همیشه که نمیشه رمضون، پاری وقتا هم باشه شعبون
بسکه به تنهایی و غمخواری عادت کردیم پاک از ریخت خودمون افتادیم
تو گویی بچهی کلاس اولی
یادش بخیر، سال دوم راهنمایی بودم که افسانه سیف بیمقدمه وسط زنگ تفریح
گوشهی حیاط مدرسه خفتم کرد که:
تو میدونی عشق چیه؟
فکم افتاد و چسبید به زمین!!!!!!!!!!!
وامصیبتا ایی که ایی میگه یعنی چی؟
خوردنیه؟ پوشیدنیه؟
شاید هم مالیدنی بود؟
به هر شکل در آهنگهای صفحهای گرام حضرت مادر این اسم را زیاد شنیده بود
پر از حیرت عقب عقبی رفت و نگاهش سراپای قد درازم را وجب زد
نه که فکر کرده بود منکه از همه دخترای کلاس گندهترم لابد باید بدونم چیه ، یا که نه؟
انقدر ذهنم را درگیر کرد که کشف کردم، این دله که با دیدن حمید رضا مشفقی انقدر تند میکوبه
که میخواد از گوش و صورتم بزنه بیرون، داره برای اولین بار تپیدن برای یکی جز خودم را تجربه میکنه
تازه فهمیدم عشق یعنی این
بماند از همون موقع تا سه چهار سال پیش، سرکله مرجان پیدا شد و خط و ربطمون چسبید به حمید رضا مشفقی و
شنیدن اخبارش و دیدن عکسش کلی از آشنایی با مرجان پشیمون شده بودم
اما اون تصویر پسر کلاس دوم راهنمایی همیشه ملکهی ذهنم بود
البته دروغ چرا تا پیش از حمید رضا، همیشه عاشق یکی بودم که نه میدونستم کیه ؟
کجاست؟ رنگ چشماش چیه؟ یا حتا .........؟
فقط یاد یکی که خودم نبود، به ناگاه قلبم رو میلرزوند
بعد همون اتفاق با دیدن حمید رضا افتاد، گفتیم با خودمون نه که ایی خود همون اون باشه؟
گذشت تا هنوز
از وقت بلوغ تا کنون ما هی نیمههای گمشدهی بسیار پیدا کردیم که خودش نبود
یکی زیادی دراز بود
دیگری زیادی کوتاه
یکی بور بود
یکی هم سیاه
خلاصه هی قلب ما ریخت کف خیابون و جمعش کردیم
هی شدیم هی نشدیم