۱۳۹۲ آبان ۷, سهشنبه
دراز بی قواره
چند صد بار معلم از اون سر کلاس فریاد زده باشه:
شهرررررررررررررزاد. دراز نردبوم دزدا. چکار میکنی؟
و من که تازه از خواب پریده بودم، قلم از دست شوت میشد از این سر تا اونسر کلاس
دراز بودیم و همیشه ته کلاس جام بود
میخواستی شاگرد اولم باشه؟
نمیدونم چه اصراریه که والدین میخوان رخت آرزوهای خودشون را بر تن اولاد کنند؟؟
خودم همینکه چشم به دنیا گشودم، اول پالت و قلم رو دادم به بانو دکتر مهرعلی
از اون زمان تا ...............................الان، طی این هزار سال، من همونم که روز اول اومده بودم؛ سایهی محوی از سالوادور دالی
یعنی دست خودم نبودم.
سعی میکردم بچهی خوبی باشم و همه حواسم به درس معلم
و زمزمهی بیمحبتش بدم.
سر در نمیآوردم اصولا این بانو یا آقای معلم داره چی بلغور میکنه ؟
مثل اینکه تو هم نمیفهمی من چهطور میکشم، میسازم و یا مثل بلبل چهچه نه مینویسم
منم نمیفهمیدم اعداد و طول و عرض جغرافیای و داستان ترکمنچای یعنی چی؟
« البته الان به لطف سیاست داریم زوری میفهمیم. ولی اون زمان فقط خدا شاه بود و میهن و به ما ربطی نداشت این اینگلیسیایی چشم بابا غوری گرفته،
چه بهسر این کشور آوردن ؟
که باز هم خیلی به کار من که هیچ ژن درک سیاست ندارم ؛نمیآد.
ذهن من برای تصویر سازی خبره است.
حتا گفتگوی درونیمم برخلاف شماها که با خودتون حرف میزنید، مال من تصویریه.
حالا به آتیش بگیم : چرا داغی؟
برگردیم سر اصل ماجرا
امروز از اون روزهای خدایگونهام بود
از صبح توی کارگاه و به کار خلقت
قاتی پاتیه رنگ و ......... تا همین حالا. ظهر هم دلت نخواد یه خورشت کرفس مشتی گذاشتم داره جا میافته
خلاصه که امروز تا میشده به خودم حال دادم و حال کردم و حالم جا اومده
خدا برای همگی بخواد
حیف از اون همه وقتی که صرف خیالات خام عاشقانه شد
چه بسی الان در بعد هشت انرژی پشت پایه نشسته بودم و با رد انگشتهام تصویر رسم میشد
یا شاید هم مجسم میکردم و میگفتم: باش و میشد؟
نه مطمئنم این یک قلم رو هرگز نمیخواستم
همه شوق زندگی در لحظاتیست که در کارگاه میگذره
اگه خلق نکنیم ، پس با چی حال کنیم؟
صبح بیداری
يه برنامه ريزي شديم در حد، جام جهاني
کل ساحران کهن، شخص دونخوان، ناوال آخر کارلوس و جمیع صد و چند هزار پیغمبر هم بیان دیگه من یکی که آدم بشو نیستم
اونهمه با خودمون کشتی گرفتیم که عاداتمون بریزه
مثلا هم ریختهها . نه که فکر کنی نریخته؛ یا من فکر میکنم ریخته
همینکه سرسام چرا یکی نیست که اگه بود و ... چنین و چنان ندارم، فکر کردم ریخته
اما این عادات ما چنان موزیانه و زیرکانه طرح ریزی شده که نه گمانم تا وقت مرگ هم برخیش از سرمون بریزه
از جمله، آمدن یکی که مثل هیچکس نیست
یعنی رو میخواد در حد لیگ برتر، با اون همه بلایی که تا هنوز از باب عشق تجربه میکنم، باز مسیر ذهنیم به عشق منحرف بشه
فکر کن!!!!!!!!!!!
دیشب سر اون پیچ اول رختخواب بودم که به یاد رویایی افتادم مربوط به سال 90 و انقدر خوابم میاومد که نشد بپرم و دفتر را بردارم، حوالت شد به صبح بیداری
اصلا شما ذهنت رو درگیر خواب و مراتب رویا بینی نکن
خبر رویا بینی من نیست
صرفا نشانهای از حضور کسیست که نمیدونستم کیست و امروز صبح با فتح دفتر رویابینی انقدر بو بردم کسیست که اکنون هست و آن روزگار نبود
دیگه تو برو تو مایه رویاهای عصر بلوغ
من و چای عطری و بالکنی و عطر رازقی و کشف یک امید
احمق تو هنوز منتظری شاهزاده با اسب سفیدش که حتا نعلش هم از ریخت افتاده از راه بیاد؟
باور کن، به جدم اکبر و اصغرم سوگند، فکر میکردم صرفا در پی تعبیر خوابم
نگو هنوز موزیانه منتظر مرودی تازهام
تو فکر کن
دقیقه نود، در میزنن موسیو عزرائیل پشت در و من هنوز جو میزنم که:
الهی شکر این دیگه حتما خودش باید باشه
۱۳۹۲ آبان ۵, یکشنبه
تولد پدربزرگ در خانهی سالمندان
گاهی تیوی اونوری آبی تصاویری نشون میده مربوط به خانههای سالمندان اونور آبی
اینجا هم هست
شک نکن. با اوضاع فلاکتباری هم هست.
تفاوتش میدونی در چیه؟
در اینکه،
نگاه میکنم.
افرادی هستند که وقتی ایران را بعد از انقلاب ترک کردند زن و مرد جوانی بودند که برای آیندهی بهتر بچهها فرار کردند
حالا سی و اندی از موضوع گذشته.
پیر و دست و پا گیر شدن
به همین سادگی
بهتر نبود همینجا میموندن و آخر عمر گاهی با دیدن محلهای، فامیلی، دوستی....... مروری دوباره بر خاطرات ذهن و احساس با هم زنده و فعال بود؟
هم صحبتی روزهای زیر آفتاب و پارکهای محلی که همه همزبان و
هم تاریخچه و
هم خاطرهی تو هستند کجا و خانهی سالمندانی در آن سر دنیا؟
کوچ نشینان
بگم از کشف جدیدم
پریا از وقتی رفت، زد به کار گریه و شیون و زاری و ما دیدیم این لاکردار تمومی نداره
تو اینجا که بودی میخواستی سر به تن هیچ یک از ما نباشه
مام گذاشتیم به حساب ترک عادت و ترک خونه و ........... همونا که از همهاش فراری بود
اصولا همیشه از هر جایی که مجبور بود بمونه، فرار میکرد و جایی رو دوست داشت که باید بهزور خودش رو درش جا میکرد
از جایی که ماجرا کشدار شد و اخبار صفحهی فیسبوکش با احوالش برابری نداشت
شصتم خبر دار شده که:
نمیخنده که رومون زیاد نشه.
نمیخنده که وقتی میگه موندم بیپول و باید برگردم. تو مجبور بشی به سلام و صلوات مایه تیله رو ردیف کنی که بمونه و ...................... اصلا
موضوع امروزم پریا نیست
امروزم خطاب با رفتگانیست که هنوز در روزهای خوب وطن جاموندن و بهقدری این رفتنه به چشمشون اومده که خودشون پیش خودشون باور کردن، از باب ستمی که اونها از باب رفتن و کندن کشیدن؛
ما به ایشان بدهکاریم!
مام که اینجاییم مشتی کرگدن پوست کلفتیم که با وضعیت موجود نه تنها حال میکنیم که،
اصولا اصرار داریم نگهشداریم و ما مسئول رفتگانیم
حیرتا
خب مام اگه میتونستیم لابد الان همگی با شما از اونور آب به وطن نگاه میکردیم
اگه هنوز هستیم، نه برای این است که به قدر شما عذاب نکشیدیم یا شما بیش از ما.
اوضاع چنین است.
حالا شما رفته و ما مونده، اونم مثل جناب خر تا خرخره تو گل گیر
چرا فکر میکنید وقتی برمیگردید ایران هنوز باید همه غش و ضعف کنیم که شما آمدید؟
از گوانتانامو آمدی؟
تو که نیامده و باسن مبارک بر زمین نگذاشته هی داری همه رو تهدید میکنی: « من میرم. همین فردا دیگه تحمل اینجا رو ندارم و ........ » چرا اصلا برمیگردی که دوباره اینهمه عذاب بکشی؟
ما در مشکلات خودمون گیریم. همانها که شما ازش فرار کردید
من هم شبهای با تو بودن را دوست دارم.
اما نه من آدم سابق و نه تو همان رفیق گرمابه و گلستانی
قید یه خونهی کوچیک جنگلی رو نمیتونم بزنم. طی یک ماه گذشته بیست دفعه در ذهنم فروختم و پس گرفتمش
چهطور بتونم قید ایران را بزنم؟
ما باور نداریم کسانی رفتند که بیش از ما عذاب میکشیدند
کسانی رفتند که جرات کندن و قصد آزادی و امکاناتش را داشتند و قید وطن و خاطرات خوب پشت سر و ............ را زدند و رفتند
ما هم فضای خالی شدهی زندگی از رفتن شما را با آدمهای دیگه پر کردیم
و سالها میگذرد و فاصلهها بیشتر خواهد شد
خدا برای کل ملت ایرون نخواد که نه گمانم بیش از دو سه میلیون نفری در ایران باقی بمونه
ترک عادت موجب مرض است
ترك هر عادتي، چهل روز زمان ميبره. چهل روز حمایت از عادات تازه و مقابله با عادت قدیمی
شاید برای همین مذاهب عدد 40 را برای مراحل مختلف قرار دادند؟ یا حتا چله نشینی
یه مدت که روش کار کنی و لمش به دستت بیاد، میکشه به سه روز
یعنی قدیما گاهی سالها طول میکشید تا نبودنی را بپذیرم
حالا پذیرش سر خود شدم و اتوماتیک عمل میکنه. از اول میپذیرم همه رفتنیاند و اونی که باقی میمونه منم و بهتره خودم رو کمتر ناراحت کنم و بیهوده انرژیهای ناب حیاتیم خرج افسوس و اندوه نشه
تو میگی خود خواهی؟
پس میخواستی چی باشه؟
ما نفسی هم که میکشیم اصل خودخواهی و خواست بهتر زیستنه
انگار بازگشت به کودکی. زودی سر خودم را به یه چیزی گرم میکنم تا موضوع آزارم نده و میپذیرم، اونی که میآإ، حتما میره
ما همینجوری الکی رشد کردیم و بزرگ شدیم
بعد اسممون شد، بیاحساس خنثی
خب بیپیر همگی رفتنی هستیم، درخت نیستیم. چرا باید چسبندگی من به افراد بشه ملاک انسانیت؟
اشتراک در:
پستها (Atom)
سفری در خیال کیهانی ( تجربهای هولوگرام)
اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود، آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...