یعنی
بهقدری تکراریست برخی حکایتها، که چشم، بسته و ذهن درگیر
گفتنها
با لیوان چای احمد عطری، صبحگاهی خودم را به خاکریز گندم رساندم
تا فقط بگم
از بغضهای بسیار
از تکرار تکرارها
از خستگیهای بهجا مانده از انتظارها
انتظار، قدری محبت
تکهای صفا
مشتی، یک رنگی، قربیلی انسانیت
از خود به تنگ آمدم
همیشه از همین نقطه شروع شده
میبخشم، رها میکنم، میرم،میآم و هزار طرح برای محبتها
صمیمیت و خانواده بودن
و همیشه اطرافیانند و سوء اشتفادههای بسیاری که به من مینمایانند
من موجودی هستم صرفا بهره خدمت و دوست نداشته شدن
بانک سیار و ظپنده
زندهای که حق ندارد زندگی کند، امید داشته باشد، به آیندهای نظاره کند
موجودی خسته و ندیدهی این سالها
زودتر این سفر تمام بشه
زودتر خودم بمونم و شانتال
زودتر کسی نباشه بهش محبت کنم و مهرم را هبهی شاگردانی کنم که حداقل از من طلبکار که نه
گاه شاخهای گل هم میآورند، یا شانتال که از همهی موجودات جهان بیتوقعتر و مهربانتر است
شرم نمیکنم اگر بگم
هرگز در زندگی دوست داشته نشدم، زیرا
خواستم بیش از توانم باشم و شدم تهمتن
بیحق و ادعایی در زندگی دستمال نظافت بردست
بانکی سیار در همه عالم
از من فقط بوی پول به مشام دخترانم میرسد و طلب ارث پدر
شرم بر من زاد و رود من
اگر به آرزویشان برسند