود اراده ببینم داستان تا کجا قراره پیش بره
البته موضوع پریا که همون شب ختم شد
موضوع خودم بود و قصدی که این همه سال زیر پرچم دونخوان براش خودم را به آب و آتش زده بودم
بازگشت به قصد روح الهی و مبحث اراده
نهکه هنگام آفرینش اول اراده میکنه بعد به کلام میگه و به تجسم قصدش میگه : باش
سالهاست بهعنوان یکی از شعب روح الهی مام از این تکنیک در زندگی استفاده کردیم
ولی خب هیچ وقت لازم نشد بفهمم این قصد تا کجا میره؟
الان چهارمین روز که جز چای چیزی نخوردم
خودم موندم حیرون که : چرا گرسنهام نمیشه؟
پنداری قصده انقده خوب عمل میکنه که نه گمانم تا آخر شب هم باز احساس گرسنگی کنم
نه ضعف دارم، نه کلافهی غذام و نه هیچی
همون منی که وقت روزه دم افطار که میشه دست و پام میافته به لرزه
که یحتمل این ریشترهای جسمی فقط از باب دخانیت باشه
وگرنه که فکر میکردم اگه دو روز غذا نخورم حتما بعدش کار به سرم میکشه!!!
در نتیجه میخوام همینطور برم تا ببینم قصد منو تا کجا میبره؟
البته ناگفته نماند که، حالا فهمیدم چیزی که سال گذشته پس از مراجعت از چلک درم عمل کرده چی بود؟
قصد
قصد بخشایش، قصد فراموشی، قصد گذشت
به رودخانه گفتن تو چرا زلالی؟
گفت: چون از همه چیز گذشتم
البته اضافه کنم
حالم خیلی هم خوبه
یهجورایی انگار درونم خالیست
سبکم و روی ابرها راه میرم
دنیا برام وضوحی چندان پیدا کرده و در سکوت درون شناورم
فقط خدا کنه بعد نفهمم مردم و حالیم نیست