خدا منو ببخشه يا خودم؟ يا هيچكي؟
چند روز پیش برای پنجشنبه، در خيابان مورد علاقهام منوچهري قراری گذاشتم
قرار با کسی نبود جز شخص شخیصی که از کودکی مونس و همدمم بوده
هر دو میچریدیم در بهشت امنیت
هزار ساله من بزرگ شدم و او همچنان بچه است
حالا
زوری با توسری یا به جبر زمان، من بزرگ شدم لیک او همچنان و همیشه کودک میماند
نه میدونه ریال چیه؟
نه طلا جواهرو بزک دوزک
از همیشه که یادم هست قرارها یا در خیابان منوچهری بود یا همین دور و بر
قديما استادم « ارجمند نیا که یادش گرامی باد » اونجا بود و ما با هم هفتهاي سه روز در منوچهري ولگرديداشتم
از در خونه میرفتم بیرون که سر دو ساعت برگردم
نمیدونم چه میکرد با من که به خودم میاومد میدیدم سر از یکی از دخمههایی درآوردم که بهطور معمول جرات ورود بهش را نداشتم
دخمههای تاریک و کثیف، ساخت زیر خاکی
باور کن
بهخدا راست میگم
نهکه فکر میکنی هر چه در بازار بهنام عتیقه هست، واقعا زیر خاکیه؟
نه به جان مادرم، پروسهای داره که در این متن نمیگنجه
حالا
اینکه آوارهی چه میشدم هم باشه برای پست دیگه
اما قرار دیروزمان
قرار مقابل فروشگاه ژاندارک بود، گفته بود جای پارکت رو نگه میدارم
با تردید رفتم تا رسیدم مقابل فروشگاه مزبور و با جای پارک خالی درست مقابل در ورودی ژاندارک مواجه شدم
این بلا گرفته رو ولش کنی تا جانشینی اوباما هم پیش میره،
خوبه همیشه کنترلش میکنم که مهوس چی بشه یا چی نه
دیگه اینکه تو با پای خودت واردمغازه بشی یک چیز و خروجت حکم امیرالمومنین میخواد
نمیدونم چهقدر اونجا بودم ، به خودم اومدم دیدم کارت خالی شد
یعنی تو فکر کن من چهکارهی مملکتم که یک میلیون خرید رنگ و ابزار کار کنم؟
ولی کی میتونه اینها را به گوش این گلی ورپریده کنه که کاه از خودش نیست، کافیه پاش برسه به یک فروشگاه ابزار یا رنگ
تو گویی نشسته پشت ویترین جواهر فروشی سر از خودش نیست هر چه میبینه میخواد
حال فروشنده هم که هویدا بود به زور نگهم داشته بود و به گوشم میخوند:
دیگه اجازهی ورود رنگ و ابزار نمیدن
هر چه رنگ میخوای بخر
پدر بیامرز رنگ دونهای سی و چند هزار تومن نخود چی کیشمیشه؟
کل زمان تحریم ما به نبود رنگ و ممنوعیت ورودش نرسیدیم
اینام که چیزی نیست
کل زمان جنگ هم ما به این نقطه نرسیدیم
و تو هم مپندار فریب خورده باشم
فقط چیزهایی را خریدم که برای کارم مورد نیاز بود
باور کن حتا یک قلم هم بیشتر نشد که تازه یه چیزایی هم درز گرفتم
خلاصه که بنا شد وسایل ارسال و من راهی خونه شدم
تا همینجا خوبه
از صبح که میدونستم امروز پنجشنبه و ساعت 1 با پایان طرح من راهی منوچهریام
سر از پا نمیشناختم، از صبح که چشم باز کردم به گوشم خونده که :
ولش کن
امروز 5 شنبه است دیگه
خودت نگفتی باشه پنجشنبه میریم
اصلنی نمیخواد وایستی تا طرح تموم بشه
از کجا معلوم بری و جای پارک باشه؟ هااااا؟ بیا با تاکسی سرویس همین حالا بریم
به خدا اگر تو میدونستی این گلی در من چه حکومتی میکنه
شک میکردی هم سن حضرت نوح باشم
کلی مقاوت و البته بروز علائم سرماخوردگی هم به یکسو باعث شد سرجام بنشینم و فریب گلی را نخورم
من هنوز تا کف پام بچهام
به عمرم چنین ذوقی نه برای زیور آلات داشتم نه رخت و لباس و لوازم منزل
دردسرت ندم که به محض رسیدن به خونه یکی زدم تو سرم که:
چه کار کردی دیوونه؟ کی یک میلیون پول رنگ میده؟
احمق لپ تاپت رو به موته، دلت نمیآد یکی جدید بخری
دلت تبلت میخواد، جرات نداری بری سراغش نشستی به امید ارزان شدن دلار
کی به تو چنینی حماقتی داد که چنینی کنی؟
عمر رفته
اگر در زمان خودش به جای کاستاندا بازی رنگ بازی کرده بودم
الان اینطور مجبور نمیشدم هول هولی خرید کنم در آرزوی طلای کشوری قلم بزنم
نه باب رتبه
باب اینکه وقت رفتن به خودم بگم: بالاخره یک کاری را تا تهش انجام دادم و بودنم بی ثمر نبود
اگر به قاعده و به زمانش و اندک اندک پیش رفته بودم،
از رنکیگ کشوری هم گذشته بودم برای رنکینگ جهانی طلاش میکردم
ولی خب دیگه همهی مسیر پشت سر راهی بود به سمت حالا
دروغ چرا
قدیمتر تا فکر میکردم، چی بکشم؟ مخم داغ میکرد و سوت میکشید از ترس نبود اندیشه و تصمیم گیری
حالا تا دلت بخواد طرح در ذهنم هست
حالا میدونم چیها باید یا دلم میخواد بکشم
یا فهمیدم نباید مانند سایرین باشم
هر هنرمند فقط حرف نگفتهای را داره که مخصوص خودشه
و فقط اوست که توان گفتن این حرف را داره نه کس دیگه
صبح که چشم باز کردم دیگه نه عدد و ریال برام مهم بود نه هیچ حرف اضافهای
تمام شوق کودکانهام ساعت 6 از بستر منو کند تا برسم به
حوض نقاشی