۱۳۹۲ اسفند ۱۷, شنبه
پا بزن پا بزن بهنام زندگی
خونه دارم، تو گویی سالن شهرداری
از این سر به اون سر بری، کلی راه رفتی
گاهی فکگر میکنم یکی از این موتور برقیها برای تردد در خانه بخرم
نه سی اینکه خیلی باحالام
سی اینکه تصادف اون موقع تاثیرش رو گذاشت و رفت
تنی شکسته پیکسته دارم که با هزار ژانگولر بازی تا اینجا کشوندمش و نذاشتم دیگران بفهمند تا کجا شکستهام
سی این
حتا گاهی فکر میکنم یکی از این ویلچر موتور دارها بخرم
آی حالی میده.... از اینورش برم اونورش
روزی صد بار
حالا هم میرم اما با درد و قیافه. ولی این زندگی سهم من است با درد و بی درد
من با مرگ رقصیدم نه یکبار که سه مرتبه
من اگر قدر هر نفسی که میکشم ندونم کی بناست بدونه؟
حالا سیل کن ایی
میمونه به من به تو به هر یک از ما
یک بذر کوچک و لاجون
یک هفته ده روزی صبر کرده تا ریشه بده، جوانه بزنه و خاک را بشکافه
تا یک ماه آینده این بذرها کل ایوان را استظار میکنند
همین بذرهای کوچک و به چشم نیامدنی
در زندگی من نقش دارند و از توجهم سهم بسیار
من انسان خدام و نمیذارم هیچ کجا کم بیارم
در نتیجه با اینکه اواخر دی خونه رو به یمن ورود دخترک تکاندیم
دوباره از باب ورود نوروز هم میتکانم، بذرهای امید میکارم
یا اونا رو ول کن اینا رو ببین
سالهاست سنبل نمیخرم، پیازهای سال قبل را میکارم
یعنی حتا گیاهان هم برای ادامه سعی دارند
این سنبل نمیدونم چه سالی وارد خونه شد
اینها رو ببین، بچههاشن
خودش باشه برای پست بالا
امسال اینها سال اوالی هستن
هر جزء کوچک زندگی به حساب هستی میآد و حمایت میشه
بستگی داره اقتدارش تا کجا باشه
یعنی ما از اینا کمتریم؟
یا اصلن همه رو ول کن بچشب به این مظهر زندگی و اقتدار
سالهاست هی چسب دیواری میکارم
هی خشک میشه
من هی میکارم و اون هی خشک میشد
تا امسال که بالاخره این گلدان میزبانیام را پذیرفت و خودش را به سینهی دیوار رساند
و زمستان بیپیر امسال که کلی گیاه خشکاند
این را هم به کل خشک کرده بود
من از رو نرفتم و پا به پای سایر گلدانها بهش آب و غذا دادم
هی رفتم و آمدم برگها و شاخههای خشک را دیدم و گفتم:
نه
تو نمیمیری
من حتم دارم
چون من قصد کردم این دیوار متعلق به تو باشه
و تو میمانی چون بخشی از خاطرات کودکیهامی
هااااا پس چی؟ نمیشه که فقط حسرت بخوریم
هر گلدانی که از بچگی بر ذهنم نشسته دارم
حالا راه داده اینجا. نداده؟ چلک کاشتم
یاس امین الدوله
خوشههای گلسیرین بنفش، نسترنهای بیحد. سرخ و صورتی
که البته خبر ندارم این زمستان چه بر آنها گذشته؟
یاس هلندی، چسب دیواری و گل رز که همیشه یادآور عطر مادر است
ولی اینها
وقتی صبح این جوانههای تازه را دیدم زمین شکر را بوسیدم
باورش کردم
اقتداره که در زندگی جواب میده
نه ضعف و ننه من غریبم
تازه یک کار دیگه هم کردم
شانتال خانم را هم به مناسبت عید بردم سلمانی و از موهایی که عذابم میداد راحت شدم
اینی که میبینید لباس تنش کردم، طفلی کلی سردش شده بود
اینم پارسال براش بافته بودم
هنر زن بودن فقط به بزک و فیس دادن نیست
دستان زن پر از مهر و خلاقیت است از مطبخ تا ....
در واقع ما حتا کارهایی که برای بچههامون میکنیم
از باب خودخواهی خودمونه
حالا اینکه اسمش بد در رفته و شده ایثار و جان فشانی و ... بماند
تهش باید از خودمون راضی باشیم که اسمش بشه زندگی
کلی هم قراره شیرینی بپزم
البته به کسی نگفتم امسال عید تهرانم، جز خانوادهی گرام
روز اول عید برادر جان و اهل بیت که میآن
همون مهمه
حتا اگه یک نفر را در زندگی داشته باشی، محکم نگهش دار
که من نادر را با چنگ و دندون نگه داشتم
قدیمیهای گندم داستانهای من و برادر جان را در راهروهای دادگاه به خاطر دارند
حتا سکتهی سال 88 را
من نمیذارم داشتههام از دست برن
به هر قیمت
با چنگ و دندون برادرم را حفظ کردم که ریشهی منه
تاریخچهی من و کودکیهای با پدر
من داشتههایم را با چنگ و دندان حفظ میکنم
زیرا غروری ندارم
منی ندارم
دست جناب کارلوس درد نکنه که خوب موجودی ازم ساخت در این بحر طویل زندگی
ما انسان خدایان
یعنی تو فکر کن من از این مراسم سنتی و عزیز و زیبای عید بگذرم
یعنی پارسال وسط همون جنگل هم باز یه سفرهای چیدم و خانهای تکاندم
قبل از رفتن هم اینجا را تکانده بودم
هزار سال عید شد و رفت من همیشه همینکار را کردم
حتا در ایامی که تازه متارکه و بچه ای نزد خود نداشتم
این سرمونی یکی از زیباترین جنبشهای فرهنگی ماست
روفتن خاک و تیرگی و باز ستاندن نور از تاریکی. آهای آقا، اخوی، دادش، هم بچگی با شماهم هستم
این حرکات جمعی چنان انرژی سپیدی داره که خودمون دیدیم هزار ساله باز دل به نوروز خوش داریم
چرا که نه؟
قابل توجه رفقای مجردم
ما هستیم، با بچه، بی بچه. ما عاشق شدیم نشدیم ازدواج کردیم نکردیم و .... هر چه کردیم صرفن برای دل خود بود
حالا اینکه خواب قومی ما را به باور خانوادهی متاهلی هول داد یه چیز اینکه اینکاره نبودیم که در آن جمع ماندگار بشیم هم
داستان خودش را داره
شک نکنیم که هر یک از ما مجردین این قوم آریایی اراده کنیم یکی هست بشه آقای شوهر خانم همسر
سی چی دم به تله ندادیم دیگه؟
سی اینکه بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود، قصهی ما دروغ بود
نه قصههای قومی
قصهی برخی از ما که ذاتن مجرد به دنیا آمدیم و فقط یکبار یا حتا هیچ دم به تله ندادیم
خودمون رو کشف کردیم و دیدیم ذاتن مجردیم
خب هستیم که هستیم
معنیش این نشد که مثل جغد زندگی کنیم
آهای با تک تک شمام
پاشین خودتون رو یه تکونی بدید خاکی بگیر و گلی به خونه بیار و برای خودت
خود تنهات به استقبال نوروز برو
من در سخت ترین لحظات ازش نگذشتم و همیشه تهش از خودم راضی گشتم
حتا اگر شده امسال هیچکس را نبینم، میهمانی نرم میهمان نیاد
عید در راه است، مال من است، مثل همهی مردم پارسی زبان و من اگر قلمش بگیرم به خودم بیحرمتی کردم
و نمیشه از کائنات انتظار احترام و توجه داشت
یادته؟
یادته؟
اون روزی که اونطور شده بود و دلت میخواست زمین دهان باز کنه و تو رو هم قورت بده؟
یا اون روز که فلان اتفاق افتاد
یا.... حتا فلان
ما همگی بیشک روزهای تلخی هم داشتیم که رفته.
روزهایی که از دردش یا از درون میسوختیم یا از درون و برون با هم
منکه تا دلت بخواد از این روزها داشتم
از ده دوازده سالگی تا حالا
اوجش مرگ پدر بود در شانزده سالگی، بعد تر هم داشتم، حتا تلخ تر از مرگ پدر
ولی چی شد؟
همهاش رفت و ته مونده یادی ازش مونده در خاطرات مون
والله که خوبه ما اینطور به سادگی، یا فراموش میکنیم یا عادت
و بهتر از اون روزهای ماندهی پیش روست
و چی میشه که برخی در آن تاریخهای تیره و تار گیر میکنند. تاریخ میگذره، تقویم عوض میشه
لیک آنها در همان روزها کانده و همچنان برسر زندگی میکوبند
که آی زندگی تو چهقدر زشتی
تو به من بد کردی و وایستا که میخوام الساعه پیاده شم
منم از این روزها داشتم شک نکن، اما بهقدری واحدهای من فشرده و تنگ هم پاس شد که تند تند یاد گرفتم
همه چیز میگذره
از خیانت یک مرد به همسر و فرزندانش تا مرگ عزیزترین کسان آدم
اصلن دنیا مکان گذره
چرا قدر اینک و داشتهها را ندانیم
تا تابستون گذشته فکر میکردم
خستهام، نزدیک سن بازنشستگی، بچه هم که به خیر و خوشی عاقبت بهخیر شد
بشینم به انتظار مرگ و بازنشستگی
سی همین اونطور هول هولی دنبال خونه میدویدم. خانهای در حاشیهی تهران برای گذران ماندهی زندگی
زیرا
وا داده بودم
حالا اینطور فکر میکنم
احمق جون، اومدی و تا یه بیست سال دیگه هم بودی؛ همینطور میخواهی چشم به در بدوزی؟
تو که عمرت همینطوری تلف شده، مابقی هم تلف کنی؟
و همینگونه بود که دوباره از جا جستم، خاک کارگاه رو گرفتم و زدم وسط زندگی
این زندگی حق منه
برای تک تک ما این جهان آفریده شد و از روح الهی بر تک تک ما دمیده شد
پس هر لحظهاش سهم منه انسان خداست
سهم مایی که حامل روح اوییم و خودش ما را خلیفهاش بر زمین خواند
پس لطفا بساط معجزات برچینیم و به زندگی که به حرمت تجارب روح الهی بر زمین و یا در جسم خاکی ما ارداه گشته بپردازیمم
نفخه فیهه من الروحی
فقعوله الساجدین
دمیدم از روحم در او؛سجده کنیدش
حالا باز شما برو دخیل ببند به هر جایی که راه داد
۱۳۹۲ اسفند ۱۶, جمعه
یک لقمه نون و پنیر
گفتی نون و پنیر، کردی کبابم هم بچگی
جملاتی بود مخصوص ایام کودکی ما که دیگر و تا ابد به گوش نخواهیم شنید
مثلا
تو رو خدا، مگه تعارف داریم؟ یک لقمه نون و پنیر با هم میخوریم و یا یه کاسه آب بستم به آبگوشت با هم میخوریم
خوب فکر کن چه ساده با هم رو در رو میشدیم
چه زندگی ساده بود
سوای نظام و گرانی و ... موضوع بین ما مردم عادیست و دلهایمان
که فراخ بود و نورانی
الان چی شده؟
از تنهایی بال بال میزنیم ولی دری به صدا در نمیآد
زنگ تلفنی بر نخواهد خواست و ما سرکوب میکنیم
چرا که خسته ایم
مردم همان مردم خوب قدیمی نیستند.
نان و پنیر صفا و صمیمت از سفرهها رخت بربست
یکی از موارد دلخوری سفر اخیر پریا این بود که:
زندگی پریسا پر شده از سریالهایی که به گفتهی خودش پریا میره و اونها میمانند
شبهای تنهای حوصله سربر مانده و ما که ریسمانی نداریم جز تیویهای بیگانه
هر کدام چندین دیش و کاسه بشقاب ردیف کردیم بر بامها برای فرار از شبهای تنهایی
ما حاضریم تنها بمانیم و ... دل به تیوی خوش کنیم که چی؟
از هم امید بریدیم
احمقانه بزرگ شدیم و تنهایی را خوب فهم کردیم
و مردم بد پندار پد کردار
چه با خود کردیم؟
پنجشنبه باز منوچهری بودم، برای خرید بودم ایام تعظیل عید
امسال میخوام به سبک خودم عید باشه
نه به روشی که هزار سال باب کم نیاوردن پیش بچه
کم نیاوردن بچه پیش رفقا
غایب نبودن ما در سفرهای نوروزی
خب همه میرن همه میکنن و ما هم یکی از همه باشیم
نوروز پارسال هیچ به دلم ننشست و هر چه طی سال به سرم آمد، انداختم گردن غیبتم به وقت تحویل سال
سال تحویل کجا باشه چه تفاوت داره؟
ولی ذهن من برنامه ریزی شده بود سالها که :
آدم باید وقت سال تحویل توی خونهی خودش باشه
و اینکه چلک هم خانهایست که خودم ساختم هم دلیل نمیشه که به حساب ذهنم
خونه بیاد
ذهن من فقط اینجا را به نام خونه میشناسه و سی همین هرچه در سال رفته بهم تلخ نشست انداختم گردن سال تحویل در چلک
حالا امسال میشینیم خونه که هیچ
اصلا هم سفر نخواهم کرد میخوام فقط نقاشی کنم
هزار سال آن کردیم که همگان کردن
امسال این کنیم که خود میگوییم، بلکه سالی رنگین کمانی بود
لیک مانا
آه
بچه بودم، از شب تاریکی میترسیدم
میترسیدم چون ترسانده بودنم.
از وقتی قد کشیدم و به لب طاقچه رسیدم، شب شد مسیری برای پناه بردن به تخیلاتی، خام
بزرگتر که میشدم شب جای خودش را به روز میداد؛ که من زادهی شب بودم و اوج توانایی هایم هم در شب میشود
و منکه بیش از شب از روز ترسیدم بعد از شناخت این جهان
در نتیجه به تدریج عاشق شبی شدم که درش عشق را شناختم
شبها و خیال عاشقانهای که در بلوغ خواب از چشمانم میستاند
راستی کجایید عشقهای خام؟
آنها هم بزرگ شدن، یکی از همین مردهایی که باید از آنها همیشه دوری میجستم
و این جهان کودکی بود که با رفتن ترس از شب جای خودش را به وحشت از روشنی روزگار بزرگی میداد
و حال که از روشنی روز میترسیم، بسیار
از آنچه فهم کردیم از این جهان، از اکتشافات بدیع و غریبمان از دنیا
سر ساعت همه بیدار میشیم، با عجله به سر کار میریم ، بدو بدو، برو بیا ، بجنگ با عالم و آدم .... که چی؟
جامعه برایمان خواب دیگری دیده بود
در یک ردیف کارت میزنیم با هم روزهای مقدس داریم، روزهای بد یمن
قهرمانان سپید، سیاه ..... و دنیا همینطور ادامه داره تا ...
و ما هنوز جهان را به تمام نشناخته که گاه رفتن میرسد و ماییم و حسرت یک
آه
آه ندیدهها و نگفتهها
نشنیدهها و هزاران کذا کذایی که جامعه رسم کرده بود نبینیم و ندانیم
از جمله پسر شمسی خانم
چند روز تا خوشبختی؟
یادش بهخیر از اوایل اسفند روی تخته سیاه کلاس مینوشتیم، چند روز تا عید مانده؟
و ما گه چه کودکانه مراقب روزهای روی تخته بودیم و بیچاره اولین معلم روز که میرسید و
تخته را پاک میکرد و نمیدانست چه آتشی بر جان شاخهها میزد
خوشبختی کف دستهامون جا داشتبا سرانگشتهای کوچک نوازشش میکردیم و هر روز برایش دانه میریختیم
خوشبختی گاه زیر بالشت مینشست و گاه در کمد دیواری، گاه در کیف مدرسه و گاه
در سرویس در حال عبور از خیابانهای شهر
خوشبختی بهقدری به ما نزدیک بود که فقط کافی بود بزرگترها اندکی سر بهجمبانند
و ما کا صاحب خوشبختی بودیم در آغوش مادر و در حریم امن پدر
خوشبختی سلام
زیبایی سلام و همهی مواهب نیک کائنات که همگی از آن مایید و نمیدانیم
در سرای بیگانه به جستجوی آنییم
۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه
من ساختم
اینها گلدانهای منتظر بهاره
بذر کاشتم و صبر میخواد تا سبز بشه
از باغبانی کلی چیز یاد گرفتم، کلی به خدا نزدیکتر و با وی آشناتر شدم .
مواقعی که بیمحابا هرس میکنم و میدونم مصلحت این است
و آموختم انتظاری آرام
هرگاه منتظر چیزی مینشستم، بهکل راه مسدود میشد
هر گاه هم که منتظر چیزی بودم و کلی کار داشتم، وقت کم میآمد و انتظار هم به پایان
انرژی انتظار سدی مخوف میسازه که نشه حتا باورش کرد
از صبح شاکی چشم باز کردم، خدایا امروز را مانند هر لحظه به تو میسپارم و مرا از شر ذهن تاریک در امان دار
که رو ببینه وسط محلهی بد ابلیس نشستم
زندگی یعنی همین شناساییهای ریز و درشت که از خود کسب میکنیم
شناسههایی که با ردیابیش میتونیم به صلح و آرامش درونی برسیم
من درد دارم؟
مسکن میخورم
نمیشینم بر سر بزنم که: من چنی بدبخت و حقیر بودم
من چنی حیوونی بودم همهی زندگی برام اه بود
گاه هم .....
من هر لحظهاش را ساختم با تمام خطاها یا اقتدرام
هر گلهای هست به جز خود به هیچکس نیست
و چون بیزارم یکی بهم نق بزنه
سعی میکنم درست زندگی کنم که به جون خودم نیفتم که:
باز سه کردی!!!
هنوزم سه میکنی؟
و الی آخر
اینم داخل گلخانه است و سبزیجات سالادی مصرفی روزانه
همیشه در این جعبهها اسفناج، شبد، گشنیز میکارم که میزنم تنگ کاهو و......... اووووووم
سالاد مورد علاقهام بدون سس چرب
با لیمو تازه و روغن زیتون
اما عطر فقط سبزی خانگی
بفرما نون پنیر
ما فقط در حال جنگيم
يا نه ببخشيد از اينجاش شروع كنم
سلام، صبح بهخير هممحلي.
خوبي؟
خوشي؟
دماغت چاقه؟
كيفت كوكه؟
منکه خوبم الهی شکر.
هنوز آفتاب نزده گاوا رو دوشیدم، تخم مرغها رو از توی لونه جمع کردم
نون تازه از تنور درآوردم و با یک لیوان چای عطری آمدم که بگم:
من فقط در حال جنگ بودم همیشه. نه شما شرمنده اشتباه تایپی بود و من تا دلت بخواد دارم
یعنی بیشتر روزها اینجوری شروع میشه که من هنوز در نیم ساعت اول خواب به اینجا میرسم و هر چه به ذهنم هجوم آورده را با سریعترین شکل ممکن مینویسم و ازش خلاص میشم
سی همین نمیتونم به فکر تایپ و غلطهاش باشم
شما هم ببخش
چی میخواستم بگم؟
همینه
فکر فکر میآره و منکه مدام در حال توجیح و توضیح احوال خودمم
نتیجه میشه همینی که داری میبینی، بهکل یادم رفت چی میخواستم بگم
صبح بهخیر هم عصر و هم روزگار من
۱۳۹۲ اسفند ۱۳, سهشنبه
بیخیال فرش، بیا تو با کفش
گرگزاده گرگ گردد، گر چه با آدم بگردد
یادی از مرحوم دایی جان ناپلئون
این دنیا مسیر آزمون و بگیر و ببنده، هست چون اسباب رشد اینه
هرباردر هستی هر لافی زدم، بلافاصله کاغذ قلم آزمونش نشست روبروم
نه من تنها که جمیعن اینیم .
البته اگه سرمون تو کار خودمون باشیم و توجهمون مدام به بیرون از خود و غیر نباشه.
همین دیروزا این بدبخت مادر مرده پوتین چند میلیون دلار هزینهی المپیک زمستانی کرد!
تا یه ترقه در اوکراین در رفت
رجوع به اصلش کرد و هنوز پیژاما تنش بود که خواب آلوده دستور لشکر کشی به کریمه رو داد
به خودمون اومدیم یهو چی شد
فکر کن اتجادیه اروپا، امریکا، بریتانیا هر کی راه داد
من و شما مدعی شدن
آقایون دیدن این روسیه شوخی بردار نیست
تند تند دارن میرن زنبیل بذارن جا بگیرند
همینطوری کشکی رفتیم به استقبال جنگ سوم جهانی
عجب روزگاری شده بهخدا
سی همینه رولهام میگم، همین لحظه را دریاب
قدرش را بدان و بهتمام در آن به سرور و شادی بپرداز
که به فرداش هیچ اعتباری نیست
۱۳۹۲ اسفند ۱۲, دوشنبه
بفرما نون و ماست
از یهجایی که زیادی قاطی جرگهی اهل هنر شده بودم، دچار دلزدگی از نوع کشتی و دریا شدم
چنان که بهکل دور رفیق بازی هم قلم کشیدم
چه به هنر بازی
شاید یکی از دلایل عدم اشتیاق من برای دنبال کردن جدی حرفهی نقاشی، هم همین بود
آدمهای متکبر و ناجنس
از دم پر از نخوت و تکبر
چشم دیدن هیچ کس حتا زن و شوهر هنر مند خودشونم ندارن چه رسه تو
از وقتی درگیر این انجمن بازی شدم
میفهمم
چه همه کرم
زیز جولک بازی
برخی نشناخته نسبت به هم گارد دارن،
سعی میکنن یه جور اول تو رو متوجه کنند،
بعد از توجه بهت نشون بدن که اصلن تو رو هنوز ندیدن
وای دلم به هم میخوره از این بازیهای بیمار گونهی اهالی هنر
کاش میشد اعلامیه عکس پروفایلم کنم که:
با کسی کاری ندارم
قدر کسی هم جز خودم نیستم
فقط میخوام وقت رفتن بدونم تا کجای راه رفتم؟
خیلی شخصی
سی همینم در هیچ رقابتی هم شرکت نمیکنم
نه در هیچ کار گروهی
همین پشت مشتا نون و ماست خودم رو میخورم
تونل زمان
ده، چند ساله بودم.
شبي در باغ پدري از سر بيكاري و بي حوصلگي افتادم به جون رادیوی بزرگ زرشکی رنگی که صفحهای کنفی داشت با چراغی کوچک و سبز. روی میز کوچک چوبی، کنار کاناپهی بزرگ مخمل یشمی رنگی بود که پدر برآن جلوس میکرد
نخ کانال یاب همینطور روی اعداد میچرخید که به ناگه
صدایی از رادیو به گوشم رسید که موجب شد دستم را که گویی با ذغال گداخته در تماس بوده ، به عقب کشیدم. جستی زدم و خودم را انداختم به هال کوچک پشت سالن و با تعجب به مادر گفتم:
رادیو داره بانیآم پخش میکنه. بهخدا . راست میگم. خودت بیا ببین.
و بی فکری اضافه تر حضرت خانم والده را که چون فنچی ریزه میزه برابرم بود با خودم کشیدم تا بالای سر رادیو.
متعجب پرسید:
چی شده مگه؟
- میدونی این رادیو چهقدر قدیمیه؟
چهطور میتونه بانیام پخش کنه؟
تو خودت تا ته قضیه رو بخون که من کجای خط این دنیا بودم همیشه!
ساده و مبهوت به هستی
شناور در جهان جاری و سیال، رویا
در سادهترین رخداد،
دم دستیترین گرینهام،
دورترین تخیل هر آدم عاقل بود.
حضرت مادر بیحرفی سر تکان داد و اتاق را ترک گفت. تازه اونموقع بود که فهمیدم
عجب سهای کردم؟
بعد این بیچارهها انتظار داشتن من وکیل و وزیر هم بشم
اشتراک در:
پستها (Atom)
سفری در خیال کیهانی ( تجربهای هولوگرام)
اگر انرژی تجربه زیسته ما هرگز از بين نمی رود، آیا همواره در حال باز تولید و حفظ خود در زمان کیهانی است. همان طور که در خواب در زمان سفر م...