راستش دروغ چرا بابام جان؟
یهو به خودم اومدم دیدم منم شدم گلشیفته فراهانی و از سر بیکسی، از صبح سرم توی دور از جون آخور بلاگر تا شب
مام بهمون برخورد و دکون رو تخته کردیم
انگار تصویرم رو از دور دیدم که چهطور هر بار به تنها نقطهی جهان که میشه
هرگاه و هر سبکی که دلت خواست میتونی براش حرف بزنی
از در و دیوار گرفته تا .................. ریاست جمهوری
این یک قلم رو که البته نه
همون سال 88 که سیب تلخ فیلتر شد و .... اینا، ما را بس
این دو سه روزه بهجای وبلاگ نویسی یا شیرینی پختم یا باغبانی کردم و در آخر مشق آبرنگ
هر کاری به جز حرف زدن با خودم
خیلی خوبه که بشه مدام رفتارمون رو زیر نظر داشته باشیم
اینکه چه کارها بر اساس عادات اکتسابی و چه بر حسب امیال فردی؟
اینکه تا چه حد خودمون موندیم و باقیش چه حد که ما نیستیم
و این رسیدن به خویشتن خویش که اسباب آرامش است و بس
در ازمنهی باستان که آینهی قضاوتم روابط و نحوهی زندگی دیگر هم نوعانم بود
دائم آشفته و آسیمه سر آواره کوچه و خیابون بودم برای فرار از تنهایی
کلی طول کشید تا بفهمم این فرار از آرامش است نه تنهایی
یعنی سری که درد نداشت رو بیربط دستمال میبستیم که بشیم مثل دیگران
در نتیجه روابط و بیا و برو و هزینههای چنین و چنان و چه چه ما بودیم و ذهنی مشغول که مدام درگیر بود،
کدوم اینا راست میگن؟
کدوم بناست کلاهم را برداره؟
به کی چی بگم که دردسرم نشه؟
با کی برم و بیام که بلای جونم نشه
یا از همه اینها بدتر
کیها استعداد بیحدی در نارو زدن دارن که البته به قدرتی پروردگار اکثر اوناس حوا بانو
اینکاره اند
یعنی با سایه خودشون هم درگیرند چه به اهل رفاقت
در عشقولانه هم به نتیجهای نرسیدیم چون ......
خلاصه که ما هر چه خواستیم از این تنهایی فرار کنیم
هی بدتر رفتیم توی دهن اژدهای هفت سر ذهن
دیدیم بهتر همین که انزوا اختیار کنیم
در انزوا هم شدیم وبلگ نویس و در آخر ماییم و این نیاز به حرف زدن
که نمیدونم از کجا و کی وارد عادات من شد؟
شاید از اولین باری که گفتم: ماما و کلی برام کف زدن؟
نمیدونم خلاصه که اینطور بریم هیچ نمیرسیم
هی نیاز هی نیاز به یکی دیگه غیر از خود آدم