۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

عصر جدید





همیشه در بین دو زمانی‌ها، حالی به حالی‌ام
شاید زمین هم این‌گونه باشه؟
می دونم خدا هم به این بین‌ها نظر خاصی داره
لحظات پیش از سپیده، ثانیه‌های پیش از شب
آسمان نه تاریک و نه روشن، خنثی است
سحرگاه هم همین‌طور، احوال منم آشفته‌ست
اما آشفتگی از نوع خوب
درک عبور از زمانی به زمان دیگر
چنان محسوس که حتما باید یه حرکتی بکنم، قدیم‌ترها که از خونه می‌زدم بیرون
غروب جمعه هم برزخ آخر هفته است، کانون ادراک رو حسابی جابه‌جا می‌کنه
و دیروز برزخ پایان پنج‌هزار ساله‌ی کهن
به هر شکل، عصر جدیدی آغاز شد 
 عصر آگاهی
فقط یه نگاه به هوای بیرون و آفتاب،  کافیه بفهمی در جوان‌ترین لحظات عصر جدید قرار داری
به امید آغاز عصری خدای‌گونه، بازگشت به انسان‌خدایی و بهشت


آغاز عصر زرین بر همه شاهدانش نیکو و سرشار از برکت و آگاهی برای مردم زمین
استقرار در صلح جهانی و نابودی، اهریمن



۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

یه عالم دوست





سلام 
سلام به روی ماه‌ت
سلام به زندگی دوست داشتنی
سلام به دوستی که مایه‌ی دل‌گرمی‌ست و راحت جان، زندگی
چی می‌شه که ما بچگی یه عالم دوست داریم ولی در بزرگسالی جرات نداریم دوست تازه بگیریم؟
می‌خواهی چی بشه؟
همین‌ سرهای درگریبانی که محکم خودمون را بغل گرفتیم
نمی‌تونه نگاهش به تازه واردی بنشینه
که سخت در گریبان است
این دنیا شبیه به حوضی پر آب است که کنارش ایستادیم
سنگی بندازی
فرو می‌ره، اما امواجی که بر سطح آب می‌سازه، انقدر می‌مونه تا
پایین پای خودمون می‌خوره به دیواره‌های حوض و ختم می‌شه
و ما باز انتظار داریم 
همه‌چیز خوب  پیش بره
برو بر، نگاه دنیا کنیم
با بی‌تفاوتی از کنارش بگذاریم ودل‌خوش قصه‌های کودکی باشیم
در اصل ما در کودکی به خواب رفتیم
فکر نکنی بی‌طمع، صبح به صبح سلام می‌دم
 مهر می‌دم، از هر سوراخی که شد
همون مهر را پس می‌گیرم
نه بیش‌تر و نه کمتر
 با مهرورزی مسابقه گذاشتم
شما هم اگر از قهر با خودت و دنیا و آدم و عالم دست برداشتی
می‌تونی امتحان کنی
برو  خیابون و به مردم سلام بده، توی چشماشون نگاه کن
نه طوری که از شرم آب بره
بعد ببین با حال بهتری راه ادامه داره یا نه؟
این ماییم که راه را بر خودمون سد کردیم
چه حاجت به بیگانه
سلام
سلام دنیا
سلام زیبایی
سلام عطوفت، مهر، رحمت
ما از ذات نورانی خدا و نمی تونیم به سمت ابلیس زشتی و کین و نفرت 
قدم برداریم



منو اهلی کن






شهریار کوچولو گفت: 
-بیا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت:

-نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهلیم نکرده‌اند آخر.
شهریار کوچولو آهی کشید و گفت:

-معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسید:

-اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: 

-تو اهل این‌جا نیستی. پی چی می‌گردی؟
شهریار کوچولو گفت:

-پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت:

-آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اینش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکیان هم پرورش می‌دهند و خیرشان فقط همین است. تو پی مرغ می‌کردی؟
شهریار کوچولو گفت: 

-نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن یعنی چی؟
روباه گفت: 

-یک چیزی است که پاک فراموش شده. معنیش ایجاد علاقه کردن است.
-ایجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: 

-معلوم است. تو الان واسه من یک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی دیگر. نه من هیچ احتیاجی به تو دارم نه تو هیچ احتیاجی به من. من هم واسه تو یک روباهم مثل صد هزار روباه دیگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتیاج پیدا می‌کنیم. تو واسه من میان همه‌ی عالم موجود یگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهریار کوچولو گفت:

-کم‌کم دارد دستگیرم می‌شود. یک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت:

-بعید نیست. رو این کره‌ی زمین هزار جور چیز می‌شود دید.
شهریار کوچولو گفت:

-اوه نه! آن رو کره‌ی زمین نیست.
روباه که انگار حسابی حیرت کرده بود گفت:

-رو یک سیاره‌ی دیگر است؟
-آره.
-تو آن سیاره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکیان چه‌طور؟
-نه.
روباه آه‌کشان گفت:

-همیشه‌ی خدا یک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: 

-زندگی یک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عین همند همه‌ی آدم‌ها هم عین همند. این وضع یک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پایی را می‌شناسم که باهر صدای پای دیگر فرق می‌کند:

صدای پای دیگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قایم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بیرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بینی؟ برای من که نان بخور نیستم گندم چیز بی‌فایده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به یاد چیزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. 
 پس وقتی اهلیم کردی محشر می‌شود! گندم که طلایی رنگ است مرا به یاد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پیچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهریار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت:

-اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهریار کوچولو جواب داد: 

-دلم که خیلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. باید بروم دوستانی پیدا کنم و از کلی چیزها سر در آرم.
روباه گفت:

-آدم فقط از چیزهایی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند. همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهریار کوچولو پرسید: 

-راهش چیست؟
روباه جواب داد: 

-باید خیلی خیلی حوصله کنی. اولش یک خرده دورتر از من می‌گیری این جوری میان علف‌ها می‌نشینی. من زیر چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هیچی نمی‌گویی، چون تقصیر همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زیر سر زبان است. عوضش می‌توانی هر روز یک خرده نزدیک‌تر بنشینی.
  فردای آن روز دوباره شهریار کوچولو آمد.
روباه گفت:

-کاش سر همان ساعت دیروز آمده بودی.
اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بیش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم!
اما اگر تو وقت و بی وقت بیایی من از کجا بدانم چه ساعتی باید دلم را برای دیدارت آماده کنم؟... هر چیزی برای خودش قائده‌ای دارد.
شهریار کوچولو گفت:

-قائده یعنی چه؟
روباه گفت: 

-این هم از آن چیزهایی است که پاک از خاطرها رفته. این همان چیزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما میان خودشان رسمی دارند و آن این است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص.
 پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصیدند همه‌ی روزها شبیه هم می‌شد و منِ بیچاره دیگر فرصت و فراغتی نداشتم.







گلابی نارس






خدا می‌دونست اگه آدم را به حال خودش رها کنه
تا صد سال نوری دیگه هم به کشف درخت سیب نایل نمی‌شد
سی همین منع‌ش کرد
بالاخره یه نخود شیشه خورده تو خاک‌مون نبود یعنی؟
بود دیگه. 
نتیجه هم داد
از وقتی دور حصار کشیده شد، دیگه مثل پسری که عاشق می‌شه هر جای دنیا که بخواد بره از دم خونه معشوق می‌گذره
اونم هر جا می‌خواست بره، سر از حصار در می‌آورد
بالاخره هم سیب را پیچاند و دو در کرد
 ولی هنوز از گلومون پایین نرفته تا بفهمیم آخر این اسباب
اسارت، حقارت، فلاکت، دربه‌دری چه میوه‌ای بود؟
مال من گاه گس می‌شه مثل گلابی نارس

بفرما یه لقمه زندگی




وقتی ما بچه بودیم، روزهای عزا تی‌وی موسیقی پخش نمی‌کرد تا ذان مغرب
بعد از اون که روز قمری تغییر می‌کرد
زندگی به توان 2 هم‌چین هجوم می‌آورد به آدم
مام به رسم سنت دیرینه‌ای که به قول آقا مجید ظروفچی، جوب چیه ادراه چی غروب شد و میهمان رفت و گفتیم بیایم بگیم
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآی سلام زندگی که تا وقتی هستی کسی به داشتنت توجه نداره
تا حرف رفتنت میون می‌آد، همه دستمال یزدی به دست، دنبالت می‌گردیم تا این‌بار دو دستی بهت بچسبیم
الهی شکر که نه فضایی‌ها حمله کردن، نه مغناطیس زمین چپ کرد، نه کسی با بشقاب پرنده فرود‌آمد
جدی ما بی برتری دادن به همه جز شعور خودمون چه گلی به سرمون گرفتیم
شکر که زندگی هم‌چنین در جریان است
بفرمایید دوباره و از اول ناله نوله کنید که، اینم شد زندگی؟
چرا بین این همه آدم من؟
چرا منه حیوونی؟
خدایا برم ...
به هر جهت زیاد دل خودتون رو خوش نکنید که هیچ قدرتی هیچ کجا‌ی دنیا نمی‌تونه ضمانت بده به هر دلیل یک‌ساعت دیگه زنده باشیم
لطفا اون پنبه خوشگلا رو تو گوش نذارید
او همیشه، همین بغلا منتظر ماست
با کسی هم شوخی نداره
یه ذره دو ذره هم نداره
نه گمانم حسی تلخ تر از دیدار با مرگ باشه
همون لحظه که باور می‌کنی باید همه چیزایی که دوست داری بذاری و بری
تا هستیم نفس بکشیم
عمیق

 



قیامت القیامه



بالاخره شد یا نشد، یا هنوز قراره که بشه؟
چه می‌کنند این رسانه‌ها با ذهن خلق، الله اکبر
همین که چشمم باز شد ناخودآگاه کنترل را برداشتم و تی‌وی روشن شد
هنوز بین خواب و بیداری بودم که با مشاهده‌ی خانم گزارشگر که داشت درباره قیامت حرف می‌زد برق از سرم پرید
یا صابر، یا ستار خودت به دادمان برس
بیشتر که دقت می‌کردم و سعی داشتم باقی کلمات ترکی که نمی‌فهمم را یه جوری برای خودم ترجمه کنم ، متوجه شدم
سرکار علیه گزارشکر بانو زیر آفتاب زرین داره با ساکنین همان روستایی مصاحبه می‌کنند که چو افتاده بود فقط در اون‌جا می‌شه سالم ماند و به قیامت نگاه کرد
و از جایی که این مدت با شنیدن خبر کلی خندیده بودم، باز لبخند زدم
هه هه هه
می‌گفت حتا یک اتاق خالی باقی نیست. کلی هم باعث رونق اقتصادی شده
بعد بلافاصله تصویر رفت به استانبول که واقعا خواب را به تمام از سرم پرانید
برف، یخبندان، ماشین‌ها گیر کرده بودن، مردم نمی‌تونن روی یخ‌ها راه برند
آمبولانس‌های مانده در ترافیک
و کلی آدم که از دیشب در جاده مونده بودن
همین‌قدر کافی بود که از تخت بکنم و بیام این‌جا ببینم خبری شده و من نفهمیدم؟
خلاصه که بالاخره امروز یه کاری دست‌مون نده بردیم

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

Carmina Burana ~ O Fortuna | Carl Orff ~ André Rieu

پایان جهان



به خیر و خوشی و سلامتی شب یلدا بازی هم به رضایت و سربلندی سپری شد
مام مخلص زندگی که پر از غافل‌گیری‌های خوبه
ولی از هر چه بگذری سخن دوست خوش تر است
همین‌طوری که مهپاره ورق می‌زدم متوجه اتفاق عجیبی شدم که روزی در تاریخ آیندگان ثبت خواهد شد
به این فکر نکن ما می‌خندیم و می‌گیم خرافاته. 3000 میلیار آیه از باب آفرینش تا قیامت ردیف می‌کنم ولی با صدای ترکیدن کپسول گاز فوری می‌گم: خاک به‌سرم راس راستی شد...!!
یه کسانی هستند که به هر دلیل از روز اول تصمیم گرفتند این شایعه را جدی بگیرند و حقیقتا ترسیدند و نترسیدن
می‌شه این گروه را در دسته‌های مختلف طبقه‌بندی کرد
1- مذهبی‌یون
هر لحظه از در و دیوار و پنجره صدا می‌آد. مداومت در دعا و ذکر پروردگار. دائم توبه انابه استخفار و .....
2- مادی‌گرایان
شک نکن تهش به تردید همیشگی خود می‌رسند و این سوال بزرگ، آیا حقیقتا خدا نبود؟
3- مرتبطین با انواع فرازمینی
وت و ول در انواع بیابون و کوهی که امکان فرود فرازمینی‌ها در آن بیشتر باشه
4- از همه بدتر
اونایی که هم باور دارن هم ندارن
هر کاری می‌کنند کوفتشون می‌شه چون بخشی از وجودشون نیاز به فرار و رسیدن به جای امن داره
5- 6- 7 - 8- 
.............
9- هم من که از عصر تا حالا به این فکرم که ، پسر عجب عمر پر خیر و برکتی داشتی، همه رقم دیدی جنس جور، 
آغاز 2000 میلادی 3000 نمی‌دونم چی کسوف فلان و خسوف بهمان 
جنگ و انقلاب و حالا هم تجربه‌ی 
انتظار بخشی از مردم زمین در بیم و حراص از پیشگویی مایاها
 پایان جهان
ممکنه کسی امشب با اعتراف برای دیگری پرده از رازی بزرگ برداره؟
ممکنه کسی بعد از هزار سال از بیم مرگ با کسی اندکی مهربان‌تر برخورد کنه؟
شاید؟ کسانی که قهر و از هم جدا به سمت هم دیگه برمی‌گردن؟
وای خدا به شرفم قسم امشب اقلا 5 یا 3 میلیارد نفر تجربه‌ای را پشت سر خواهند گذاشت که در آینده هم، خواهند گفت
مانند انتظار آغاز جنگ جهانی
ببین اون بدبختا اون زمان چی کشیدن؟
باور کردم کسانی حقیقتا به این موضوع باور دارند
بیچاره انسان که چه همه از مرگ ترسیده
در حالی‌که زندگی ذره ذره از او گرفته 



راستی ما همین حالا در 21 دسامبر هستیم و آسمان مثل هر شب یلدا
 تیره است







همیشه در این نقطه ایستادم
در تلخ‌ترین و شیرین‌ترین لحظات
این‌که درخت باشم، در توانم نیست
همیشه همون‌جایی هستم که اومدم درش بودن را تمرین کنم
طبق فرهنگ و سنت و حرف مردم و .... اینا الان باید دلم خون باشه که چرا بچه‌ام تو غربت وتنهام
قرار نبوده همیشه به‌هم بچسبیم
اون از من اومده نه برای من برای خودش
و من تنها اومدم، در اینک هم مسئول کسی نیستم جز خودم
با این حساب یک‌ساعت برای خودآرایی هزینه کردم
نیم‌ساعت برای چشم آرایی
چشم رو این‌طور که چند تا از مبل و میزها رو جابه‌جا کردم .
 نمی‌ذارم کانون ادراکم در یک نقطه ثابت و گیر بیفته
برای خودم چای دم کردم 
کدو حلوایی پختم
شیرینی کشمشی خنک شده و من هستم
حتا اگر تنها
حتا اگر همین‌حالا در مریخ داشتم دو غروب خورشید را می‌دیدم ، باز من هستم
و همه‌ی جهان خواستنی‌ست چون من توشم
چیه خیلی به‌نظر خودخواهانه می‌آد؟
شما یه تعریف تازه بکن
من حتا بچه‌ام را چون از منه دوست دارم
گرنه که یه دور تا سوپر بغل خونه بری و برگردی چهارتا بچه‌ی رنگ و وارنگ می‌بینم که حسی هم به هیچ‌کدوم ندارم، الا بچه مارمولک
با خودمون صادق باشیم و برای خودمون شمع روشن کنیم، حافظ بخوانیم و یلدا را زنده کنیم 
چون
من
زنده‌   ام
ما هستیم، بیا باشیم



راستی عود فراموشت نشه، البت اگه سردرد نمی‌گیری
عطر خوش هم کانون ادراک را حرکت می‌ده


انفجار در 20 دسامبر







صبح کله سحری با صدای انفجاری هولناک از خواب پریدم
بدون فکر دم‌پایی دویدم دم پنجره‌ها 
یه عده هم می‌دویدند به سمت بالای خیابون و خیالم راحت شد
آخی، خدا را شکر 
قیامت نشد
به خودم اومدم دیدم چه بوستی کنده از سرم، استاد خیال‌پردازی، ذهن نابکار
تا به پنجره‌های جنوبی برسم می‌گفت: دیدی راس‌راستی قیامت شد
رفتم به سمت پنجره‌های شمالی و چشمم به مردم افتاد
گفت: اه، بازم نوبت ما نشد
یعنی به سرعت برق و باد هر چه آت‌آشغال در صندوق‌چه‌ی روزمبادا قایم کرده بود 
ریخت بیرون
وقتی از پس ذهن خودمون برنمی‌آیم، چه‌طور می‌شه
پاسخ‌گوی بچه‌ها بود؟
چه‌طور باید چیزی بهشان فهماند؟
خیلی هنر کنم، خودم را درست کنم
قد نمی‌ده به بچه‌ها


راستی، صدای انفجار از ترکیدن کپسول گاز بوده

اناری دونه به دل







می‌خوام یک کار تازه بکنم
تمام پست‌های قدیمی یلدا رو در صفحه امروزم بذارم
تهش سردر بیارم در همه این سال‌ها
چه‌قدر خودی که فکر می‌کنم همیشه حقیقته منه
هنوز حضور داره؟
همون هستم که بودم؟
تغییر کردم؟
کم یا زیاد؟
چمی‌دونیم شاید امروز آخرین یلدا باشه و راس راستی همه‌چیز تمام بشه
گو این‌که پیش‌تر و در لحظه‌ی آفرینش یک‌بار شده و یک‌بار هم به پایان رسیدیم
لیک ما در اکنون و در حال تجربه‌ی فیزیکی اراده‌ی خالق هستیم
نه عروسک‌وار که خدای‌گونه
با اختیار و انتخاب هر آن‌چه که در اکنون هستیم
خالق فقط زودتر دید که ما چه‌گونه انتخاب می‌کنیم
نگفت: چگونه چه‌طور کنیم
با اختیارات روح الهی‌ش به ما فرصت تجربه داد


لواشک آلو، برگة هولو


دوشنبه، دسامبر ۲۱، ۲۰۰۹

لواشک آلو، برگة هولو

 



تفرش است و خشکبارش و من بودم و یه خانوم‌جان در بخش فم، تفرش

خانوم جان تابستونا از زردآلو و آلوچه‌ها روی بوم خونه سینی، سینی لواشک و قیصی می‌ساخت

دو نوع هم بادام در تفرش هست.
بادام تلخ و بادام شیرین

که البته مثل مردم فرهنگی و باهوشش اکثرا شیرین. خانوم‌جان بادام‌های تلخ را می‌جوشوند، تلخی‌ش که می‌رفت بو می‌داد و همراه گردو و بادام ، فندق و قیصی می‌فرستاد تهران، برای نوه‌های پسری
البته بسته‌های خانوم جان هم‌زمان با سفره‌های رنگین شب چلة بی‌بی که در سینی بزرگ روی کرسی از غروب نشسته و منتظره پسرها و عروس و نوه‌ها ............ یکی‌یکی بیان
هر دو با هم رفتند
تازه در ده سالگی اتفاقی شب یلدا رو کشف کنم.شاید فکر می‌کردم سفره فقط مال بی‌بی بود؟ نمی‌دونم شاید یکی دوسال فاصله را مادر یه کارایی کرده بود که خیلی یادم نمیاد
یادمه یه‌روز افتادم به فکر بیفتم که آستینی بی‌بی‌جهانی بالا بزنم

بی‌بی‌جهان سفرة ترمة سوزن‌دوزی شدة سنت‌هاش رو برای من به‌جا گذاشت
کلاس پنجم بودم که معلم از شب یلدا و فلسفه‌اش برامون گفت و من با چه ذوقی از هر سوراخ خونه یه چیزی می‌کشیدم بیرون برای ساختن شب یلدا
حالا بعد از هزار سال دوباره در همون نقطه ایستادم
تدارکات بی پشتیبانی
خودم رو کشتم ولی انگیزه برای بیرون رفتن از خونه ندارم در نتیجه با هرچی که هست
شب یلدا برگزار می‌شه
خانم والده طبق سنت همه ساله،‌سهم آجیلم را فرستاد بالا. یعنی داد آسانسور بیاره برام
شیکی داره منو خفه می‌کنه
هندوانه هم داریم. خب انار هم یکی از درخت می‌چینم
بعد موز و کیوی و لیمو شیرین. نمی‌دونم از هر کدوم چند تا . تفاوتی نداره معمولا پریا با زور و دعوا میوه می‌خوره
پس فقط اصل می‌مونه ظرف آجیل
شب یلداهای ما که پای کرسی بود و قصه‌های بی‌بی و خشکبار خانوم جان این موند ازش
وای به شب یلداهای این بچه‌ها


اینم دلم نیامد نذارم

یکشنبه، دسامبر ۱۸، ۲۰۱۱

کلی سپاس، کلی قدردانی



کلی حالم جا  اومد
مگه می‌شه راست راست راه بریم و از چیزی سپاس‌گزاری نکنیم؟
عادت کردیم یک  عینک تیره و تار به چشم راه بیفتیم و به زمین و زمان نفرین کنیم بی‌آن‌که گامی جهت رهایی برداریم
دمی سپاس، اندکی قدردانی ، ذره ای فهم زندگی
سپاس ای جهان هستی که مرا در میان آن همه کهکشان و سیارات گوناگون مفتخر به تجربه‌ی زمینی کردی که بهشتی‌ست بی‌نظیر
درود و سپاس‌م به ، حضرت پدر 
که مرا حتا بعد از سفر هنوز حمایت می‌کنی
 که در امنیت و آسایش می‌توانم چشم به زیبایی این جهان بگشایم
سپاس،  روح حامی که در سخت ترین لحظات راه، دستم رها نکردی و 
همراهم آمدی و آمدی تا از پل عبور کردیم
و درود به خداوندگار درونم که با هم 
قدم می‌زنیم، چای می نوشیم، سفر می‌کنیم
می‌خندیم و گاه هم البته بسیار اندک، می‌گرییم
سلام زندگی که تو بسیار زیبایی
و در آخر 

سپاس از جهان هستی که این چنین بی‌نظیر و شگفت انگیزی




از آجیل‌ش نمی‌شه گذشت




سه‌شنبه، دسامبر ۲۱، ۲۰۱۰

از آجیل‌ش نمی‌شه گذشت



وقتی سنت‌ها رو مرور می‌کنم ، کلی دلم می‌گیره
البته از آب رفتن هاشون
در عصر بی‌بی‌جهان، هنوز عادات زندگی‌های پدرسالاری، قبیله‌ای ...رو حفظ کرده بودیم
و شب چله یه یلدای واقعی بود به بلندای همه‌ی شب‌های تاریخ
یه‌خصوص که فکر می‌کردم، در این شب می‌شه به قدر 
همه‌اون شب‌هایی که به زور رفتیم به تخت 
و صبح با جون کندن ، از تخت کنیدم،  خوابید
یعنی از کل شب‌چله به تنها بخشی که علاقه‌ی فوق‌العاده و خاصی داشتم
بخش خواب بلند بود که به نظرم در اون صبح به‌خصوص دیگه سیر از خواب بیدار می‌شدم
البته خب از آجیل‌ش هم نمی‌شد و نمی‌شه گذشت
یعنی بخش من همینا بود و هست
ولی بی‌بی‌ یه کار خوب دیگه  هم می‌کرد و اون این‌که
در یک کوزه‌ی کوچیک مهره می‌ریخت
 شب قبل هر یک از افراد خونواده که عروس و نوه‌ها را هم شامل می‌شد، 
نوبتی یه سر می‌اومدن و هرکی مهره‌ی خودش را همراه با نیت‌ش در کوزه می انداخت
پای بساط شب‌چره‌ی شب‌چله، آخرشب هر مهره‌ای که از کوزه در می‌اومد فال حافظ پاسخ اون مهره بود
 به تعداد مهره‌ها حافظ باز و بسته می‌شد
آخر سر هم دایی‌جام محمد با مجمع‌ کوچک رنگ می‌گرفت و نخودی‌ها بالای کرسی می‌رقصیدیم
آخی یادش بخیر چه روزگار خوبی بود
چند خانوار دور یک حیاط زندگی می‌کردند
صبح‌ها صدای بانوان گرام زندگی می‌پاشید در حیاط و
ظهر مرد خونه برای ناهار پاکت میوه به دست می‌رسید و در خونه
با باسن مبارک آقا بسته می‌شد



مشق‌های زیر کرسی




سه‌شنبه، دسامبر ۲۰، ۲۰۱۱


مشق‌های زیر کرسی

ای جونم از این خاطراتی که هم‌چون سبد گوله‌نخ‌های مادر
رنگارنگه و می‌شه باهاش 
هزار سال زندگی کرد و چیز کیف شد
زمان راهنمایی، مدارس دو شیفته بودند.
یعنی از صبح تا 12 ظهر
ظهر می‌رفتیم خونه تا ساعت دو
 دو برمی‌گشتیم تا چهار
و بگم از اون میان برنامه که اندازه‌ی کل روز نعمت داشت
بخصوص ناهاری‌های فصل سرما
بدو می‌رفتیم خونه و هنوز لباس‌ها را از تن نکنده، سر می‌خوردیم زیر کرسی
همون‌جا غذا خورده می‌شد و پلک‌ها می‌افتد روی هم
ولی اگر اون روز برفی بود،
این قائده خط می‌خورد.
می‌اومدیم خونه به عشق برف بازی
بعد زیر کرسی، ناهار و دوباره برف بازی
می‌گم برف، نه از این برف‌های پر پری حالا
برف بود تا زیر زانوها
در راه بازگشت به مدرسه هم همین‌طور برف بازی بود تا خود کلاسی که
زمینش از خیسی  سر بود
بخاری‌های ارج دیواری که سرقفلی داشت
دوباره عصر هم به همین روش برمی‌گشتیم خونه تا انجام تکلیف شب زیر کرسی
 بخاری لوله‌ای، مزین به شیشه کنار اتاق بود که کتری رو روی سرش داشت
فکر کن!   با این وسایل کی حال درس داشت
بخاری وارد عملیات هیپنوتیزم می‌شد و صدای وزه‌ی کتری و همین‌طوری نمه نمه سر می‌رفت روی کتاب و همون گوشه موشه‌ها خوابمون می‌برد
تا وقتی خانم‌والده وارد اتاق می‌شد و با فریادی جانانه یک متر تو رو از جا می‌پروند
 

شب یلدای، بی‌بی



سه‌شنبه، دسامبر ۲۰، ۲۰۱۱

شب یلدای، بی‌بی

 



اما بگیم از جاهای خوب زندگی
والا دروغ چرا؟
زمان ما امکان نداشت شب یلدا بیاد و صبح که می‌شد، زمین سفید نباشه
باور کن
نمی دونم چه وردی به گوش طبیعت خونده می‌شد که بلافاصله برف می‌اومد
حالا چی شده همه چیز از ریخت افتاده ؟
اما باز شب یلدا شب یلداست
نمی‌شه همین‌طوری و کتره‌ای ازش گذشت
یادش بخیر اون قدیما
بی‌بی‌جهان سینی‌های بزرگ مسی پر می‌کرد از انواع تنقلات و میوه‌های شب یلدا و به خونه‌ی پسرها می‌فرستاد
با این‌حال شب که می‌شد. 
همه دور کرسی جمع بودند
انگار سینی حکم دعوتنامه‌ای بود که بی‌بی می‌فرستاد
نوعی فراخوان
دیگه دایی‌جان ها می‌خواندند، ما بچه‌ها می‌رقصیدیم و روی کرسی پر بود از بساط شب چله
قصه‌های بی‌بی و فال حافظ
البته بی‌بی  گلستان و بوستان، شاهنامه و دیوان حافظ را حفظ بود
گوش به گوش، سینه به سینه
نه که فکر کنی بی‌بی ادیب و یا تحصیل کرده‌ی دانشگاه بود
نه به‌خدا، این قلم هم مثل سایر اقلام موروثی بود
و ما بچه‌ها چه‌قدر شاد بودیم که جهان عجب جای توپ و باحالی‌ست!
می‌رویم به استقبال شب یلدا

یلدا تویی



دوشنبه، دسامبر ۲۱، ۲۰۰۹

یلدا تویی


یلدا یعنی بوی خوش کودکی
شب‌های بلند، پای کرسی
قصه‌های بی‌بی‌ و دونه‌های انار
یلدا یعنی شب‌ مهر
وقتی برای مهر ورزی
دمی برای باهم بودن
عشق دادن
عشق گرفتن
حافظ خواندن
مثنوی شنیدن
یلدا
شبی که عشق زاده شد
شبی که زمین به دنیا آمد
و تو به جهان خنده زدی
یلداهاتان زیبا همیشگی، پایدار
یلدا مبارک

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

یلداهای بی‌بی





این همه یلدا اومد، رفت



یکی‌ش یلداهای بی‌بی نمی‌شه
بی‌بی مستقر در تفرش، بادام و گردو .... بو داده و تلخی گرفته می‌فرستاد
بی‌بی ساکن مرکز تخمه‌های هندوانه و خربزه بو می داد
ما بچه‌ها را هم به خط می‌کرد کنار آشپزخونه و می‌گفت:
بخندید. تا وقتی می‌خندید دهان تخمه‌ها باز می‌شه
و ما اول به‌زور و بعد به حقیقت از ته دل می‌خندیدیم
استادی بود بی‌بی‌جهان
هیچ‌کاری بی‌حکمت نمی‌کرد
مدیر بود و مدبر
هر هنری بگی داشت. فکر کن، سفیدآب مصرفی خونه رو خودش می‌ساخت
تا ذغال گوله شده برای زمستون و خشک کردن انواع سبزی‌جات مصرفی خانواده
مجمع مسی پر می‌کرد بساط شب یلدایی که از صبح کلی بابتش از ته دل خندیدیم را می‌ذاشت روی کرسی وسط اتاق
حتا اناری که دونه می‌کرد، طعم بهشتی داشت
خب تا بچگی، هنوز بهشتی هستیم و خاطرات هم بهشتی می‌مونه تا ابد
دور کرسی با صدای مهربونش برامون قصه می‌گفت: درخت هفت‌گردو. دختر ماه پیشونی، نمکی
شب قلب از یلدا در کوزه‌ی سبز گلی،  هر یک مهره‌ای می‌انداختیم
شب یلدا باهاش فال حافظ می‌گرفت
مهپاره و اینترنت نبود 
همه مجبور بودند برای فرار از تنهایی مدام هم را ببینند 
جمع‌های خانوادگی رونق داشت ولی هیچ‌یک شب یلدا نمی‌شد
امسال پریا هم نیست و منم و میس شانتال
با این‌حال، فرداشب،  شب یلداست


خودخواهانه دوستت دارم



عشق و خودخواهی مثل خربزه و عسل با هم جور نیست
حتما منجر به مرگ عشق می‌شه
همه حدیث عشق رفتن به برون از خوده
دوست داشتن کسی غیر از خود
همونی که موجب می‌شه با فکرش چشم باز کنی
با فکرش چشم ببندی
اگه بنا باشد در بین این دو باز کردن چشم
به‌فکر خودت باشی که دیگه عشق نمی‌شه
در عشق همه اویی
با شادی‌ش شاد می‌شی
نه حسادت
 این خودخواهی چیه ریخته به جون آدم‌ها
مگه هر چه که دوست داشتنی بود
باید صاحبش بشیم؟



۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

چای تازه دم





ذهن من شباهت حیرت‌انگیزی به کمد دختر شلخته‌ها داره که به‌قدری آت‌آشغال درش تلنبار شده، تا درش باز می‌شه همه چیز می‌ریزه روی سرم
وای از وقتی که ازم آتو داشته باشه، عین کنیز حاج‌باقر می‌زنه تو روم که:
  ای بدبخت، ای بیچاره، ای حیوونی ... و اگه بخوام باهاش برم روزی چهل بار خودکشی بهم واجب می‌شه
و چون دستش رو خوندم مثل خانم خانما نمی ذارم چیزی درش جمع بشه


یه وقتا از سر ... و اینا یه چیزایی پشت گوش می‌افته.
 که البته به دلایل دور و دراز تاریخچه‌ای تبدیل به نقطه ضعف شده
از جمله هر کاری که باید به‌خاطرش صبح کله سحر بیدار بشم. 
از دو روز مونده به تاریخ عزا می‌گیرم
این‌ها تاثیر کله سحر روانه شدن برای کسب علم و دانش، مدرسه است. 
باور کن اگر آه من می‌گرفت تمام راننده‌های سرویسم به درک واصل شده بودن.  گاهی هنوز شب بود لاکردارا دم خونه بودن
دیروز همین‌طور که سعی می‌کردم از تخت بکنم مچ خودم رو گرفتم
دو سه کار مونده بود که هی به روی خودم نمی‌آوردم، ولی تمام روز ناخودآگاه بابتش از خودم شاکی بودم
از تخت کندم و از خونه زدم بیرون « البته بعد از خوردن چای تازه دم صبح‌گاهانه »
بالاخره .......       الان تقریبا همه‌اش تموم شد
بعد دلم چای تازه دم خواست
لباس ها رو در ماشین ریختم و با خیال آسوده و ذهن خفه خون گرفته بیام بگم
اول صبح اگه قورباغه زشته رو قورت بدیم باقی تا شب آسوده سپری می‌شه
هرکاری داری همین‌حالا بکن
   گرنه که این ذهن مکار پوست انرژی‌هات را می‌کنه




شهربانوی شب لیلیت




نه‌که کسی پیگیری احادیث را نمی‌کنه، همه کتره‌ای مسلمانیم
فکر می‌کنیم در عوالم بالا انواع امور اجی مجی لاترجی به هستی حکومت می‌کنه
گرنه که همه می‌فهمیدیم، جهانی که در شش دوره‌ آغاز شده
آدمی که از خاک آفریده شده و ..... یهو از نیستی بدل به هستی نشدیم
همین پروسه‌ی آدم شدن ما از خاک محدوده‌ی اقیانوس هند که اولین بشر ابتدایی از اون‌جا برخاسته می‌دونی چندین میلیارد زمان برده تا شده؟
چه‌طوری می‌شه که باز یهو همین‌طوری کتره‌ای 21 دسامبر بیاد و قیامت بشه
تازه کدوم قیامت؟
قیامتی که از آغاز به شدنش تا بازگشت ملائک به دیار بالا برای کسب تکلیف ما، پنجاه‌هزار سال زمان می‌بره؟
خب اگه کسی به این‌ها موشکافانه نگاه می‌کرد می‌فهمید خداوند در همین قرآن به آدم هزار سال به وقت زمینی فرصت تجربه داد؟
و یا این‌که چرا در کتاب عهد عتیق از سفر آفرینش که با داستان آدم آغاز می‌شه تا طوفان نوح همه هزار ساله می‌شدن. باب مثال جناب آدم در چهارصد پنجاه سالگی صاحب اولاد سوم‌ش به نام شیث شد؟
یا در همان کتاب؛  وقتی قابیل بعد از قتل هابیل به شرق عدن تبعید می‌شه با دختر زمین وصلت می‌کنه و خداوند هم بهش بر می‌خوره و نفرین‌  کرد. که به بیش از یک‌صد و بیست سال عمر نکنیم چون نژاد آدم از خلوص خارج شده؟
اصلا این دختر زمین کی بوده؟
مگه ما اولین ورژن آدم نبودیم؟
یا برمی‌گرده به داستان شهربانوی شب لیلیت که همسر اول آدم بود ؟« ولی نه صد در صد آدم. نیم بالاتنه آدم و نیمه‌ی پایین حیوان گون » 
  بعد از پوز زنون خفن لیلیت و حوا شری به‌پا می‌شه و لیلیت از حرصش می‌ره به‌کار شیطان و وادارش می‌کنه بره سراغ پدر جان آدم و مادر جان حوا « آدم و حوا تنها در عهد عتیق وجود دارند. در قرآن فقط آدم است و جفتش. حوا نداریم در قرآن که این آدم هم می‌تونه من باشم و هم شما » 
گند سیب که درآمد اول از همه لیلیت و شیطان رو تبعید می‌کنه زمین و طبق همان کتاب با هم وصلت می‌کنند.
یعنی اگه بخواهی بری سراغ راز بزرگ به یه‌جاهایی می‌رسی که همه باورهای اکتسابیت باطل می‌شه
ولی برای ما یه آدم بوده یک حوا. یه بشکن هم زده آفرینش یارو شده
حالا هم مثل خاموش کردن لامپ بشکینی زده خواهد شد و ما به قیامت و پایان جهان می‌رسیم
عقل هم خوب چیزی
یا باید منطقی بود و همه جور پیش‌گویی را انداخت دور، یا اگر می‌خواهی فراباوری نگاهش کنی اول داستان‌ها را خوب بشناس تا به ماجرای خودت برسی
دیگران پیشکش



جدیدا متون به روده درازی می‌کشه ، دیدی؟
فکر کنم اینم از همون تاثیرات نزدیکی  ورود به بعد چهارم باشه، یا نه؟







۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

حضرت اقدس




امشب یه نموره خیالات برم داشته
والا اهل این‌چیزا نبودم که می تونم تو اون جنگل بی در و پیکر دوام بیارم
اما رفتم که بخوابم، خوابم نمی‌برد
کورمال از اتاق اومدم بیرون که بیام این‌جا یهو احساس کردم سایه‌ی تلخی کنارم تکون خورد
حتم داشتم شانتال سرجای خودش بود. تا دست کلید چراغ رو پیدا کنه ضربان قلبم رفت رو پونصد و مغزم گر گرفت
دیدی ان‌قده مردم آزاری کردم تا....
اوه فهمیدم. کار پیره جان خودم
آخه از کراماتش شنیدم این بود: جناب حضرت اقدس دوتا موکل داره
باز طبق معمول بی‌موقع زبونم کار افتاد و باز کار دستم داد
وای ...........  خاک به‌سرم !
خدا خودش امشب رو به‌خیر کنه
قول می‌دم شنبه می‌رم حموم موهام و می‌بافم و دیگه به حرف مردم شک نکنم
اوه
یه‌صدایی از اون اتاق می‌آد، انگار یه ورق کاغذ از یه بلندی افتاد روی سرامیک هال
یا بسم‌الله خودت رحم کن
 فعلا برم بخوابم بل‌که خوابم برد
خوش‌به‌حال شماها که خوابید

عطر ژینگول‌مستون




پیش از ورود  عطر ژینگول‌مستونش به اتاق سرک کشید، از زیر دماغم رد شد نرسیده به دیوار متوقف و صاحبش از در درآمد
تو دلم گفتم: یا صابر، امشب معرکه داریم. در عین حال ذهنم درگیر بوی اون عطر ادکلنی که یه نموره به سید جواد مشهد می‌زد و یه ذره به رالف رولن بود و انگشترهای دست آقا.
 این موها رو در انواع مکتب و خانقاه و ... اینا که بی‌خود سپید نکردم. می‌فهمم کی یه استاد یا پیر طریقت وارد اتاق می‌شه
ها بله . 
درست هم فهمیده بودم چون آخر داستان کم مونده بود بهم پیشنهاد، دوئل بده
این‌ها وقتی وارد جمع می‌شن اول که تو چشم هیچ‌کی نگاه نمی‌کنند و همون‌طور سربه زیر می‌رن یه گوشه‌ی دنج حتا اگر نبود و راه داد کنج مطبخ می‌شینن. حکایت هنرپیشه‌ها که عینک دودی می‌زنن کسی اونا رو نشناسه
چرا پس هنرپیشه می‌شن؟
خلاصه بالاخره حتا اگه دو سه چهارتا آشنا روشناهم که نباشه؛ میزبان که نمرده؟ بالاخره یه مادر مرده‌ای دعوت‌ش کرده یا نه؟
و طبق سنت صاحبخونه در ایکی ثانیه از تازه وارد یه چی می‌سازه در حد، ....؟ کی بگم آبروش نره؟
مثلا کاستاندا یا کسی که با عوالم بالا سروسری داره و ............ خلاصه. در همان نیم‌ساعت اول می‌بینی یه مشت جوجه اردک‌زشت، دورش حلقه زدن و پیر هم بالا منبر
........................
اصل مطلب
داشت می‌گفت :
در تاریخ موعود « 21 دسامبر » زمین تغییر بعد می ده از سوم به چهارم
تو گویی دود از سر من به هوا رفت. که یحتمل بوش تا دماغ آقا هم قدم‌رنجه کرد که بلافاصله نگاه تندش به‌من افتاد. و با غضب دوباره به سمت جوجه‌اردک‌ها گشت. یکی پرسید:
مثلا چه‌جوری می‌شیم؟
- خودتون می‌فهمید‌« لاکردار یه‌طوری می‌گفت که انگار صد بار تا حالا تجربه داشته » حس‌هاتون تغییر می‌کنه. زبان حیوانات و طبیعت رو می‌فهمید. 
  منه خر هم ساده بی‌ ادبانه و احمقانه با صدایی که همه شنیدن به بغل دستیم گفتم:
اه من همه حرفای شانتال رو می‌فهمم پس تو بعد چهارم؟
یکی از اونا که منو می‌شناخت از گوشه‌ی اتاق زد زیر خنده و یکی هم داشت برای شیخ توضیح می‌داد: شانتال، سگ شهرزاد جونه که جمع، همگی  خنده‌ی جمع منفجر و به همین سادگی رشته‌ی قیامت پاره شد

   بابا یا می‌شه یا نمی‌شه دو روز دیگه دندون رو جیگر بزارین
ان‌قدر درباره‌اش حرف زده می‌شه آخر می‌شه ها..........................ا گفته باشم
این بیچاره اگه قصد هم نداشت بشه همین‌که این انرژی جمعی در تمام زمین ، بهش فکر می‌کنه و کلی تجسم و انرژی گرفته. تبدیل به آفرینشی تازه و... یهو دیدی شوخی شوخی یه چیزی که نمی دونم چی،  شد.
حالا هی بگید مگه برای تغییر بعد به جابه‌جایی فیزیکی نیاز هست؟
ما از طریق حرکت پیوندگاه تغییر بعد می‌دیدم و زمین هم از طریق ما که پیوندگاه زمین هستیم. 
این‌دیگه حرکت سیاره‌ای یا شمسی لازم نداره. آدم باید خودش عاقل باشه و فقط منتظر بمونه ببینه نتیجه این اراده جمعی قراره چی بشه؟




۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

و اما نه




و اما نه
این‌ها که گفتم گمان مبری بد زندگی کرده باشم. هرگز
از این‌ورش هم حسابی شاکرم
خدایا به داده‌ها و نداده‌هایت شکر که در هر دو صورت تو بهتر از من خبر داری
اول که از پدری نکو نام به دنیا اومدم
شکر... پدر همیشه به افتخار شما سربلند زیستم
امیدوارم به یمن قدم‌های نورانی‌ت که برزمین باقی‌ست در عالم بالا هم هوامون رو داشته باشی
دستت را می‌بوسم که به‌من چنین توانی دادی که
به کسی کولی ندم و این کلید آزادی‌ست
مستقل بودم تا قدر قدرتی تو را بازی کنم
یا سپاس به‌خاطر داشتن مادری مهربان و از خود گذشته
و حتا سپاس از توانایی‌های بسیار این دو ژن که در زندگی همیشه به پیشم راند
از همسایه‌های پشت سر، روبرو، کناری، بغلی که هربار در کوچه با محبت به هم سلام گفتیم
کاسه‌های نذری، لحظات خوش استجابت 
از دکتر آرش جنابیان که در تلخ‌ترین زمان به زندگی ما جان دوباره داد
همه‌ی آدم‌هایی که در آن سال‌ها در کنارم بودند یا نبودند
از تصادفم که بعد در مرگ زندگی را نشانم داد
و به‌یادم انداخت من برای تجربه‌ی عشق به این جهان آمده بودم
نه عشق تنی
عشق جهان شمول
عشق بی‌نیاز
عشق بی‌حساب و کتاب
عشق برای عشق
عشقی صبورانه 
عشق به خود
عشق در وحدت وجود
عشق به سبزه به درخت به جنگل و راه
به آسمان و به ابر و به ماه
به قورباغه‌ای که تا صبح نذاشته بخوابم
به بلبلی که سحر بیدارم می‌کرد
خدایا من جهانت را به زیبایی زیستم
سجده‌ات بر من واجب
تو که به قدر چندین قبیله معجزه به زندگی‌م داد
و روحم که باج نداد و راه ذات را نشانم داد
هرچه که بود هر چه که رفت،  خوب زندگی کردم
مشق ننوشتم
دیکته نداشتم
خودم بودم
دیگری را زندگی نکردم و زندگی را به وقت رفتن به خودم بده‌کار نیستم
آزاد و سبک خواهم رفت
 که این چنین زیستم



فقط امیدوارم بعد از من ورثه چشم هم را درنیارند تا سفر کامل تمام بشه


منه مظلوم و بی‌گناه




یکی از موهبات مرور، مکاشفه‌ی خودم بود
مدتی که در چلک فقط مشغول مرور خودم بودم به مکاشفات عظیمی رسیدم که مرا نزد خودم شرمسار می‌کرد
ما همیشه عادت داریم بی‌گناه و مظلوم داستان‌ها باشیم
و دیگران به‌طور قطع و یقین، مکار و ظالم و ستمگر به جانب ما
و من از این قائده مستثنی نبودم. 
در تصاویر همیشگی‌ام موجودی بیچاره، مظلوم واقع شده، خنگ، بی‌زبان و همیشه شرمسار بودم که هر که از راه رسیده جراحتی برش وارد و رفته بود
همون وسطای مرور که داشتم بی‌تعلق‌خاطر خودم را از جایگاه دوم شخص می‌دیدم
متوجه مکر، حرص، حسادت، خودخواهی، خشم بی‌حد و ..... دیگر صفات انسانی که می‌تونه دل جماعت را خنک کنه در تمام اون تصاویر شدم
عجب منه .... ای بودم و خودم خبر نداشتم؟!!
پس چی بود؟
من که اون‌همه حیوونی بود پس کو؟
و وقتی مجبوری نقش خودت را در تمامی تجارب تلخ و شیرین پشت سر بپذیری
باید اول خودت را ببخشی بعد دیگرانی را که از خریت‌های تو سواستفاده نمودند 
بعد از اون هم چون قصد نداشتم دور ریز انرژی داشته باشم، هم آوردم
و از زرنگی‌های ابلهانه دست شستم
حالا این فقط منم
چه این‌جا باشم چه در جهان دگر
جهانی که با تجربه بیش از دیگران ازش خبر دارم
تجربه‌های مرگ تا دمه در تا وسط راه تا همین نزدیکی‌ها یا خیلی دور
نمی‌تونم بی‌تفاوتازش عبور کنم
من اشتباه زیاد کردم
درست هم زیاد داشتم
اما هر چه کردم خودم کردم
از کسی در این جهان طلبکار نیستم
به کسی هم بده‌کار، نه
هر لحظه سعی داشتم مثل همه بهترین شکلی که از خودم سراغ دارم ارائه بدم
و شرمنده اگر اشکال زیبایی نبود

امروز سعی می‌کنم حرف‌هایی که معمولا در این گونه مواقع باید گفت را بگم که مجبور نشم دوباره و در یک زندگی دیگه برای گفتنش به این جهان برگردم
ما چه می‌دونیم؟
اما من به یک چیزی ایمان دارم . این‌که
ما هیچی نمی دونیم
شاید من هم در حال تغییر بعدم و اندکی معنوی شدم؟
نمی دونم
فقط می دونم دلم می‌خواد این‌ها رو بگم، شاید ساعتی دیگه سکته کردم و 21 دسامبر هم خبری نبود 
ما جاودانه نیستیم
ولی اگر هم باز زنده باشم، ذهنم درگیر نمی‌شه که:
دیدی باز فکر کردی جاودانه‌ای؟

مرا به خانه‌ام ببرید




 بعد از چندین بار تجربه‌ نزدیک یا تنگاتنگ با شما، باورم را براین داشته شد که همیشه شما کنارمی 
اما شمردن ثانیه‌ها به انتظار شما، زمان را به ارتعاش و دلم را به لرزه وامی داره 
همیشه باعث زندگی‌ام بودی. 
تمام قد برابرت تعظیم می‌کنم
هر چه کردم براین باور بود که در پیچ راه تو منتظر منی
از نکرده تا کرده
در واقع رسم زندگی را تو یادم دادی
از بس‌که خودت را نشانم دادی
هی آمدی هی رفتی
هی صدایم زدی، سکوت کردی
دوستت دارم که نگذاشتی به خواب زندگی برم
هر لحظه به انتظارم بودی و من می‌گریختم
می دانم از تو فرارم نیست
دیدارمان قطعی‌ست
حتمی‌ترین امر حیات
بگذار پیش از آغاز سفر باتو از تو قدردانی کنم که هر لحظه در زندگی تکانم دادی
در گوشم گفتی:
هی تو جاودانه نیستی
هی به خواب ابدیت نرو
هی این لحظات سهم توست
هی شاید فردایی نباشد
هی در اکنون زندگی کن
هی قول فردا را نخواهم داد
هی تو در لیست انتظار منی
 نگذاشتی باور کنم آن‌چه را به‌گوشم خوانده بودند در این هزاره‌ها
ای مرگ تو تنها رفیق و یاورمنی  
از تو بیش از همه سپاس‌گذارم
که استاد منی




دیدار در جهان ازلی




نمی‌دونم در کدام شبان‌گاه تو در خوابم آمدی؟  
کجا بود که انتظار تو را کشیدن آموختم
چه کسی با من از تو گفته بود؟
یاد تو را، چه کسی در دلم انداخته بود؟
هر چه بود
عمری به انتظار تو رفت
من به پایان چشم دوختم و تو هم‌چنان در راه
شاید باور وجود تو دلیلی شد برای نکردن، زندگیم؟
نگاه نکردن در چشم کسی
گوش به صدای پای تو سپردن؟
آمدی؟
خودتی؟
نه، این‌هم نبود
و هزاره‌هایی که نیامدی
اینک سفر رو به اتمام و تو را ندیده خواهم رفت
عمر بی‌تو گذشت و ندانستیم اگر می‌آمدی
زندگی‌مان چراغان می‌شد؟ 
آسمان چه رنگی داشت حالا؟
بنفش صورتی؟
چه کسی در بچه‌سالی از تو به گوشم خواند؟
نکند کار کار خدا بود که به فریبم گفت: تو را جفت آفریدم؟
شاید باید همیشه نیمه‌های گم شده باشیم؟
راه نرسیده و درهای باز نگشته؟
شاید تو دلیل ادامه‌ی هر روزم بود و چشم دوختن به فرداهای بعدی؟
که اگر امید آمدن تو نبود
از مرگ باز نمی‌گشتم باز؟
 چند بار به شوق دیدنت به این جهان آمدم و تو نبودی؟
شاید دیدار نزدیک است
دیدار در جهان ازلی؟



 

اوضاع مشکوک




می‌گم‌هاااا.... یه ذره اوضاع مشکوک نیست؟
یادمه بچه که بودیم شب یلدا منتظر می‌نشستیم تا برف بیاد
یعنی به‌طور معمول روز اول دی همه‌جا سپید پوش بود
این سال ها که اوزون سوراخ شد و .... اینا به یاد ندارم در آذر ماه برفی اومده باشه
و وقتی با این صحنه غافلگیر می‌شی
چاره‌ای نداری جز به این‌که بیفتی به یاد تقویم مایایی
می‌گم ها
ما که باور نداریم قراره خبری بشه
اما اگر شد چی؟
با این حساب از تمام نعماتی که در این زندگی کوتاه بهره‌مند بودم
از تمام عشق هایی که آزمودم
از محبت‌های بسیار که گرفتم
از این‌که شانس تجربه‌ی زمین را بین این همه سیاره‌ی بی حیات داشتم
از تجربه‌ی چهار فصل زیبا
از همه آن‌چه در این زندگی داشتم و قدرشان را دانسته یا ندانستم
سپاس‌گذارم
از همه شمایی که این سال‌ها کنارم بودید و جوهر قلم
بی‌حد قدردانم
و اگر کسی را رنجاندم شرمسار
اگر زیاد یا کم بودم
اگر بودم یا نبودم
اگر نقطه‌ی سیاهی بر خاطرات کسی افزودم
اگر درست یا که غلط بودم ...... از همگی عذر خواهم
اگرهم عمری بود که با هم به انتظار نظاره‌ی بهار می‌نشینیم
اگر هم نه که درود بر انسان خدایان
تجربه‌ی کوتاه ولی سختی بود


سفری در خیال کیهانی ( تجربه‌ای هولوگرام)

  اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود،  آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...