۱۳۹۱ دی ۹, شنبه
ژن عشق ورزیدن
دو طبیعت
یکی سبز و نرم
دیگری خشک و سخت
بعضی این را دوست داریم و برخی آن دیگری
فقط میخوام بدونم چه چیز این سلیقهها رو تعیین و تفکیک میکنه؟
من عاشق کویرم، اما حاضر نیستم اونجا خونه داشته باشم و در جنگل مفیمم
بهجاش هر بار که عکسی چنین میبینم آهم از سر درد بلند میشه
قدیما وقتی بهمن با تو سری میخواست وادارم کنه به مرور
انگار فحش و ناسزا میگفت
همه جونم به درد میافتاد، بدنم کش میاومد و پشتم لرز میکرد
کافیه یکبار مرور کنی، تا ابد ازش بیزا میشی
باید بنشینی و برگهای ریختهی پشت سر را دونه به دونه ببینی
همونا که برای هزارتاش با خودت گفتی، حیوونی ماجرا بودی
به تو ستم شد
و در حین مرور ببینی عجب آدم .... فلانی بودی تو هم هااااا
چون در مرور تو قضاوت نداری فقط شاهدی
نه کسی بناست بهت بیست بده
نه مردودی
خودتی و خودت
در نتیجه همهاش را بهخاطر خواهی آورد
بیکم و کاست
با حفظ جزئیات
و مجبوری خودخواهی و حماقتهات رو بی رودوایسی ببینی
جدای از انرژیهای پشت سر ریختهای که پس میگیری، تاثیرات منفی را هم پس میدی
و همچنان تو فقط شاهدی
بعدشه که کشف میکنه در تمام زخمهایی که خوردی چه نقش پر رنگی داشتی
در مرورهای من
جنگل سبز مازندارن خاطرات تلخ و گرانبهایی ثبت کرده تا کافیه باور کنم
من همیشه عاشق کویر و خسته از جنگل نبودم
آنچه بین من و این دو تصویر قرار میگیره، آش تلخیست که این سالها در این مسیر پختم
از اول هم سفرهای کویری دوست داشتم و زندگی در نقاط سبز
البت که نه به سبزی مازندران که دیگه حالت از هرچه سبزیست بهم بخوره
یهچی مثل تفرش
نتیجهی مثبت اینکه
من عاشق جنگلم، ولی نه برای زندگی کردن
عاشق کویرم، فقط برای سفر کردن
و عاشق تفرشم برای صبح به صبح چشم باز کردن
نه در الان که در کودکی
لامکانی که در زمان گیر کردم
از رودسری تا توسری
آخرین باری که برای دفاع از گلی در ارشاد بودم، اتفاقی افتاد که برای همیشه پشت دستم داغ گذاشتم اونورا پیدام نشه مگه..... یه روز از صبح
ممیزی با یک و پنجاه سانت قد در اتاق منتظر من بود
وقتی در زدم و وارد شدم، به زور و منت سر بالا آورد، چشمهاش گرد شد و پرسید:
تنها آمدی؟
متعجب گفتم: مگر قرار بود با ولی بیام؟
و او که از پاسخم شاکیتر شد بلند شد و راه افتاد توی اتاق، دور میز کنفرانس میچرخید و تکرار میکرد:
نه خانم اینطوری نمیشه. باید یک نفر سوم بین ما باشه. الان شیطان بین ما ایستاده
خدا خواست و همان وقت یکی از بانوان شاغل در ارشاد در را باز کرد و آقا کشیدش تو که بیا شاهد بین من و این خانم باش.
که من از چهار خط مزخرف گوییهای گلی با خدا دفاع کنم
وای فکر منحرفش رفته بود تا کجا......................................... شیطان با من و تو چه کاری میتونه داشته باشه؟
تو به زور هم نمیتونی توی چشم و صورتم نگاه کنی و نردبام لازم داری کوچولو...
فکر کن، وقتی با مقنعه و چادر و ... مجبوری بری اونتو باز هم ابلیس حاضر میشه، پس یعنی این حجاب کوفتی و تو سری هم نمیتونه محافظ ما برابر امثال رودسری باشه؟
این چه حجابیه که بابتش اینهمه حقارت میکشیم؟
خلاصه که یه عمری نذاشتن ما غلطی در زندگی بکنیم
شما پات رو از روی گلیم این خونه بردار
اینطوریه که محل امثال شما نمی ذارم، اول عاشقید و دوم مزاحم
سوم دون خوان و چهارم دون ژوان مزاحم
و از جایی که از عصر آدم در این جهان بودم، همینکه س سلام برخی را میشنوم، میفهمم این از هموناست
اقوام رودسری
۱۳۹۱ دی ۷, پنجشنبه
صندوقخانه
وبلاگ روزانه نویسیست و مربوط به احوال روزانه
تاریخچهی شخصی یا قلمی، متعلق به گذشته است و مربوط به پشت سر؛
که دیگه نیاز به آرشیو نیست
من تنها در اکنون حقیقت دارم
آنچه که دیروز بودم درضمیرم تمام و آنچه به فردا مربوط از توان من خارج است
پس به تمام در اینک زندگی میکنم و در هر آنچه که تا اکنون به شکل آن شدهام
قلم نویسندگی افسونگری هم ندارم که خوانندهی تازه چنان مشتاق تبحرم شده باشه
وبلاگ را ورق ورق کنه
اما بگم از ورق ورق که هیچ خاطرهی خوبی از این ورق بازی ندارم
بهطور معمول با کسانی که وقت گرانبهاشون رو برای کنکاش در احوالات و پیشینهام هزینه کردند، کارمان به دادسرا و ماجرا رسیده
از جایی که انرژی بیهوده برای حرام کردن در تفحصات دیگران ندارم از ارائهی تاریخچه معذورم
چرا باید هراز چندی به پستو برگردم؟
۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه
آتو پزون
منکه از اول گفته بودم اینکاره نیستم
الان هم چیزی تغییر نکرده و ترس برادر مرگه
فکر کن وقتی هفتهای یکی دوبار در صفحهی آمارهای ورودی وبلاگ میبینی یک بی vpn و فیل کش وارد صفحهات میشه
ابتدا چهارستون بدنت به لرزه میافته و سپس بند بند وجودت کش میآد
میفهمی یکی دنبال اینه ازت آتو بگیره
و همه هنر من اینجا به اینه که بنویسم بیخطر
حرف بزنم بیدردسر
بعد از اونهمه کیسهای که در وزارت فخیمهی ازما بهترون به تن خودم و کتابهام کشیدن
یعنی باید عقب افتاده ذهنی باشم دلم دلاک بخواد
سی همین خواستم خدمت این مامور شریف عرض کنم:
قربان صابون شما پیشتر تنم را نوازش کرده، انقدر به خودت زحمت نده تا اینجا بیای
من اصلا ژنی سیاسی بنویس و بفهم نیستم
همه ذوق من گیر دادن به خداست
که اون هم وکیل و وصی نمیخواد
همراهی عاشقانه
ما که از قدیم خودمون نزده میرقصیدیم
وای به حالا که وسط دیسکو خونه داریم
همیشه همینکه چشمم باز میشه و میبینم هوا ابریست دو برابر یخ میکنم
وقتی از تخت میکنم و میبینم داره بارون میآد، به درصد یخزدگیم افزوده میشه
و وای از زمانی که با طبیعت سپید پوش روبرو بشم
بهترین گزینه بازگشت به تخت است
اما از وقتی پریا رفته اینها چندین برابر و شکل تازهای به خود گرفته
تا هوا سرد میشه و ابری عزا میگیرم که وای اینجا که اینطور سرده، بیچاره پریا
چی میکشه در سرمای وین!!!
این همان عشقیست که ما در جنس دوپای مخالف جستجو میکنیم
از من گذشتن و به او رسیدن
همه او شدن
نچسبوندمش به سینهام بنشینه کنارم تا خیالم راحت بشه
گذاشتم پر بکشه، ولی مدام همراهشم
به همین سادگی
۱۳۹۱ دی ۵, سهشنبه
حوصلهی من سر رفته
عجب هوایی به خدا!!!
این از اون ابری و بارانیهاییست که تو عشقولانه هم داشته باشی، باز دلت نمیخواد باهاش بری بیرون و قدم بزنی
هم ابر و هم سرد و هم خیس
و وای که اگر مثل قدیمها محصل باشی
دیگه آخر عذاب دنیاست
که از خونهی گرم و راحت بکنی و بری به سمت مدرسه
سی چی انقدر مدرسه بیزاری آور بود، در حالیکه اگر تو خونه میموندیم حوصلهمون سر میرفت
تو مدرسه هم کم شرارت نداشتیم و با این حال ازش بیزار
این هم یحتمل برمیگرده به مبحس انرژی و اعتیاد
وضعیت کنونی پریا
تا اینجا بود از همهچیز تا من خستهاش میکرد
از روزی که رفته، دلتنگه و گریه میکنه دلش ایران و مامان میخواد
میگم بچه اینجا چیزی عوض نشده به زندگیت بچسب
اما همچنان با لببرچیده شونه میاندازه بالا
اونهم دلش برای عادتها و انرژیهای شیرین مامان تنگ شده
همین
به همین سادگی ما فکر میکنیم عاشق میشیم یا وابستهی دیگران
توقفی کوتاه
تا الان صدای رعد و برق بود، حالا ریختن قطرات بارون
ضربی که روی کانال کولر گرفته و بهتدریج خواب آور میشه
پنجره به برخورد باران با نایلون سرپوش سبزیجات نگاه میکنه و من
سردم میشود
لرزشی ملس
ای همچی خوشآیند
عطر چای داغ تازه دم از بخار دیواره بالا میآد و خودش رو میرسونه بهتو و میره
یه حس خوبه
یعنی با این اسباب ساده به سادگی هیپنوتیزم میشم
بخاری کنار اتاق باشه ، صدای سوت کتری روی بخاری
قطرات باران
و چای تازه دم
اگر یه نموره موسیقی خوب هم آهسته بخونه
جادویی تر، مثلا: فریدالاطرش یا بنان
این ترکیب حتا با افزودن شومینه خراب میشه
باهاش آسایش ندارم
ذهنم مدام درگیر جرقهها و جابهجایی هیزمهاست
یا حتا با کرسی
کرسی هر جای دنیا که باشه خوابت میکنه و دوستش ندارم
یه حال نموره، بهجا و بهاندازه
اندازهی شادیهای من این
به قدر توقفی کوتاه و ....؟
رابطهی خوب من و عبد الحليم حافظ
گفتم فریدالاطرش افتادم یاد، دایی جانها
من بچه و اون دو تا هم جوان ؛ خوش برو رو و خوش سلیقه
این دایی جانها مدتی برای کار مقیم آبادان بودن و هر از گاهی که برای دیدن بیبی به تهران میآمدن
زیر پنکه دراز میکشیدن و گرام مبله، تازه و شیک خانم والده موسیقی عربی پخش میشد، عبد الحليم حافظ
من هم با همان چهار پنج سالگی همهشون رو دوست داشتم
و هنوز هم دوست دارم
جدی دنیا چهقدر چهقدر افسانهوار امن بود
من شاد بودم، کودکانه و خانه همیشه بوی عید میداشت
شانتال.... شب بخیر.
فکر کن الان ساعت چنده؟
9:12 شب. نشستی و همه وسایل صوتی و تصویری خاموش. سکوت تمام و درباره انرژی مینویسی
که درزی در دل سکوت شکافته میشه و میشنوی
شانتال که در یکمتریت نشسته و چشم ازت برنمیداره، داره زیر لب خرناس خطر میکشه
از اونا که وقتی خرزو خان رو میبینه
و ما که معطل سوژه، تنم یخ میکنه
نگاهش میکنم
بدجور نگاهم میکنه
شک میکنم نه که خودم شاخ یا دم درآورده باشم؟
باز مینویسم و خرناسهای سنگین این سگ سیاه شروع میشه
فکر کن در دو سفر اخیر که شانتال همراهم آمده بود چلک، اگه یدونه از این اداها از خودش درآورده بود
چه بسا اول صبح برگشته بودم تهران
حتما چیزی میبینه که براش خرناس تهدید میکشه یا نه؟
میگن حیوانات غیرارگانیکها رو میبینن
و باید خدا رو شکر کنم که اصلا اهل واق واق و سر و صدا نیست
همه نیازهاش رو با نگاه و از راه تلهپاتی رفع میکنه
مهربونترین، باهوشترین سگ دنیا
میس شانتال
ساعت 9 شب داره این وسط توپ بازی میکنه و خر کیفه
یهو میگم: شانتال.... شب بخیر. برو بخواب.
حیوونی سرش رو میاندازه پایین و میره روی دشکچهاش کنار رادیاتور میخوابه تا صبح، تا من رسما اتاق خواب رو ترک نکنم هم از جاش بلند نمیشه
خدا وکیلی سگ با این همه فهم و کمالات نوبر نیست؟
بچههام رو نتونستم وادارم تا میگم شب بخیر برن بخوابن
این زبون بسته یاد گرفت
از لاولاو تا تاچماچ.
ماجراهای زندگی برای من هیچ چیزی نیست الا نبرد برای انرژی
از لاولاو تا تاچماچ.
حتا عشق مادری، پدری، تسلط بر دیگری تا حضور شخص شخیص شانتال
همه و همه در ذهن من به منابع انرژی تعریف میشه
اینکه ما دوست داریم هی به یکی بچسبیم
عاشق بشیم، متنفر باشیم و یا هر حرکت انسانی وابستهی نظم و نیاز انرژیتیکیست
وقتی در عشق به یک نقطه میرسیم که سرشار از انرژی همیم
وقتی در قهر به حال تهوع میکشیم هم برای، نبود همان انرژیست
اعتیاد به انرژی یکی دیگه غیر از خودت که مدام بهش فکر میکنی و درگیرشی
حتا این میس شانتال
فکر کن که باور کنم واقعا احساساتش قلمبه میشه و همهجا رو ول میکنه تا در نزدیکترین نقطهی به من بشینه
ساعتی یکبار هم روی دوپا میایسته، دستاش رو روی زانوم می ذاره و ناز میخواد
یعنی آدم دو پا محبت نمیفهمه ولی سگ خونه اهل مهر و صفا میشه؟
نه گمانم
وقت دعوا و بیمهری هم انرژیهامون تلخ میشه و ناخودآگاه از هم فرار میکنیم
شانتال هم این مواقع دم پرم نمیآد
با تمام این تفاسیر، حتا از کیلومترها فاصله از موج منفی دوری میکنم
ولی یه وقتایی اطرافیان بهخاطر وابستگی و ارتباط تو رو با موج خودشون میبرن
و این تقصیر کسی نیست جز وابستگی من به اونها که به ضعف بدل میشه
وقتی میخوام ترمیمش کنم
اسمم مادر یا اولاد یا خواهر بد میشه
خلاصه که حکایت ملا و خرشه
هرطور سوارش میشدن ، درست نبود و یکی تیکهای میپروند
جاودانگی
بعضی از ما هیچگاه بزرگ نمیشیم
نه که میدونیم و نخواهیم
نمیدونیم و ادای بزرگا رو در میآریم
ولی تهش همون بچه کوچیکه هستیم، حتا اگه هزار سال بگذره
چون یک چیزی ما را در همان نقطه متوقف ساخته
مثل مرگ پدر
رفیقم بعد از هزار سال هنوز بچه است
هیچوقت کار و زندگی نداشته جز اینکه صبح تا شب بشینه یا پای مهپاره یا نت
این فیسبوک هم که خدا خیرش بده، انگشت توی دماغت میکنی همه خبر دار میشن و همینجاست که رفیق محترم
صبح تا شب میشینه منتظر که ببینه کی کجای دنیا به بچهی گندهای که داره مردی میشه و خارج از ایران زندگی میکنه ؛گفته بالا چشات ابروست
مثل شزم میپره وسط و مانند دعواهای بچگی هر چی از دهنش در میآد به ننه و بابای یارو در همان صفحه فیسبوک میگه که چرا دو تا بچه با هم کل دارن
نه که جاودانهایم؟
از وقتی دخترا قدشون رسید لب طاقچه، منی که با مرگ رقصیده بودم و طعمش زیر زبانم خانه کرده بود گفتم:
باید یاد بگیری طوری زندگی کنی که انگار هیچ کس در جهان نیست
باید بتونی از پس مشکلات خودت بربیایی، انگار که مامان نیست « بابا که از اول نبود »
اگه این وسطا مشکلی ایجاد شد، باز هستم این گوشه که بتونم کمکش کنم تا بزرگ بشه
ولی وقتی سفر به پایان برسه، کی میخواد از بچهام مواظبت کنه؟
کی از خودمون مواظبت کرد؟
همه بالاخره یه جوری بزرگ شدیم
نمونهاش حضرت پدر، در نوزادی پدر از دست داد، مادر به خانهی شوهر رفت و موند آواره و حیرون
وقتی سفرش به پایان رسیده بود
باشکوهترین مراسم تشییح یا بزرگداشتها را تجربه کردم. تا هنوز بعد از سی و چند سال
همشهریها میدونن چی میگم
چهارطرف خیابانهای منتهی به خانقاه صفیعلیشاه بسته شده بود و مرد پای بلند گو خواهش میکرد ساختمان را ترک کنند تا جا باز بشه برای مردمی که هنوز تا چهاراه هدایت در انتظار بودن
در تفرش هم همینطور بود. تمام تفرشیها به استقبالش تا چند کیلومتری بیرون شهر منتظر بودند
بیپدر بیمادر بزرگ شد و من او را الگوی خودی قرار دادم که
بنا بود بی او در این جهان قد بکشم
این است حقیقت هستی، بچههای ما از ما میان
نه برای ما
برای خودشون و فرداهاشون
باید اجزه بدیم قد بکشن و رشد کنند
هیچ آدم موفقی ، از دل رفاه و آسایش به موفقیت نرسیده
مگر اینکه قول بدیم تا وقتی بچهها در زمین نفس میکشند کنارشون باشیم
۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه
حیات ابدی
بعد از ارسال پست قبلی « فرشتهگون » نگاه کلی بهش کردم
گو اینکه همیشه میبینم و با خیال راحت صفحه رو میبندم فردا یا پس فردا به خودم میآم میبینم
اوه ه ه ه چنی غلط دیکته دارم!!!!!!!!!!!!!!!!!
مچ حسم رو گرفتم
دیدم چه مقدس ماب شدم؟
یه سوت بلند و چندتام به به و صلواط و حس میکردم نوک پنجهام داره از زمین فاصله میگیره و میرم بالا
اتاق نورانی شده بود،
عطر گلاب از لای پنجره سر خورد تو اتاق
قبل از اینکه گندش در بیاد گفتم:
حالا که چی به خودت بیست میدی، کف میزنی، نمره میدی ..... از تقدس توصیف بوسهات حال کردی؟
کی گفته اصول جهان بر این مبانی تو در جریانه؟
اگه از اول یک برهنهی افریقایی بودی که از زور گرسنگی نا نداشتی به تقدس بوسه فکر کنی، تکلیف چی بود؟
افتادم یاد رفیق کارلوس که با وزوزاش بیست سال ما رو به حال خودمون نذاشته
یا وقتی قاطی دراویش قادری و چله مینشستم
تمام سالهای ترک حیوانی و ........... ذخیرهی انرژی جنسی........... فلان، باعث میشه اینطور خط فکری آدم عوض بشه.
خدا رو چه دیدی منه افراط و تفریطی شاید اگر از اول شیطان پرست هم شده بودم الان باز هم تقش در آمده بود؟
این تاچ و ماچی که الان عیبه
همان وعدهی آخرت همگی نیست؟
اگر خوبه چرا وعدهی نسیه؟
این همه بلا سرخودت میآری که تازه ته داستان کاری بکنی که اینجا پوست خودت رو کندی که نکنی؟
چه حکمتیه؟
بد مگه بد نیست؟
چه اینجا بد، چه در حیات ابدی؟
دردت چیه؟
فرشتهگون
در یکی از صفحات فیسبوک مشغول شبگردی بودم که چشمم به این افتاد
همون لحظهی اول بد فرم مهرش به دلم نشست
اول سیو و بعد گذاشتمش اینجا تا دربارهاش با خودم وارد گفتگو بشم
یه حسی در این بوسه هست که بیحد برای من دوست داشتنیست
با اینکه میدونم، مادهای بیجانه
با اینحال این بوسه خیلی صحیح به نظر میرسه
بیشتر نگاه کردم ،
صورت فنجان معصومه، پاکه
لبها با احتیاط به پایین رسیده
هرزگی و شهوت درش نیست
حملهور نیست
به آهستگی و در آرامش در اینک حضور داره
نه در ذهن
گو اینکه عاری از زندگی، با اینحال فرشتهگونند
۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه
آقا مجید ظروفچی، جوبچی، اداره چی
یه وقتایی مثل بولدوزر میرفتم به سمت پدر و ایشان که انرژی تهاجمی منرا رو هوا میزد، حالت دفاعی میگرفت و میگفت: خب خب، محبتت قلمبه نشه. همونجا وایستا؛ بگو چی میخوای
منم که رودار تر از این حرفا که بخوام وا بدم و کوتاه بیام آویزونش میشدم
در آخر مثل کارمندهای دولت ما رو حوالت میداد به: خب خب هیش نگو. برو اول برج بیا
مام دیگه دندون پاچه خواری رو میکنیدم و صبر میکردیم تا اول برج بیاد ولی دل خوش بودیم که حتما میآد
یه آشنایی داریم جمیعا دوست و دشمن بهش میگن دکتر جون
در هر مورد و حکایتی، پیش از اینکه فکر کنه تو چی گفتی بدون استثنا میگه: فهمیدیم.
تو میپرسی : خب چی؟
با نگاه عاقل اندر سفیه از پشت اون عینک پنسیش جواب می ده:
میگم، بهموقعاش
حالا این موقعاش کی میرسه ؟ پیدا نیست
دو حالت بیشتر نیست
1- یه روز از صبح ...... = بنویس روی یخ
2- یا واقعا قراره بهموقعش یه چی بگه، و به عقل سلیم اینطور میآد ، کسی که در حال انجام کار بزرگیست، سکوت اختیار میکنه.
با همه اینها
نمی دونم چرا همانطور که اون سربرج حضرت پدر باورم میشد
دلم میخواد این بهموقع دکتر جون هم باور کنم
نمیدونم چه حسی بهم میگه: این راست راستی یه موقعی داره، مثل بمب ساعتی که فعلا هنوز داره کوک میشه
یهجا اونوقت کوک در میره و ...............................
ساعت زنگ زده دیگه زنگ نمیزنه، چون دیگه زنگهاش رو زده
آقا مجید ظروفچی، جوبچی، اداره چی
از دون خوان تا دون ژوان یک قدمه
چرا برخی انقده بیمعرفت به دنیا میآن؟
زیادی حرف میزنم و شما فکر میکنید نخ میدم؟
به کی به چی قسم من از همون روز تولد آدم در این جهان بودم تا الان که دیگه داره تقش در میآد
بیشک از همه شمایی که میآیید اینجا هم بزرگترم
همینجوری، نژاد دختران بانو حوا به اندرونی پناه برند و از هر موجودی که یه ذره شبیه پسران بابا آدم باشه فراری شدن
به یکصد و بیست چهار هزار پیامبر سوگند
به هستی به نیستی به هر چه هستیم سوگند
من نه دیگه عشقم میآد
نه سنم به زنانگی و این حرفا راه میده
نه دیگه بنیه و توان دوست داشتن یکی از پسران حضرت پدر آدم رو دارم
نه اصلا دیگه بهنظرم دوست داشتنی میآن
و نه اصلا................. بهخدا من هیچی
یعنی اکثر دختران بانو حوا مانند من هیچی، برخی از شما نژادن متوهم به دنیا میآید
زندگی تهش مردگی و باید
صبورانه و بیطمع در این جهان حضور داشته باشیم
پیش از دندان درد
جمع کن اون بشقاب لبولوچه رو
فکر کردی چه خبره؟
به خدا هیچچی
برای همه هیچی
نه فقط برای تو مام مثل تو داستانهای خودمون رو داریم
حالا که چی زورت میآد جواب آدم رو بدی؟
دیدی؟ بعضی هر لحظه در ادارهی دارایی و فکر میکنند همه عالم و آدم تا خانواده و همسر، ممیزی مالیات
فقط چرخهی بار منفی رو حرکت میدن. آی منه ...وای منه .. کلماتی که حتا از نوشتنش پشتم میلرزه
نه که بیربط حکمی به جانب اقتدار هستی بره
قیافه درهم،
با یه من و سهچارک سرکه شیره هم نمیشه قورتش داد
خب به ما چه تو موفق یا خوشبخت نیستی؟
کی هست؟
ولی کسی حق نداره همینطوری این ویروس ذاتالامراض رو به دیگران بپاشه و بره
این قیافههای ورژ مادر مردگی همه را از ما دور میکنه
نیروی دفع داره نه جزب
همه اونایی هم که میخندن بهقدر خودشون مشکل دارن
اصلا در ایران آدم خوشبخت کو؟
مایی که میبینی خجسته و خندانیم، نه که مفرح ذات باشیم
راز مهرورزی را گم نکردیم
تا پوست حال میکنم وقتی با سوپری زیر خونه گپ میزنم
به همسایهها در سلام دادن پیش دستی میکنم
کوچیک . بزرگم نداره
لذت لذت میآره
شادی، دلخوشی
از کلمات جادویی هم استفادهی بهینه دارم
عزیزم و ایجانم، زیبا، نازنین ، زیر سایه شما............. و بخصوص دعای خیر
بهقدری از آرزوهای خیری که برای مردم میکنم مشعوف میشم که انگار هر چی به اونا میدم، برابرش به خودم برمیگرده
زندگی بهدر شدن از تلخیهاست
اگه بنا بود در بهشت بمونیم که اون سه بازی در نمیاومد با اردنگی بندازنمون بیرون
ما قدر بهشتم ندونستیم
تخم ترکه همون ننه باباییم دیگه
باید میونبر زد و برگشت به بهشت
همینجا
با دوپا
روی زمین
همین زمینی که از ابتدا برای زیستن ما اراده شد
بذار یه دندون درد بگیری
میفهمی تا دقایق قبلش چه خوشبخت بودی
اشتراک در:
پستها (Atom)
سفری در خیال کیهانی ( تجربهای هولوگرام)
اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود، آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...