ذهنم دیگه راه نمیده
یهجورایی هم خستهام و هم از نتیجهی اعمال و تصمیماتم ترسیدم
از باورهایی که معمولا درست از آب در نمیاد و من بیربط بهشون میچسبم، چنگ میزنم و...... تا نفس کم میآرم
همیشه فکر میکردم با کوهی از شانس به دنیا اومدم
کافی بود چیزی در دل بخوام، بیشک به اندک زمان برابرم مینشست
نمیدونم کی و چه وقت شانسم رو دزدید و برد؟
قدیما اینطوری نبودها
نمیدونم سی چی اینجوری شد
ایمانم بیشک هنوز سرجاست و خدا در همین نزدیکی و هیچ قراری نیست برای مشکلات دنیوی رو به او ببرم
زیرا با حضور روح او در ما حاجت نه به غیر خدایی هست و نه به حتا دست بالا بردن سوی خودش
روحش درماست که برای زندگی خودمون خودایی کنیم
نمیدونم چی بلایی به سر کلید در اتاق خدای من اومده که مدتهاست تدبیرو امیدش گم شده
خدا عمر بده رئیس جمهور محبوب که این کلید تدبیرو امید را یادمون داد
تازه فهمیدم چیزی که در همه عمر کم داشتم، تدبیر بود
من امید رو بی تدبیر دو دستی چسبیده و هی سه کردم
حالام که مثل چیز تو گل موندم
کاش میشد برای خواستههای کوچک و بشری هم رو به جانب شما آورد
کاش روح و .... تعطیل و ما هنوز غار نشین و اموراتمون توسط شما انجام میگردید
ای کاش من یک بز به دنیا آمده بودم
از مرگ هراسی نبود زیرا که شناختی هم نیست تا لحظهی تجربهی مرگ بزی